The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

بودیم...تااینکه پدرم گفت اون دختری که همراهشه زنشه...قیافش خوب یادمه!موهای طلایی و صورت سفید به رنگ برف اولین چیزی بود که توچهره اش جلب توجه میکرد!خیلی زیبا نبود اما جوون بود!خیلی جوون!بیست و پنج سال از پدرم کوچک تر بود! مارو بیرون کرد وگفت میخواد باهمسر جدیدش تنها زندگی کنه...منو سابینا تازه از مدرسه برگشته

1401/10/28 20:00

#کوه_غرور 67

بودیم که دیدیم مادرمو از خونه بیرون کرده!خیلی تلخ بود...دیدن گریه های مادرم و شنیدن زجه های خواهرم خیلی تلخ بود!برای منی که پسر بودم و روی خواهر ومادرم غیرت داشتم...خیلی سخت بود!نمیخواستم خم به ابروشون بیاد!نمیخواستم خار به پاشون بره! پدرم خیلی نامردی کرد خیلی...بچه هاشو...پاره ی تنشو به یه زن غریبه فروخت!مارو ول کرد به امون خدا و یه خبر ازمون نگرفت که چه بالیی سرمون اومد و چی کار کردیم!جلوی دروهمسایه آبر مون رفت...پیش فک وفامیل انگشت نما شدیم!مادرم دختر ترک بود...خوشگل بود و مهربود!هیچی کم نداشت ازنظرمن تک بود!فرشته بود.تنها عیبش این بود که کمی سنش زیاد شده بود همین...اما از نظر پدر من یه جنس بنجل به حساب میومد! مارو به چنگ و دندون گرفت و از اون شهر رفتیم...تو یه روستا یه خرابه پیدا کردیم...داغون بود...نابودبود!به کمک هم درستش کردیم...باهم دیگه دونه دونه آجرارو روی هم گذاشتیم و یه سقف روی سرخودمون درست کردیم!سابینا هجده سالش بود و پابه پای مادرم کار میکرد...از خونه ی مردم گرفته تا قالی بافی و فرش بافی!خیلی برام سخت بود!درسته کار میکردم درسته منم سختی میکشیدم اما دیدن سختی کشیدن مادر وخواهرم برام از هر چیزی سخت تر بود!پسر بودم...غرور داشتم! از عرش به فرش اومدن خیلی دردناکه!شنیدن کنایه ی این واون خیلی دردناکه!برای مادرت خواستگار اومدن خیلی دردناکه!شنیدن سرفه های پی درپی خواهرت خیلی دردناکه! مادرم سعی میکرد شاد نگهمون داره...ازجون ودل مایه میذاشت تا غم به دلمون نیاد اما مگه میشد؟!مگه ممکن بود که غصه نخوریم!؟
زمستون بود و هواسرد...نه گاز داشتیم نه آب...باید چند کیلومتر پیاده روی میکردیم تا به یه چشمه میرسیدیم و کلی سختی میکشیدیم تا چندتا هیزم جمع کنیم تا گرم بمونیم و یخ نزنیم!این وسط سرفه های خشک

1401/10/28 20:00

#کوه_غرور 68

و شدید سابینا هم دردی شده بود روی دردای دیگمون!مردم میگفتن سل گرفته و باید درمان شه !به خاطر قالی بافی بود!اما ما پول نداشتیم تا ببریمش شهر پیش دکتر!به سختی رفتم سراغ پدرم...کلی التماسش کردم!گفتم تک دخترت داره پرپر میشه!داره جلو چشمامون پرپر میشه...کمکمون کن!بهمون پول بده اما میدونی چی کار کرد؟! بلندتر داد زدم:میدونی بهم چی گفت؟!گفت من به این پول احتیاج دارم...گفت خواهرت به دواودکتر نیاز نداره و خوب میشه!شکستم...از بی محبتی و و دلسنگی پدرم غمم گرفت!برگشتم روستا اما...سابینا مرده بود!خواهرعزیزم مرده بود! حتی اشک هم از چشمام نمیریخت...اونقدر دلشکسته بودم که اشک تسکین دردام نبود! مامانم پیرشد...یه شبه پیر شد!دیگه نا نداشت بره سرکار!خودم یه تنه کل زندگیو میچرخوندم!درس خوندم دانشگاه قبول شدم اومدم تهران!میخواستم مادرمم بیارم پیش خودم تا کمتر غصه بخوره و به پسرش....به مرد زندگیش تکیه کنه! تمام فکر وذکرم مادرم بود!پیگیر کاراش بودم که بیارمش تهران تااینکه تو دانشگاه بایه دختر آشناشدم!همکلاسیم بود...به اسم طناز!همونی که دیدی!دختر شاد وشنگولی بود!وقتی باهاش بودم هرچی غم داشتم رو فراموش میکردم!باهاش دوست شدم...کم کم حس کردم بهش احساس دارم!یه حس خاص!یه حس فراتر از احساسای دیگه!یه روز بهم گفت که اونم دوستم داره...فهمیدم حس منم دوست داشتنه!قرار شد بریم خواستگاری...به مامانم گفتم،قبول کرد اون به خاطر من حاضربود همه کاری بکنه. کمی مکث کردم به سمت دیانا برگشتم...اشک صورتشو پوشونده بود و منو نگاه میکرد...چندقدمی به سمتش برداشتم درست مقابلش ایستادم وگفتم: اونشب بارونیو یادمه...مثل روز برام روشنه!طناز پشت فرمون بود. داشتیم میرفتیم ویلای پدرش تا منو از نزدیک ببینه...هردومون خوشحال بودیم!غمام از یادم رفته بود...طناز باسرعت میروند!چندباری بهش تذکردادم آروم بره...بهش گفتم سرعتشوکم کنه...اما گوش نکرد!باآخرین سرعت تو این جاده میروند به زمین زیر پام اشاره کردم و ادامه دادم:نمیدونم چه جوری اون پسر جوون یهو از وسط این جاده سر درآورد و طناز باماشین زد بهش!هول شدیم!جفتمون ترسیده بودیم!رفتم جلو...کنار پسر زانو زدم!نبضشو گرفتم اما جابه جا مرده بود...طناز با چشمای اشکی بهم خیره شده بود و التماس میکرد کمکش کنم...نمیتونستم اون چشمای اشکیو نادیده بگیرم چون دوستشون داشتم...قتل رو

1401/10/28 20:01

#کوه_غرور 69

به گردن گرفتم...به همه گفتم من پشت فرمون بودم و طناز تقصیری نداره! رفتم زندان...به مادرم چیزی نگفتم...نخواستم به خاطر زندان رفتنم غصه بخوره...گفتم بورسیه شدم و رفتم خارج!اونم باور کرد...ده سال افتادم زندان...ده سال از زندگی عقب افتادم...تو زندان هزاران بال سرم اومد!اونقدر عذاب کشیدم که سخت شدم...مثل سنگ!نفوذ ناپذیر شدم...مثل آهن!خشک شدم جدی شدم!احساساتمو از دست دادم!تو اون ده سال طناز منو فراموش کرد!ازدواج کرد!اونم با صمیمی ترین دوست من!کارمن اونقدر براش بی ارزش بود که حتی یک بارم مقالاتم نیومد...صبر کردم و به پام موندن پیشکش! دیانا مثل ابر بهار گریه میکرد...بارون هم شدت گرفته بود!نمیدونم این دختر چرا اینقدر به خاطر یه مرد غریبه خودشو اذیت میکرد و غصه میخورد! چند قدم دیگه به سمتش برداشتم...بارون بی امون میبارید و قطراتش مثل شالقی روی صورتم فرود میومد!یادآوری خاطرات گذشته عذابمو بیشتر میکرد...تموم لحظه ها مثل عکس تو خاطرم ثبت شده بود و صورت مهربون و روشن سابینا ازهمه بیشتر جلوه میکرد! وقتی گذاشتمش تو قبر...وقتی تن نحیفشوبه دست خاک سپردم...وقتی بادستای خودم روش خاک ریختم و تو تنهایی و بی کسی براش اشک ریختم وهق زدم...وقتی ضجه های بی پایان مادرمو میشنیدم!وقتی غممو تو دلم میریختم و به لبخندی بی رنگ روی صورتم اکتفا میکردم تا کسی برام دل نسوزونه...تامادرم بیشتر غصه اش نگیره...تافکر کنه من مثل یه کوه سخت ومقاوم پشتش وایستادم ونمیذارم آب تو دلش تکون بخوره. میشکستم و دم نمیزدم...
زیربار سنگین مشکلات له میشدم و خم به ابرونمیاوردم...
مرد بودم...
مردنباید کمرش خم میشد! مرد نباید اشک مهمون چشمام میشد! مردباید محکم میبود مثل کوه...
سخت میبود مثل سنگ...
گریه برای مرد نبود...
مردباید هق هقشو تو گلوش خفه میکرد...
باید بغضشو قورت میداد...
باید یه لبخند محورولباش مینشوند...مثل یه ماسک! مردباید مرد میبود...
اما مگه میشد؟! مگه مردا احساس ندارن؟! مگه حق گریه کردن ندارن؟ پوف...
روبه روی دینا قرار گرفتم...تو چشماش نگاه کردم...چندثانیه بیشتر طول نکشید که نگاهشو ازم دزدیدوبه زمین دوخت باصدای نسبتا بلندی گفتم:همه چیزو شنیدی!خیالت راحت شد...فهمیدی چه قدر بدبختم؟فهمیدی چه قدر زخم رواین دل دارم؟حالمو فهمیدی؟!…آره؟ لرزش بدنشو میدیدم...ترسشو ا

1401/10/28 20:01

#کوه_غرور 70

زخودم حس میکردم اما اون لحظه این چیزابرام اهمیتی نداشت!زده بودم به سیم آخر...سفربه گذشته این عواقب وحشتناکم داشت
-من...من نمیخواستم...نمیخوا
-نمیخواستی که چی؟!که گذشته ی تلخمو یادآوری کنی؟!که داغ دلمو تازه کنی؟!فکرکردی این همه مدت ازیادم رفته بود...فراموشش کرده بودم؟!که مرگ عزیز ترین کسموازیادبردم؟که خردشدن مادرمو فراموش کردم؟نه...اینا همیشه و همیشه تو خاطرم موندن...ثبت شدن!اونم نه با مداد که بشه پاکشون کرد...با خودکار!جوری که اگرم پاک بشه ردش برای همیشه باقی میمونه نگاهشو به یقه ی پیراهنم دوخت وگفت:دیگه کافیه...تاکی میخواید تو گذشته ها سیرکنید؟!تاکی میخواید به یاد اون لحظات غصه بخورید؟ باانگشت اشاره اش به سینه اش کوبید وادامه داد:منو میبینید...فراموش کردم...دیگه تو گذشته نیستم!شاید ردش هنوزتوذهنم مونده باشه اما اون قسمت از ذهنمو رهاکردم...شاید شما تو شونزده سالگی غم و رنج به سراغتون اومده باشه اما من...چهارسلام بود که درد بی کسی سراغم اومد!چهارسلام بود که شدم خودم برای خودم...تنها...بی کس...پراز درد...پراز وحشت...پراز ترس!چهارسلام بود که کابوس شد مهمون خواب هرشبم...چهارسلام بود که فهمیدم دنیا چه قدر نامرده...فقط چهارسلام بود!بی پناه بودم سرخورده...افسرده بودم و دلشکسته.یه بچه ی چهار ساله تو حالت طبیعی نمیدونه افسرده یعنی چی؟!اما من تجربه اش هم کرده بودم!یه بچه چهار ساله نمیدونه درد دوری یعنی چی؟!اما من باهاش دست وپنجه نرم کرده بودم! نگاه خیسشو به چشمای خمار من دوخت و گفت:میتونی فراموش کنی چون من تونستم...من بچه تونستم...پس توی بزرگ حتما از پسش برمیای! قطره های بارون ازروی موهام سرمیخورد وروی صورتم میافتاد...دستام یخ بسته بود...اما قلبم...توی حرارت میسوخت!انگاربیرون زمستون بود و درونم تابستون! نمیتونستم نگاهمو ازاون چشمای بارونی بگیرم...مسخ چشماش...بی حرکت سرجام ایستاده بودم...خدایاداری بامن چه معامله ای میکنی؟! با صدای خفه ای گفتم:سخته لبخند محوی زد وگفت:سخته ولی ممکنه...
باعجزتو چشماش زل زدم:کمکم میکنی لبخندش رنگ گرفت:حتما...

1401/10/28 20:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

.
عاشق شدن

دومین کار خوبی بود

که تو زندگیم کردم

اولیش پیدا کردنِ تو بود ♥️

1401/10/28 20:10

انگار دوست نداشت ادامه بده...حالشو درک میکردم

1401/10/28 20:10

#کوه_غرور 71

خالی شدم...تهی شدم از هرچیزی...مثل یه حباب تو هوامعلق شدم!انگار پوچ پوچم...احساس میکردم توفیلمی بازی میکنم باحرکت تند...زمان به سرعت میگذشت و من...انگار تویه برهه زمانی ساکن مونده بودم...بدون هیچ حرکتی...ثابت...مسکون...ساکت! انگار لحظه ها ازکنارم میگذرن و من به عبورشون نگاه میکنم.بدون اینکه اونهارو زندگی کرده باشم...مثل انسانی سرماخورده باخوشمزه ترین غذا...که دهانش عاری از هرگونه طعمیست...
این احساس مبهم چی بود که اینجوری منو سردرگم کرده بود؟! چراگیجم؟! باصدای عطسه اش انگار ازخواب عمیقی بیدار شدم...نوک دماغش قرمز شده بود و آب از سر وروش میبارید...مانتوش ازشدت خیسی به تنش چسبیده بود و ازسرمامیلرزید بادومین عطسه گفت:فک کنم سرماخوردم لبخند کمرنگی زدم وگفتم:بروتو ماشین...
خودمم سوارشدم و ماشینو به حرکت درآوردم...زیرچشمی حواسم بهش بود دوتادستاشو توهم قالب کرده وجلوی دهنش گرفته بود...هامیکردتاگرم شه!دکمه بخاری رو زدم و چندلحظه بعدباد گرمی فضای ماشینو پرکرد! باهیجان گفت:پاهام داره گرم میشه...وای...چه خوب! به سمتش برگشتم...این دختر برخلاف ظاهر ساکت وآرومش که بزرگ جلوه میکرد،بیش از حدتصورم بچه بود.گفتم:بخاری روشنه متعجب گفت:چه طور پاهام گرم میشه؟
-واسه ی اینکه رو اون قسمت تنظیمش کردم دخترخوب...
-آهان بی مقدمه گفتم:ترم چندی؟! ابرویی بالاانداخت و بعدازمکثی کوتاه گفت:سال سومم...
روی صندلیش جابه جاشد و مشتاقانه پرسید:شماهم برق خوندید؟
-آره...
-وای چه خوب!یعنی اگه مشکلی داشتم میتونم ازتون بپرسم؟
-نه مایوسانه تو صندلیش مچاله شد...دلم گرفت!نمیخواستم اذیتش کنم...فقط یه شوخی بود گفتم:خیلی ساده ای!معلومه که میتونی بپرسی. تند وسریع به طرفم برگشت...حالت نگاهش عوض شده بود!انگار گیج شده.لبخندم عمق پیدا کرد:چیه؟ نگاهشو زود ازم گرفت و به رو به رو دوخت:هی...هیچی!
-داریم کجا میریم؟!
-یه جای خوب! دستشو زیر چونه اش زد وگفت:شماحالتون خوبه؟! اونقدر تغییر حالم سریع بود که این دخترم فهمیده بود با یه کلمه گفتم:خوبم دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزد...منم چیزی نگفتم. ماشینو کنارخیابون پارک کردم وگفتم:پیاده شو! ازپنجره نگاهی به سردر مغازه کرد وگفت:طباخی؟! سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم وگفتم:آره
-ولی اخه...
-چیه دوست نداری؟ سرشو زیر انداخت وگفت:تاحالا نخوردم تعجب کردم...یعنی این همه سال کله پاچه نخورده بود؟!مگه میشه؟ نگاه متعجبمو که دید گفت:همیشه دوست داشتم یک بارم که شده امتحانش کنم اما...خب...

1401/10/28 20:10

#کوه_غرور 72

!حرف زدن از فقر کار آسونی نبود.نگاهمو ازش گرفتم و فرمونو قفل کردم که گفت:گرون بود...ترجیح میدادم شکممو بایه چیز ارزونتر سیرکنم! ازاین رفتارش خوشم میومد...اینکه بدون هیچ ترسی از خودش و گذشته اش حرف میزد...صادقانه...بی ریا...بدون دوز وکلک از ماشین پیاده شدم...دنبال من راه افتاد!دزدگیرو زدم و وارد مغازه شدم!ته مغازه یه میز دونفره پیدا کردم با دست بهش اشاره کردم و گفتم:اونجا خوبه؟! گردنشو دراز کرد و به مسیری که نشون میدادم نگاه کردوگفت:خوبه...ولی فک میکنم اون میزی که کنارپنجره اس دنج تره! نگاهشو دنبال کردم...راست میگفت.باسر حرفشو تایید کردم و باقدم های محکم و بلندم و به سمت اون میزه کردم که گفت:من میرم دستامو بشورم پشت میز نشستم...سفارش دادم و منتظر اومدن دیانا شدم که موبایلم زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم و کلافه دکمه ی اتصالو زدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم:بله منشی شرکت هول گفت:سلام آقای بازرگان روز بخیر جوابی ندادم منتظر بودم هرچی زودتر حرفشو بزنه تا قطع کنم...خودش انگار فهمید جوابی درکار نیست چون ادامه داد:ببخشید مزاحم شدم فقط خواستم بدونم امروز کارخونه تشریف میارید؟! جدی و خشک گفتم:نه...جایی کاردارم
-آخه کارا بهم ریخته...سه تا از دستگاه ها خراب شدن...آقای بهمنی میخواد خط تولیدوببنده! یک ساعت نمیتونم بدون دغدغه باشم...اه...کلافه دستی به موهام کشیدم وگفتم:نمیخواد خط تولیدروببندید!میدونید اگه یه روز خط تولید بسته باشه سهام شرکت چه قدر افت میکنه...میدونید چه قدر ضررمیکنیم؟!
-خب شما چی دستور میدید؟
-به بختیاری بگو هرکاری از دستش برمیاد انجام بده اال بستن خط تولید!بگو اگه لازمه دستگاه جدید بخره...
-شما نمیاید؟!
-نه...چندبار بگم؟یه امروز نبودم هیچ کدومتون عرضه نداشتید کارخونه رو بچرخونید!...اه
-ببخشید اعصابتونو بهم ریختم آقای مهندس...الان به آقای بختیاری زنگ میزنم بیان کارارو راست وریست کنن
-خوبه...حتما بامن در تماس باش
-چشم قربان...فقط
-فقط چی ؟

1401/10/28 20:10

#کوه_غرور 73

-امروز صبح زودپلیس اومده بود کارخونه متعجب گفتم:چه طور؟!
-باشماکار داشتن...شماره تماس دادن حتما باهاشون تماس بگیرید!
-خیلی خب...شماره رو اس ام اس کن
-بله قربان بدون اینکه پاسخ دیگه ای بدم قطع کردم...افکارم حسابی مخشوش شده بود...تازه داشتم کارخونه رو مینداختم روغلتک...اه...حالا پلیس بامن چی کارداشت؟!نکنه اتفاقی افتاده؟
-آقاسامی اتفاقی افتاده؟! سرمو بلند کردم...دیانا مقابلم نشسته بود ونگران نگاهم میکرد.گفتم:کارای کارخونه ریخته بهم
-خب میخواین برگردیم...حالا کله پاچه مهم نیست...برید به کارای کارخونه برسین
-نه...چیز مهمی نیست!
-آخه...
-اه...دختر چه قدر اگه و اما وآخه میاری!؟
سرشو زیر انداخت...همون لحظه برام اس ام اس اومد...تندی نگاهش به سمت موبایلم کشیده شد...ازحرکتش خندم گرفت انگار خیلی مشتاق بود بدونه کی بهم اس داده...به روی خودم نیاوردم میدونستم منشی کارخونه اس!اهمیتی ندادم همون لحظه سفارشمونو آوردن...دیانا باچشمای گردشده و پرازتعجب به کله پاچه نگاه میکرد...یه تیکه نون برداشتم وگفتم:معطل چی هستی؟بخور دیگه… بااکراه سرشو بلند کرد و با صورت مچاله گفت:واقعا باید اینو خورد؟! لبخند محوی رو لبام نشست...قیافش خیلی بامزه شده بود!گفتم:آره...
-واییی زبون گوسفند؟! به زور جلوی خودمو گرفتم تا نخندم:آره...تازه باید چشمشم بخوری؟! چشماشو که اززور تعجب گرد شده بود به من دوخت وگفت:واقعا؟!اون که خیلی چندشه!
-ببین وقتی کله پاچه میخوری نباید نگاه کنی که چیه و چه شکلیه!فقط باید بخوری...به قیافه اش نگاه نکن باشه؟! مات نگام کرد وچیزی نگفت...یه تیکه برداشت و الی نون گذاشت...بااکراه به لبش نزدیک کرد و بایه حرکت کردتو دهنش...اولش بی حرکت مونده بود و نمیجوید ولی بعد چندلحظه فکش به کارافتاد ولبخندی گ شه لبش نشست گفتم:چی شد؟!خوشت اومد؟! لقمه شوقورت داد وگفت:آره...خوشمزه اس بی هوا گفتم:نوش جونت...
خودمم ازحرفی که زدم تعجب کردم...یهو دیانا به سرفه افتاد...داشت آب میخورد که پریدتوگلوش...حتم دارم که به خاطر حرف من به سرفه افتاد...چندتانفس عمیق کشید و دیگه حرفی نزد...منم چیزی نگفتم تااون راحت غذاشو بخوره...
زیر چشمی حواسم بهش بود...درسته تمییز غذامیخورد اما جوری میخورد که آدم اشتهاش باز میشد...مثل طناز حواسش به رژلبش نبود که پاک بشه...مثل طناز یه دستش دستمال کاغذی نبود ومدام دورلبشوپاک نمیکرد...اداواوصول نمیومد که وای زیاده...من رژیمم...این چندشه...اون حالمو بهم میزنه...این خیلی چربه...آدم باهاش احساس راحتی میکرد...معذب

1401/10/28 20:11

نبودی...این خیلی خوب بود خیلی...
موبایلمو تحویل نگهبانی دادم و واردپاسگاه شدم...از رنگ و بوش بیزار

1401/10/28 20:11

#کوه_غرور 74

بودم!منو یاد دوران سختی مینداخت که تصمیم گرفته بودم فراموشش کنم. به سختی نگاهمو ازدر ودیوارغم گرفته اش گرفتم وبه روبه رو خیره شدم.محکم وبلندقدم برمیداشتم...پرغرور...بانگاهی سرد وبی تفاوت. سرم بالبود...نمیخواستم مثل اون دوران خجالتزده وغمگین،باپشتی خمیده تو این پاسگاه راه برم...من دیگه اون سام سابق نبودم...همه نگاها روی من بود...دیگه نگاهمو ازکسی نمیدزدیدم...مستقیم تو چشماشون نگاه میکردم...بدون ترس...بدون واهمه...بدون غم نگاهم روی تابلوی ورودی اتاق ثابت موند...سرهنگ علی صدر...نفس عمیقی کشیدم!ای کاش نمیومدم!خواستم برگردم که پاهام همراهیم نکرد...انگار که به زمین چسبیده بودن...اختیارشون بامن نبود!متزلزل دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم و بایه حرکت بازش کردم...روبه روم...پشت میز بزرگ ریاست...مردی آشنانشسته بود...یادآور روزهای سخت ودردناک...یادآور شکنجه و زخم و غم! سرشوبلندکردونگاهی به من انداخت...چشماش برق زد...ازجاش بلندشد وبه سمتم اومد...همزمان لبخندمحوی هم رو لباش نشست:به به...ببین کی اینجاست؟پسرآزاد شدی رفتی حاجی حاجی مکه؟!نیومدی یه سربه ما بزنی؟ناسلامتی ده سال باهم نون ونمک خوردیم...نمیدونستم اینقدربی معرفت شدی! نگاه سردمو دوختم تو چشماش...بالحن بی تفاوتی گفتم:من تازه از اینجا رهاشدم...چراباید دلم براش تنگ بشه؟روزای خوشی نداشتم که یادآوریش خوش حالم کنه...
دستشوبه سمتم دراز کردوگفت:ولی من داشتم...اون ده سالی که تورو دیدم وشناختم بهترین ساالی خدمتم بود...
دستمو تو دستاش گذاشتم...گرم ومهربون دستمو فشرد وگفت:خوش اومدی پسر...بشین به سمت کاناپه ای که اشاره میکرد حرکت کردم...روبه روم نشست ودستاشو بهم گره کرد:خب...ازخودت بگو!تو این یک ماه چی کار کردی؟ پاروپاانداختم و به پشتی صندلی تکیه دادم یادم نرفته بود چه لطف در حقم کرده بود اگه سرهنگ نبود نمیتونستم از اون زندان آزاد بشم...جز سرهنگ کسی نبود که دیه ی اون پسرک رو بده :فکرنمیکنم به خاطرحال واحوال پرسی منو اینجا کشیده باشید...درسته؟ تک خنده ای کرد...انگار مثل همیشه به جواب ندادن های من عادت کرده بود:هنوزم مثل سابق وقتی میخوای ازخودت حرف بزنی بحثو عوض میکنی...اصرار ندارم میل خودته...
همون لحظه در باز شد و سربازی سینی به دست به سمت مااومد...سینی چای رو روی میز گذاشت و سلام نظامی داد...سرهنگ هم آزاد داد و پسره رفت بیرون...بعداز تعارف سرهنگ یه استکان چایی برداشتم و تو دستم گرفتم....داغیش اذیتم نمیکرد.منتظر به سرهنگ نگاه کردم...دوست داشتم زودتر حرفشو بزنه ومن

1401/10/28 20:11

برم...دلم نمیخواست بیش از این اینجا بمونم. جرعه ای از چای نوشید وگفت:راستشو بخوای درست حدس زدی...کارمهمی باهات داشتم که ازت خواهش کردم بیای اینجا پسرم فقط اولش خواهش میکنم به حرفام خوب گوش کن...نمیخوام تصمیم عجوالنه بگیری...خوب فکرکن باشه؟! کلافه گفتم:باشه نگاهشو به من دوخت وگفت:غلامو که یادته؟!غلام شمس...

1401/10/28 20:11

#کوه_غرور 75

باشنیدن اسمش قلبم به تپش افتاد...پلکام به حالت هیستریک میپرید...شوکه شده بودم و این از حرکاتم مشخص بود.
-داره آزاد میشه...یعنی مامیخوایم که این اتفاق بیافته تا بیاد بیرون وماراحت تر بتونیم کل اعضای باندشوشناسایی کنیم...درحال حاضر مدرک درست وحسابی ازش نداریم که بشه کارشو یکسره کرد...
همونطور که نگاهم به محتویات داخل لیوان بود گفتم:این چیزاچه ربطی به من داره؟ به جلو خم شد وگفت:لطفا بذار حرفام تموم شه...
سکوت کردم که ادامه داد:میدونم ازش دل خوشی نداری...خبر دارم تورو مجبور به چه کارایی میکرده...اون آدم پست و عوضیه!خیلی کثافته...اینوهم من میدونم هم تو...اما کاری ازمون ساخته نیست...فعال مدرک معتبری ازش نداریم که بشه حکم اعدامشو صادر کرد.خیلی زرنگه!اونقدر حرفه ای عمل میکنه که هیچ ردی ازش باقی نمیمونه...ولی من میخوام برای همیشه وجود کثیفشو ازاین جامعه پاک کنم...اگه میدونستم درست میشه،اگه میدونستم راه برگشتی براش وجودداره و از کرده هاش پشیمونه ومیتونه مثل یه آدم پاک وبی آزار حتی برای یه لحظه زندگی کنه کمکش میکردم...تمام تلاشمو میکردم تا آدم بشه...اما میدونم که نمیشه!پس میخوام جلوشو بگیرم...دیگه نمیخوام بیش از این کثافت کاریاشو ادامه بده...نمیخوام آدمای بیشتری رو بدبخت کنه!واسه خاطر این هدفم هرکاری لازم باشه میکنم فقط...
مات نگاهش کردم وگفتم:فقط چی؟! استکان چاییشو روی میز گذاشت وگفت:به کمکت احتیاج دارم متعجب گفتم:چرا من؟!چه کاری از من برمیاد؟!
-خودت هم خوب میدونی که اونقدر جربزه داری که بتونی تو این راه همراهم باشی...خبر دارم که تاحدودی به خانواده اش نزدیک شدی واین خیلی خوبه...
متحیر نگاهش کردم که گفت:فهمیدنش کار سختی نبود...چندروزی دخترشو زیر نظر گرفتیم و فهمیدیم که باتو درارت

1401/10/28 20:11

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

چشمهایت✨مرا رسوا میکند?
تو نگاه کن دلم♥️حرف میزند?
♥️

1401/10/28 20:12

ام! اخمی کردوگفت:اصلاامکان نداره...شمادیروز به من قول دادید...روی حرفتون بمونید!
-من قول دادم؟!
-بله خودتون ازمن خواستین کمکتون کنم گذشته رو فراموش کنید...این اولین قدم...بسم ال...
-من دیروز تویه دنیای دیگه سیرمیکردم...هرچی گفتم واسه خودم گفتم...جدی باور کردی؟! دستشو به کمرش زدوگفت:آقاسامی توروخدااذیت نکنین...بیاین دیگه...من کلی واسه امروز نقشه کشیدم ای بابا عجب گیری افتادما!من غلط کردم بهت قول دادم...اه.. عجب دختر سمجی شده!قبلنا این طوری نبود!ول کن معامله نیست! دروهمونطور باز گذاشتم وبه اتاقم برگشتم روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم

1401/10/28 20:13

#کوه_غرور 76

باطه...کاری ندارم که رابطتون درچه حدیه...این به من مربوط نمیشه اما میدونم که به هیچ عنوان بدون نقشه قبلی ازجانب تو نمیتونه باشه...اونقدر ازش نفرت داری که به دخترش علاقه مند نشی...
جدی گفتم:مسایل شخصیم به کسی ارتباط نداره
-میدونم پسرم منم قصد دخالت ندارم فقط خواستم بگم درحال حاضرتو بهترین گزینه برای کمک به ما هستی!اگه بتونی تو خانواده اش نفوذ کنی واطلاعات لازم رو به مابرسونی مدیونت میشیم...دختر غلام میدونه کهتو پدرشومیشناسی؟
-نه!
-خیلی خوبه...این جوری نقشه مابهتر پیش میره لیوانو به لبم نزدیک کردم وگفتم:اما من هنوز قبول نکردم باعجزنگاهم کرد ادامه دادم:این چیزا چه سودی برای من داره؟ لبخندی زد وگفت:فکرکنم نجات جوونایی مثل خودت ازدام غلام انگیزه خوبی میتونه برات باشه میدونستم خیلی بهم نیاز داره،چشم چرخوندم وگفتم:باید فکرکنم
-اشکلای نداره...فقط زودتر به من اطلاع بده
-تا ساعت آینده خبرشو بهتون میدم
-خوبه...
ازجام بلند شدم وگفتم:باید برم...کلی کاردارم کنارم ایستاد دستی به شونه ام کشید وگفت:رومو زمین ننداز سام! چیزی نگفتم وبه سمت در حرکت کردم که ادامه داد:ممنون که اومدی! نیم نگاهی بهش انداختم...خودش هم خوب میدونست فقط به خاطر کمک هایی که بهم کرده بود پامو تو آگاهی گذاشتم وگرنه هیچ وقت اینجا نمیومدم:خواهش میکنم
-خدابه همراهت زیرلب خداحافظی کردم و ازاتاق خارج شدم. باصدای مکررضربه به در از خواب پریدم...زیر لب به کسی که پشت در بود فحشی دادم وپتورو کنار زدم...اونقدر عصبی بودم که میخواستم هرکی پشت درایستاده رو اززندگی کردن ساقط کنم!تازه یک ساعت بود خوابم برده بود اونم به زور قرص خواب...
دستمو روی دستگیره در گذاشتم ومحکم کشیدمش...دهنمو باز کردم تافحش بارونش کنم که یهو خشکم زد...دهنم رفته رفته بسته شد ونگاهم رنگی از تعجب به خودش گرفت...دیانا سرشو بلند کرد و چندلحظه تو صورتم دقیق شد...بعد لبخندی رولباش نشست وگفت:سلام!صبح بخیر...
دستی به موهام کشیدم وباصدایی که براثرخواب گرفته بود گفتم:صبح؟!دخترالان ساعت پنجه...هنوز هواتاریکه...صبح کجابود؟ لبخندش عمیق شد وگفت:خب صبحه دیگه...
-حالا چی شده این موقع اومدی سراغ من!؟
دستاشو توهم قالب کردوگفت:اومدم دنبالتون باهم بریم کوه...
ابروهام خودبهخودبالارفت...این دختر صبح اول صبحی زده بود به سرش!؟
نکنه خواب نماشده!؟
باصدای نسبتا بلندی گفتم:کوه!؟
سرشو به نشونه مثبت تکون دادوگفت:لطفا عجله کنید...مزه اش به همین زودرفتنه...
-ولی من نمیام...خیلی خسته

1401/10/28 20:13

#کوه_غرور 77

زیر چشمی حواسم بهش بود...سرشو ازالی در کرده بود تو ومنو نگاه میکرد...انگشت شستش هم تو دهنش بود و ازروی استرس اون مک میزد!نمیدونم چرا دلم نیومد دست رد به سینه اش بزنم!سرمو بلند کردم وگفتم:برو حاضرشو تانیم ساعت دیگه راه میافتیم اولش یکم بابهت بهم خیره شد و لی چندلحظه بعد انگار تازه دوزاریش افتاد باذوق دستاشو بهم کوبید وگفت:مرسی آقا سامی! سرمو تکون دادم و اونم بااشتیاق به سمت اتاقش پرواز کرد...نمیدونم تغییر حال من چه سودی واسه این دختر داشت که اینقدر به خاطرش خوش حال شده بود ماشینو گوشه ای پارک کردم و همراه دیانا پیاده شدم!نگاهی به اطراف انداختم ...اینجاجایی نبودکه من ده سال پیش میومدم...خیلی تغییرکرده بود...این تغییرات نامحسوس وشاید کم از نظر خیلی از آدما ازنظرمنی که ده سال ازاینجا دور بودم خیلی بزرگ جلوه میکرد. باقدمهای بلند حرکت میکردم ونگاهم اطرافم میچرخید.دیانامثل جوجه تندتند پشت سرمن راه میومد یابهتربگم میدوید...قد من بلند بود وهرقدممباسه تا قدم دیانا برابری میکرد...صحنه ی جالبی بود. بالاخره خودشو کنارم جاداد وگفت:میشه یکم آرومتر راه برید؟ نیم نگاهی به قیافه ی درهمش انداختم وگفتم:اما من دارم مثل همیشه راه میرم! باحرص گفت:بله...شما همیشه اینقدر تند راه میرید...خب آدم بهتون نمیرسه! لحن عاجزانه اش باعث شد قدمهامو کوتاهتربردارم وبا دیاناهم قدم شدم...لبخند پررنگی گوشه ی لبش خونه کرد اماتندی محوشد...انگار که یاد چیز غم انگیزی افتاده باشه گفت:آقاسامی میشه یه سوال بپرسم؟ همونطور که نگاهم به رو به رو بود گفتم:بپرس!
-پدر آرمیتا الان تو چه وضعیتیه؟! ابروهام خودبهخود بالا رفت...دستامو تو جیب شلوارم فروبردم وگفتم:فعال تو زندانه اما به زودی اعدام میشه! نگاهشو به صورت بی تفاوتم دوخت وگفت:نمیشه کاری کرد که ایشون اعدام نشن؟
-نه...کارحاج صادق ازاین حرفا گذشته...
-شاید اگه با خانواده ی مقتول حرف بزنیم بشه کاری رو ازپیش برد...ممکنه رضایت بدن! وای خدای من این دختر چه قدر ساده بود؟!انگار یادش رفته تو چه دنیایی زندگی میکنیم...پرازنیرنگ…پرازدرو غ…پراز نامردی! کمی به سمتش متمایل شدم وگفتم:خانواده اش رضایت نمیدن...ممکن نیست...گرچه تابحال کسی جزخودحاج صادق ووکیلش باهاشون حرف نزده...
-من هرچه قدر فکرمیکنم میبینم حق باحاج صادق بوده...شاید کارشون درست نبوده و از روی عصبانیت زده طرفو کشته...اما هرکسی جای ایشون بود همین کارو میکرد چرا دادگاه این حکم رو برای حاج صادق بریده؟!مگه تو قوانین کشور مانیومده که اگه

1401/10/28 20:13

یه زن شوهردار بایه مرد دیگه رابطه نامشروع داشته باشه سزاش سنگساره؟چرابیچاره حاج صادقو گرفتن و زنشو ول کردن به امون خدا؟!گرچه من به سنگسار اعتقادی ندارم...به نظرم خدا سزای عمل هرکسی رو بهش نشون میده و ما بنده ها هیچ کاره ایم...

1401/10/28 20:13

#کوه_غرور 78

نچگاه عمیقی بهش انداختم...این دختر بیش ازحد تصورم مهربون بود...اینو از عذابی که به خاطر یه نفر دیگه میکشید فهمیدم...حرص تو صداش...عجزتو نگاهش کاملاگواه این مهربونی ذاتی بود...انگار غم دیگران غم اونم به حساب میومد...اون ازدیروزکه به خاطر من کلی اشک ریخت واینم ازامروز که اینقدربه خاطر حاج صادق حرص میخوره! لبامو با زبونم تر کردم وبعداز مکث کوتاهی گفتم:هیچ *** از ماجرای خیانت همسرحاج صادق خبر نداره...همه فکرمیکنن یه دعوای ساده بوده...حاج صادق اونقدر زنشو دوست داشت که به خاطر سنگسار نشدن اون به هیچ *** هیچ چیزی نگفت...البته ترس از آبروش هم بود ودلیل دیگه اش این بود که نمیخواست اطرافیان بفهمن مادر دخترش یه هرزه بوده واونوقت ممکن بود راجع به آرمیتا وماهیتش،اینکه پدرش کیه دچار سوتفاهم بشن...واین برای روحیه آرمیتا مناسب نباشه...
کمی به فکرفرو رفت آهی کشید وگفت:حاج صادق مرد بزرگیه...امیدوارم به این زودیا این دنیارو ترک نکنه حرفاش درست بود...اون خیلی مرد بزرگی بود...کسی که به خاطر عشق به همسرخیانت کارش ازجون خودش بگذره خیلی آدم بزرگیه...ازاین جور آدماتو دنیای امروزی کم پیدا میشه...
-آقا سامی حالا نمیشه یه بار با خانواده ی مقتول حرف بزنیم؟!امتحانش که ضرری نداره...
جدی ومحکم گفتم:نه...قبول نمیکنن اخمی کرد و گفت:ای بابا چه قدر نه میارید!چه قدر ناامید...اصلا از کجا معلوم !؟
من خودم میرم باهاشون حرف میزنم شما فقط آدرس بدین...شاید رضایت دادن...
کلافه دستی به موهام کشیدم وگفتم:حالا فعال بی خیال شو...بعدا حرف میزنیم آروم سرشو انداخت پایین وچیزی نگفت...به وضوح احساس کردم ناراحت شده چندلحظه غمگین شد وتوخودش فرو رفت اما برخلاف تصور من لبخند مهربونی زد وگفت:آرمیتا خیلی بااستعداده...توهمین چندوقته که باهاش پیانو کار کردم خیلی خوب یاد گرفته...
تعجب کردم!من فکرمیکردم ازلحن جدی و سرد من ناراحت شده وب

1401/10/28 20:13

#کوه_غرور 79

اهام قهرکرده ودیگه هیچ حرفی نمیزنه اما انگاراین دخترقهرکردن بلد نبود...نگاهمو به صورتش دوختم وگفتم:خیلی خوبه...دستت درد نکنه لپاش گل انداخت...نفهمیدم کجای حرف من باعث شد خجالت بکشه ولپاش قرمز بشه...این دختر اصلا قابل پیش بینی نبود!تموم معادالت منو بهم میریخت زیرلب گفت:خواهش میکنم...وظیفمه! میخواست ادامه بده اما نگاهش رو یه نقطه ثابت موند...متعجب رد نگاهشو دنبال کردم و به دکه ی آلوچه فروشی رسیدم...لبخند محوی گوشه ی لبام خونه کرد!دوباره بهش نگاه کردم.سنگینی نگاهمو حس کرد و به طرفم برگشت بادیدن لبخند من ابروهاش بالا رفت و چندلحظه بعد سرشو پایین انداخت و شروع کرد به قدم زدن...چیزی نگفتم و دوباره به راه افتادم...به چندتا نیمکت که رسیدیم رو به من گفت:آقا سامی میشه اونجا بشینیم؟
-چیه خسته شدی؟!
-بله...خیلی...
-تو که خیلی اصرار داشتی بیای حالا چی شد کم آوردی؟! ابروهاشو درهم کشید و گفت:نه خیر کم نیاوردم...تا ایستگاه آخرادامه میدم...فقط الان...
-تو جیح نکن من میدونم کم آوردی! روی نیمکتا نشست و باحالت غمگینی سرشو انداخت پایین...ازفرصت استفاده کردم و ازاونجا دور شدم و به مغازه آلوچه فروشی برگشتم...ازهرنوع آلوچه و لواشک یه ذره خریدم وبعد از حساب کردنش ازاونجا زدم بیرون...
ازجاش بلند شده بود و این طرف و اونطرف رو دنبال من میگشت...بی اختیار لبخند زدم...هرکار این دختر باعث لبخند من میشد! منو که دید اخم غلیظی روی پیشونیش نشست و با خشم گفت:میشه بگین کجا رفتین؟!من نگران شدم!
-کار داشتم...
از عمدنمیخواستم بگم رفتم آلوچه بخرم...دوست داشتم یه ذره اذیتش کنم. باحرص گفت:نباید به من میگفتین؟! لبخند حرص درآری زدم وگفتم:نچ...
پاهاشو محکم کوبید زمین و دستشو مشت کرد...به سمت نیمکتا رفتم وگفتم:حالا کم حرص بخور...بیا اینجا کارت دارم. بااکراه به سمتم اومد و با فاصله از من نشست.کیسه ی پراز تنقالت رو به سمتش گرفتم وگفتم:اینا برای تو! متعجب وباچشمای گرد کیسه رو ازم گرفت...تاچشمش به محتویات داخلش افتاد لبخندی وسیع روی صورتش نمایان شد جوری که یه ردیف از دندونهای سفید وبراقشو به معرض نمایش گذاشت.سرشو بلند کرد و بالحن مهربونی گفت:مرسی آقا سامی...شما از کجا میدونستین من آلوچه دوست دارم؟!

1401/10/28 20:13

#کوه_غرور 80

نخواستم بگم دیدم که باچه حسرتی نگاهشون میکردی برای همین گفتم:بیشتر دخترا ازاین چیزا دوست دارن! کیسه رو کنار گذاشت و درکیفشو باز کرد...باحیرت گفتم:مگه دوست نداری؟!پس چرا نمیخوری؟!
-باشکم خالی که نمیشه آلوچه و لواشک خورد...زخم معده میاره!دوتا لقمه ازکیفش بیرون کشید یکی رو سمت من گرفت وگفت:بفرمایید...صبح هول هولکی درست کردم!کتلته...امیدوارم دوست داشته باشین لقمه روازدستش گرفتم...این دختر فکرهمه جارو کرده بود!اولین گاز رو که از لقمه زدم...مات شدم!این دختر واقعادستپختش عالی بود!تاحالا کتلتی به این خوشمزگی نخورده بود...همونجور که لقمه رو مزه مزه میکردم موبایلم زنگ خورد!همین که چشمم به شماره اش افتاد هجوم افکار مزاحم باعث شد دست از خوردن بکشم!از جام بلند شدم چ کمی بافاصله از دیانا دکمه ی اتصال رو زدم: الو پسرم...سام خوبی؟!
-ممنون خوبم جناب سرهنگ!
-نمیخوای جواب منو بدی!؟
از دیشب خواب وخوراک ندارم!ذهنم همش پیش تصمیم توست! نیم نگاهی به دیانا انداختم ونگاه خیره شو دزدید و مشغول خوردن شد:چرا جواب میدم...راستش من موافقم صدای شاد وخوشحالش تو گوشی پیچید:ممنون سامی ممنون....نمیدونی چه قدر خوش حالم کردی!میتونی امروز بیای آگاهی؟!باید روی نقشه تمرکز کنیم...هرچی عملیات رو زودتر شروع کنیم بهتره! کمی تعلل کردم وگفتم:باشه...میام
-خیلی خوبه...دیگه وقتتو نمیگیرم خدانگهدار!
-میبینمتون! گوشی رو قطع کردم و تو جیبم گذاشتم...به سمت دیانا رفتم و روی نیمکت نشستم! دیانا: هرچی که بیشتر میگذشت و ارتباطم با سامی بیشر میشد میفهمیدم چه قدر ازش فاصله دارم!چه قدر ازش دورم...برخلاف ظواهر که نشون میداد مادوتا درد دیده ایم و میتونیم مکمل هم باشیم،روحیاتمون خیلی باهم تفاوت داشت...من گرم و صمیمی...اون سرد و یخ...اونقدر رفتاراش سرد بود که از فاصله ی زیاد هم اون سرمارو میتونستی احساس کنی...حرف زدنش تک کلمه ای بود...هیچ جوری نمیشد بهش نفوذ کرد...مثل یه کوه نفوذ ناپذیر دربرابرم خودنمایی میکرد...نمیدونم چرامن عاشق یه همچین آدمی شدم...آدمی که وجوه اشتراکش بامن خیلی کم بود...اون پولداربود...خوشگل بود...خوش تیپ بود...همه چیز داشت میتونست با بهترین دختر دنیا ازدواج کنه و من که هیچ چیز قابل توجهی نداشتم اصلا تو نظرش نمیومدم...بافکرشم خطور نمیکردم...تقصیر خودمه...من احمقم که باخودم فکرکردم شاید به خدمتکارش علاقه مند شه!حرف خنده داریه...من کجا وا

1401/10/28 20:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

هـمـــهـــ میگــݧ
فراموشــش کݧ ?
اونـــ یـه عشــق ❥
مجازے بـود ↬
ݧ واقعے
اره مـــجـازیـــ بـود ✘
ولیـ دردشـ کـ واقـعـیــه?✌️?

1401/10/28 20:16

#کوه_غرور 81

ون کجا!من فقط خودمو عذاب میدم!خودم زجر میکشم...اون عین خیالش هم نمیشه چون اصلا فکرش خطور نمیکنه که یه دختر فقیر...یه دلشکسته...یه خدمتکار...یه بی *** وکار...عاشقش باشه...باتمام وجود عاشق اون چشمای شیشه ای باشه...حاضر باشه نصف عمرشو بده تا اون لبخندهای محو وکمرنگ که شاید به چشم هیچ *** نیاد همیشه تزیین صورتش باشه...حاضرباشه هرکاری کنه تا دل سنگیش به رحم بیاد...تاغم تودلش نباشه...دلش پربشه از شادی و امید و عشق...بدون کینه...بدون نفرت...بدون حس انتقام! ای کاش تموم احساسمو از تو چشمام میخوند...
ای کاش میفهمید! ای کاش...
بادیدن کفشاش که درست مقابلم ایستاده بود سرمو بلند کردم...موشکافانه نگاهم میکرد:چراتوفکری؟!اتفاقی افتاده؟! ازجام بلندشدم وگفتم:نه چیز مهمی نیست! پوزخندی گوشه لبش نشست وگفت:آهان...راستی من الان کار دارم باید برم جایی...
-باشه من حرفی ندارم بریم!
-خوبه اینوگفت وجلوتر از من شروع کرد به حرکت کردن...باز مثل قبل قدمهای بلند برمیداشت و من مثل مورچه پشتش راه میومدم...کلافه ام میکرد گفتم:آقا سامی...مگه قرار نشد آرومتر راه برید؟! به سمتم برگشت وگفت:دارم آروم میرم دیگه...
ای بابا قصدش اینه که منواذیت کنه!؟
دستی به کمر زدم وگفتم:اگه خیلی به دویدن علاقه دارین حرفی نیست باهم تاماشین مسابقه میدیم! لبخندمکش مرگماتحویل صورت مات ومبهوتش دادم!
-چی کارکنیم؟!
-بدویم دیگه! بعد خودم آماده شدم وگفتم:یک...دو...سه...
باآخرین سرعت شروع کردم به دویدن ولی صدای قدمهاشو نمیشنیدم...انگار ازشدت تعجب همونجا میخکوب شده...به عقب برگشتم اماندیدمش...وا کجا غیبش زد؟!سرجام ایستادم و دستی به کمرم زدم که یهو حس کردم یه چیزی مثل فشنگ از بقلم ردشد...حیرون به اون فشنگ بزرگ خیره شدم...بله خودش بود!منو گول میزنی جناب مهندس؟! به سمتم برگشت و لبخند حرص درآری تحویلم داد که عشق وعاشقی یادم رفت...دلم میخواست همونجا سرشو از بدنش جداکنم!اخم کردم و بایه حرکت به سمتش هجوم بردم...همچنان میدوید واونقدر قدماش بلند بود که به گرد پاشم نمیرسیدم! نمیدونم چراخودمو ضایع کردم وهمچین مسابقه ای ترتیب دادم...اینکه ازاول معلوم بود من بازنده ی این مسابقه ام!اه...

1401/10/28 20:16

#کوه_غرور 82

همین که به ماشین رسید به من نگاهی کرد وابرو بالا انداخت...میخواست بیشتر حرصم بده...نه صورتش عرق کرده بود نه نفس نفس میزد...مونده بودم اون چه طوری این همه دویده بود و ککش هم نگزیده بود!؟
-دیدی نمیتونی ازمن ببری!؟
لبامو جمع کردم وگفتم:قبول نیست شما جرزنی کردید! لبخند کم یابی زد وگفت:چی کارکردم!؟
شمرده شمرده گفتم:جر...زنی...منو گول زدید! سرشو به طرفین تکون داد وگفت:بهونه نیارشیطون...قبول کن باختی...
مات نگاهش کردم!به من گفت شیطون!؟
الان این سامی بود که به من گفت شیطون!؟
به من...!؟
وای باورم نمیشه! سوار ماشین شد وتک بوقی به من که هنوز ایستاده بود زد...به خودم اومدم و سوار شدم!اما هنوز ذهنم درگیر حرفش بود! جلوی درخونه پیاده ام کرد...ازتوشیشه سرشو کرد بیرون وگفت:ممکنه شب دیر بیام...
سرمو تکون داد وگفتم:خدانگهدار طبق معمول چیزی نگفت....فقط نگاهم کرد...نمیدونم چرااحساس کردم نگاهش پراز تشکره ولی به روش نمیاره...شایدم اشتباه کردم وتوهم زدم....اما...
بعداز اینکه وارد خونه شدم حرکت کرد...سالنه سالنه خودمو به اتاقم رسوندم!ساعت تازه ده صبح بود...روی تختم نشستم ومقنعه مو از سرم درآوردم و روی تخت انداختم!همون لحظه موبایلم زنگ خورد...کسی جز روژین نمیتونست باشه...تنهامخاطبم اون بود!لبخند کمرنگی زدم و دکمه ی اتصال روفشار دادم:
-الو سلام روژین!چه طوری!؟
طبق معمول باداد وهوار گفت:درد گرفته معلوم هست کجایی!؟
خبری ازت نیست! گوشی به دست روی تخت دراز کشیدم وگفتم:درگیر کارم باشیطنت گفت:ازرییس خوشتیپت چه خبر!؟
اسمش چی بود!؟
…اومم…آها...سامی...
باشنیدن اسمش قلبم به تپش افتاد گفتم:روژین...
تند گفت:چیه!؟
-روژین توروخدادعوام نکنیا!سرزنشم نکن...روژین من غلط اضافی کردم...اشتباه کردم....اما....
-وای نصف عمرم کردی تو!بگو ببینم چی کارکردی!؟
کمی مکث کردم وگفتم:من جلو سامی وا دادم! جیغی کشید وگفت:خاک تو سرت احمق....چه غلطی کردی!؟
دیوونه فک کردی اون گردن میگیره!؟
دیوونه....مثل یه آشغال پرتت میکنه بیرون!بدبخت شدی رفت!اغفالت کرد نه!؟
نکنه بهت تجاوز کرده؟!اگه اینطوریه بگو برم خودم چشماشو از کاسه دربیارم ازشنیدن حرصی که میخورد بلند بلند زدم زیر خنده...اشتباه چه فکرایی کرده بود...انگار شنیدن صدای خنده ی من بیشتر عصبیش کرد چو گفت:بخند...بایدم بخندی...معلوم نیست اون شبی که باهاش بودی چه قدر بهت خوش گذشته که این جوری ازیادآوریش ذوق مرگ میشی!شاگرد اول دانشگ

1401/10/28 20:16