118 عضو
#کوه_غرور 152
میپسندی؟ هنوز سرفه هاش ادامه داشت اما کمتر شده بود...بانفس های طوالنی و عمیقی که میکشید سعی میکرد کل اکسیژن محیطو وارد ریه هاش کنه!یه قدم به سمتش برداشتم وگفتم:قبول میکنی یا...
تند گفت:پات براثر گلوله خونریزی کرده نه چیزدیگه...
لبخند کمرنگی زدم وگفتم:آفرین...آفرین خوشم اومد!معلومه جونت واست خیلی عزیزه!عاقل شدی! به چشمای سیاهم نگاه کرد وچیزی نگفت بایک قدم خودمو بهش رسوندم وگفتم:زبونت خلاف میل من بچرخه از ته قطعش میکنم...فهمیدی یانه!؟
همونطور که چشماش خیره به چشمای من بوداز روی زمین بلند شد...لباسشو تکوند وگفت:قصدت ازاین کارا چیه؟ جدی وکمی عصبی گفتم:به تو مربوط نیست...تو فقط جلوی زبونتو بگیر که هرز نچرخه! پوزخندی زد و به سمت سالن حرکت کرد...دنبالش راه افتادم!چشمم به کوله پشتیم افتاد دقیقا یادم بود که موقع رفتن زیپشو کامل نبسته بودم ولی حالا زیپش کامل بسته بود واین نشون میداد شادی توشو نگاه کرده...ازاین دختر فوضول بیش ازاین انتظار نمیرفت البته بد نشد...هدف من همین بود باید داخلشو میدید تا نقشه جلو میرفت...
کنار کوله نشستم و درشو باز کردم...کاملا مشخص بود که وسایل جابه جا شدن...ازدختر غلام بعید بود که اینقدر آماتور عمل کنه...کتابی رو که روی بسته گذاشته بودم برداشتم ودوباره درکوله رو بستم...امیر اصلان درست روبه روی من نشسته بود و حرکات منو زیر نظر داشت...اهمیتی ندادم کتابو بازکردم و مشغول خوندن صفحه ی مدنظرم شدم چندثانیه گذشت که صداش بلند شد:
-آگاتا کریستیه؟ نگاهمو از کتاب گرفتم و باابروهایی بالا رفته نگاهش کردم وگفتم:آره
-مزخرفه پوزخند زدم وگفتم:میدونم متعجب شد...کمی خودشو جلو کشید وپرسید:پس واسه چی میخونی؟
-که حواسم جمع شه!
-به چی؟
-به همه چی...
لبخند کمرنگی زد و به صندلی تکیه داد نگاهشو از من گرفت وبه کولم دوخت...
-چی تو کوله ات داری که اینقدر به خودت چسبوندیش؟ جدی نگاهش کردم وجدی تر جواب دادم:به تو ربطی نداره لبخندش پررنگ تر شد...نمیفهمیدم دلیل این لبخندها چیه!؟
انگار فراموش کرده بود تا چندلحظه پیش داشتم میکشتمش ازت خوشم میاد...خصوصیات جالبی داری! پوزخندی زدم وگفتم:انگار بدت نیومد داشتم خفه ات میکردم تک خنده ای کرد وگفت:یه جورایی خاصی...مرموز و جدی!سرد وخشک ولی در عین حال پرجذبه!تاحالا مثل تو جایی ندیدم صدای زنگ مانع از ادامه ی بحث شد کلافه از جا بلند شد و
#کوه_غرور 153
به سمت در رفت!منتظر نشستم تا برگرده البته تنها نه...قطعا شادی هم همراهش بود!
-عزیز دلم سامی بهتر شدی؟! صدای لوسش مثل مته مغزمو سوراخ میکرد سرمو برگردوندم ونگاهش کردم بسته ی دارو رو بالا گرفت و گفت:اگه بهتری بریم! از جا بلند شدم...سوزش پام کمتر شده بود سرمو به نشونه مثبت تکون دادم وگفتم:بریم کوله رو روی دوشم انداختم وازجابلند شدم روبه امیر اصلان گفتم:چه قدر میشه هزینه؟ مستقیم به چشمام نگاه کرد وگفت:0 تومن شادی زود واکنش نشون داد:چه خبره دکتر مگه عمل جراحی کردی؟دوتا بخیه زدی دیگه! امیر اصلان خواست جوابشو بده که زودتر گفتم:مشکلی نیست کیف پولمو ازجیب پشت شلوارم درآوردم و ده تا تراول پنجاهی گرفتم جلوش...پولو ازم گرفت و به سمت در حرکت کردم...هنوز خوب نمیتونستم راه برم...میلنگیدم شادی هم پشت سرم حرکت میکرد ازخونه که خارج شدیم روبه شادی گفتم:من دیگه میرم...
متعجب گفت:یعنی چی؟کجا میری بااین حالت؟
-حالم خوبه...باید برم به کارام برسم اخمی کرد وگفت:امکان نداره بذارم بری...مثال میخوای بری کجا؟
-یه قبرستونی میرم شادی...کلافم نکن بازومو محکم گرفت وگفت:نمیدونستم تو کار قاچاق مواد مخدر هم هستی! سعی کردم به نگاهم رنگ تعجب بدم...سریع به سمتش برگشتم وبابهتی ساختگی که دعا میکردم طبیعی جلوه کنه گفتم:نمیفهمم از چی حرف میزنی! به کوله پشتیم اشاره کرد وگفت:مگه تو کیفت مواد نداری؟!
-نه...این حرفا چیه؟ پوزخندی زد و سعی کرد کوله رو از چنگ من در بیاره...اخمی کردم و خچدمو عقب کشیدم و باخشم گفتم:تو از کجا میدونی؟! ازم فاصله گرفت و سرشو پایین انداخت...اینبار من پوزخند زدم وگفتم:میدونستی فوضولی کردن تو کیف مردم خیلی زشته!؟
سرشو بلند کرد و خیره به چشمام گفت:نه که تو خیلی آدم مثبتی هستی...فقط فوضولی کردن من عیب و ایراد داره! یه قدم عقب رفتم وگفتم:حالا هرچی...این موضوع به تو هیچ ربطی نداره شادی!خودتو قاطی این قضایا نکن!
-بخوام نخوام وارد این قضایا شدم...یادت نرفته که الان من درست وسط ماجرام!
-نه...اگه الان بی خیال من بشی و بری این موضوع به تو هیچ ربطی پیدا نمیکنه! دستشو به کمرش زد وبی توجه به حرف من گفت:اینهمه موادو چه جوری میخوای آب کنی؟ مات نگاهش کردم...فکرنمیکردم اینقدر سریع پیش بره!
-نمیدونم...باید برم یکیو پیدا کنم به ماشینش اشاره کرد وگفت:بیا بشین تو ماشین باهم حرف بزنیم سام!خواهش میکنم...
#کوه_غرور 154
نگاهی به چشمای سبز رنگش کردم...اه لعنتی!چشماش درست کپی برابر اصل چشمای غلام بود...حتی برق چشماشم ازاون به ارث برده بود!کمی انعطاف نشون دادم...الان تو این شرایط لازم بود کمی نرم باشم...نگاهمو چرخوندم و روی ماشین سیاه رنگ آشنا ثابت کردم...پدرام هنوز منتظر نشسته بود!بدون اینکه جلب توجه کنم به سمت ماشین شادی حرکت کردم و بعد از اینکه دزدگیرو زد رو صندلی جلو نشستم...اونم سرجاش نشست و درو بست...مستقیم به من نگاه کرد وگفت:سامی اینهمه موادواز کجا آوردی!؟
پوزخندی زدم وگفتم:0گرم شیشه ای که تو کوله ام دیدی فقط یه نمونه از ده کیلو شیشه ایه که باید آبش کنم! دهنش از شدت تعجب باز مونده بود...نمیتونست حرفی بزنه...ده کیلو گرم شیشه خیلی خیلی خیلی زیاد بود...تنها 0 گرم شیشه حکم اعدام داشت وحالا ده کیلو در برابر 0گرم...
دیانا: هنوز نگاهم به صفحه ی موبایل بود بااینکه پنج دقیقه میشد تماسم با روژین قطع شده بود اماهنوز مات حرفاش بودم...خداروشکر که حالش خوب بود واین برای من خیلی مهم و خوش حال کننده بود! صدای قدمهای آرمیتا رشته ی افکارمو پاره کرد نگاهی به چهره ی نگرانش انداختم و گفتم:چی شده عزیزم چرا رنگت پریده؟ نفسی تازه کرد و دست راستشو روی شونه ی من گذاشت آب دهنشو قورت داد وگفت:خاله اون خانومه داره گریه میکنه! متعجب گفتم:کدوم خانومه؟
-همون که همش عصبانیه...حرف نمیزنه! لبامو جمع کردم وگفتم:عزیزم اون خانوم مامانه عمو سامه!باید بهشون احترام بذاری...اسمشون گیتیه!بگو خاله گیتی!این جوری قشنگ تره...
کلافه چشمی گفت و دستمو کشید...
-خاله بیا ببین چی شده!صدای گریه اش منو میترسونه! باآرمیتا هم قدم شدم...صدای گریه اش خیلی سوزناک وغم انگیز بودچرا گریه میکرد...!؟
روبه روش نشستم...آرمیتا هم درست پشت سر من ایستاده بود...سعی کردم لبخند بزنم،قطره های اشک دونه دونه از چشمای به رنگ شبش روی گونه های چروکیده اش می افتاد باصدای آرومی گفتم:گیتی خانوم چی شده؟چرا گریه می کنین؟ سرشو بلند کرد ولحظه ای به صورتم خیره شد...اخمی روی پیشونیش نشست و شدت گریه اش بیشتر شد!نمیدونستم چی کار کنم!؟
دلیل اینهمه نفرتو نمیفهمیدم!دستای سردمو روی دستاش گذاشتم وگفتم:گیتی جون چی شده؟چی ناراحتتون کرده؟ باانزجار دستشو از زیر دستم بیرون کشید و ازم فاصله گرفت.
#کوه_غرور 155
..حرف نمیزد اما نگاهش پراز خشم بود...جذبه ی چشماش درست شبیه چشمای سام بود...سام! خودمو جلو کشیدم و فاصله مونو پر کردم...
-گیتی جون چراازمن بدتون میاد؟مگه من چی کار کردم؟چه گناهی دارم که شما اینقدر از من متنفرین!؟
هوم...؟ چندلحظه به چشمام خیره شد اما بعد...خیلی غیر منتظره شروع کرد جیغ کشیدن...بلند و عصبی جیغ میکشید و سرشو به طرفین تکون میداد...هاج و واج مونده بودم نمیدونستم چی کارکنم...آرمیتا از ترسش به سمت حیاط دوید ولی من همچنان خیره به جیغ زدنهای مکرر زن مقابلم نگاه میکردم...حالا دستهاشم به حرکت افتاده بود و روی صورتش چنگ میزد! قلبم تندتند میزد...هم دلم برای این زن میسوخت و هم از این حرکاتش میترسیدم...حرکاتی کاملا هیستیریک و عصبی!نفس عمیقی کشیدم و دلمو به دریا زدم...هرچه باداباد...به سمتش هجوم بردم محکم بغلش کردم...اونقدر محکم که یه لحظه حس کردم ممکنه استخونای تنش خورد بشن...با صدای نسبتا بلندی گفتم:دلت از چی اینقدر پره!؟
حرف بزن...بگو دلت از چی گرفته که بازدن خودت میخوای خالیش کنی؟حرف بزن...بگو...
گریه اش تبدیل به هق هق شده بود...دستاش بی حرکت کنار بدنش افتاده بود و میلرزید...لرزشش اونقدر محسوس بود که منم همراهش میلرزیدم...نکنه بالیی سرش بیاد؟!نکنه سکته کنه!؟
نکنه بمیره...؟وای نه...سامی از من خواست مراقبش باشم...مراقب...
محکم تر فشارش دادم و زیر گوشش زمزمه کردم:گیتی جون...الهی من قربونت برم...الهی فدات بشم...آروم باش!اصلا نمیخواد حرف بزنی...فقط آروم باش...نفس عمیق بکش!آرامش خودتو حفظ کن...منو نترسون!...خواهش میکنم نفس عمیق بکش...
حس میکردم آرومتر شده...لرزش بدنش هم کمتر شده بود...فقط هق هق بی امونش بود که قلبمو تکه تکه میکرد...نمیدونم چرا اینقدر گریه کردن این زن منو تحت تاثیر قرار میدادبااینکه بامن خوب نبود اماحسی که تو دلم نسبت بهش داشتم اصلا بد نبود...برعکس یه حس نزدیکی خاص بود!خیلی خاص...
کمی ازش فاصله گرفتم و به صورتش خیره شدم...خیلی آرومتر از چندلحظه پیش به نظر میرسید...مهربون گفتم:منم یه زمانی خیلی از دنیا دلم گرفته بود...چهارسلام بود...تو اوج نیاز تنها شده بودم...منم یک سال باهیچ *** حرف نمیزدم...حس میکردم هیچ *** حرفای منو نمیفهمه و حرف زدن من بی فایده اس...اصلاحوصله ی هیچ کسو نداشتم...ازدست دادن پدر و
#کوه_غرور 156
مادراونم هم زمان خیلی درد بدی بود اونم برای یه دختر چهارساله که کل دنیاش با یه مشت عروسک و کتاب داستان پرشده بود...میترسیدم ازآدمای اطرافم میترسیدم...دلم فقط مامانمو میخواست...دوست داشتم تو بغلش فرو برم وهیچ وقت ازش جدانشم...عطر تنش هنوزم که هنوزه فراموشم نشده...گاهی اوقات خیلی چیزا از دیدمون محو میشن اما هنوز عطرشون همراهمون هست...عطر تن مادرم هم همین طوره...هنوزم یادمه!فقط چهار سال تودیدم بود...اما ساله که کنارمه...هرلحظه وجودشو حس میکنم...اینو وقتی فهمیدم که بعداز یک سال زبون باز کردم ودوباره شروع کردم به حرف زدن...گیتی جون اینقدر به خودت فشار نیار...تنها بودن سخت بودمیدونم...ده سال انتظار تک پسرتو کشیدن سخت بود میدونم...ده سال غصه خوردن وحرف نزدن سخت بود میدونم اما دیگه کافیه...الان که دیگه تنها نیستی!من پیشتم...من کنارتم...پسرت پیشته...کنارته!فقط یه شهر باهات فاصله داره که قول میدم زود برگرده...نگرانته...دوست داره...نگرانش نکن!آروم باش...من قول میدم دیگه از این به بعد تنها نمونی...قول میدم به چشمهام خیره شده بود ومات نگاهم میکرد...احساس کردم باید یه سری چیزا رو توضیح بدم لبخندی زدم وگفتم:گیتی جون من پرستار آرمیتا هستم...آرمیتا هم دختر دوست آقا سامیه...نمیدونم خودشون بهتون چی گفتن ولی به خاطر یه سری از قضایا منو وآرمیتا مجبور شدیم مدت کوتاهی مزاحم شما بشیم...
ابروهاش خود به خودبالا رفت و نگاهش رنگی از تعجب گرفت...بااینکه حرف نمیزد اما من از نگاهش میتونستم بفهمم که چی میخواد کمی خودمو جلوکشیدم وصورتشو بوسیدم وگفتم:منو جای دخترتون بدونین گیتی جون هرکاری از دستم بربیاد براتون انجام میدم من مادر ندارم پس اگه باهام ارتباط بر قرار کنین دل یه دختر دلشکسته رو بدست آوردین...بخداازته دل میگم مدتی تو چشمام خیره موند...انگار حقیقتو از چشمام خوند...قطره اشکی لجوجانه ازگوشه چشمم سرخورد و روی گونه ام افتاد...دست راستشو بالا آورد ومسیر خیس اشک رو ازروی گونم پاک کرد...مات به حرکتش نگاه میکردم که زنگ خونه به صدادراومد...دستشو عقب کشید...صدای آرمیتا به گوشم رسید:خاله دینی من باز میکنم...
از گیتی فاصله گرفتم وباصدای بلندی گفتم:نه عزیزم...صبر کن خودم باز میکنم لبخندی به گیتی زدم واز جابلند شدم...ازروی جالباسی کنار در چادر سفید رنگی روکه آویزون بود برداشتم و سرم انداختم...بدون اینکه تو آینه
#کوه_غرور 157
به خودم نگاهی بندازم باعجله از پله ها پایین رفتم...آرمیتا کنار درمنتظر من ایستاده بود بادیدن من ریز خندید و درو باز کرد جلو رفتم و صدای بم و مردونه ای به گوشم رسید:سلام آرمیتا زودتراز من سلام کرد...خوشم نمیومد که اینقدر توهمه چی دخالت میکرد...اخمی کردم وآروم گفتم:عزیزم توبرو تو! یکم به چشمام نگاه کرد وقتی دید جدی هستم مأیوسانه داخل رفت و من جلوی در قرار گرفتم...لحظه ای به کسی که پشت در ایستاده بود نگاه کردم...چشمای طوسی رنگش اونقدرجذاب و فریبنده بود که ازنگاه کردن بهشون پشیمون شدم...سرمو پایین انداختم وآروم سلام کردم...کمی جلوتر اومدوگفت:شما دختر گیتی خانومید؟
-نه
-چه جالب...میتونم بپرسم نسبتتون باهاشون چیه؟ چه آدم فوضولی بود!جدی گفتم:نه خیر...امرتونو بفرمایید تک خنده ای کرد ودست راستشو داخل جیب جین سرمه ای رنگش گذاشت وگفت:چرا دلخور میشی آبجی...من منظوری نداشتم آبجی...خواهر...آبجی!از این واژه ها متنفر بودم...هیچ دلم نمیخواست کسی منو به این نام خطاب کنه...اخمم غلیظ تر شد چادرمو تو دستم مشت کردم وباغیظ سرمو بالاآوردم...نتونستم به صورتش نگاه کنم...چون...چون...دلم نمیخواست حتی یک ثانیه نگاهی جز نگاه سام دلمو بلرزونه...مدام این جمله تو گوشم زنگ میزد به خیالت هم خیانت نمیکنم ...خیره شدم به یقه ی بافت طوسی رنگش که حسابی جذب تنش بود وگفتم:اگه کاری ندارید من برم داخل باصدایی که هنوزم رگه هایی از خنده داشت گفت:آبجی اینقدر زود ناراحت نشو چیزی نگفتم که...گردن من ازموهم نازک تره...فقط یه کنجکاوی ساده بود همین!قصد دیگه ای نداشتم...من پسر زهراخانومم همسایه دیوار به دیوارتون!مادر آش درست کرده بود گفت یه کاسه هم برای شما بیارم لبمو گزیدم...خیلی عجوالنه برخورد کرده بودم ورفتارم درست نبود آروم گفتم:معذرت میخوام نشناختم...دستتون درد نکنه لطف کردین کاسه ی آش رو مقابلم گرفت بااحتیاط جوری که دستم به دستش نخوره کاسه رو گرفتم وگفتم:چند لحظه صبرکنین الان کاسه رومیارم خدمتتون!
-نه لازم نیست...مامان بعد میاد ازتون میگیره!من الان باید برم مطب...آخه مطبم اینجا نیست...تو شهر رشته و فاصله اش ازاینجا زیاده متعجب بودم این چیزا چه ربطی به من داشت که توضیح میداد؟نفس عمیقی کشیدم وگفتم:باشه اشکلای نداره...بازم ممنون از زهرا خانومم تشکر کنید!
#کوه_غرور 158
-خواهش میکنم قابل شمارو نداره نوش جان...به گیتی خانوم سلام برسونید! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و بعد از خداحافظی مختصری به سمت صندوق داری که درست مقابل در پارک شده بود رفت...از پشت نگاهی به اندام مردانه اش کردم...تقریبا هم قد سام بود و اندام ورزشکاریش از زیربافت جذبش کاملا مشخص بود...تیپ منحصر به فردی که داشت برام جای سوال بود...اصلا مثل بقیه افراد روستا لباس نپوشیده بود...به جرعت میتونم بگم خیلی خوش تیپ بود البته هرگز به سام نمیرسید!سام فوق العاده بود...تو همه چیز! سام: ماشینو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم...بختیاری کناردر منتظرم بود...بادستم اشاره کردم جلو بیاد...چندقدمی جلو ایستاد ومقابلم تعظیم کرد...بدون اینکه تغییری تو حالت نگاهم بدم به راه افتادم خودش میدونست که باید دنبالم بیاد و گزارش کار بده...وارد سالن شدمسکوت مطلق بود...دیگه صدای خنده ی دیانا وآرمیتا تو فضا نمیپیچید...دیگه آزاردهنده نبود...شایدم بود...نبود!نمیدونم...بختیاری سلام کرد اما همچنان غرق در سکوت خونه بود...از پله ها بالا رفتم بامن همقدم شد...همه جا تاریک بود...حس خوبی نداشتم...انگار سالهاست که هیچ *** تواین خونه زندگی نمیکنه واین حس بد از من بعید بود...منی که ده سال باتاریکی خو گرفته بودم و تو تاریکی احساس راحتی میکردم حالا فضای تاریک خونه آزارم میداد...بالا ی پله ها ایستادم و به نرده ها تکیه زدم نگاهی به صورت بی تفاوت بختیاری انداختم وگفتم:بگو...
لباشو بازبون تر کرد وبعداز مکثی کوتاه گفت:قربان اوضاع کارخونه اصلا خوب نیست...این چندروزه که شما نبودین همه چیز به هم ریخته...یه سری از کارگرا از حقوقشون ناراضین و دیگه کار نمیکنن...یه عده هم از حق بیمه می نالن و تو کارخونه بس نشستن و میگن میخوایم رییسو ببینیم...دوتاازدستگاه ها خراب شدن...خط تولید باتاخیر پیش میره...چندتا از کارخونه های منبع که مواد اولیه بهمون میرسون قیمت هارو بالا بردن و خرید مواد اولیه با مشکل روبه رو شده...از طرفی بودجه ی کارخونه کمه و نمیشه روی مواد اولیه ی گرون قیمت سرمایه گذاری کرد...یا باید قیمت فروش محصوالتو بالا برد یا هم اینکه از مواد اولیه با کیفیت پایین تر استفاده کرد...
دستمو بالا بردم...سکوت کرد و به چشمام خیره شد...اوضاع افتضاح تر ازاین نمیشد!چراهمه چیز بهم گره خورده بود...مگه من چه قدر ظرفیت داشتم که باید اینهمه مشکلات رو تحمل می
#کوه_غرور 159
کردم و راه چاره براشون پیدا میکردم...سرمو بین دستام گرفتم وگفتم:بختیاری یه جوری کارگرا رو مجبور کن بیان سر کارشون...فعال من درگیر یه سری کارای دیگه ام نمیتونم بیام کارخونه!
-ولی قربان تاخودتون نیاین هیچی درست نمیشه...الان فقط حضور خودتون میتونه مشکلارو برطرف کنه! کلافه قدمی به سمت اتاقم برداشتم وگفتم:فعال خودت به کارا رسیدگی کن...شاید فردا یه سر اومدم کارخونه...هر *** هم کج خلقی کرد و خواست مانع پیشروی کارا بشه اخراجش کن اینهمه جوون بیکار تو خیابون ریخته...زود میشه جایگزینشون کرد
-ولی قربان اونا تجربه دارن...
سرم درد میکرد...اونقدر شدید که حس میکردم تموم مویرگهای مغزم ملتهب شدن و گز گز میکنن!دستمو روی دستگیره در اتاقم گذاشتم وگفتم:همین که گفتم...تجربه شون بخوره تو سرشون وقتی چموشن...کارگرای جدید هم زود کار یاد میگیرن...
زیرلب چشمی گفت و به سمت پله ها قدم برداشت...با صدای بلندی گفتم:بختیاری...؟ زود به سمتم برگشت...
-بله قربان؟
-به نعیمه بگو واسم یه فنجون قهوه بیاره...تلخ باشه حتما...یه کوفتی هم بیار بخورم درد سرم خوب بشه...داره دیوونه ام میکنه!
-قربان دکتر خبرکنم؟
-نه لازم نیست...با قرص خوب میشه...فقط عجله کن
-چشم در اتاقمو باز کردم و وارد شدم...به محض ورودم کلید برق رو زدم بیش از این تحمل تاریکی رو نداشتم...روی تخت افتادم...درد پام کم بود درد سرم بهش اضافه شده بود!دیگه واقعاتوان نداشتم...چشمامو محکم بستمو با دستام شقیقه هامو ماساژ دادم...شادی حرفی نزد...لعنتی...حرفی نزد!انتظار داشتم خودشو لو بده اما هیچی نگفت...زرنگتر از این حرفاست که به سادگی ماهیت خودشو خانواده شو فاش کنه...لعنتی لعنتی!چرا زمان حرکت نمیکنه؟!چراایستاده و عذابم میده؟!چرا حالا که زمان باید سریعتر از همیشه بگذره اینقدر لفتش میده...چرا کند حرکت میکنه؟! ضربه ای به در خورد...با صدایی که بر اثر درد شدید تحلیل رفته بود گفتم:بیا تو...
بختیاری همراه با یه سینی وارد شد...روی تخت نشستم...سینی رو عسلی کنار تختم گذاشت وبانگرانی بهم خیره شد...
-قربان اصلا حالتون خوب نیست...رنگتون پریده...اجازه بدین دکتر خبر کنم
#کوه_غرور 160
-لازم نیست...
-قربان لجبازی...
وسط حرفش پریدم وگفتم:رو حرف من حرف نیار...برو بیرون میخوام استراحت کنم چندقدمی به سمت در برداشت اما انگار یاد مطلبی مهم افتاد به سمتم چرخید وگفت:قربان دیانا خانوم تماس گرفتن کارتون داشتن...گفتم حالتون خوب نیست نمیتونید حرف بزنید اما قانع نشدن...پشت خط منتظرن شما باهاشون حرف بزنین...چی کار میکنین؟ دیانا...حتی اسمش هم بهم آرامش تزریق میکرد...بسته ی قرص رو ازداخل سینی برداشتم و گفتم:وصل کن اتاقم چشمی گفت و ازاتاق بیرون رفت...قرص رو از زرورقش جدا کردم و بدون آب قورت دادم...فنجون قهوه رو برداشتم هنوز به لبم نزدیک نکردخ بودم که گوشی اتاقم زنگ خورد...کمی جابه جا شدم و گوشی رو برداشتم...کنار گوشم گذاشتم ودکمه ی اتصالو زدم صدای همیشه آرومش تو گوشی پیچید:
-سلام...
لبخند محوی زدم حتم دارم الان باخودش درگیر بود که منو سام خطاب کنه یا آقا سامی...به پشتی تخت تکیه دادم وگفتم:سلام...دیانا راحت باش...به خدااگه بگی آقا و رسمی حرف بزنی گوشی رو قطع میکنم صدای خنده ی آرومش تو گوشی پخش شد ومن درگیر این موضوع شدم چه قدر صدای خنده هاش قشنگه
-حالتون...یعنی حالت چه طوره؟ لبخندم پررنگ تر شد وگفتم:افتضاحم دیانا...همه چی بهم ریخته هول گفت:چرا؟
-کارای کارخونه...ماموریتم...سردردم.. .زخم پام همه چی بهم پیچیده و داره نابودم میکنه!
-زخم پاتون؟مگه چی شده؟ همونطور که نگاهم به محتویات داخل فنجون قهوه بود گفتم:با چاقو برده...
نگرانی تو صداش موج میزد…
-الان خیلی درد داره؟
-اوهوم
-مسکن بخور...اصلا برو دکتر!آره دکتر بهتره مقداری از قهوه نوشیدم وگفتم:صبح پیش دکتر بودم...مسکن داد ولی هنوزم درد داره نمیدونم چرااینقدر از دردام برای دیانا میگفتم..منی که همیشه سعی میکردم تودار باشم و سرسخت و نفوذ ناپذیر جلوه کنم حالا درک نمیکردم چرا داشتم برای دیانا از دردام میگفتم...واقعا چرا؟
-الهی بمی...
حرفشو نیمه گذاشت اما من حدس زدم چی میخواست بگه دیانا؟بعید بود...حس خاصی تو وجودم پیچید...یه حس خاص و پیچیده...همین یه واژه دگرگونم کرد
-سی دی که کنار تختت گذاشتم رو دیدی؟ متعجب گفتم:نه!
-قولی که داده بودمو فراموش نکردم...مگه قرار نبود هرشب پیانو بزنم...؟خودت خواسته بودی! لبخند زدم...چه شرط بچگانه ای گذاشته بودم...ولی واقعا بهم آرامش میداد!نگاهی به عسلی کنار تخت انداختم...چرا این سی دی روقبال ندیده بودم؟
-چی توشه؟
-سورپرایزه...خودتون گوش کنید!
-باز رفتی تو خط رسمی که!
درآغوش میگیره...خونه ای که کنارت خیابون هارو قدم میزنه...خونه ای که باتو نفس میکشه...باتو میخنده...اونم چه خنده ی ناب و بی نظیری...باتو گریه میکنه و قطره قطره اشک میریزه...اخم میکنه و خودشو برات لوس میکنه...خونه ای که تا نزدیکت میشه و درآغوشش میگیری دیگه
1401/10/30 22:01#کوه_غرور 161
حتم دارم الان صورتش رنگ لبو شده بود:خب...خب...فراموشم میشه! محکم گفتم:فراموش نکن
-چشم...
جرعه ای دیگه از قهوه نوشیدم وگفتم:مامان چه طوره؟آرمیتا؟
-خوبن...امروز با گیتی جون صحبت کردم...حالشون خوب نبود اول اما بهتر شدن!
-امیدوارم همیشه خوش قول باشی
-هستم نفسمو با صدابیرون فرستادم وگفتم:ای کاش اینجا بودی! کمی مکث کرد...خودمم نفهمیدم چه جوری این جمله رو به زبون آوردم...صدای نفسهای عمیق ونامنظمشو از پشت گوشی میشنیدم گفتم:مراقب مامان وآرمیتا باش....ومراقب خودت
-چشم...توهم همین طور
-من باید بخوابم خسته ام
-ای وای ببخشید من مزاحم شدم...شام فراموشتون نشه بخورید!قرصاتونم منظم مصرف کنید!
-باشه...
-خداحافظ برای اولین بار بعداز مدتها گفتم:خداحافظ...
گوشی روقطع کردم وروی تخت انداختم...درد سرم ازبین رفته بود...نمیدونم تاثیر ژلوفن بود یا حرف زدن با دیانا...
از جابلند شدم سی دی رو تو دستگاه پخش گذاشتم...به ثانیه نکشید که صدای ملایم پیانو زدن دیانا توفضا پیچید...بی اختیار لبخند زدم و روی تخت دراز کشیدم...آرامش تنها واژه ای بود که میتونست حال الانم رو توصیف کنه! این روزافهمیده ام خانه...این چهار حرف لعنتی اگرچه معنیش تو تموم دنیا یکیست اما برای هرموجودی معنایی خاص و منحصر به فرد داره...یادم میاد مامان گیتی همیشه میگفت خونه جاییه که آدم اونجا آرامش داره ووقتی اونجا نیست لحظه شماری میکنه تا برگرده تعریف مامانم اگرچه ساده بود اماسرچشمه میگرفت از زندگی پرفراز و نشیبش و نبود پدرم تو اون چهاردیواری که مامان اسمشو خونه گذاشته بود...اما به نظر من این ساده ترین شکل یه خونه است...خونه ای بی جان و ثابت...اما خیلی وقتها این خونه ابعاد خاصی نداره...بعضی خونه هارو میتونی جمع کنی و روی دوشت بذاری وبروی...بروی جایی که خیلی هم دور نباشه مثالچندروز کار ومشغله ی بی هدف رو رها کنی و بری یه ویلای نقلی اجاره کنی وشب وروزت رو اونجا تک وتنها بگذرونی...چهارزانو بشینی وسط حال و چشم هاتو ببندی وبه صدای سوختن چوبها تو شومیه گوش کنی...اولش صدای باد وبارون و بعد کم کم صدای نفس کشیدن موریانه هاوبدتراز همه...صدای تنهاییت! بعضی وقتها تموم تنهاییت میشه خونه ی تو...خونه ای که تو اون احساس آرامش میکنی...اونوقت هرکجا بری آرامش خودت روداری اما مشکل از جایی شروع میشه که خونت ابعاد جسمانی پیدا میکنه...خونه ات میشه از جنس آدم...خونه ای از جنس بودن یک انسان...ازجنس آغوشش...گرم وآرامش بخش...آروم وساکن ولی در عین حال پرشور وهیجان...خونه ای که حس داره وتورو
#کوه_غرور 162
تو وجود نداره وهمه چیز به یه ما ختم میشه...اگه این مدل خونه وجود نداشته باشه دومدل قبلی کاملا بی معنی به نظرمیرسه وقتی او یی وجود نداشته باشه که چشمهاش دریای آرامش باشه دیگه خونه ی بزرگ و مجلل به چه دردت میخوره؟!دیگه زرق و برقش چشم گیر نیست و فقط سکوتش آزارت میده و تنهاییتو به رخت میکشه...
مثل حالا...مثل الان من...که خونه ی بی جان و ثابتم تنهاییمو به رخم میکشه و عذابم میده...
یاعت ازصبح هم گذشته...دستامو زیر بغلم فرو میبرم و به حیاط پوشیده از برف خیره میشم...چشمهامو میبندم کل نقشه برای هزارمین بار تو ذهنم زنده میشه...هرچه قدر که فکرمیکنم بازم اشکلای نمیبینم همه چیز درسته همه چیز مرتب و روی روال پیش میره البته اگه من خراب نکنم...اگه بتونم اعتمادشادی رو به خودم جلب کنم نقشه موبه مو اجرامیشه ومن به هدف خودم میرسم و پلیسا به هدف خودشون...هدف من نابود کردن روح غلام شمس...و هدف پلیسانابود کردن جسمشه برام مهم نیست که تو این راه از کی وچه کسی کمک میگیرم...مهم نیست کی پشتمه و حمایتم میکنه...حتی مهم نیست تواین راه تنها باشم...مهم اینه که دارم به هدفم هرلحظه نزدیک تر میشم فقط منتظر یه حرکت از طرف شادی ام!بایه حرکت میتونه منوچندمرحله جلوتر ببره...فقط یه حرکت! صدای ویبره ی موبایلم سکوت محض اتاقو میشکنه...نگاهمو از حیاط میگیرم وبه صفحه روشن گوشی میدوزم...یه پیام از طرف شادی...لبخند پهنی روی لبام میشینه...این میتونه یه نشونه ی خوب باشه...نشونه از پیشرفت و جلب اعتماد...باخونسردی بازش میکنم و متفکرانه محتویات پیام رو میخونم عزیزم فردا باید ببینمت...موضوع مهمیه لبخندم پهن تر میشه و کل صورتمو میپوشونه...ازاین بهتر ممکن نیست...همه چیز محیاست برای من...برای سرهنگ...برای پدرام نگاهی اجمالی به اتاقم انداختم...همه چیز مرتب بود!کوله مو روی دوشم
#کوه_غرور 163
قرار دادم و از خونه خارج شدم...
تو حیاط قبل از اینکه سوار ماشینم بشم بختیاری رو دیدم...ازنگاهم فهمید که کارش دارم بی هیچ حرفی جلو اومد...دستشو روی سینه اش گذاشت وکمی به جلو خم شد...جدی ومحکم مثل همیشه گفتم:چندروزی نیستم بختیاری حواست به اوضاع بشه...هرکسی هم سراغ منو گرفت بگو نیومده خونه...فهمیدی!؟
بانگرانی نگاهم کرد وگفت:چشم اما کارخونه...
وسط حرفش پریدم وباکلافگی گفتم:امروز بعداز ظهر یه سرمیام...
لبخند کم جونی زد ویه قدم به عقب برداشت...نگاهموازش گرفتم وسوار ماشین شدم کوله رو روی صندلی کناریم انداختم و استارت زدم...برام دستی تکون داد اما بی توجه به این حرکتش تنها سری تکون دادم و راه افتادم...دونه های سفید برف پشت سر هم روی شیشه ی بخار گرفته ی ماشین مینشستن وبه محض فرودشون آب میشدن...ماشینو جلوی کافی شاپ مورد نظر پارک کردم و پیاده شدم...دزدگیرو زدم و وارد شدم...چشم چرخوندم وبایه نگاه کل فضای کافی شاپ رو ازنظر گذروندم...بادیدن شادی که گوشه ای پشت میز دونفره ای آروم ومسکوت نشسته بود اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست...اونقدر غرق در تفکراتش بود که متوجه حضور من نشد...به محض اینکه نشستم سرشو بالا آورد وباچشمای سبز رنگش نگاهم کرد...پرعشوه سری تکون داد و باناز سلام کرد اما من...محکم...پرغرور...جدی فقط سرتکون دادم وآرنجامو روی میز گذاشتم و دستامو بهم قالب کردم...منتظر بهش خیره شدم...لبخند پررنگی زد که باعث شد ردیفی از دندونای سفید رنگش نمایان بشن بی توجه به حرکاتش گفتم:میشنوم...
اعتماد به نفسشو از دست نداد کمی خودشو جلوکشید وگفت:این چندشب کجا موندی؟ اخمم غلیظ تر شد...هیچ *** اجازه نداشت درمورد زندگی خصوصی من کنجکاوی کنه حتی شادی! جوابشو ندادم وفقط نگاهش کردم...انگار متوجه شد چون لبخند روی لباش ماسید و باتردید گفت:منظورم این بود که باوجود اینکه پلیسا دنبالتن جایی واسه موندن داری!چون قطعا خونت که دیگه نمیتونی برگردی!
-آره یه جایی هست ...
میدونست اهل بیشتر توضیح دادن نیستم پس دیگه این موضوع رو ادامه نداد...
-هنوز نتونستی یه مشتری خوب برای اون جنسا پیدا کنی؟ لبمو بازبون تر کردم وگفتم:مشتری که فراوونه اما مشتری قابل اطمینان نه...هنوز پیدا نکردم! لبخندش جون گرفت...همون لحظه گارسون مقابلم قرار گرفت...طبق معمول اسپرسو سفارش دادم و شادی هم یه هات چاکلت...بعداز یه وقفه کوتاه دوباره به صورتش خیره شدم ومنتظر موندم تا حرف بزنه...
-اگه من بگم یه مشتری قابل اطمینان وکارکشته سراغ دارم چی کار میکنی؟ شقیقه ام نبض
گرفت...این عالی بود!بالاخره بعد از سه روز لب باز کرد وحرف زد...این بهترین فرصت بود!
-کی هست؟ باقرار گرفت سفارشات کمی مکث کرد وبعد از رفتن گارسون گفت:بزرگترین وارد کننده ی شیشه تو ایران درست میگفت...غلام بزرگترین قاچاقچی کشور بود ولی اونقدر باذکاوت وحرفه ای عمل میکرد که هیچ *** متوجه خلاف هایی که میکرد نمیشد...اگرم کسی متوجه میشد چون مدرکی بر علیه اون پیدا نمیکرد نمیتونست قانونااونو متهم کنه...حرفه ای بود...حرفه ای!
-چه طور میشناسیش؟! سرشو زیر انداخت و چندثانیه ای مکث کرد باصدای نسبتا آرومی گفت:از آشناهای پدرمه...
#کوه_غرور 164
آشنا؟!فکرخوبی به نظر میرسید...پدر خودتو جای یه آشنا جابزنی...جالبه! فنجون اسپرسو رو به لبام نزدیک کردم وباخونسردی گفتم:حاضره ده کیلو رو یک جا ازم بخره؟
-نفوذ زیادی داره...قدرت هم تا دلت بخواد...پول هم فت و فراوون...فقط تنها مشکلش اینه که نمیتونه یهویی به یه نفر اعتمادکنه....باغریبه ها کار نمیکنه!بیشتر معامالتشو باآشناها و افراد باتجربه انجام میده...
مقداری از محتویات فنجون رو نوشیدم وگفتم:چه طور میشه اعتمادشوجلب کرد! لبخند پهنی صورتشو پوشوند همونطور که بادستمال سفید رنگی گوشه لبشو پاک میکرد گفت:باید باهاش یه قرار مقالات بذاری تورو ببینه...اون اونقدر آدم شناس هست که بایه نگاه میفهمه طرف حسابش چندمرده حالجه و چه قدر قابل اطمینان و کم خطر...اگه تاییدت کرد میتونین باهم بشینین پای میز مذاکره فنجون اسپرسو روروی میز گذاشتم و دقیق به چشمای سبز رنگش خیره شدم وگفتم:اینهمه اطلاعات رو از کجا بدست آوردی! کمی هول شد...رنگ از رخش پرید و باصدایی لرزون گفت:چیزه...خب...میدونی به خاطر تو تحقیق کردم لبخندی زدم...ازاون لبخندهایی که معنایش جز واژه ی خودتی چیز دیگه ای نبود...نمیدونم منظورمو فهمید یانه...چندان مهم نبود
-چه طور میشه باهاش قرار گذاشت
-من میتونم این کارو انجام بدم!
-یعنی قرار نقش واسطه رو اجراکنی؟ لبخند ساختگی زد وگفت:نه اونطور که تو فکر میکنی...من فقط میخوام کمکت کنم! پوزخندی زدم وگفتم:واقعا؟اونوقت به چه علت؟ چندلحظه تو سیاهی چشمام غرق شد وبعداز مکثی کوتاه گفت:چون عاشقت شدم سامی...حاضرم به خاطرت هرکاری بکنم مات به صورتش نگاه کردم...حجم موفقیتهام اونقدر زیادبود که نمیتونستم باورکنم...الان هم شادی رو تو مشتم داشتم وهم به غلام نزدیک میشدم باعشوه طره ای از موهاشو که روی پیشونیش ریخته بود رو کنار زد وگفت:خوش حال نشدی؟
-از چی؟
-ازاینکه عاشقتم؟ اینبار تو دلم پوزخند زدم اما لبخندی رولبام نشوندم وباحالت خاص خودم گفتم:چرا...الان خیلی خوش حالم! لبخندش عمق گرفت وباصدای ملایمی پرسید:توچی؟چه احساسی نسبت به من داری؟ جرعه ای از اسپرسو نوشیدم و به چشمهاش خیره شدم کمی تعلل به خرج دادم تا هرلحظه مشتاق تر بشه...لرزش دستشو احساس میکردم واقعا *** بود...یه *** واقعی!ومن ازاین *** بودنش خوشم میومد چون منو به هدفم نزدیک تر میکرد...آره *** بودنش سرعت پیشروی نقشه مو بیشتر میکرد....دستمو دور فنجون قفل کردم و باحالت خاصی گفتم:
#کوه_غرور 165
-ازت خوشم میاد...
ذوق درونیشو نتو نست پنهان کنه...باصدای بلندی خندید و من تو دلم پوزخند زدم ازاین حماقت و دوروییش!که چه طور میتونست هم ه.م.ج.ن.س.ب.ا.ز. باشه و هم به جنس مخلاف احساس داشته باشه...یه جای کار میلنگید...این دوباهم تناقض داشتن...یا شادی ه.م.ج.ن.س.ب.ا.ز. نبود یاعاشق من نشده بود!در هر حال من کار خودمو میکردم...قطعا تو ادامه بازی دستش برام رو میشدچون هیچ *** نمیتونست هیچی رو از من مخفی کنه! دیانا:
-خاله زیاد هم بزنم؟ نگاهی به چهره ی شیطون آرمیتا انداختم وگفتم:آره عزیزم فقط حواست باشه رو زمین نریزه!
-چشم خاله دینی! لبخندی زدم و نگاهمو از آرمیتا گرفتم و به گیتی جون دوختم که درست مقابلم نشسته بود...تصمیم داشتم موهاشو رنگ کنم...اولش به هیچ وجه قبول نمیکرد اما اونقدر اصرار کردم تا راضی شد...رنگ کردن هم خوب بلد نبودم اما خب...دوست داشتم یک بار امتحانش کنم...موهای بلند ویک دست سفید گیتی جونو شونه زدم ورو به آرمیتا گفتم:کاسه ی رنگ رو بیار! زود از جاش بلند شد و کاسه رو کنارم گذاشت...فرچه رو آغشته به رنگ کردم و روی موهاش مالیدم...فقط امیدوار بودم خوب دربیاد درست مثل عکس روی جلد رنگ...
هیچی نمیگفت حتی هیچ حرکتی هم نمیکرد...نگران از این وضعیت روحیش تصمیم گرفته بودم موهاشو رنگ کنم شاید یه تغییر وتحول باعث بشه از این منزوی بودن دست بکشه و لب باز کنه...
-خاله موهای منم رنگ میکنی؟ اخمی کردم وگفتم:نه...موهای تو خودش رنگش قشنگه با لب ولوچه ی آویزون نگام کرد وگفت:آخه دوست دارم یه کوچولو خاله....یه ذره استغفرال...بچه های این زمونه چه پررو شدن...هنوز سنش دو رقمی نشده میگه موهامو رنگ بذار!اخمم غلیظ تر شد و هیچی نگفتم اما در کمال ناباوری گیتی ظرف رنگ رو برداشت و فرچه رو از دستم گرفت...به آرمیتا اشاره کرد جلو تر بره...آرمیتا با چشمای متعجب چند قدمی جلو رفت و کنار گیتی زانو زدم...یه تیکه از موهای آرمیتا درست کنار گوشش رو تو دستش گرفت و آروم رنگ مالید...نمیدونستم از رنگ شدن موهای آرمیتا غمگین باشم یااز حرکت غیر منتظره ی گیتی خوش حال...فقط تونستم مات نگاهشون کنم...
با کلاه مخصوص سرشو پوشوندم وبالبخند گفتم:خب گیتی جون تموم شد...فقط خداکنه من ضایع نشم این رنگ درست وحسابی از
#کوه_غرور 166
آب در بیاد دستشو دراز کرد و روی گونه ی من کشید...لبخند صورتشو پوشوند ویک قطره اشک از گوشه ی چشم راستش سر خورد و روی گونه ی رنگ پریده اش افتاد...اشکشو بوسیدم وگفتم:چی تو دلته گیتی جون که اینقدر غصه دارت کرده!؟
هوم؟نمیخوای بامن حرف بزنی؟ سرشو به نشونه نفی تکون داد...اصرار نکردم دستمو روی دستش که روی گونه ام قرار داشت گذاشتم ونگاهمو دوختم به چشمای سیاهش...من این زنو دوست داشتم حتی اگه افسرده بود...
حتی اگه چشماش غم زده ونگران بود...
حتی اگه پوست صورتش چروکیده بود...
حتی اگه از من متنفر بود و چشم دیدنمو نداشت...اما من دوستش داشتم...بی دلیل...بی قید و شرط...دوستش داشتم! زنگ خونه به صدا دراومد...جز زهرا خانوم *** دیگه ای نمیتونست باشه از جا بلند شدم و شالمو روی سرم انداختم...نگاهم از تو آینه به خودم افتاد...مرتب بودم!ازپله ها پایین رفتم و خودمو به حیاط رسوندم بدون وقفه درو باز کردم وگفتم:سلام اما اینبار به جای زهرا خانوم پسرش پشت در بود ناخودآگاه اخمی روی پیشونیم نقش بست...زود خودمو پشت در پنهون کردم...فقط سرمو جلو بردم نگاهی به صورتم انداخت وبا لبخند گفت:حالتون خوبه؟
-ممنون...امرتون؟ تک خنده ای کرد وگفت:چرااینقدر از من بدتون میاد؟تا منو میبینید اخماتون میره تو هم!
-نه نه اینطور نیست
-پس میتونم بپرسم اسمتون چیه؟البته اگه ناراحت نمیشید! اه...دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم...از نگاه کردن به صورتش تفره میرفتم...نگاهش اونقدر سنگین بود که زیر نگاهش نفس کم میاوردم...اذیت میشدم...
لبامو با زبون تر کردم وگفتم:دیانا
-اسم زیباییه!فکرمیکنم ریشه ترکی داشته باشه میدونید معنیش چیه؟ اه....پسره ی فوضول ول کن نبود...یعنی اومده بود دم در اسممو بپرسه؟واسه اینکه زودتر از دستش خالص شم گفتم:بله یعنی نیکی بخش و نیکی رسان!الهه ی ماه هم معنی میده…
-واقعا برازنده تونه...اسم منم علیرضاست
مانیتور ها...داخل باغ کامل مشخص بود البته به لطف دوربین هایی بود که خودم شب مهمونی کار گذاشتم...پنج تا بادیگارد کنار در ورودی باغ ایستاده بودن و سه تا هم کنار در ساختمون...خدامیدونست چندتا گردن کلفت دیگه هم تو خود ساختمون
1401/10/30 22:04#کوه_غرور 167
-خوشبختم کمی مکث کرد وگفت:یه سری خرت و پرت براتون گرفتم اگه اجازه بدین بیارمش تو! نگاهی به دستای پرش کردم واخمامو بیشتر توهم فرو بردم وگفتم:لازم نیست همه چیز تو خونه هست اگرم چیزی کم باشه خودم تهیه میکنم دوباره بلند خندید وگفت:چه قدر زود گارد میگیرید!سفارش سامه!هرماه یه مقداری پول به حساب من واریز میکنه تا خریدای گیتی خانومو انجام بدم! سام...از تصورش هم لذت میبردم...بااینهمه مشغله و دغدغه بازم به فکر بود!دستمو جلو بردم وبسته هارو از دستش گرفتم
-کاش میذاشتین خودم بیارم داخل!سنگینه!اذیتتون میکنه...
همونطور که بسته ها تو دستم بود گفتم:ممنون زحمت کشیدید!
-خواهش میکنم وظیفه اس آبجی! اه...بازم گفت آبجی!از این واژه متنفرم!کمی از در فاصله گرفت وخداحافظی کرد در جوابش سرمو تکون دادم و درو بستم...همونجا تکیه دادم به در ونفسمو با حرص فوت کردم بیرون نمیدونم چرا از این پسر جز انرژی منفی چیز دیگه ای دریافت نمیکردم سام: ماشینو دوتا خیابون بالا تر پارک کردم وپیاده شدم...بااحتیاط کوله رو روی دوشم انداختم و بادقت به اطرافم نگاه کردم...خلوت خلوت بود...پرنده پر نمیزد!فقط یه رفتگر خیابونو جارو میزد وزیر لبی آواز میخوند!به این حال خوشش لبخند زدم و به راه افتادم...هر چند دقیقه یک بار به عقب برمیگشتم و یک دور اطرافمو از نظر میگذروندم که مبادا کسی تعقیبم کنه...در پشتی ساختمون نیمه کاره روکه دیدم باعجله به سمتش رفتم و باقدمهای بلندم پله هارو دوتا یکی کردم و خودمو به سالن طبقه دوم رسوندم...بادیدن پدرام و دوتااز سربازا پشت مانیتور های گوشه ی سالن نفس عمیقی کشیدم وگفتم:خبری نشد؟ پدرام به سمتم برگشت وبادیدن من از جا بلند شد وگفت:کجا بودی تو!!؟
نگرانت شدم!مگه قرار نبود دیشب بیای اینجا؟! کوله رو روی صندلی گذاشتم وگفتم:نشد...غلامو دیدین؟ به مانیتور ها اشاره کرد وگفت:آره امروز صبح بایه لیموزین مشکی از باغ بیرون رفت...بچه هارو فرستادم دنبالش اما هنوز برنگشتن! به سمت مانیتورها حرکت کردم وگفتم:قراره باهاش مقالات داشته باشم! بهت زده تقریبا فریاد زد:مقالات؟دیوونه شدی؟اون تورو میشناسه...راحت میفهمه همه چی نقشه بوده...
-نمیذارم بفهمه! حواسم هست
-نه نیست...توفقط به فکر خودتی...پسر اگه تورو ببینه نقشه لو میره!از اولم قرارمون این بود تو شناخته نشی و من جلو برم....حالا چیه بااین نقشه های عجوالنه ات داری گند میزنی به همه چی! تیز نگاهش کردم وگفتم:من کارمو بلدم...نمیخواد تو نگران باشی پوفی کرد و روی صندلی نشست...نگاهمو دوختم به
#کوه_غرور 168
دارن...کل زوایای باغ رو تو ذهنم ثبت کردم...گوشه و کنارشو به خاطر سپردم وآنالیز کردم...با توقف لیموزین مشکی رنگ جلوی در باغ نگاهم روی مانیتور ثابت موند پدرام هم که تا اون موقع حرکات منو زیر نظر داشت بادیدن لیموزین سیاه خودشو جلوکشید وگفت:اومدن بالاخره...الان دقیقا0ساعت از غیبتشون میگذره راننده خیلی سریع پیاده شد و در عقبو باز کرد بادیدن غلام تو اون کت و شلوار سیاه وخوش دوخت مارک دار پوزخندی گوشه لبم نشست...هرکی از دور میدید فکر میکرد دکتر مهندسی چیزیه!هه...باقدمهای بلند وارد باغ شد و هر پنج تا بادیگارد به سمتش رفتن بی حرف تا خود ساختمون همراهیش کردن وبعد از دید ما محو شد!به پشتی صندلی تکیه دادم و روبه پدرام گفتم:اون گروهی که فرستاده بودی دنبال غلام پیداشون نشد!؟
متفکرنگاهم کرد وگفت:نه...خودت که میبینی نیومدن! چندساعتی منتظرشون نشستیم تااینکه ساعت : نیمه شب سرو کله شون پیدا شد...اولین نفرمن بودم که از جا بلند شدم وبه سمتشون رفتم...باقیافه هایی درهم و خسته سلام کردن و بعد از کسب اجازه روی صندلی نشستن...محکم وجدی پرسیدم:تونستین اطلاعات خاصی گیر بیارین! هرسه تاشون سرشونو انداخته بودن پایین و حرف نمیزدن...دیگه کم کم داشت حوصله ام سرمیرفت...اینبار باصدای نسبتا بلندی گفتم:چرا لال مونی گرفتین؟نمیخواین بگین چی شده؟ یکیشون سرشو بلند کرد و نگاه بی رمقشو دوخت تو چشمام و باصدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت:اینا خیلی پستن! پوزخندی گوشه لبم نشست وگفتم:این که کاملا واضحه...
آرومتر گفت:پست تر ازچیزی که فکرشو میکردم اینبار پدرام یه قدم به سمتشون برداشت وباعصبانیت گفت:لچه ها اینهمه ساعت منتظر نموندیم که بخوایم حرفای تکراری و صد من یه غاز گوش بدیم...یامیگین چی دیدین یا هم اینکه...
یکی دیگه شون رو به پدرام گفت:قربان رفتیم بهش زهرا! یه تای ابروم خود به خود بالا رفت...بهشت زهرا؟! ادامه داد:خیلی راحت وارد شدن...من فکرمیکردم این وقت شب اجازه ورود به کسی ندن اما انگار با رشوه ای چیزی داخل شدن...کار این باند جز قاچاق مواد مخدر قاچاق اعضای بدن انسان هم هست...
مات بهش خیره شدم...قاچاق اعضای بدن انسان؟!از بهشت زهرا؟!وای خدای من چی دارم میشنوم؟!یعنی ممکنه...؟ روی صندلی نشستم و سرمو بین دستام گرفتم ولی صداش همچنان به گوشم میرسید...
#کوه_غرور 169
-یه سری از قبرای تازه رو میکندن و از اعضای....اعضای بدن اون مرده ها....استفاده میکردن! پدرام با مشت ضربه ای به دیوار کوبید وبلند فریاد زد:لعنتی...لعنتی!چه طور ممکنه؟!چه طور جرعت همچین کاری رو میکنن؟وای خدای من...وای!
-قزبان اونا این اعضای بدن رو به آزمایشگاه های خارج از کشور یا سالن های تشریح قاچاق میکنن...وحشتناکه!خیلی هم وحشتناکه!اونا حتی به مرده ها هم رحم نمیکنن...
با انگشت شست و اشاره ام سعی میکردم شقیقه مو ماساژ بدم تا از دست این سردرد لعنتی خالص شم اما هرچی تلاش میکردم تغییری تو حالم به وجود نمیومد...اونقدر این خبر برام ناراحت کننده و عذاب آور بود که حالت تهوع بهم دست داده بود...باصدای گریه ی یکیشون سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم...همونطور که اشک میریخت بریده بریده گفت:اون بی ناموسا حتی...حتی ...به قبر زنا هم رحم نمیکردن!خدایا اینه انصافت؟!اینه آبرو داری و حفظ ناموست که یه مرد غریبه تن عریان یه زن رو...
نتونست ادامه بده...درک میکردم چه قدر اذیت شده...من که با شنیدنش اینقدر بهم ریخته بودم اینا بادیدنش قطعا اوضاعی خیلی بدتر از من داشتن! باپخش شدن صدای نویز تو فضای سالن توجهمون به اسپیکرا جلب شد...هدفون رو تو گوشم گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم...بالاخره ارتباط وصل شد ومن چه قدر منتظر این لحظه بودم...شادی و غلام هردو توی فضای باغ روی صندلی های کنار استخرنشسته بودن و چندتا بادیگارد هم اطرافشون بود...چشم دوختم به مانیتور که بالاخره صدای غلام تو هدفون پخش شد:ازت دلخورم
-چرا بابایی؟! غلام روبه یکی از بادیگارداگفت:بهش بگو...
بادیگارده چندقدم جلو اومد وگفت:اسمش سامه...سام بازرگان!ده سال حبس بوده الانم یه پلیس زده و تحت تعقیبه غلام دستشو به نشونه سکوت بالا برد و بادیگارد یه قدم عقب رفت اینبار خود غلام ادامه داد:همه جا حرفشه حتی تو روزنامه ها...نگوکه نمیدونستی!
-میدونستم غلام به پشتی صندلی تکیه داد وگفت:پس یا معشوقته یارفیقت
-رفیقمه...
:بار اول بهت گفتم کار ما رفاقت برنمیداره نگفتم؟
-چرا بابا گفتین! :گفتم مرام و معرفت مال گود زورخونه اس شادی تند گفت:تضمینش میکنم :بهش سلام برسون بگو ساکشو بندازه رو کولش و از همون راهی که اومده برگرده...این بار اگه دست پلیس بیافته پای توام گیره توام یعنی من و همه ی تشکیالتم...میبینی شادی عین آب خوردن داری سر هممونو ب
#کوه_غرور 170
ه باد میدی...درستش اینه به بچه ها بگم ببرنش توی بیابون و پودرش کنن شادی هینی کشید وباعجز گفت:باباجونم باورکن سام پسر خیلی خوبیه!اصلا دروغ و دغل تو کارش نیست...من بهش پیشنهاد دادم باشما همکاری کنه وگرنه اون اصلا نمیدونست شمااهل این کاراباشین :اون منو میشناسه
-بله هزار بار این حرفو زدین ولی اگه ببینتتون میشناسه...وقتی من ازتون باهاش حرف زدم که نه اسمتونو گفتم و نه چهرتونو نشون دادم...باور کنین هیچ نقشه ای نداره!هیچ خطری هم نداره...
غلام بعداز مکثی کوتاه گفت:نمیخوام ازم برنجی چون بدجور لازمت دارم پس فقط همین یه بار پای رفاقتت وایمیستم...همین یه بار...فردا بیارش پاتوق ببینمش اگه بی خطربه نظر رسیدمشکلشو حل میکنم راهیش میکنم ترکیه شادی با ذوق گفت:جبران میکنم :حتما این کارو بکن...بلکه دلخوریم رفع شه نفس عمیقی کشیدم و هدفونو از گوشم در آوردم...لبخند محوی رو لبام نقش بست...داشتم به هدفم نزدیک میشدم فقط چندقدم مونده بود که البته کار سختی نبود سخت ترین راه جلب اعتماد غلام بود که اونم انگار داشت حل میشد...همون لحظه صدای زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد بدون فوت وقت اس ام اس رو باز کردم یه آدرس نوشته بود و ساعت قرار رو یاد آوری کرده بود تو دلم پوزخند زدم وگفتم:به کمک گردنبندی که امروز بهت هدیه دادم تمام حرفاتونو شنیدم...هه! بهترین دزد ها موقع تو رفتن نه،موقع بیرون اومدن گندمیزنن...چون اونقدر واسه تو رفتن برنامه ریزی میکنن که برگشتنو یادشون میره! اما من همه ی جوانب کارو در نظر میگیرم هم تو رفتن رو برنامه ریزی میکنم هم بیرون اومدنو!چون نمیخوام شکست بخورم...نمیخوام تسلیم بشم...نمیخوام زانو بزنم نه نمیخوام!من باید پیروز بشم باید غلام رو شکست بدم تا روحم آروم بگیره تابعداز ده سال آرامش وجودمو پرکنه واجازه نفس کشیدن بهم بده...خیلی چیزا تو دنیا به صورت ترتیبی نیستن خوبی منجر به خوبی و بدی منجر به بدی نمیشه مردمی که دزدی میکنم دستگیر نمیشن...اونایی که به راحتی آب خوردن آدم میکشن راست راست تو خیابون راه میرن و زندگی مرفهی دارن...بعضی ها دروغ میگن وکلاه برداری میکنن ودر آخر تو انتخابات رای میارن...حالا برای اینکه زنده بمونی بایدظاهرت رو بازشتی درونت مطابق کنی دیانا: دلم تنگ بود...اونقدر تنگ که فقط بادیدن سام آروم میشد...روی شن های ساحل نشسته بودم و به غروب خورشید نگاه میکردم...اونقدر این صحنه ها غم انگیز بود که قطره های اشک دیدمو تار میکرد واجازه نمیداد اطرافمو اونطور که هست...واضح...ببینم! یه دوست داشتن هایی هست که از
رمان سرا
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد