The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#کوه_غرور 83

اه مارو باش! باخنده گفتم:بابا وایستا بذار حرفم کامل تموم شه بعد قضاوت کن
-خوبه خویه....توضیحم میخواد بده....نمیدونی بایه دختر چشم وگوش بسته حرف میزنی!؟
میخوای منم ازراه به در کنی!؟
بلند تر خندیدم وگفتم:توخودت ازراه به در شدی!دیوونه چی داری میگی واسه خودت!؟
من کی گفتم خطایی کردم!؟
منظورم ازاینکه گفتم وادادم این بود که عاشق شدم چندلحظه سکوت کرد و بعد انگار منفجر شد:دوساعته منو گذاشتی سرکار؟؟منوباش باخودم فکرکردم ازون عرضه ها داری که مخ اون پسره رو بزنی!گفتم خودتو بهش انداختی تمام!
-اذیت نکن روژین...جدی میگم...دلو باختم
-خاک تو گورت...تواین دور وزمونه عشق کشکه!منگول رو چه حسابی عاشقش شدی!؟
خاطرات اونشب برام تداعی شد...بی ارده لبخندی زدم وگفتم:نمیدونم...بایه نگاه...چشم تو چشم شدیم و یهو...فهمیدم عاشق شدم
-..باورم نمیشه بایه نگاه عاشق شدی؟به همین سادگی!؟
آهی کشیدم وگفتم:به همین سادگی...
یکدفعه در اتاقم باز شد و آرمیتا باذوق خودشو انداخت تو اتاقم وگفت:خاله دینی عاشق شدی!؟
وای یا امام زمون....این بچه از کجا پرید تو!این که دهنش چفت وبست نداره...منو لو نده پیش سامی هول گوشی رو قطع کردم وسیخ سرجام نشستم! سام: شیرآب رو باز کردم...اون گرمای مطبوع حس خوبی بهم میداد...حسی که روح مشوشم رودربرمیگرفت وافکارآزار دهنده روازمن دور میکرد...افکارآزار دهنده ای که امیدداشتم بااین آب شسته بشه! صدای سرهنگ هنوز توگوشم زنگ میزد...اطمینان نداشتم که بتونم ازپس این ماموریت بربیام،ایستادن درمقابل غلام ودار ودستش کار آسونی نبود...من یه بار ازش شکست خوردم...امااونبار تنهابودم...ایندفعه تنها نیستم!کینه ای که ازش تودلم دارم باهام یاره...اون حس انتقام باهام همدسته.ماباهم یه تیم قوی رو تشکیل میدیم...
هنوزصدای سرهنگ توگوشم میپیچید...غلام شمس...صادره ازآبینسک(شهری درروسیه)...به جرم قاچاق موادمخدر واعضای بدن انسان 00سال تو حبس بوده...ه.م.ج.ن.س.ب.ا.ز.ی ازقوانین گروهشونه...هرکسی تواین باندفعال باشه باید اینجوررابطه هارو داشته باشه...پوزخندی زدم...اونقدر عمیق که چندقطره آب لجوجانه خودشونو تو دهنم جای دادن و طعم تلخی وجودمو فراگرفت!

1401/10/28 20:16

#کوه_غرور 84

زیردوش به نفس نفس افتادم...دستامو ازشدت خشم مشت کردم.رگهای دستم تاروی گردنم متورم شدن...ابروهام درهم گره خوردن...سرم رو بالا گرفتم...قطرات آب مانندسیلی برروی صورتم فرودمیومدن ومن باخودم فکرمیکردم که ای کاش سیلی هایی که زمونه به صورتم نواخته بود مثل ضربه ی این آب ناجوانمردانه نبود...قطره ها یکی پس ازدیگری مثل سیلی خروشان روی عضلات منقبض از خشمم جاری میشدن...حس انتقام درونم شعله ور شده بود و کل وجودمو به آتیش می کشید...تنها به خاطر کاری که باروح و روانم کرده بود ازش متنفر نبودم اون برادر زنی بود که زندگیمونو نابود کرد...دل مادرمو شکست!احساس زنانه اش رو سرکوب کرد.. اون زن رقیب مادرم شد!پدرموازمون گرفت… همشون دزدن...
دیگه نتو نستم تحمل کنم...خشمم خلاصه شد تو یه مشت که باضربه ای محکم به دیوار حموم فرود اومد! پیشونیمو به دیوار سرد حموم چسبوندم وآه کشیدم...همیشه یادآوری خاطرات تلخ گذشته عذابم میداد...
باید از فردا شروع کنم...یه نقشه ی ازپیش تعیین شده...حساب شده...فکرشده! نگاهم ازروی دیوارحموم سرخورد و روی انگشتر ساده ای که تو دست راستم بود ثابت موند...انگشتری که درظاهرانگشتر بود اما ردیاب قوی توش کارگذاشته بودن تاحین ماموریت اگه بالیی سرم اومد بتونن پیدام کنن! به تصویرم توآینه بخارگرفته حموم پوزخند زدم و مشتی آب به پوزخندم تو آینه پاشیدم...
دیانا: دراتاقمو باز کردم و خودمو تقریبا پرت کردم تو اتاق...دروقفل کردم و روی تخت نشستم،دستمو روی قلبم گذاشتم اونقدر تندتند میزد که حس میکردم هرلحظه ممکنه قفسه سینمو بشکافه و بزنه بیرون!ای خدا چرا همش باید آبروی نداشته من جلوی این پسره بره؟!الان راجع به من چی فکرمیکنه!؟
نکنه فکرکنه عمدااونو اونجا جاگذاشتم! هینی کشیدم و روی تخت ولو شدم...وای دیگه عمرا بتونم تو روش نگاه کنم...فقط درحال گندزدن و خرابکاریم! همش تقصیر آرمیتاس...اگه نمیخواست خبر چینی کنه و به سامی بگه که من عاشق شدم هیچ وقت دنبالش نمیکردم یه لحظه هیکل سامی جلوی چشمام ظاهر شد...بااینکه درست وحسابی ندیدمش اماسیکس پکش خوب یادمه...عجب بدن ورزیده ای داشت...ای خاک برسر چشم چرونت کنن!بادستام جلوی چشمامو گرفتم وگفتم:من بهش فکرنمیکنم...فراموش کن! سعی میکردم دیگه بهش فکرنکنم اما مگه میشد اون اندام خوش ترکیب رو فراموش کرد؟! امان از دست تو آرمیتا ببین چه حال و روزی واسه من ساختی؟! سام: باشنیدن صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم...نگاهی به صفحه گوشی انداختم بادیدن شماره شادی خود

1401/10/28 20:16

#کوه_غرور 85

به خود ابروهام توهم رفت بااکراه دکمه اتصال رو فشار دادم و گوشی رو به گوشم چسبوندم و منتظر شدم حرف بزنه:
-الو سلام سامی جونم!؟
چه طوری عزیزم؟! باصدای خش دازی گفتم:بدک نیستم...
-اوا عزیزم خواب بودی!؟
ببخشید...
-نه مهم نیست کاری داشتی؟ کمی مکث کرد وبالحن پرعشوه ای گفت:دلم برات خیلی تنگ شده...خواستم بیام خونت ولی حس کردم شاید دوست نداشته باشی! کلافه دستی به موهام کشیدم...سرجام نیم خیز شدم وگفتم:نه چرادوست نداشته باشم!؟
باهیجان وصف ناپذیری گفت:واقعا!؟
یعنی بیام؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آره جیغی کشید...گوشی رو از گوشم فاصله دادم...اصلا این کاراشو درک نمیکردم!با اشتیاق گفت:برای شام میام عزیز دلم...منتظرم باش! تو دلم پوزخندی زدم...منتظر؟!اونم منتظر تو؟!...هه...ولی درجوابش گفتم:منتظرم گوشی رو قطع کردم و رو عسلی کنار تخت گذاشتم...دیگه خوابم نمیبرد.باید یه زنگ به سرهنگ میزدم و جریان اومدن شادی رو بهش اطلاع میدادم...نمیخواستم به خاطر حس انتقام خودم این ماموریت رو خراب کنم! از جام بلند شدم...بعد از تعویض لباس از اتاق زدم بیرون...صدای خنده ی دیانا با شیطنت آرمیتا درهم آمیخته بود و فضای سالنو پرکرده بود...حس کنجکاویم تحریک شد گوشه ای ایستادم تاببینم چی میگن دیانا:درخواستمونو میتونیم بایه کلمه قشنگ بگیم...مثال یه لیوان آب بخوایم چی میگیم؟! آرمیتا بی معطلی گفت:خودمون میریم میخوریم برای بقیه هم میاریم دیانا:نه مثال بخوایم بگیم این کیک رو به من بده...
آرمیتا:خودمون بلندمیشیم برمیداریم به بقیه هم تعارف میکنیم! دیانا:نه عزیز دلم...یک کلمه ای بگو که محبت شمارو به من نشون بده! آرمیتا:میخوای برم کتاباتو ازتو اتاق بیارم؟!برم آب بیارم؟!میخوای موهاتو شونه کنم؟ دیانا:نه نه...قبل از اینکه بگم این کیک رو به من بده میتونیم یه کلمه قبلش بذاریم وبگیم عزیزم ممکنه اون تیکه کیک رو به من بدی؟! آرمیتا:بله بفرما...من خودم باید زودتر میفهمیدم کیک میخوای خاله دینی بهت میگفتم بفرمایین دیگه منم خندم گرفته بود چه برسه به دیانا...بلند بلند میخندید و قربون صدقه آرمیتا میرفت...واقعا کلنجار رفتن بایه بچه تو سن وسال آرمیتا خیلی سخت بود!من که اصلا نمیتونستم بیشتر از چنددقیقه تحملشون کنم...حوصله شونو نداشتم اما دیانا...خیلی آروم و باطمانینه باهاش رفتار میکرد...با حوصله به حرفاش گوش میکرد و راه و روش زندگی یادش میداد...این خیلی خوب بود!لبخند محوی رو لبام نشست وارد سالن شدم...پشت میز صبحونه نشسته بودن و صبحونه میخوردن...باشنیدن صدای

1401/10/28 20:16

قدمهای من هردو به طرفم برگشتن.آرمیتا سلام بلند بالایی داد اما دیانا بادیدن من چایی تو گلوش پرید و به سرفه افتاد...رنگش پریده بود و نمیتونست نفس بکشه باعجله به سمتش رفتم و چندباری پشتش کوبیدم تا سرفه اش قطع شد و خودشو کنار کشید!نفس راحتی کشیدم وگفتم:آروم...مگه دنبالت کردن این قدر تندتند میخوری! بدون اینکه نگاهی به من بندازه گفت:ممنون! جوابشو ندادم روبه آرمیتا گفتم:میری مهدعمو؟

1401/10/28 20:16

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?قبل از رنجوندن کسی به این فکر کنید که

اگه دیگه برنگشت چی?

1401/10/28 20:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

.
و قسم به آغوشی که
بوی ماندن میدهد
و هنگام دلتنگی
مرهمی جز آن نخواهی یافت

#نگارقاسمی

1401/10/28 20:19

#کوه_غرور 86

-بله...تازه خاله دینی هم میره دانشگاه! به دیانا نگاهی انداختم وگفتم:من میبرمتون...دم ماشین منتظرم دیانا هول گفت:نه احتیاجی نیست با راننده میریم! یه تای ابرومو بالاانداختم وگفتم:لازم نکرده...روحرف من حرف نیار...شیرفهم شد! زیر لبی چشمی گفت و از جاش بلند شد! به سمت درخروجی رفتم و ازخونه خارج شدم! دیانا: کوله پشتیمو ازروی صندلی کناریم برداشتم وازجام بلند شدم،همونجور که ازکلاس بیرون میرفتم روژین هم دنبالم میدوید:دختره ی خنگول کجامیری!؟
واستا منم بیام!هوی...
بی توجه بهش وارد راهروی اصلی شدم اونم همونجور جیغ جیغ میزد و دنبالم میومد...باکشیده شدن کیفم سرجام ایستادم!باخنده روبه روم فرار گرفت وگفت:یه وقت واینستیا!هالک شدم از بس جیغ جیغ کردم...تازه آبروم جلو عرشیا هم رفت!دیگه منو نمیگیره! لب ولوچه اش آویزون شد بامشت به بازوش کوبیدم وگفتم:ول کن بابا...عرشیا!؟
تک خنده ای کرد وگفت:شوخی کردم بابا!هیچ پسری لیاقت نداره...
ابرویی بالا انداختم وگفتم:پیشرفت کردی! زیرلب گفت:تمام بارعشقمان بردوش من بود...هنوزهم برایم جای سوال است...اوچرا خسته شد؟! چیزی نگفتم...میدونستم روژین چه روزای سختی رو گذرونده و الان تو مرحله ی نقاهته...طبیعیه ازاین حرفا بزنه! باهم هم قدم شدیم همونجور که به سمت حیاط میرفتیم گفت:از سام چه خبر؟! آهی کشیدم وگفتم:هیچی!
-نه مثل اینکه اوضاع خیلی وخیمه!دختر تو جدی جدی عاشق شدی!؟
به سمتش برگشتم چندلحظه ای تو چشماش نگاه کردم وگفتم:فک کنم!
-تو دیگه چرا؟!دخی میدونی توچه راهی قدم گذاشتی!؟
میدونی عشق یک طرفه چه قدر تلخه...چه قدر سخته...نمیدونی اگه بهش نرسی چه قدر ضربه میخوری!؟
هیچ نقطه ضعفی بدتراز عشق یک

1401/10/28 20:19

#کوه_غرور 87

طرفه نیست!اینکه میبینیش دلت براش پرمیزنه...اینکه میخنده دلت براش ضعف میره...اینکه تب میکنه براش میمیری...اینکه غصه داره بغض گلوتو میگیره!اینکه برای یه لحظه وجودش...آغوشش...لبخندش...نگاه گرمش له له میزنی اما اون نمیبینه خیلی سخته...اون لحظه لحظه آب شدنتو نمیبینه...خرد شدن غرورتو نمیبینه...ضعیف شدنتو نمیبینه!چرا این انتخابو کردی دیانا!؟
چرا؟ دستاشو تو دستام گرفتم و باهم روی نیمکت گوشه حیاط نشستیم...چشمامو به چشمای اشکیش دوختم وگفتم:نمیدونم چه جوری شد!اصلا نفهمیدم...وقتی توچشماش نگاه کردم انگار برق دویست وبیست ولت بهم وصل کردن...لرزکردم...قلبم شروع کرد به تپیدن...نفسم تو سینه حبس شد!نمیتونستم نفس بکشم!هم میخواستم ازاونجا فرارکنم هم میخواستم همونجا بمونم و اون حسوتجربه کنم!خراب کردم...باختم...دلمو به یه نگاه باختم روژین...دست خودم نبود!اگه میشد...اگه میتونستم هیچ وقت بهش دل نمیبستم...امانشد نتونستم...دست خودم نبود!نبود! اشک ازچشمام جاری شد...روژین مات ومبهوت نگاهم میکرد بادست آزادم صورتمو پاک کردم چنددقیقه ای سکوت شد اماروژین طاقت نیاورد وگفت:خودتو اذیت نکن...حالا شاید ایندفعه شانس باتو یاربود تونستی عاشقش کنی! باابروهای بالارفته نگاهش کردم که ادامه داد:شاید سام باپدرام فرق داشته باشه...شاید اگه یکم خودتو تکون بدی بتونی دلشو بدست بیاری! لبخند محوی زدم وگفتم:قلب سام ازپدرامم سنگ تره...اصلا راه نفوذی نداره! تک خنده ای کرد وگفت:ماپیداش میکنیم رفیق!نمیذارم دل تو مثل من خون بشه!
-مثال میخوای چی کارکنی؟
-تو به این چیزاش کاری نداشته باش بسپر به من! سرمو به نشونه تاسف تکون دادم وگفتم:تو آدم نمیشی!عاشق هیجانی! ازجاش بلند شد وگفت:آق سامی یه آشی برات بپزم که یه وجب روش روغن داشته باشه! بعد شروع کرد بلند بلند خندیدن! منم بلند شدم کیفمو روی دوشم جابه جاکردم وگفتم:دست پختتم خوب نیست...آشه افتضاح میشه!بیچاره سامی!خیلی حساسه! بلند خندید وگفت:وایییی

1401/10/28 20:19

#کوه_غرور 88

حساسه...کلیه شم سنگسازه! به حرف خودش خندید منم لبخندی زدم وگفتم:بسه!حالا واسه من نمک نریز! قری به گردنش داد وگفت:الان که رفتی خونه میری یه دوش میگیری...لباسای خوشمل و جینگول مینگولی میپوشی...یه آرایش خفن هم میشونی رو صورتت...به خدا سامی حضرت یوسف نیست که ازت بگذره...دلشو میبری و اونوقت...
با هیجان دستاشو به هم کوبید وباآهنگ گفت:بدو بدو مبارک بادا...
محکم تو سرش کوبیدم وگفتم:یعنی خاک عالم توسرت...من اگه بخوام این کاراروبکنم که به ازدواج نمیرسم...تهش میشه کارای خاک برسری! شیطون شد وگفت:خب مگه بده؟!کارای خاک برسری با سام...وایی...خیلی خوشتیپه!خوشگل هم هست!وای چشم وابرو مشکیه!من عاشق این جورآدمام! مشتی حواله پهلوش کردم :هووووی...چشمت دنبال مال مردم نباشه!
-واه...مال مردم؟!نکنه مردم تویی؟یعنی الان تو صاحب سامی شدی؟
-کوفت...خودتو مسخره کن! لبخندشو جمع وجور کرد وگفت:نه بابا مسخره چیه!شما صاحب تام االختیار جناب سام بازرگان هستید!و ازاین پس نه من و نه هیچ دختر چشم چرون و ورپریده دیگه ای به اموال شما چشم داشتی نخواهد داشت! اخمی کردم وگفتم:خیلی خنگی! بی شعور!یادم باشه دیگه هیچ وقت باهات درد ودل نکنم!آدمو به مضحکه میگیری! با حالت قهر به سمت درخروجی دانشگاه راه افتادم که دنبالم اومد:هوی بی جمبه!؟
واستا!شوخی کردم!
-شوخی بود؟!این شوخی بود!؟
بازی بااحساسات من شوخی بود؟
-خب حالا چه بزرگش هم میکنه!بازی با احساسات! چیزی نگفتم کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم وبی توجه به روژین به ماشین هایی که باسرعت ازخیابون رد میشدن خیره شدم!
-قهرنکن دیگه!بابا اصلا ما غلط!ببخشید لبخندی رولبام نشست!هیچ وقت بلد نبودم قهرکنم شاید از دست طرف دلگیر میشدم وتصمیم میگرفتم دیگه باهاش حرف نزنم اما قهر...نه!اصلا کارمن نبود.
-قهر نیستم شیطونک! لوپمو کشید وگفت:آی قربوت برم من!چه قدر دلت بزرگه!همچین پهن و وسیع...گسترده!مثل سفره! چشم غره ای بهش رفتم که به تته پته افتاد:میگم...چیزه!تو هنوزم نمیخوای بامن بیای!؟
...بابا یه قراضه دارم...میرسونمت!دست فرمونمم بد نیست به خدا نمیمیری!
-نه این طوری راحت ترم! همون لحظه یه اتوبوس ایستاد روبه روژین گفتم:مرسی که به حرفام گوش کردی ! ابرویی بالاانداخت وگفت:چاکرشوما! سرمو به نشونه تاسف تکون دادم و وارد اتوبوس شدم!دستی برام تکون داد و به سمت ماشینش رفت! باشنیدن صدای آشنایی از اتاقم خارج شدم...کنار پله ها ایستادم و به سالن نگاهی انداختم...شادی؟!اینجا چی کار میکرد؟ پوزخندی به حرف خودم

1401/10/28 20:19

زدم...یادت رفته !؟
دوست دختر سامه!چرا تاالان یادم نبود!یعنی گناه کردم؟ازاینکه به مردی که دوست دختر داره دل بستم گناه کردم؟ولی اونکه زنش نیست...ن

1401/10/28 20:19

#کوه_غرور 89

ه نه !من اشتباه کردم....اصلا یادم نبود!فراموش کرده بودم! گوشام خود به خود تیز شد...
-سامی عزیز دلم...بریم تو حیاط قدم بزنیم؟!
-باشه گلم...فقط هواسرده یه چیزی بپوش قلبم شروع کرد به تندتند تپیدن!این سامی بود که اینقدر خوب و صمیمی با شادی حرف میزد؟یعنی اینقدر دوستش داره که نگرانش بشه!؟
سام سرد وخشک!؟
نگرانی هم بلده!؟
مهربونی هم بلده!؟
کلمات شیرینی مثل گلم و عزیزم هم بلده؟؟آره بلده...منتهی تو آدمش نبودی که بهت بگه!به وقتش باکسی که دوستش داره شاده...میخنده....مهربونه دیگه سرد نیست!نمیذاره سرمای وجودش به عشقش منتقل بشه...اونو همیشه گرم نگه میداره...بین بازوهاش!تو آغوش گرمش!آغوشی که فقط یه بار نصیب من شده بود!فقط یه بار...زود....تند...سریع!اما همون مدت کم برای من مثل یه رویا...مثل یه خواب شیرین…مثل یه خاطره ی قشنگ و دست نیافتنی…تو دفتر خاطرات ذهنم ثبت شد! از تصور وجود شادی تو آغوش سام لرز کردم!دستامو به نرده ها تکیه دادم که نیافتم!چرا اینقدر بهش مبتال شده بودم!؟
من که میدونستم اون هیچ وقت قسمت من نمیشه...چرااینقدر بهش وابسته شدم که حالا بودنش بایه نفر دیگه اینقدر آزارم میداد؟! من که عادت داشتم...همیشه عادت داشتم به چیزایی که دوستشون دارم نرسم...عادت داشتم هروقت دلم چیزی رو میخواست بی تفاوت از کنارش رد شم...چون میدونستم سهم من نمیشه مال من نمیشه!بهش نمیرسم چون فقیرم....چون اونقدری پول ندارم که بدستش بیارم....مثل حالاکه فقیرم...که اونقدری پول ندارم که به سامی برسم...قدوقوارش نیستم!باید دست رو دلم میذاشتم و بهش میگفتم خفه شو...اون مال تو نیست....مال تو نمیشه!بیخودی جوش نزن!یادته یه بار دلت بستنی قیفی خواست!؟

1401/10/28 20:20

#کوه_غرور 90

ازاون پیچ پیچی ها!یادته وقتی چشمت بهش افتاد دلت مالش رفت...دهنت آب افتاد...ولی چشماتو روش بستی چون پول نداشتی بخری!ازش گذشتی چون بهش نمیرسیدی!مثل حالا وقتی سامی رو کنار شادی...تودستای شادی میبینی دلت مالش میره...دهنت آب میافته اما باید مثل همیشه از کنارش بگذری و صدای خورد شدن قلبتو نادیده بگیری! صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش تو فضاپیچید...ازخیاالتم فاصله گرفتم و پاهام بی اختیار به سمت پنجره اتاقم کشیده شد...چشمام شروع کرد به جنب وجوش و یه جایی گوشه حیاط روی صندلی های کنار استخر ثابت موند...بادیدن دستای حلقه شده ی سامی دور کمر شادی نفسم تو سینه حبس شد (آهنگ آرزو از احسان خواجه امیری تو ذهن دیانا) تو رو آرزو نکردم ته تنهایی جاده آخه حتی آرزوتم واسه من خیلی زیاده تو رو آرزو نکردم این یعنی نهایت درد خیلی چیزا هست تو دنیا که نمی شه آرزو کرد قطره اشکی لجوجانه ازگوشه چشمم میچکه و روی گونم می افته!پیشونیمو به شیشه سرد پنجره میچسبونم و ازدور تماشاشون میکنم که چه راحت و سرخوش میخندن و حرف میزنن!دلم میگیره...
تو رو تا یادمه از دور از همین پنجره دیدم بس که فاصله گرفتی به پرستشت رسیدم من گذشتم از تبی که تو رو تو خونم ببینم راضیم به این که گاهی تو رو می تونم ببینم نه امیدی به سفر نیست از همین فاصله برگرد خیلی از فاصله ها رو با سفر نمی شه پر کرد عمری پای تو نشستم که منو حالا ببینی تو مثل کوهی که باید منو از بالا ببینی دلم میسوخت وآتیش میگرفت...قطره های اشک دونه دونه روی صورتم میریختن...نگاهی به شادی انداختم و و جلوی آینه ایستادم! چشمام لنزنبود...خودش آبی بود ولی چون مثل چشمای شادی آرایش نداشت جلب توجه نمیکرد...
دستی به موهای بلندم کشیدم...مثل شادی رنگ نکرده بودم...خودش طلایی بود...ولی چون هیچ وقت اززیر روسریم بیرون نمیومد هیچ جلوه ای نداشت! پوست صورتم سفید بود...مهتابی...اما شادی برنزه بود!شاید...شاید سامی ازپوست برنزه خوشش میاد؟! پوزخندی به تصویر خودم تو آینه زدم...
من هیچ جذابیتی برای جلب نظر سام نداشتم...نه ناخن بلند فرنچ شده...نه آرایش غلیظ و رژ قرمز...من حتی جرات نداشتم توچشمای سام نگاه کنم...چه طور میخواستم باشادی که استاد همه ی این کارابود رقابت کنم؟اون لوندی و عشوه گری رو ازبربود اما من تو حرف زدن معمولی هم مشکل داشتم...زود سرخ و سفید میشدم!وقتی باهاش حرف میزدم همه چیز یادم میرفت و به تته پته می افتادم! من چه طور میخواستم باشادی رقابت کنم وقتی نمیتونستم چندقدم بایه جفت کفش پاشنه بلند راه برم! چه طور

1401/10/28 20:20

میخواستم باشادی رقابت کنم؟! چه طور میخواستم...؟ چه طور…؟ صدای قهقهه های بلند شادی توکل ساختمون پیچیده بود!مثل مته مغزمو سوراخ میکرد…مثل مگس بغل گوشم ویز ویز میکرد! سرم درد میگرفت! گریه ام به هق هق تبدیل شده بود...هق هق های ریزی که تو گلوم خفه میشد! کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم...نمیخواستم اونجا باشم!نمیخواستم حرفای عاشقونشونو بشنوم...نمیخواستم نگاه

1401/10/28 20:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#تــــــو میخوای بفهمی عاشق کی ام؟

کلمه ی اول رو دوباره بخون ☺️?

1401/10/28 20:21

#کوه_غرور 91

سری چیزا هست که تو ازشون خبر نداری!
-دلم نمیخواد چیزی بشنوم!تواین ده سال به اندازه کافی ازت شنیدم...الانم دست از سرم بردار دلم نمیخوادببینمت نه حالا نه هیچ وقت دیگه...
باخشم تو چشماش زل زدم وگفتم:ازت متنفرم میفهمی؟!متنفر...
نفسشو باحرص فوت کرد بیرون وگفت:خیلی خب ازم متنفری باش!فقط یه فرصت بده باهات حرف بزنم.چیز زیادیه؟ با نوک کفشم به سنگ ریزه ای که کف خیابون افتاده بود ضربه ای زدم وگفتم:حرفی باتو ندارم
-ولی من دارم!خواهش میکنم سامی...جون خاله گیتی قسم!
-صدبار گفتم جون مادر منو قسم نخور! دستشو باماشینم تکیه داد وگفت:مجبور شدم...میدونم رو جون خاله گیتی حساسی! با حرص گفتم:همینه دیگه...میگن به دشمنت نقطه ضعفاتو نگو...همین میشه!سواستفاده میکنه! تو چشمام نگاه کرد وگفت:سامی من دشمنت نیستم!هرچی از من شنیدی دروغه...دروغ! پوزخند صداداری زدم وگفتم:آره دروغه...رفاقتت هم دروغ بود! عصبی مشتی به کاپوت ماشین زد وگفت:د لعنتی چرا حرف خودتو میزنی؟!چرا یه لحظه نمیذاری من حرف بزنم؟!فک کردی فقط خودت گول خوردی؟!فقط خودت عذاب کشیدی؟فقط خودت شبا کابوس دیدی؟!نه بی معرفت...بیشتر از تو گول خوردم...بیشتر ازتو کابوس دیدم بیشتر از تو عذاب کشیدم!
-بی معرفت؟!تو به من میگی بی معرفت؟!خودت که اند همه بی معرفتایی تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟
-سامی بذار حرف بزنم اونوقت معلوم میشه کی بی معرفته...من یاتو؟ با حرص پوست لبمو میجوییدم...نگاهی به ماشین انداختم و سوار شدم...همین که استارت زدم درماشینو باز کرد و روصندلی جلو نشست! بی توجه بهش پامو روی پدال گاز فشار دادم وماشین ازجاش کنده شد بدون اینکه بدونم دارم کجا میرم فقط گاز میدادم...گاز میدادم و ازبین ماشینا الیی میکشیدم...دیوونه شده بودم...دیدن دوباره پدرام دیوونه ام کرده بود.ازحرص دندونامو به هم میسابیدم و سرعتمو بیشتر میکردم ولی پدرام بی خیال روی صندلی نشسته بود...یه دستشو به شیشه تکیه داده بود ودست دیگه شو روی پاش گذاشته بود...ازاین خونسردیش بیشتر حرصم میگرفت...اینکه یه عمری بهم خیانت کرده بود و حالا صاف صاف تو چشمام نگاه میکرد واز بی گناهیش حرف میزد منو آتیشی تر میکرد! دلم میخواست زیر مشت ولگد میگرفتمش و تا میتونستم کتکش میزدم اما حیف که الان موقعیتش نبود!جون مامانمو قسم داده بود و نمیتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم! چشمم که به تابلوی بلوار اندرزگو افتاد فهمیدم اینهمه مدت بدون اینکه بفهمم داشتم به سمت خونه رانندگی میکردم...ریموت درو زدم و در باصدای تیکی باز شد...سرایدار خونه

1401/10/28 20:22

بادیدن من ازاتاقکش بیرون اومد و دستی به نشونه احترام تکون داد واما من بی حوصله تر ازاینی بودم که بخوام جوابشو بدم...ماشینو گوشه حیاط پارک کردم و ازش پیاده شدم! دیانا: باشنیدن

1401/10/28 20:22

#کوه_غرور 92

سروصدا از اتاقم بیرون اومدم...نگاهی به انتهای راهرو انداختم بادیدن روژین که خوش حال و خندون با آرمیتا حرف میزدن و به سمت اتاق من میومدن لبخندی رو لبم نشست باصدای نسبتا بلندی گفتم:سلام سرشو بلند کرد و نگاهش به من افتاد باخنده گفت:سلامی به گرمی آش رشته که با پیاز داغ روش نوشته...مرامت منو کشته! تک خنده ای کردم وگفتم:اینجا چی کار میکنی؟ دستشو بلند کرد و کیسه ای روکه دستش بود تو هوا تکون داد وگفت:اومدم عیادت مریض!ناراحتی برگردم!خودم این کمپوت هارو میخورم آرمیتا باهیجان گفت:نه خاله نرو!بیا بریم باهم بازی کنیم اوا این بچه کی با روژین اینقدر صمیمی شد که من خبر ندارم ابرویی بالا انداختم وگفتم:ای آرمیتای بی معرفت...نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار؟منو فراموش کردی رفتی سمت این روژین؟ آرمیتا به سمتم دوید وگفت:نه خاله جونم...من تورو از همه بیشتر دوست دالم!
-ای بال...خوب بلدی منو خرکنیا! روژین که حالا به من رسیده بود گفت:خب دیگه دیانا جان وقت رفتنه!پاشو باروبندیلتو جم کن ازاین خونه برو که من جاتو گرفتم...بلکم تونستم مخ این سامو بزنم وبشم خانوم این خونه!ازتو که بخاری بلند نمیشه! لبمو به دندون گرفتم و باچشم به آرمیتا اشاره کردم وگفتم:چرا چرت و پرت میگی؟!بچه یاد میگیره! نگاهی به آرمیتا انداخت وگفت:خاله برو تو اتاقت اسباب بازیاتو بچین تا من بیام باهم بازی کنیم!خب؟ آرمیتا پرید بالا وگفت:آخ جون! بعد به سمت اتاقش دوید نگاهی به روژین انداختم وگفتم:خوب بلدی بچه رو بفرستی دنبال نخود سیاه! دستی به کمرم زد وگفت:مااینیم دیگه! به سمت اتاقم هدایتش کردم...همین که وارداتاق شد سوتی کشید وگفت:ایول بابا...عجب دک وپوزی داره اینجا!حال میکنی واس خودتا! روی تخت نشستم وگفتم:دیوونه ای به خدا! دستشو روی سینه اش گذاشت و کمی به جلو خم شد و باشیطنت گفت:آب دماغتیم...آنتی هیستامین بخورفنا نشیم! خندیدم وگفتم:چندش...حالمو بهم زدی! کن

1401/10/28 20:22

میکرد!هیچ تغی

1401/10/28 20:22

#کوه_غرور 93

ارم نشست وگفت:حالت چرا بد شده بود؟
-تو از کجا فهمیدی؟! یهو با هیجان گفت:وای...صبی زنگ زدم موبایلت ببینم چرانیومدی دانشگاه که یهو این گودزیال جواب داد
-گودزیال؟!
-آره دیگه...سامو میگم...ازبس ترسناکه اسمشو گذاشتم گودزیال! ضربه ای به سرش زدم وگفتم:خاک تو سرت...خوبه یکی هم واس خودت اسم بذاره؟!بیچاره سام کجاش شکل گودزیالس؟!
-همه جاش!واال اون قد بلند و هیکل گندش از هرچی گودزیال هم بدتره...تازه صبح بایه صدای کلفتی گفت بله خودمو خیس کردم!اون گفت تو مریضی! بعد چشماشو ریز کرد و با شک پرسید:کلک موبایلت دست اون چی کار میکرد نکنه شماهم آره؟! ضربه ی دیگه ای پشت گردنش کوبیدم وگفتم:به خدا خفت میکنم روژین! جیغی کشید و از جاش پرید ازجام بلند شدم وگفتم:وایستا بخدا میکشمت! دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد وگفت:بابا من غلط کردم تو اصلا قدیسه...فرشته...حضرت مریم...سامی هم پاک...نجیب...حضرت یوسف...بی خیال شو دیگه! همین جور که به سمتش هجوم میبردم گفتم:واسه من فیلم بازی نکن...مظلوم نمایی یخدی! لباشو جمع کرد وگفت:حالا که مظلوم نمایی یخدی پس پررویی چوخ دی!میگما آدمای پاکم یه وختایی گناه اینا میکننا!نکنه شما دوتام...
نذاشتم حرفش تموم شه افتادم دنبالش که مثل فشنگ از جاش پرید واز اتاق بیرون رفت...همونطور که از پله ها پایین میرفت جیغ جیغ میکرد :وای...منو از دست این وحشی نجات بدین!ای اهالی عمارت...بیاین این هار شده الان منو میخوره...وای...جوون مرگ شدم!به آرزوهام نرسیدم!…دیانا به خدا گوشتم تلخه منو نخور! بلند بلند میخندیدم و دنبالش میکردم...حالا خوبه سامی نبود که این داد وبیداد های مارو بشنوه وگرنه آبروی نداشتم میرفت به سمت در خروجی دوید همین که میخواست بپره بیرون در باز شد و روژین پرت شد رو زمین...به دنبالش یه صدای آخ مردونه اومد و بعد هم صدای فریاد سام:اینجا چه خبره؟! قلبم ریخت...با فریادی که سامی زد قبر خودمو کندم و خودمو خاک شده تصور کردم...نگاهی به چهره ی برافروخته اش انداختم...دست به کمر باابروهای گره کرده کنار در ایستاده بود و به من نگاه میکرد! این که سلام اینجا وایستاده پس روژین روی کی افتاد؟!صدای آخ برای کی بود؟ باابروهای بالا رفته چندقدم جلو رفتم تا واضح تر ببینم همین که چشمم به روژین افتاد ماتم برد...خیره به صورت پسری که روی زمین افتاده بود نگاه میکرد و اشک میریخت!یه قدم دیگه جلو رفتم...پسره هم مات ومبهوت به روژین نگاه میکرد! هیچ *** هیچی نمیگفت...سکوت بدی فضارو گرفته بود!حتی سامی هم ساکت شده بود و فقط اون دوتا رو نگاه

1401/10/28 20:22

#کوه_غرور 94

یر موضع هم نمیدادن...روژین روی پسره افتاده بود و دستای پسره دور کمر روژین حلقه شده بود! اینجا چه خبر بود؟ اینا چرااز رو زمین بلند,نمیشن؟! شالمو روی سرم مرتب کردم وقدم دیگه ای به جلو برداشتم باصدای نسبتا آرومی گفتم:روژین؟! اهمیتی نداد...انگار تویه دنیای دیگه سیر میکرد وصدای منو نمیشنید،تن صدامو کمی بالاتر بردم وگفتم:روژین باتوام؟!چت شده؟ باز اهمیتی نداد...ازاین همه بی خیالیش حرصم میگرفت،قطره های اشک دونه دونه از چشماش میچکید و روگونه ی پسره میافتاد. نگاهی به چهره ی عصبانی سام انداختم نگاه اونم به من بود!اخم غلیظی رو پیشونیش نقش بسته بود...اینبار سام تقریبا فریاد زد:پدرام!؟
چه مرگت شده؟پاشو خودتو جمع کن! پدرام؟!درست شنیدم؟الان سام گفت پدرام؟یعنی این پسره همون پدرامیه که روژین ازش حرف میزد؟ولی اینجا چی کار میکرد؟باسام چه نسبتی داشت؟ پدرام تکونی خورد وباتکونش روژین انگار ازخواب پرید...هول خودشو جمع وجور کرد وازروپدرام بلند شد...سرپاایستاد ولی نگاهش هنوز به پدرام بود...به سمتش رفتم و دستمو دور شونه هاش حلقه کردم وبالحن ملایمی گفتم:آروم باش عزیزدلم...آروم! تازه متوجه من شد.نگاه خیسشو به صورتم دوخت...چشماش غمگین ترازهمیشه بود!عادت نداشتم روژین شیطون و پرحرف رو اینجوری ببینم… زیر لب حرفایی زد که هیچی ازشون نفهمیدم...یه قدم عقب رفت وازم فاصله گرفت،تک سرفه ای کرد و باآخرین سرعت از سالن بیرون دوید...مات به رفتنش نگاه کردم ووقتی به خودم اومدم که صدای در حیاط بلند شد. تکونی خوردم وبه سام نگاهی انداختم اینبار پدرام هم کنارش ایستاده بود...فرصت کردم به چهره اش دقیق شم...صورت کشیده و مردونه ای داشت باپوست تقریبا سفید و موهای بور کوتاه...چشماش تقریبا عسلی بود و خیلی تو صورتش جلب توجه میکرد...درکل پسر زیبا وخواستنی بود و به روژین حق میدادم اگه یه روزی عاشق این بشر بود...البته نه فقط از نظر قیافه ازلحاظ رفتاری و متانت توی نگاهش حس میکردم پسر خوبی به نظر میاد اما باکارایی که باروژین کرده بود این حس خوب درمن سرکوب میشد و جاشو به یه تنفر کمرنگ میداد!اخم کمرنگی رو پیشونیش نشسته بود و بانوک

1401/10/28 20:23

#کوه_غرور 95

کفشش رو زمین ضرب گرفته بود لبامو بازبون ترکردم وگفتم:هیچ وقت فکرنمیکردم ببینمتون!درواقع اصلا مشتاق دیدار نبودم جناب پدرام...
ابروهاش بالا پرید و نگاهش رنگ تعجب گرفت اما اهمیتی ندادم و باچندتا قدم بلند خودمو به پله ها رسوندم که با فریاد سامی سرجام میخکوب شدم:کجا؟!وایستا وبه من توضیح بده؟این آشناییت از کجا سرچشمه میگیره؟!اینجا چه خبره؟ همونطور که پشتم بهشون بود صدای مردونه ی پدرام رومیشنیدم که گفت:بذار خانوم بره من خودم همه چیزو برات توضیح میدم پوزخندی رو لبم نشست و باحالت دو از پله ها بالا رفتم و خودمو به اتاقم رسوندم. سام: گیج گیج بودم!اصلا درک نمیکردم اینجاچه خبره؟اون دختره کی بود؟!دیانا پدرامو ازکجامیشناخت؟هیچی رو درک نمیکردم هیچی! به پدرام نگاهی انداختم وگفتم:بشین بعدخودم باقدمهای محکم به سمت مبل تک نفره ای که بالای سالن بود حرکت کردموبی معطلی نشستم...پدرامم درست مقابل من روی مبل سه نفره نشست...دستاموتوهم قالب کردم وجدی گفتم:توضیح!مگه نمیخواستی توضیح بدی؟!پس شروع کن. لباشوبازبون ترکرد وگفت:باشه! پوزخندی رولبم نشست وگفتم:چه قدر احمقانه ست برای فهمیدن حقیقت ازطنابی بالابری که از دروغ بافته شده...
نگاهشو به چشمام دوخت و گفت:اگه قرار بود دروغ بگم الان اینجا نبودم ولی اون چیزی که تو دربه در دنبالشیدرواقع حقیقت نیست...توبه دنبال خودت میگردیکه یه روز یه گوشه گذاشتیشو فرار کردی! دستی به موهاش کشید و ادامه داد:به یادآوردن گذشته چه قدر ترسناکه اونم وقتی که نمیتونی آینده رو تغییر بدی!میتونی بازندگی که هیچ وقت پانگرفت مثل یه زندگی واقعی کناربیای وباورکنی کسی که اونجاست هنوزم ازت مراقبت میکنه...
وسط حرفش پریدم وگفتم:تفره نرو...من برای شنیدن این حرفا اینجا ننشستم!برو سراصل مطلب. لبخند تلخی زد وگفت:حرفایی که میزنم خودخود حقیقته...باورش کن! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که شروع کرد: ده سال پیش...درست دوازده روز بعداز اینکه تو افتادی زندان دنبال کارات بودم...باخانواده مقتول صحبت میکردم تارضایت بگیرم اما نامردا واسه حرفم تره هم خورد نمیکردن...انگار مثل مگسی که بغل گوششون ویز ویز میکنن حوصله شونو سرمیبردم! ازپیش خانواده مقتول برگشته وحسابی کلافه بودم که زنگ خونم بلند شد...بادیدن طناز پشت در حسابی تعجب

1401/10/28 20:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#تیکه_کتاب ?

دلم می گیرد
او هست ، من هستم
اما قسمت نیست..

1401/10/28 20:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

• ᒪOᐯE'Ꮪ
• ᗩ GᗩᗰE
• ᗯᗩᑎᑎᗩ
• ᑭᒪᗩY ?
-----------------
عِشــــــــــــق یه بازیــــــه،
می خوای بازۍ کـــُــنیــــــم؟ ?

1401/10/29 20:07

#کوه_غرور 96

کردم.تعارفش کردم اومد تو!اولش کلی گریه وزاری راه انداخت وازتو حرف زد ولی آخرش به یه جای دیگه ختم شد! به من گفت واسه اینکه خانواده مقتولو راضی کنیم میلیون پول لازم داریم...سامی خودت که شرایط اون موقع منو یادته کل پوالم صدمیلیون بیشتر نمیشد که اونم بافروختن خونم نقد میشد بهش گفتم اون مقدار پول ندارم اما شروع کرد به آه وناله و گفتن اینکه من حاضرنیستم به تو کمک کنم و این حرفاااا خیلی بهم برخورد...طناز مار خوش خط وخالی بود که خوب میدونست ازچه روشی استفاده کنه تا طرف مقابلشو راضی به انجام خواسته اش کنه!همونطور که تورو راضی کرد که به جاش بری زندان! خلاصه میکنم چوت اگه بخوام کامل وباجزییات بگم چندروز طول میکشه...ازم خواست از بابام بگیرم!میدونست بابام وضعش خوبه و کمک میکنه اما تو خودت که اخلاقشو میشناختی جونش به پوالش بسته بود گفتم قبول نمیکنه...همین که این حرفو شنید پیشنهادی داد که تا چندروز منو به فکرواداشت...ازم خواست باهاش صوری ازدواج کنم و چندروز بعد طلاقش بدم تا بابام مجبور شه به عنوان مهریه اون مقدار پولو بهمون بده تاماهم تورو اززندان نجات بدیم! اولش برام جای تعجب داشت که یه همچین نقشه ی دقیقی رو طناز چه جوری تو چنددقیقه کشید اما بعد فهمیدم همه ی حرفاش از قبل تعیین شده بوده وحساب شده! ازدواجمون بدون هیچ مراسمی بود...اصلا دوست نداشتم لحظه ای کنار طناز باشم...این کنار هم بودنو هم خیانت به تو و هم خیانت به روژین میدونستم...
ابروهام خودبه خودبالا رفت وگفتم:روژین؟! سرشو به بالا وپایین تکون داد وگفت:همون دختری که الان دیدی...دختر عمومه...از بچگی عاشقش بودم...میدونستم اونم نسبت به من بی میل نیست ومنتظر فرصت بودم تا بهش ابراز علاقه کنم...ولی اون فرصت هیچ وقت پیش نیومد...درست وقتی بهم از علاقه اش گفت که ازدواج کرده بودم...طردش کردم...دست به هر کاری زدم که ازم متنفرشه...تایادش نباشم...تاهرلحظه عذاب نکشه...اما الان که دیدمش بعداز ده سال فهمیدم که هنوزم یادشه...هرلحظه عذاب میکشه...
درعرض چندماه طنازو طلاق دادم سامی به علی قسم تو این چندماه دستمم بهش نخورد...به علی قسم نگاه چپم بهش ننداختم...نارفیق چه طور به من میگی خیانت کار وقتی هرلحظه به زنم به عنوان ناموس دوستم نگاه میکردم!از اعتمادت سو استفاده نکردم...امااون ازاعتماد من سواستفاده کرد...بعداز طلاق میلیونو گرفت و فرار کرد...منم دیگه نتو نستم پیداش

1401/10/29 20:08

#کوه_غرور 97

کنم!وقتی فهمیدم اون دویست میلیونو به خانواده مقتول نداده داغون شدم سام...شکستم.. پدرم منو به خاطر طلاق زنم طرد کرد ومن از نامردی روزگار شکستم...تو تو زندان عذاب میکشیدی و من بیرون از زندان! چندباری خواستم بیام ببینمت که اجازه ندادن گفتن فقط خانواده درجه اول حق مقالات دارن...سامی به حضرت عباس قسم حقیقت همین بود وبس...توروخدا باور کن!سامی باور کن! نگاهی به چشماش انداختم...مثل همیشه صداقت توش موج میزد ومن نمیدونستم راز این چشمای صادقو باور کنم یا حرفای زنی رو که یه روزی دم از عاشقی میزد! از جام بلند شدم و چندقدمی جلو رفتم تو چشمای عسلی رنگش خیره شدم...این چشماهیچ وقت به من دروغ نمیگفتن اما زمونه اونقدر بامن بدکرده بود که نمیتونستم بی دلیل حرف کسی رو حتی صمیمی ترین دوستمو باور کنم جدی گفتم:چه طور حرفاتو باور کنم؟ لبخند تلخی زد...ازاون لبخندهای تلخی که گاهی روی لبای منم مینشست...ازجنس لبخندای من بود!دستشو تو جیب کتش کرد و شناسنامه شو در آورد و جلوی صورتم گرفت با صدای آرومی گفت:بگیر خودت ببین! شناسنامه رو ازدستش کشیدم و نگاهی به تاریخ عقد و تاریخ طلاق انداختم...ده سال از عقدشون گذشته بود و مدت عقدشون فقط ماه بود...
دوباره نگاهمو تو چشماش دوختم و شناسنامه رو روی میز کناریش انداختم...دستاشو روی دستام گذاشت وگفت:سامی به خداوندی خدا راست میگم!چرا باورم نداری؟!مگه این خودت نبودی که یه زمانی رو اسمم قسم میخوردی؟!حالا چی شده که دیگه باورم نداری؟سامی چرا باورم نداری؟به خاطر چی؟به خاطر حرف یه دختر که یه ماه بیشتر باهاش درارتباط نبودی؟ میدونستی کارش همینه!؟
میدونستی تاحالا سر چندنفرو مثل من وتو کلاه گذاشته؟میدونستی ؟ مات به صورتش خیره شده بودم و هرلحظه تعجبم بیشتر میشد باصدایی که به زورخودم میشنیدم گفتم:تو از کجا میدونی؟ پوزخندی رولباش نشست وگفت:فکرمیکنی بعداز اینکه دویست میلیونمو پیچوند نرفتم دنبالش؟!کل شهرو زیر ورو کردم ولی پیداش نکردم...آخرسر فهمیدم شغلش همینه...اینجا بود که نابود شدم!آدم وقتی از خودی ضربه میخوره نابود میشه...نابود! کنارش نشستم و دستی به صورتم کشیدم...حسابی قاطی کرده بودم!باور چیزایی که شنیده بودم برام سخت بود...اونم یکدفعه ای...یاد عذاب کشیدنم میافتادم...یاد فریادم...یاد زجرایی که به خاطر یه آدم بی ارزش کشیدم!چه قدر به خاطر یه آدم عوضی وکثیف حرص خوردم...ده سال از عمرمو هدر دادم تایه آدم کثیف راحت زندگیشو بکنه...

1401/10/29 20:08