The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#کوه_غرور 16

؟؟کوله پشتیو پشت و رو کردم وچندباری تکون دادم!کل محتواش پخش زمین شد...یه کلاسور و چندتا کتاب دانشگاهی...اتفاقا میشناختم اون کتابارو !واسه رشته ی برق الکترونیک بود...یه دسته کلید و چندتا اسکناس هزار تومنی کل محتویات کیفش بود...روی زمین خم شد و وسایلشو جمع کرد وزیر لب گفت:گفتم که دزد نیستم! کوله رو از دستم کشید و وسایلشو ریخت توش...من همچنان ایستاده بودم!از جاش بلند شد و گفت:دیگه تنهاش نذارید!اون خیلی بچه اس!ممکنه بالیی سر خودش بیاره! مات نگاهش کردم اما اون رفت و چنددقیقه بعد صدای در حیاط رو شنیدم! متعجب به رفتار اون دختر فکرمیکردم!اون هیچی بهم نگفت ...درمقابل تهمتی که بهش زدم هیچی نگفت...نه دادی...نه فردیادی...نه اخمی...نه آبرو ریزی...هیچی...تازه بهم گفت اون بچه رو تنها نذارم.چه قدر عجیب بود.رفتار این دختر چه قدر عجیب بود. به اتاقم برگشتم...پشت میز نشستم و دوباره به عکس رو به روم خیره شدم!خدا میدونست که تا چه حدازاین مرد متنفربودم...پاکت سیگارو برداشتم و یه نخ ازتوش کشیدم بیرون!گوشه ی لبم گذاشتم وبافندک طلاییم روشنش کردم!اولین پک رو به سیگار زدم و دودشوفوت کردم بیرون!برای چندلحظه دود جلوی چشمامو گرفت ودیدم تارشد!اما طولی نکشید که دوباره چشمم به اون دوجفت نگاه سبز افتاد!اون نگاه سبز که یه شب وجودمو به آتیش کشید!غرورمو له کرد ومنو زیر پاهاش خرد کرد!اون مردک عوضی روحیمو نابود کرد!سام شروشیطون رو به یه پسرسردوخشک تبدیل کرد!کسی که هیچ احساسی براش نمونده...کسی که بودن ونبودن بقیه براش مهم نیست اصلا هیچی براش مهم نیست فقط وفقط خودش مهمه خودش!همون شب...تو همون شب کذایی سام مرد!مرد وروحش ازبدنش جداشد! بی اختیار کشیده شدم به ده سال پیش!به وقتی که تازه وارداون زندان شدم!هنوز به فضای اونجا آشنا نشده بودم وکسی رو نمیشناختم ولی غلام ودار ودستش کسایی نبودن که نشد شناختشون !توی زندان واسه خودشون حکم رانی میکردن وهیچ *** جرعت نداشت حرفی بهشون بزنه...منم سعی میکردم زیاد تو دیدشون نباشم تا واسم دندون نتراشن اما...اونا زرنگترازاین حرفا بودن!اون شب سیاه وکثیف رو هنوز یادمه...وحشتمو یادمه...فریادمو یادمه...حلقه ی اشک تو چشمامو یادمه!التماسامو یادمه!بی اعتناییهاشو یادمه...خنده هاشو یادمه...همه چیزو یادمه مثل یه فیلمی که روی پرده ی سینما درحال پخشه یادمه...اون مردک بهم دست درازی کرد!منو غریب وتنها گیر آورد وبهم...اون شب تمام تلاشمو کردم تا ازدستش فرار کنم اما

1401/10/27 15:38

#کوه_غرور 17

نمیذاشت!نمیشد...نوچه هاش زیاد بودننمیذاشتن هیچ حرکتی بزنم!منم بچه بودم فقط هجده سلام بود!خوشگل بودم !اونقدری که ازبدو ورودم به زندان چشمش منو گرفت...میدونم باورش سخته ولی اون مردک خیلی پست بود!خیلی عوضی...من اولین نفری نبودم که این بالرو سرش میاره!ولی کاری میکنم که آخرین نفرباشم!نمیذارم دیگه آب خوش ازگلوش پایین بره!نابودش میکنم نابود!کاری میکنم اون خنده های کثیفشو فراموش کنه و به دست وپام بیافته!التماسم کنه!ازم بخوادببخشمش! انتقاممو ازش میگیرم!انتقام قلب پاره پارمو ازش میگرم!انتقام اشکای شبانه مو ازش میگرم ! اززبان دیانا: ازاون خونه بیرون اومدم!بارون نم نم میبارید...قطراتش روی صورتم فرود میومدن ومن نمیفهمیدم این خیسی صورتم از شدت گریه اس یا بارون!؟
نمیدونستم این قطرات آب روی صورتم اشکه یا نم بارون!؟
کوله پشتیمو روی زمین میکشیدم و تو خیابون های خلوت تهران قدم میزدم!دوباره مثل همیشه بدبختی هام باهام هم قدم شدن!دلم بد جور سوخته بود بدجور!هیچ وقت از فقر وبی پولیم به خدا شکایت نکرده بودم!همیشه میگفتم خدایا راضیم به رضای تو...هرچی خودت صالح میدونی...حتما تقدیر منم این بوده...اماامشب وقتی بهم تهمت دزدی زدن!وقتی کیفمو کف خونه خالی کردن!وقتی با حقارت به دستای خالیم نگاه کردن...به خداگفتم چرا باید اونقدر فقیر باشم که یه عده آدم ظاهر بین به خودشون اجازه بدن که هر تهمتی رو بهم بزنن!؟
قطعا اگه منم مثل خودشون لباسای مارک دار میپوشیدم و ماشین و خونه آنچنانی داشتم هیچ وقت جرعت زدن همچین حرفی رو بهم پیدا نمیکردن!واقعاپول همونی که یه عده پولدار مرفه بهش میگن چرک کف دست چه ارزش بالایی داشت که داشتن و نداشتنش شرافت یه انسانو زیر سوال میبرد!؟
کمی که راه رفتم یهو احساس کردم انگشت کوچیکه پام میسوزه...سرم رو پایین آوردم ودیدم انگشتم از کفش زده بیرون و روی آسفالت کشیده میشه!پوزخندی زدم!بد بیاری پشت بد بیاری...کرایه خوابگاه کم بود حالا خرج یه کفش نو هم روی دستم افتاد...آی خدا حکمتتو شکر...
یه تیکه دستمال کاغذی دور انگشتم پیچیدم...درسته هیچ کمکی نمیکرد اما حداقل یه کوچو لو سوزششو کمتر میکرد! اززبان سام: دربون کارخونه به استقبالم اومد!طبق عادت این چندوقته رسمی جلوم ایستاد
-بختیاری اومده!؟
-بله آقا منتظ

1401/10/27 15:38

#کوه_غرور 18
رتون هستن سرمو تکون دادم...بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم...با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقم رفتم صدای قدم هام انعکاس جالبی رو به سالن وفضای اطراف بخشیده بود!ازاین صداخوشم میومد...هرچند محکمترقدم برمیداشتم...صداتو گوشم روح نوازتر جلوه میکرد...این نشانه ی محکم بودن خودم و قدرتم بود! منشی کارخونه رو به روم ایستاد و به نشونه احترام خم شد!بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازم گفتم:به بختیاری بگو بیاد اتاقم منتظر جوابش نشدم و وارد اتاقم شدم!پشت میزم نشستم و به صندلی تکیه دادم چنددقیقه بعد تقه ای به در خورد جدی گفتم:بیا تو بختیاری وارد شد با اشاره ی دستم روی صندلی نشست رو بهش گفتم:چی شد!؟
تونستی ردی ازش پیدا کنی!؟
سرشو بلندکرد وگفت:بله قربان لبخند محوی روی لبم نشست که بیشتر شبیه پوزخند بود!این بهترین خبری بود که بختیاری میتونست بهم بده گفتم:خب...
لباشو ترکردوگفت:دختر بازیه!منظورم اینه که تو دوستیش با افراد حدوحدود خاصی نداره...اسمش شادیه!شادی شمس!دختر غلام شمس!به همه گفته پدرم فرانسه اس اما پونزده ساله که پدرش به جرم قاچاق مواد مخدر زندونیه!بیست سالشه...
دستمو بالا بردم احتیاجی به این اطلاعات نداشتم همه ی اینا رو از بربودم!چندسالی بود که بهشون فکرمیکردم و این اطلاعات پایه واساس نقشه هام بود!نقشه هایی که به زودی عملی میشدن !بختیاری ساکت شد خشک وجدی گفتم:حالا چه طور ببینمش!
-قربان امشب یه مهمونی داره...از طریق یکی از هم دانشگاهیاش که بهش پول دادیم مطلع شدیم!امشب شماهم همراه اون پسر میرید به مهمونی
-خوبه! ازنگاهم فهمید که دیگه وقت موندن نیست از جاش بلند شد و بعد از گفتن با اجازه از اتاق بیرون رفت!پوزخندی زدم و به امشب فکرکردم!مردک عوضی انتقاممو از ت میگیرم!ببینم وقتی پاره ی تنت ،دختر عزیزت عذاب بکشه بازم ازاون خنده های کثیف میکنی یا نه!؟
اززبان دیانا:
-آخه روژین من بیام اونجاکه چی!؟
دخترای چسان فیسان دانشگاهو تحمل کنم!؟
خندید وگفت:لوس نشو دیگه دیانا خوش میگذره به خدا!سالی یه بار همچین پایی میفته !بیا دیگه...
-نه نمیام!اصلا لباسو چی کار کنم! دستشو دور کمرم انداخت وگفت:نگران اون نباش خانوم خان باجی!من یه دست لباس خوشگل دارم میدم بپوشی
-اوا خاک بر سرم اونا که همش یه ته پارچه اس که قسمتای حساسو میپوشونه به درد من نمیخوره که! اخمی کرد وگفت:ال...اکبر ازدست تو!دختر پیغمبر نترس گنا

1401/10/27 15:38

#کوه_غرور 19

ه نمیشه !اونجا از بس دخترای خوشگل و خوشتیپ هست که کسی بهت نگاه نمیکنه!
-چه بهتر!اصلا نیام بهتره موهاشو چنگ زد وگفت:از دست تو دیانا!کلافه ام کردی!بابا یه شالی میندازی رو تنت جاییت معلوم نمیشه!رضایت بده بیا نه خیر این روژین دست بردار نبود!روی تخت نشستم وگفتم:خیلی خب میام! بی هوا پرید بالا و گفت:یوهو...ایول!بانو دیانا رضایت دادین!؟
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم وگفتم:خاک تو سرت!ببین چه ذوق مرگم شده !آخه واسه چی این قدر این مهمونی برات مهمه!؟
تابی به گردنش داد وگفت:من که مثل تو خنگول نیستم!باید از الان به فکر شووور باشم!حاج خانوم مگه ندیدی این شادی چه قدر پولداره!؟
شاید پسر خاله ای!پسر عمویی!برادری چیزی داشت مارو گرفت!اونوقت ازاین سیاه چال نجات پیدا میکنیم! زدم تو سرش وگفتم:خاک تو سر شوهر ندیدت! خندید وبرام چشمک زد!منم ناچار رفتم سمت حموم!امشب باید میرفتم مهمونیه چندش ترین شاگرد دانشگاه...
ازتو آینه نگاهی به خودم انداختم پیراهن مردونه ی طوسی و شلوار خوش دوخت مشکی تنم بود!لباس مناسبی بود!شیشه شفاف ادکلنمو ازروی میز برداشتم...زیر گردن ومچ دستمو به عطر آغشته کردم...بوش معرکه بود!مست کننده...جذب کننده!همونی که میخواستم!برای امشب مناسب بود! و سویچ ماشینو برداشتم واز اتاق زدم بیرون! به سالن که رسیدم آرمیتا یه گوشه کزکرده بود و قطره قطره اشک میریخت!حاج صادق اونو دست من سپرده بودامانت بود باید مراقبش میبودم...راهمو کج کردم و چندقدمی به سمتش برداشتم با دیدن کفشام سرشو بلند کرد و با چشمای خیس بهم خیره شد گفتم:چی شده!؟
این عمق دلنگرانی و احساس مسولیتمو نشون میداد اشکاشو پاک کرد وگفت:چرا دیانا رو انداختی بیرون!؟
متعجب گفتم:دیانا!؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت:بله...خاله دیانا!من کلی دوستش داشتم دیشب برام کلی قصه خوند باهام کلی بازی کرد کمک کرد اتاقمو مرتب کنم تازشم برام کیک پخت...اون خیلی مهربونه...چرا گفتی که دیگه نیاد!؟
آهان پس اون دختردیشبی رو میگفت!یعنی واقعا این همه کار واسه آرمیتا انجام داده!؟
بدون هیچ چشم داشتی!؟
فقط واسه کمک!؟
اونم برای کسی که نمیشناستش!؟
باورکردنی نیست!این جور آدما دیگه پیدا نمیشن!
-دیانا عزیزم خواب دیدی!اون خانوم هیچ کدوم ازکارایی که تو گفتی رو نکرده! به حالت هجومی به سمتم قدم برداشت وگفت:چرا عمو سامی!تازه یه تیکه کیکمبرای شما گذاشتیم تو یخچال!به خدا راست میگم! بادیدن قطعه کیک خونگی تو یخچال شوکه شدم!پس واقعیت داشت!آخه این دختر چه طور این کارا رو کرده بود!؟

1401/10/27 15:39

آرمیتا جلوی پاهام زانو زد وگفت:عمو توروخدا بیارش!من دوستش دارم! دستی به موهام کشیدم وگفتم:سعیمومیکنم!ولی فک نکنم دیگه بتونم پیداش کنم! بی حال کف سالن نشست و من به قصد مهمونی ترکش کردم وسط باغ باشکوهش ایستادم نگاه دقیقی به اطراف انداختم...تعداد مهمونا زیاد بود!ولی همشون بچه بودن!یه سری بچه ی بیست سه یا بیستو وچهارساله..صدای موزیک تندی فضای باغ رودر برگرفته بود...
وسط باغ پیست رقص بودعده ای از مهمونا حسابی مشغول بودن و عده ی دیگه ای هم به عیش ونوش! شادی شمس دختری باچشمایی سبز وموهای کوتاه و خرمایی رنگ با دیدن من لبخندی روی لباش نشست به طرفم حرکت کردحالتم رو تغییر ندادم...حتی قدمی به سمتش برنداشتم!رو به روم ایستاد!تنها تو چشماش خیره شدم!سرد...جدی...مغرور لبخندازروی لباش محو شد!ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هرکاری پیش قدم بشم ولی سام اهل این کارا نبود...

1401/10/27 15:39

#کوه_غرور 20

دستشو جلو آورد و با لبخند مصلحتی گفت:سلام مهندس بازرگان...خیلی خوش اومدین!امیر علی خیلی ازتون تعریف میکرد!فکرمیکردم باهم بیاید! نگاهمو ازروی صورتش به سمت دستش سوق دادم که بالتکلیف بین زمین وآسمون مونده بود!دستمو ازتو جیبم در آوردم و توی دستش گذاشتم و تنها به کلمه ی خوشبختم اکتفا کردم! رو به خدمتکار گفت:از آقای بازرگان به بهترین نحو ممکن پذیرایی کنید!
-چشم خانوم برای شادی سرمو کمی تکون دادم و همراه خدمتکار به سمت میزی که برام تعیین شده بود رفتم قدم هام مثل همیشه هماهنگ ومحکم بود...سنگینی نگاه مهمونارو احساس میکردم برام عجیب نبود!هرکجا که قدم میذاشتم با همچین عکس العمل هایی رو به رو میشدم! ولی ازبین اون همه نگاه کنجکاو فقط یکیشون برام مهم بود...نگاه شادی...شادی شمس! اون باید دامم می افتاد!به دام من ،سام بازگان!به دام افکاری که توسرداشتم پشت میز نشستم!میزهایی با پایه های بلند طلایی رنگ که خیلی زیبا چیده شده بودن و روی هرکدوم رومیزی های سفید وگرون قیمت انداخته بودن!کلا همه چیزشون شیک و با کلاس بود به جز افکار وشعور وشخصیتشون که ازهر موجودچهارپایی کمتر بود! به اطراف نگاه میکردم اما طرز نگاهم جوری نبود که کسی متوجه بشه دارم شادی شمس رو زیر نظر میگیرم!یه پیراهن دکلته ی قرمز رنگ که کوتاهیش تا زانوهاش میرسید و پوست سفید و براقشو به نمایش میذاشت!همراه چندتا دختر وپسر کناری ایستاده بود و مشروب میخورد!فقط خدامیدونست که تا چه حداز این آدما متنفر بودم!باید کمی صبرمیکردم شک نداشتم که خودش پیش قدم میشه! به صندلی تکیه دادم پارو پا انداختم و با ژست خاصی گیالس مشروبو به لبام نزدیک کردم یه قلوپ ازش خوردم!نگاهم با نگاهش گره خورد!اون با لبخند نگام میکرد اما من آروم...مغرور...خشک...ودر عین حال بیتفاوت نگاهش میکردم! از دوستاش فاصله گرفت و به سمت من قدم برداشت!جرعه ای دیگه از مشروبو نوشیدم و مزه مزه کردم!بی توجه به اون ولبخندش سرمو چرخوندم و گیالسو روی میز گذاشتم…حضورشو کنارم احساس کردم...بازی شروع شد!به سمتش برگشتم با شیفتگی نگام میکرد!بی تفاوت بهش خیره شدم !لبخندش عمیق تر شد وگفت:اجازه هست بشینم!؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم:البته...
با هیجان صندلی عقب کشید و درست روبه روم نشست!با ناز دستاشو توهم گره کرد وزیر چونه اش گذاشت با حالت خاصی نگام کردو گفت:امیر علی نتونست بیاد به من زنگ زد وگفت که کاری براش پیش اومده!گفتم بهتون اطلاع بدم سرمو تکون دادم وگفتم:کار خوبی کردید چشماشو ریز کرد وگفت:شماخیلی وقته

1401/10/27 15:39

باامیر علی دوستید!؟
:بله خیلی وقته مشک

1401/10/27 15:39

#کوه_غرور 21

وک بهم خیره شد
-پس چراتو هیچ کدوم ازمهمونیهاش شمارو ندیدم!؟
اخمی کردم وگفتم:به اینجور مهمونیها علاقه ی چندانی ندارم! سرشو تکون داد وگفت:کاملا مشخصه!از کم حرفیتون پیداست!اذیت نمیشید این قدر کم حرفید!؟
مغرور نگاهش کردم… :بی دلیل حرف نمیزنم که بخوام خسته بشم
-اوه...خوبه نگاه خاصی بهش انداختم که باعث شد همزمان بالبخند زدنش ردیفی ازدندونای سفیدش مشخص بشه با عشوه گفت:شما برق خوندید!؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم
-پس درست حدس زدم مهندس بازرگانی که استاد مجد ازش حرف میزد شمایید! جدی گفتم:استاد مجد!؟
-بله خیلی ازتون تعریف میکنن! لبخند کمرنگی زدم وگفتم :خوبه...خیلی وقته که ازش بی اطلاعم با ذوق گفت:پس یه روز تشریف بیارید دانشگاه که ازنزدیک ببینیدشون با حالت خاصی گفتم:البته حتما میام! صداش ذوق زده شد...ظاهرا منتظر همچین همچین جوابی از جانب من بود :خیلی خوبه بهترازاین نمیشه منم بیشتر با شما آشنا میشم توقع نداشتم اینقدر زود بامن صمیمی بشه ظاهرا آزاد ترازاون چیزی بود که فکرشو میکردم!وقت اجرای نقشه بود...مرحله ی حساس...گفتم:برای آشنایی بیشتر میتونیم جاهایی بهتراز دانشگاه رو در نظر بگیریم!
-یعنی شما تشریف میارید!؟
-بله حتما با هیجان دستاشو بهم کوبید وگفت:این عالیه...
-این جشن به چه مناسبتیه خانوم شمس!؟
به چشمام ذل زد وگفت:شادی...منو به اسم کوچیک صدابزنید!
-به چه علت!؟
سرشو پایین انداخت وگفت:چون شما برام مهمید!یه جورایی خاص ومتفاوت! :جواب سوالمو ندادید!؟
متفکر نگام کرد وگفت:یه دور همی ساده...همین مثل اینکه موفق بودم!هدف من به لرزه در آوردن قلبش بود!فک کنم به هدفم رسیدم!لبخندی ازروی پیروزی زدم امااون انگار چیز دیگه ای برداشت کرد چون چشمکی زد واز جاش بلند شد!همچنان سرد ومغرور به حرکاتش نگاه میکردم!دستشو به سمتم دراز کرد وگفت:افتخارمیدید!؟
به ناچار پذیرفتم!جزیی از نقشه ام بود!درسته که دوست نداشتم انجامش بدم اما...مجبور بودم! با غرور از جام بلند شدم و همراهش به پیست رقص رفتم !همین رو میخواستم اینکه در برابرم سر تسلیم فرود بیاره وشیفته ی من بشه..

1401/10/27 15:44

#کوه_غرور 22

باید اونقدری عاشقش کنم که بلافاصله بعداز ترکش دیوونه بشه!خرد بشه...قلبش بشکنه و پاره پاره بشه...من همینو میخوام خرد شدن و له شدن این دخترو میخوام تا بانابودیش، پدرش!غلام شمس همون مردکی که روح و جسممو آلوده کرد به نابودی و حقارت کشیده بشه!به دست وپام بیفته و التماسم کنه...من شکست اون مردکو میخوام...همین! نگاه مشتاقش به چشمام بودو نگاه سرد ومغرور من بین اجزای صورتش میچرخید.چشم وابروی مشکی بینی کوچیک و سربالا!لبای قلوه ای و قرمز رنگ موهای کوتاه ولخت! چهره اش جذاب بود ولی نه از دید من.درنظرمن هیچ دختری جذاب نبود.حتی اگه زیبا ترین زن عالم بود. با ریتم میرقصیدم.اونقدر ماهرانه حرکت میکردم که چشم هربیننده ای ناخودآگاه به سمتم جذب میشد.بی اختیار همه از پیست رقص کناررفته و دور من وشادی حلقه زده بودن.فضا تاریک بود وفقط نور مستقیمی روی من وشادی میتابید.بی تفاوت میرقصیدم .اما شادی با ذوق نگام میکرد.هیچ فکرنمیکردم اینقدر سهل الوصول باشه و این رفتاراش باعث میشد بیشتر برام بی ارزش بشه! تو دلم بهش پوزخند میزدم وبه روزی فکرمیکردم که با چشمای گریون وقلب شکسته جلوی من زانو میزنه و التماس میکنه که ترکش نکنم. با اتمام آهنگ وسوت ودست تماشاچی ها،پیست رقص رو ترک کردم و به سمت میزرفتم.کتم رو برداشتم .دیگه نمیتونستم این فضارو تحمل کنم خواستم از باغ بیرون برم که شادی با حالت دو به طرفم اومد.بدون اینکه تغییری تو حرکتم بدم به راهم ادامه دادم اما اون بازومو گرفت وبه سمت خودش کشید!مجبور شدم بایستم.نگاه تیزی بهش انداختم که حساب کار دستش اومد ودستشو ازدور بازوم برداشت و تک سرفه ای کرد وگفت:خیلی زود میری!؟
بااخم گفتم:زود نیست غمگی

1401/10/27 15:44

#کوه_غرور 23

ن نگاهم کرد وگفت:ولی برای من خیلی زوده...خیلی زود پوزخندی زدم وگفتم:این دیگه مشکل خودتونه. متوجه دگرگونی حالتش شدم به وضوح معلوم بود که از حرفم ناراحت شده اما به روی خودش نمیاره وسعی داره حالت خودشو حفظ کنه لبخندتصنعی زد وگفت:میتونم شمارتو داشته باشم؟ تیر خالصوزد.ازتوجیبم کارتمو درآوردم و دستش دادم!همچین ذوقی کرد که انگار جایزه نوبل گرفته.بالبخند خاصی گفت:ممنون
-خواهش میکنم به طرف ته باغ رفتم تا ماشینو بردارم بلند گفت :به امید دیدار اما من اهمیتی ندادم وخودمو به نشنیدن زدم اما یه صدای دیگه شنیدم!صدایی مثل فریاد وجیغ...
اززبان دیانا: شالمو روی سرم مرتب میکردم که چشمم به پسرروبه روییم افتاد از اول مهمونی بهم خیره شده بود و با لبخند خاصی نگام میکرد!دوست داشتم برم چشگاشو ازتو کاسه دربیارم!هرچه قدرم جامو عوض میکردم یه جورایی خودشو بهم نزدیک میکرد!دیگه داشتم عصبی میشدم!تو دلم هزار بار روژین رو فحش ولعنت فرستادم!دختره ی *** منو آورد اینجا وبعد ولم کردورفت پیش دوست پسرش.آخه من تنهایی اینجا چه غلطی کنم؟بابچه های دانشگاه هم که زیاد خوب نیستم.البته اونا باهام خوب نیستن چون من مثل اونا پولدار وولخرج نیستم.چون تیپ وقیوفه ام بهشون نمیخوره و لباس های مارک دار تنم نمیکنم و ماشین آنچنانی ندارم پوف...
این دستشویی لعنتی هم امونمو بریده بود.دیگه داشتم میترکیدم خجالتم میکشیدم از کسی بپرسم راه دستشویی کجاست؟ مستاصل ازجام بلندشدم.بالاخره خودم یه جوری راهو پیدامیکنم.به سمت ته باغ حرکت کردم احتماال دستشویی همون طرفاس. چندقدمی حرکت کردم که تازه متوجه صدای قدمهایی شدم که پشت سرم حرکت میکرد...یواش به عقب برگشتم بادیدم اون پسره قلبم پرید تو حلقم.اون پشت سر من چی کار میکرد!؟
بادیدن نگاه ترسیده ی من لبخندی زد و برام ابرو بالا انداخت.به عقبم دیگه نمیتونستم برگردم.سعی کردم قدمهاموتند کنم اما هیچ کمکی بهم نمیکرد جزاینکه ترسمو بیشتر میکرد...
زیر لب صلوات میفرستادم که این پسره ول کنه بره اما دست بردار نبود.کاملا مشخص بود که مست کرده ومن ازاین میترسیدم. برای یه دختر فقیر تنها چیزی که مهم بود آبروش بود ومن میترسیدم که همین نعمتم ازدست بدم.اون موقع بود که از دار دنیا هیچی نداشتم و باآشغال کف خیابون فرقی نمیکردم! بدنم به لرز افتاده بود.قدمهام هماهنگ نبود و هی سکندری میخوردم.پسره هرلحظه بهم نزدیکتر میشد!اومدم بدوم که پام به تکه سنگی برخورد کرد داشتم می افتادم که یهو گرفتتم،ای کاش میافتادم...میافتادم و دستای

1401/10/27 15:44

کثیف این پسره ی عوضی بابدنم تماس پیدا نمیکرد! باضربه ایکه بهم زد عقب عقب رفتم و محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم.ازشدت دردش چشمامو محکم فشار دادم ونفسمو تو سینه حبس کردم!خنده ی چندشناکی کرد وگفت:چرا در میری جوجو؟ آب دهنمو با سروصدا قورت دادم وگفتم:ولم کن عوضی بلند خندید وگفت:نه جوجو...به این راحتی که نمیشه!هروقت کارم باهات تموم شد میذارم بری. تمام نفرتمو ریختم تو چشمام وگفتم:اگه ولم نکنی جیغ میزنم آشغال دست از سرم بردا

1401/10/27 15:44

#کوه_غرور 24

ر
-جیغ بزن کوچولو...هیچ *** صداتو نمیشنوه...خوبی خونه ی شادی اینه که خیلی بزرگه.صدا به صدا نمیرسه لرز کردم بوی چندش آور الکل هم مستقیم توصورتم میخورد،یا خداخودمو به تو میسپرم آبرومو برام حفظ کن جیغ بلندی کشیدم وگفتم:کمک پسره هول شد زود دستشو جلوی دهنم گرفت وگفت:میدونستی بااین کارات بیشتر منو تحریک میکنی جوجو؟من که ترس ندارم دستشو گاز گرفتم که باعث شد از روی دهنم برش داره با حرص گفتم:آشغال...عوضی...کثافت ...برو گمشو !من ازاوناش نیستم برو ودست از سرم بردار تا اومد حرفی بزنه مشتی روونه ی صورتش شد و پسره پخش زمین شد.هاج وواج به صحنه ی رو به روم نگاه میکردم.با ضربه ی دومی که بهش خورد خون از لبش جاری شد واشک صورتمو پوشوند.زیر لب خدارو شکر کردم که حداقل تو این یه مورد هوامو داشت چشم چرخوندم و به فرشته ی نجاتم نگاه کردم.با دیدن تصویری آشنا خشکم زد.این پسره اینجا چی کار میکرد!؟
ضربه ی آخری که به پشت گردن پسره زد باعث شد پسره از هوش بره!با چشمای گریون به منظره ی مقابلم نگاه میکردم که با فریادش دومتر از جاپریدم:اینجا چه غلطی میکنی!؟
مات نگاهش کردم،اینبار بلندتر داد زد:میگم چه غلطی میکردی؟هان؟ از ترس روی دیوار سر خوردم و نشستم .چندقدمی جلو اومد وگفت:به ظاهر مظلومت نمیومد اینکاره باشی؟ولی انگار باز من تو قضاوت آدما اشتباه کردم.تو هم یکی مثل بقیه...
عصبی شدم.ازحرفایی که بهم میزد آتیش گرفتم...اون حق نداشت...نه...حق نداشت. از جام بلند شدم ومقابلش ایستادم با نفرت تو چشماش نگاه کردم وگفتم:ازلطفی که در حقم کردی ممنونم اماببین آقا من نه میدونم کی هستی نه میدونم اینجا چی کارمیکنی...نمیدونمم خصومتت بامن چیه که هربار باهام برخورد میکنی یه جورایی میخوای خردم کنی وحرصم بدی !ولی من این اجازه رو بهت نمیدم...من نه یه دختر هرجایی ام...نه یه هرزه...نه یه دزد!فقط وفقط یه دخترم...یه دختربا دردای درک نشده...یه دختر بافریادای به گوش نرسیده...دختری که نه هرگز دیده شد ونه هرگز شنیده شد...دختری پریشون بادرونی آشفته...
چندقدم به سمتش برداشتم با انگشت اشاره ام چندبار به سینه ام کوبیدم و بلند گفتم:آره من یه

1401/10/27 15:45

#کوه_غرور 25

دخترم...شبیه همون زنی که فروغ میگفت...زنی تنها درآستانه ی فصلی سرد! مات نگام میکرد انگار انتظار نداشت همچین حرفایی رو بهش بزنم!سری از روی تاسف براش تکون دادم وگفتم:انگار بازم تو قضاوت آدما اشتباه کردید! اینو گفتم و باقدم های تند راه رفته رو برگشتم...قطره های اشکم دونه دونه روی صورتم میریخت!با پشت دستم پاکشون کردم و به سمت روژین رفتم.این پسر از خود راضی باز قلب منو سوزونده بود.. اززبان سام: مات حرفاش شدم!این دختر فسقلی چه جوری این حرفارو زد؟این جمله هارو کی پشت سرهم قرار داد و به من گفت؟چه جوری؟؟عصبانیتم فروکش کرده بود...دیگه مثل چنددقیقه پیش عصبی نبودم،حرفاش مثل آبی بود که روی آتیش ریخته شد.برام عجیب بود الان باید از فرط عصبانیت اون دختره رو زیر مشت ولگد میگرفتم اما چرا این کارو نکردم؟ دزدگیر ماشینو زدم و سوار شدم.مستقیم تا خونه روندم و توی راه فقط به حرفای اون دختر فکرکردم...اما فقط تا خونه!چون ازاون به بعد یاد نقشه ام افتادم و اون دخترو به کل از یاد بردم...من کارای مهم تری ازفکرکردن به اون دختره چشم آبی داشتم...کارای مهمی به نام انتقام روی میز خم شده بودم وبا دقت روی یکی از پرونده ها کارمیکردم که تقه ای به در خورد وبعد منشی سراسیمه وارد شد.اخم ریزی روی پیشونیم نشست وبا غیظ سرمو بلند کردم و روبه منشی گفتم:خانوم صیادی من کی به شما اجازه ورود دادم!؟
سرشو پایین انداخت وگفت:من عذر میخوام ولی یه خانومی به نام شمس اصرار دارن بیان داخل،من بهشون گفتم شما سرتون شلوغه ولی...
دستمو بالابردم!دیگه حوصله ی گوش دادن به اراجیفشو نداشتم سردوجدی گفتم:بگو بیادتو...
متعجب گفت:ولی...
بلندتر گفتم:چندباربگم تو کارمن دخالت نکن فقط بگو چشم چشمی گفت و ازاتاقم خارج شد.پاروی پا انداختم و با ژست خاصی به صندلی تکیه دادم.شادی با عشوه ی خاص خودش وارد شدوهمراه با لبخندی دلربا به طرفم اومد وسلام کرد. سرمو تکون دادم وبا دست اشاره کردم بشینه!روی نزدیک ترین صندلی نشست وگفت:سلام کردما!!همیشه عادت داری جواب ندی!؟
چیزی نگفتم.اخم ظریفی کردوگفت:فکرمیکردم ازدیدنم خوش حال بشی ولی انگار...
-اشتباه میکردی حرفم یه جورایی دوپهلو بود.به ظاهر خواستم جمله شو تکمیل کنم اما در باطن منظورم این بود که ازدیدنش هیچ خوش حال نشدم! چینی به پیشونیش داد وگفت:یعنی خوش حال نشدی!؟
-منظورم این نبود…
-پس چی بود؟ دستامو توهم گره کردم وگفتم:باید دلیل خاصی برای اومدن به کارخونه داشته باشی… ازاین که جواب سوالشوندادم دلخورشد ولی به روی خودش

1401/10/27 15:45

نیاوردو لبخند محوی زد وگ

1401/10/27 15:45

سلام خدمت تموم اعضا عزیز رمان سکوت تلخ یا همون رضا و آرزو فعلا نویسنده براشون مشکل پیش اومده و نمیتونن پارت بنویسن هر وقت مشکلشون حل شد دوباره ادامه میدیم رمانو.فعلا این رمان جدید رو بخونید تا رمان سکوت تلخ دوباره شروع بشه
ممنون از همتون❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

1401/10/27 15:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

- کسی چه میداند
سال ها بعد
وقتی تو موهایِ کنارِ شقیقه ات سفید شده باشد
و شده باشی یک کارمندِ منضبط،
که شورِ جوانیش را
لابه لایِ دفترهایِ اداری جا گذاشته باشد..
و من ؛
زنی آرام و کدبانو شده باشم
که هر پاییز تکیه بر صندلی لهستانی کهنه
که جیر جیر میکند
جلویِ بخاری
با عینکِ نمره بالا
برای زمستانِ فرزندانم شال گردن آبی می بافم
در کدامین کوچه پس کوچه یِ غرور
کدامین فصلِ سکوت
کدام بعد از ظهرِ بی حوصلگی
یا کدامین لحظه یِ حماقت و بی پروایی
دوستت دارم را،
و عشق را ، جا گذاشتیم،
که نسل اندر نسلِ بعد از ما هم،
تاوانِ فصل هایِ سردِ دلتنگی و بی عشقی را،
با غروب هایِ جمعه یِ نهفته در هر روز
و هر لحظه شان
پس خواهند داد؟!

#طاهره_اباذری_هریس

@dastansara

1401/10/27 20:57

#کوه_غرور 26

فت:آره خواستم برای فردا شب شام دعوتت کنم.میای؟ ابروهامو بالا انداختم وگفتم:نمیدونم...شاید نگاهش کردم.بی قراری تو چشماش بیداد میکرد...درست همون چیزی که دنبالش بودم...تشنه تر شدن لحظه به لحظه ی اون...کلافه شده بود
-یعنی چی سامی؟بالاخره آره یا نه؟ خیلی برام جالب بود...اینکه یه دخترباچندتا اشاره وحرکت نامحسوس این طور با یه مرد غریبه که هیچ شناختی ازش نداره صمیمی برخوردکنه...
-گفتم که...هنوزنمیدونم
-یعنی مردی مثل تو بااین همه دم ودستگاه و کلاس نمیتونه تصمیمی به این راحتی بگیره!؟
سکوت کردم...بیش ازحدبهش رو داده بودم داشت زیاده روی میکرد.اخمی کردم وگوشی تلفن رو برداشتم و سفارش دوتاقهوه دادم طولی نکشید که یکی از مستخدمین با دوفنجون قهوه وارد اتاقم شد سکوت کرد...این دختربیش از حدتصورم راحت وبی پروا بود...باید یه جوردیگه باهاش رفتار میکردم شادی نیم نگاهی به من انداخت وفنجون قهوه رو برداشت.خدمتکارفنجون قهوه ی من رو روی میز کناردستم گذاشت وبا اشاره ی دستم از اتاق بیرون رفت. کمی قهوه رو مزه مزه کردوگفت:این شام به مناسبته تولدمه...دوست دارم تو هم باشی!خواهش میکنم بیا! با مکث کوتاهی نگاهش کردم...فنجون قهوه رو برداشتم همون طور که بی هدف به محتویات داخل فنجون نگاه میکردم گفتم:ممکنه نتونم بیام ولی سعیمو میکنم
-حتما بیا...من فقط به خاطر حضور تو این مهمونیو ترتیب دادم نگاهم رو بهش دوختم...در حین اینکه سرم رو آروم تکون میدادم فنجون رو روی میز گذاشتم.سرد گفتم:باید ب نامه هامو چک کنم. لبخندش کمرنگ شد...
ازجابلند شد وگفت:در هرحال...بااومدنت خوش حالم میکنی ازروی صندلیم بلند شدم...منتظر رو به روی من ایستاده بود...حتم داشتم که مشتاق یه حرکت از منه...ولی الان وقتش نبود!بالبخند محوی به در اتاق اشاره کردم وگفتم:ازدیدارت خوش حال شدم دیگه باهاش رسمی نبودم...نه...کم کم باید تغییر رویه میدادم وازهمین مهمونی میتونستم شروع کنم. به سمت دانشگاه میروندم...خودم علاقه ای به این کار نداشتم اما مجبور بودم!آرمیتا بدجور پیله کرده بود از هر ده تا لغتی که به کار میبرد نه تاش دیانا بود.خودم هم مونده بودم.این دختر چی کار کرده بود که آرمیتا اینقدر عاشقش شده بود ماشینو روبه روی دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم.عده ای از دانشجوها جلوی در دانشکده محو ماشین و من شده بودن!از حرکتشون خندم میگرفت ولی حالت جدی و سرد خودمو حفظ کردم و بعد از زدن دزدگیر ماشین وارد دانشکده شدم...محکم و بلند قدم برمیداشتم...دخترا با شوق وهیجان نگام میکردن و باهم

1401/10/27 21:14

درحال پچ پچ بودن ولی من حو

1401/10/27 21:14

#کوه_غرور 27

اسم به حرکات بچگونه ی اونا نبود...این دانشگاه برای من پربود از خاطرات گذشته...گذشته ای سراسر شور واشتیاق...گذشته ای روشن و پراز اتفاقات شیرین...ولی الان هیچی از اون گذشته برام نمونده...هیچی!آهی کشیدم و وارد سالن شدم.چشم چرخوندم باید اون دخترو پیدا میکردم.حتم داشتم که اینجا بود...اینو ازکتابایی که کف سالن ریخت فهمیدم! یه دور دور خودم چرخیدم که چشمم بهش افتاد.گوشه ای ایستاده بود و جزوه شو مطالعه میکرد!کمی جلو رفتم ودرست مقابلش ایستادم سرشو بلندکرد بادیدن من خشکش زد آب دهنشو با سرو صدا قورت داد و به چشمام خیره شد وبا تته پته گفت:س...سلام پوزخندی زدم و مثل همیشه جواب ندادم گفت:شما اینجا چی کارمیکنید؟نکنه برای تلافی اومدید؟ نگاهمو از چشماش گرفتم و به زمین دوختم.بلافاصله پای چپشو پشت پای راستش پنهون کرد...گفتم:برات یه پیشنهاد دارم...
یه قدم عقب رفت ودر حالی که چونه ش از شدت اضطراب میلرزید گفت:آقای محترم راجع به من چی فکر کردید؟من از اوناش نیستم! دستی به موهام کشیدم.این دختر با خودش چی فکر میکرد؟گفتم:ذهنت خیلی منحرفه...خواستم بهت پیشنهاد یه کاربدم!اما حالا که خودت نمیخوای باشه حرفی نیست...میرم عقب گرد کردم وخواستم برگردم که گفت:صبرکنید لطفا به طرفش برگشتم.بدون اینکه تو چشمام نگاه کنه گفت:چه کاری هست؟
-پرستاری از بچه...آرمیتا رو که میشناسی؟ سرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت:بله
-خوبه...اگه موافقی امروز عصربیا همون خونه تا با شرایط کار بیشتر آشنات کنم سربه زیر گفت:من حرفی ندارم.میام لبخند محوی زدم.همونی شد که میخواستم بدون خواهش و اصرار قبول کرد گفتم:پس ساعت
-باشه بدون اینکه نگاهی به دختره بندازم از دانشگاه خارج شدم و مستقیم به سمت ماشینم رفتم .به مبل تکیه دادم وبا اشاره ی دستم ازش خواستم جلوتر بیاد!همونطور که نگاهش به زمین بود چندقدمی جلو اومد.چندباری سرتا سری نگاهش کردم قدش متوسط بود فکرکنم به زور به شونه هام میرسید!هیکلشم ظریف ترازاون چیزی بود که تصور میکردم جوری که اون مانتو ی مشکی رنگ و رو رفته ی گشاد هم نتو نسته بود ذره ای از ظرافتش کم کنه...با ص

1401/10/27 21:14

#کوه_غرور 28

دای رسا ومحکمی گفتم:بشین...
هول شد!انگار ازصدای بلندم ترسید.زود روی نزدیکترین مبل نشست و باز سرشو انداخت پایین...پارو پا انداختم ودستامو تو هم گره کردم وگفتم:ببین دختر جون...این خونه قوانین خاص خودشو داره که همه مجبورن بهش عمل کنن سرپیچی از هر کدومش هم تاوان سختی داره که باید پرداخته بشه...قانون اول اینه که هیچ دوست ندارم تو کارام دخالت کنی اینکه کجامیرم و چی کار میکنم به خودم مربوطه!پس تو قضایایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن.قانون شماره دو اینه که تو خونه باید سکوت باشه...حداقل وقتی که من هستم.دوست ندارم وقتی میام خونه بیشتر جنگ اعصاب داشته باشم.پس سعی کن تا قبل ازاومدن من به خونه آرمیتا رو بخوابونی که برات دردسر نشه! قانون شماره سه:سرت تو کار خودت باشه دوست ندارم با بقیه ی خدمتکارا بشینی و پشت سر این و اون حرف بزنی!از خاله زنک بازی خوشم نمیاد...
قانون شماره چهار...
دستشو بالا برد متعجب یه تای ابرومو بالا دادم و سوالی نگاش کردم.سرشو بلند کرد اما تو چشمام نگاه نکردبا صدای خفه ای گفت:میتونم یه چیزی بگم؟
-بگو...
-من تمام قوانین شمارو قبول دارم و بهشون احترام میذارم فقط...
-فقط چی؟
-یه سری روزا باید برم دانشگاه...
-موردی نیست.بایکی از خدمتکارا هماهنگ کن که تو اون تایم مراقب آرمیتا باشه لبخند محوی زد و سرشو پایین انداخت.برام عجیب بود که این دختر هیچ حرفی از حقوق و مزایای کارش نپرسید سوالی که هرکس اول از همه از کارفرماش میپرسه.اما این دختر...گفتم:نمیخوای بدونی حقوقت چه قدره؟ باصدای آرومی گفت:هرچی که باشه من راضیم! چشمام از شدت تعجب گرد شده بود!این دختر چرا اینقدر عجیب و متفاوت بود؟گفتم:ماهی 00 البته اگه خوب کار کنی بهت پاداش هم میدم متعجب بهم نگاه کرد وگفت:من با کمتر از این حقوق هم میتونم براتون کارکنم تعجب کردم...رفتارهایی که ازش میدیدم ورای تصوراتم بود!ابروهامو بالا انداختم وگفتم:به نظر من مناسبه!فقط پدر ومادرت از اینکه این جا میخوای کار کنی راضین؟ به وضوح دیدم که شونه هاش خم شدن و چهره اش درهم رفت.کمی مکث کرد وگفت:پدر ومادر من خیلی وقته فوت شدن! فهمیدم ازاین بحث خوشش نمیاد پس ادامه ندادم.خودمم از فوضولی کردن تو زندگی این و اون خوشم نمیومداز جام بلند شدم وگفتم:از همین حالا میتونی کارتو شروع کنی به نعیمه خانون بگو اتاقتو بهت نشون بده چشمی گقت و از جاش بلند شد.دیگه نایستادم ببین

1401/10/27 21:14

#کوه_غرور 29

م چی کار میکنه !سویچ ماشینمو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
اززبان دیانا: این خونه واقعا مثل یه قصربود.همون چیزی که همیشه تو رویاهام میدیدم!بزرگ و پر زرق و برق...پراز وسایل ناب و گرون قیمت.ولی یه همچین خونه ای چه طور میتونست برای پسری به سن وسال اون باشه؟اصلا رابطه اش با آرمیتا چی بود؟نکنه دخترشه؟ولی چرا آرمیتا بهش میگه عمو؟اه...من باز فوضولیم گل کرا!شونه ای بالا انداختم و نگاه اجمالی به اتاقم کردم.یه تخت خواب سفید یه نفره با روتختی آبی فیروزه ای...یه کمد و میز تحریر سفید هم یه گوشه از اتاق بود!در کل جمع و جور ساده به نظر میرسید اما نه از دید من...من همیشه آرزوی یه همچین اتاق و وسایلی رو داشتم.گوشی موبایلم زنگ خورد روژین بود جواب دادم:بله؟
-بله و درد،بله وکوفت،بله و زهر مار...دختره ی *** بالاخره کار خودتو کردی؟ لبخندی زدم...هنوز تواین دنیا یه نفر بود که نگرانم باشه...گفتم:اوال سلام دوما بله کار خودمو کردم
-تو غلط کردی...آخه من از دست تو چی کار کنم دینا؟هان؟پاشدی رفتی تو خونه ای که نمیدونی اصلا صاحبخونه اش چی کارس؟بایه پسر جوون؟خنگول اگه بالیی سرت بیاره میخوای چه خاکی تو اون کله پوکت بریزی؟ یه لحظه ترس برم داشت!روژین راست میگفت نکنه خربشه کار دستم بده!؟
از تصورشم تنم به لرزه در میومد
-الو...کجایی؟
-این جام بگو...
-میگم بال مال سرت نیاره آب دهنمو قورت دادم و گفتم:نه...فکر نکنم!اونجور آدمی نیست
-نمیدونم واال...من آخرش از دست تو دق میکنم دیانا.اون از کار قبلین که اصلا به من نگفتی چی هست اینم از این جدیده...خدایی چشم بازارو کور کردی بااین کار پیدا کردنت!شاگرد اول دانشگاه مارو باش!پرستاربچه؟ عصبی گفتم:مجبورم.کار نیست!تو یه کار خوب بهم پیشنهاد بدهمن دست از این شغل برمیدارم!روژین چرا نمیفهمی!؟
من به این پول نیاز دارم نیاز...
ساکت شد چنددقیقه گذشت که گفت:باشه خودت میدونی،فقط مراقب خودت باش جلوی این یارو لباسای تنگ و چسبون نپوش!آرایشم نکن...خیلی مرموزه!آدمو میترسونه. خندیدم وگفتم:چشم مادربزرگ حواسم هست!حالا تو ازکجا میدونی مرموزه؟مگه دیدیش؟
-بله که دیدم.فکر کردی همه مثل خودت سربه زیرن؟نه خانوم من چشمام از عقابم تیز تره!اون شب تو مهمونی شادی دیدمش!لامصب خوب تیکه ایه!
-مبارک صاحب

1401/10/27 21:14

#کوه_غرور 30

ش باشه خاک تو سر بی عرضه ات کنن اگه یه ذره جربزه داشتی مخشو میزدی.
-واه واه واه بال به دور پسره ی مغرور از خودراضی همچین جدی و خشک برخورد میکنه انگار کیه؟عمرا
-همینه دیگه.خنگی!تازه این جور پسرابیشتر طرفدار دارن.هرچی مغرور تر باشه جذاب تره!ولی خدایی خیلی خوشگله...چشم وابرو مشکی...قد بلند خوش هیکل...پولدار دیگه چی می خوای؟الهی کوفتت بشه که هرروز میبینیش.اون شب تو مهمونی همه دخترا تو کف مونده بودن مخصوصا شادی!
-به من چه ؟چی کارکنم؟
-هیچی بابا تو برو کشکتو بساب خنگول آهی کشید وادامه داد:ای خدا..شکرت...فقط بی زحمت یه عقلی به این دیانا بده یه پولی هم به ما! خندیدم وگفتم:بسه دیگه مخم رفتبرو بذار منم به کارم برسم کاری نداری؟
-نه فقط توصیه های ایمنی را جدی بگیرید...البته اگه قصد مخ زنی نداریا...
-چشم مامانبزرگ فعال
-فعال دخترم گوشی رو قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم با یادآوری حقوق زیادم لبخندی زدم و ته دلم مالش رفت...باید اول برم یه کتونی بخرم اون طوری بهتره...
از جام بلند شدم و به سمت کمدرفتم باید لباسای درب و داغون و کهنه مو آویزون میکردم...در کمد رو که باز کردم خشکم زد...پربود از لباسای خوشگل و ناناز...چندتا کتونی رنگارنگ...مانتو...کیف...شال...و ای خداجون منو این همه خوشبختی محاله!؟
با ذوق یکی یکی نگاشون کردم.همه از دم عالی بودن!چشمم افتاد به یه دست لباس فرم...مثل لباس بقیه خدمتکارا...یه دامن مشکی تا زانو و یه بولوزسفید آستین سه رب!خاک برسرم یعنی من باید این مدلی جلوی این پسره بگردم!؟
این جوری که فاتحه ام خونده اس؟عمرا...لباسارو روی تخت انداختم .اول باید برم حموم بعد میام خدمت این لباسا میرسم! موهای بلندمو تند با هوله خشک کردم و پشتم بستم.لباسای مخصوصمو تنم کردم و واسه اینکه ساق پاهام مشخص نشه یه ساپورت مشکی پوشیدم.روسری ساتن مشکیم رو هم انداختم سرم و از اتاق رفتم بیرون...خونه غرق سکوت بود.پاورچین پاورچین به سمت اتاق آرم

1401/10/27 21:15

تــــو #کنــارم باشے??
مـن انقدر مــیخندم که مبادا #خنده ے دیگرے را ببینے??
تــــو #کنــارم باشے??
#خـیره میشـوم بہ تو کہ مبادا چــشمان دیگرے #نگاهت را از مــن بدزد☺️?
تــــو #کنـــارم باشے??
من #عـــمیق تر نفس میکشم کہ تمام عطــرت #سـهم من باشد??
تــــو #کنـــارم باشے??
حال من #خــوب استــ??
#خـــــــیالت راحت??
مــن جـــز #آغـــوش تو حتـے بہ #دیوار هـــم تکیہ نمیکنــم☺️?
تــو #فــــقط باشـ?
join??
‎‌‎‌‎@dastansara

1401/10/27 21:15

تخت و خوابوندمش...لحافشو روش کشیدم و گونه شو بوس کردم و از اتاق زدم بیرون.باید از سام میپرسیدم جریان چیه!؟
سام؟چه زود خودمونی شدم من!پوف...با ترس

1401/10/27 21:17

#کوه_غرور 31

یتا رفتم و بازش کردم داشت کارتون میدید با دیدن من بلند خندید و از جاش بلند شد:سلام دیانا...
لبخندی زدم وگفتم:سلام عزیز دلم خوبی؟
-مشتکرم بلند خندیدم و گفتم:مشتکرم نه...متشکرم ریز خندید وگفت:باشه کنارش نشستم و تو بغلم گرفتمش.محکم بغلم کرد وبو کشید متعجب بهش نگاه کردم که گفت:خاله دیانا بوی مامانمو میدی!اومم آخی...دلم براش کباب شد.مهربون گفتم:قربونت برم عزیزم خب حالا وقت فوضولی بود ادامه دادم:خاله مامانت کجاست؟ لباشو جمع کرد و با حالت آشفته ای گفت:مامانم منو بابا رو ول کرد و رفت...بابا میگه اون دوستمون نداله...ولی خاله من خیلی دوستش دالم...بااینکه منو کتک میزد و دعوا میکرد بازم دوسش داشتم حتی وقتی دوستش میومد خونه به حرفش گوش میکردم میرفتم تو اتاق قایم میشدم و تا وقتی هم که صدام نمیزد بیرون نمیومدم یه چیزی اینجا مشکوک میزد...یعنی چی که وقتی دوستش میومد من میرفتم تو اتاق!؟
ابرو هامو بالا انداختم و گفتم:آرمیتا جونم دوست مامانت کی بود؟ دستامو محکم گرفت وگفت:عمو فریبرز تازه بعضی وقتا عمو خسرو و عمو شهاب هم میومدن...
وا...یعنی چی!؟
گفتم:خب میومدن چی کار میکردن خاله؟
-بامامان ازاون شربت قرمزا میخوردن...ازاوناکه بزرگترا تو مهمونیا میخورن...بعدشم منو مینداختن تویه اتاق و زندونیم میکردن نفسم حبس شد...یعنی...یعنی...مامان آرمیتا زن مشکل داری بوده!؟
یعنی خراب بوده و با این مردا رابطه داشته!؟
وای الهی من بمیرم برای این بچه...با حالت غمگینی گفتم:خاله بابات هم میومد!؟
هینی گفت و دستاشو جلوی دهنش گرفت وگفت:نه خاله...مامان میدفت اگه بابابفهمه منو داغ میذاره...منم نمیدفتم...ولی یه بار بابایی دیدشون...کلی دعوا کرد مامانمو تازه عمو فریبرزوکتک زد...به خاطر همین بابا رفت مسافرت منم رفتم بهزیستی! چی ؟بهزیستی؟این دختر قبال تو بهزیستی بوده؟ولی چرا؟درست وحسابی هم حرف نمیزنه آدم بفهمه موضوع از چه قراری بوده...ولی حتما خیلی سختی کشیده...الهی بمیرم براش...خوب درکش میکنم زندگی کردن تو بهزیستی چه سختی هایی داره...چون خودمم 0سال اونجا بودم...خیلی دردناکه...سفت به خودم فشردمش که گفت:خاله به نظرت مامانم باز دوباره میاد پیشم!؟
پیشونیشو بوسیدم وگفتم:نمیدونم خاله...شاید آره...شایدم نه
-خداکنه بیاد...من هرشب به خدا میگم مامانمو بهم برگردونه آخی...چه قدر احساسات این دختر نرم و لطیف بود درست مثل ظاهرش!لبخند تلخی زدم.یکم کمرشو نوازش کردم و براش قصه گفتم که خوابش برد...بلند کردنش سخت بود...تپل بود و سنگین....به زور بردمش روی

1401/10/27 21:17