The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

به من...لعنت به من بااین بی زبونی و دست پاچگیم

1401/10/28 19:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#تیکه_کتاب ?

من تمامت کرده ام
بیچاره کسی که می خواهد
با تو شروع کند...

1401/10/28 19:42

#کوه_غرور 51

صدای قدم های محکم و بلند سام رو میشنیدم که هرلحظه بهمون نزدیک تر میشد!نمیدونم چرا ترس برم داشته بود!قلبم مثل گنجشک میزد...سام باصدای نسبتا بلندی گفت:دیانا بروتو اتاقت...
وارفتم...یعنی باورکرد؟!اراجیف این دختره ی نکبت رو باورکرد؟!باچشمای اشکبار به سامی نگاه کردم وگفتم:ولی من...
بین حرفم پرید وگفت:من یه حرف رو دوبار تکرار نمیکنم...
دلم به حال خودم سوخت...باقدم های لرزون ازمقابل شادی که فاتحانه نگاهم میکرد گذشتم و به اتاقم پناه بردم.چندلحظه بعد تقه ای به در خورد وسام وارد شد!نگاهی به من که هنوزایستاده بودم انداخت وگفت:بشین تند وهول روی تخت نشستم...صندلی که گوشه اتاقم بود رو بایه حرکت بلند کرد و درست روبه روی من گذاشت و روش نشست:
-خب حالابگو جریان چی بود؟! بکف دست اشکامو پاک کردم...نمیتونستم سرمو بلند کنم و تو چشمای عصبی اش نگاه کنم...دستاهامو روی زانوهام گذاشتم ونفس عمیقی کشیدم
-دیانا!؟
داغ شدم...بامن بود!؟
منو صداکرد؟!پس چراباهمیشه فرق داشت؟!چرا تن صداش اینقدردلنشین بود...قطره اشکی از گونه ام سرخورد وروی انگشت خمیده ام افتاد
-دیانا مگه باتو نیستم!؟
باهرحرفش تپش قلب من تندتر میشد...نمیدونم چم شده بود!؟
جعبه دستمال کاغذی رو ازروی میز کنار تختم برداشت و جلوی من گرفت
-بیا اشکاتو پاک کن متعجب بهش نگاه کردم و برگه ای دستمال کاغذی برداشتم و روی صورتم کشیدم دستاشو توهم قالب کرد وگفت:خب حالا تو چشمام نگاه کن و راستشوبگو! من؟!تو چشمای سام نگاه کنم؟عمرا...من چه جوری میتونم به چشمای عصبی و ترسناکش خیره بشم و پس نیفتم؟!
-دیانا نمیخوای حرف بزنی؟!من منتظرما! وای خدای من چراقلبم اینقدر تندتند میزد؟آروم سرمو بالاگرفتم و ازنگاه کردن به چشماش اجتناب کردم...به روبه رو خیره شدم وآروم گفتم:به خدامن حرف بدی نزدم...اصلا من حرفی نزدم

1401/10/28 19:42

#کوه_غرور 52

!فکرمیکنم شادی خانوم ازبودن من تو این خونه راضی نیست و ازمن خوشش نمیاد چی میتونستم بگم؟!اهل بدگویی نبودم...هیچ وقت دوست نداشتم ازکسی بدبگم و پشت سرش غیبت کنم...ازاین کارمتنفربودم به جلو خم شد وموشکافانه نگاهم کرد:
-چرا؟! آب دهنمو قورت دادم...واقعا چرا؟!چرااین دختراین همه ازمن نفرت داشت؟!من که کاری باهاش نداشتم...
-نمیدونم...به خدامن کاری نکردم که باعث اذیت و آزارشون بشه...نمیدونم چرا ازمن کینه به دل دارن خودم ازاینهمه مظلومیتم حرصم میگرفت...دلم به حال خودم میسوخت!دوست داشتم تموم حرفایی رو که بهم زده بود ودلمو به آتیش کشیده بود بهش میگفتم اما...
-شایدم حس میکنن وجودمن تو این خونه براشون یه جورایی تهدیده...ولی به خدامن...
-میدونم...من شادی رو خوب میشناسم!ولی تعجبم از تو!چرا جوابشو ندادی!؟
چراگذاشتی هرچی دلش میخواد بارت کنه و بهت توهین کنه؟! مات به صورت مهربونش نگاه کردم...این لحن خاص واین اخلاقای جدید متعلق به سام بود!؟
گفتم:نتونستم...یعنی وقتی زیاد از حدعصبی میشم زبونم قفل میشه ونمیتونم جواب بدم!
-این همه مظلومیت همیشه خوب نیست!گاهی وقتا جلوی بعضی آدما باید محکم بود...بایدقوی بود...باید زل زد تو چشماشون وجوابشونو داد...خیلیا لیاقت خوب بودنو ندارن...بایدآدمتو بشناسی و بعد مثل خودش باهاش رفتارکنی...توزندگی حال...اگه نتونی درست وحسابی از خودت دفاع کنی کلات پس معرکه اس!همه سوارت میشن و ازت سو استفاده میکنن!فهمیدی؟! حرفاش بدجور به دلم مینشست.. باورم نمیشد سام مغرور وخشک این مدل حرف زدن هم بلد باشه...آروم وزیر لب گفتم:بله فهمیدم لبخند محوی زد وگفت:خوبه...
بعدازجاش بلند شدوگفت:برم ببینم حرف حساب این دخترچی بوده که اومده اینجا اینو گفت و ازاتاق خارج شد!باورم نمیشد که سام بخواد علت چیزی رو به من توضیح بده...چرااینقدر درنظر من عوض شده بود!؟
با قدمهای محکم ازپله هاپایین اومدم وخودمو به سالن پذیرایی رسوندم...شادی روی مبل تک نفره ای نشسته بود وباموبایلش ورمیرفت.باشنیدن صدای قدمهای من ازجاش بلند شد وبالبخند دلربایی گفت:اومدی عزیزم!؟
کم کم داشتم نگرانت میشدم...
نگاهی عمیق وطوالنی بهش انداختم ...ازاون نگاه هایی که تاعمق وجودطرف نفوذمیکرد وتن وبدنشوبه لرزه درمیاورد...به وضوح دیدم که حالتش تغییرکردودست پاچه روی مبل نشست ونگاهشوازم گرفت وبه زمین دوخت...چندلحظه بعد گفت:سامی عزیزم من نمیدونم اون دختره بهت چی گفته اما من فقط ازخودم دفاع کردم...اون داشت به خودم وخانواده ام توهین میکرد!امیدوارم این

1401/10/28 19:42

انتظارونداشته باشی که درمقابل اهانت هاش سکوت کنم و دم نزنم پوزخندی زدم...اونقدرواضح که خودش فهمید...نه خوشم اومد اصلا موضعشوتغییرنمیداد...این دخترعالوه بر اینکه بی پروا وجسور بود پررو وپست فطرت هم به حساب میومد...حتی بیش ازاون چیزی که فکرشومیکردم...چه حق به جانب

1401/10/28 19:42

#کوه_غرور 53

هم حرف میزد!هه...اونقدرخوب نقش بازی میکردکه اگه بحثشو بادیانا اتفاقی نشنیده بودم حرفای الانشوبه راحتی باورمیکردم دست راستمو زیرچونه ام گذاشتم وگفتم:هرچه قدرم که بازیگرخوبی باشی به پای من نمیرسی دخترجون...واسه من فیلم بازی نکن متعجب نگاهم کردوگفت:چی داری میگی عزیز دلم!؟
منظورتو نمیفهمم! قهقهه زدم...اونقدر بلندکه صدام کل خونه رو برداشته بود...شادی هم مات ومبهوت البته باکمی ترس نگاهم میکرد.بین خنده هام بریده بریده گفتم:نه خوبه...خوشم اومد!معلومه کهنه کاری...چندساله میری کلاس بازیگری؟ ازجاش بلندشد وبه سمت من اومد وگفت:سامی حالت اصلاخوب نیست...معلوم نیست چی میگی...انگارمن بدموقع مزاحمت شدم!بعدا میام تندی کیفشوبرداشت وچندقدمی ازم فاصله گرفت که باصدای فریادمن میخکوب شد:کجا!؟
بودی حالا! پشت به من ایستاد...لرزش دستاشو میدیدم...ازجام بلندشدم وبایه قدم بلندخودموبهش رسوندم وبازوشوتوچنگم گرفتم وسمت خودم چرخوندمش...اونقدرترسیده بود که مردمک چشماش بیش از حدگشادشده بود...رنگش مثل گچ دیوارسفید بود...امااین چیزا برای من مهم نبود!اگه جلوی چشمام جون هم میداد هیچ اهمیتی نمیدادم...تازه خوش حالم میشدم باخشم گفتم:اینجاخونه ی منه...ملک خصوصیه منه...فقط خودم اجازه دارم به کسی دستور بدم نه هیچ *** دیگه...فهمیدی؟! ازترس چندبار چشماشوبازوبسته کردوباصدای آرومی گفت:بله
-نشنیدم!؟
نفس عمیقی کشید وبلندترگفت:فهمیدم بازوشو ول کردم وگفتم:خوبه...اینویادت باشه توخونه ی من حق نداری به کسی بی احترامی کنی حتی به یه خدمتکار تندگفت:یادم میمونه دلم میخواست بهش بگم که ازدیانا عذرخواهی کنه اما اگه چنین چیزی روازش میخواستم ممکن بودهمه ی نقشه هام خراب بشه واون ازمن متنفر...اونوقت بود که به هدفم نمیرسیدم...اون الانم به اندازه ی کافی ترسیده بود...پشتمو بهش کردم وگفتم:دیگه هم سعی نکن سرمنو شیره بمالی و خامم کنی چون ازنقش بازی کردن هیچ خوشم نمیاد وممکنه عواقب خیلی وحشتناکی برات رقم بزنه...حالاهم برو چون به اندازه ی کافی اعصابمو خردکردی!
-معذرت میخوام...امیدوارم منو ببخشی!من امروز اومدم اینجا تاباهم یه روز تعطیل رو خوش بگذرونیم اما انگار اشتباه کردم...خداحافظ صدای تق تق کفشش سالنو پرکرد و بعد ازخونه خارج شد...لازم بود...باید حساب کاردستش میومد! دیانا:

1401/10/28 19:42

#کوه_غرور 54


-خاله دینی نمکم بزنم؟ هول نمکدونو از دست آرمیتا گرفتم وگفتم:نه خاله جون...به کیک که نمک نمیزنن! لب ولوچه اش آویزون شد وگفت:چرا خاله؟!من که دیدم نعیمه خانوم به همه ی غذاهاش نمک میزنه. لبخندی زدم وگفتم:قربونت برم به غذا نمک میزنن نه به کیک...کیک باید شیرین باشه خاله...بهش شکرمیزنن! انگشت اشاره شو روی لبش گذاشت و متفکرنگام کرد.حالتش اونقدر بامزه بود که بلند بلند شروع کردم به خندیدن همراه من خندید...چندلحظه بعد گفت:خاله دینی زن خراب یعنی چی؟! هنگ کردم...این سواال چی بود این بچه میپرسید؟!اصلا ازکجاشنیده بود ؟! ابروهامو بالافرستادم وگفتم:چه طور خاله؟!
-بگو دیگه...میخوام بدونم ای بابا عجب گیری افتادیما!حالا به این فسقلی چه جوری بفهمونم زن خراب یعنی چی؟اصلا اگرم بفهمه یعنی چی بازم بدمیشه...بچه ی شیش ساله رو چه به این حرفا! چندلحظه فکرکردم وبعدگفتم:یعنی مریض دستشوبه کمرش زدوگفت:مثل نعیمه خانوم؟! محکم زدم تو صورتم وگفتم:نه عزیزم این چه حرفیه میزنی...یه وقت جلو خودش نگیا!زشته...حرف بی تربیتیه اخمی کردوگفت:پس یعنی چی؟!مگه نمیگی مریض؟خب نعیمه خانومم مریضه دیگه پاهاش درد میکنه پوفی کردم وگفتم:خوشگل خاله یه نوع بیماریه خاصه...
-ولی مامان من که مریض نبود!سلام سلام بود! متعجب گفتم:مامانت؟!
-اوهوم...بابایی همیشه به مامانم میگفت زنه خراب...ولی مامان من مریض نبود! الهی بگردم...پس بگوچرا یه همچین سوالی رو پرسید این فسقلی...آهی کشیدم کمی خم شدم و آرمیتا رو بغل کردم و روی اپن گذاشتم...لبخندی زدم وگفتم:خاله جون مامان توهم مریض بوده...ولی چون تو کوچولو بودی نمیفهمیدی حالش چه قدر بده...فکرمیکردی سلامه!ولی بابات میدونست سرشو به نشونه فهمیدن تکون دادوگفت:توچی؟!خرابی؟! لبموگزیدم...این دختر واسه هرچیزی یه جوابی داشت.گفتم:نه خاله...من سلامم!دیگه هم این کلمه رو به کارنبر!حرف بدیه باشه؟! سرشو کج کردوگفت:باشه لبخندی زدم ومایع کیکو تو قالب ریختم و توفرگذاشتم
-خاله دینی کی بخوریم؟! انگشتمو توشکمش فروکردم وگفتم:ای شیطون...کیک فنجونی ها واسه صبحونه اس!الان هم ساعت ده شبه...دیر وقته باید بخوابی!صبح که پاشدی میخوری! غمگین نگام کرد و ازرو کانتر پرید پایین :خاله حالا بالباست چی کارمیکنی؟!تازه کل صورتت هم خمیری شده
-دست گل جنابعالیه دیگه!باید برم حموم سرشو پایین انداخت وم

1401/10/28 19:42

#کوه_غرور 55

ظلوم گفت:ببخشید دستشو گرفتم وگفتم:فدای سرت خوشگل خانوم.بدو بریم بخوابیم که صبح باید زود بیدار شی بری مهد دست تو دست هم ازپله ها بالا رفتیم...آرمیتارو تو اتاقش خوابوندم و به سمت اتاق خودم رفتم...باید یه دوش میگرفتم...خیلی کثیف شده بودم!آرمیتا موقع آشپزی به شوخی کلی مایع کیک مالیده بود به صورتم...ازیادآوری کاراش لبخندی روی لبم نشست!این دختر برام یه دنیا ارزش داشت...خیلی دوستش داشتم! حوله مو برداشتم و وارد حموم شدم...شیر آبو که باز کردم صداهای عجیبی دراومد و آب زرد رنگی ازشیرحموم جاری شد...چندشم شد تندی از حموم پریدم بیرون و آقارضارو صدازدم...چندلحظه بعد اومد:
-بفرمایید خانوم کاری داشتید؟
-آقا رضا انگار شیر حموم من خرابه...آب زردمیاد بیرون!
-نه خانوم مشکل از حموم شما نیست...همه ی سرویسای خونه خراب شدن...فردا تعمیرکارمیاد درست میکنه...فقط سرویس اتاق آقا سلامه چون اون سیستم لوله کشیش از بقیه ی اتاقا جداست
-باشه ممنون دروبستم و روتخت نشستم...حالا چه گلی به سرم بگیرم؟!اگه حموم نرم هم خوابم نمیبره...همه جای بدنم لوچ شده!اه...حالم داشت از خودم بهم میخورد!حالا چی کارکنم؟! یه کم فکرکردم...سام که خونه نبود...یک ساعت پیش رفته بیرون!فکرنمیکنم حالا حالاها برگرده!اگه از سرویس اتاقش استفاده کنم چی میشه؟!اومم...خب بستگی داره اگه بفهمه پوست از سرت میکنه اما...اگه نفهمه و من تند دوش بگیرم و بیام تو اتاقم هیچ اتفاق خاصی نمیافته! ازجام بلند شدم!یکم نگران بودم!به کاری که میخواستم انجام بدم اطمینان نداشتم...ته دلم ترس داشتم!اگه بفهمه!؟
ای بابا بیخیال ازکجا میخواد بفهمه زود دوش میگیری میای بیرون دیگه! بالاخره تصمیممو گرفتم...تندی هوله مو برداشتم و ازاتاقم زدم بیرون.بااسترس دراتاقشو باز کردم و خودمو پرت کردم تو اتاق!دست وپام میلرزید انگار اومدم دزدی!پاورچین پاورچین خودمو به حموم رسوندم ودروقفل کردم سام: سرم درد میکرد...اونقدری که از رفتن پشیمون شدم موبایلمو درآوردم و شماره شادی رو گرفتم.بااولین بوق جواب داد
-الو عشقم؟ خشک گفتم:شادی یه مشکلی پیش اومده
-علیک سلام...باز مثل همیشه سلامتو خوردی! کلافه گفتم:شادی شنیدی حرفامو؟
-بله...چی شده حالا؟!

1401/10/28 19:43

#کوه_غرور 56

-سرم درد میکنه!نمیتونم بیام تو تنهایی برو
-اوا چرا سامی؟!من به همه دوستام قول دادم که تو میای!نزن زیرش پوزخندی زدم...اصلا حال من براش مهم نبود...فقط نگران بدقول شدن خودش بود!
-اشتباه کردی قول دادی!من به تو نگفته بودم صد در صدمیام...بدقول شدن هم مشکل خودته!یه جورایی حلش کن
-خیلی بدی اه...حوصله منت کشی نداشتم...بلد هم نبودم...
به خاطر همین گفتم :الو..صدا نمیاد...الو؟
-سامی...من صداتو دارم
-الو؟! بعد گوشی رو قطع کردم.بهترین حربه برای دک کردن افراد مزاحم بود!نیشخندی زدم و به اولین دور برگردون که رسیدم دور زدم...چنددقیقه بیشتر طول نکشید که به خونه رسیدم! چراغا خاموش بود...پله هارو دوتا یکی طی کردم و خودمو به اتاقم رسوندم همین که درو باز کردم...یه عطر خوشی به مشامم پیچید...متعجب به دور وورم نگاه کردم...کسی نبود!پس این بوی خوش ازکجا میومد؟!یه رایحه ای تو مایه های عطر گل مریم!آره خودش بود...عطر مریم!ولی من که ازاین عطرا نداشتم!مشکوک چندقدمی به جلو برداشتم یه دور دور خودم چرخیدم که چشمم به پنجره افتاد...باز بود !پس عطر گل یاس از حیاط میومد! به طرف پنجره رفتم و بستمش سردردم غیر قابل تحمل شده بود...بسته سیگارمو ازتو جیبم برداشتم و یه نخ کشیدم بیرون!بافندک طلاییم روشنش کردم و اولین پوکو زدم...دودشو بافشار فوت کردم بیرون!درحال حاضر سیگار کشیدن برام ازهرچیزی آرامش بخش تربود روی تخت دراز کشیدم و مشغول کشیدن سیگار شدم دیانا: داشتم زهر ترک میشدم!ای وای خدا غلط کردم!چه خاکی به سرم بریزم!این پسره ی لندهور کی اومد خونه؟!چرااینقدر زود؟اگه بیاد حموم…وای خاک دوعالم تو سرم بدبخت میشم!باخودش چی فکرمیکنه؟!وای خدا به دادم برس!نذار آبروم بره خداکنه زود بخوابه من فرار کنم...وای خدا! هوله رو دور خودم پیچیدم و گوشه حموم ایستادم...تنو بدنم میلرزید!قلبم تو حلقم بود تصور دیدن چشمای عصبی سامی ترس به جونم مینداخت یک ساعتی گذشت ولی همچنان صدای قدمای سامی تو اتاقش به گوشم میرسید!معلوم نبود کی قراره بخوابه!انگار این پسر خواب وخوراک نداره...نفس عمیقی کشیدم که یهو شوکه شدم...بدترازاینم ممکن بود!؟
داشت سیگار میکشید ومن آسم داشتم...عجب شانس گندی داشتم...هرچی اتفاق وحشتناک و بد بود امشب به سرم نازل میشد...نمیتونستم سرفه کنم...نفسمو تو سینه حبس کرده بودم و به خودم فشار میاوردم تا نفس نکشم...ولی مگه میشد!؟
بیشتر از بیست ثانیه نمیتونستم تحمل کنم...کم کم حالم داشت بد میشد ب

1401/10/28 19:44

#کوه_غرور 57

وی سیگارم هر لحظه شدیدتر...دستام بی حس شده بود و سینه ام خس خس میکرد...نمیدونم چندساعت گذشته بود که دیگه نتونستم خودموکنترل کنم سرفه کردم...
چشمام سیاهی رفت و روی زمین افتادم...صدای نامفهومی به گوشم خورد اما من دیگه چیزی نفهمیدم سام: ساعت از سه نیمه شب هم گذشته بود...باز خواب با چشمای سام بیگانه بود و هجوم فکر وخیال های عجیب غریب باعث سلب آرامشم میشد اتاقمو دود گرفته بود و من ازاین فضاخوشم میومد...تو افکار خودم غرق بودم که یهو صدایی شنیدم...مثل فشنگ از جا پریدم...صدا دوباره تکرار شد...گوشامو تیز کردم!صدای سرفه بود چنددقیقه گذشت ومن به دنبال صدا این طرف و اونطرف سرک میکشیدم که یهو صدای افتادن چیزی توجهمو جلب کرد...به سمت حموم خیز برداشتم و دستگیره رو چرخوندم ولی قفل بود باصدای نسبتا بلندی گفتم:کی اونجاست!؟
جوابی نشنیدم...بلندتر ازقبل گفتم:کی هستی!؟
بازم صدایی نشنیدم...عصبی دستی به موهام کشیدم وگفتم:دروباز کن همین حالا سکوت...
-دلعنتی دروباز کن...اگه باز نکنی میشکونمش سکوت خون جلوی چشمامو گرفته بود...چندقدمی به عقب برداشتم وتو یه لحظه به سمت در حموم هجوم بردم و بایه حرکت بازش کردم جاخوردم...شوکه شدم...این دختر اینجا چی کارمیکرد؟یعنی...نه امکان نداره...اخم غلیظی کردم وگفتم:اینجا چه غلطی میکنی؟ جوابی نداد.وارد حموم شدم و چندقدم به سمتش برداشتم...چشماش بسته بود و صورتش بنفش شده بود...ترسیدم...کنارش زانو زدم وگفتم:چی شده دختر جون؟! چشماشو نیمه باز کرد...قطره اشکی از چشماش چکید و از روی گونش سرخورد و روزمین افتاد زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم سرمو خم کردم و گوشمو به لباش نزدیک...
-اس...اسپری
-چی؟!
-اسپری...آسم...
وای خدای من این دختر داشت میمرد...زود از جام بلند شدم و دوش حمومو برداشتم و آب یخو باز کردم...دوشو مقابل صورت دیانا گرفتم!آب با فشار به صورتش خورد...
-اسپریت کجاست؟ آروم و زیر لب گفت:تو کمدم دوشو روزمین پرت کردم واز حموم خارج شدم...خودمو به اتاقش رسوندم و کمدشو باز کردم...کل لباسارو بیرون کشیدم و هول بینشونو گشتم که چشمم به یه اسپری آبی رنگ افتاد.برش داشتم و ازاتاق زدم بیرون اسپری رو جلوی دهنش گرفتم و بافریاد گفتم:نفس بکش...
چندباری اسپری رو تو دهنش خالی کردم که شروع کرد به نفس کشیدن...بانفس کشیدن اون منم نفسی از سر آسودگی کشیدم...یهو نگاهم ازروی صورتش به سمت شونه های برهنه اش کشیده شد...چشمامو یه بار باز وبسته کردم و یه نفس عمیق کشید...حوله به تنش چسبیده بود...بایه حرکت دستمو دورش

1401/10/28 19:45

حلقه کردم و از روزمین کندمش و ازحموم خارج شدم...روی تخت گذاشتمش...چشماشو بسته بود ونگاهم نمیکرد...صورتش قرمز بود و تنش میلرزید...پتوی روی تختو برداشتم و روش کشیدم...پتو رو بالاتر کشیدو شونه هاشو پوشوند...روی صندلی نشستم...قطره های اشک دونه دونه روی صورتش میریخت ...لبشو به دندون گرفته بود و تندتند نفس میکشید دیانا: قلبم تندتراز همیشه میزد جوری که انگار میخواست سینمو بشکافه وازش بزنه بیرون...چشمامو بسته بودم اینطوری حالم بهترمیشد

1401/10/28 19:45

#کوه_غرور 58

..همین که چشمم به چشمم سامی نمیافتاد حالم بهترمیشد!وای خداآبروی داشته ونداشتم رفت...تاحالا روژین هم منو بااین وضعیتی که جلوی سامی داشتم ندیده بود!اوف...فقط یه حوله ی نیم متری دورم پیچیده بودم...منی که همیشه جلوی سامی سعی میکردم حجابمو رعایت کنم حالا دیگه چه جوری تو چشماش نگاه کنم!؟
از شدت خجالت داشتم میمردم...قطره های اشک گوله گوله از چشمام میچکید...دندونامومحکم بهم فشارمیدادم که صدای گریم بلند نشه...بدنم کرخت شده بود...نمیتونستم تکون بخورم! پتورو تا گلوم بالا کشیده بودم تاجاییم مشخص نشه!هه...
یواشکی الی پلکاموباز کردم تا ببینم دور ورم چه خبره که چشمم به سامی افتاد...بااخمای درهم دست به سینه روی صندلی نشسته بود و به جلو نگاه میکرد!زود چشمامو بستم
-دیانا تو اتاق من چی کارمیکردی؟ ووی...حالا چی بگم بهش...دست وپام شروع کرد به لرزیدن.آب دهنمو قورت دادم وگفتم:چیزه...خب...اومم...من...
کلافه گفت:تفره نرو...یک کلام بگو اینجا چی کارمیکردی؟ لبامو بازبون خیس کردم وبااسترس گفتم:اومدم حموم پوزخند صداداری زد...اونقدر بلند که برق ازسرم پرید...چشمامو باز کردم...نگاه سرتاسری بهم انداخت وگفت:مگه تواتاقت حموم نداری؟
-چرا...ولی خراب بود!
-ازسرویسای دیگه میتونستی استفاده کنی! نگاهمو به سقف دوختم وگفتم:همه سرویسا خراب بودن...فقط سرویس اتاق شما سلام بود...آقا سامی به خدا من نمیخواستم بی اجازه وارد اتاقتون بشم...اگه ضروری نبود هیچ وقت اینکارو نمیکردم!من واقعا معذرت میخوام!منو ببخشید از جاش بلند شد وبه سمت پنجره رفت وبازش کرد...نگاهش کردم!حتی از پشت هم جذاب به نظرمیرسید...قد بلند وچهارشونه!استیلش ورزشکاری بود!معلومه خیلی رو خودش کارکرده که یه همچین بدنی ساخته همونجور که به پنجره تکیه داده بود گفت:دوست ندارم کسی بی اجازه وارد اتاقم بشه اینجا برای من خیلی خصوصیه!خودت هم خوب میدونی حتی خدمتکاراهم اجازه ندارن وارد اینجا بشن...اماتو...امشب...این کاروکردی! ازروی خط قرمزا رد شدی...قوانین منو زیر پا گذاشتی...بدقولی کردی!حرف منو زمین انداختی!عصبانیم کردی! وا...من اینهمه کارکرده بودم خودم خبر نداشتم!؟
خدامیدونه واسه مجازاتش چه بالیی قراره سرم بیاره بایه حرکت به سمتم چرخیدوچشمای ریز شده شو دوخت توچشمام وگفت:به نظرت در قبال اینهمه بی انضباطی باید چی کار کنم؟ لبمو به دندون گرفتم ونگاهمو به زمین دوختم

1401/10/28 19:45

#کوه_غرور 59

...وای یه وقت ازم توقع کارای خاک برسری نداشته باشه؟...ازفکرشم کل بدنم لرزید...نگران نگاهش کردم...به نظر نمیرسید همچین آدمی باشه!یعنی تاحالا نگاه معنی داری ازش ندیده بودم گفتم:شما هربالیی سرم بیارید حقمه...من هیچ اعتراضی نمیکنم!شما صاحب اختیارید خودمم نمیدونم چرااینقدر بهش اعتمادداشتم.اینهمه اطمینان از منی که به همه چیز وهمه *** بی اعتمادبودم بعید بود.. ابرویی بالا انداخت و لبخند محوی زد:گاهی اوقات فکرمیکنم باکل آدمای روی زمین فرق داری متعجب نگاهش کردم...لبخندش عمیق ترشد:تاحالا ازهیچکس همچین جوابی نشنیده بودم!تو دختر متفاوتی هستی...خیلی متفاوت...اونقدری که تفاوتت به وضوح حس میشه احساس کردم ممکنه هرلحظه قلبم ازتو دهنم بزنه بیرون.نمیدونم چرااینجوری شده بودم!یه حس خاصی داشتم.یه حس عجیب...
-اگه یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟! بی معطلی گفتم:بله...
دستی به موهاش کشید وگفت:هیچ وقت اینقدر سریع جواب نده...شاید چیزی خواستم که درست نباشه انجامش بدی! بااینکه ازحرفش ترسیدم اما گفتم:تو این چندوقته اونقدر روتون شناخت پیدا کردم که بتونم تشخیص بدم چیز بدی ازم نمیخواین نگاهم کرد...فقط نگاهم کرد...نگاهی که تا عمق وجودم نفوذکرد و یه چیزی تو عمق دلمو لرزوند...تاب نیاوردم!نگاهمو دزدیدم
-شبا برام پیانو بزن مات نگاهش کردم...
-چی کارکنم؟
-پیانو...فکرمیکنم بلدی!
-بله بلدم...ازبچگی عاشق پیانو زدن بودم یازده سلام که شد تو تیم موسیقی بهزیستی عضو شدم و ازاونجا پیانو زدن رو یاد گرفتم
-دختر مستعدی هستی...اونقدر خودساخته و پخته که بخوبی از پس خودت برمیای...اینو وقتی که پاتو به این خونه گذاشتی فهمیدم لبخند تلخی زدم:زندگی ازم خواست که اینطور باشم همونطور که ازشماخواسته جدی و خشک باشین نگاه خاصی بهم انداخت اما چیزی نگفت چند قدمی جلو اومد...درست روبه روی تخت ایستاد...دستاشو بهم قالب کرد وگفت:دلگیرم...ازدنیاوروزگا رش،ازبی کسی ها وسکوت...این منم که اینگونه خسته ام...منی که همیشه خوب بودم وخندون...منی که خنده هایم مثال بود برای همه ی ضرب المثلها...نمیتونی بفهمی والبته عجیب هم نیست...چون تو من نیستی...پس قضاوتم نکن! نگاه غمگینشو ازم گرفت و به سرعت ازاتاق خارج شد و من موندم و یه دنیا احساس مبهم...یه دنیا فکروخیال عجیب...سام ب

1401/10/28 19:45

#کوه_غرور 60
ازرگان کی بود؟!گاهی اوقات اونقدر خشک وجدی که ازنزدیک شدن بهش واهمه داشتی و گاهی اونقدر آروم و ساکت که دلت میخواست کنارش بشینی وباهاش درد ودل کنی! روی تخت نیم خیز شدم...حالا که حالم جا اومده بود...درست نبود اونجا بمونم.اگه سام حرفی بهم نمیزد دلیلی نداشت منم سواستفاده کنم همین که روی زمین ایستادم یهو یه چیزی ازروبدنم سرخورد وافتاد روزمین...هوله از روبدنم افتاده بود...ازترس اینکه الان سام وارد بشه و منو بااین وضعیت داغون ببینه پتوی روی تختو برداشتم و دورم پیچیدم. دروباز کردم نگاهی به راهروانداختم.خوشبختانه کسی نبود.تند وفرض خودمو به اتاقم رسوندم و درو قفل کردم...به در تکیه دادم و دستمو روی قلبم گذاشتم...چندتانفس عمیق کشیدم!عجب شبی بود...حتی ازیادآوریش هم احساس شرم میکردم.ازم خواست براش پیانو بزنم ولی...آهان یادم اومد...پس اونشبی که من برای آرمیتا الالیی میخوندم واون پشت در خوابش برده بود داشته به پیانو زدن من گوش میکرده؟! پشت به در روی زمین سرخوردم ونشستم!حال خودمو درک نمیکردم...نمیفهمیدم این حسای مبهم ازکجا سرچشمه میگیره...اونقدرآفتاب ومهتاب ندیده نبودم که نفهمم این حس چیه؟میفهمیدمش...خوبم میفهمیدمش اما درکش برام سخت بود...تو این روزگار تواین جامعه تواین شهر درندشت عشق جایی نداشت...ندیده بودم...نشنیده بودم!فقط یه چیزایی تو یه سری از رمانا خونده بودم که اونقدر عشقش رویایی وآسمونی بود که روی زمین جایی نداشت...ازوقتی یادم میاد عشق وعلاقه ای رو حس نکردم...نه از طرف پدرومادرم ونه ازطرف خانواده هاشون!اونقدر بااین حس غریبه بودم که قبولش برام ازهرچیزی سخت تربود. باورم نمیشد که به این سادگی به سام دل ببازم...من آدم این حرفا نبودم...به این چیزا فکرنمیکردم...کل زندگیم خلاصه شده بود به یه دانشگاه رفتن و خرج خودمو درآوردن...عشق توش جایی نداشت...اونقدر ذهنم درگیر بود که واسه فکرکردن به عشق وقت نداشت اما حالا...حالا که سرم خلوت تر شده...حالا که زندگیم رو یه روال عادی افتاده...حالا که شبا گرسنه سرمو روبالش نمیذارم...حالا که تو زمستون دنبال یه جای گرم و نرم نمیگردم...عشق خودشو یه جورایی تو زندگیم جا داده! سامی؟!…سام بازرگان...پسر خشک ومغروری که جز خودش هیچ *** براش مهم نیست!کسی که تو چشماش پرازغمه ولی ظاهرش محکم و جدیه...چه طور خودشو توقلبم جاداد؟چه طور وارد زندگیم شد؟ فقط با یه نگاه...با یه نگاه دلمو لرزوند...بایه نگاه منو عاشق کرد؟! امشب بااون نگاه سوزنده اش قلبمو به آتیش کشید...امشب من خودمو باختم...به یه عشق دست

1401/10/28 19:45

نیافتنی خودمو باختم

1401/10/28 19:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

• You
• Only
• Live
• Once
شما فقط یک بار
فرصت زندگی دارید...☝️

1401/10/28 19:57

#کوه_غرور 61

-خاله...دینی؟پاشو چه قد میخوابی؟ آروم الی پلکامو بازکردم ونگاهی به آرمیتا انداختم وگفتم:سلام فسقلی...چی شده؟! دستی به کمرزدوگفت:خاله دینی مگه قرار نبود منو ببری مهد...
مثل فشنگ از جام پریدم ومحکم زدم روپیشونیم:وای...یادم نبود. فسقلی ساعت چنده؟
-هشت
-ای وای دیر شد بدو برولباس بپوش منم الان حاضرمیشم میام بدو...
لبخند خاصی زدوگفت:خاله من حاضرم ببین بعد یه چرخ زد...نگاهم که به تیپش افتاد از خنده غش کردم...بریده بریده گفتم:عزیز دلم با تاپ وشلوارک میخوای بری مهد متعجب نگام کردوگفت:مگه چیه؟!
-فسقلی لب دریا که نمیری میری مهدکودک...باید لباس فرم بپوشی!همونایی که برات گرفتم اخمی کردوگفت:ولی من اونارو دوست ندارم!زشتن...
-عزیزم مانتوشلواره دیگه باید بپوشی مثل من...ببین منم میپوشم!
-واسه شما قشنگه ولی واسه من ضایس ...تازه اون مقنعه اش منو خفه میکنه لبخند مهربونی زدم وگفتم:غرغر ممنوع!اگه نپوشی مدرسه راهت نمیدن! پوفی کردواز اتاق زد بیرون!بچه های امروزی چه دم درآوردنا!اون موقع که ما بچه بودیم هرچی بهمون میدادن میپوشیدیم اعتراضی هم نداشتیم اما بچه های الان؟!پوف...
زودی لباسامو عوض کردم وقتی داشتم میرفتم بیرون چشمم به پتوی سام افتاد و یهو اتفاقات دیشب برام مرور شد! وای...خداکنه امروز اصلا نبینمش!خیلی ازش خجالت میکشم...خدایا یعنی ممکنه همه چیو فراموش کرده باشه؟! ازاتاق زدم بیرون...آرمیتا حاضر وآماده منتظرم بود!دستشو گرفتم وگفتم:بدوکه دیر شد همچین با عجله از پله ها سرازیر شدیم پایین که کم مونده بود بخوریم زمین...به حیاط که رسیدیم یهو آرمیتا جیغ زد:عمو سامی وایستا...عمو...
من میخواستم اون لحظه آرمیتا رو خفه کنم...آخه دختر این چه کاری بود کردی؟!هنوز چنددقیقه از آرزوم نگذشته بودااا!اه...نشد یه بار ماشانس بیاریم به روبه رونگاه کردم...سام متعجب کنار ماشینش ایستاده بود و به آرمیتا نگاه میکرد
-عمو دیرمون شده...
سامی یه تای ابروشو بالا انداخت و نگاهشو از آرمیتا گرفت وبه من دوخت...هجوم خون رو توصورتم حس کردم...سرموپایین انداختم
-بیاین سوار شین من میرسونمتون آرمیت

1401/10/28 19:57

#کوه_غرور 62
ا از خوش حالی جیغی کشید و به سمت سامی دوید...چون دستش تو دستم بود به دنبالش کشیده شدم...
-آرمیتا آروم باش...میخوری زمین
-نه دینی حواسم هست سام لبخند محوی زدوگفت:چی؟ آرمیتا با شیطنت گفت:عمو قشنگه؟!من به خاله دیانا میگم دینی وای از دست این بچه...پاک آبروی نداشتمو برد!لبمو به دندون گرفتم وگفتم:کم بلبل زبونی کن...دیر شد سامی لبخندی زد وچیزی نگفت.درماشینشو باز کرد ونشست.آرمیتا هم خودشو انداخت رو صندلی عقب .خواستم کنار آرمیتا بشینم که سام گفت:دینی...من رانندت نیستما!بیا جلو! ای بابا...اینم بهم میگه دینی!؟
عجب بدبختیه ها!شرمزه رو صندلی جلو نشستم و سامی حرکت کرد
-دینی مهد آرمیتا کجاست؟ به طرفش برگشتم...چشماشو ریز کرده بود و لبخند شیطنت آمیزی رو لباش بود...نه بابا؟!توهم بلدی شیطونی کنی؟ سرمو تکون دادم وگفتم:دوتا خیابون بالاتره
-خب چرا خواب موندی؟
-دیشب دیر خوابیدم
-آهان...یادم اومد وای خاک برسرم!الان یعنی تموم صحنه های دیشب یادش اومد؟سرمو پایین انداختم و اونقدر دسته کیفمو فشار دادم که مچاله شد...پسره ی دیوونه!خوشش میاد منو خجالتزده کنه!اه...حالا ما یه گندی زدیم دیگه چرا هی به رخمون میکشی باصدای آرومی گفتم:ببخشید آقا سامی؟ جدی ومحکم گفت:بله؟ قبض روح شدم...اونقدر لحنش خشک و محکم بود که حرفم یادم رفت...آب دهنمو قورت دادم وسعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم
-چی شد,پس؟
-اومم...چیزه...میشه شما اتفاقات دیشبو فراموش کنین؟ کنار پلکش چین خورد ولباش به خنده باز شد اما زود کنترلش کردو جدی گفت:کدوم اتفاق؟ ای بابا...اصلا غلط کردم.حتما باید یه بار دیگه اتفاقای دیشبو براش بازگو کنم تا بفهمه چیو میگم!اخمی کردم وگفتم:هیچی...مهم نیست!انگارخداروشکر یادتون رفته دیگه احتیاجی به یادآوری نیست
-نه یادمه...اگه موضوع حموم...
تندی گفتم:خواهش میکنم آقا سامی!

1401/10/28 19:57

#کوه_غرور 63

سرشو به طرفین تکون داد وچیزی نگفت.رسیدیم مهد.وقتی ماشین ایستاد باعجله پیاده شدم که باشنیدن صدای یه زن متوقف شدم: سامی خودتی؟!اینجا چی کار میکنی؟ سام: خواستم ماشینو به حرکت دربیارم که باشنیدن صدایی متوقف شدم...یه صدای آشنا...یه صدای مملو از خاطره برای من!به سمت صدا برگشتم!بادیدن طناز چشمام گرد شد
-سامی خودتی؟!اینجا چیکارمیکنی؟ قلبم تیر کشید...بادیدنش شوکه شدم!اصلا انتظار نداشتم ببینمش.نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.هنوز همون نگاه...همون صدا...همون لحن...همون چهره...هیچ تغییری نکرده بود.لبخندی زدوگفت:سامی؟!خودتی؟ پوزخندی روی لبام نشست وگفتم:خودمم لبخندش پهن تر شدوگفت:باورم نمیشه...توکجا!اینجا کجا؟! چیزی نگفتم ولی عمیق نگاهش کردم...اونقدر عمیق که ترسید...یه قدم به عقب برداشت و هول گفت:معرفی نمیکنی؟ باابروهای بالارفته نگاهی به بقل دستم انداختم!دیانا متعجب کنارم ایستاده بود ونگاهمون میکرد.دوباره به طناز خیره شدم...این دختر خیلی اذیتم کرده بود!یه چیزی بیشتر از خیلی...تواین ده سال من زجر کشیده بودم واما اون چی؟!جوون تر از قبل شده بود...بشاش تر...شاد تر...وقت تلافی بود!نباید میذاشتم بفهمه از غم دوریش چه قدر عذاب کشیدم!نباید میذاشتم شکستمو ببینه...باید خردش میکردم...الان وقت تصویه حساب بود! لبخندی زدم وبی هوا دستمو دور کمر دینا حلقه کردم و به سمت خودم کشیدم...اونقدر هول شد که صاف افتاد تو بغلم.نگاهش نکردم روبه طناز گفتم:معرفی میکنم ایشون عزیز دلم من...عشق من...همسرم دیانا خانوم هستن به وضوح تغییر حالت طنازو حس کردم...رنگش پرید!یه قدم به عقب برداشت.به دیانا نگاه کردم اونم دست کمی ازطناز نداشت رنگش پریده بود ومتعجب منو نگاه میکرد! ملتمس نگاهش کردم...سعی کردم بانگاهم بهش بفهمونم که کمکم کنه...که پشتمو خالی نکنه!که غرورمو جلوی طناز حفظ کنه! نفس عمیقی کشید و کمی از من فاصله گرفت. بالاخره طناز به حرف اومد وگفت:جدی؟!مبارک باشه...کی ازدواج کردی ؟بی معرفت چرا منو دعوت نکردی؟ پوزخندی زدم وگفتم:دقیقا به همون دلایلی که تو منو دعوت نکردی!ده سال پیشو که یادته! چشماشو بست و سرشو پایین گرفت دختره ی پرروهیچ عین خیالش نبود که بامن چی کارکرده وچه بالیی سرم آورده...تازه طلبکارانه ازم میپرسه چرا عروسیت دعوتم نکردی!حقشه همین الان یه چک بزنم در گوشس تا حساب کار دستش بیاد.
-مثل قدیما حافظه ات خوبه
-گذشته ی من چیزی نیست که بشه به راحتی فراموشش کرد...
روبه دیانا گفت:ازآشنایی باهات خوشبختم.من طنازم بعد دستشو به

1401/10/28 19:58

سمت دیانا دراز کرد.دیانا هم باصدای آرومی گفت:منم همینطور خواست دستشو تودستای طناز بذاره که من محکم کشیدمش عقب و دستای طناز تو هوا خشک شد!نه تا الان فکرمیکردم شادی پروترین دختریه که به عمرم دیدم اماحالا که کمی فکرمیکنم میفهمم که طناز از

1401/10/28 19:58

#کوه_غرور 64

اونم پرروتره! باخشم به طناز نگاه کردم.این وسط دیانا هم مات ومبهوت بین منو طناز مونده بود طناز پوزخندی زد و دستشو عقب کشید،سرد نگاهش کردم وگفتم:همسرت چه طوره؟ تو چشمام نگاه کردوگفت:خوبه...تو سفارت کارمیکنه فکرمیکنم بشناسیش! شوکه شدم...هنگ کردم مات نگاهش کردم...چشماش برقی زد وگفت:دوست صمیمیت پدرام روکه یادته؟الان ده ساله که همسرمنه. نمیتونستم حرف بزنم...سرم به دوران افتاده بود...باورم نمیشد...حرفایی روکه طناز میزد رو باورنمیکردم...مگه ممکن بود؟مگه میشد پدرام؟کسی که از برادر به من نزدیک تر بود بهم خیانت کنه؟؟؟وای خدای من...
-نگفتی اینجا چی کار میکنی؟ به طناز نگاه کردم...اونقدر تو شوک بودم که زبونم تو دهنم نمیچرخید...حلقه ی دستمو دور کمر دیانا محکم تر کردم...نگاهمو از طناز گرفتم و به دیانا دوختم...ازش کمک میخواستم.الان تنها کسی که میتونست کمکم کنه دیانا بود. چشماش عصبی بود...تندتند نفس میکشید...شک ندارم به محض رفتن طناز دماراز روزگارم درمیاورد.اونقدر عمیق نگاهش کردم که سرشو انداخت پایین وچندلحظه بعد روبه طناز گفت:دخترمونو آوردیم مهد… آرمیتا انتظار همچین جوابی روازش نداشتم...نه اینکه ناراحت بشم...نه اصلا اینطور نبود اماتعجب کردم! طناز هم متعجب به من خیره شده بود چندلحظه گذشت که لب باز کرد وگفت:از من گله نکن سامی...انگار خودت هم همچین بی میل به رفتن من نبودی که اینقدر زود دست به کار شدی پوزخندی زدم...بیشتر حرصی شد.این دختر واقعا پررویی رو به نهایتش رسونده بود!
-اتفاقا هرروز خداروشکرمیکنم که اتفاق ده سال پیش باعث شد راهمون ازهم جداشه...البته علاقه ای به یادآوری گذشته ندارم دسته ی کیفشو محکم فشار داد وگفت:درسته...گذشته ها گذشته...
روبه دیانا کردم وگفتم:عزیزم دیرمون شد.سوارشو دیانا گیج ومنگ به سمت ماشین رفت و سوار شد روبه طناز گفتم:خداحافظ آشنا مات نگام کرد.بایه حرکت سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم و ماشین باآخرین سرعت از جاش کنده شد. به محض حرکت ماشین دیانا منفجرشد...باعصبانیت گفت:این چه کاری بود کردید؟!چرا منو تو منگنه قرار دادید؟شما باعث شدید من دروغ بگم؟چرا؟! خونسرد به جلو نگاه میکردم...میدونستم تموم این حرفاش از روی فشاریه که این چنددقیقه تحمل کرده و به محض خالی شدنش خشمش هم فرو کش میکنه...الان حقش نبود که سرش داد بکشم و خفش کنم...به زمان نیاز داشت تا آروم بشه والبته به سکوت...
اما خودم چی؟!خودم به چی احتیاج داشتم تا این التهاب درونیم از بین بره؟
-آقا سامی نمیخواین جواب

1401/10/28 19:58

منو بدید؟
-آقا سامی؟!

1401/10/28 19:58

#کوه_غرور 65

-این حقمه که بدونم چرا باعث شدید دروغ بگم! آروم ولی محکم گفتم:به تو ربطی نداره
-داره
-گفتم نداره
-ولی من میگم ربط داره خوبم ربط داره اگه بهم مربوط نمیشد نباید منو قاطی این ماجرامیکردید.حالا که منو وارد این بازی کردید باید همه چیزو برام تعریف کنید میخوام بدونم وارد چه بازی شدم! نفس حبس شده تو سینمو با فشار فوت کردم بیرون.نیم نگاهی بهش انداختم...دریای چشماش طوفانی بود و ابروهای قهوه ای پهنش درهم گره خورده بود
-قابل گفتن نیست دیانا...بیش از این کشش نده...اگه به خاطر کاری که برام کردی منتظر پاداشی نگران نباش محفوظه! بافریاد گفت:شما باخودتون چی فکر کردید هان!؟
فکرکردید من در قبال کاری که براتون انجام دادم پول میخوام؟!واقعا این طور راجب من فکر میکنید؟!منو اینطوری شناختید؟!واقعا برای خودم متاسفم...متاسفم که این ذهنیت رو از خودم برای شما ساختم! باورم نمیشد این دختری که الان کنار من نشسته بود و اینطوری بافریاد حرف میزد و از حق وحقوقش دفاع میکرد همون دیانای سربه زیر وآروم چندروزه پیشه که حتی در برابر سیلی که از شادی خورده بود نتونست از خودش دفاع کنه!حالا چه جسورانه در مقابل من حرف میزد و از من جواب میخواست!
-آقا سامی یا همین الان جواب منو میدید یامن دیگه پیشتون کار نمیکنم عصبی شدم...این دختر چه کلید کرده بود رو این موضوع!منو تهدید میکرد؟!سام بازرگان رو تهدید میکرد؟ تیز نگاهش کردم...ازرونرفت برخلاف همیشه مستقیم زل زد تو چشمام...مردمکش میلرزید امادست برنمیداشت...خیره نگاهم میکرد...باغیظ نگاهمو ازش گرفتم وپامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم...با بیشترین سرعت تو خیابونا ویراژ میدادم وازبین ماشینا الیی میکشیدم!ازترسش به صندلی ماشین چسبیده بود
-آقا سامی یواشتر توجهی نکردم...سرعتم بیشتر شد...زده بودم به سیم آخر!مگه نمیخواست همه چیزو بدونه!؟
مگه براش مهم نبود؟!پس باید این وضعیت رو قبول میکرد...
بلندتر گفت:الان به کشتنمون میدی آروم! عصبی فریادزدم :ساکت شو...ساکت چشماشو محکم بست و چیزی نگفت!از شهر خارج شدم...دقیقا میدونستم دارم کجا میرم...همون جاده...همون نق

1401/10/28 19:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/28 19:59

#کوه_غرور 66

طه ی نحس...
اونقدر ترسیده بود که صدای نفسش هم نمیشنیدم...انگار از شدت ترس نفسشو تو سینه اش حبس کرده بود!پوزخندی رولبم نشست...آخه دختر تو که جنبه نداری واسه چی به پروپای من میپیچی!؟
واسه چی پارو دم شیر میذاری؟ بارون نم نم میبارید...پاییز بود وبارون...کنار جاده،درست تو همون منتطقه زدم روترمز...صدای جیغ الستیکام روی آسفالت جاده باعث شد دیانا از جاش بپره و چشماشو باز کنه...باترس بهم خیره شد وگفت:اینجا کجاست!؟
چرا منو آوردید اینجا؟ در ماشینو باز کردم و بدون اینکه جوابشو بدم پیاده شدم...چند قدمی از ماشین فاصله گرفتم...که صدای قدمهاش رو از پشت شنیدم:آقا سامی.اینجا کجاست؟ به طرفش برگشتم:مگه نمیخواستی بدونی بازی چیه؟!آوردمت که بازیو از اول برات تعریف کنم سرشو انداخت پایین.دوباره بهش پشت کردم...سخت بود حرف زدن از ده سال پیش...سخت بود فاش کردن رازی که ده ساله تو سینه ام نگهش داشتم...سخت بود یادآوری زخم کهنه ای که روی قلبم افتاده بود...سخت بود حرف زدن از نامردیها...از بی معرفتیها...از دل شکستگی ها!از درد ها...از غصه ها...سخت بود!حرف زدن از اینهمه سختی سخت بود برای من...برای منی که سعی کردم با غرور و جدیت غم درونمو مخفی کنم! دستامو توی جیب شلوارم فروبردم و شروع کردم به حرف زدن: همه چیز خوب بود...زندگیم...پدرومادرم،همه چیزم خوب بود!دغدغه ای نداشتم.با خیال راحت خوش میگذروندم و تفریح میکردم...شیطون بودم.شاد بودم.میخندیدم ازته دل...نه مثل الان نصفه نیمه وزورکی! پدرم کشتی داشت...کاپیتان بود!گاهی شیش ماه میرفت مسافرت وماهیچ خبری ازش نداشتیم!کارش این جوری بود...طاقت فرسا وپرخطر!وضعمون خوب بود!نه عالی عالی!نه شاهنشاهی!اما به قدری خوب بود که جز مرفهین به حساب میومدیم! چندوقتی بود که حس میکردم پدرم دیگه اون مرد سابق نیست...دیگه مثل گذشته ها بامن ومادرم گرم نمیگیره...دیگه خواهرم سابینارومثل قبل محکم بغل نمیکنه و از درس و مشقش نمیپرسه...بهش مشکوک شدم!به پدرم شک کردم.یه جای کار میلنگید.تو کاراش دقیق شدم!اما اونقدر مخفیانه کارمیکرد که چیزی متوجه نمیشدم.شونزده سلام بود...نوجوون بودم و کله شق!باخیال خودم فکرمیکردم میتونم یه آتو از پدرم بگیرم امانمیشد نمیتونستم!تا اینکه پدرم رفت یه ماموریت کاری طرفای روسیه...یک سال تموم نیومد!هیچ خبری ازش نداشتیم...نه یه زنگ میزد نه نامه میفرستاد!مادرم خیلی نگران بود...هنوزم که هنوزه نگرانیاشو یادمه! بابام برگشت بعد از یک سال برگشت اما تنها نبود بایه دختر هم سن و سال سابینا برگشت! همه شوکه شده

1401/10/28 20:00