The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#کوه_غرور 32

و لرز به سمت اتاقش رفتم.خیلی ازش میترسیدم جذبه ای که تو چشماش داشت هر کسی رو میترسوند...وقتی باهام حرف میزد از تو قبض روح میشدم...تقه ای به در اتاقش زدم که صداش بلند شد:وقت ندارم نعیمه خانوم آروم گفتم:ببخشید آقای بازرگان بعد مزاحم میشم بلند گفت:وایستا مات سر جام ایستادم چندلحظه بعد از اتاقش اومد بیرون.هم زمان با خروجش امواجی از عطر تلخش به مشامم رسید...من اینجور عطرارو دوست داشتم...حس خوبی بهم میداد سربه زیر سلام کردم.طبق معمول جواب نداد.با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:میتونم باهاتون حرف بزنم جدی نگام کرد وگفت:فکرمیکنم حرفامونو زدیم! لبمو گزیدم...نمیدونم چرا وقتی جلوی این مجسمه ی ابوالهول وایمیستادم حرفام یادم میرفت...بس که مغرور و خشک بود!آب دهنمو قورت دادم وگفتم:دررابطه با آرمیتاس در اتاقشو بست و از اتاق خارج شد وگفت:دنبالم بیا متعجب دنبالش راه افتادم...خب چرا نذاشت برم تو اتاقش باهاش حرف بزنم!؟
از پله ها پایین رفت و روی نزدیک ترین مبل نشست.منم با کمی فاصله نشستم طبق معمول پاهاشو رو هم انداخت وگفت:میشنوم...
لبه ی دامنمو تو مشتم گرفتم و چلوندم...نمیدونم چرا روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم...نگاهمو به رو به رو دوختم وگفتم:میشه ازخانواده ی آرمیتا برام بگید؟ زیر چشمی نگاش کردم یه تای ابروشو داد بالا وگفت:چرا؟ آب دهنمو قورت دادم وگفتم:چون...چون...میخوام کمکش کنم. خودمم میدونستم چرت گفتم ولی در جواب سوال اون چیز دیگه ای نمیتونستم بگم دستاشو روی پاش گذاشت وگفت:حاج صادق پدر آرمیتا زندانه...به جرم قتل عمد...همین روزا اعدام میشه چون خانواده ی مقتول رضایت ندادن.
-چرا قتل کردن!؟
البته اگه فوضولی نباشه ها! پوزخندی زد وگفت:فوضولی که هست! خجالت کشیدم وگفتم:اگه دوست دارین نگین اشکلای نداره من بیش از حد کنجکاوی کردم عذر میخوام بعد از جام بلند شدم که گفت:بشین دختر جون دوباره سرجام نشستم که زیرلبی گفت:چه زودم بهش برمیخوره...
متعجب سرمو بلند کردم فکرنمیکرد بشنوم لبخند محوی زد وگفت:یه روز حاج صادق خسته و کوفته از کارخونه برمیگرده خونه...کلید میندازه و وارد میشه...دنبال زنش میره تو اتاق خواب که با یه صحنه ی وحشتناک رو به رو میشه...اونقدر عصبی میشه که میزنه طرفو میکشه و میفته زندان...زنشم غیابی طلاق میده...خیلی سخته که یفهمی زنت یه هرزه بوده و بهت خیانت کرده خیلی سخت...آرمیتا رو میبرن بهزیستی...چون هیچ *** نب

1401/10/27 21:17

#کوه_غرور 33

وده ازش پرستاری کنه و حاج صادقم اصلا دلش نمیخواسته دخترش پیش یه زنش بمونه...آرمیتا دوسال تو بهزیستی بود...تااینکه من آوردمش بیرون و الان تحت تکفل منه...
آهی کشیدم...الهی...این دختر عجب سرنوشت تلخی داشته...ولی نه به تلخی سرنوشت من...
از جاش بلند شد وگفت:کم آبغوره بگیر...
دستی به صورتم کشیدم.وا...من کی گریه کرده بودم خودم خبر نداشتم؟خاک بر سرم کنن...الان این پسره ی مغرور باخودش چی فک میکنه!؟
اه...گندزدم از جام بلندشدم خواستم برم اتاقم که صدای محکم و رساش میخ کوبم کرد:من هنوز بهت اجازه ندادم بری...
تند برگشتم،نگاه گذرایی بهش انداختم اخماش مثل همیشه توهم بود...چشماشم ترسناک و مرموز...برای اولین بار چندثانیه ای به چشماش نگاه کردم.غرور بیداد میکرد اما ازپشت اونهمه غرور پرده ای از غم میدیدم غمی که سعی در پنهان کردنش داشت...نگاهمو دزدیدم و دوباره نشستم که گفت:نمی خوای از گذشته ات بگی؟! مات شدم...هنگ کردم...گذشته ی من!؟
...اون گذشته ی وحشتناک و دردناک مگه گفتن داشت!؟
...مگه قابل شنیدن بود؟! اززبان سام: دونستنش برام مهم نبود...اما دلم میخواست بدونم پرستار آرمیتا چه جور آدمیه!؟
میخواستم بدونم دختر حاج صادقو دست کی سپردم!؟
میخواستم بدونم تو تربیت آرمیتا خطا نداشته باشه...تا یه وقت...خدایی نکرده بشه یکی مثل مادرش...بشه یکی مثل تموم زنا...دوست داشتم آرمیتا با یقیه ی دخترا وزنا فرق داشته باشه...میخواستم دختری باشه که به وجودش افتخارکنم!میخواستم این پاکی و معصومیتش تا ابد تو وجودش باقی بمونه...نمیخواستم ذره ای سیاهی و پلیدی تو وجودش رخنه کنه...به دیانا نگاه کردم پرده ای از اشک چشماشو پوشونده بود...دامنشو تو مشتش گرفته بود و فشار میداد معلوم بود باخودش در حال مقابله ا!معلوم نیست چی تو گذشته ی این دختر وجودداره که اینقدر از بازگو کردنش میترسه...نگاهم به ساق شلواری ضخیمی که پاش بود افتاد...برام عجیب بود که این دختر مثل بقیه ی خدمتکارا پالخت جلوی من حاضر نشده...یعنی این جور دخترا هم پیدا میشن!؟
دخترایی که حجاب از نامحرم براشون مهم باشه!؟
یعنی هنوزم هست؟شایدم فیلمشه؟شاید میخواد منو بازی بده...شاید ایناهمه نقشه اس...تو این دنیا اونقدر دوز وکلک زیاد شده که آدم دیگه به چشمای خودش هم

1401/10/27 21:17

#کوه_غرور 34

اطمینان نداره چه برسه به یه دختر غریبه که *** وکاری هم نداره…باشنیدن صداش سرمو بالا گرفتم و به صورت درهمش خیره شدم.قطره اشکی از چشماش چکید: چهار سلام بود...اوج بچگی و شیطنت...اوج رویا پردازی و بازیگوشی...دنیام صورتی بود...نرم ولطیف...
آروم وپاک...بدون هیچ دغدغه ای...بدون هیچ روز مرگی...تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود...چیزی از زندگی نمیفهمیدم،دنیام خلاصه شده بود تو یه اتاق بزرگ پراز اسباب بازی...مامانم مهربون بود...خانوم بود...نجیب بود،باهام بازی میکرد برام قصه میگفت شعر میخوند شبا قبل خواب برام الالیی میخوند...بغلم میکرد...نازم میکرد!باهام مهربون بود،نمیذاشت هیچ درد و رنجی رو حس کنم اما پدرم...خیلی نمیدیدمش...همیشه شبا دیر وقت میومد،وقتی هم که میومد اونقدر کلافه و بی حوصله بود که میترسیدم برم سراغش...همیشه از دور تماشاش میکردم...آرزو به دل بودم که یه روزی دستمو بگیره منو ببره پارک...سوار تابم کنه!برام بستنی بخره!باهام بخنده...میدونم براتون شاید مسخره بیاد امااون موقع اینا تنها آرزوی من بود!یه شب بابا دیراومد...خیلی دیر...اونقدری که مامانم داشت از دلنگرانی پس میافتاد...لب پنجره ایستاده بود و صلوات میفرستاد و اشک میریخت!توی اتاقم مشغول بازی بودم با عروسکای جور واجورم که بابا اومد...اما اومدن این دفعه اش با همیشه فرق داشت...تو یه حال و هوای دیگه بود...تلوتلو میخورد و چرت و پرت میگفت...مامان جلو رفت...خوب یادمه!تموم اون لحظه ها مثل یه فیلم جلوی چشمام رژه میرن.بابا عصبانی شد،فریاد زد اما اینبار مامان بلندتر ازاون داد زد،معلوم بود دیگه از این همه دم نزدن و ساکت موندن خسته شده...تواون دوران بچگیم چیزی نمیفهمیدم اما حالا میفهمم که ساکت موندن و دم نزدن یعنی چی؟!حالا میفهمم که مادر بیچارم چه قدر سختی کشیده...زندگی کردن بایه مرد الکلی خیلی سخته...اونشب تموم ماجرارو از سوراخی در اتاقم دیدم...دیدم و دق کردم...دیدم و ضجه زدم...جیغ میزدم و اینور واونور میدویدم! رنگش پریده بود...کل بدنش میلرزید.هق هق میکرد اما ادامه میداد گفتم:کافیه...
باپشت دستش اشکاشو پاک کرد وگفت:نه آقای بازرگان...بذارید برای یک بارم که شده این غم کهنه رو برای یه نفر تعریف کنم.بلکه از شر این بغض لعنتی خالص شم. سکوت کردم و به مبل تکیه دادم.ادامه داد:

1401/10/27 21:17

#کوه_غرور 35

پدرم جلوی چشم من...جلوی چشم دخترش بایه چاقوی تیز سر زنشو از تنش جدا کرد...فواره های خونو میدیدم!صدای آه و ناله ی مامانمو میشنیدم...فریادای بابا مثل پتک تو سرم فرود میومد...غش کردم و از حال رفتم وقتی چشمامو باز کردم دیگه تو خونمون نبودم!دیگه دنیام صورتی نبود!دیگه شاد نبودم!یک ماه تموم از هوش رفتم.مادرم مرد...همه کسم مرد!بابامو انداختن زندان.منم فرستادن بهزیستی!بین یه مشت بچه!همه چیز برام غریب بود...عجیب بود!تو شوک بودم انگار تویه حباب گیر افتادم و دست وپا میزنم!یک سال تموم حرف نزدم!اشک ریختم و دم نزدم.تا اینکه بهم خبر دادن پدرمو اعدام کردن!خانواده ی مادرم رضایت ندادن گفتن پدرم باید بمیره...اونا سرپرستی منم قبول نکردن گفتن دختری که از خون اون پست فطرته رو نمیخوایم....اونم لیاقتش مرگه!سوختم...آتیش گرفتم...تحمل اینهمه درد ورنج برای یه دختر 0ساله خیلی سخت بود.گوشه گیر شده بودم.با هیچ *** حرف نمیزدم هیچ چیزی شادم نمیکرد...هفت سلام که شد فهمیدم باید برم مدرسه...ازاون روز به بعد کل فکر و ذکرم شد درس و درس و درس صبح تا شب درس میخوندم و سعی میکردم به چیزی فکرنکنم!همین دنیای درس منو عوض کرد حال و هواموتغییر داد!دیگه منزوی نبودم...وقتی تو کنکور سراسری رتبه ی دورقمی آوردم بدون هیچ امکاناتی فهمیدم منم میتونم موفق بشم باید تلاش کنم.بااین که درونم سوخته بود اما ظاهرمو حفظ کردم.از بهزیستی اومدم بیرون تو خوابگاه دانشگاه زندگی میکردم کار میکردم سر چهار راه گل میفروختم.الانم این جام...کار میکنم!همه ی اینارم گفتم که اگه دلتون خواست که من دختر یه قاتل پرستار آرمیتا نباشم از اینجا برم.قول میدم اونقدر بی سرو صدا برم که آرمیتا ناراحت نشه این دختر کی بود!؟
چی بود!؟
گیج و منگ شده بودم...فقط گفتم:میتونی بری به کارت برسی بعد از جام بلند شدم و تند از سالن زدم بیرون....تو حیاط نشستم....سیگارمو روشن کردم و پوک اولو زدم...این دختر چه سختی هایی کشیده بود....چه قدر صادق بود!از گفتن هیچی واهمه نداشت!بهم دروغ نگفت!گذشتشو پنهون نکرد!اینکه باباش یه الکلی بوده اینکه باباش قاتل بوده اینکه خودش تو بهزیستی بوده هیچی رو مخفی نکرد!از آدمای صادق خوشم میومد...خیلی هم خوشم میومد نگاهش...طرز بیانش...چشمای اشک آلودش...بد جوری حالمو دگرگون کرد...سیگارو روی زمین انداختم و با کفشم خاموشش کردم...اه چرااین دختر...
ناخودآگاه به یاد گذشته افتادم...ازویلا زدم

1401/10/27 21:17

#کوه_غرور 36

بیرون...سوار ماشین شدم با ریموت درو باز کردم و پامو روی گاز فشردم واز ویلا خارج شدم...ساعت نیمه شب بود وباز خواب با چشمای من بیگانه بود...ضبط رو روشن کردم و در همون حال تو خیابونا ویراژ میدادم بی خودی یه عمر واسه داشتن تو جنگیدم کاشکی زودتر معنی سکوتو میفهمیدم واسه تو هرکاری کردم اما نشناختمت باید اقرار کنم به خودت باختمت امروز که میگی عشقت بازی بود هرچی که بوده صحنه سازی بود بی خودی چشم به چشم تو دوختم توی این خونه مهره ی سوختم پامو بیشتر روی پدال گاز فشردم....
تو خیابونای خلوت فقط میروندم وفکر این نبودم که دارم کجا میرم فکر نکردی به من و احساسم تو میدونستی من چه حساسم بدون حرکت بازیرو بردی نمیدونی چی سرم اوردی تو سکوت کردیو این واسه باختن بس بود انگاری بازنده از قبل مشخص بود به خودت باختمت از خودم جا موندم آرزوها داشتم اما تنها موندم تو سکوت کردیو این واسه باختن بس بود انگاری بازنده از قبل مشخص بود به خودت باختمت از خودم جا موندم آرزوها داشتم اما تنها موندم امروز که میگی عشقت بازی بود هرچی که بوده صحنه سازی بود بی خودی چشم به چشم تو دوختم توی این خونه مهره ی سوختم فکر نکردی به من و احساسم تو میدونستی من چه حساسم بدون حرکت بازیرو بردی نمیدونی چی سرم اوردی فرمون رو تو دستام فشردم...حالا میدونستم دارم کجا میرم...خارج از شهر...درست همون جاده ی لعنتی...همون جاده ای که توش تصادف کردم...درست همونجا! ضبط رو روشن گذاشتم و از ماشین پیاده شدم...هوا این موقع از شب خنک بود...ولی هیچ چیز در من اثر نداشت...بدنم تو آتیش میسوخت.آتیشی که ناخواسته به جونم افتاده بود...ای کاش هیچ وقت حرفای اون دخترو نمیشنیدم.ای کاش هیچ وقت چشمای اشکیشو نمیدیدم...نمیدیدم و نمیشنیدم تا به این حال و روز نیافتم اون منو یاد خودم مینداخت...یاد گذشته ی خودم...اینکه باهرکاری خودمو سرگرم میکردم تا گذشتمو فراموش کنم...دستامو بردم تو جیبم و به همون نقطه خیره شدم...همون تصادف...جاده خلوت بود.پرنده پرنمیزد.جایی که من ایستاده بودم تاریکی محض بود...ونور چراغای ماشین تونست کمی این تاریکی رو پس بزنه...رفتم جلوتر...صدای آهنگ تو سرم بود روی زمین زانو زمین...روی اون نقطه دست کشیدم آسفالت کف جاده زبر و سخت بود...درست مثل قلب من پوزخندی زدم...خودم به خودم میخندیدم...به گذشته ی سیاهم...به حماقتم...میخندیدم! من سام بازرگان یه *** بودم...یه *** به تمام معنا!احمق

1401/10/27 21:18

#کوه_غرور 37

بودم و نفهمیدم...حماقتای من تمومی ندارن! دلم پربود...نمیدونم چرا؟سوزش چشمام هرلحظه بیشترمیشد...یه چیزی تو گلوم سنگینی میکرد...قلبم درد گرفته بود...جنازه ی خونی اون پسرک جلوی چشمام میومد!چندباری پلک زدم و چشمامو باز و بسته کردم...اون چیز عجیب هرلحظه تو گلوم بیشتر سنگینی میکردیه چیزی که هرکاری کردم نتونستم بدمش پایین...انگار با هر تلاش من اونم سنگین تر میشد...نخواستم و داد زدمنخواستم تو گلوم بمونه و بافریاد از بین بردمش: ازت متنفرم....میفهمی ازت متنفرم! رو به آسمون داد زدم:خدااااا...چراکمکم نکردی زودتربشناسمش؟چراباعث شدی تو باتالق حماقتم اسیر شم و هرلحظه بیشتر فرو برم؟چرا؟چرا گرفتارم کردی؟چرامنو ازاونی که بودم عاشق ترکردی و یهو ازم گرفتیش؟اون منو بازی داد...من احمقو بدجور بازی داد...چرااین قدر بالسرم میاری خدا؟چرا مگه چیکار کردم که مستحق این همه عذابم؟هنوزم دارم زجرمیکشم بعداز ده سال...ده سال پیش درست همینجا...روی همین آسفالتازانو زدم وازته دل اسمتو صداکردم...ولی تو نشنیدی...بلندداد زدم...حتی بلندتر ازالان،اما بازم نشنیدی.شایدم شنیدی و به روی خودت نیاوردی!ازت خواستم...التماست کردم که اون پسر نمرده باشه...ولی مرد...مرد وبا مرگش یه کوله بار درد وغم واسه من گذاشت...خودت شاهدبود…اون شب بارونی به طناز گفتم.گفتم نشینه پشت فرمون…گفتم خطرناکه…جاده لغزنده اس...اما اون گوش نکرد...خودت شاهدبودی که من گناهی نداشتم…نتونستم روحرفش نه بیارم چون دوستش داشتم...چون عاشقش بودم نمیخواستم دلش بشکنه اما...وقتی تصادف کرد...وقتی زد به اون پسره...وقتی چشمای گریونشو دیدم…دستای لرزونشو دیدم طاقت نیاوردم...گول دلنازکیمو خوردم و به همه دروغ گفتم من پشت فرمون بودم...قتل اون پسرو من به گردن گرفتم به خاطر چی!؟
به خاطر عشق؟عشقی که منو ترک کرد ورفت...کسی که قدر ندونست؟ رفتم زندان...نه یک سال…نه دوسال…نه سه سال…ده سال پشت میله های زندون جون کندم...داغون شدم…زجر کشیدم اما اون رفت ومنو تنها گذاشت...ترکم کرد…فراموشم کرد…انگار خودشم باورش شد که اون شب من زدم به پسره...هه...حتی یه بارم نیومد مقالات.یه بارم حالمو نپرسید…یادته؟خدایا یادته؟اونشب که فهمیدم ازدواج کر

1401/10/27 21:18

#کوه_غرور 38

ده...سوختم...شکستم...آتیش گرفتم...خردشدم،درست همون شب بود که غلام و دار ودستش ریختن سرم...بالیی که اونا سرم آوردن تلخ تر از ترک کردن طناز نبود...اما همه ی اون فشارا وسختی ها یک باره...درست تو یه شب منو نابود کرد!آخه انصافه؟چراوقتی هنوز یه درد ازروی دردام برنداشتی یکی دیگه میذاری رودلم؟…فراموشت کردم…هنوزم فراموشت کردم بلندتر ازته دل داد زدم:خدایی که اون بالایی...صدامو میشنوی؟من…سام بازرگان تورو فراموش کردم...همون شب سخت و دردناک ازیاد بردمت...وقتی ازت کمک خواستم و دست رد به سینه ام زدی...ازیاد بردمت ده سال پیش باتو...باهمه چیز عهدکردم که عوض شم یادته!؟
پشت میله های زندون...وقتی برای آخرین بار اشک ریختم...گفتم عوض میشم و شدم...من عوض شدم...ببین منو...نگاکن ببین کیم!سام تونست تغییر کنه...این همه سال تلاش کردم تا قلبم از جنس سنگ شد!نگاهم سرد شد...جوری که هیچ چیز نتونست درونم نفوذکنه...من اینم...من سامم...کسی که به راحتی آب خوردن دل میشکنه و دل میسوزونه...غرور این و اونو زیر پاهاش له میکنه...تو خواستی که باشم،تو گذاشتی به اینجا کشیده بشم وگرنه زندگیمو پراز آلودگی و غم نمیکردی!حداقل نمیذاشتی اون شب پرازدردو تجربه کنم...خردم نمیکردی!نمیذاشتی عذاب بعداز اونو به جون بخرم...خودت خواستی خودت...
حالا چی میخوای از زندگیم؟!چرااون دخترو وارد زندگیم کردی!؟
چیو میخوای ثابت کنی؟اینکه بدبخت تر ازمنم تو این دنیا وجود داره!؟
این که تونسته بااون همه غم و غصه رو پای خودش وایسته و دم نزنه!؟
میخوای بهم ثابت کنی من ضعیفم!؟
نه...نمیذارم...من تغییر نمیکنم...باکمک این دخت هم نمیتونی کاری رو جلو ببری!چون من دیگه عوض بشو نیستم! دینا: به زحمت ازخواب بیدار شدم...چشمام اونقدر پف کرده بود که نمیتونستم بازشون کنم چندباری چشمامو مالیدم و روی تخت نشستم چشمم که به ساعت افتاد مثل جت ازجام پریدم...دیرم شده بود...امروز با استاد افخمی کلاس داشتم بیچارم میکرد...هول دست وصورتمو شستم و مانتو شلوارمو تنم کردم کوله پشتیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون...پله هارو دوتا یکی طی میکردم،با حالت دو به سمت در ورودی رفتم،همین که دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم تا بچرخونمش در با شدت باز شد و یه چیز سنگین افتاد تو بغلم...تعادلمو ازدست دادم و محکم خوردم زمین...اون چیز سنگین هم افتاد روم...گیج و منگ به رو به رو خیره شدم...یهو جیغم رفت هوا...اون چیز سنگین سام بود...
نگاهی بهش انداختم چشماش بسته بود ونفساش نامنظم...منم اون زیر گیر افتاده بودم نمیتونستم بیام بیرون...وای خاک برسرم

1401/10/27 21:18

الان اگه یکی مارو تو این حال ببینه چی فکر میکنه!؟
دستامو روی سینه اش گذاشتم و کمی به عقب هولش دادم و به زور بلند شدم...کنارش زانو زدم وگفتم:آقای بازرگان صدامو میشنوین؟ هیچ جوابی نداد...نگران شدم...چه بالیی سرش اومده بود؟! دوباره گفتم:آقای سام...آقای بازرگان...
نه خیر جواب نمیداد...از جام بلند شدم و یه دور دور خودم چرخیدم...هیچ *** نبود تا ازش کمک بگیرم!ای خدا!الان دانشگاه هم دیر میشه...چه خاکی بریزم تو سرم؟ روی زمین دراز به دراز افتاده بود و تکون نمیخورد....نکنه مرده باشه!؟

1401/10/27 21:18

#کوه_غرور 39

تندی به قفسه ی سینه اش نگاه کردم...نمیشد تشخیص داد بالا وپایین میره یا نه!؟
دوباره روی زمین نشستم...تو دوراهی گیر کرده بودم...میخواستم نبض گردنشو بگیرم...ولی آخه چه جوری!؟
یعنی دستمو بزارم رو گردنش؟ووووی...اونوقت گناه نداره!؟
جهنم گناه...اگه بمیره که گناهش بیشتره...
انگشتمو روی گردنش درست اون قسمتی که نبض داشت گذاشتم...بدنش اونقدر داغ بود که دستم داشت میسوخت...نفس راحتی کشیدم و دستمو برداشتم...نبضش میزد...ولی انگار تب داشت.باید کمکش میکردم.دوباره صداش زدم:آقا سامی!؟
...توروخدا جواب بدین!آقا سامی با شمام...
چشماش نیمه باز شد...ذوق مرگ شدم...لبخند نصفه نیمه ای زدم وگفتم:میتونید بلند شید چشماشو چندبار باز و بسته کرد...فکرکنم منظورش آره بود...زیر لب یا علی گفتم و زیر بازو شو گرفتم...بازحمت بلند شد...ولی چه بلند شدنی؟نصف وزنش روی من بود!از پله هاهم نمیشد رفت بالا...یه آسانسور جمع وجور کنار راه رو بود برای رفت و آمد خدمتکارا...باهزار تا زحمت کشون کشون وارد آسانسور شدیم و چندلحظه بعد به اتاقش رسیدیم...روی تخت دراز کشید...تازه فرصت کردم به صورتش دقیق بشم...اززور گرما قرمز بود!چشماش خمار وموهاشم پریشون روی پیشونیش ریخته بود...دلم به حال آشفته اش سوخت...چندقدمی جلو رفتم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم داغ بود...چشمای خمارشو بهم دوخت...اونقدر مظلوم شده بود که یه حس عجیبی تو وجودم پیچید و با حالت دو از اتاق زدم بیرون...چندلحظه بعد با یه تشت پراز آب ولرم و یه تیکه پارچه برگشتم...ببین تورو خدا کارما به کجا کشیده بود...حالا باید پسر مردم رو پاشویه میکردیم...کفشاشو از پاهاش در آوردم و پاهاشو توی تشت گذاشتم پارچه رو روی صورتش کشیدم ازبالا تا پایین...صورت خوش ترکیبی داشت...پوست گندمگون...بینی قلمی و کشیده...لبای تقریبا گوشتی و متوسط...و چشمایی درشت که هیچ وقت نمیشد از رازشون باخبر شد...تاحالا با دقت به چشماش خیره نشده بودم...اما همون چندباری که بهش نگاه کرده بودم فهمیدم که خیلی جذاب و فریبنده اس...جوری آدمو جذب میکرد که به سختی میتونستی نگاهتو ازش بگیری...جذبه ی خاصی داشت...اونقدری که همه ازش حساب میبردن...باهرقدم بلند ومحکمش ترس به دلم مینداخت...نگاهش پاک بود...تو این چند وقته چیز بدی ازش ندیدم...دیگه نگران این نبودم که بالیی سرم بیاره...یه جورایی بهش اعتمادداشتم!نمیدونم چرا!؟

1401/10/27 21:18

#کوه_غرور 40

شاید از لحظه ای که منو از دست اون پسره ی عوضی نجات داد این حس اعتمادرونسبت بهش پیدا کردم...بااین که بهم توهین کردو من ناراحت شدم...اما ته دلم...یه حس خوبی داشتم!حس اینکه هنوزم مردایی وجود دارن که یه دختر غریبه رو ناموس خودشون بدونن و ازش حمایت کنن...
پارچه رو دوباره توی آب گذاشتم و بعداز اینکه حسابی چلوندمش روی پیشونی بلندش کشیدم...پلکاش لرزید و سرشو تکون داد...همزمان باتکون دادن سرش موهای پرپشت و خوش حالتش روی پیشونیش ریخت...لبخند محوی زدم...بدجور وسوسه شده بودم که دستی به موهاش بکشم و انگشتامو بین موهای مشکیش حرکت بدم...خیلی خودمو کنترل کردم...دستامو مشت کردم و از جابلند شدم...به خودم اطمینان نداشتم...شاید اگه یه ذره بیشتر اونجا میموندم خرابکاری میکردم...همزمان بابلند شدن من چشماشو باز کرد سام: آروم چشمامو باز کردم...سرم هنوز درد میکرد و گلوم میسوخت...نگاهی به اطراف انداختم...چشمم به دیانا افتاد که کنارم ایستاده بود و بالبخند نگام میکرد...این دختر تو اتاق من چی کار میکرد؟ با صدای مهربونش گفت:حالتون بهتره!؟
حالم؟!نه...حالم خیلی وقته که خرابه...گفتم:بهترم نفس راحتی کشید وگفت:خداروشکر...صبح که بااون حال دیدمتون خیلی نگران شدم...چه اتفاقی افتاده بود؟! نگران من بود!؟
این دختر!؟
نگرانی؟!چه واژه ی غریبی...خیلی وقت بود که کسی نگرانم نشده بود...خیلی وقت بود که بااین واژه بیگانه بودم،حالا این دختر...با بی حالی گفتم:چیز مهمی نبود...انگار سرما خوردم دستاشو توهم گره کردوگفت:تبتون خیلی بالا بود...ترسیدم خدایی نکرده بالیی سرتون بیاد...خوش حالم که حالتون بهتره...این روزاهم هوا سرد شده...یه لباس گرم بپوشین تا سرما نخورین...بیشتر مراقب خودتون باشین!
-چرا!؟
متعجب گفت:چی چرا!؟
مستقیم به چشماش نگاه کردم وگفتم:چرا مراقب خودم باشم؟ گیج نگام کرد...انگار درک نمیکرد چی میگم...پوزخندی زدم وگفتم:به خاطر کی باید از خودم محافظت کنم!؟
…وقتی هیچ *** دلواپسم نیست...وقتی هیچ *** منتظرم نیست...وقتی هیچ *** حالمو نمیفهمه و درکم نمیکنه...وقتی هیچ *** نیست که بهم انگیزه ای واسه ی ادامه زندگی بده...چرا مراقب خودم باشم!؟
نگاه غمگینی به من انداخت وگفت:گاهی اوقات دلم میخواد نامه بنویسم...تمبر وپاکت هم هست و کلی حرف که تودلم تلمبار شده...اما باخودم میگم بر

1401/10/27 21:19

#کوه_غرور 41

ای کی نامه بنویسم وقتی هیچ *** منتظرم نیست...وقتی هیچ *** نیست که به حرفام گوش بده و قوت قلبم باشه...بهم امید بده...به آرزوهای دور ودرازم نخنده...باهام حرف بزنه...درکتون میکنم...بیشتر از هرکسی درکتون میکنم...چون خودم از شماتنهاترم اما به امید روزی زندگی میکنم که یه نفر پیدا شه که بود ونبودم براش مهم باشه...همه کسم باشه و انگیزه ای باشه واسه ادامه زندگیم اما شما...این انگیزه رو دارین...آرمیتا الان همه *** شماست...چشم انتظار شماست...تموم امیدش شمایین!دیشب تا دیر وقت بیدار بود که شمارو ببینه ..منتظرتون بود...نگرانتون بود...چرا قدرشو نمیدونید؟اینهمه انگیزه برای ادامه زندگی...چرا نادیده اش میگیرید!؟
مات به صورتش نگاه کردم...مهربون بود!لبخند آرامش بخشی زد وگفت:مراقب خودتون باشین.بیشتر از همیشه! به سمت در قدم برداشت و چندلحظه بعد از اتاق خارج شد و منو با انبوهی از فکر وخیال تنها گذاشت!این دختر کی بود؟داشت با قلب سنگیه من چی کارمیکرد؟!چرا حرفاش اونقدر دلنشین بود که آرومم میکرد؟ با کرختی از جام بلند شدم...نگاهی به ساعت انداختم...اوه...من چه قدر خوابیدم!؟
ساعت از سه ظهرم گذشته!به طرف آینه رفتم...نگاهی به خودم انداختم...رنگم پریده بود و زیر چشمام گود افتاده بود!برای امشب مناسب نبود...مهمونی شادی...امشب باید مرحله ی جدیدی رو شروع میکردم!پوزخندی زدم و سمت کمد لباسام رفتم...خواستم لباس انتخاب کنم که تقه ای به در خورد...کلافه گفتم:بله؟! در باز شد و آرمیتا با هیجان پرید تو:سلام عمو سامی!حالت خوفه!؟
لبخند محوی زدم و گفتم:سلام کوچولو...خوبم!
-خداروشکر...خاله دیانا گفته باید به خاطر هر چیز خوفی که خدا بهمون داده ازش تش...اوم...آهان...تشکر کنم!منم میگم خدایا شکرت که عمو سامی خوبه! کنارش روی زمین زانو زدم و دستای کوچیکشو تو دستم گرفتم وگفتم:دست خوب کسی سپردمت!شک ندارم وقتی بزرگ بشی درست همونی میشی که میخوام ریز خندید وگفت:مثل خاله دیانا!؟
-آره اگه به حرفاش گوش کنی میشی مثل خودش! بالا وپایین پرید وگفت:دوست دارم مثل اون خوگشل بشم عمو...چشماش مثل دریاست...اما چشمای من!؟
لب و لوچه اش آویزون شد...لحظه ای چشمای فیروزه ای رنگ دیانا تو تصورم شکل گرفت...آرمیتا راست میگفت چشماش واقعا زیبا بود!برای منی که تو این دنیا هیچ چیز و هیچ *** زیبا به نظر نمیرسید رنگ چشمای این دختر زیبا و قشنگ بود!با صدای تک سرفه ای نگاهمو از آرمیتا گرفتم و به پشت سرش دوختم...دیانا سینی به دست ایستاده بود!لبخند کمرنگی زد وگفت:جایی تشریف میبرید؟! نمیدونم چرا از

1401/10/27 21:19

فضولی این دختر عصبی نشدم گفتم:آره…

1401/10/27 21:19

#کوه_غرور 42

-ولی حالتون خوب نیست...بهتر نیست امروز تو خونه استراحت کنید؟! جدی تو چشماش نگاه کردم...رنگش پرید!انگار حساب کار دستش اومد وگفت:ببخشید فضولی کردم...ولی به خدا به خاطر خودتون گفتم! سرجام ایستادم و دستامو تو جیبم کردم وگفتم:جای نگرانی نیست!منم حالم خوبه!شماهم بهتره برید سر کارتون! نمیدونم چرا این قدر تند و جدی باهاش حرف زدم...دست خودم نبود!جز طبیعت ذاتیم شده بود! لبشو گزید وسرشو پایین انداخت یه قدم عقب رفت و سینی رو روی میز گذاشت وگفت:پس لطفا این سوپو بخورید!خودم پختم!امروز نعیمه خانوم گفتن که نمیان...ببخشید اگه بد مزه اس دست آرمیتا رو گرفت و از اتاق خارج شد!دوست نداشتم ناراحتش کنم...حداقل جواب زحمت هایی که برام کشیده بود این نبود!میتونستم ملایم تر باهاش حرف بزنم...اون امروز به خاطر من از دانشگاهش زده بود!...اه...لعنت به من! به سمت کاسه ی سوپ رفتم...از رنگش پیدا بود خوشمزه باشه...بلندش کردم و جلوی بینیم گرفتم...عطرش منو یاد گذشته مینداخت...سوپ های مامانبزرگم...اومم اولین قاشق رو که مزه مزه کردم لذتی وصف نشدنی تو عمق وجودم نشست...خیلی خوشمزه بود!به واقع میتونم بگم خوشمزه ترین سوپی بود که به عمرم خوردم! با قدم های بلند ومحکم به سمت ویلا حرکت کردم هنوز چندقدمی مونده بود تا برسم که شادی درروباز کرد وبا هیجان پرید بیرون:سلام سامی...خوش اومدی!هیچ فکرنمیکردم بیای!خیلی خوش حالم کردی. در برابر اون همه حرفاش که به صورت رگباری بیان کرد فقط لبخند کمرنگی زدم وگفتم:به خاطر تو اومدم حالت نگاهش عوض شد...چندلحظه بهت زده نگام کرد اما بعد انگار تازه درک کرد که چی گفتم ذوق زده دستاشو بهم کوبید وگفت:وای سامی...مرسی...
مثل همیشه نگاه سردمو بهش دوختم امااون خوش حال تر از این حرفا بود که نگاه سردم حالشو خراب کنه باهمون لبخند پهنش به در ورودی اشاره کردو گفت:بفرماتو عزیزم! بی حرف به سمت ساختمون ویلا راه افتادم...همونطور که نگام به جلو بود زیر چشمی شادی رو هم میپاییدم!یه تاپ بندی به رنگ طلایی تنش بود...اونقدر تنگ و چسبناک بود که تمام برجستگی های بدنش به چشم میومد..

1401/10/27 21:19

پاسخ به

#کوه_غرور 1 داستانمون داستان زندگیه پسری به اسم سام هستش!بر اثر اتفاقاتی میافته زندان اما بعد از این...

پارت اول رمان??????????

1401/10/27 21:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ᴵᵀ'ˢ ᵂᴼᴿᵀᴴᵞ ᴼᶠ ᴴᴬᵛᴵᴺᴳ ᴬ ᴾᴿᴱᵀᵀᵞ ᵀᴴᴵᴺᴳ ᴾᴸᴱᴬˢᴱ ᴴᴬᵛᴱ •

لياقت داشتن چيز قشنگيه لطفا داشته باشيد ★∞

-

1401/10/28 19:38

#کوه_غرور 43

یه دامن کوتاه مشکی هم پوشیده بود...وارد ساختمون شدیم.زیاد شلوغ نبود...با راهنمایی شادی به سمت یکی از مبل ها حرکت کردم...زیرچشمی به اطراف نگاه میکردم...اونقدر نامحسوس که کسی متوجه نمیشد.خونه ی تقریبا بزرگی بود...پراز مبلمان و مجسمه های گرون قیمت و عتیقه...مدرن نبود...بیشتر سبک خونه های پولدارای قدیمی رو داشت...منو یاد موزه مینداخت...پرده های بلند طلایی مشکی...مبلمان های استیل وسلطنتی...تابلوهای بزرگ...فرش های دست باف...درکل خوب بود...میشد گفت غلام وضع مالی خوبی داره...پوف...غلام!معلوم نیست مال واموال چندنفرو بالا کشیده و به چندتا بدبخت بیچاره مواد فروخته که یه همچین دک وپوزی بهم زده...مرتیکه قاچاقچی...
شادی باعشوه گفت:مامی الان میاد...خیلی دوست داشت ببینتت! روی صورتش دقیق شدم...پوست برنزش به خاطر استفاده از شاین براق به نظر میرسید!موهاشو رنگ کرده بود...قهوه ای روشن...بدک نبود!آرایش غلیظی روی صورتش نشونده بود که نمیشد چهره ی واقعی شو تشخیص داد!
-تموم شدما!؟
یه تای ابرومو بالا انداختم...این دختر واقعا باخودش چی فک میکرد!؟
با این شوخی های بی مزه اش میخواست خودشو تو دل من جاکنه!؟
پوزخندی زدم وجوابشو ندادم! صدای خشکی از پشت سرم به گوش رسید...برگشتم...خانوم تقریبا مسنی رو به روم بود!شادی هول گفت:ایشون مامی ثوری هستن بعد روبه مادرش گفت:این جنتل من هم همون سامی خانی هستن که تعریفشونو کردم مادر شادی زن چاق و فربه ای بود...چهره ی معمولی داشت...اما چشمای مشکیش خیلی وحشی و جذاب بود!کت ودامن گرون قیمتی تنش بود خریدارانه نگاهی به من انداخت وگفت:خوشبختم سرد ومغرور...مثل همیشه گفتم:منم همین طور دستشو به سمتم دراز کرد...ناچار دستشو فشردم...لبخند کجی زد وگفت:شادی خیلی از شما تعریف میکرد...خیال میکردم شماهم یکی مثل بقیه دوست پسراش باشین...ولی انگار آدم حسابی هستی...
از لحن حرف زدنش هیچ خوشم نیومد...نا خودآگاه اخمی کردم که ازچشم شادی دور نموند و روبه مادرش با لحن عصبی گفت:مامان...
بعد دست منو گرفت و به سمت مبل دونفره ای کشید وگفت:بشین سامی جوون راحت باش...
مامان شادی کمی دور تر ازمن روی مبل تک نفره ای نشست و پارو پا انداخت...بهش میومد از ازاین متجدد های تازه به دوران رسیده باشه...اینو از لحن کوچه بازاریش و طالهای زیادی که به خودش آویزون کرده بود فهمیدم وبرام عجیب بود که از روابط باز دخترش آگاهی داشت...واز بیانش هیچ ابایی نداشت...انگار براش مهم نبود که دخترش تا چه حدبایه مرد غریبه صمیمی و راحت باشه...توی دلم به افکار مزخرفش

1401/10/28 19:38

پوزخند زدم.

1401/10/28 19:38

#کوه_غرور 44

-وای نمیدونی چه قدر خوش حالم سامی...انگار رو ابرام
-چه طور؟ آروم و لوند تو بغلم میرقصید...
-تو اینجایی...کنارم...اینهمه نزدیک!باورش برام خیلی سخته...
لبخند محوی زدم وگفتم:حالا که اینجام...پس باور کن نگاهمو ازروی صورتش گرفتم و به اطراف دوختم...هماهنگ با آهنگ الیتی که پخش میشد میرقصیدیم فضای وسط سالن پربود از زوج های جوونی که باهم میرقصیدن...بعداز اتمام آهنگ شادی روی مبل نشست ومن به سمت بار رفتم و یه گیالس شراب برداشتم،تو یه همچین مهمونی هایی قسمتی روبه سرو نوشیدنی اختصاص میدادن...
همونطور که نوشیدنی رو مزه مزه میکردم نگاهم روی شادی بود...بااشاره ی مادرش از جابلند شد و به سمتش رفت...بعد از چندلحظه باهم از ساختمون خارج شدن...
لیوان مشروبو یه نفس سر کشیدم و روی میز گذاشتم باقدم هام بلند خودمو به صندلی رسوندم و نشستم...ازشدت عصبانیت رگ گردنم ورم کرده بود وبرجسته به نظر میرسید...پاهامو تندتند تکون میدادم...منتظر بودم هرچی زودتر برگرده...
نگاهم روی دختر و پسرایی که توپیست رقص مشغول رقص بودن ثابت موند...کاملا مشخص بود همشون از دوستای شادی هستن از آرایش غلیظ صورتشون ولباسهای کوتاهی که پوشیدن معلوم بود...
یه حسی بهم میگفت این بیرون رفتن شادی با مادرش مربوط به من میشه...از نگاههای ریز بینانه ی مادرش هیچ خوشم نمیومد حس میکردم بااین نگاه های تیزش به عمق ذهنم نفوذ میکنه و افکارمو میخونه...بالاخره اومد،لبخند دلربایی هم روی لبش بود...کنارم نشست وگفت:ببخشید عزیزم معطل شدی...کاری پیش اومد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه دیگه منم باید برم متعجب گفت:چرا؟!هنوز شام سرو نکردیم عزیزم پوزخندی زدم وگفتم:صرف شد...
ناراحت گفت:سامی چیزی شده!؟
اتفاقی افتاده!؟
-نه فقط باید زودتر برم خونه...کاردارم ازجام بلند شدم...دلخوردنبالم راه افتاد.کنارماشین روی پنجه بلند شد میخواست ببوستم که صورتمو عقب کشیدم واخم کردم!چینی بین ابروهاش افتاد و صاف سرجاش ایستادوگفت:نمیدونستم خوشت نمیاد کلافه گفتم:من گفتم خوشم نمیاد!؟
-ظاهرا که همین طوره!
-نه هیچم اینطور نیست...کیه که ازاین

1401/10/28 19:39

#کوه_غرور 45

چیزابدش بیاد؟!...ولی الان وقتش نیست نگاه کلی ولی ریز بینانه ای به ماشین انداختم...جسم ریزی که زیر کاپوتم به ماشین چسبیده بود از دید من دور نموند...پس به خاطر این اومده بودن بیرون…؟!برای من رادار نصب میکنن…؟!هه…!
دیگه اجازه ی بیشتر حرف زدن بهش رو ندادم...الان خیلی عصبانی بودم و ممکن بود هرلحظه همه چیزو خراب کنم...پس باید زودتر میرفتم تا دست از پا خطانمیکردم! سوارماشین شدم و با آخرین سرعت از خونشون زدم بیرون...چندباری روی فرمون کوبیدم وفریاد زدم:عوضی...هرزه ی عوضی...همتون لنگه ی همید...بی شرفا بلندتر دادزدم:میخواستی به من رودست بزنی عوضی!؟
تو چه میدونی که من خدای این حرفام!نمیدونی که همه ی نقشه هاتو ازبرم!منو نمیتونی دور بزنی! فقط ای کاش برام یه مهره برای ادامه بازی نبود...اونوقت راحت میتونستم خودشو کل ایل وتبارشو به آتیش بکشم...همشون ازیه قماشن...امشب خوب فهمیدم که دختر همون پدره...ولی دیریازود این کارو میکنم...حالیشون میکنم سام کیه…به وقتش! جلوی ویلا محکم زدم رو ترمز جوری که صدای کشیده شدن الستیکای ماشین روی آسفالت سکوت کوچه رو شکست...با ریموت در حیاطو باز کردم و ماشینو بردم تو...عصبی پیاده شدم و تموم حرصمو روی در ماشین پیاده کردم و محکم بستمش...
به سمت کاپوت رفتم و با حرص دستگاه رادار روکه به اندازه ی یه ناخن بود کندم و به درخت گوشه حیاط وصل کردم...این طوری بهتر بود...!
دستامو مشت کردم و با قدم های بلند وارد ساختمون شدم...همین که درو باز کردم...مات شدم...هنگ کردم...قلبم از حرکت ایستاد...این موسیقی آشنامنو برد به روزای خوش بچگیم...وقتی سرمو روی پای مامانم میذاشتم و اون برام الالیی میخوند...با قدم های سست جلو رفتم...صدای الالیی همراه باموسیقی گوش نواز پیانو از طبقه ی بالا میومد...ذهنم از هرچیزی خالی شد...تهی...انگار هیچ دغدغه ای تو زندگیم وجود نداشت فقط میخواستم منبع اون صدارو پیدا کنم...به دنبال موسیقی حرکت میکردم که پشت در اتاق آرمیتا متوقف شدم...یعنی صداازاونجا بود؟! یواش الی درو باز کردم یه فرشته ی مهربون با لباس سفید پشت پیانو نشسته بود و باآرامش قشنگترین قطعه ای رو که میشناختم مینواخت و با صدای رسا و گوش نوازی الالیی میخوند...الالیی به زبون ترکی...
بی اختیار روی زمین نشستم و به دیوارتکیه دادم!الان به یه همچین چیز آرامش بخشی احتیاج داشتم: الی الییْنام یات بالام گوُن ایله چیْخ بات بالام من آرزوما چاتمادیم سن آرزووا چات بالام الالیی تو هستم بخواب ، فرزندم بهمراه آفتاب طلوع و غروب کن ، فرزندم من به

1401/10/28 19:39

آرزو ی خودم نرسیدم تو به آرزویت برس ، فرزندم الی الی آهو گؤز بالام الی الی شیرین سؤز بالام گؤزَل لیکده دونیادا تکدی منیم اؤز بالام الالیی فرزند چشم آهوی من الالیی فرزند شیرین سخنم در زیبایی در دنیا فرزند من تک است الالییْنام اؤز بالام قاشی قارا گؤز بالام دیلین بالدان شیرین دیر دوداغیْند سؤز بالام الالیی تو هستم فرزندم فرزند چشم و ابرو سیاه من زبانت از عسل شیرینتر است حرف روی لبت فرزندم (حرف که از لب تو جاری میشود ، زبانی که به آن تکلم میکنی از عسل شیرینتر است ، ای فرزند من) { الالیی تو هستم اصلاحی است( که بتو الالیی میخوانم معنی میدهد) }

1401/10/28 19:39

#کوه_غرور 46

الیْ الیْ دیلین دوز بالام دیل آچ گینان تئز بالام من اوتوروم سن دانیْش شیرین شیرین سؤز بالام الالیی ، زبانت نمک است فرزندم زود زبان باز کن فرزندم من بنشینم تو حرف بزن حرف های شیرین فرزندم الی الی بالام گوُل بالام من سَنَه قوربان بالام قان ائیلَه مَه کؤنلوُموُ گَل مَنَه بیر گوُل بالام الالیی فرزند گل من من بقربان تو فرزندم دل مرا خون نکن بیا برای من بخند فرزندم الی الییْنام گوُل بالام تئل لَری سوُنبوُل بالام کَپَنَک دَن سئرچَه دَن یوخوسو یوُنگوُل بالام الالیی تو هستم فرزند گل من مو هایت مثل سنبل ، فرزندم از پروانه از گنجشک فرزند من خوابش سبک تر است چشمامو بسته بودم...به روزای خوب کودکی فکر میکردم...به زنی باموهای یک دست سیاه و پوستی سفید به رنگ مهتاب! با لبخندی مهربون و دستی نوازشگر...لبخندی روی لبم نشسته بود که نمیتونستم پنهونش کنم...من این لبخندو مدیون چه کسی هستم؟ پنجره ها باز بود ونسیم ملایمی می وزید!خنکای بادسرد رو روی صوردتم حس میکردمآروم چشمامو باز کردم ونگاهی به اون فرشته انداختم...موهای بلند وطلایی رنگش با هر وزش باد حرکت میکرد و اینور واونور میشد!اونقدر اون صحنه رویایی بود که خیال میکردم همش یه رویاست!شایدم یه رویاست!؟
دیانا: ازجام بلند شدم.حسابی کمردرد گرفته بودم...یک ساعت بودمثل سیخ روی صندلی پیانو نشسته بودم و برای آرمیتا الالیی میخوندم...همون الالیی که مامانم وقتی زنده بود برام میخوند!لبخ

1401/10/28 19:39

#کوه_غرور 47

ند محوی زدم و به سمت آرمیتا برگشتم...چشمای خوشگلشو بسته بود و منظم نفس میکشید!چندقدمی جلو رفتم و با لحاف روشو پوشوندم...چه قدر تواین مدت کوتاه به این بچه وابسته شده بودم...انگار جزیی از وجودم بود یه تیکه از بدنم!بوسه ای روی گونه اش زدم و به سمت در حرکت کردم...درنیمه باز بود!من که درو بسته بودم!؟
متعجب ابرویی بالاانداختم و درو کامل باز کردم وا!؟
این اینجا چیکار میکرد!؟
سام روی زمین به حالت نشسته خوابش برده بود!مگه اتاق نداره که اینجا خوابیده!؟
اونم بایه همچین لباسای شیکی!؟
شایدم بیهوش شده...مثال مریضه ها!بی اختیار نگرانش شدم...آروم روی زمین زانو زدم و گفتم:آقا سامی!؟
...
پلکاش لرزیددوباره گفتم:آقا سامی چرااینجا خوابیدید!؟
آروم چشماشو باز کرد و دوخت توچشمام...اونقدر گیج شدم که نتو نستم نگاهمو ازش بگیرم...خیره به مشکی چشماش نگاه کردم...چشمای ترسناکش امشب پرازغم بود!نمیدونم چطوراین حسو از چشماش درک میکردم...جذبه ی همیشگی رو نداشت...آدمو نمیترسوند!مات نگام میکردانگار تاحالا منو ندیده!کل اجزای صورتمو از نظر گذروند و دوباره به چشمام خیره شد...نمیدونم نگاه سیاهش باهام چی کارکرد که قلبم به تاالپ و تلوپ افتاد...اونقدر تندتند میزد که احساس میکردم هرلحظه ممکنه از تو دهنم بیاد بیرون!زیر نگاه خیره اش داغ شدم...گر گرفتم!داشتم از گرما هالک میشدم...نگاهمو ازش گرفتم و به زمین دوختم دستامو مشت کردم که لرزشش مشخص نشه و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:چرااینجا خوابیدید؟! غمگین وآروم بی توجه به سوالی که ازش پرسیدم گفت:برای اولین بار بود که چنددقیقه بدون کابوس خوابم برد ابروهام بالا پرید...یعنی چی!؟
مگه چندوقته که نخوابیده!؟
گفتم:کمردرد میگیرید...بهتره برید تو اتاقتون روی تخت بخوابید! باز بی توجه به حرفم گفت:تومنو یاد مامانم میندازی!بهم آرامش میدی! لرزش دستام بیشتر شد و حتم دارم صورتم از شدت التهاب درونیم به سرخی میزد!این پسر چش شده بود این وقت شب!؟
-ازت ممنونم دیانا...مرسی ازچی تشکرمیکرد!؟
گیج ومنگ بهش نگاه کردم...لبخندمحوی زد واز جاش بلند شد.منم بلند شدم و مقابلش ایستادم سرشو خم کرد و کنارگوشم گفت:همیشه همین جوری بمون...آروم...ساکت...پاک ومهربون! به اتاقش رفت ومنو تو دریایی از ابهام تنها گذاشت!اونقدرمتعجب بودم که نمیتونستم راه برم!دستامو به دیوار تکیه دادم و یواش یواش خودمو به اتاقم رسوندم و روی تخت افتادم...تازه فرصت کردم به خرفاش فکرکنم…امشب اون سام همیشگی نبود...پرقدرت و باصلابت...اخم

1401/10/28 19:40

#کوه_غرور 48

همیشگی روی صورتش نبود...جاش یه لبخند محوخودنمایی میکرد...حرفاش بوی خشم و عصبانیت نمیداد و لحنش با همیشه فرق داشت...چه بالیی سرش اومده بود که اینقدر عوض شده بود!؟
ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نقش بست و بافکرکردن به رفتارای اخیر سام خوابم برد...خوابی شیرین و عمیق! سام: ازحموم خارج شدم...حوله سفید رنگمو دور گردنم انداختم وجلوی آینه رفتم...داشتم موهامو مرتب میکردم تقه ای به در خورد پوف...
به سمت در رفتم و بازش کردم
-سلام آقا...
کلافه نگاهش کردم…
-چی شده!؟
-مهمون دارین!
-کی؟
-خانوم شمس یک آن باشنیدن اسمش عصبی شدم حرفای دیشبش هنوز توگوشم زنگ میزد.بااخم نگاش کردم وگفتم:بگونیستش
-چشم آقا خواستم دروببندم که یهو گفتم:نه...صبرکن مطیع برگشت ونگام کرد:بله آقا؟ نفس عمیق کشیدم...برای اینکه کارمو به اتمام برسونم باید تحملش میکردم گفتم:بگو بیاد تو سالن منتظرش هستم باهمون اخم همیشگی به اتاقم برگشتم و دروبستم. دیانا: لباسامو تنم کردم و از اتاقم زدم بیرون...دوست داشتم بازم بخوابم ولی نمیشد...باید پامیشدم وبه بدبختیام میرسیدم...همونطور که روسریمو گره میزدم ازپله ها پایین میرفتم...سرراه به معصومه خانوم هم سلام کردم و وارد راهروی باریکی شدم که به سالن پذیرایی ختم میشد.چندقدمی که جلورفتم چشمم به دوجفت کفش پاشنه بلند سرخابی افتاد...متعجب سرمو بلند کردم و به صاحب کفش خیره شدم...شادی اینجا چیکارمیکرد؟ اونم انگار تعجب کرد...اول بابهت به صورتم خیره شد و بعد پوزخندی گوشه لبش نشست...سعی کردم بیش ازاین خودمو ضایع نکنم سلامی کردم و خواستم برم که گفت:به به...ببین کی اینجاست؟!دیانا خانوم برگشتم و سرد نگاهش کردم که ادامه داد:اینجاچی کارمیکنی دیانا؟! سرمو پایین انداختم...ازکارم خجالت نمیکشیدم!من بدترازاین کاراروهم انجام داده بودم!این تازه بهترینش بود کارکه عارنبود!مهم این بود که مال حلال گیرم میاد و روزگارم باپول دزدی و حروم نمیگذره!ولی ازنگاه ترحم آمیز و لحن مملو از تمسخر شادی متنفر بودم.آروم گفتم:کارمیکنم! جدی وباخشم گفت:اینکه صبح اول صبحی تورو توخونه ی یه مرد غریبه ببینم و ازخودت بشنوم ک

1401/10/28 19:40

#کوه_غرور 49

ه بگی کارمیکنم...یه ذره مشکوک به نظرمیرسه!ببینم شبم اینجابودی! نمیفهمیدم چی میگه به خاطرهمین گفتم:آره یهو یه طرف صورتم سوخت...بابهت سرمو بلند کردم و به شادی خیره شدم...صورتش از شدت خشم قرمز شده بود و دستی رو که سیلی شده بود رو صورتم رو نگاه میکرد باصدای نسبتا بلندی گفت:دختره ی هرزه...ازاولم میدونستم اهل این حرفایی ولی رونمیکنی!آشغال پست فطرت.الکی جلوی این واون مظلوم نمایی میکنی و بعد شباتو باپسرای پولدار میگذرونی؟! ازدرون لرزیدم...من هرزه بودم؟!منی که توچشم مرد غریبه نگاهم نمیکردم هرزه بودم؟!منی که اونقدر لباسای گشادتنم میکردم تابرجستگی های هیکلم معلوم نشه هرزه بودم!؟
منی که نمازم قضانمیشد هرزه بودم!؟
...نه...نه به خداوندی خدا هرزه نبودم!اصلا چه طور به من این تهمتومیزد!؟
به خاطر چی!؟
چشمام پرازاشک شده بود...نمیدونستم چی بگم.ازدست خودم حرصم میگرفت همیشه توجواب دادن کم میاوردم و بغض گلومو میچسبید ونمیذاشت الم تاکام حرف بزنم دستشو به کمرش زد و باحالت حق به جانبی گفت:فقط نمیدونم چرا سام توروانتخاب کرده!؟
توی دهاتیه گداگشنه که اززور پرکردن شکمت مجبوری تن فروشی کنی!هه...من به خاطر بوی گندعرقت ازده فرسخیت ردمیشم که حالم بهم نخوره دختره ی بی پدرومادر...معلوم نیست پدر ومادر کی بودن و بچه کدوم حرومزاده ایه...نکنه مامانتم این کاره بوده؟اززیر کدوم بوته عمل اومدی؟! شوکه شده بودم...هیچ احساسی تو بدنم نمونده بود...دیگه همون حس لرزش هم نداشتم...انگار مرده بودم و روهوامعلق...منو میگفت؟!به من میگفت گدا گشنه دهاتی!؟
من حرومزاده بودم و زیر بوته عمل اومده بودم!؟
من بوی عرق میدادم وحالشو بهم میزدم!؟
من...؟ من گداگشنه داهاتی نبودم!من درس میخوندم...کارمیکردم...آبرومن دانه...حلال...پاک...کارمیکردم تادستم جلوی کسی دراز نباشه...تابهم نگن گدا...درسته عطرای گرون قیمت و آنچنانی نداشتم اما تندتند حموم میرفتم تا تمییز باشم...تابوی عرق ندم...لباسای مارک نمیپوشیدم...درسته که لباسام تکراری و کهنه بودن اما همیشه اتو داشتن و ازتمییزی برق میزدن!درسته کفشامو هم تابستون م

1401/10/28 19:40

#کوه_غرور 50

یپوشیدم وهم پاییز اما همیشه واکس میزدم...حرومزاده هم نبودم...مادرم نجیب ترین وباوقارترین زنی بود که به عمرم دیده وشناخته بودم...پدرم بااینکه الکلی بود ولی غیرت داشت...نمیذاشت کسی به ناموسش چپ نگاکنه...درسته قاتل بود امادنبال ناموس کسی نبود!من...بااینکه تنهام...بااینکه سرپرستی ندارم...اما هیچ وقت فکرتن فروشی و هرزگی حتی از ذهنم هم خطور نکرده...من هرزه نیستم!به خدا هرزه نیستم قطرات اشک دونه دونه روی صورتم میریخت...پوزخندی زد وگفت:چرا ماتت برده دختر!؟
حرف حق تلخه نه!؟
احساس میکردم الانه که روی زمین بیافتم....نفس عمیقی کشیدم و باصدایی که به زور خودمم میشنیدم گفتم:من گدا نیستم...هرزه هم نیستم...کارمیکنم خدمتکارم!خجالت نمیکشم چون ازپاک بودن خودم اطمینان دارم...نه مادرم خراب بوده نه پدرم هرزه...زیر بوته هم عمل نیومدم هم مادرداشتم هم پدر...
طرف دیگه ی صورتم هم سوخت...بانفرت نگاش کردم...این دختر کی بود که روی من دست بلند میکرد!؟
باخودش چی فکرمیکرد که به من توهین میکرد!؟
دستمو روی صورتم گذاشتم...درست همونجایی که سیلی زده بود...حتم داشتم جای انگشتاش روی پوست سفیدم میمونه! لب باز کردم تا جوابشو بدم که صدای فریادی میخکوبم کرد:اینجاچه خبره!؟
برگشتم و به صورت برافروخته ی سام نگاه کردم...بالای پله هاایستاده بود! شادی نگاهی به سام انداخت وگفت:نمیدونم واال...بیاببین دختره ی نیم وجبی چه کلی بازی راه انداخته! مات ومبهوت به شادی خیره شدم.این دختره چی میگفت!؟
سام به صورتم نگاهی انداخت وگفت:جریان چیه دیانا؟! سرمو پایین انداختم وچیزی نگفتم
-باتوام دیانا...
تکونی خوردم...تنم به لرزه افتاد...چراسرمن داد میزد؟!من که چیزی نگفته بودم...اون رومن دست بلندکرده بود...بانامردی...حقش بود منم یه سیلی محکم بخوابونم توگوشش!ولی چرااین کارونکردم!چرامثل منگوال وایستادم ونگاهش کردم وبهش اجازه دادم هرچی که دلش میخوادبارم کنه؟! شادی پوزخندی زدوگفت:باز رفته تونقش مظلوم نمایی!نبودی ببینی قبل از اومدنت چه سروصدایی راه انداخته بود!داشت منو درسته قورت میداد!چرا؟!چون منو تو خونه دوست پسرم دیده وبراش سوال پیش اومده که اینجا چی کارمیکنم؟! وای خدای من باورم نمیشد این شادی اینقدر پست وعوضی باشه!این حرفای مزخرف چی بود که تحویل سام میداد؟!من کی این حرفاروزدم؟!مغزم سوت میکشید!یک قدم به سمتم برداشت وگفت:دخترجون به تو هیچ ربطی نداره من با دوست پسرم چی کاردارم!هیچ خوشمم نمیاد وقتی میام اینجا ریخت نحستو ببینم! زبونم قفل شده بود...اه...لعنت

1401/10/28 19:42