رمان سرا

118 عضو

#کوه_غرور 134

وگفت:نمیدونم...باز نمیکنه!یانیست ویا...
ابرویی بالا انداختم و باکمی فاصله ازسام به کاپوت ماشین تکیه دادم...چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای زنی از فاصله ی نزدیک بالهجه ی غلیظ شمالی به گوشم رسید!همراه سام به طرف صدا برگشتیم...زن میانسال فربه ای باصورت مهربون ویه سبد تخم مرغ رسمی روبه رومون ایستاده بود...لبخندی به لب آورد...زود سلام کردم لبخندش عمیق ترشد وگفت:سلام خانوم جان...باکی کاردارین؟ به سام نگاهی انداختم...من حتی اسم مادرشم نمیدونستم...نفسشو باحرص فوت کرد بیرون وروبه زن گفت:گیتی خانوم اینجا زندگی میکنه؟ سبد تخم مرغ هاروتودستش جابه جاکرد وباهمون لهجه ی شیرینش گفت:بله...اینجا زندگی میکنه...شما باهاش کاردارین؟ سام پوزخندی زد وگفت:بله کمی جلوتر اومد...بادقت به صورت سام خیره شد...جزبهجزصورتشو از نظر گذروند...باتردیدگفت:سام تویی؟ نگاه سامی رنگی از تعجب گرفت وسرشو به علامت مثبت تکون داد...زن بلند خندید وبا هیجان گفت:وای...الهی شکر...بالاخره پیدات شد پسر!؟
کجا بودی مادرت اینقدر نگرانت بود؟ سام دستی به موهاش کشید وگفت:به جا نمیارم!
-بایدم نشناسی پسر...ده ساله که ندیدمت...منم زهراخانوم...همسایه دیوار به دیوارتون! ابروهای سام بالا پریدولی چیزی نگفت...انتظار داشتم خوشحال بشه ولی تغییری تو رفتارش ندیدم!جمله ای تو ذهنم یادآوری شد سام دیگه!انتظاربیشتری نمیشه ازش داشت ...لبخندم رنگ گرفت...زهراخانوم به سمتم اومد وگفت:تو زنشی؟! جاخوردم...چی؟زن!؟
زنه سام؟لبخندم محوشد...ای کاش بودم...ای کاش بودم خواستم چیزی بگم که سام زودتر ازمن گفت:نه...زهراخانوم مامانم نیست؟ زهراخانوم به طرف در رفت وگفت:ده ساله که درو روبه هیچ *** باز نمیکنه...منم خودم کلید دارم...بیاید اینجا! به سمت در حرکت کردیم...ازجیب کناری لباسش یه دسته کلید درآورد ودرو باز کرد...روبه من که جلوتر از سامی ایستاده بودم گفت:برو تو دخترم...برو...
نگاهی به سام انداختم وگفتم:آرمیتا تو ماشینه… به عقب برگشتم و به سمت ماشین رفتم...آرمیتا هنوز هم خواب بود درعقب رو باز کردم و با صدای ملایمی گفتم:عزیز دلم...آرمیتا جونم...نمیخوای بیدار بشی؟گل قشنگم صبح شده ها! به عقب کشیده شدم مات به آستین مانتوم که تو دست سامی قرارداشت خیره شدم وگفتم:چی شده؟

1401/10/29 20:42

#کوه_غرور 135

-منو نگاه کن! لحظه ای به چشمای سیاهش نگاه کردم اما تاب نیاوردم...زود نگاهمو دزدیدم پوفی کرد وگفت:ببین دیانا نمیخوام مادرم بدونه آرمیتا کیه و پدر ومادرش چه کارن!؟
حتی مادرم نباید بدونه اسم پدر آرمیتا چیه...هیچی نگو اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست وگفتم:چرا؟ دستشو تو جیب شلوارش کرد وگفت:همین که گفتم سوال نپرس...
عصبی شدم...چرا هرچیزی که دوست داشت به من تحمیل میکرد وهیچ توضیحی نمیداد؟یه قدم جلوتر رفتم وخجالت رو کنار گذاشتم...به چشماش خیره شدم وباصدایی که خیلی سعی میکردم لرزشی نداشته باشه گفتم:چرا فقط دستور میدید؟من توضیح میخوام متعجب نگاهم کرد وگفت:نمیتونم...این یکی رو اصلا نمیتونم بهش پشت کردم وگفتم:پس منم نمیتونم همچین کاری کنم
-مسخره بازی درنیار دیانا...اعصابم به اندازه کافی خرد هست...نمیتونم بگم...الان نمیتونم بگم سکوت کردم
-دیانا خواهش میکنم...این آخرین خواهش منه!لطفابه حرفم گوش کن! لعنت به من لعنت به من و احساسم...چیزی نگفتم و به سمت آرمیتا چرخیدم هنوزخواب بود!دستی به صورت سفیدش کشیدم وگفتم:خوشگل خانوم بیدار شو کلی کارداریم چشمای عسلی رنگشو باز کرد و چندلحظه گنگ نگام کرداما طولی نکشید که متوجه موقعیتش شد و تند از جاش بلند شد...دستاشو دور گردنم حلقه کرد وصبح بخیر گفت...جوابشو دادم وکمکش کردم از ماشین پیاده بشه! به صورت سام نگاه نکردم و همراه آرمیتا دست تودست هم به سمت خونه حرکت کردیم...زهراخانوم وارد شده بود و صدای سلام واحوال پرسیش به گوش میرسید!نفس عمیقی کشیدم و اولین قدم رو به حیاط باصفای خونشون گذاشتم...تنم میلرزید...نمیدونستم مادر سام چه برخودی بامن میکنه!میترسیدم...دستای آرمیتا رو محکم تر از قبل فشردم و قدم دیگه ای برداشتم...حیاط نسبتابزرگی بود...بایه حوض متوسط وسطش...
زیبا بود!درختای نارنج کل حیاطو پرکرده بود واین حس خوبی به من میداد...نگاهم روی زن میانسال و لاغر اندامی که با صورت رنگ پریده کمی دورتر ایستاده بود و منو نگاه میکرد...سعی کردم آروم باشم!لبخند مصنوعی رو لبم نشوندم جلوتر رفتم...سلام کردم ولی جوابی نداد...حتی حالت نگاهش هم تغییر نکرد...حس کردم نشنید برای همین دوباره تکرار کردم ولی اینبار سردتر از دفعه ی قبل نگاهم کرد و چیزی نگفت...تعجب کردم...بیش از اینکه ناراحت بشم تعجب کردم باابروهای بالا رفته نگاهمو ازمادرسام گرفتم و به خودش که چندقدم دورتراز من ایستاده بود دوختم...سست وبی ح

1401/10/29 20:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

مـن از تـمام دنیـا
یـک تو دارم
کـه می ارزد بـه
تـمـام نـداشـته هـایم♥️

1401/10/29 20:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خـــــدایـــــــا... ! ! !
مـــن که ........ ↬
غـــصـه هایـــم ...... ✖
را سـر وقــتـ میــــخــــورم....∑
پــــس چــــرا خـــــوب.....
نمیشــود درد هــایــم.... :'

1401/10/29 20:46

#کوه_غرور 136

رکت ایستاده بود و به مادرش نگاه میکرد از چهره ی بی حالتش چیزی نمیشد فهمید...هرلحظه تعجبم بیشتر میشد مگه نه اینکه این مادر وپسر ده ساله که همو ندیدن؟چراهیچ حرکتی واسه درآغوش کشیدن هم نمیکنن؟چراهیچ حرفی نمیزنن؟ دستم توسط آرمیتا کشیده شد...سرمو به طرفش خم کردم...باچشمای پف کرده به صورتم نگاه کرد و درگوشم گفت:خاله این خانومه کیه؟ لبخندمحوی زدم وآروم گفتم:این خانوم مامانه عمو سامیه! لبخندش پررنگ شد و دستمو رها کرد...قبل ازاینکه جلوشو بگیرم به سمت مادرسام دوید و محکم کمرشو بغل کرد...مات به صحنه ی مقابلم خیره شدم...آرمیتا حرف میزد و خودشو به مادر سام میچسبوند ولی اون صاف و بی حرکت ایستاده بود وحتی نیم نگاهی هم به آرمیتا نمینداخت...هنوز نگاهش به سام بود!آرمیتا چنددقیقه بعد دست از تقال برداشت و با لب ولوچه ای آویزون سمت من اومد...دیدم که چشماش پرازاشک شده وآماده ی باریدنه...دلم کباب شد...انتظار این برخورد رو نداشتم حس میکردم صمیمی تر ازاین حرفا باشه...ناخودآگاه اخمی غلیظ روی پیشونیم نشست،سرمو پایین انداختم وبانوک کفشم ضربه ای به سنگ ریزه های کف حیاط زدم صدای زهراخانوم تو گوشم پیچید:
-اوا...چرااینجا وایستادید؟بفرمایید داخل تو حیاط خوبیت نداره...سام پسرم برو تو...مادرت هم الان میاد بی حرکت سرجام ایستادم...صدای قدمهای سام رو میشنیدم که هرلحظه به مادرش نزدیکتر میشد...سرمو بلند کردم درست روبه روی هم...چشم تو چشم ایستاده بودن...هیچ کدوم حرفی نمیزدن!ازاین وضع کلافه شده بودم دلم نمیخواست دیگه اونجا باشم...بالاخره سام سکوتو شکست:سلام مامان...
سکوت....
-مامان چرا هیچی نمیگی؟ سکوت...
-یه حرفی بزن...یه چیزی بگو میخوام صداتو بشنوم...مامان! سکوت...
زهرا خانوم یه قدم به سمت سام برداشت وآروم گفت:پسرم مادرت الان ده ساله که باهیچ *** حرف نزده...
ده ساله؟!چه طور ممکنه؟نگاهم روی صورت مادرسام ثابت موند...صورتش ظریف بود و پراز چین وچروک...سن زیادی نداشت اما زمونه عجیب پیرش کرده بود...چشمای نافذ و سیاهش تو صورتش خودنمایی میکرد و موهای یک دست سفیدش اونوازسنش بیشترنشون میداد...
دستای سام مشت شد وضربه ای به ران پاش زد!عصبی قدمی به عقب برداشت وگفت:نمیخوای باهام حرف بزنی نه؟توهم قهری بامن؟توهم دلت ازم گرفته؟به جای دعات نفرینت پشت سرم بود که وضعم شد این؟آره مامان گیتی؟آره...؟ گیتی حرفی نمیزد...همونجور مات به دادزدنای سام گوش میکرد
-مامان به اندازه کافی داغونم...داغون ترم نکن...

1401/10/29 20:47

#کوه_غرور 137

آرمیتا از ترس پشت سر من قایم شده بود...لرزش دستاشو حس میکردم!این بچه چه گناهی داشت که باید دعواهای خانوادگی سام و مادرشو گوش میکرد؟سرمو کمی کج کردم و روبه آرمیتا گفتم:بریم این اطرافو ببینیم؟ لبخند زد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد...به طرف در قدم برداشتم...سام باهمون صدای عصبی و پرخشمش سرم فریاد زد:کجا؟ باغیظ نگاهش کردم وگفتم:میریم این اطراف دور بزنیم...
نگاهشو ازم گرفت و به زمین دوخت...چیزی نگفت منم از فرصت استفاده کردم واز در خونه خارج شدیم...بوی دود هیزم با نم دریا درهم آمیخته بود...نفس عمیقی کشیدم...حس فوق العاده ای بود!
-خاله دینی چرا مامان عموسامی غمگین بود؟ نگاهی به صورت آرمیتا انداختم وگفتم:چون چندسالی میشه که پسرشو ندیده...واسه همین غصه میخوره!
-پس چرا عمو سامی روبغل نکرد؟یعنی مامان وبابای منم اگه منو ببینن باهام اینجوری رفتار میکنن؟ لبخند تلخی زدم وخم شدم لپشو بوسیدم...
-نه عزیزم...اونا اگه توروببینن میپرن بغلت میکنن! بلند خندید وگفت:خاله دینی بریم لب دریا؟ نگاهی به اطراف انداختم وبادیدن مسیری که به ساحل ختم میشد گفتم:بریم عزیز دلم بادیدن دریا شگفت زده شدم...خیلی زیبا بود...کفشامو در آوردم و همراه آرمیتا چندقدمی داخل آب شدیم آب خیلی سرد بود بیش از اون نمیتونستیم جلو بریم...امواج دریا به پام میخورد و بعداز عقب نشینی موجودات ریزی روی پاهام به حرکت درمیومدن...ازاون موجودات ریز چندشم میشد ودریا باهر موجش اونارو ازروی پاهام میشست وباخودش میبرد...لبخند پهنی روی لبم نشسته بود!آرمیتا هم باذوق و شوق بازی میکرد و بلند بلند میخندید...ازاینکه اون خوشحال بود منم خوش حال بودم! روی ماسه های خیس ساحل نشستم و زانوهامو بغل گرفتم...به دریای بی انتها خیره شدم وبه فکرفرو رفتم...حس کردم چیزی کنارم تکون خورد سرمو برگردوندم بادیدن سام که بافاصله ی خیلی کمی از من نشسته بود هینی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم...بدون اینکه نگاهشو از آبی دریا بگیره گفت:باهام حرف نمیزنه...یعنی باهیچ *** حرف نمیزنه چندثانیه زمان برد تا بفهمم منظورش مادرشه...لبخند کمرنگی زدم وگفتم:تواین ده سال حتما خیلی اذیت شده حق داره اگه باهاتون سردی کنه...
پوزخند

1401/10/29 20:47

#کوه_غرور 138

ی زد وگفت:همه حق دارن اال من؟من این وسط چه گناهی دارم؟این وسط کی حقو به من میده؟ به نیم رخ جذابش خیره شدم وگفتم:یه مادر هرچه قدرم نسبت به بچش کم محلی کنه حق داره...ده ساله که شمارو ندیده...ده ساله چشم انتظارتون بوده...ده ساله که آرزوی شنیدن صداتونو داشته...حالاحق داره بهتون کم محلی کنه حق داره!
-الان که کنارشم...نمیخواد اون ده سال ازدست رفته رو جبران کنه!؟
لبخندی زدم...هیچ فکرنمیکردم سام نسبت به مادرش اینقدر احساسات عمیقی داشته باشه...اصلا فکرنمیکردم سام احساس داشته باشه!لبمو بازبون تر کردم وگفتم:درست میشه...فقط یه کوچولو زمان میبره!
-دیگه طاقت ندارم...ده سال کم نبود! شالمو روی سرم مرتب کردم وگفتم:قول میدم تا یک ماه آینده همه چیز درست میشه! پوزخندی زد وگفت:فک کردی همه چیز به همین سادگیه؟!
-من بهتون قول میدم...گیتی جون تایه ماه دیگه ازاین رو به اون رو میشه!
-چه جوری؟
-نگران نباشین من درستش میکنم...
چشمام غم داشت...دوست نداشتم هیچ وقت غمگین ببینمش من همون سام مغرور و جدی خودمو میخواستم بامحبت های زیر پوستی و یواشکی...
نگاهی به آرمیتا انداختم بافاصله ی کمی از ما شن بازی میکرد...بایه ذوقی قلعه درست میکرد که بی اختیار لبخند پهنی رو لبام نشست
-چه طور اینقدر آرومی؟ به سمتش برگشتم...ابروهام خودبه خود بالا رفت وگفتم:من؟شماازکجا میدونید که من آرومم؟
-میشه بامن رسمی نباشی...هیچ خوشم نمیاد! دستامو بهم قالب کردم وگفتم:خب...خب نمیتونم
-چرا؟مگه چی میشه...بهم بگو سام...مثل بقیه! سام...سام...دلم میخواست...دوست داشتم تاابد اسمشو صدابزنم ولی...
-نمیشه! کلافه دستی به موهاش کشید وگفت:اینقدر خجالتی نباش...بهم بگو سام!مگه چه قدر باهم اختالف سنی داریم که اینقدر پراحترام باهام حرف میزنی؟ نفسمو باصدا فوت کردم بیرون...چشمامو بستم و زیر لب گفتم:سام...
-آفرین حالا شد!خب حالا بگو ببینم چه طور اینقدر آرامش داری؟
-هرکسی دغدغه های خودشو داره...من شاید ظاهرم آروم باشه اما ازباطن مشکلات خودمو دارم!
-مادی؟
-بیشتر روحی واحساسی!
-میدونم که عاشقی ولی...حواستو جمع کن به هرکس به سادگی دل نبند! قلبم فرو ریخت...بغض راه گلومو بست!باصدای آرومی گفتم:دست خودم نیست

1401/10/29 20:47

#کوه_غرور 139

-خیلی دوستش داری؟ قطره اشکی از چشمام چکید و روی گونه ام افتاد...بادست راستم پاکش کردم وگفتم:بیشتر از خیلی! لبخند محوی زد وگفت:تودلتو خالی نمیکنم ولی بالاخره یاد میگیری ازیه دوست دارم ساده واسه دلت خیاالت رنگارنگ نبافی...که رابطه یعنی بازی و اگه بازی نکنی میبازی...که داستان های عاشقانه ازیه جایی به بعد رنگ و بوی منطق به خودشون میگیرن...که سر هر چهار راه تعهد یه هوس شیرین چشمک میزنه...یادمیگیری که خودتو دریغ کنی تاهمیشه عزیز بمونی...که آدم جماعت چه خواسته های سیری ناپذیری داره وچه حیله هایی واسه بدست آوردن...که باید صورت مسله ای پرابهام باشی نه یه جواب کوتاه و ساده...میفهمی که وقتی باد میاد باید کلاهتو سفت بچسبی نه بازوی بغل دستیتو!که ته همه ی گپ زدنهای دوستانه تنهایی...واین لحظه ایه که میفهمی همه چیزو بدون چون وچرا پذیرفتی،بالبخندی که دیگه خودتم معنیشو نمیدونی! آهی کشیدم وگفتم:همه ی اینارو میدونم اما...وقت عمل که میرسه...دلم کم میاره و همه چیز یادش میره!
-میشناسم طرفو؟ هول گفتم:نه نه!یعنی آره...نه! متعجب نگاهی به اجزای صورتم انداخت وگفت:چرا هرل میکنی دختر؟مگه چی شد؟نترس بهش نمیگم عاشقشی...حالا بگو کیه!هم دانشگاهیته؟
-نه یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:پس کیه؟اگه هم دانشگاهیت نیست پس...
-خاله دینی من گرسنمه! تو دلم هزار بار خدارو شکر کردم که آرمیتا به دادم رسید!باعجله از جام بلند شدم و روبه سام گفتم:اینجا مغازه هست؟ از جاش بلند شد و دستی به شلوارش کشید وگفت:بریم خونه...به زهرا خانوم میگم یه چیزی درست کنه!خودمم گرسنمه! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم وبع راه افتادم هنوز یه قدم برنداشته بودم که گفت:زهراخانوم نه...دیانا کتلت درست میکنی!؟
متعجب گفتم:من؟
-آره...
شونه ای بالاانداختم وگفتم :باشه...
لبخند محوی رو لبام نشست و به راه رفتنم ادامه دادم...یعنی دستپخت منو دوست داشت که این پیشنهادوداد؟ته دلم مالش رفت و حس شیرینی تمام وجودمو فراگرفت! سام کلید انداخت و درو باز کرد...آرمیتا باهیجان پرید تو تا خود ساختمون دوید! سام دستاشو تو جیب شلوارش کرده بود و محکم قدم برمیداشت اماکاملا مشخص بود ذهنش درگیره...دلم میخواست خوش حالش کنم اما نمیدونستم چه جوری؟! بادیدن زهراخانوم لبخند زدم حس خوبی بهم میداد یه جور مهربونی خاصی داشت که آدمو به سمت خودش میکشید کنارم ایستاد و روبه سام گفت:پسرم مادرت سردرد داشت خوابیده...خودم بر

1401/10/29 20:48

#کوه_غرور 140

اتون غذادرست میکنم ومیارم بیدارش نکن بذار یکم باخودش خلوت کنه! سام همونطور که سرش پایین بود نفسشو باحرص فوت کرد بیرون وبی توجه به زهرا خانوم و حرفش وارد ویلا شد اما من بامهربونی دستمو روی شونه ی زهراخانوم گذاشتم وگفتم:من خودم یه چیزی درست میکنم بخوریم...شمازحمت نکشید!
-نه خانوم جان شما چرا!؟
تازه از سفر رسیدین خسته این...برای خودمون که غذا درست میکنم عوض سه پیمانه برنج شش پیمانه میریزم...چه فرقی داره اخم ساختگی کردم وگفتم:نه...خودم درست میکنم یکم توچشمام نگاه کرد وگفت:خیلی خب...ولی عصر یه سری بهتون میزنم وشام رو خودم میارم باشه ای گفتم و به سمت ویلا حرکت کردم...ازایوون گذشتم و درتوری ساختمون رو بازکردم و داخل شدم...خونه ی متوسطی بود نه خیلی بزرگ ونه خیلی کوچیک...آدم بیشتر احساس راحتی میکرد.چشمم به یه دسته سیر افتاد که بایه نظم خاصی ازگوشه ی دیوار آویزون شده بودن ناخودآگاه لبخند زدم...خیلی جالب بود!
-ساکتو آوردم...تو اتاق روبه روییه!خواستی لباستو عوض کن به سمتش برگشتم وگفتم:ممنون...راستی شما تاکی هستین؟
-احتماال فرداصبح حرکت میکنم نفسم تو سینه حبس شد...فردا؟یعنی فقط تا فردا مهلت دارم سام رو از نزدیک ببینم؟اه....لعنتی! مایه کتلت رو درست میکردم که سام وارد آشپزخونه شد...صندلی کنار میزو کنار کشید و نشست...به من خیره شده بود...معذبم میکرد نمیتونستم کارمو درست انجام بدم...نفس عمیقی کشیدم وگفتم:چیزی شده؟
-نه...
اه...از این جواب های تک کلمه ای متنفر بودم...ماهی تابه رو روی گاز گذاشتم وکمی روغن ریختم...کتلت هارو دونه دونه داخل ماهی تابه انداختم...صدای جلز وولزش بلند شده بودکمی عقب تر رفتم تا روغن به صورتم نپاشه از پشت سر صداشو شنیدم
-بذار من سرخشون کنم باابروهایی بالا رفته به سمتش برگشتم باورکردنی نبود!سام؟سام مغرور...؟میخواست به من کمک کنه؟ از جاش بلند شد و همونطور که جلو میومد دستشو به سمتم دراز کرد...خودمو عقب کشیدم...پوزخندی گوشه لبش نشست وگفت:نترس!میخوام قاشقو ازت بگیرم لبموبه دندون گرفتم و سرمو پایین انداختم...ضایع شده بودم حسابی...قاشقو از دستم گرفت وکنار گاز ایستاد.سرمو بلند کردم وگفتم:حالا که میخواید کمک کنین به جای سرخ کردن کتلت ها بیاین ساالد درست کنین! یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت

1401/10/29 20:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•❥• F✿r you •❥•

-من تورو میخوام فقط??
-همین برآم بسه?
-برق شادی تو چشمام ??
-کاملا مشخصه...??
@dastansara

1401/10/30 20:55

#کوه_غرور 141

زرنگی؟ لبخندی رو لبم نشست وگفتم:دارم پیشنهاد های بهتری بهتون میدم لبخندی زد وگفت:پیشنهادهای بهترتو نگه دار واسه خودت...
سرمو به چپ وراست تکون دادم و گوجه هارو زیر آب شستم...پشت میز نشستم و مشغول خرد کردنشون شدم اما تمام حواسم پی سام بود.. بادقت کتلت هارو سرخ میکرد و هرچنددقیقه یکبار برشون میگردوند...حتی یکبار دیدم تکه ای از یکی از کتلتها کند و یواشکی داخل دهانش گذاشت...ریز خندیدم!همچین شیطنتهایی از شخصیت مغرور و جدی سام به دور بود...ازپشت چهارشونه تر و قوی هیکل تر دیده میشد...قدش اونقدر بلند بود که گاهی اوقات میترسیدم سرش با المپ بالای سرش برخورد کنه...سوزشی رو روی دستم احساس کردم اما نگاهمو از سام نگرفتم...تی شرت سرمه ای جذبش تمام عضلات بدنشو به نمایش گذاشته بود و برام جای تعجب داشت که باوجود این ده سال زندان چه طور اندامشو انقدر خوب وورزیده نگه داشته...بی هوا پرسیدم:شما ورزش میکنید؟ بدون اینکه به سمتم برگرده ونگاهم کنه گفت:آره کیک بوکسینگ...
ابروهام خودبه خود بالا رفت...کیک بوکسینگ؟سام...؟چه طور من هیچ وقت موقع تمرین ندیدمش؟
-واقعا؟ دیدم دست راستش مشت شد وروی رون پاش قرار گرفت...باصدای آرومی گفت:آره...زندان که بودم هرشب مسابقه میذاشتن و سرمن شرط بندی میکردن!خواست خودم نبود ولی مجبور میشدم به خواست میل اونا رفتار کنم...اوایل بیشتر کتک میخوردم دوبار دندم شکست و یه بارم گردنم اما کم کم یاد گرفتم که چه طور باید از خودم مراقبت کنم...باحرفه ای ها مسابقه میدادم و شکست دادنشون هیلی سخت بود ولی چون مجبور بودم تمام تلاشمو میکردم تا شکستشون بدم
-چرا مجبور بودین؟
-یه چیزایی هست که تو ازش چیزی نمیدونی...سوال هم نپرس چون نمیگم!فقط بدون برای محافظت ازخودم مجبور بودم به حرفاشون گوش کنم ودم نزنم
-اونا کی بودن؟ نیم نگاهی به من انداخت وگفت:نمیخوام بیشتر ادامه بدم فهمیدم ناراحت شده ولی من قصدم این نبودآروم گفتم:معذرت میخوام نمیخواستم فوضولی کنم! نگاهش روی دستم ثابت موند و صورتش جمع شد وگفت:دستت داره خون میاد حواست کجاست دختر؟ متعجب به انگشت بریده ام نگاهی انداختم و تازه دردشو حس کردم سام: قاشقو تو ماهی تابه رها کردم و به سمتش رفتم...خون از انگشتش میچکید وروی میز می افتاد...صورتش از درد مچاله شده بود و لب پایینشو گاز میگرفت اخمی رو پیشونیم نشست باعصبانیتی که نمیدونستم از

1401/10/30 20:55

#کوه_غرور 142


کجا سرچشمه گرفت سرش داد زدم وگفتم:حواست کجاست دختر؟ببین چه گندی زدی؟ لرزش محسوس شونه هاشو احساس کردم...چشمای خیسشو به صورتم دوخت وگفت:معذرت میخوام...نمیخواستم میز کثیف بشه...تازه ساالد هم حروم شد!ببخشید دستی به موهام کشیدم نمیخواستم ناراحتش کنم...نمیخواستم بترسونمش...نمیخواستم اذیتش کنم اما انگار بازم رنجونده بودمش!اه...لعنت به من...انگار هیچ وقت نمیتونستم با کسی متعادل برخورد کنم...اشتباه برداشت کرد...منظور من خراب کردن ساالد نبود!دستش مهم بود...ساالد هیچ ارزشی نداشت...
بالحن آرومتری گفتم:ببینم دستتو؟ دستمو جلوبردم تادستشو بگیرم ولی زود خودشو عقب کشید وگفت:نه چیز مهمی نیست...خوب میشه نعجب میکردم که چرا نمیذاره دستم بهش بخوره!؟
یعنی واقعا اینقدر مقید به اصول دین بود که ازیه تماس ساده فرار میکرد؟همچین دخترایی هنوزتو جامعه پیدا میشن؟ کلافه گفتم :نمیخورمش دستتو...حداقل نشون بده ببینم چه بالیی سر خودت آوردی؟ باتردید تو چشمام نگاه کرد و دستشو جلو آورد...بادیدن بریدگی عمیقی که روی انگشت اشاره دست راستش ایجاد شده بود اخمم پررنگ تر شد وگفتم:باید بخیه بشه...خیلی عمیقه! هول بادست چپش زخمو محکم گرفت وگفت:نه نه...خوب میشه!بخیه لازم نیست
-لجبازی نکن دختر...پاشو ببرمت درمانگاه از جاش بلند شد وگفت:به خدا عمیق نیست...اصلا اذیتم نمیکنه یه چسب بزنم تا فردا خوب میشه! نفسمو باحرص فوت کردم بیرون وبه سمت کابینت ها رفتم...یکی یکی درشونو باز کردم تا بالاخره چشمم به بسته ی داروهای مامان افتاد...این تو حتما چسب زخم پیدا میشه!برش داشتم و باعجله توشو نگاه کردم...خوشبختانه سه تا دونه چسب زخم بود. کنار پای دیانا زانوزدم وگفتم:دستتو بیار جلو...
آروم دستشو جلو آورد...بدون اینکه دستم با دستش تماسی پیدا کنه اول با دستمال کاغذی و کمی بتادین شستشو دادم و بعد چسبارو روی زخم چسبوندم! تند دستشو عقب کشید...سرمو به نشونه تاسف تکون دادم و همونطور که از جا بلند میشدم گفتم:چرا حواستو جمع نمیکنی دختر؟ سرشو پایین انداخت وگفت:ببخشید از مظلومیتش حرصم میگرفت...دلم نمیخواست اینقدر بی زبون باشه...بااین اخلاق عمرا نمیتونست تو جامعه ی ما یک ثانیه دووم بیاره!بااخم گفتم:تو چشمام نگاه کن و بگو چرا حواست نبود...

1401/10/30 20:56

#کوه_غرور 143

سرشو بلند کرد و لحظه ای تو چشمام نگاه کرد...دریای چشماش طوفانی بود...آروم گفت:داشتم به چیزی فکرمیکردم...به خاطر همین متوجه نشدم دستمو بریدم!
-به چی؟
-مهم نیست!
-اگه مهم نبود دستتو نمیبریدی!حالا بگو به چی یا اصلا به کی فکرمیکردی!؟
اخم کمرنگی رو پیشونیش نشست ومحکم تر از قبل گفت:وقتی شما درمورد هیچ چیز به من توضیح نمیدین چه لزومی داره من از مسایل شخصیم براتون بگم؟ ابروهام خودبه خود بالا پرید...چه قدر سریع تغییر موضع داد؟این رفتار از دیانا بعید بود!انتظار نداشتم همچین جوابی بهم بده...انگار اونقدراهم که فکرمیکنم بی زبون نیست...حرف حساب جواب نداشت...نمیدونستم چی بگم؟دستمو تو جیب شلوارم فرو بردم و چندثانیه نگاهش کردم...چهره ی معصومش اونقدر معصوم بود که نتونستم بیشتر از چندثانیه بهش خیره بشم...نگاهمو ازش گرفتم وازآشپزخونه بیرون رفتم...چشمای آبیش منحصر به فرد بود...انگار آدمو جادو میکرد!دیانا: چشمامو باز کردم...نگاهی به اطرافم انداختم...چیزی یادم نیومد!به دودقیقه زمان نیاز داشتم تا ذهنم فعال بشه!دوباره چشمامو بستم واینبار که بازشون کردم کاملا متوجه شدم کجام و الان دقیقا چه وقتیه!نگاهی به آرمیتا انداختم دستشو دور کمر من حلقه کرده وسرشو روی شونه ی راستم گذاشته بود...پلکای بسته شو بوسیدم وتکونی خوردم...آروم و بادقت دستاشو از دورم باز کردم وسرشو روی بالش گذاشتم...روشو با پتو کشیدم و از جا بلند شدم...به محض اینکه سرمو بلند کردم چشم تو چشم گیتی خانوم شدم...اونقدر ترسیدم که میخواستم جیغ بکشم دستمو روی قلبم گذاشتم و یه قدم به عقب برداشتم...کنار در ایستاده بود و باچشمای سیاهش نگاهمون میکرد...معلوم نبود چندساعته اونجا ایستاده...اخم کمرنگی روی پیشونیش داشت و رنگ نگاهش اصلا دوستانه نبود!قلبم تندتند میزد...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخندی هرچندمصنوعی رو لبام بنشونم بالحن مهربونی گفتم:سلام گیتی جون صبحتون بخیر! یه تای ابروشو بالا انداخت و از نوک انگشتای پام تا فرق سرمو از نظر گذروند و با پوزخند نگاهشو ازم گرفت و رفت...متعجب وسط اتاق ایستاده بودم...چرا اینطوری بود؟رفتارش برام اصلا قابل درک نبود...خصومت نگاهشو درک نمیکردم!مگه من چیکار کرده بودم که اینقدر ازمن بدش میومد؟ آهی کشیدم و از اتاق خارج شدم...سرویس بهداشتی تو حیاط بود...بعداز اینکه دست و صورتمو شستم چندقدمی توی حیاط زدم بادیدن سام که به سمت ماشینش میرفت متوقف شدم...امروز فردای دیر

1401/10/30 20:56

#کوه_غرور 144

وز بود!یعنی امروز میرفت!؟
قلبم فروریخت...پاهام سست و بی حرکت به زمین چسبیده بود و نمیتونستم قدم از قدم بردارم...امروز میرفت...سام امروز میرفت!این جمله مدام تو گوشم زنگ میزد و حالمو بدتر از قبل میکرد...نگاهش که به من افتاد ابرویی بالا انداخت و به سمتم اومد...باهرقدمی که به سمتم برمیداشت انگار تپش قلبم بیشتر وبیشتر میشد...روبه روم ایستاد...نگاهمواز کفشاش بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم...لحظه ای بود اما همون یه لحظه هم وجودمو به آتیش کشید زیر لب سلامی کردم...دست راستشو تو جیب شلوارش فرو برد وگفت:دارم برمیگردم تهران داره برمیگرده تهران...همین حالا...همین ساعت؟هه...
چیزی نگفتم خودش ادامه داد:مراقب آرمیتا باش...دست تو امانته! حس کردم صورتم گرگرفته...حال خودمو درک نمیکردم یه قدم به عقب برداشتم و باصدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:کی برمیگردین؟ بالحن بی تفاوتی گفت:معلوم نیست...هروقت کارم تموم بشه میام دنبالتون...شاید یک ماه دیگه...اصلا معلوم نیست!
-باشه برید به سلامت...مراقب خودتون باشید قدمی به سمت ماشین برداشت وگفت:سعیمو میکنم متعجب گفتم:یعنی چی سعیتونو میکنید؟
-یعنی قول نمیدم مراقب خودم باشم...شاید این آخرین دیدارمون باشه...
داشتم دیوونه میشدم...این حرفا چی بود که میزد؟حس میکردم دارم از درون فرو میریزم...باصدای لرزونی گفتم:تورو خدا اذیت نکنید...جدی بگید!
-من جدی ام به چشماش نگاه کردم...جدی تر از همیشه!لحن صداشم بویی از شوخی نمیداد...پس این حرفا چی بود که میزد!؟
مگه میخواست چی کار کنه؟
-میشه واضح بگین دارین کجا میرین و چی کار میکنین؟ باحالت خاصی نگاهم کرد وگفت:یه شرط داره! تندگفتم:هرچی باشه قبوله ابرویی بالا انداخت وگفت:هیچ وقت در جواب یه مرد نگو هرچی باشه قبوله...
-اون مرد سام بازرگانه!بیشتر از چشمام بهش اطمینان دارم
-چه طور؟اینهمه اطمینان ازکجا سرچشمه گرفته وقتی تو هیچی ازم نمیدونی؟!
-چرا من خیلی چیزا ازتون میدونم شماخودتون از گذشته برام حرف زدین!
-شاید دروغ گفته باشم چند ثانیه به چشماش خیره شدم وگفتم:هرگز...لزومی نداشت به من دروغ بگین سرشو به طرفین تکون داد وگفت:نمیخوای بدونی شرطم چی بود؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که گفت:ازاین به بعد باهام رسمی نباش...منو سام صدا کن تو دوراهی گیر کردم...دوراهی که خودم قبال پذیرفته بودم باید از کدوم راه برم همونطور که نگاهش به من بود به ماشین تکیه داد و گفت:ماموریت دارم...باید یه باند خلافکارو دستگیر کنیم...
بااینکه صمیمی حرف زدن برام

1401/10/30 20:58

سخت بود اما تمام تلاشمو کردم تا راحت حرف بزنم بانگرانی پرسیدم:
-مگه پلیسی؟ چندلحظه تو چشمام خیره شد وگفت:
-یه جورایی! تکه تکه شدن قلبمو حس کردم...نکنه بالیی سرش میومد؟سام پلیس بود ومن خبر نداشتم!؟
چطور هیچ وقت بالباس فرم ندیده بودمش؟ بهت زده پرسیدم :پلیس واقعی؟ حس کردم چشماش خندید اما لباش برای لبخندهم ازهم بازنشد
-آره پلیس واقعی! دستمو جلوی دهنم گرفتم و هینی کشیدم چندلحظه بهش نگاه کردم وگفتم:اونوقت این بانده خیلی خطرناکه؟نکنه بالیی سرتون...یعنی سرت بیارن؟!

1401/10/30 20:58

#کوه_غرور 145

-هرچیزی ممکنه
-توروخدا...چرامنو میترسونی؟
-نمیترسونمت دارم از واقعیت حرف میزنم...امکان هراتفاقی وجود داره! حس کردم پلکام سوخت...یه چیزی راه گلومو بسته بود نمیتونستم درست وحسابی حرف بزنم اینهمه شوک تو یه لحظه واقعا برام غیر قابل هضم بود...تکیه شو از ماشین گرفت و درشو باز کرد...یه قدم عقب برداشتم وگفتم:نمیشه نری؟ سوار ماشین شد وهمین طور که درو میبست گفت:نه...حواست به مامان گیتی هم باسه!قولتو که فراموش نکردی؟!
-نه یادمه
-خوبه...
ماشینو روشن کرد...ازمن خواست مراقب همه باشم اما نگفت مراقب خودم باشم!اصلا براش مهم نیستم...مهم نیستم! خداحافظ همیشه سخت ترین کلمه است برای به زبون آوردن...نفس عمیقی کشیدم وگفتم:خداحافظ سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد...به طرف در دنده عقب گرفت...قبال بازش کرده بود...نیم نگاهی به من انداخت و بیرون رفت...به سمت حوض دویدم وتو مشتم آب جمع کردم و پشت سرش ریختم لعنت به جاده ها...اگه معنیشون جداییه! قطره اشکی از چشمام سرخورد و روی گونه افتاد و راهو برای بقیه ی اشکا باز کرد...خداجونم خودت مراقبش باش!خودت هواشو داشته باش...نذار اذیت شه...نذار بالیی سرش بیاد خدایا...من سامو همین جوری سلام ازت میخوام...خدایا تنهاش نذار...گریه ام تبدیل به هق هق شد...
(آهنگ جاده از ارسلان...تو فضای داستان والبته تو ذهن دیانا) اینور جاده منم , اونور جاده تویی اون که غمگینه منم , اونی که شاده تویی اینور جاده منم , که دوباره گم شدم اونور جاده تویی, مثل تکرار خودم من نگاهم به توا , تو نگاهت به کجاست؟ روبرو دو راهیه , بگو راهت به کجاست واسه تو چه راحته که بدون من بری حتی وقتی میدونی که خودت مقصری واسه من سخته چقد باور فاصلمون وقتی از حرفای هم سر میره حوصلمون اینور جاده منم , اونور جاده تویی اون که غمگینه منم , اونی که شاده تویی دیگه حتی نمیخوام کم کنی فاصله رو نگرانتم ولی نمیشه بگم نرو تو داری میری ومن گیر این خاطره هام داره باورم میشه که دیگه نیستی باهام این ور جاده هنوز زیر سایه ی شبه اونور جاده ولی همه چی مرتبه من به تو نمیرسم خیلی از من جلویی این ور جاده منم.........اون ور جاده تویی باگوشه ی شالم اشکامو پاک کردم و به عقب برگشتم گیتی خانوم پشت پنجره ایستاده بود بادیدن نگاه من پرده رو انداخت وکنار رفت...شونه ای بالا انداختم و به سمت ساختمون حرکت کردم. سام:
-ببین پسرم خیلی باید حواست باشه...کوچکترین اشتباهی کل ماموریتو به فنا میده همونطور که جدی به صورت سرگرد نگاه میکردم گفتم:نگران نباشین حواسم

1401/10/30 20:58

هست...

1401/10/30 20:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ᴵᵀ'ˢ ᴺᴼᵀ ᴬᴮᴼᵁᵀ ᴮᴱᴵᴺᴳ ᴾᴱᴿᶠᴱᶜᵀ
ᴵᵀ'ˢ ᴬᴮᴼᵁᵀ ᴮᴱᴵᴺᴳ ᵞᴼᵁᴿˢᴱᴸᶠ

حـتمـا نبـایـد بی نقـص باشـی
بـایـد خـودت بـاشـی ∞

@dastansara

1401/10/30 21:00

#کوه_غرور 146

تک خنده ای کرد وگفت:میدونم از پسش برمیای...لیاقتت به من ثابت شده اس! تو چشمای سیاهش خیره شدم...این مرد باتموم مردهایی که به عمرم دیده بودم فرق داشت...مرد بود یه مرد واقعی...بااین که خلاف قوانین بود...بااین که براش دردسر میشد کمکم کرد!وقتی با مسولین زندان صحبت کرد تا تو کتابخونه ی زندان مشغول شم مردونگیش بهم ثابت شد...وقتی پای درد ودالم نشست و به مادرم از زندان افتادنم چیزی نگفت مردونگیش بهم ثابت شد!با اطمینان گفتم:این ماموریتو خوب به پایان میرسونم شک نکنین! لبخندی محوی زد وبه پدرام اشاره کرد وگفت:از دور حواست به سام باشه...هرجا میره هرکاری میکنه باید مراقبش باشی چه از پشت دوربین وچه ازنزدیک...هرلحظه باید آماده باشین...امیدوارم موفق باشین بچه ها!همه ی امیدم به شماست پدرام تک خنده ای کرد وگفت:سرهنگ نگران نباشین این سام واسه خودش یه پا مامور مخفیه!منم هرکاری لازم باشه انجام میدم اززیر هیچ کدوم از مسؤلیتا شونه خالی نمیکنم...
همون لحظه بی سیم سرهنگ روشن شد...سریع ازروی میز برش داشت و به سمت مانیتور ها رفت...منو پدرامم دنبالش راه افتادیم
-یاسر یاسر...
-سرهنگ:یاسر احمد به گوشم...
-موقعیت مناسب مهیاست...چنددقیقه دیگه فرد مورد نظر تو موقعیت قرار میگیره...آماده باشید سرهنگ:پیام رسید...تمام چندلحظه صدای خش خش تو فضا پخش شد و بعد تماس قطع شد...
سرهنگ نگاهی به من انداخت و گفت:وقتش رسیده...خدابه همراهت کوله پشتی رو از روی صندلی برداشتم و روی دوشم انداختم پدرام چاقوی ضامن دارشو از جیبش در آورد و جلوی پام زانو زد چند لحظه تو چشمام خیره شد وگفت:داداش ببخش...به خدا...
تند گفتم:زود تمومش کن! سرشو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید چاقورو نزدیک رون پام گرفت و با یه حرکت از روی پارگی شلوار داخل برد وبریدگی سطحی ایجاد کرد...سوزشی رو روی پام احساس کردم...نفس عمیقی کشیدم و لبمو به دندون گرفتم تا دردش کمتر بشه پدرام از جابلند شد و دستی به شونه ام کشید:شرمنده ولی لازم بود...عمیق نیست! سرمو تکون دادم و از ساختمون خارج شدم...موقعیت آماده بود...بعدازاینکه افراد گروه خبر د

1401/10/30 21:01

#کوه_غرور 147

ادن که خودروی مورد نظر وارد کوچه شد تموم قدرتمو جمع کردم وبه سمت کوچه دویدم...یه عده از بچه ها پشت سرم شروع به تیر اندازی کردن و من با آخرین سرعت خودمو به وسط کوچه رسوندم...بچه ها طوری تیر اندازی میکردن که به من نخوره!صدای شلیک مداوم گلوله تو گوشم زنگ میزدتو ذهنم میپیچید...به محض اینکه پامو وسط کوچه گذاشتم ماشین جلوی پام ترمز کرد...بدون اینکه به راننده اش نگاهی بندازم در عقبو باز کردم و نشستم...اسلحه رو کنار گوشش گذاشتم وبا عجله گفتم:عجله کن...حرکت کن بهت میگم بدون اینکه حرفی بزنه پاشو روی پدال گاز گذاشت و ماشین با آخرین سرعت از جا کنده شد...چندتا گلوله به شیشه ی عقب خورد وترک برداشت صدای ایست ایست چندتا از سربازا هنوز به گوشم میرسید...دنبال ماشین میدویدن و شلیک میکردن اما باعبور از پیچ کوچه صدای تیراندازی قطع شددست آزادمو روی محل زخم گذاشتم و گفتم:تندتر برو الان میرسن بهمون دوتا ماشین پلیس پشت سرمون حرکت میکردن و مدام شماره پالک ماشینو پیج میکردن! بالاخره لب باز کرد وگفت:سامی خودتی؟ اسلحه رو عقب کشیدم از آینه نگاهی به شادی انداختم و با بهتی ساختگی گفتم:تو...تو...اینجا چی کار میکنی؟ بانگرانی نگام کرد وگفت:من داشتم از اینجا رد میشدم چه اتفاقی افتاده؟چرا پلیسا دنبالتن؟ به پشتی صندلی تکیه دادم وگفتم:عجله کن...نمیتونی یه جوری رانندگی کنی که گممون کنن؟ از تو آینه به پشت سر نگاهی انداخت وگفت:الان درستش میکنم سریع پیچید تویه خیابون پلیساهنوز دنبالمون بودن...ازشیشه عقب به پشت سرنگاه میکردم...ماشین باسرعت سرسام آوری حرکت میکرد و خودروهای دیگه از ترس صدمه دیدن به راحتی کنار میکشیدن وراهو برای ما باز میکردن...به وضوح حس کردم که سرعت ماشین های پلیس کم شد و عمداخودشونو پشت یک اتو بوس پنهان کردن و موقعیتو برای فرار من وشادی آماده کردن .بعداز گذشتن از چندتا فرعی نفس عمیقی کشید وگفت:فک کنم دیگه دستشون بهت نمیرسه! صدای آژیر پلیس دیگه به گوشم نمیرسید...لبخند ساختگی زدم وگفتم:بزن کنار متعجب گفت:چرا؟ بلند تر از قبل گفتم:بهت میگم بزن کنار همین حالا پاشو رو ترمز گذاشت و صدای جیغ الستیکاش بلند شد...باتوقف ماشین درو باز کردم و بیرون رفتم...باعجله دنبال من از ماشین پیاده شد وگفت:سامی صبر کن ببینم...چی شده؟ به سمتش برگشتم...

1401/10/30 21:01

#کوه_غرور 148

رژ قرمزش حسابی تو صورتش خودنمایی میکرد...نگاهمو از لباش گرفتم و به چشمای سبزش دوختم وگفتم:باید برم...ممکنه پیدام کنن! یه قدم به جلو برداشتم که گفت:نه وایستا...پات چرا خون میاد؟به تو شلیک کردن؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم...با دوقدم بلند خودشو به من رسوند وبا نگرانی گفت:آخه چرا؟مگه چی کار کردی؟ چیزی نگفتم...نگاهشو از روی زخمم بالا کشید و روی کوله پشتی ثابت کرد:این تو چیه؟چی تو کوله پشتیت داری؟ کوله رو محکم تر تو دستم گرفتم وگفتم:هیچی...شادی برو دست از سرم بردار...شتر دیدی ندیدی یه قدم دیگه برداشتم که بند کوله مو گرفت و به سمت خودش کشید
-نه سامی...زخمت باید بخیه بشه...این طوری دووم نمیاری!
-انتظار نداری برم بیمارستان تا زخممو بخیه کنن!؟
میدونی که الان کل پلیسای ایران دنبالمن!
-یه دکتر میشناسم که اینجور زخمارو پانسمان میکنه...مطمنه!میریم پیش اون چندلحظه جدی نگاهش کردم...نقشه بهتراز اون چیزی که انتظار داشتم پیش میرفت
-میترسم لو برم شادی...دست از سرم بردار زیاد وقت ندارم بندکولمو رهاکرد وبازومو گرفت وبالحن التماس آمیزی گفت:سامی جونم....عزیز دلم!بهت قول میدم لونمیری بابا این دکتره اصلا کارش همینه!پروانه طبابتش باطل شده اونم به خاطراینکه یه سری کارای غیر قانونی انجام داده...من هیچ شکی بهش ندارم چندلحظه نگاهم کرد...منتظر جواب از جانب من بود...جوابم از اولم مشخص بود فقط این بهانه ها محض این بود که به من شک نکنه! دستی به پشت گردنم کشیدم وگفتم:خیلی خب!مسولیتش باتو...فقط برای خودت دردسر نشه لبخندی زد وگفت:نه نگران نباش!فوقش اگه پلیس بهم گیر داد میگم اسلحه رو گذاشت رو شقیقه ام و مجبورم کرد کمکش کنم!اصلا مشکلی نیست شونه ای بالا انداختم و درجلو رو باز کردم دست شادی دوباره روی کوله پشتیم نشست وگفت:بده بذارمش صندوق عقب این طوری اذیت میشی اخم غلیظی روی پیشونیم نشست...کوله رو محکم تر به خودم چسبوندم وبالحنی جدی گفتم:نه...پیشم باشه راحت ترم چشماشو ریز کرد و موشکافانه نگاهم کرد وگفت:چی تو کوله پشتیت داری؟ روی صندلی نشستم و بی توجه به حرفی که زده بود دروبستم...پوفی کرد وبه سمت صندلی راننده رفت ونشست...سوزش بریدگی هرلحظه بیشتر میشد و خون ریزیش شدیدتر...دیگه بانفس عمیق کشیدن و مشت کردن دستم دردش کمتر نمیشد!غیر قابل تحمل شده بود...چشمامو بسته بودم و درد میکشیدم...باتوقف ماشین صدای پرعشوه ی شادی ت

1401/10/30 21:02

#کوه_غرور 149

و ماشین پیچید:عزیزدلم رسیدیم...پیاده شو چشمامو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم...بادقت همه جارو زیر نظر داشتم چه از پشت سر وچه از روبه رو...حتی تموم ماشین هایی که تو مسیر حرکت میکردن رو هم یکبار از نظر میگذروندم...چرخی زدم بادیدن پدرام تو بنز سیاه رنگی که شیشه های اطرافش کاملا دودی بود کوله مو روی دوشم تنظیم کردم و ازماشین پیاده شدم...شادی جلوتر حرکت میکرد و من دنبالش...به خاطر بریدگی روی پام نمیتونستم سریع تر حرکت کنم و قدمهای همیشه بلند ومحکمم تبدیل شده بود به قدمهایی کوتاه ونامنظم...لنگ لنگان خودمو به شادی رسوندم وکنارش ایستادم روبه روی یه آپارتمان بانمایی گرانیتی ایستاده بود...زنگ رو فشرد ودر باصدای تیکی باز شد...دنبالش حرکت کردم خوشبختانه خونش طبقه همکف بود...در که باز شد چشمم به یه پیر مردتقریباشصت ساله افتاد...نگاهشو بین من وشادی رد وبدل کرد وشادی سکوتو شکست:
-سلام امیراصلان...یه مورد فوری برام پیش اومده پیر مرده که تازه متوجه شده بودم اسمش امیر اصلانه نگاهی سرتاسری به من انداخت و درو کامل باز کرد بدون اینکه حرفی بزنه کنار رفت و شادی دستی به پشت کمرم زد و منو به داخل هدایت کرد خونه ی بزرگی بود...پرازاشیای قیمتی و قدیمی!روی قسمتی از دیوار تابلویی نصب کرده بود و پروانه ی باطل شده ی طبابتش رو به نمایش گذاشته بود...روی صندلی که اشاره کرد نشستم وکوله مو کنارم گذاشتم جلوی پام زانو زد وبالحنی سرد گفت:بریدگی ناشی از چیه؟ به صورت چروکیده اش نگاهی انداختم و سرد تر از خودش گفتم:شلیک گلوله...البته گلوله از کنارش رد شد و فقط برخوردی سطحی با پوستم داشت یه تای ابروش بالا رفت وگفت:گلوله؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم بادقت به پام نگاهی انداخت وبعد از جاش بلند شد باحالت خاصی به چشمام نگاه کرد وگفت:
-اینجا نمیشه باید بریم تو اتاق تا زخمتو شستشو بدم وبخیه بزنم از جام بلند شدم وپشت سرش به راه افتادم...عمدا کوله پشتیمو روی صندلی کنار شادی جاگذاشتم و وارد اتاق شدم...روی تخت دراز کشیدم تو اتاق تجهیزات لازم برای بخیه کردن وجود داشت...خیلی مجهز بود!غیرقانونی چه کارهایی میکرد!...شلوارمو بالا زد و با دقت مشغول شستشوی زخمم شد!گاهی اوقات موشکافانه به صورتم نگاه میکرد و عمیق به چشمام خیره میشد...آدم مشکوکی به نظر میرسید این از حرکاتش کاملا مشخص بود! بعد از یک ساعت و بیست وهشت دقیقه کارش تموم شد...بامسکنی که خورده بودم دردشو کمتر حس میکردم...از جام بلند وازاتاق خارج شدم...
راهو به سمت سالن کج کردم که بازوی راستم ازپشت

1401/10/30 21:02

کشیده شد...برگشتم سمت امیر اصلان وسوالی نگاهش کردم...البته کمی عصبانیت هم چاشنی نگاهم بود...هیچ خوشم نمیومد کسی اینطوری ازم بخواد که بایستم،انگار متوجه خشمم شد چون دستشو انداخت وتوچشمام خیره شد بعداز مکثی کوتاه گفت:

1401/10/30 21:02

#کوه_غرور 150

-فک کردی منم مثل شادی احمقم که میخوای سرم کلاه بذاری؟ متعجب یه تای ابرومو بالا انداختم وگفتم:متوجه منظورت نمیشم پوزخندی زد وگفت:اتفاقا خوب میفهمی از چی حرف میزنم...پسرجون من سی ساله پزشکم خوب میفهمم زخم روی پات براثر شلیک گلوله نبوده...کارچاقو بوده؟!درسته؟ مات نگاهش کردم...چهطور فهمید؟چه طور؟پدرام که میگفت هیچ *** نمیفهمه!؟
میگفت مو الی درز نقشه اش نمیره!پس چی شد؟اه...لعنتی...لعنتی...خودمو نباختم همونطور جدی تو چشماش نگاه کردم وگفتم:دروغ میگی...بااین اتهامات میخوای به چی برسی؟ خنده ی بلندی سرداد که بیشتر عصبیم کرد...دستی به شونم زد وگفت:نه خوشم اومد...کارتو خوب بلدی!ولی هرچه قدرم حرفه ای باشی جلومن نمیتونی فیلم بازی کنی بچه...من یه عمری کارم سروکله زدن باامثال تو بوده! خودمو عقب کشیدم و اخم کردم...اونقدر غلیظ که چین خوردن پیشونیمو به وضوح حس کردم بالحن محکم وقاطعی گفتم:نمیفهمم بااین حرفا میخوای به کجا برسی ولی باید بگم اشتباه میکنی...اگه زخمم براثر گلوله نبود چرا باید میومدم پیش تو؟یه راست میرفتم بیمارستان بی هیچ دردسری بخیه اش میکردم کمی مکث کرد وبعد گفت:وقتی گلوله به پوست اصابت میکنه به خاطر داغ بودنش قسمتی از پوست میسوزه و سوختگی باکمی دقت مشخص میشه ولی بریدگی براثر چاقو اینطور نیست...حالا نبود سوختگی روی پوست تورو من چه طور توجیه کنم؟! اه لعنتی...فکراینجارو نکرده بودیم!همون لحظه صدای شادی رو ازپشت سرشنیدم
-سامی عزیزم حالت چه طوره؟به سمتش برگشتم نیم نگاهی به صورت غرق درآرایشش انداختم وگفتم:بدنیستم لبخند پرعشوه ای زد و نگاهشو ازمن گرفت و به امیر اصلان خیره شد:ممنون دکتر...لطف کردی مستقیم به امیراصلان نگاه کردم...تپش قلبم نامنظم شده بود واهمه داشتم ازاینکه بخواد منو لوبده...نفس عمیقی که کشیدم گواه این احساس درونیم بود...امیر اصلان بالحن بی تفاوتی گفت:یه سری دارو هست باید بری ب

1401/10/30 21:02

#کوه_غرور 151

گیری...دوستت هم تایک ساعت پیشم میمونه اگه مشکلی نداشت میتونیدبرید! لبخند شادی پررنگ تر شد و چندقدمی به جلو برداشت امیر اصلان نسخه رو جلوی شادی گرفت و شادی بعداز تشکری کوتاه روبه من گفت:عزیزم زود برمیگردم...
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم چشمکی زد وازمن فاصله گرفت وبه سمت درحرکت کرد...صدای تق تق کفش پاشنه بلندش اعصابمو بهم میریخت...سعی کردم به این موضوع اهمیتی ندم وذهنمو معطوف موضوع مهمتری کنم باشنیدن صدای بسته شدن در به امیر اصلان نگاهی انداختم که گفت:میتونستم خیلی راحت تورو لو بدم ولی این کارو نکردم...
عصبی به چشماش خیره شدم و تویه لحظه کنترلمو از دست دادم...بادست راستم گردنشو گرفتم و بایه ضربه دیوار چسبوندمش...انتظار این حرکت منو نداشت کاملا شوکه شده بود...گردنشو محکم فشار دادم...دستاش دور دستم پیچید و خواست خودشو نجات بده ولی نحیف تر ازاین حرفا بود که بتونه از زیر دستای قدرتمند من فرار کنه...صورتش قرمز شده بود ونمیتونست نفس بکشه...رگ روی پیشونیش هرلحظه متورم تر میشد و تلاشش برای رهایی هرلحظه کمتر!باصدای نسبتا بلندوخشنی گفتم:منم الان میتونم تورو بکشم...بکشم یانه؟!هوم؟! میخواست حرف بزنه ولی نمیتونست...منم همینو میخواستم...میخواستم عجزخودشو دربرابر من درک کنه...میخواستم بفهمه درمقابل من ناتوانه...پوزخندی کاملا عصبی زدم وگفتم:چی شد؟تا چنددقیقه پیش که داشتی مثل بلبل واسه من حرف میزدی؟خیلی هارت وپورت میکردی!واسه من قلدر بازی درمیاوردی!میخواستی منو لو بدی چی شد؟میتونی...؟حالا میتونی؟ بلندتر داد زدم:دلعنتی حرف بزن دیگه...میگم میتونی یانه؟ باچشماش التماس میکرد که رهاش کنم...دستاش بی حرکت کنارش افتاده بود وصورتش به کبودی میزد...اگه چندقیقه بیشتر فشار میدادم قطعا خفه میشد...بایه حرکت دستمو عقب کشیدم که روی زمین افتاد...ازبرخودش با پارکت های کف سالن صدای بلندی ایجاد شد...توی خودش مچاله شد و باهردودستش گلوشو چسبید...سرفه میکرد و با پاش به زمین ضربه میزد...تقالش برای زنده موندن پوزخندی رو روی لبام مینشوند...به دیوار پشت سرم تکیه دادم وگفتم:میتونستم خیلی راحت بکشمت...اونقدر راحت که آب هم ازآب تکون نخوره...اما این کارو نکردم...معامله ی منصفانه ایه نه...جون عزیزت در برابرکوتاه کردن زبون درازت...چه طوره!؟

1401/10/30 21:56