#کوه_غرور 98
پوزخند تلخی رو لبام نشست...زیر لب گفتم:باختیم پدرام...باختیم! دستی به شونم زد وگفت:نه داداش هنوز نه...نمیذارم از دستمون فرار کنه....پیداش میکنم...ولی وقتی پیداش کردم بالیی به سرش میارم که از به دنیااومدنش پشیمون بشه! نفسمو باحرص فوت کردم بیرون وگفتم:من دیدمش! ابروهاش بالا پرید و کامل به سمتم چرخید باصدای بهت زده اش گفت:واقعا؟کجا؟
-چندروز پیش همین نزدیکیا دیدمش...هیچ عوض نشده بود!اون به من گفت که توباهاش ازدواج کردی!
-پس حتما دوباره پیداش میشه...بازم میاد سراغت!فقط اینبار که اومد پیشت بهش نگو که منو دیدی!بذار بفهمیم نقشه اش چیه! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که گفت:تبریک میگم بابت ازدواجت...انتخابت عالیه! متعجب گفتم:ازدواج؟! تک خنده ای کرد وگفت:آره دیگه اون دختر خانوم خوشگلو میگم...نگو زنت نیست که باورم نمیشه!
-میخواد باورت بشه میخواد باورت نشه ولی اون دختره زنم نیست...من اصلا وقت نداشتم به ازدواج فکرکنم...اون تو این خونه کار میکنه!همین!
-اصلا اینجارو چه جوری خریدی؟!خیلی پولشه...اینهمه پولو از کجا آوردی؟! ازجام بلند شدم وگفتم:خیلی سوال میپرسی پدرام...بعدا همه چیزو میفهمی!فعال باید زنگ بزنم سرهنگ بگم منصرف شدم...ماموریتو ادامه میدم! لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست و زیر لب گفت:هرچی تو بگی...من نوکرتم! دیانا: دوساعتی میشد که داشتم درس میخوندم...البته تمام فکر وذکرم پیش سام و پدرام بود...خیلی دوست داشتم بدونم باهم چه نسبتی دارن و الان دارن راجع به چی حرف میزنن اما خب نمیشد فوضولی کرد...اونقدری از سامی میترسیدم که جرات نداشتم گوش وایستم و به حرفاشون گوش کنم...میترسیدم یه وقت غافلگیرم کنه وبه خاطر این کارم منو اخراج کنه! چشمم به کتاب بود و گوشام بیرون از اتاق سیر میکرد...ذهنمم که همین جوری واسه خودش پرواز میکرد...ازپیش روژین گرفته تا کنار سام...ذهنم درحال سفر بود و به درس متمرکز نمیشد! الکترونیک پالس...درس مزخرفی که هیچی ازش نمیفهمیدم...پوفی کردم و کتابمو بستم همزمان بااین کارم تقه ای به در خورد...ابرویی بالا انداختم و شالمو روی سرم مرتب کرد نفس عمیقی کشیدم وگفتم:بفرمایید؟ درباز شد وسام مثل همیشه با قدمهای بلند ومحکمش وارد اتاقم شد! تند از جام بلند شدم وگفتم:سلام...
1401/10/29 20:08