#کوه_غرور 62
ا از خوش حالی جیغی کشید و به سمت سامی دوید...چون دستش تو دستم بود به دنبالش کشیده شدم...
-آرمیتا آروم باش...میخوری زمین
-نه دینی حواسم هست سام لبخند محوی زدوگفت:چی؟ آرمیتا با شیطنت گفت:عمو قشنگه؟!من به خاله دیانا میگم دینی وای از دست این بچه...پاک آبروی نداشتمو برد!لبمو به دندون گرفتم وگفتم:کم بلبل زبونی کن...دیر شد سامی لبخندی زد وچیزی نگفت.درماشینشو باز کرد ونشست.آرمیتا هم خودشو انداخت رو صندلی عقب .خواستم کنار آرمیتا بشینم که سام گفت:دینی...من رانندت نیستما!بیا جلو! ای بابا...اینم بهم میگه دینی!؟
عجب بدبختیه ها!شرمزه رو صندلی جلو نشستم و سامی حرکت کرد
-دینی مهد آرمیتا کجاست؟ به طرفش برگشتم...چشماشو ریز کرده بود و لبخند شیطنت آمیزی رو لباش بود...نه بابا؟!توهم بلدی شیطونی کنی؟ سرمو تکون دادم وگفتم:دوتا خیابون بالاتره
-خب چرا خواب موندی؟
-دیشب دیر خوابیدم
-آهان...یادم اومد وای خاک برسرم!الان یعنی تموم صحنه های دیشب یادش اومد؟سرمو پایین انداختم و اونقدر دسته کیفمو فشار دادم که مچاله شد...پسره ی دیوونه!خوشش میاد منو خجالتزده کنه!اه...حالا ما یه گندی زدیم دیگه چرا هی به رخمون میکشی باصدای آرومی گفتم:ببخشید آقا سامی؟ جدی ومحکم گفت:بله؟ قبض روح شدم...اونقدر لحنش خشک و محکم بود که حرفم یادم رفت...آب دهنمو قورت دادم وسعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم
-چی شد,پس؟
-اومم...چیزه...میشه شما اتفاقات دیشبو فراموش کنین؟ کنار پلکش چین خورد ولباش به خنده باز شد اما زود کنترلش کردو جدی گفت:کدوم اتفاق؟ ای بابا...اصلا غلط کردم.حتما باید یه بار دیگه اتفاقای دیشبو براش بازگو کنم تا بفهمه چیو میگم!اخمی کردم وگفتم:هیچی...مهم نیست!انگارخداروشکر یادتون رفته دیگه احتیاجی به یادآوری نیست
-نه یادمه...اگه موضوع حموم...
تندی گفتم:خواهش میکنم آقا سامی!
1401/10/28 19:57