The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

#کوه_غرور 98

پوزخند تلخی رو لبام نشست...زیر لب گفتم:باختیم پدرام...باختیم! دستی به شونم زد وگفت:نه داداش هنوز نه...نمیذارم از دستمون فرار کنه....پیداش میکنم...ولی وقتی پیداش کردم بالیی به سرش میارم که از به دنیااومدنش پشیمون بشه! نفسمو باحرص فوت کردم بیرون وگفتم:من دیدمش! ابروهاش بالا پرید و کامل به سمتم چرخید باصدای بهت زده اش گفت:واقعا؟کجا؟
-چندروز پیش همین نزدیکیا دیدمش...هیچ عوض نشده بود!اون به من گفت که توباهاش ازدواج کردی!
-پس حتما دوباره پیداش میشه...بازم میاد سراغت!فقط اینبار که اومد پیشت بهش نگو که منو دیدی!بذار بفهمیم نقشه اش چیه! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که گفت:تبریک میگم بابت ازدواجت...انتخابت عالیه! متعجب گفتم:ازدواج؟! تک خنده ای کرد وگفت:آره دیگه اون دختر خانوم خوشگلو میگم...نگو زنت نیست که باورم نمیشه!
-میخواد باورت بشه میخواد باورت نشه ولی اون دختره زنم نیست...من اصلا وقت نداشتم به ازدواج فکرکنم...اون تو این خونه کار میکنه!همین!
-اصلا اینجارو چه جوری خریدی؟!خیلی پولشه...اینهمه پولو از کجا آوردی؟! ازجام بلند شدم وگفتم:خیلی سوال میپرسی پدرام...بعدا همه چیزو میفهمی!فعال باید زنگ بزنم سرهنگ بگم منصرف شدم...ماموریتو ادامه میدم! لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست و زیر لب گفت:هرچی تو بگی...من نوکرتم! دیانا: دوساعتی میشد که داشتم درس میخوندم...البته تمام فکر وذکرم پیش سام و پدرام بود...خیلی دوست داشتم بدونم باهم چه نسبتی دارن و الان دارن راجع به چی حرف میزنن اما خب نمیشد فوضولی کرد...اونقدری از سامی میترسیدم که جرات نداشتم گوش وایستم و به حرفاشون گوش کنم...میترسیدم یه وقت غافلگیرم کنه وبه خاطر این کارم منو اخراج کنه! چشمم به کتاب بود و گوشام بیرون از اتاق سیر میکرد...ذهنمم که همین جوری واسه خودش پرواز میکرد...ازپیش روژین گرفته تا کنار سام...ذهنم درحال سفر بود و به درس متمرکز نمیشد! الکترونیک پالس...درس مزخرفی که هیچی ازش نمیفهمیدم...پوفی کردم و کتابمو بستم همزمان بااین کارم تقه ای به در خورد...ابرویی بالا انداختم و شالمو روی سرم مرتب کرد نفس عمیقی کشیدم وگفتم:بفرمایید؟ درباز شد وسام مثل همیشه با قدمهای بلند ومحکمش وارد اتاقم شد! تند از جام بلند شدم وگفتم:سلام...

1401/10/29 20:08

#کوه_غرور 99

نگاهی به صورتم انداخت و زیرلب سلامی کرد...از شدت تعجب داشتم شاخ درمیاوردم!باور نمیشد سامی جواب سلام منو بده...اصلا امکان نداشت اون به کسی سلام کنه...این اولین بار بود...اولین بار! شاید زیرلبی و آروم گفت اما همون سلام گفتن زیرلبیش هم دنیایی برای من ارزش داشت و نشونه ی خوبی به نظر میرسید! نشونه ای از تحول...
تغییر...
لبخند پررنگی روی لبم نقش بست...به صندلی کنار اتاقم اشاره کردم وگفتم:بفرمایید بشینید آقا سامی! یه تای ابروشو بالا داد وهمونطور که روی صندلی مینشست گفت:تو هنوزم بامن اینقدر رسمی حرف میزنی؟!اگه تاالان یخم جای تو بود آب شده بود...چرااینقدر ازمن فاصله میگیری؟!ازمن میترسی؟! آب دهنمو قورت دادم وگفتم:ترس؟!...نه...چیزه...خب ...چراباید بترسم؟!
-از صدای مرتعشت کاملا پیداست که اصلا نمیترسی! وای خاک برسرم کنن که باز مثل همیشه گندزدم!چرانمیتونم یه کاری رو درست وحسابی انجام بدم؟! نگاهمو ازروزمین تا یقه ی پیراهن مردونه ی طوسیش بالا بردم وگفتم:نمیترسم ازتون...فقط گاهی اوقات جذبتون لرز میندازه به جون آدم...
برخلاف انتظارم که فکرمیکردم بااین حرفم ممکنه عصبی بشه قهقهه ی بلندی سرداد وبعداز چندثانیه باصدایی که هنوزم رگه هایی از خنده توش موج میزد گفت:واقعا؟!یعنی اینقدر ترسناکم ؟!چراخودم تاحالا نفهمیدم!؟
ابرویی بالا انداختم وگفتم:خب معلومه خودتون متوجه نمیشین!مگه میشه آدم از خودش هم بترسه؟ نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بهم انداخت وگفت:آره میشه...گاهی اوقات آدم از خودش هم میترسه...ولی من هنوز به اون مرحله نرسیدم!ولی به زودی میرسم! از حرفاش چیزی متوجه نشدم!گیج ومنگ نگاهش کردم که لبخند پهنی زد وگفت:تو پدرامو میشناسی؟! از سوال یهوییش تعجب کردم!ابروهام ناخودآگاه بالا پرید ولبام از هم باز شد:بله...میشناسم چه طور؟
-ازکجا؟
-چرااین سوالو میپرسین؟ اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست و جدی گفت:سوال منو باسوال جواب نده!عادت ندارم وقتی ازکسی سوال میپرسم به جای جواب دادن تفره بره! مثل خودش جدی گفتم:من تفره نمیرم...فقط میخواستم بدونم دلیل اینهمه موشکافی تو زندگی من چیه!همین. ازجوابم تعجب کرد...انگار انتظار همچین چیزی رو نداشت...بازم میخواست مثل همون دیانای

1401/10/29 20:08

#کوه_غرور 100

احمق و بی دست وپای قبل زود بترسم وبه حرفش گوش کنم اما...منم داشتم تغییر میکردم همونطور که اون داشت تغییر میکرد...به خواسته ی خودش عمل میکردم!مگه خودش ازم نخواسته بود از حقم دفاع کنم؟!مگه خودش بهم نمیگفت نذارم کسی بهم زور بگه؟مگه خودش اصرار نداشت مثل قبل بی زبون نباشم!؟
من فقط داشتم به خواسته ی خودش عمل میکردم...دیگه نمیخواستم یه بره باشم بین یه عالمه گرگ...دلم میخواست منم گرگی باشم بین بین همه ی گرگای عالم....تا خورده نشم!تا ضعیف نباشم!تا بتونم حقمو از این همه آدم دور وورم بگیرم! اسنا همه نصیحتای خودش بود خودش!
-دیانا دارم ازت مثل آدم میپرسم نسبتت با پدرام چیه؟!از کجا میشناسیش؟ تک سرفه ای کردم وگفتم:منم مثل آدم جوابتونو دادم...
با صدایی بلند تر گفت:نه جوابمو ندادی!درست حرف بزن ببینم چی میگی! لبمو بازبون تر کردم...عصبانی تر از حدی بود که بشه باهاش کل کل کرد...اه لعنت به من!باز باید کوتاه میومدم!توروی هرکسی میتونستم وایستم اال این بشر...چشماش اونقدر جذبه داشت که بایه بار نگاه کردن بهش دهنت خودبه خود بسته میشد سرمو زیرانداختم وگفتم:سه سالی میشه که میشناسمش...البته دورادور!فقط تعریفشواز روژین شنیدم!امروز اولین باری بود که دیدمش
-روژین دوستته؟!
-بله!
-یعنی هیچ نسبت دیگه ای باپدرام نداری!؟
بهت اطمینان کنم دیگه؟!
-من تاحالا بهتون دروغ نگفتم....گفتم؟!
-نه...به خاطر همینه که با بقیه دخترا برام فرق داری! لبخند کمرنگی رولبم نشست...اینکه بابقیه دخترا برای سام فرق داشتم حس شیرینی رو بهم القا میکرد!
-به دوستت زنگ بزن بگو پدرام میخواد ببینتش!بگو اداواطفار هم ازخودش در نیاره که پدرام به اندازه کافی تو این چندسال عذاب کشیده! مات به حرفاش گوش میکردم...انتظار یه همچین حرفایی رو ازش نداشتم خواستم لب به اعتراض باز کنم که ازجاش بلند شد و بایه قدم بلند خودشو به من رسوند!انگشت اشاره شو درست تو یه میلیمتری لبام نگاه داشت وگفت:هیچی نگو...هیچی هم نپرس!الان نمیتونم هیچ جوابی بهت بدم! به سمت در اتاق حرکت کرد وگفت:امشب سرمیز شام منتظرتم...باید درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم! نیم نگاهی به صورت آشفته ام انداخت وگفت:هیچ وقتم از من نترس!من برای هرکس خطرناک باشم واسه تو هیچ خطری ندارم! نگاه خاصشو به چشمام دوخت و لبخند کمرنگی زد و ازاتاق بیرون رفت ومنو با کوله باری از احساسات ضد و نقیض تنها گذاشت...ذهنم پربود از سواالت بی جواب ومبهم! نگاهی به

1401/10/29 20:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•❥• F✿r you •❥•

-جان من و جان تُ را /?∞/
-هردوبهم دوخت قضا/??/

1401/10/29 20:11

#کوه_غرور 101

لباسم انداختم...یه دامن بلندسفید که حاشیه اش باگلهای ریز آبی تزیین شده بود و یه بولوز آبی آسمونی آستین بلند ...
شال سفیدمو روی موهام انداختم و ازاتاق خارج شدم...امروز اولین باری بود که به جز لباس فرم لباس دیگه ای تنم کرده بودم...نمیدونستم واکنش سام چیه؟!امکان داشت دعوام کنه وسرم فریاد بزنه و شایدم امکان داشت خوشش بیاد و چیزی بهم نگه...نمیدونم واقعا نمیدونم اینهمه شجاعتو یک جا ازکجا بدست آورده بودم که یه همچین تصمیمی گرفته بودم! دستمو روی نرده های فلزی گذاشتم و خواستم از پله ها پایین برم که صدای سام از پشت سر متوقفم کرد ...
-دیانا؟ به عقب برگشتم...ازترس آب دهنمو باسروصدا قورت دادم و سرمو بلند کردم...درست مقابلم ایستاده بود و یه شلوار ورزشی مشکی بایه تی شرت سفید تنش بود...موهاشو مثل همیشه مرتب شونه کرده بود وبالا داده بود!این جوری صورتش بیشتر جلوه میکرد! باصدای آرومی گفتم:سلام
-لبخند محوی زد وگفت:تو ازاین لباساهم داشتی و رو نمیکردی؟! متعجب به صورتش خیره شدم که ادامه داد:خیلی قشنگه!بهت میاد!الان واقعاوشبیه فرشته ها شدی! قلبم به تپش افتاد و صورتم داغ شد...حتم دارم لپام سرخ شده بود و تو صورتم خودنمایی میکرد!سرمو زیر انداختم وگفتم:فکرمیکردم شما عصبانی میشین! تک خنده ای کرد وگفت:درمورد تو همه چیز فرق میکنه…تو هرکاری هم بکنی من از دستت عصبانی نمیشم.تو برام ازهمه لحاظ ثابت شده ای! تپش قلبم شدیدتر شد...حس کسی رو داشتم که رو ابرا پرواز میکرد انگار دیگه رو زمین نبودم!با هر حرفش ته دلم بیشتر شیرین میشد و من بیشتر لذت میبردم. لبخندی زدم وگفتم:ممنون...شما لطف دارین چند قدمی به سمت اتاقش برداشت وگفت:موافقی شامو تو تراس اتاق من بخوریم؟! بهتر از این؟!نه واقعا بهتر از اینم وجود داشت؟منو سامی باهم...کنار هم...تو تراس اتاقش شام بخوریم؟!اتفاقی قشنگ تر از اینم وجود داشت؟ بااشتیاق گفتم:موافقم به در اتاقش اشاره کرد و گفت:پس بفرمایید بانو! از لفظی که به کار برد خیلی خوشم اومد و غرق لذت شدم..سامی به من گفت بانو!باورش برام خیلی سخت بود!همش حس میکردم تموم این حرفا و این برخوردا یه خوابه ومیترسیدم یهو از خواب بپرم و نفهمم آخرش چی میشه!

1401/10/29 20:12

#کوه_غرور 102

آروم و با طمانینه به سمت در اتاقش حرکت کردم...درست کنارش ایستادم نمیدونستم اول من باید برم داخل یااون؟!نیم نگاهی بهش انداختم و از فرصت کنارش بودن سواستفاده کردم...نفس عمیقی کشیدم و عطر خوشسو به ریه هام فرستادم سرشو به سمتم خم کرد و به صدای گیرایی گفت:خانوما مقدم ترن...
اونقدر هیجان زده بودم که نمیتونستم راه برم...میترسیدم نتونم تعادلمو حفظ کنم و با مغز بخورم زمین! دستمو به دیوار تکیه دادم و به اتاقش قدم گذاشتم...بادیدن دوباره اتاقش سیلی از خاطرات شیرین به ذهنم روانه شد!لبخندم عمیق تر شد. با شنیدن صدای قدمهای سامی که پشت سرم حرکت میکردتپش قلبم شدیدتر میشد! وارد تراس شدم یه میز چوبی قهوه ای سوخته ی دونفره به همراه دوتا صندلی وسط تراس بود!میز چیده شده بود و به شکل قشنگی تزیین! یکی از صندلی هارو کشیدم و پشتش نشستم! سامی هم درست مقابلم نشست.دستاشو توهم قالب کرد و درست زیر چونه اش قرار داد...لبخندی زد وگفت:شام چی دوست داری بگم بیارن! نگاه خیره اش معذبم میکرد سرمو زیر انداختم وگفتم:من همه چیز دوست دارم...هرچی که شمابخورین منم میخورم. خدمتکار مخصوصشو صدا زد وازش خواست چندجور غذابیاره...
بعداز رفتن اون دوباره تنها شدیم...نمیدونستم چی بگم!؟
ذهنم از هر حرفی خالی شده بود...تو خال بودم...با صدای سام به خودم اومدم: ببین دیانا میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم! نگاهمو به صورتش دوختم و گفتم:بفرمایید!من گوش میدم...
لبخندش عمیق تر شد وگفت:تو وآرمیتا باید مدت کوتاهی از اینجا دور باشین! متعجب گفتم:چی؟
-باید یه مدت کوتاه از این خونه برین...
-چرا؟
-فعال نمیتونم دقیق توضیح بدم...اما برای نجات جون خودت و آرمیتا این حرفو میزنم!نمیخوام بالیی سرتون بیاد! اصلا نمیفهمیدم چی میگه؟!مگه چه خطری مارو تهدید میکرد که میخواست مارو ازش دور کنه؟!مگه چی کار کرده بود؟ دستامو روی میز گذاشتم وگفتم:ولی من تا ندونم چه اتفاقی افتاده هیچ کجا نمیرم! باانگشتاش روی میز ضرب گرفت وگفت:ببین دیانا...خیلی چیزاهست که من نمیتونم برات توضیح بدم این موضوع هم همین طوره!پس اصرار نکن!
-ولی من نمیتونم یه همچین کاری کنم!اصلا کجا قراره مارو بفرستید؟
-یه چندروزی میبرمتون شمال هینی کشیدم وگفتم:شمال؟!ولی من دانشگاه دارم...
لبخندی زد وگفت:نگران نباش!یه ترم مرخصی میگیری!
-یه ترم؟!اونوقت من نباید بدونم به خاطر چه کاری یه ترم باید از درسام عقب بیافتم؟!
-یعنی جونت اونقدربرات ارزش نداره که بخوای

1401/10/29 20:12

#کوه_غرور 103

یه ترم دست از درس خوندن بکشی؟
-داره...اما...نمیدونم چرا نمیتونم قانع بشم! همون لحظه دوتا از خدمه همراه دوتا سینی بزرگ وارد تراس شدن...خیلی مرتب وباسلیقه غذاهارو رومیز چیدن و بعداز اجازه ی سام از تراس خارج شدن! به غذاها اشاره کرد وگفت:چی میخوری؟ نگاهی به میز انداختم...چندجور خورش و کباب...
جوجه کبابا بهم چشمک میزدن!گفتم:جوجه میخورم! بشقابمو برداشت وغذاکشید!ازاینهمه توجهش شاد میشدم...سابقه نداشت سامی باهام تااین حد صمیمی بشه! تکه ای جوجه کباب رو سر چنگال زدم و به لبام نزدیک کردم که سامی گفت:ببین دیانااین چندوقته خیلی باید حواست به خودت و آرمیتا باشم! لقمه مو تندتند جویدم وگفتم:ماپیش کی میمونیم؟!منظورم اینه که باکسی زندگی میکنیم یا تنها؟
-میبرمتون پیش مادرم...زن خوبیه! ابروهام بالا پرید باهیجان گفتم:واقعا؟! سرشو به نشونه مثبت تکون داد ادامه دادم:آقا سامی شما تو این چندوقته که اززندان آزاد شدید اصلا به مادرتون سرزدید؟!حالشونو پرسیدید؟!اصلا میدونید در چه حالین؟ چندثانیه تو چشمام خیره شد وبعد گفت:دورادور حواسم بهش هست...هنوز فرصت نکردم برم دیدنش!
-ولی ایشون خیلی به گردتون حق دارن...به نظرتون ارزش نداشت اگه از مشغله هاتون میزدید ومیرفتید دیدنشون!یااصلا چرا ایشونو نمیارید پیش خودتون؟ لقمه شو قورت داد وگفت:تا قبل از امشب آمادگی دیدنشو نداشتم...ازش خجالت میکشم خیلی هم خجالت میکشم!به خاطر همین روم نمیشد برم دیدنش!ولی ازاین به بعد اوضاع فرق میکنه...
دیگه تا پایان غذا حرفی نزدیم....
از سر میز بلند شدم همزمان با من سامی هم بلند شد وارد اتاقش شدم خواستم به سمت در برم که گفت:میشه اینهمه زود تنهام نذاری!؟
هنوز تاآخر شب وقت هست...
معذب به سمتش برگشتم...امشب چه بالیی سر سامی اومده بود؟این رفتارای غیر عادی چه معنی میداد؟ چندقدمی جلو اومد و درست روبه روم ایستاد تو چشمام خیره شد وگفت:ازم دلگیر نباش...اگه میشد...اگه میتونستم...حتما بهت میگفتم دلیل این نقل مکان هول هولکی چیه!اما نمیتونم...خواهش میکنم درکم کن!لطفا! مگه میشد این چشماش سیاه چیزی از من بخوان ومن قبول نکنم...حتی اگه اون لحظه بااون لحن ملایم جونمو ازم میخواست بدون چون وچرا تقدیمش میکردم...زیر لب گفتم:درک میکنم لبخندی به پهنای صورتش زد و روی تختش نشست! بادست اشاره کرد روی صندلی بشینم...بی حرف نشستم،نگاهش مستقیم به من بود باهمون لبخندروی لبش گفت:فکرنمیکردم به این زودی قبول کنی!

1401/10/29 20:12

#کوه_غرور 104

-قرار نبود به این زودی قبول کنم ولی...
-ولی؟!
-مهم نیست...حالا که قبول کردم ولی به یه شرط! چشماشو ریز کرد وموشکافنه نگاهم کرد وگفت:چه شرطی؟! انگشت شست و اشاره مو به هم چسبوندم وگفتم:حداقل یه کوچولو بهم بگین موضوع از چه قراره...
-مثال اگه بدونی چی میشه؟
-هیچی...فقط خیالم راحت تره!
-از چه بابت؟ بی معطلی گفتم:از بابت شما...نمیخوام بالیی سرتون بیاد! یهو متوجه شدم چه حرفی از دهنم پریده بیرون...وای باز دوباره سوتی دادم...خداکنه متوجه نشه...وای!
-تو نگران منی؟! باتردید نگاهش کردم وچیزی نگفتم...ازشانس یهوموبایلش زنگ خورد...اونقدر ذوق کردم که حد نداشت...نفس راحتی کشیدم واز جام بلند شدم...میدونستم در حضور من نمیتونه راحت صحبت کنه!لابد شادی جونشه!هه...
-بااجازتون من میرم همونطور که نگاهش به صفحه گوشیش بود واخم کمرنگی رو پیشونیش نشسته بود گفت:باشه
-شب بخیر منتظر جوابش نشدم چون میدونستم هیچ جوابی به من نمیده!دروباز کردم و ازاتاق رفتم بیرون...لحظه ی آخر فقط صداشو شنیدم که گفت:بله شادی! آهی کشیدم...مثل بادکنکی بودم که بایه سوزن یهو بادش خالی شد...کل خوشی این چندلحظه ازذهنم پرید و جاشو همون غم قدیمی و آشنا گرفت...به من خوشی نیومده...انگار همیشه باید غمگین باشم! سام:
-بله شادی؟!
-سلام عزیز دلم چه خبر؟ سعی کردم تن صدام خیلی هم خشک نباشه تابهم شک نکنه
-بدک نیستم...تو چه طوری؟ تو صداش هیجان موج میزد
-خوب نیستم...دوری تو داره دیوونه ام میکنه!دلم برات تنگ شده بااینکه از این حرف بدم میومد واصلا حقیقت نداشت امابه خاطر نقشه ام مجبور بودم...
-منم همین طور...
کمی مکث کرد انگار حرفم براش خیلی عجیب بود بعداز چندلحظه گفت:سامی...من عاشقتم! ابروهام از شدت تعجب بالا پرید...عاشق؟!این دختر از عاشقی چی میفهمید که دم از عاشقی میزد؟ پوزخندی رو لبام نشست...
-فکرنمیکنی واسه این حرفا خیلی زوده؟! صداش غمگین شد…
-یعنی تو حسی بهم نداری؟ نباید خراب میکردم...نباید!
-چرا!!اما دوست ندارم احساساتمو به زبون بیارم!به نظرم هر حرفی رونباید به زبون آورد...گاهی وقتا اگه یه حرفایی زده نشه قشنگ تره وارزشش بیشتره
-راست میگی...موا

1401/10/29 20:13

#کوه_غرور 105

فقم! روی تخت دراز کشیدم و گوشی رو تو دستم جابه جا کردم...منتظر بودن حرفی رو که میخوام بزنه...
-سامی اگه ازت یه خواهش کنم قبول میکنی؟! داشتم به هدف نزدیک تر میشدم...
-چی شده شادی؟
-سامی راستش من به یه مقدار پول احتیاج دارم...بابام اونور مرز گیر کرده و تا اون مقدار پولو به دستش نرسونیم نمیتونه وارد کشور بشه...کمکم میکنی؟ رسیدم به هدف...این خود خودشه...تیر خالصو زدم
-البته که کمکت میکنم عزیزم! ذوغ زده شد
-مرسی سامی...مرسی
-خواهش میکنم
-صدای دخترونه ای ازپشت گوشی پیچید و بعد شادی هول گفت:سامی من باید برم!فعال کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم قربونت برم
-باشه...
-بای عسیسم! گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم...نگاهم به دیوار سفید رو به رو بود ولی ذهنم درگیر و مشوش...نقشه ام شروع شده بود و داشت خیلی خوب پیش میرفت...داشتم به هدفم نزدیک و نزدیک تر میشدم اما نمیدونم چرا روحم آروم نمیشد!؟
آرامش نداشتم.هرلحظه استرسم بیشتر میشد و نگرانی بیشتر عذابم میداد...من آرامش میخواستم...آرامش! دیانا: برای بار هزارم شماره ی روژین رو گرفتم اما خاموش بود!امروز دانشگاه هم نیومده بود...خیلی نگرانش بودم میترسیدم یه وقت بالیی سرخودش آورده باشه! طول اتاقو طی میکردم و از حرصم پوست لبمو میجویدم!معلوم نبود این دختر *** چه غلطی میکرد؟چنددقیقه ای گذشته بود که موبایلم زنگ خورد بادیدن شماره روژین زود دکمه اتصالو زدمو گوشی رو به گوشم چسبوندم و باصدای نسبتا بلندی گفتم:معلوم هست چه غلطی میکنی تو؟!دوروزه ازت خبری ندارم...گوشیت روهم جواب نمیدی!دانشگاه هم نمیای!چی شده؟! بلند بلند خندید...هم تعجب کرده بودم و هم بیشتر حرصم میگرفت

1401/10/29 20:13

#کوه_غرور 106

-بخند...آره بخند...مسخره کردن من خنده داره دیگه!نگرانی من خنده داره دیگه؟!
-نه دیوونه!چی میگی واسه خودت؟!میدونی به چی میخندم؟! گوشی رو تو دستم جابه جاکردم وگفتم:به چی؟
-به اینکه الان از حرص داری بال بال میزنی وگوشه ی لبتو میجویی!تازه صورتت هم از عصبانیت قرمز قرمزه! نگاهمو به آینه رو به رو دوختم...راست میگفت...لبخند کمرنگی زدم و گفتم:خب حالا که چی؟!نمیخوای بگی کجا بودی؟
-تو خوابگاهم دخی!سرما خوردم اونروز که از خونتون زدم بیرون شال گردنمو تو اتاقت جا گذاشتم تا برسم خوابگاه ازسرما یخ بستم...جات خالی دیروز یه آمپول هم زدم
-یعنی مریض بودی و چیزی به من نگفتی؟!موبایلت چرا خاموش بود؟
-شارژم تموم شده بود با تردید گفتم:من فکرکردم شاید به خاطر موضوع پدرام یه وقت...
-نه بابا این حرفا چیه میزنی!؟
مگه خل شدم؟ماجرای پدرام برای من خیلی وقته تموم شده...
ابروهام خودبه خود بالا پرید وگفتم:جدی میگی؟
-آره...اون اگه منو میخواست تو این چندسال یه کاری میکرد...نه اینکه بره یه گوشه بشینه ماتم بگیره! آهی کشیدم وگفتم:نمیدونم واال!ولی اون اصرار داشت تو روببینه!
-راست میگی؟!
-آره...همون موقع که تو رفتی سامی بهم گفت کمی مکث کرد و گفت:به جای نامه نگاری وپیغام پسغام فرستادن میتونست خودش باهام حرف بزنه...الانم حوصله شو ندارم!بره گمشه! لبخندی زدم روژین هروقت از دست کسی که دوستش داشت و براش مهم بود حرصش میگرفت بهش میگفت بره گمشه،واین برای من به این معنی بود که هنوزم نسبت به پدرام حس داره اما میخوادخودشو گول بزنه

1401/10/29 20:15

#کوه_غرور 107

به روش نیاوردم وگفتم:هرطور مایلی...خودت میدونی! آهی کشید وگفت:بی خیال این حرفا میدونی امروز از سونیا چی شنیدم؟!
-سونیا کیه؟!
-هم اتاقی جدیدم دیگه!همون دختره که دماغش عمل بود...دوست صمیمی شادی!
-آهان یادم اومد...خب چی شنیدی؟ باهیجان گفت:مثل اینکه شادی امشب به خاطر ورود پدرش جشن گرفته...سونیا میگفت بالماسکه اس!
-بالماسکه؟!مگه تو ایرانم ازاین جشنا داریم؟
-منم تعجب کردم ولی خب انگار هست دیگه...وایی خیلی دوست دارم بدونم چه جوریه!؟
تاحالا نرفتم! وارفتم باز دوباره این دختر هوس مهمونی کرده بود
-جون دیانا گیر ندی بریما!
-دعوت که نیستیم...یعنی جشنش یه جورایی پنهونیه...منم از سونیا به زور حرف کشیدم ولی...
باصدای کم جونی گفتم:نه توروخدا...من نمیام!
-برو بابا باید بیای...من کلی برنامه چیدم!میریم کلی هم بهمون خوش میگذره!
-وقتی دعوت نیستی چه طور میخوای بری؟اصلا مگه آدرس داری؟!
-آدرسو یه جورایی فهمیدم...بعدشم بالماسکه اس...هیشکی مارو نمیشناسه...
-من که نمیتونم بیام اینجا کلی کار دارم...عمرا اگه سامی اجازه بده!
-بگو میخوای بیای پیش من...شاید اجازه داد!
-نه دروغ نمیگم
-اه...بچه مثبت حال بهم زن!ببین دیانا من کاری ندارم راس ساعت میام دم خونه سامی دنبالت...حاضر باش فعال! گوشی رو قطع کرد و من هاج و واج خیره به آینه روبه روم موندم!حالا من چی کارکنم؟! سام: تقه ای به در خورد...همونطور که جلوی آینه موهامو مرتب میکردم گفتم:بله؟! درباز شد و یکی از خدمه وارد شد...همونطور کنار درایستاد وگفت:روز بخیر قربان...خواستم کت و شلوارتونو که از خوش شویی گرفتم بیارم براتون! بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم:بذارش رو تخت...همون ست مشکی رو انتخاب کردی دیگه؟!
-بله قربان طبق خواسته ی خودتون! جدی وخشک گفتم:خوبه...فقط ماسکم چی شد!؟

1401/10/29 20:15

#کوه_غرور 108

به بختیاری سپرده بودم بهترین نوعشو برام گیر بیاره!
-بله...آماده اس...گذاشتم تو کشوی میزتون! چیزی نگفتم و با اشاره ی دستم ازش خواستم بره بیرون! کت و شلوارو از روی تخت براداشتم و بی معطلی تنم کردم...یه ست کاملا مشکی...
نقابمو از تو کشو درآوردم و نگاهی بهش انداختم...پوزخندی رو لبم نشست!چه خوب که جشن امشب بالماسکه اس!این طوری کسی منو نمیشناسه...حتی خود شادی هم اصلا متوجه حضور من نمیشه اصلا به ذهنشم خطور نمیکنه که منم اونجا حضور دارم...به خیال خودش خیلی زرنگه که منو دعوت نکرده!هه...نمیدونه که سامی ختم روزگاره و چیزی نیست که ازش مخفی بمونه! دیانا: درکمدمو باز کردم...نگاهی به لباساانداختم...چشمم به تنها پیراهن مجلسی داخل کمدافتاد...بیمعطلی ازکمد درش آوردم و مقابل صورتم گرفتم...یه پیراهن ساده ی صورتی کمرنگ...که بلندیش تا مچ پام بود و دنباله اش رو زمین کشیده میشد...آستیناش متناسب بود وتاآرنجمو میپوشوند! برام جای تعجب داشت که یه همچین لباسی تو این کمدچی کارمیکنه؟ شایدم برای زن حاج صادق بود...نمیدونم!کفش پاشنه بلند سفید رنگی رو هم که داخل کمدبود به همراه لباسم پوشیدم...ازتو آینه نگاهی به خودم انداختم دوخت لباس اونقدر قشنگ بود که باریکی کمرمو به قشنگی نشون میداد...یکمی معذب بودم ولی خب چاره ی دیگه ای نداشتم به جزاین لباس،لباس دیگه ای پیدا نکردم...
موبایلم زنگ خورد...نگاهم روی صفحه اش که خاموش و روشن میشد ثابت موند...روژین بود! به سمت پنجره رفتم و به حیاط نگاهی انداختم،خوشبختانه ماشین سامی نبود و این به این معنابود که هنوز خونه نیومده...نفس راحتی کشیدم و مانتومو تنم کردم...شالمو ازروی تخت برداشتم و روی سرم مرتب کردم...باقدمهای آروم به سمت دراتاقم حرکت کردم...عادت نداشتم باکفش پاشنه دار راه برم...مدام پام پیچ میخورد و تعادلمو از دست میدادم...راه رفتنم مثل فلجا شده بود...هرکس منو بااین ریخت و قیافه میدید از خنده روده بر میشد...
نگاهی به راهرو انداختم...خوشبختانه هیچ کدوم از خدمه تو این قسمت نبودن...پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم و خودمو به حیاط رسوندم!ازاین به بعد کار سختی نبود...باعجله از خونه زدم بیرون! آلبالویی روژین ازدور خودنمایی میکرد...بادیدن من ماشینو روشن کرد و جلوتر اومد...هول خودمو رو صندلی جلویی جای دادم و نفس عمیقی کشیدم...بخیر گذشت! صدای شاد وشنگول روژین توفضای ماشین پیچید:سلام خوشگل خانوم...چه طوری؟ نیم نگاهی به قیافه اش انداختم وگفتم:سلام.بدنیستم...فقط تااینجا برسم نصف گوشت تنم آب شد! تک خنده ای

1401/10/29 20:15

کرد و همونطور که فرمونو تو دستاش نگه داشته بود گفت:تو مگه گوشتم داری؟!همش چهارتا استخونی یه روکش! ضربه ای به بازوش زدم وگفتم:اینطوری قشنگ تره...نکنه میخواستی مثل تو هرکول باشم؟ جیغ بنفشی کشید وگفت:من هرکولم؟!هیکلم مثل مانکناس...
-اوهو...اعتما

1401/10/29 20:15

#کوه_غرور 109

د به سقفت منو کشته!پس اون چندال چربی چیه دور کمرت؟! لبخندمحوی زد وگفت:اونارو گذاشتم محض احتیاط...آخه از قدیم گفتن زن باید خوشگل باشه...سفید وکمی چاق! لبخندی زدم و سرمو ازروی تاسف تکون دادم!خونشون تو بالاترین نقطه ی شهر بود و نیم ساعتی طول کشید تاتواین ترافیک تهران برسیم...روژین ماشینو تو کوچه پارک کرد...دستمو روی دستگیره در گذاشتم تا بازش کنم که گفت:نه...وایستا کارت دارم به طرفش برگشتم...رژلب صورتی رنگش دستش بود همونطور که دستشو به صورتم نزدیک میکرد گفت:بابا یه چیزی بمال به اون صورتت دخی!شبیه میتا شدی! مخلافتی نکردم خودمم میدونستم چهره ام چه قدر بی روحه! نگاهی از سر رضایت بهم انداخت وگفت:اگه وقت بود یه آرایش خفن رو صورتت میشوندم...ولی حیف! لبخندی زدم وگفتم:ازدست تو!بدو دیر شد! از ماشین پیاده شدم ولی تازه یاد چیز مهمی افتادم سرمو از توپنجره ماشین داخل بردم وگفتم:روژین من که ماسک ندارم چه غلطی بکنم؟!
-نگران نباش من دوتا گرفتم! نه خیر انگار فکر همه چیزو کرده بود!تا روژین بیاد عطرمو از تو کیفم درآوردم و به مچ دستام و گردنم مالیدم! نگاهم به در بزرگ و سلطنتی خونشون افتاد...آهی کشیدم و چندقدمی جلوتر رفتم!خب مسلم بود سام شادی رو انتخاب میکنه...وضع مالی شادی خیلی خوب بود و این یه پوءن مثبت براش حساب میشد! روژین نگاهی به صورتم انداخت وزنگو فشرد...چندثانیه بعد صدای نخراشیده ی مردی به گوش رسید:بله؟! روژین که هول کرده بود به تته پته افتاد:چیزه...آهان...سلام...او مم
-چی کارداری خانوم؟ نفس عمیقی کشید...چشمامو باز وبسته کردم تا آروم بشه...انگار اثر کرد چون گفت:برای جشن اومدیم! مرده بی معطلی گفت:شماره رمز!؟
وای گاومون زایید!ماکه شماره رمز نداشتیم؟!الان لو میریم!دستامو تو هم قالب کردم و با تردید به روژین خیره شدم ولی اون بی خیال تر از همیشه گفت: درباصدای تیکی باز شد و من مات و مبهوت به روژین خندون نگاه کردم...
-چیه؟!منو دست کم گرفتی؟شماره رو از رو کارت سونیا دیدم! لبام به خنده باز شد وگفتم:ایول...تو دست پوآرو رو از پشت بستی! دستشو روی سینه اش گذاشت و به جلوخم شد:چاکرشوما! به جلو هلش دادم و وارد حیاط بزرگ خونه اش شدیم! ازجلوی درب ورودی حیاط تاخودساختمون مشعل های بزرگی چیده شده بود صدای بلندموزیک کل فضاروگرفته بود،باقدمهای آروم وپراسترس خودمونو بهساختمون رسوندیم...همون لحظه درساختمون باز شد و دوتامرد قوی هیکل و بلندقد جلومون ظاهرشدن...به واقع میتونم بگم هربازوشون به اندازه ی سرم

1401/10/29 20:16

#کوه_غرور 110


ن بودوتیشرت چسبناکی که پوشیده بودن این واقعیتو به معرض دید میگذاشت...نیم نگاهی به چهره شون انداختم...اونقدر کریه وزشت بودن که سریع نگاهمو ازشون گرفتم و به زمین دوختم یکیشون باصدای ضمختی گفت:خیلی خوش اومدید...بفرمایید داخل اون لحظه اونقدر ترسیده بودم که ضربان قلبم رفته بود روی هزار...
نگاهی به روژین انداختم رنگ اونم پریده بود...کمی به سمتم متمایل شد و دستمو گرفت...دست هردومون سرد بود...آب دهنشو قورت داد وگفت:ممنون بعد تند و باعجله به سمت ساختمون حرکت کرد ومنو دنبال خودش کشید...کم مونده بود بخورم زمین باهزار زحمت تعادل خودمو حفظ کردم،نقابمونو روی صورتمون تنظیم کردیم و روژین درسالنو باز کرد و همزمان وارد شدیم...به محض ورودمون تمام نگاهها به سمتمون چرخید وبرای چندثانیه ای رومون ثابت موند...باحرکت روژین به سمت رختکن به خودم اومدم و دنبالش حرکت کردم...مانتوهامونو در آوردیم ودوباره به سالن برگشتیم...روژین صورتشو به گوشم نزدیک کرد وگفت:ببین دیانا میگم به نظرت اینجا یه جوری نیست؟! نگاهمو بین جمعیت چرخوندم...هرکس یه شکل خاصی بود...
-چرا...خیلی عجیبه تکیه به دیوار ایستادیم...صدای موسیقی راک هرلحظه بلند و بلند ترمیشد جوری که شیشه های بلند سالن به لرزش دراومده بودن...کل سالن بانوارهای نازک و رنگارنگی مثل رنگین کمان تزیین شده بود...مبلمان های سلطنتی!میزهای بزرگ و بلند طلایی که روشون پربود از انواع و اقسام شراب و نوشیدنی...
نگاهم به پیست رقص کشیده بود...چندتادختر به بدنهای نیمه عریان به طرزچندشناکی باهم میرقصیدن...درواقع رقص نبود...یه سری حرکتهای عجیب و غریب بود که تابه حال مثلشو جایی ندیده بود! روژین به من نزدیکترشد وگفت:وای خاک برسرم اینا چرااین مدلین؟!چراچیزی تنشون نیست؟
-نمیدونم روژین...خدابکشتت!ببین منو چه خراب شده ای آوردی؟!معلوم نیست کدوم جهنمیه؟!یه وقت بالیی سرمون نیارن؟
-من چه میدونستم این شکلیه!؟
وای من میترسم...
پرحرص نگاهمو ازش گرفتم و دوباره بهاون چندتادختر خیره شدم...بالا و پایین میپریدن و موهای بلندشونو توهواتکون میدادن...توحالت عادی نبودن کاملا مشخص بود که مست کردن...چندتا دختر دیگه به جمعشون پی

1401/10/29 20:16

#کوه_غرور 111

وستن...سیستم این یکی دخترا کاملا متفاوت بود...موهای کوتاه پسرونه شون اولین چیزی بود که برام جلب توجه میکرد هرکدومشون سه تا گوشواره سیاه به شکل اسکلت ازهرگوششون آویزون کرده و چندتا حلقه ی فلزی به لب و بینیشون چسبونده بودن! یه دختر باموهای کوتاه شرابی به سمتم اومد...اولش فکرکردم بامن کاری نداره اما انگار اشتباه میکردم...کنارم ایستاد و دستشو دور کمرم حلقه کرد متعجب بهش خیره شدم و سعی کردم خودمو کمی عقب بکشم اما حلقه ی دستشو محکم تر کرد بالحن تندی گفتم:چی کار میکنی خانوم؟! قهقهه ای زد زیر گوشم گفت:جووووووون خیلی نانازی عسیسم! ابروهام ازشدت تعجب بالا پرید...لحن کشدارش لرزه به اندامم مینداخت...دستمو روی سینه اش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم وگفتم:برو عقب...اشتباه گرفتی! باز قهقهه ای زد وگفت:نه قربونت برم...اتفاقادرست درست گرفتم!شک ندارم پارتنر خوبی برام میشی!از هیکلت پیداست! تپش قلبم تند تر شد...یاامام زمون پارتنر؟!یعنی....یعنی منظورش؟!وای...چرا زودتر نفهمیدم اینا همشون ه.م.ج.ن.س.ب.ا.ز.ن؟!خدایا خودت کمکم کن! سرمو کمی کج کردم تا ببینم چرا روژین حرکتی نمیکنه تا منو ازدست این دختر کنه نجات بده...اما نبود!قلبم به یکباره فرو ریخت. یعنی کجابود؟!نکنه بالیی سرش آوردن؟!الان من یکه و تنها بین اینهمه گرگ چی کار کنم؟! نفسای داغ و گرم دختره به صورتم میخورد و حالمو بد میکرد...یعنی اون لحظه دوست داشتم بمیرم چون عالوه بر نفسای داغش دست هرزش هم روی بدنم حرکت میکرد...
-چه چشمای خوشگلی هم داری جیگر...من همیشه عاشق چشمای آبی بودم! چشمام پراز اشک شده بود کل قدرتمو جمع کردم وگفتم:من ازاوناش نیستم....دست از سرم بردار قیافه اش درهم رفت
-پس اینجا چی کار میکنی؟!مگه نمیدونی این مجلس مخصوص ه.م.ج.ن.س.ب.ا.زاس؟! آب دهنمو باسروصدا قورت دادم وگفتم:نه...نمیدونستم...ت...تا زه فهمیدم
-اشکلای نداره...خودم یادت میدم کوچولو! وای مثل اینکه این دختر دست از سرم برنمیداشت...باتمام زوری که داشتم به عقب هولش دادم...کمی تکون خورد و ازم فاصله گرفت...ازفرصت استفاده کردم و به سمت ته سالن حرکت کردم اما چون کفش پاشنه بلند پام بود نمیتونستم خوب بدوم...لحظه ای مکث کردم تا کفشمو ازپام دربیارم اما همون لحظه دختره رسید و بازومومحکم تو چنگش گرفت!
-قصد داشتم ولت کنم...اما خودت نمیذاری...هرچی از دستم فرار کنی حریص تر میشم عسیسم! اشکام دونه دونه از چشمام فرومیریخت و روی گونه ام میافتاد باصدای لرزونی گفتم:آشغال عوضی...برو گمشو...برو یکی لنگه ی خودتو پیدا کن! پوزخندی رو

1401/10/29 20:19

لباش نشست و بازومو محکم فشار داد

1401/10/29 20:19

#کوه_غرور 112

-ببین دختر جون...زیادی حرف نزن حوصله ندارم...قول میدم پارتنر خوبی برات باشم از حرفاش عقم میگرفت...همونطور که سعی میکردم خودمو از دستش خالص کنم گفتم:تو یه آدم کثیفی...یه عوضی به تمام معنا...ولم کن...
-چرااینقدر حرص میخوری گلم...حالا تا آخرشب وقت زیاده...بیا فعال از مهمونی لذت ببر دستمو محکم گرفت و به سمت پیست رقص کشید...بااینکه دختر لاغری بود اما زور بازوی خوبی داشت...نمیتونستم ازدستش فرار کنم...ای کاش روژین الان اینجا بود...حداقل کمکم میکرد...یعنی کجا گذاشته رفته؟! نگاهمو تو جمعیت چرخوندم...هرلحظه تعداد مهمونا بیشتر وبیشتر میشد...روژینو پیدا نمیکردم...از دست خودم حرصم گرفته بود...اینکه نمیتونستم ازدست یه دختر فرار کنم عذابم میداد!این ترسی که کل وجودمو گرفته بود و نمیذاشت کل قدرتمو تویه نقطه متمرکزکنم عذابم میداد!این تپش قلب...این لرزش دست...این استرس وترس...همه وهمه عذابم میداد...
مجبور به تبعیت شده بود...حداقل تا زمانی که موقعیت فرار رو پیدا میکردم باید ازش تبعیت میکردم تا راحت تر از چنگش خالص بشم...
منو به سمت پیست رقص کشید...بوی گندالکل فضارو پرکرده بود...نمیتونستم نفس بکشم...زیرلب اسم خدارو صدا زدم و بین جمعیت غرق شدم...
چراغا خاموش شده بود و چیز زیادی دیده نمیشد...فقط اون دخترو روبه روم میدیدم که لبخندمزخرفی گوشه لبش بود و باریتم تندآهنگ خودشو تکون میداد...دستاش دور کمرم حلقه شده بود و منو همراه خودش به حرکت درمیاورد...دوست داشتم هرلحظه ازاون فضا فرار کنم اما نمیشد...فعال تو دست این دختر اسیر بود! به درخواست چندنفر دی جی آهنگو تغییر داد و موزیک ملایمی تو سالن پخش شد...آهنگ جدید گوگوش بود...چندوقته پیش شنیده بودم...روژین میگفت برای ه.م.ج.ن.س.گ.ر.اها خونده و پخشش تو این مجلس گواه این ادعا بود! فضا هرلحظه تاریک وتاریک تر میشد وترس من بیشتر...اینکه نتونم ازاینجا نجات پیدا کنم...جمعیت تو پیست رقص بیشتر وبیشتر میشد جوری که باهر حرکتم به یه نفر برخورد میکردم منو از خودش فاصله داد و باعث شد یک دور دور خودم بچرخم...دستم ازش رها شد وتو بغل یه نفر دیگه افت

1401/10/29 20:19

#کوه_غرور 113

ادم...دستای قوی و مردونه ای دور کمرم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید...
نفسم تو سینه حبس شد...نگاهم رو ازروی دستای حلقه شده دور کمرم بالا کشیدم وبه چشمای آشنایی که کل وجودمو به آتیش میکشید خیره شدم...سامی؟!اینجا چی کارمیکرد؟ سرشو کمی جلو آورد و بالحن عصبی تقریبا کنار گوشم فریادکشید:اینجا چه غلطی میکنی دختره ی احمق؟! باشنیدن صداش...حتی باعصبانیت...حتی باخشم...حتی سرد وجدی...انگار آرامش به وجودم تزریق کردن...لبخندمحوی رولبام نشست چیزی نگفتم فقط خیره به چشمای سیاهش نگاه کردم که ادامه داد:میخندی؟!میدونی اگه من اینجا نبودم چه بالیی سرت میومد!!؟
اینجا چه غلطی میکنی هان؟!دیانا جواب بده! باصدای آرومی گفتم:منو ازاین جهنم ببر بیرون...خواهش میکنم! پوزخندی زد وگفت:اگه میخوای بری بیرون واسه چی اومدی؟
-من نمیدونستم اینجا همچین جاییه!باورکن راست میگم...
دندوناشو بهم فشار داد و باخشم بیشتر گفت:وای دیانا وای...یعنی الان دوست دارم خفت کنم!میدونی کجا پا گذاشتی؟میدونی اینجا چه جهنمیه؟
-آره تازه فهمیدم ازجهنم بدتره!
-خیال میکردم بادخترای دیگه فرق داری...فکرمیکردم عاقل تر ازاین حرفایی...اما اشتباه میکردم توهم یکی مثل بقیه...چه فرقی داری؟ قلبم فرو ریخت...سرم به دوران افتاد...هرحرفی که ازدهنش خارج میشد پتکی میشد و روی سرم فرود میومد...ای کاش پامو اینجا نمیذاشتم...ای کاش! چشماش از پشت اون نقاب مشکی که به صورتش زده بود...پرجذبه تر و خشمگین تر بود...رگه های خون به وضوح تو چشماش دیده میشد ومن بااینکه از نگاهش میترسیدم...بااینکه باحرفاش خرد شدن قلبمو حس میکردم...بااینکه میدونستم دیگه امیدی برای حضور تو قلبش ندارم اما...دلم واسه هرلحظه داشتنش پرمیکشید...واسه هر نگاهش بال بال میزد...واسه هر توجهش خودشو به آب و آتیش میکشید...
صدای موسیقی تو گوشم میپیچید...
از این بیراهۀ تردید ...
از این بن بست میترسم من از حسی که بین ما ...
هنوز هم هست میترسم ته این راه روشن نیست ...
منم مثل تو می دونم نگو باید برید از عشق ...
نه می تونی نه می تونم نه می تونیم برگردیم ...
نه رد شیم ازتو این بن بست منم میدونم این احساس ...

1401/10/29 20:20

#کوه_غرور 114

نباید باشه اما هست نگاهش به من نبود...با چشمای تیزش اطرافو از نظر میگذروند...هنوز دستاش حصاری بود که از من محافظت میکرد...باریتم آهنگ تکون میخورد ومنو مجبور به حرکت میکرد...اولین باری بود که به یه مرد اینقدر نزدیک بودم که صدای تپش قلبشو حس میکردم...داغ شده بودم و قطره های عرق سرد رو روی کمرم حس میکردم...
بالحن ملتمسی گفتم:
-میشه منو از اینجا ببری؟! جدی وخشک بدون اینکه نگاهی به من بندازه گفت:من الان کاردارم...باید تا پایان مهمونی صبر کنی...
لحن صداش سردشده بود...سردترازهمیشه...اونقدر سردکه سرماش به وجودمنم القا میشد!ازاینکه به من توجهی نداشت حرصم گرفت کمی خودمو عقب کشیدم همونطور که نگاهش به جلو بود گفت:این قدر تکون نخور...وایستا سرجات
-میشه منو ول کنی؟!دارم اذیت میشم… پوزخندی گوشه لبش نشست وگفت:ولت کنم تا گیر یکی بدتر از اون دختره بیافتی؟شک نکن ایندفعه تابالیی سرت نیارن و استفاده شونو ازت نبرن دست از سرت برنمیدارن...
باشنیدن این حرفش بدنم مور مور شد...خودمو جمع کردم وچشمای خیسمو دوختم به فک مستطیلی ومنقبض شده ازخشمش وگفتم:من حالم خوب نیست...دیگه نمیتونم اینجا بایستم!سرم گیج میره بالاخره نگاهشو از جمعیت اطرافش گرفت و به صورت من دوخت،چندثانیه ای توچشمام خیره موند...انگار میخواست از صحت حرفم اطمینان پیدا کنه...بعداز مکثی کوتاه بی توجه به حرفی که زدم گفت:اینجا چی کارمیکنی دیانا؟!نکنه توهم یکی مثل اینایی؟ خیلی بهم برخورد...جوری با طعنه حرف میزدکه انگار منو حین ارتکاب جرم دستگیر کرده...اخمی کردم ولی نقاب روی صورتم اجازه نمیداد سامی این اخم بزرگ رو ببینه...بالحنی مثل خودش گفتم:انگار خودت هم تو این محفل حضورداری!درسته منم شمارو یکی ازاونا خطاب کنم!؟
فشار دستاش دور کمرم زیاد شد!انگار میخواست عقده ی حرفای منو که رو دلش سنگینی میکرد روی کمر من خالی کنه...ازدردش لبمو به دندون گرفتم که انگار متوجه شد فشار دستش کم شد وگفت:من واسه انجام کار مهمی اینجام اونوقت توچی؟!
-منم مجبورشدم بیام...
-چرا مجبور؟
-روژین اصرار کرد...منم میدونستم تو شرایط روحی خوبی نیست به خاطر دیدن دوباره پدرام واسه همین قبول کردم بریم مهمونی تا روحیه اش عوض بشه...
-پس حاضرشدی به خاطر رفیقت،رییستو بپیچونی؟!چراازمن اجازه نگرفتی؟ هول شدم...نمیدونستم چی بهش بگم شک نداشتم هرحرفی میزدم یه جوابی براش داشت کمی مکث کردم وگفتم:میدونستم اجازه نمیدی!
-معلومه اجازه نمیدادم...اگه ازمن پرسیده بودی نمیذاشتم بی

1401/10/29 20:20

#کوه_غرور 115

ای اینجا و تواین کثافت گیر بیافتی! راست میگفت...سامی همیشه راست میگفت...حرفاش همیشه درست ومنطقی بود...همیشه بهترین راهو انتخاب میکرد
-خودمم میدونم اشتباه کردم...
باز زل زد تو چشمام اما من نگاهمو دزدیدم...تاب این نگاه سوزاننده رو نداشتم میترسیدم هرلحظه اختیارمو ازدست بدم و کاری کنم که دیگه نشه جبرانش کرد...دستشو از دور کمرم برداشت وبازومو گرفت...بایه حرکت چندنفری رو کنار زد و منو دنبال خودش از پیست رقص بیرون برد...نفس عمیقی کشیدم وبه راه افتادم چندقدمی جلوتر رفت بعدانگار تازه یاد چیز مهمی افتاد سرجاش ایستاد وبه طرف من برگشت وگفت:گفتی دوستت هم باهات اومده بود؟!؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که ادامه داد:پس کجاست؟
-نمیدونم غیبش زده...هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم باحرص وتقریبا صدای بلندی گفت:از دست شما دوتا!حالا من چی کار کنم؟ سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم...باکشیده شدن دستم به راه افتادم...باقدمهای بلند ومحکم راه میرفت و من بااین کفشای پاشنه بلند نمیتونستم مثل آدم دنبالش حرکت کنم...مدام پام پیچ میخورد و میلنگیدم...دلم میخواست همونجا اون کفشای لعنتی رو از پام دربیارم اما نمیشد...کنار راهرویی ایستاد...نگاهی به اطرافش انداخت وقتی اطمینان پیدا کرد کسی اونجا نیست منو هول داد داخل راهرو و خودش پشت دیوار قایم شد...چندباری پنهانی ازپشت دیوار به جمعیت روبه روش خیره شد...کنجکاو شده بودم بفهمم به چی نگاه میکنه کمی خودمو جلو کشیدم و چشم دوختم به روبه رو...یکدفعه بادیدن چیز عجیبی هینی کشیدم و یه قدم به عقب برداشتم...دستمو روی دهنم گذاشتم وگفتم:اون...اون...
سامی تازه متوجه من شد نگاه پرازتعجبی بهم انداخت وگفت:چی شده؟ بادستم به جلو اشاره کردم وگفتم:اون دختر شادی نیست؟ سامی رد نگاهمو دنبال کرد و به دختری که بابدن نیمه عریان وسط جمعیت به طرز خیلی زشتی میرقصید وحرکتهای عجیبی از خودش درمیاورد خیره شد...نگاهش به جلوبود و روی صحبتش به من :تو ازکجا میدونی اون شادیه؟!چه جوری از رو نقاب شناختیش؟ آب دهنمو قورت دادم وگفتم:شادی یه خالکوبی به شکل دوتا قلب تو هم روی مچ دست راستش داره اولین بار اتفاقی تو سلف دانشگاه دیدم...الان هم اون دختر روی مچ دست راستش همون خالکوبی رو داره درضمن الک روی ناخناش همونیه که امروز تو دانشگاه زده بود...هنوزم شک دارین؟ دستاش مشت شد و روی دیوار بالا سر من فرود اومد...اونقدر ترسیدم که تو خودم مچاله شدم زیرلب حرفی زد که اصلا متوجه معنیش نشدم:کثافت به دختر خودش هم رحم نمیکنه...

1401/10/29 20:20

I've burned all of your memories and My life has incinerated

‏همه خاطراتت را آتش زدم،
و روزگارم خاکستر شد ??

#مختصر‌مفید

1401/10/29 20:22

#کوه_غرور 116

نفهمیدم...گنگ نگاهش کردم دستی به موهاش کشید و یقه ی پیراهنشو تو دستش گرفت....به لباش نزدیک کرد و گفت:پدرام اونجایی؟! متعجب از جا پریدم....نگاهی به اطراف انداختم تا پدرامو پیدا کنم اما این دور و بر نبود باشنیدن صداش چشمام از تعجب گرد شد
-آره...چی شد؟ لبشو بازبون ترکرد و گفت:ببین همون دختره روژین هم اینجاست گم شده...بگرد دنبالش صدای فریاد بلند پدرام تو گوشم پیچید....خداروشکر از جمعیت دور بودیم و کسی صدارو نمیشنید:وای...
بعد سام یقه ی پیراهنشو مرتب کرد،گفتم:این تماس چه مدلی بود؟ به یقه پیراهنش اشاره کرد وگفت:اینجا یه بی سیم خیلی ریز نصب شده...
-اینهمه تجهیزات برای چیه؟!
-دیگه قرارنیست فضولی کنی...برای امروز بسه! لبامو جمع کردم وچیزی نگفتم یهو موزیک قطع شد و بعد صدای دی جی بلند شد وگفت:و مهمون افتخاری امشب تشریف میارن! باابروهای بالا رفته به در ورودی که تازه باز شده بود خیره شدم...اول دوتا پسر جوون بابالاتنه ی ب.ر.ه.ن.ه. و بعد مرد تقریبا مسنی همراه دوتا دخترکه لباسای کوتاه قرمز رنگی تنشون بود وارد شد...
نگاهم هنوز به رو به رو بود...بادیدن صحنه ی بدی زود چشمامو بستم و دستمو جلوی صورتم گرفتم و باصدایی که عجزتوش فریاد میزد گفتم:خواهش میکنم منو ازاینجا ببر!خواهش میکنم… چیزی نگفت محو تماشای صحنه ی روبه روش بود...از بی خیالیش حرصم گرفت بلندتر ازقبل گفتم:منو ازاینجا ببر...میشنوی؟ نیم نگاهی به من انداخت وگفت:بمون وخوب نگاه کن...ببین اگه من اینجا نبودم چه بالیی سرت میومد...بروقربون چشمای آبیت شو...اگه اونارو نداشتی اصلا نمیشناختمت سرمو زیر انداختم وگفتم:من اشتباه کردم...من غلط کردم...اصلا هرچی تومیگی!فقط منو ازاین جهنم ببر بیرون...التماست میکنم
-اول باید دوستتو پیدا کنیم بعد...نمیشه که همین جوری بریم اونو اینجا تنها بذاریم! آهی کشیدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم...نگاهش از چشمام سرخورد و رولبام ثابت موند...چندثانیه ای مکث کرد و بعددستشو جلو آورد...ترسیدم...چشمامو ریز کردم و خودمو عقب کشیدم...دستش روهوا خشک شد نفسشو با حرص فوت کرد بیرون وزیر لب حرفی زد که اصلا نفهمیدم دستشو تو جیب کتش برد و دستمال سفید

1401/10/29 20:23

#کوه_غرور 117

رنگی بیرون کشید...دوباره دستشو آورد تو یک میلیمتری لبم!نگاه بهت زده وترسیده ی منو که دید پوفی کرد وگفت:نترس اسلام به خطر نمیافته...تماس پوستی نداریم! مات نگاهش کردم که دستمالو روی لبم گذاشت و آروم وباطمانینه رژ لبمو پاک کرد...بادقت دستمالو رو لبم حرکت میداد...خیلی خجالت میکشیدم...اصلا انتظار یه همچین کاریهویی رو ازش نداشتم بالاخره دستمالو از رو لبم برداشت وبدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت:هرچه قدر ساده باشی قشنگ تری!قیافه ات بدون آرایش خیلی معصومه...سعی کن خودت باشی نه اون کسی که بقیه ازت انتظار دارن...
خجالتزده لبمو به دندون گرفتم وچیزی نگفتم...حرفاش خیلی به دلم نشست...باز اون حس شیرین ته دلم رسوب کرد و قلبمو به تپش واداشت! دستمال رژ لبی رو تا کرد و تو جیب شلوارش گذاشت بعد باهمون صدای جدی وگیراش گفت:دنبالم بیا...
چندقدمی ازم فاصله گرفت که تازه به خودم اومدم ودنبالش راه افتادم...بازم مثل همیشه ازم جلو میزد و هرکاری میکردم نمیتونستم بهش برسم...هرقدمش سه برابر قدم من بود...
انتهای راهرو چندتادر بود...سام دستشو روی اولین در گذاشت و بایه حرکت بازش کرد...درست مقابل درایستاده بودم بادیدن صحنه ی زننده ی مقابلم حالم بهم خورد و دستمو جلوی دهنم گرفتم و به جلو خم شدم...صدای عصبی سامو شنیدم:تو چرا اون تورو نگاه میکنی؟!...اه...همش باید حواسم بهت باشه؟! ناراحت شدم...حس یه آدم اضافی رو داشتم که باری شده بود روی دوش این واون!اخمی کردم و صاف ایستادم وگفتم:من ازکجا بدونم اون تو چه خبره؟!از کجا میدونستم که نباید نگاکنم؟!چراهمش سرم داد میزنی؟چرا عقده هاتو سرمن خالی میکنی؟...اشتباه کردم درست...حق با توست اونم درست...ولی اینهمه بدرفتاری و خشونت اصلا عادالنه نیست! چیزی نگفت...پشتشو بهم کرد و چندقدمی جلو رفت همزمان با حرکتش یه چیزایی به گوشه های دیوار میچسبوند...میترسیدم بپرسم اونا چیه!دوست نداشتم سر این موضوع هم کلی بهم گیر بده...در بعدی رو باز کرد ایندفعه نگاهی نکردم...پشت بهش ایستادم...صدای جیغ همراه باآه و ناله به گوشم میرسید...دلم میخواست برگردم ببینم چه خبره اماازطرفی هم دوست نداشتم باز صحنه ی چندشناکی ببینم و دلم و روده ام بهم بخوره! باشنیدت صدای بسته شدن در به سامی نگاهی انداختم...دستشو روی پیشونیش گذاشته بود و سرشو به طرفین تکون میداد...در سومی رو که باز کرد با صدای خفه ای گفت:بیا اینجا...
چندقدم جلو رفتم وگفتم:ببینم تو چه خبره؟! نمیدونم چرا حس کردم از سوالم خندش گرفت...چشماش میخندید اما لباش بهم چسبیده بود و

1401/10/29 20:23

حرکتی نمیکرد.سرشو به نشونه مثبت تکون داد...نگاهی به داخل انداختم راهروی دیگه ای بود...ابرویی بالا انداختم وگفتم:این خونه چه قدر پیچ در پیچه...آدم گم میشه خب!
-اینا راههای فراره...این راهرو رو که رد کنی میرسی به یه کمد بزرگ...درشو که باز کنی پشتش یه محوطه ی بازه...من ماشینو اونجا پار کردم...خودتو برسون به ماشین غمگین نگاهش کردم وگفتم:تنها برم؟

1401/10/29 20:23