رمان سرا

118 عضو

#کوه_غرور 118

-آره...
-یعنی شما نمیای!؟
من تنهایی میترسم...اینجا خیلی مخوفه!
-نترس...من از اینجا حواسم هست که کسی وارد راهرو نشه!هروقت دوستتو پیدا کنم میام پیشت سرمو پایین انداختم و باصدای آرومی گفتم:بالیی سرت نیاد؟!
-نخیر...بادمجون بم آفت نداره...من نصف عمرمو بااین آدما گذروندم لبمو به دندون گرفتم و چیزی نگفتم...یه قدم به جلو برداشتم و وارد راهرو شدم نیم نگاهی به سام انداختم...چشماشو یک بار باز و بسته کرد تا خیالم از بابتش راحت باشه اما راحت نمیشد....این دلی که واسه هر لحظه خواستنش پرمیکشید آروم نمیگرفت نگاهمو ازش گرفتم...کفشای پاشنه بلندمو از پام درآوردم وباآخرین سرعتی که میتونستم داشته باشم شروع به دویدن کردم...راهروی طوالنی و پیچ در پیچی بود...هرآن حس میکردم یکی دنبالم میکنه و منو میگیره...نفس نفس میزدم...ته گلوم خشک شده بود...قطره های عرق دونه دونه از روی پیشونیم سرمیخورد و روی نقابم میافتاد...بادیدن کمد بزرگ قهوه ای رنگی ته راهرو خیالم راحت شد...خودمو به کمد رسوندم و لحظه ای ایستادم...دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم!به خاطر بیماری آسمم عادت نداشتم زیاد بدوم چون زود نفسم میگرفت...چندباری دم وبازدم کردم تاحالم بهتر شد...دستمو روی دستگیره ی کمد گذاشتم و بازش کردم...صدای جیر جیرش بلند شد...نفسمو تو سینه حبس کردم...صداش اونقدر بلند بود که میترسیدم کسی اون اطراف بشنوه وبیاد سراغم!تند وباعجله لباسای داخل کمدرو کنار زدم اما...اینجا که محوطه ی بیرون نبود؟!تخته ی پشت کمد بود… امیدم به ناامیدی تبدیل شد...آهی کشیدم وباحرص پامو به زمین کوبیدم!یعنی چی؟مگه سامی نگفت پشت کمد محوطه ی آزاده پس کو!؟
اه...لعنت به این شانس...
دوباره نگاهی به تخته ی پشت کمد اندا

1401/10/29 20:23

#کوه_غرور 119

ختم...بامشت چندتا ضربه بهش کوبیدم اما هیچ تاثیری نداشت...از حرصم به بدنه ی کمد تکیه دادم و چشمامو بستم...آخه دختر نونت کم بود؟!آبت کم بود؟مهمونی رفتنت چی بود این وسط؟الان تو خونه راحت نشسته بودی به کارات میرسیدی!!هیچ کدوم ازاین استرسهاروهم تحمل نمیکردی! یاد روژین افتادم...آخه کجا گذاشت رفت یهویی؟!چرامنو تنها گذاشت؟!نکنه بالیی سرش اومده باشه؟!…وای نه…خدانکنه! چشمامو باز کردم بادیدن دکمه ی قرمز رنگ ریزی که مقابل صورتم قرار داشت ابروهام بالا پرید...کمی خودمو جلو کشیدم وبانوک انگشتام دکمه رو لمس کردم...شاید راه نجاتم همین بود!؟
زیرلب بسم ال...گفتم و دکمه رو فشار دادم...به محض این که اینکارو کردم صدای گوش خراشی بلند شد و تخته ی ته کمد کنار رفت...چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم...یعنی ممکن بود!؟
باورکنم که خواب نیست؟! یه قدم به جلو برداشتم...یه باغ بزرگ پراز درختای بلند و تنومند که به خاطر فصل زمستون تمام برگاشون ریخته بودن و شاخه های لختشون براثر وزش باد تکون میخوردن...سوز سردی تووجودم پیچید...پیراهنم خیلی نازک بود و دربرابر این سرما اصلا ازم محافظت نمیکرد...لرز کردم!دستامو بهم قالب کردم و روی سینه ام گذاشتم...شالمو روی سرم محکم کردم و قدم اولو به باغ افسانه ای گذاشتم...خیلی ترسناک بود...مخصوصااینکه هوا خیلی تاریک بود و صدای جیرجیرکاتو قضای باغ میپیچید...
آب دهنموباسروصدا قورت دادم وقدم دیگه ای برداشتم...چون کفش پام نبود خرده برگها وشاخه های ریزروی زمین اذیتم میکرد اما مهم نبود...فعال مهم ترین چیز فرار ازاین جهنم بود...قدمهامو تندتر کردم...شاخه های بلند درختارو کنار میزدم و ازبینشون عبور میکردم...نمیدونستم از کدوم جهت باید حرکت کنم...شرق...غرب...شمال...نمیدون م!اصلا نمیدونستم الان به سمت کدوم جهت حرکت میکنم؟!فقط باعجله قدم برمیداشتم و زیر لب ذکر میگفتم...هرچیزی که به ذهنم میرسید...هرچی که بلد بود...واسه خودم تکرار میکردم تا نترسم...تا حواسم پرت بشه واین مسیر لعنتی زودتر تموم شه.

1401/10/29 20:24

#کوه_غرور 120

باشنیدن صدای پارس سگ سرجام ایستادم...الان واقعا تو این موقعیت و شرایط فقط وفقط همینو کم داشتم...سگ؟ به عقب برگشتم بادیدن سگ دوبرمنی که باسرعت هرچه تمام تر به سمت من میدوید وحشت کردم...به معنای واقعی ترسیدم...لال شده بودم حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود فقط تونستم نگاهمو از سگ بگیرم وبدوم...بدوم...بدوم...
صدای پارسش هرلحظه نزدیکتر میشد ووحشت من هرلحظه بیشتر...بادیدن بی ام دبلیوی سام که ته باغ پارک شده بود انگار جون دوباره گرفتم...بی توجه به درد شدیدپاهام به سرعتم افزودم و خودمو به ماشین رسوندم...درش باز بود!خودمو روی صندلی جلو جا دادم و دروبستم...سریع قفل دروزدم و نفسی از سر راحتی کشیدم اوف...تپش قلبم اونقدر شدید بود که هرلحظه حس میکردم الان سینه مو میشکافه ومیزنه بیرون...به صندلی ماشین تکیه دادم وچشمامو بستم اما طولی نکشید چون باضربه ی محکمی که به ماشین خورد چشمامو بازکردم...همون سگه روی دوپاش ایستاده بود و زبونشو به شیشه ی ماشین میکشید...بادیدن دندوناش وحشت کردم وجیغی از ته دل کشیدم...
زبونشو روی شیشه میکشید و پارس میکرد...ازترس به خودم میلرزیدم...چرا سام نمیومد؟دوساعتی گذشته بود...سوزسرما بیشترازقبل به بدنم نفوذ میکرد...دستامو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم اما هیچ تاثیری نداشت...حتی نفسهامم سرد شده بود! ضرباتی که سگه به ماشین میزد تندترومحکم تر شده بود...ماشین تکون میخورد ومن بیشترازپیش تو خودم فرو میرفتم و ازخداکمک میخواستم! پس چرا سامی نمیومد؟! یه ضربه ی محکم و کاری از سگه کافی بود تا شیشه ی ترک خورده ی ماشین بشکنه...باشنیدن صدای خرد شدن شیشه جیغ بلند دیگه ای کشیدم و سرمو بین دستام گرفتم… حتم داشتم دیگه ایندفعه کلکم کنده اس...بدون شک این سگ منو تکه تکه میکرد...ازتصورش هم اشک تو چشمام پر میشد! تقال میکرد خودشو یه جوری وارد ماشین کنه که صدای شلیک گلوله فضارو پرکرد...مات به پنجره نگاه کردم که سگه همونطور که دستاش به شیشه چسبیده بود سر خورد و روی زمین افتاد مرد؟! گیج ومنگ بودم که باشنیدن صدای آشنایی به خودم اومدم...دقیق تو تاریکی نگاه کردم!بادیدن پدرام که روژین رو تو بغلش گرفته بود تعجبم بیشتر شد!
-بیا در عقبو باز کن! زود از ماشین پیاده شدم و درعقبو باز کردم پدرام روژینو روی صندلی خوابوند...نگاهم روی مچ راست خونیش که با یه کروات بسته شده بود تا از خون ریزی جلوگیری کنه ثابت موند!
-چه بالیی سرش اومده؟ باعجله به سمت صندلی راننده رفت و نشست...منم روی صندلی نشستم و درو بستم
-مگه نمیبینی؟خودکشی کرده...اونم بایه

1401/10/29 20:24

تیکه موزایک!
-چرا؟
-الان وقت توضیح ندارم بعدا میگم!فعال باید بریم!
-ولی من باید بدونم...روژی

1401/10/29 20:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#تیکه_کتاب ?

بی تو نفس کشیدنم
عمر تباه کردن است...

? #شهریار

1401/10/29 20:26

#کوه_غرور 121

ن ازهرکسی به من نزدیکتره! نیم نگاهی به روژین انداخت وگفت:برده بودنش زیر زمین...اتفاقی سراز اونجا درآوردم...دوتا پسر و دوتا دختر دوره اش کرده بودن و میخواستن بالیی سرش بیارن که...
ادامه نداد...میدونستم حرف زدن ازاینجور مسایل در مقابل من براش سخته به خاطر همین گفتم:خب؟ نگاهشو از روژین گرفت و به رو به رو دوخت:برای اینکه آلوده شدن خودشو نبینه بایه تیکه موزایک شکسته که روی زمین افتاده بود رگشو میزنه...من دیر رسیدم!وقتی رسیدم که پسرا ودخترا داشتن فرار میکردن!فقط تونستم بدن نیمه جونشو بردارم و خودمو به ماشین برسونم...الانم اگه دیر کنیم معلوم نیست چه بالیی سرش میاد! الهی بمیرم برای روژین...ای کاش میتونستم کمکش کنم...ای کاش! استارت زد...
-شما سویچو از کجا آوردین؟ نیم نگاهی به من انداخت وگفت:از سام گرفتم...
همین که ماشین حرکت کرد گفتم:پس سامی چی میشه؟اون هنوز نیومده!
-خودش یه جوری برمیگرده!
-نه....توروخدا تنهاش نذارین!وایستیم تا برگرده کامل به سمتم چرخید وگفت:اگه بخوایم وایستیم تا سامی برگرده که روژین مرده!سام کارشو بلده...نگران نباش! بااینکه از سرما به خودم میلرزیدمدست به سینه به صندلی ماشین تکیه دادم و چیزی نگفتم...نتونستم حرف دلمو به زبون بیارم...نتونستم بگم من بدون اون جایی نمیرم...نتونستم بگم جونم به جونش بسته اس...نتونستم بگم...
ذهنم پرکشید به مهمونی امشب...به آدماش...به اتفاقاتی که افتاد...به چیزهایی که دیدم! هرانسانی هزارویک نقاب داره...وزیر هرکدوم ازاونا دوچهره! ولی معلوم نمیشه کی ازکدوم چهره استفاده میکنه...واقعا عجیبه! باتوقف ماشین چشمامو باز کردم...بادیدن خونه آهی کشیدم وگفتم:منم همراهتون میام پدرام اشاره ای به لباسام کرد وگفت:لابد بااین وضع؟
-خب میرم زود عوضشون میکنم جدی گفت:نه...اصلا نمیشه!تاالانم خیلی دیرمون شده! به عقب برگشتم...نگاهی به روژین باچشمای بسته انداختم وگفتم:توروخدا مراقبش باشین...
-نترس بیشترازتو نگرانشم! نیم نگاهی به چهره اش انداختم و بالحنی سرد گفتم:ولی خیلی اذیتش کردین! درماشینو باز کردم وبدون اینکه منتظر جوابش باشم ازماشین پیاده شدم و دروبستم! باتک زنگی که زدم نگهبان درخونه رو باز کرد...دوست نداشتم منو بااین وضعیت ببینه به خاطر همین به تک سلامی اکتفا کردم وباعجله خودمو به ساختمون رسوندم تودلم هزار بار خداروشکرکردم که هوا تاریک بود وکسی منو تواین وضعیت واضح ندید! به اتاقم که رسیدم...نگاهم روی ساعت ثابت موند…ساعت دونیمه شب!چه قدر زود گذشته

1401/10/29 20:29

بود...انتظارداشتم الان فوق فوقش یازده ونیم باشه...پوف...منم چه فکرایی میکنما! لباسامو عوض کردم وروی تخت نشستم...خوابم نمیبرد...نگرانش بودم...نگران بودم نگران دوری دستهامون وبی قراری فاصله ها...

1401/10/29 20:29

#کوه_غرور 122

نگران بارونهای اومده ونیومده...
مرور کردن شب وروز نگران تنهاشدن دوباره...
نگران کم شدن آبی های آسمون نگران حرفهای ناگفته ی چشمام...
وغبار گرفتن کوچه های خاطره...
نگران سرد شدن نفسهامون...
کمرنگ شدن اشتیاق دیدارمون نگران بوم های خالی دیوارا...
نگران یخ زدن قلبهامون...
نگران بودم نگران...
روی تخت دراز کشیدم و به سفیدی وصافی سقف خیره شدم...واقعا اینهمه سفیدی و صافی وجودداشت؟!وجود داشتن آدمایی که وجودشون به اندازه ی سقف اتاقم صاف و سفید باشه؟!بدون هیچ لکی؟!بدون هیچ آلودگی وناپاکی؟!صاف صاف...پاک پاک...
نه وجودنداشت...آدمه همیشه سفید...همیشه پاک...بدون هیچ عیب و ایراد...یه قهرمان به تمام معنا...وجود نداشت!بالاخره هرآدمی تو زندگیش یه بار خطا میکرد...یه بار اشتباه میکرد...یه بار تصمیم غلط میگرفت...یه بار از تموم قانونمندی های دنیا سرپیچی میکرد...هیچ *** سفید نبود...سفید مطلق وجود نداشت...آدم خوب خوب پیدا نمیشد...اماوجودداشتن آدمایی که به معنای واقعی سیاه مطلق بودن...ضمیر باطنشون پراز کثیفی وسیاهی بود...چرا سفید مطلق وجودنداشت ولی سیاهی مطلق دور واطرافمون زیاد بود؟ آدما از ازل سفید مطلق یا سیاه محض نبودن...شرایط زندگی باعث شده که رنگی بشن...یکی میشه مثل همین قماش شادی سیاه سیاه...کثیف وپرازآلودگی!یکی هم میشه مثل شخصیت قهرمان تو قصه ها سفید مطلق...آره اینجورآدما فقط تو قصه ها پیدا میشن وگرنه تو دنیای واقعی هیچ *** سفید محض نیست! یکی خاکستریه روشنه یکی تیره...اما هیچ *** سفید نیست!شرایط باعث میشه آدما رنگ عوض کنن!یکی راه درست رو پیش میگیره یکی غلط!یه عده هم مثل من تو دوراهی درست و غلط گیر میکنن واصلا نمیدونن کدوم درسته کدوم غلط!آیا واقعا مهربونی کردن کار درستیه!؟
کمک کردن کار خوبیه؟!عشق و دوست داشتن غلطه یا درست؟هوم…؟ روی تخت غلطی زدم و به پهلو قرار گرفتم...این بحث من تمومی نداشت...باشنیدن صد

1401/10/29 20:29

#کوه_غرور 123

ای اهلل واکبر اذان از جام بلند شدم!هنوز نیومده بود و من نگرانش بودم...
چادر سفید گل دارمو روی سرم مرتب کردم وبه نماز ایستادم...
رکعت دوم بودم که دراتاقم باز شد...سعی میکردم حواسم به نمازم باشه ولی نمیشد...رفتم رکوع بوی عطر تلخ و آشنایی توی مشامم پیچید...رفتم سجده،صدای قدمهای محکمی روی پارکت اتاقم به گوش رسید...انگار قرار نبود این نمازرو درست وحسابی بخونم...زود از سجده بلند شدم...مهرمو بوسیدم و وسرمو بلند کردم...
-همیشه نماز میخونی؟! مات نگاهش کردم...درست روبه روم ایستاده بود با صورتی آشفته و موهایی پریشون!کرواتش شل وکج شده بود وچشماش قرمز قرمز بود همونطور که صورتشو از نظر میگذروندم گفتم:سلام...چرا اینقدر دیر برگشتین؟! یه تای ابروش بالا پرید وگفت:انگار تو مهمونی باهام صمیمی تر بودی!یادمه منو تو خطاب میکردی! لبمو به دندون گرفتم و سرمو پایین انداختم میدونم تو مهمونی از ترسم احترام یادم رفته بود و سام برام تو شده بود! روی تختم نشست وگفت:نگفتی از کی نماز میخونی؟!
-چندسالی میشه...
دستی به چادرم کشیدم وادامه دادم:شماهم نگفتین چرااینقدر دیر برگشتین!
-کارابهم گره خورد نتونستم زودتراز این بیام...
باتردید نگاهش کردم نمیدونستم اینهمه کنجکاوی تو زندگی خصوصیش درسته یانه...ازطرفی هم میترسیدم باواکنش بدی ازطرف خودش روبه رو شم اما دلو به دریا زدم و سوالی روکه مثل خوره به جونم افتاده بود پرسیدم:شما تواون مهمونی...
نذاشت ادامه حرفمو بزنم دست راستشو به نشونه ی سکوت بالا آورد وگفت:نمیتونم بگم چرا وبه چه دلیل اونجا بودم فقط بهت میگم من مثل اونا نیستم...
خواستم حرفی بزنم که باز پیش قدم شد:لطفا ادامه نده...نمیخوام بهش فکرکنم! حرفی نزدم...درکش میکردم اون مهمونی اونقدر وحشتناک بود که حتی فکرکردن درموردش هم لرزه به اندامم مینداخت...حتما برای سام هم همین طور بود! جانمازمو تا کردم و همونطور که از رو زمین بلند میشدم چادرمو روی سرم مرتب کردم که گفت:خیلی خوبه که رابطه ات با خدا اینقدر قویه! ابروهام خود به خودبالا پرید وگفتم:یعنی چی؟ باحالت خاصی نگاهم کرد...
-من خیلی وقته خداروفراموش کردم...
مات به صورتش خیره شدم...لبخند تلخی زد ونگاهشو به پنجره دوخت...یه قدم به سمتش برداشتم وگفتم:توروخدااین حرفو نزنین خدا قهرش میگیره...اون همیشه هست!همیشه پیشمونه...هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیذاره...

1401/10/29 20:29

#کوه_غرور 124

-ولی منو تنهاگذاشت...تو اوج نیاز تنها گذاشت...حرفمو نشنید!فریادمو نشنیده گرفت...عجزمو نادیده گرفت!اون کنارم نبود! لبمو به دندون گرفتم و کنارش روتخت نشستم...نگاهمو دوختم به صورتش وگفتم:شما ازکجا میدونین خداتنهاتون گذاشته؟ازکجامعلوم اتفاقای بدترازاین قرارنبود سرتون بیاد؟ نیم نگاهی به من انداخت وپوزخندی زد:دیگه بدترازاینم وجود داره؟ گوشه چادرمو تو دستمو گرفتم و مچاله اش کردم…لباموبازبون ترکردم وگفتم:دستتو بذار روی قلبت...چشماتو آروم ببند...آروم آروم...خداروبه بزرگی خودش صدابزن...به عظمت خودش...
چشمام بسته بود و حرکات سامی رو نمیدیدم...فقط آروم وشمرده حرف میزدم
-ازته قلبت صدا بزن...بذار تک تک سلولهای بدنت یک صدا اسم خدارو تکرار کنن...اونوقت خداروحس میکنی که داره صدات میزنه! حالا دلت لرزید؟! حالا باورکردی خداتو دل خودته؟حالا فقط کافیه باخودت یه سبد تمنا ببری...تابایه سبد پراز رحمت برگردی!اوت هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیذاره...امید هیچ کدوم ازبنده هاشو ناامید نمیکنه!اون همیشه مراقبمونه...گاهی ازدور...گاهی هم نزدیک نزدیک!اونقدر نزدیک که میتونی حسش کنی...مثل حالا...مثل الان! صدای بسته شدن در باعث شد چشمامو باز کنم...اونقدر درو محکم کوبید که قلبم لرزید...مات به در بسته شده ی اتاقم خیره شدم دستمو برای تاکسی بالا بردم...امروز میخواستم ولخرجی کنم...برای اولین بار بود که از تاکسی استفاده میکردم اونم چون دیرم شده بود وگرنه من به این چیزا عادت نداشتم...همون خط مترو و ایستگاه اتوبوس کارمو راه مینداخت. روصندلی عقب نشستم،به کاغذ مچاله شده ی توی دستم نگاهی انداختم و آدرسو به راننده دادم...سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و مشغول تماشای خیابون شدم...صدای آهنگ قدیمی جواد یساری تو ماشین میپیچید و راننده با چه ذوق وشوقی گوش میکرد و سرشو به طرفین تکون میداد و زیر لب آهنگ رو تکرار میکرد...
سپیده دم اومد ووقت رفتن ...حرفی نداریم مابرای گفتن حرفی که بوده بین ما تموم شد...اینجا برام نیست دیگه جای موندم لبخند محوی زدم...انگار اصلا حواسش نبود که من پشت سرش نشستم،مشخص بود غمی تو زندگیش نداره که اینقدر سرخوشه...درد پام خیلی اذیتم میکرد اگه مجبور نبودم ازجام تکون نمیخوردم و تاشب روی تخت دراز میکشیدم تا زخمهای کف پام خوب بشه!صبح با بتادین

1401/10/29 20:30

#کوه_غرور 125

ضدعفونیش کرده بودم وبابانداژ بسته بودمش...اما خب ذره ای ازدردش کم نشده بود! باشنیدن صدای راننده که گفت رسیدیم...نگاهمو از خیابون شلوغ گرفتم و به کیف پولم دوختم...با حسرت نگاهی به ده هزاری های تا نخورده ای که تازه بابت حقوقم گرفته بودم نگاهی انداختم وبادستای لرزون تقدیم راننده کردم...حیف ای کاش زودتر بیدار میشدم و بااتوبوس میومدم...تشکری از راننده کردم و ازماشین پیاده شدم! نگاهم روی تابلوی کوچه ثابت موند...لنگ لنگون خودمو به خونه ی قدیمی که ته کوچه قرار داشت رسوندم!نگاهی به کاغذ توی دستم انداختم و بعدازاینکه اطمینان پیدا کردم درست اومدم دستمو روی زنگ گذاشتم...نفس عمیقی کشیدم و یه لحظه حرفایی که میخواستم به زبون بیارمو مرور کردم...زیر لب بسم ال...گفتم و زنگوفشار دادم! صدای پیرزنی به گوشم رسید باصدای تقریبا بلندی گفتم:میشه بیاین دم در؟ پیرزنی فربه با صورت چروکیده و قدی کوتاه دروباز کرد...نگاه متعجبشو ازنوک کفشم تا چشمام بالا آورد وبالحن سردی گفت:باکی کارداری؟ سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم...لبخند کم جونی زدم وگفتم:مادرجون میتونم بیام داخل باهاتون حرف بزنم؟ ابروهاش خودبه خود بالارفت و تعجبش بیشتر...
-که چی بشه؟اصلا تو کی هستی؟
-من باخانوم اکبری کاردارم...خانوم فاطمه ی اکبری! مستقیم زل زد تو چشمام وگفت:خودمم...منتهی تورو نمیشناسم!
-بله درسته...حق دارین!منم تابه حال ازنزدیک زیارتتون نکرده بودم اما اگه اجازه بدین باهم آشنا میشیم! کمی تعلل کرد و بعد انگار دلش راضی شد!ازجلوی در کنار رفت و من وارد شدم!خونه ی کوچولویی بود!یه حیاط فسقلی بایه حوض کوچولو وسطش که دورتادورش باگلدونهای گل یخ زینت شده بود! تو ایوون نشستم...اونم اصراری نکرد که داخل برم!روبه روم نشست...دستامو بهم قالب کردم که گفت:بامن چی کارداری دختر جون!؟
لبامو با زبونم تر کردم وگغتم:راستش باید راجع به موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم...
-میشنوم!
-نه...تنها شنیدن کافی نیست!خواهش میکنم گوش کنید به حرفام! پیرزنه که انگار چیزی از حرفام نفهمیده بود دستی به زانوش کشید وگفت:خیلی خب بگو...
-من...من...
سخت بود برام حرف زدن...سخت بود واژه هارو کنار هم گذاشتن وبرای یه مادر داغ دیده حرف زدن!سخت بود!انگار لبام بهم دوخته شده بود و ذهنم یاریم نمیکرد تموم حرفایی رو که بیش از صدبار باخودم مرور کرده بودمو به زبون بیارم! نفس عمیقی کشیدم ونگاهمو به گلهای قالیچه ی کف ایوون دوختم وگفتم:من میخواستم درمورد صادق گلرو باهاتون حرف بزنم!قاتل پسرتون...
سرمو بلند

1401/10/29 20:31

کردم تا عکس العملشو ببینم...دستاش مشت شد و روی زمین قرار گرفت...اخماش تو هم رفت و باصدای لرزونی گفت:برو از خونه ی من بیرون...بروبیرون!
-میرم...فقط قبل از رفتنم خواهش میکنم به حرفام گوش کنید.
-نمیخوام...نمیخوام حرفاتو گوش کنم برو بیرون!اصلا چه حرفی داری بامن بزنی!اون مرتیکه ی عوضی چه جوری جرات کرده کسی بفرسته واسه رضایت گرفتن هان؟! آب دهنمو قورت دادم و گفتم:کسی منو نفرستاده من خودم باپاهای خودم به اراده واختیار خودم اومدم

1401/10/29 20:31

#کوه_غرور 126

..اومدم از یه مادر غم دیده...از یه مادر درد کشیده تقاضای ببخشش کنم...حاج خانوم تورو خدا حاج صادقو ببخشین!نذارید اعدامش کنن...توروخدا! باصدای نسبتا بلندی گفت:چرا نباید بذارم اعدامش کنن هان؟!چرا؟!چون پسرمو کشته...چون داغ گذاشته رو دلم...چون نون آور خونمو ازم گرفته...چون بی *** وکارم کرده؟!به خاطر این همه بالکه سرم آورده نباید بذارم اعدام شه؟!
-میدونم حاج خانوم...میدونم سخته...میدونم تلخه...ولی اونم پشیمونه از کارش...هرروز عذاب میکشه...اون تاوان کارشو داده...شما بزرگی کن ببخش! پوزخندی زد وگفت:اینهمه بزرگی کردم چی شد؟!تهش خدا جوونمو ازم گرفت...ایندفعه نمیخوام بزرگی کنم...میخوام کوچیک باشم ببینم چی میشه! آهی کشیدم وگفتم:دخترش شش سالشه...بچه اس!چندساله که پدرشو ندیده...بهونه میگیره...هیچ کسو نداره!نه مادر بالا سرشه...نه پدر...نه هیچ فامیل دیگه ای!تک وتنهاست...اگه پدرشو...تنهاکسشو ازش بگیرین..دق میکنه!به خداوندی خدا دق میکنه! دستی به روسریش کشید وگفت:چرا؟اونوقت که اون مرتیکه پسرمو از من گرفت به فکراین نبود که من دق میکنم؟حالا چرا من باید به فکر یکی دیگه باشم؟ قطره اشکی از چشمام روی صورتم ریخت...کمی جلوتر رفتم وبالحنی که التماس توش موج میزد گفتم:کسی که هرشب توزندان باخیال اینکه فردا اعدامش میکنن میخوابه...تاوانشوداده!کسی که بی کسی دخترش دردی شده روی دردای دلش تاوانشو داده...ازش بگذر...براش مادری کن!التماست میکنم ببخش! ازجاش بلند شد و گفت:من یه مادرم...یه مادر که تو جوونی شوهرشو از دست داد وبا کنیزی کردن تو خونه ی این واون تک پسرشو بزرگ کرد حالا چه توقعی داری از خون پاره ی تنم بگذرم هان؟
-بامرگ اون چیزی عوض نمیشه...پسرتون برنمیگرده!
-دلم که خنک میشه!
-شما به خاطر دل خودتون حاضرین دل یه دختر بچه ی شش ساله رو خون کنین!؟

1401/10/29 20:31

#کوه_غرور 127

نفسشو باحرص فرستاد بیرون وگفت:من نمیبخشم...هرگز!الانم برو بیرون حوصله ندارم! اشکامو بادستم پاک کردم وازجام بلند شدم...روبه روش ایستادم و گفتم:تاآخر عمرکنیزیتو نو میکنم...میشم دخترت...میشم عصای دستت...فقط ازخون اون مرد بگذر...گناهشو ببخش! چیزی نگفت...یه قدم جلوتر رفتم وگفتم:اگه نبخشیش سرنوشت اون بچه هم میشه مثل من...بی *** وکار...روزگارش پرمیشه ازغم ودرد...دیگه به هیچ چیزی نمیتونه بخنده!خاطرات گذشته عذابش میده...عشق ودوست داشتنو ازیاد میبره...چون تجربه نداشته...چون بلد نبوده...منم پدرمو اعدام کردن...ازروی کینه ازروی انتقام سرنوشت منم خراب کردن!نه روحشون آروم شد نه دخترشون زنده شد فقط وفقط من بدبخت شدم...من سرگردون کوچه وخیابون شدم!من مجبور شدم سرچهار راه گل بفروشم!من مجبور شدم غصه هامو تو دلم بریزم...فقط بایه تصمیم عجوالنه...زندگیم ازاین رو به اون رو شد!تو روبه علی قسم بایه تصمیم عجوالنه زندگی این بچه رو خراب نکن...این بارم بزرگی کن شاید نتیجه ی متفاوتی بگیری! کیفمو محکم تو دستم فشردم و به طرف در حرکت کردم...دستمو روی دستگیره درگذاشتم اما قبل از اینکه دروباز کنم وبرم بیرون به سمتش برگشتم وتردیدوکنار گذاشتم وگفتم:پسرشما بایه زن شوهر دار رابطه داشته...اگه حاج صادق مردونگی نمیکرد وبه پلیس خب میداد که زنشو بایه مرد غریبه تو بدترین وضعیت غافلگیر کرده شک نکن اگه سرپسرت به خاطر هلی که حاج صادق بهش داد به دیوار نمیخورد بر اثر ضربات سنگ متلاشی میشد! دروباز کردم وبدون اینکه منتظر عکس العملش باشم ازخونه زدم بیرون...دیگه درد پاهامو حس نمیکردم...درد دلم بیشتر اذیتم میکرد...اشکامو باپشت دستم پاک کردم و سرخیابون که رسیدم برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوارشدم! سام: باصدای مکرر زنگ موبایلم چشمامو باز کردم...بدون اینکه به شماره نگاهی بندازم دکمه ی اتصالو زدم وگوشی رو به گوشم چسبوندم...باصدای خش داری گفتم:بله؟ پدرام بالحن شوخی گفت:به به...ساعت خواب جناب سرگرد!
-مزه نریز پدرام...چی شده کله سحر زنگ زدی؟
-وا؟کله سحر کدومه پسر؟پاشو خودتو جمع کن ببینم!ساعت یک ظهره...چه قدر میخوابی! سرمو چرخوندم...همین که نگاهم به ساعت افتاد...دستموروی پیشونیم گذاشتم وگفت:وای...من چه قدر خوابیدم!
-بله داداش...مگه قرار نبود امروز بری شمال؟
-چرا چرا...
-خب پاشو برو به کارات برس دیگه...راستی!
-دیگه چیه؟
-میگم مانتو های دخترارو از رختکن مهمونی برداشتی؟
-آره...
-وای...خیالم راحت شد...نگران بودم سوتی دستشون بدیم!
-حال اون دختره چه طوره؟

1401/10/29 20:31

-روژین؟!بهتره...تازه بهوش اومده ولی من هنوز نرفتم ببینمش!
-باشه...اگه کاری پیش اومد خبرم کن...فعال تا شب تهرانم!
-حتما...فعال خداحافظ بدون اینکه جوابشو بدم گوشی رو قطع کردم!عادتم بود و به این راحتی ها نمیتونستم ترکش کنم...پتو روکنار زدم وازروی تخت بلن

1401/10/29 20:31

#کوه_غرور 128

د شدم!کش وقوسی به بدنم دادم و مستقیم رفتم حموم...
لباسامو تنم کردم و بعداز اینکه دستی به موهای خیسم کشیدم از اتاق خارج شدم...صدای آرمیتا و دیانا مثل همیشه کل راهرورو گرفته بود!به سمت اتاق آرمیتا حرکت کردم و دستمو روی دستگیره در گذاشتم اماقبل از اینکه بخوام حرکتی کنم در باز شد! دیانا با دیدن من یه قدم عقب پرید وهول گفت:سلام...
-سلام...چه خبرتونه؟! شرمزده نگاهی به من انداخت وگفت:ببخشید...تقصیر من بود آرمیتااز الی در بیرون اومد وروبه من باخنده گفت:سلام عمو جونم...تقصیر خاله دینی نبود که...کاری که من کرده بودم خنده دار بود! ابروهام بالا پرید و بالحن متعجبی گفتم:مگه چی کار کردی!؟
باعشوه دستی به کمرش زد وگفت:عمو سامی میدونستی آقای بختیاری به جز نعیمه خانوم یه زن دیگه هم داره؟! چشمام از تعجب گرد شد...این بچه این چیزا رو از کجا میدونست؟دستمو شونه وار به موهام کشیدم وگفتم:آرمیتا جان...زندگی مردم چه ربطی به ماداره؟ ریز خندید وگفت:میدونم عموجون!به خاطر همین رفتم به کسی گفتم که بهش مربوط میشد!
-کی؟
-نعیمه خانوم دیگه! نگاهی به دیانا انداختم...لباشو بهم چسبونده بود تا نخنده...گفتم:بچه مگه تو فضولی؟اگه زندگیشون خراب بشه چه جوری خودتومیبخشی؟ ابرویی بالا انداخت وگفت:عمومگه من مثل شماوخاله دیانام که پدرآدمو درمیارین تا ببخشیم؟سه سوت خودمو میبخشم...تازه به خودم جایزه هم میدم ازاینهمه حاضرجوابی این بچه کم آورده بودم...نمیدونستم چی بگم!؟
دیانا هم دیگه بی صدا میخندیدوسرشو به طرفین تکون میداد لبمو بازبون تر کردم وگفتم:بچه جون اصلا تو ازکجا میدونی بختیاری یه زن دیگه داره؟
-امروز آقا بختیاری رو دیدم دوتا شلوار پوشیده بود...ازپاچه ی شلوارش فهمیدم چون دوتا بود...میگن هرکی شلوارش دوتا بشه یعنی دوتا زن داره...
دیانا محکم به صورتش زد وگفت:آرمیتا این حرفا همش الکیه...تو چه جوری باور کردی؟ تو خودش فرو رفت و روبه من گفت:اتفاقا خودمم شک کرده بودم...
لبخندی زدم...دیگه واقعا نمیتونستم خودمو جلوی شیطنتهای این بچه جدی نشون بدم...کنارش زانو زدم و دستای کوچولوشو تو دستم گرفتم وگفتم:کارت خیلی اشتباه بود...الان میری ازشون عذرخواهی میکنی!
-عمو...آخه...
-همین که گفتم...اگه عذر خواهی نکنی نمیبرمت شمال! باهیجان گفت:شمال؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم وگفتم:بله شمال...

1401/10/29 20:31

#کوه_غرور 127

نفسشو باحرص فرستاد بیرون وگفت:من نمیبخشم...هرگز!الانم برو بیرون حوصله ندارم! اشکامو بادستم پاک کردم وازجام بلند شدم...روبه روش ایستادم و گفتم:تاآخر عمرکنیزیتو نو میکنم...میشم دخترت...میشم عصای دستت...فقط ازخون اون مرد بگذر...گناهشو ببخش! چیزی نگفت...یه قدم جلوتر رفتم وگفتم:اگه نبخشیش سرنوشت اون بچه هم میشه مثل من...بی *** وکار...روزگارش پرمیشه ازغم ودرد...دیگه به هیچ چیزی نمیتونه بخنده!خاطرات گذشته عذابش میده...عشق ودوست داشتنو ازیاد میبره...چون تجربه نداشته...چون بلد نبوده...منم پدرمو اعدام کردن...ازروی کینه ازروی انتقام سرنوشت منم خراب کردن!نه روحشون آروم شد نه دخترشون زنده شد فقط وفقط من بدبخت شدم...من سرگردون کوچه وخیابون شدم!من مجبور شدم سرچهار راه گل بفروشم!من مجبور شدم غصه هامو تو دلم بریزم...فقط بایه تصمیم عجوالنه...زندگیم ازاین رو به اون رو شد!تو روبه علی قسم بایه تصمیم عجوالنه زندگی این بچه رو خراب نکن...این بارم بزرگی کن شاید نتیجه ی متفاوتی بگیری! کیفمو محکم تو دستم فشردم و به طرف در حرکت کردم...دستمو روی دستگیره درگذاشتم اما قبل از اینکه دروباز کنم وبرم بیرون به سمتش برگشتم وتردیدوکنار گذاشتم وگفتم:پسرشما بایه زن شوهر دار رابطه داشته...اگه حاج صادق مردونگی نمیکرد وبه پلیس خب میداد که زنشو بایه مرد غریبه تو بدترین وضعیت غافلگیر کرده شک نکن اگه سرپسرت به خاطر هلی که حاج صادق بهش داد به دیوار نمیخورد بر اثر ضربات سنگ متلاشی میشد! دروباز کردم وبدون اینکه منتظر عکس العملش باشم ازخونه زدم بیرون...دیگه درد پاهامو حس نمیکردم...درد دلم بیشتر اذیتم میکرد...اشکامو باپشت دستم پاک کردم و سرخیابون که رسیدم برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوارشدم! سام: باصدای مکرر زنگ موبایلم چشمامو باز کردم...بدون اینکه به شماره نگاهی بندازم دکمه ی اتصالو زدم وگوشی رو به گوشم چسبوندم...باصدای خش داری گفتم:بله؟ پدرام بالحن شوخی گفت:به به...ساعت خواب جناب سرگرد!
-مزه نریز پدرام...چی شده کله سحر زنگ زدی؟
-وا؟کله سحر کدومه پسر؟پاشو خودتو جمع کن ببینم!ساعت یک ظهره...چه قدر میخوابی! سرمو چرخوندم...همین که نگاهم به ساعت افتاد...دستموروی پیشونیم گذاشتم وگفت:وای...من چه قدر خوابیدم!
-بله داداش...مگه قرار نبود امروز بری شمال؟
-چرا چرا...
-خب پاشو برو به کارات برس دیگه...راستی!
-دیگه چیه؟
-میگم مانتو های دخترارو از رختکن مهمونی برداشتی؟
-آره...
-وای...خیالم راحت شد...نگران بودم سوتی دستشون بدیم!
-حال اون دختره چه طوره؟

1401/10/29 20:32

-روژین؟!بهتره...تازه بهوش اومده ولی من هنوز نرفتم ببینمش!
-باشه...اگه کاری پیش اومد خبرم کن...فعال تا شب تهرانم!
-حتما...فعال خداحافظ بدون اینکه جوابشو بدم گوشی رو قطع کردم!عادتم بود و به این راحتی ها نمیتونستم ترکش کنم...پتو روکنار زدم وازروی تخت بلن

1401/10/29 20:32

#کوه_غرور 129

-خاله دینی هم میاد؟
-آره...
پرید بالا وگفت:آخ جون...آخ جون شمال!یوهو! سرپاایستادم و روبه دیانا گفتم:حاضری؟ هول گفت:آره...راستش نه!یعنی خب نمیدونستم به این زودی میریم!
-خب برو وسایلتو جمع کن!
-چندروز میمونیم؟
-چندروز نه...تو بگو چند ماه! آه ازنهادش بلند شد...دستشو جلوی دهنش گرفت وگفت:نه...
-آره...کارای دانشگاهتم سپردم یکی از آشناهام راست وریست میکنه
-ممنون یه قدم به عقب برداشتم وگفتم:امشب راه میافتیم...سعی کن عجله کنی! منتظر جوابش نشدم...از پله ها پایین رفتم وخودمو به سالن رسوندم!دیانا: سرمو به شیشه ی سرد ماشین چسبوندم...حس خاصی داشتم،این کنارهم بودن باهمیشه متفاوت بود...سام الان فقط بامن چندسانت فاصله داشت و این فاصله زیاد نمیشد نه حالاونه تا چندساعت دیگه! قراربود تواین چندساعت هوایی رو تنفس کنه که منم توش نفس میکشیدم...حس فوق العاده ای بود! لبخندمحوم پررنگ تر شد...سردی شیشه وگرمای تنم حس تضاد جالبی رو روی پوستم ایجاد میکردن...
بی اختیار نگاهم کشیده شد سمت سام...مثل همیشه جدی و پرابهت...یه دستش روی فرمون ماشین بود و دست دیگه اش لب پنجره قرار داشت...حالت نگاهش متفکر ولی درعین حال پرجذبه بود...اخم کمرنگی که روی پیشونیش افتاده بود ادعای منو ثابت میکرد! بی حرف روی صندلیم جابه جا شدم...نمیدونم چرا هرچه قدرکه این حس نزدیکی رو دوست داشتم اما...میترسیدم...حس میکردم به همین زودی این نزدیکی جاشوبه یه دوری طوالنی مدت میده...نمیدونم! به عقب برگشتم،آرمیتاروی صندلی پشت دراز کشیده وخوابش برده بود!ژاکتمو ازتنم درآوردم و روی آرمیتا انداختم...کمی تکون خورد ولی بیدار نشد! به پشتی صندلی تکیه دادم...همونطور که نگاهش به روبه رو بود گفت:ساکت شدی؟! نگاهمو به نیم رخ مردانه اش دوختم و لبخنددوباره زینت صورتم شد یه تیکه از شعر مهدی اخوان ثالث توی ذهنم پیچید... توچه دانی که پس هر نگه ساده ی من...چه جنونی،چه نیازی،چه غمی ست!.
-نه واقعا انگار چیزی شده!چرا حرف نمیزنی؟!دارم بهت مشکوک میشم!
-چیزخاصی نیست
-پس هست ولی خاص نیست! بود...خیلی خاص ومهم بود اما...نمیتونستم به زبون بیارم...نمیتونستم حرفی بزنم...
نیم نگاهی به صورتم انداخت و دوباره نگاهشو به جلو دوخت وبالحن همیشه محکمش گفت:امروز...وکیل...
تعلل میکرد!نمیدونستم دل

1401/10/29 20:32

#کوه_غرور 130

یل اینهمه تردیدش چیه؟!برای همین آروم گفتم:اتفاقی افتاده؟ سرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت:تو نمیخوای چیزی رو به من توضیح بدی؟! ابروهام خودبه خود بالا رفت...گنگ نگاهش کردم!
-من؟ جدی وکمی عصبی گفت:آره تو...جدیداخیلی توضیح به من بدهکاری!دیانا یه سری از کارات واقعا اذیتم میکنه؟! من؟!چی کار کرده بودم که اینقدر سامی رو اذیت میکرد؟!
-من کاری نکردم...چیو باید توضیح بدم؟ پوزخندی زد وگفت:بهتره خودت حرف بزنی تا من...اونطوری ممکنه ذره ای عصبانیتم فروکش کنه! هنوز نمیدونستم از چی حرف میزنه...شونه ای بالا انداختم و نگاهمو به روبه رو دوختم
-میدونم که رفتی سراغ مادرمقتول...
قلبم فروریخت...سام میدونست؟!چه جوری؟از کجا؟پس دلیل عصبانیتش همینه؟!من...اه...لعنتی! زبونمو روی لب پایینم کشیدم وگفتم:کلافگی دیانا ناراحتم میکنه...اینکه گاه وبیگاه سراغ پدرشو میگیره و دلش میخواد ببینتش عذابم میده!دلم براش میسوزه برای معصومیتش دلم میسوزه!نمیخوام سرنوشتش مثل من بشه...نمیخوام بخاطر هیچ وپوچ پدرشو ازدست بده...
بین حرفم پرید و گفت:این قضیه به تو مربوط نمیشه!چرا تو هرماجرایی دخالت میکنی؟
-من دخالت نمیکنم...
-پس این کار اسمش چیه؟!میشه توضیح بدی منم بفهمم؟ چیزی نگفتم...
-سرخود پامیشی میری خونه ی کسی که هیچ شناختی ازش نداری...التماس میکنی؟!به دست وپای طرف میافتی که از خون پسرش بگذره؟!چرا دیانا؟!چرا؟این کاراتو درک نمیکنم!نمیفهمم حاج صادق چه ربطی به تو داره...هرچه قدرم آرمیتا برات عزیز باشه اما اینکه از غرور خودت به خاطر یه نفر که هیچ وقت ندیدیش بگذری برام جای تعجب داره!
-نمیدونم شما چه طور فکرمیکنید اما این اخلاق و رفتار بخشی از خصوصیت منه...نمیتونم نسبت به اطرافیانم بی تفاوت باشم
-این اصلا خوب نیست
-ولی من این احساسو دوست دارم...اینکه بتونم حتی شده برای یک ثانیه طرف مقابلمو خوش حال کنم خیلی برام لذت بخشه!
-تو عجیبی! مات نگاهش کردم...دنده رو عوض کرد وگفت:عجیبی...تابه حال هیچ دختری رو مثل تو ندیده بودم

1401/10/29 20:32

#کوه_غرور 131

!احساساتی وآروم...تاحدودی منطقی وگاهی اوقات سبکسر وشیطون...نمیدونم این همه تضادچه جوری تو وجود تو کنار هم جمع شده و موجودی خارق العاده به وجود آورده...
لحظه ای به گوش خودم شک کردم...به من گفت خارق العاده؟ به من؟! یعنی سام درمورد من اینطوری فکرمیکنه؟!لب پایینمو به دندون گرفتم و نگاهمو به دستام دوختم...بدنم تو آتیش میسوخت...
-امروز عصر مادر مقتول زنگ زده بود به وکیل حاج صادق...گفته بود تو رفتی و براش مزاحمت ایجاد کردی!میخواست ازت شکایت کنه...به زور راضی شده که این کارو نکنه...حالا چه توجیهی داری!؟
بازم دلت میخواد به این واون کمک کنی؟! من؟!من اذیتش نکردم!!من بهش توهین نکردم...من ناراحتش نکردم...من مزاحمت ایجادنکردم!فقط وفقط خواستم کمی بادید باز تصمیم بگیره همین...آهی کشیدم وگفتم:من هیچ مزاحمتی ایجادنکردم...گفتگومون حتی به نیم ساعت هم نکشید! نیم نگاهی به چهره ی بهت زده ام انداخت وگفت:آدما همین جورین!از کاه کوه میسازن و اتفاقات دور واطرافشونو طوری شرح میدن که به نفع خودشون تموم شه!بهت گفته بودم حرف زدن بااون زن بی فایده اس!اون به هیچ وجه ارتصمیمش برنمیگرده! ازآینه نگاهی به آرمیتا انداختم وگفتم:یواش تر...ممکنه بشنوه!دلم نمیخواد بااین حرفا ناراحت بشه!
-بالاخره که میفهمه!دیر یازود حاج صادقو اعدام میکنن...اونوقت باید باهمه چیز کنار بیاد! دستمو به صورتم کشیدم...چرا به این قسمت ماجرافکرنکرده بودم؟!جدی جدی اگه حاج صادق اعدام میشد من باروحیه ی داغون آرمیتا چی کار میکردم؟! چشمام از اشک پرشد و دیدم تار...اما به اشکام اجازه ی ریزش ندادم...گوشه ی مانتومو تو مشتم گرفتم وتا میتونستم فشارش دادم...این طوری احساس بهتری داشتم!آروم تر میشدم.
-نمیخواید بهم توضیح بدید دلیل این نقل مکان یهویی چیه؟ لب پایینشو به دندون گرفت و همونطور که نگاهش به روبه رو بود گفت:تا شب مهمونی اطمینان نداشتم که دورکردنتون از خودم خیلی لازم باشه اما اون شب وقتی دیدم تواون مهمونی حضور داری به یقین رسیدم که حتما باید از اینجا فاصله بگیرید!
-چرا؟!
-چون نمیخوام آسیبی ببینید! کلافه گفتم:این حرفو بارهاشنیدم اما نمیفهمم واقعا دلیلش چیه؟!چرا باید خطری منو آرمیتا رو تهدید کنه؟! نیم نگاهی به چهره ی جدیش انداختم و ادامه دادم:شما دارید چی کار میکنید؟ یه تای ابروشو بالا انداخت و نگاهم کرد...لحظه ای سکوت کرد وبعد گفت:لازم نیست تو بدونی من دارم چی کار میکنم...من به تو حساب پس نمیدم! ناراحت شدم...لحن حرف زدنش اصلا خوب نبود ویه جورایی احساس کردم محترمانه

1401/10/29 20:41

گفت به تو ربطی نداره...کوتاه نیومدم وگفتم:مربوط به شادی میشه؟ نفسشو باصدا فوت کرد بیرون وگفت:آره...

1401/10/29 20:41

#کوه_غرور 132

-چون فکرمیکنه ممکنه ازطرف من خطری تهدیدش کنه؟!
-ازچه لحاظ؟ وافعا نمیدونست منظور من چیه؟!یا خودشو به ندونستن میزد؟
-به خاطر احساسی که به شما داره و...
-نه...دلیل دور کردن شما ازخودم این نیست ولی تو این طور فکرکن!
-نمیشه!چراباید خودمو گول بزنم
-چون لازمه...
فایده نداشت...حرف زدن با سام هیچ فایده ای نداشت...نمیشداز زیر زبونش حرف کشید!چیزی به ذهنم رسید...بی هوا به زبون آوردم
-آقا سامی شما مشکلی ندارین که شادی رو بین اون آدما دیدین؟! خیلی جدی وخشک گفت:انتظار داشتم زودتراین سوالو بپرسی! مات نگاهش کردم که ادامه داد:شادی هم لنگه ی پدرشه...اونم ه.م.ج.ن.س.ب.ا.ز.ه. ولی نمیدونم قصدش از بامن بودن چیه؟ بهت زده گفتم:یعنی چی؟!حرفاتونو نمیفهمم!شادی هم با شماست و هم بایه دخ...
-هی هی هی...مواظب باش چی میگی!شادی هیچ وقت بامن نبوده لبخند تلخی رو لبام نشست!هیچ وقت؟پس اون شب تو خونه چیکارمیکرد؟چرامیخواست بمونه؟چرادستت دور کمرش بود؟چرا صدای قهقهه تون تا اتاق منم میومد چرا؟ تموم این سواالت فقط توذهن خودم مطرح شد...جرأت نداشتم به زبون بیارم فقط گفتم:اون شمارو دوست داره!؟
بی تفاوت لباشوجمع کرد وگفت:نمیدونم،شاید!یعنی به احتمال درصداینطور فکرمیکنم
-شما چی؟!بااینهمه چیز که ازش دیدین دوستش دارین؟!یعنی براتون مهم نیست که شادی یه...
نتونستم بیشتر ادامه بدم...ازآوردن اون کلمه به زبونم چندشم میشد...فقط امیدوار بودم خودش متوجه منظورم شده باشه… نگاهی به ساعت ماشین انداخت وگفت:برای تو چه فرقی داره که من شادی رو دوست داشته باشم یانه؟ چی میگفتم؟واقعا چه جوابی باید بهش میدادم؟باید بهش میگفتم که دوستش دارم؟باید میگفتم که احساس قلبی اون برام از نفس کشیدنم مهمتره؟باید بهش میگفتم؟ نغسمو توسینه حبس کردم ونگاهمو از پنجره به جاده ی تاریکی که توش قرار داشتیم دوختم. انگار فهمیدکه دیگه قصد ادامه دادن ندارم چون سکوت کرد وحرفی نزد...نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرمو روی صندلی تنظیم کردم و طولی نکشید که پلکام سنگین شد و روی هم

1401/10/29 20:42

#کوه_غرور 133

افتاد...باتکون های بدی که ماشین خورد چشمامو باز کردم...بلافاصله نور مستقیم خورشید تو چشمام افتاد...دوباره چشمامو بستم و دستمو دراز کردم و آفتاب گیر ماشینو پایین کشیدم...یواش الی پلکامو باز کردم حس بهتری داشتم.
-نترس...این جاده کلا چاله چوله زیاد داره! به سمتش برگشتم و زیر لب سلام کردم...
جوابی نداد...نمیدونم شایدم من نشنیدم...نمیدونم!نگاهم روی نیم رخ جذابش ثابت موند...فک مستطیلی شکلش بیشتر از همیشه به چشمم میومد!دلم میخواست دستمو دراز میکردم و لمسش میکردم اما...پوف!
-اینجا کجاست؟ یه روستا تو استان گیالن...نزدیک رشت! لبخندی رو لبام نشست...رشت...شمال...دریا!همیشه آرزوداشتم دریاروببینم و لمسش کنم...ازتو آینه نگاهی به آرمیتا انداختم،همچنان خواب بود.لبخندم عمق پیدا کرد...امروز چرااینقدر حس خوبی داشتم؟دلم میخواست فقط بخندم...بی دلیل...دوست داشتم با سام حرف بزنم دوست داشتم حرف بزنه...اما چرا ساکت بود؟حس میکردم آشفته به نظر میرسه...اخماش بیشتر ازهمیشه توهم بود وفرمونوباانگشتاش محکم گرفته بود و فشار میداد...شاید خستگی سفر بود...شایدهم...نمیدونم! ازپنجره به بیرون نگاهی انداختم...سبزی شمال زیباتر ازحدتصورم بود...شیشه رو کمی پایین کشیدم...بوی نم دریا رو استشمام کردم...نفس عمیقی کشیدم...هوای دم صبح سوز داشت...زود شیشه روبالا کشیدم تاآرمیتا سرما نخوره روبه سام گفتم:شمااینجا به دنیااومدین؟
-نه همین؟اطلاعاتی بیشتر از نه میخواستم...
-کی میرسیم؟
-چیزی نمونده...
چرااینطوری حرف میزد؟!خشک...جدی...سرد...تک کلمه ای!انگار حوصله ی هیچ *** و هیچ چیزو نداشت...درست برخلاف من! وارد روستایی شد...اهالی کم وبیش در رفت و آمدبودن...لباسهای محلی رنگارنگ حس قشنگی بهم منتقل میکرد...دوست داشتم یکی ازاین لباسارو امتحان کنم...دامن های رنگارنگ چین دار...وای عالی بود!باتک بوقی از بین اهالی رد میشد و همه باتعجب نگاهمون میکردن...انگار دیدن ماشین سام...اینجا...تو این روستا...عجیب به نظر میرسید! سام بی توجه به نگاههای خیره شان روبه روی خونه ای ایستاد...ازبیرون کاملا مشخص نبود اما یک طبقه به نظر میرسید...ماشینو روبه روی درب بزرگش پارک کرد وپیاده شد...دستشو روی زنگ قرار داد وفشرد اما کسی دروباز نکرد...نه اون لحظه ونه نیم ساعت بعدش! بدنم کوفته شده بود...مدت زیادی بودتو ماشین نشسته بودم...سام هم به کاپوت ماشین تکیه داده ومنتظر بود کسی دروباز کنه! درماشینو باز کردم وپیاده شدم...آخیش!کش وقوسی به بدنم دادم و چندقدم به سمت سام برداشتم وباصدای نسبتا آرومی

1401/10/29 20:42

گفتم:کسی خونه نیست؟! به سمتم برگشت...لحظه ای به چشمام نگاه کرد

1401/10/29 20:42