118 عضو
دوره و در سکوت...که دلت براش از دور ضعف میره...که وقتی حواسش نیست چشماتو ببندی و تو دلت دعاش کنی و یه بوسه تو هوا براش بفرستی...که وقتی بی هوا نگاهش با نگاهت یکی میشه انگار کسی به یک باره نفس کشیدن رو ممنوع میکنه...
1401/10/30 22:05#کوه_غرور 171
یه دوست داشتن هایی هست که یکدفعه و بی مقدمه پابه دلت میذاره وجا خوش میکنه واز دست تو کاری برنمیاد جزاز دور دوست داشتن!!! یه دوست داشتن هایی هست...ساکته...آرومه...خوبه ولی کمه!یه چیزی مثل دوست داشتن های من! این روزا بی تو دنیای من غوغا میکنه...بی کس،بی مار،بی زار،بی دار،بی یار،بی دل،بی صدا،بی جان،بی نوا،بی حس،بی عقل،بی خبر،بی نشان،بی بال،بی کلام،بی جواب،بی هوا،بی هدف،بی همزبان،بی تو بی تو بی تو...
قطره اشکی از الی پلکم لجوجانه خارج شد و راه رو برای بقیه ی قطره ها باز کرد. .. مگه اشک چه قدر وزن داره...که باجاری شدنش اینقدر سبک میشیم! باپشت دستم صورتمو پاک کردم تا کسی نفهمه چه قدر داغونم تا بازم مثل همیشه و هروقت دیگه تظاهر کنم به خوب بودن...به آروم بودن...به شاد بودن...
حس کردم موبایلم تو جیبم لرزید...اهمیت ندادم باخودم گفتم حتما اس ام اس تبلیغاتیه اما با تکرار شدن لرزش ها دستمو تو جیب شلوار جینم فرو بردم و موبایلمو تودستم گرفتم...شماره ناشناس بود...معموال به شماره هایی که نمیشناختم جواب نمیدادم اما اینبار گفتم شاید سام باشه...دکمه اتصال رو زدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم منتظر شدم اون اول حرف بزنه...صدای نفس کشیدنهای منظم یه نفر از پشت خط به گوشم میرسید...آشنا بود!خودش بود...سام!لبخند پهنی مهمون صورتم شد باشنیدن الو گفتنش نفس عمیقی کشیدم تا لرزش واشتیاق صدامو پنهون کنم وبعداز مکثی کوتاه سلام کردم
-چه عجب دختر دیگه میخواستم قطع کنما! :ببخشید آقا سامی آخه فکرنمیکردم شما پشت خط باشین صداش رنگی از خنده گرفت:باز که رفتی تو خط رسمی! لبمو به دندون گرفتم وگفتم:خب یادم میره!
-اشکلا نداره اصلا هرجور راحتی!چه کاریه هی من بهت اصرار میکنم راحت باش خودت نمیخوای...
-ببخشید ولی اصلا دست خودم نیست باشما که حرف میزنم اصلا همه چی فراموشم میشه کمی مکث کرد و من تازه فهمیدم چه حرفی
#کوه_غرور 172
زدم...از حرص بشکونی از رون پام گرفتم وتودلم هزار بار خودمو لعنت فرستادم
-آرمیتا و مامانم خوبن؟ :بله...
-خودت چی؟خوبی؟ هجوم خون رو توی صورتم حس کردم این اولین باری بود که مستقیم حالمو میپرسید...تودلم کیلو کیلو قندآب میکردن...آرومتر ازقبل جواب دادم:بدنیستم البته...
سکوت کردم جز دلتنگی و تحمل غم دوری مشکل دیگه ای نداشتم ادامه دادم:خوبم...شما چه طورین؟پاتون بهترشد؟
-آره بهترم...ولی یه موضوعی هست که شاید خوب نباشه وحال خوبتو خراب کنه قلبم شروع کرد تندتند تپیدم...دست آزادمو روی سینه ام گذاشتم و گفتم:چی شده آقا سامی؟ جدی والبته باکمی ناراحتی گفت:حاج صادق فردا اعدام میشه هینی کشیدم وگوشی از دستم افتاد...لرزش دستم اونقدر محسوس بود که به وضوح حسش میکردم...اعدام....اعدام...اعدا م...؟! صدای الو الو گفتنش از پشت خط شنیده میشد گوشی رو ازروی شنها برداشتم و دوباره به گوشم چسبوندم باصدایی لرزون گفتم:چرا اینقدر زود؟
-خیلی هم زود نیست...دوساله که منتظر حکم اعدامن...امروز از زندان به من زنگ زدن و این خبرو دادن...خودش نمیدونه ولی دلش میخواست دخترش والبته خواهرشو از نزدیک ببینه! :آرمیتا؟!انتظار ندارین که بیارمش اونجا صحنه ی اعدام شدن پدرشو ببینه؟!
-نه نه...به هیچ وجه مسولین زندان خودشون ترتیب یه مقالات رو میدن...برای آخرین بار!فقط اگه میتونین زود تربیاین نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آرمیتا هم خیلی دلتنگ پدرشه...لحظه ای نیست که ازش حرف نزنه...چه طور میخواد این مصیبتو قبول کنه؟!آرمیتا نابود میشه...وای!
-میدونم ولی...چاره چیه باید کنار بیاد! :راحت حرف میزنین!از یه دختر بچه ی شش ساله چه توقعی دارین؟!
-توقع زیادیه...میدونم ولی وقتی چاره ای نیست نمیشه کاری کرد...اگه نمیخوای آرمیتا رو بیاری اشکلای نداره اما حاج صادق باید خواهرشو ببینه! خواهر...؟خواهر حاج صادق چه ربطی به من داشت...؟اصلا اگه حاج صادق خواهر داشت چرا دخترشو دست یه غریبه سپرده بود؟
-:خب به خواهرش زنگ بزنین تا بیاد حاج صادقو ببینه!
-منم همین کارو کردم...میتونی مامانمو حاضر کنی؟ بهت زده گفتم:گیتی جونو؟!اصلا حرفاتونو نمیفهمم! کمی مکث کرد وگفت:حاج صادق داییه منه!برادر مادرم! یه لحظه حس کردم اشتباه شنیدم برای همین دوباره تکرار کردم:برادر گیتی جون!؟
-آره...
#کوه_غرور 173
باورم نمیشد!حاج صادق برادر گیتی جون بود؟یعنی آرمیتا عمه داشت...پسر عمه داشت...وای!حالا معنی حرفای سامی رو میفهمیدم اونوقتی که بهم گفت اسم پدر آرمیتا رو جلوی مادرم نبر...حالا میفهمم قصدش چی بوده!ولی چرااینهمه از هم دور بودن!؟
چه طور گیتی نمیدونست آرمیتا بچه ی برادرشه؟باذهنی پراز سوال مبهم وگنگ پرسیدم:چه طور گیتی جونو برسونم تهران؟
-خودت میتونی بیاریش یا من بیام؟ :اگه من بخوام بیارمشون مجبور میشم آرمیتا رو هم بیارم اونوقت…
-اشکلا نداره...یه جوری خودتونو برسونین!فردا ساعت ده صبح اعدام میشه!باید یه زمانی برسین که دیر نشده باشه آهی کشیدم وگفتم:باگیتی جون چه طور حرف بزنم وقتی وضعیت روحی مناسبی ندارن؟
-نمیدونم دیانا...واقعا نمیدونم!اینو دیگه خودت حلش کن!حالا شب بهت زنگ میزنم...هرچه زودتر حرکت کنین...
باعجز گفتم:آقا سامی...
-من باید برم فعال خداحافظ بدون اینکه منتظر جواب من باشه قطع کرد...قطع کرد و منو باانبوهی از مشکلات تنها گذاشت...چه طور میخواستم با آرمیتا و گیتی حرف بزنم؟!چه طور آماده شون کنم...؟وای خدایا کمکم کن چندلحظه بهت زده به کنج دیوار خیره شد...پلک هم نمیزد...نفس هم نمیکشید...حتی دیگه دستهاشم نمیلرزید...نگرانش بودم!دلم نمیخواست بااین شوکی که بهش وارد شده بالیی سرش بیاد...دستای سردشو توی دستام گرفتم و آروم زمزمه کردم:گیتی جون...گیتی خانوم؟!حالت خوبه؟...گیتی جون؟ هیچی نمیگفت...هنوزم نگاهش روی اون نقطه ی گنگ کنج دیوار بود...دلهره ام هرلحظه بیشتر میشد!چراهیچ حرکتی از خودش نشون نمیداد؟؟انتظار هر رفتاری رو داشتم جز این سکوت آزار دهنده اش!جزاین نگاه غم انگیزوماتم زده اش!ای کاش نمیگفتم...ای کاش هیچ حرفی نمیزدم....گیتی الان تو شرایطی نبود که بتونه اعدام شدن برادرشو بپذیره...ای کاش نمیگفتم!ای کاش لال میشدم وحرفی نمیزدم...لعنت به من! پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم وزمزمه کردم:الهی من قربونت برم چرا همه چیو میریزی تو خودت!یه حرفی بزن سبک شی...یه چیزی بگو خالی شی...فریاد بزن...جیغ بکش...اصلا بیا منو بزن ولی سکوت نکن!نریز تو خودت…جون من گیتی خانوم!تورو خدا نگاه بی رمقشو دوخت تو چشمام...چندثانیه خیره نگاهم کرد.اونقدر رنگ نگاهش غم انگیز بود که ناخودآگاه اشک توی چشمام حلقه زد و دیدم تار شد...
چشماشو یه بار بست و باز کرد!دستاشو از زیر دستم بیرون کشید و روی گونه ام گذاشت...ناخودآگاه کم
#کوه_غرور 174
ی عقب رفتم اما همچنان دستش روی گونم بود...بالاخره لبای بهم چسبیده شو باز کرد و باصدایی که به زور شنیده میشد گفت:صادق...؟صادق از ایتالیا برگشته…؟صادق ازدواج کرده…؟صادق بچه دار شده…؟آرمیتا دختر صادقه…؟دختر واقعیش…؟آره دیانا؟!آره...؟ اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم حرف بزنم...نمیدونستم الان از حرف زدن گیتی خوش حال باشم یا از غم برادرش ناراحت...بی اختیار قطره های اشک راه خودشونو پیدا کردن و ازگوشه چشمم خارج شدن!لبخند پهنی روی لبم بود واشک مثل سیلی خروشان از چشمام جاری میشد...فقط تونستم سرمو به نشونه مثبت تکون بدم! اینبار جدی تر از قبل گفت:صادق برگشته...پاره ی تنم برگشته...عزیز دلم برگشته!زن گرفته...بچه دار شده و حالا...آدم کشته!داره اعدام میشه...اعدام میشه...میمیره...من نمیبینمش...میمیرم! لبخند از رو لبام محو شده بود...دلم میسوخت برای این خواهر...برای این خواهری که ده سال بی خبر از برادرش بودوحالا خبر اعدامشو میشنید! باچرخوندن مردمکش هزار قطره اشک باهم چکید...بایه حرکت از جابلند شد...
-باید برم...باید برم داداشمو از دل شیر بکشم بیرون...باید نجاتش بدم!نمیذارم بمیره...باچنگ ودندون حفظش میکنم...به پای طرف میافتم...التماسش میکنم!میگم من یه مادرم که ده ساله پسرشو ندیده...میگم یه خواهرم که ده سال از برادرش دور بوده...داد میزنم میگم من یه زنم که شوهرش ولش کرده ورفته سراغ یکی دیگه!میگم من یه بدبختم...میگم من داغونم!…اون حتما میبخشه...وقتی ببینه من اینهمه بدبختم دلش میسوزه و میبخشه...آره میبخشه...دل سنگم واسه بدبختیای من میسوزه!دل اون که سخت ترازسنگ نیست! ازم فاصله گرفت...چشمای بهت زده ام بدرقه راهش بود!هول دور اتاق حرکت میکرد و باخودش حرف میزد...اشک میریخت و حرف میزد...انگار میخواست عقده های این ده سال سکوتو خالی کنه!
-کنیزیشو میکنم...نوکریشو میکنم!اصلا هرکاری بخواد میکنم ولی نمیذارم تن برادر سلام بره زیر خاک...
سرجاش ایستاد...نگاه خیسشو دوخت تو چشمام وگفت:میبینی دیانا...صادق فقط سالشه! خندید وتکرار کرد...فقط …بلند تر خندید!خنده هایی کاملا تلخ و عصبی...خنده هایی از سر درد...از سر غم!
-وقتی بابام مرد صادق بغلم کرد گفت هیچ وقت منو تنها نمیذاره...گفت همیشه مراقبمه...گفت نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره...گفت کنارم میمونه اما حالا داره چی کار میکنه؟!داره میره و منو تنها میذاره...؟این بود رسمش صادق؟!این بود؟ جلو رفتم ومیون گریه هام گفتم:بسه گیتی جون...بسه!آروم باشین...
توجهی نکرد...
#کوه_غرور 175
-چرا گریه میکنی دیانا؟!هان؟ همزمان اشکاشو پاک کرد...
-ببین من آرومم...فقط باید برم...باید برم داداشمو نجات بدم!اگه من نباشم اون میمیره!اون منتظر منه...چشم به راهه...باید برم :میریم گیتی جون...باهم میریم...
چادرشو از روی جالباشی برداشت وسرش کرد...روبه گفت:بیا دیگه...بدو من عجله دارم نباید وقتمو هدر بدم لبخند تلخی زدم وبه سمت اتاق دویدم!نگاهی به ساعت مچیم انداختم 09 بود...اه لعنت به ترافیک تهران...کیپ تاکیپ ماشین بود و این اتوبوس لعنتی از جاش جم نمیخورد...فقط یک ربع وقت داشتیم...وای!برای بار هزارم شماره سام رو گرفتم اما بازم مثل هزارمین بار فقط این جمله تو گوشی پخش شد دستگاه مشترک مورد نظر دردسترس نمیباشد
-خاله حوصلم سر رفت! نگاهی به صورت آشفته ی آرمیتا انداختم...یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد...این دختر نمیدونست که تا چنددقیقه دیگه پدرش ازاین دنیا میره...نمیدونست تا چنددقیقه دیگه تنها میشه...نمیدونست تاچنددقیقه دیگه خودش باری میشه روی دوش خودش...نمیدونست چنددقیقه دیگه تکیه گاهی واسه خودش...فقط تا چنددقیقه دیگه!سنش عوض نمیشد...اما بزرگ میشد...نه از لحاظ جسمی...ازلحاظ روحی و عاطفی! دستاشو محکم تر تو دستم فشردم...امروز زیباتر از همیشه به نظر میرسید چرا؟!چرا امروز آرمیتا ازنظر من به فرشته ها بیشتر شبیه بود!؟
:میرسیم عزیزم...
-اصلا داریم کجا میریم؟! چی میگفتم بهش...؟واقعا چه جوابی داشتم به این بچه بدم...؟بهش میگفتم داریم میریم اعدام شدن پدرتو تماشا کنیم؟! نگاهمو دوختم به چشمای خمار وعسلی رنگش...
-میریم پارک عزیزم...
لبخند زد...اما صدای فریاد زنی اجازه ندادمحواون لبخند زیبا بشم...سرمو برگردوندم و نگاهی به گیتی انداختم...با فریاد به شیشه در اتوبوس میکوبید واز راننده میخواست درو باز کنه...مردم هم متعجب به گیتی و رفتارش نگاه میکردن و پچ پچ هاشون به راه بود...وقتی از چیزی خبر نداشتن چه طور میتونستن به راحتی قضاوت کنن وحکم صادر کنن! ازجام بلند شدم وقدمی به سمت گیتی برداشتم همزمان باحرکت من درهای اتوبوس هم باز شد و راننده بلند بلند حرفی زد که اهمیتی ندادم...گیتی مثل مرغی که از قفس آزاد شده از اتوبوس خارج شد و ش
#کوه_غرور 176
روع به دویدن کرد اسمشو صدا زدم اما توجهی نکرد...میدونستم اوضاع روحیش اصلا خوب نیست و الان برای یه لحظه دیدن برادرش پرمیکشید...دست آرمیتارو محکمتر گرفتم و دنبال گیتی حرکت کردم...از البه الی ماشینا ردمیشدیم...اینجا چرا اینقدر ترافیک بود؟! کم کم زمزمه هایی به گوشم میرسید...زمزمه هایی آشنا!زمزمه هایی که به تنم لرزه مینداخت...زمزمه هایی دردناک وغم انگیز...
حس میکردم دنیا باتموم عظمتش دور سرم میچرخه...
-خاله پار ک...
چشمم به پارک مقابلم افتاد...دست آرمیتا رو کشیدم و به سمت پارک دویدم...کنار زمین بازی ایستادم و روبه آرمیتا گفتم:عزیزم تو یکم تاب بازی کن تا من برم خاله گیتی رو پیدا کنم باشه؟! مردد نگاهم کرد...
_خاله تنهایی وایستم؟! :به خدا زیاد طول نمیکشه...
موبایلمو به طرفش گرفتم...
:بیا این گوشی رو بگیر ...من تندتند بهت زنگ میزنم!به حرف هیچ کسم گوش نکن...یه کوچولو تاب سواری کن تا من بیام چشمی گفت و به سمت وسایل بازی دوید...عرق روی پیشونیمو پاک کردم و قدمی به جلو برداشتم...جمعیت دور میدون هرلحظه بیشتر میشد وپاهای من برای قدم برداشتن سست تر...
ساعت 009 دقیقه...
جمعیتو کنار میزدم و جلو میرفتم...این مردم چرااز کاروزندگیشون زده بودن اینجا به تماشا ایستاده بودن!؟
مگه جون دادن یه آدم...یه انسان...از جنس خودمون...از جنس اشتباهات خودمون...ازجنس پوست وگوشت و استخون خودمون ...دیدن داشت؟چه طور میتونستن اینقدر بی تفاوت به مرگ کسی نگاه کنن...؟ ساعت 09دقیقه...
صدای فریاد های زنی آشنا تو گوشم زنگ میزد...میدیدمش چه با عجز به دست و پای مادر مقتول افتاده بود و تقاضای بخشش میکرد...میدیدم چادرش روی خاک کشیده میشد ولی اهمیتی نمیداد و فقط اشک میریخت...میدیدم زجه میزد و التماس میکرد...
میدیدم واشک میریختم...میدیدم و هق میزدم...واسه بی انصافی دنیا و آدماش....واسه بدبختی دنیا وآدماش...
ماشین سفید رنگی از بین جمعیت عبور کرد و کمی جلوتر از من ایستاد...دیدم دسته ای پلیس جلوی ماشین صف کشیدن و مرد جوونی رو که دستبند به دستش بودبیرون آوردن...پس حاج صادق این بود؟!چه قدر جوون به نظر میرسید...فکرمیکردم باید سن وسال تر از این باشه...اما نبود...چه قدر آروم وسربهزیر قدم برمیداشت و به وسط گود قدم میگذاشت...
ساعت 09دقیقه...
#کوه_غرور 177
زمزمه ها برای لحظه ای قطع شد...حتی صدای التماسهای زن آشنا هم دیگه به گوش نمیرسید...همه ی نگاه هاروی صورت مردی ثابت بود که قرار بود تا چندلحظه دیگه این دنیارو ترک کنه...
ساعت09دقیقه...
زن آشنا،گیتی...ازروی زمین بلند شد...با قدمهایی سست کنار برادر جوونش ایستاد و خیره به چشمهاش نگاه کرد...دست راستشو بلند کرد وروی گونه ی برادرش گذاشت...نرم...آروم...نوازش گونه حرکت داد..لبخند همراه قطره های اشکی که همچون دونه های مروارید دونه دونه روی صورتش فرود میومدن زینت چهره اش بود...اینبار حلقه ی اشک رو توی چشمهای مرد زندانی...صادق گلرو میدیدم!چه باعشق ومحبت بهم خیره شده بودن این خواهر وبرادر ...حرفی زده نمیشد اما انگار هرنگاهشون گویای هزاران حرف بود! ساعت 09دقیقه...
سربازی جلو اومد و دستشو روی شونه ی حاج صادق گذاشت و به سمت چوبه ی دار راهنمایی کرد...بدون اینکه نگاه از خواهرش برداره به سمت چوبه دار حرکت میکرد وگیتی با اشکهاش آب پشت سر برادرش میریخت واونو بدرقه میکرد… جلوتر رفتم...گیتی روی زمین نشست و حتی چندتا پلیس اطرافش هم نتونستن این خواهر رو از اون منطقه دور کنن! پاهای صادق روی سکو قرار گرفت ودیدم که طناب دار چه سخاوتمندانه گردنشو به آغوش کشید...
ساعت :0… صدای سرباز بلندترازقبل به گوشم میرسید...
:بر اساس قانون مجازات اسلامی وطبق ماده ی...
اشک عالوه بر اینکه دیدمو تار کرده بود قدرت شنواییمو هم ازم گرفته بود!خدایا...خدایا...خدایا...خو دت کمکش کن!خدایا...به بزرگیت قسم...به وحدانیتت قسم...به رحمانت قسم...به رحیمت قسم...دل این خواهر وبرادرو بیش از این نشکن خدایا....معجزه تو نشونم بده!ای خدا حاج صادق چشمانش رو بسته بود وزیر لب زمزمه میکرد...حتم داشتم اشهد...میخوند! دیدم سکو کنار رفت و پاهای حاج صادق بین زمین و آسمون معلق موند...فریاد یا حسین مردم رو شنیدم و دیدن حاج صادق چه طور جون میداد و تکون میخورد و در این بین فقط یک صدا بلند تر از همه به گوشم رسید....
-بخشیدم...بخشیدم...
پیشونیمو به شیشه ی سرد آی سی یو چسبونده بودم وبه بالا وپایین شدن قفسه ی سینه ی حاج صادق نگاه میکردم...خدارو شکر که هنوز این سینه بالا وپایین میشد و اکسیژن وارد ریه های این مرد میشد وهنوز این قلب برای زندگی دوباره میتپید...خدارو شکر! باخارج شدن پزشک از بخش آی سی یو به طرفش رفتم...بادیدن من لبخندی زد وگفت:
#کوه_غرور 178
هنوز که اینجا ایستادید خانوم؟بفرمایید استراحت کنید...بیمارتون به این زودی ها به هوش نمیاد! نفس عمیقی کشیدم و شال روی سرمو مرتب کردم...
:حالشون چه طوره؟! قیافه اش حالت جدی به خود گرفت...
-به نخاعش آسیب وارد شده...آسیب به نخاع به علت فشار وارد شده از مهره هاست در اثر این آسیب نخاعش ورم کرده و دچار خون مردگی شده البته خیلی شانس آورد که فیبر های عصبی نخاع پاره نشده چون دیگه امکان پیوند خوردنش خیلی کم بود ومیشد گفت که اصلا بهبود پیدا نمیکرد اما خب این التهاب و خون مردگی قابل درمانه! ضربه ای که به گردنش وارد شده باعث شده کنترل حس اندامهای فوقانی وتنه واندامهای تحتانی رو از دست بده اما خب وقتی التهاب و خون مردگی برطرف بشه این عالیم هم از بین میره جای نگرانی نیست...ایشاال به زودی حالشون خوب میشه! لبخند کم جونی تحویلش دادم و تشکر کردم همون لحظه صدای آشنایی کنار گوشم شنیدم...تند به عقب برگشتم سام بافاصله ی خیلی کمی ازمن ایستاده بود ومستقیم به چشمام نگاه میکرد...اخم غلیظی هم روی پیشونیش بود...چرااینقدر عصبی بود؟ آب دهنمو باسروصدا قورت دادم وگفتم:س...سلام! فکش منقبض شد و من تازه متوجه ته ریشی شدم که هیچ وقت روی صورتش دیده نمیشد اما حالا...
-این بود امانت داریت؟!این بود قولی که به من دادی؟ هاج و واج به صورتش خیره شدم...از چی حرف میزد؟!
-اگه من نمیرسیدم میدونی چه بالیی سر آرمیتا میومد؟ آرمیتا...؟!آرمیتا...؟وای خدای من به کل فراموش کردم!الان پنج ساعتی میشد که ازش خبر نداشتم...یه لحظه حس کردم کل اعضای بدنم از کار افتاد هیچ حسی تو وجودم نداشتم...هرلحظه امکان داشت ازحال برم وروی زمین بیافتم...چرا فراموش کردم؟!چراآرمیتارو تنها گذاشتم؟انگار متوجه حال بد من شد چون قدمی جلو گذاشت وگفت:چت شد یهو؟چرارنگت پرید؟!حالش خوبه...بردمش خونه! اعمال حیاتیم دوباره به کار افتاد...خدارو شکر...بازهم خداروشکر!نفسی از سر آسودگی کشیدم وباصدای آرومی گفتم:معذرت میخوام...من واقعا فراموش کردم...اونقدر درگیر گیتی جون و حاج صادق شدم که آرمیتا رو ازیاد بردم دستی به موهاش کشید وگفت:وقتی به من زنگ زد شانسی جواب دادم...اونقدر گریه میکرد که نمیفهمیدم چی میگه!به زحمت پیداش کردم...لطفا دیگه از این سهلنکاری ها نکن دیانا! شرمزده سرمو پایین انداختم...
#کوه_غرور 179
:من واقعا عذر میخوام...دیگه تکرار نمیشه
-مامان کجاست؟ :بیهوش شدن...شوک بزرگی بهشون واردشده بود و ازحال رفتن الان هم بهشون سرم وصل کردن فکرمیکنم بهوش اومدن...
خسته به نظر میرسید...خسته تر از همیشه...چشمای سیاه و گیراش دیگه نقطه نورانی نداشت...چرااینقدر خسته بود؟! :حالتون خوبه آقا سامی؟ دستشو داخل جیب شلوار جینش فرو برد وآروم گفت:نمیدونم...واقعا الان نمیدونم حال خوب یعنی چی!؟
کیفمو روی شونه ام جابه جا کردم و به صورتش خیره شدم...
:خیلی خسته به نظر میرسید...
-آره به اندازه ی یک عمر خسته ام :خب چرااستراحت نمیکنید؟
-وقت ندارم...فردا یه قرار مهم دارم اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست… :کار همیشه هست بهتره یکم استراحت کنید!این جوری از پادر میاین...
پوزخندی زد وگفت:ای کاش هرچه زودتراین اتفاق بیافته لبمو گزیدم:این چه حرفیه؟چرااینقدرناامید؟
-آدم واسه ادامه زندگی انگیزه میخواد...چیزی که من ندارم...فقط یه کار نیمه تموم دارم که باتموم شدن اون همه چیز تموم میشه به چشماش خیره شدم وگفتم:انگیزه برای ادامه دادن پیدا میشه...فقط کافیه نسبت به اطرافیانتون دقیق باشین اینو گفتم و از مقابل چشمای متعجبش گذشتم و روی صندلی های کنار دیوار نشستم! سام:
-کیلو چند؟ پوزخندی زدم...انگار میوه فروشی بود...هه...انگشتامو بالا بردم و عدد سه رو نشون دادم وبالحنی محکم گفتم:سرجمع سه میلیارد...
بدون اینکه حالتشو تغییر بده یا رنگ نگاهش عوض بشه گفت:میلیون تخفیف بده یه تای ابرومو بالا انداختم...
:چرا؟
-چون یه پلیس زدی...
:روش فکرمیکنم بهتون خبر میدم پوزخندی گوشه لبش نشست...
-اینجا به جز من کسی حق فکرکردن نداره تااینجا که بیای یعنی معامله جوش خورده فسخ هم نداریم ازاینجا که بری بیرون یعنی معامله تموم شده حق دبه نداری فقط نگاهش کردم هنوزم چشمای سبز رنگش همونقدر کثیف بود!غلام حتی ذره ای عوض نشده بود دستاشو دوطرف مبل تک نفره ی سلطنتی قرار داد وادامه داد:تو زندون بچه تر از این حرفا به نظر میرسیدی!عوض شدی...فکرنمیکردم جربزه ی این کارارو داشته باشی! بدون اینکه تلاشی تو مخفی کردن اخم روی پیشونیم کنم گفتم:یادتون نرفته که...ساخته و پرداخته ی دست خودتونم...ازهمون زندون یاد گرفتم چطور مواد جابه جا کنم! تک خنده ای کرد وگفت:جالبه...فکرمیکردم ازروی اجبار اون کارارو انجام میدی! :ازروی اجب
#کوه_غرور 180
ار بود ولی کم کم شد ازروی عادت!مثل حالا...
تک تک لحظات اون ده سال جلوی چشمام رژه میرفت تموم اون لحظاتی که منو مجبور میکرد بین زندونی ها مواد پخش کنم...
تهدیداشو یادمه...فریادامو یادمه...خنده هاشو یادمه...التماسامو یادمه!همه چیز یادمه!
-فردا صبح شادی وسیامک میارنتون بار انداز جنسو چک میکنم به دالر پرداخت میکنم بعد میدمت دست بچه ها بفرستنت آنکارا دفعه ی بعد تهرون ببینمت پودرت میکنم! از جا بلند شدم...نگاهی سرتاسری بهش انداختم وگفتم:رو همه ی حرفاتون فکرمیکنم تا شب بهتون خبر میدم سرشو به نشونه مثبت تکون داد و من به سمت در خروجی حرکت کردم اما لحظه ی آخرمکلامه اش باشادی رو شنیدم شادی:نمیدونم چرااین طور شدی بابا! غلام:اگه جوردیگه ای حرف میزد انقدر ازش خوشم نمیومد...اون همیشه خاص بوده! اززور گیری خوشم نمیاد کثیف کاریه بذار تا شب فکرکنه ولی مطمن شوجوابش مثبته که زنده بمونه دیگه هم رفیق بازی نکن! دیانا: خوشحال از دیدن دوباره روژین دستاشو تو دستام گرفتم وگفتم:
-همیشه رفتارش بامن متفاوت تر ازبقیه اس...درسته گاهی اوقات خشنه اما بخدا بامن مهربونه...روژین باورت میشه جلوی من میخنده؟! تازه اون دفعه ای که رفتیم کوه واسه من آلوچه خرید...چندباری منو رسوند دانشگاه...از گذشته هاش برام گفت...از سختی هایی که کشیده از غصه هایی که خورده!باورت میشه روژین سام سرسخت و مغرور بامن درد ودل کرد! دستای روژین رو فشردم وباهیجان ادامه دادم:
-انگار یواش یواش دارم به چشمش میام...دارم دیده میشم...بهم گفت از سادگیم خوشش میاد...اونشب تو مهمونی خودش رژ لبمو پاک کرد وگفت هرچه قدر ساده تر باشی قشنگ تری...حتما یه چیزی هست نه؟!حتما براش بی اهمیت نیستم وگرنه این رفتاراش چه دلیلی داره؟چه دلیلی داره اینقدر بهم محبت کنه؟اینقدر بهم توجه کنه؟اینقدر هوامو داشته باشه؟ اگه از من خوشش نمیومد چه لزومی داشت اینقدر از حضور من تو اون مهمونی عصبانی باشه؟!باهرکی حرف میزنه یه لحظه اخماشو باز نمیکنه...همه در عین احترام ازش میترسن اما سام بامن اینطور نیست...بامن خوبه...حتما یه چیزی هست...مگه نه؟ بالاتماس نگاهش کردم...دلم میخواست حرفامو تایید کنه...دوست داشتم روژین هم همون طوری که من فکر میکنم فکرکنه...دوست داشتم اونم بگه یه چیزی هست...هست ومن اشتباه نمیکنم! چشماشو گرد کرد وگفت:زده به سرت دیانا؟دختر تو با سام زمین تا آسمون فرق میکنی!تو آرومی باشیطنت های زیر پوستی اما اون سرسخت و مغروره...تو فقیری و اون اونقدر پولداره که میتونه ده تای منو تو رو بخره و بفروشه!
تمام شور و شوقم خوابید...روژین ضد حال...!دستشو پس زدم و با دلخوری گفتم:
1401/10/30 22:10#کوه_غرور 181
-این چیزا که مهم نیست...سام هم آدمی نیست که ارزش آدمارو با پولسون بسنجه...من حاضرم تو هر شرایطی با سام کنار بیام حتی اگه سرد وخشک باشه!فقط اگه منو بخواد...
آهی کشید وگفت:تو رسما خل شدی!همه حرفت شده سام...فکرت شده سام...زندگیت شده سام...هرحرکت اونوبه دلخواه خودت تفسیر میکنی و به حساب عشق میذاری...ولی اون پسر هیجده ساله نیست دیانا...مثل ما رویایی فکرنمیکنه!خودت میگی توزندگیش سختی زیاد کشیده پس اونقدر تو زندگیش دغدغه داره که عشق توش گمه!اون الان عقلش به احساسش غلبه داره...مگه نمیبینی چه قدر باشادی جوره...چه قدر باهم خوبن!!قطعا اونو انتخاب میکنه چون شرایط مالیش عالیه و تو هر موقعیتی میتونه سامو ساپورت کنه!دیانا دیگه دوره ی این حرفا گذشته الان ملت واسه عشق تره هم خرد نمیکنن همه فکر وذکر مردم پوله پول...!
یه لحظه یاد حرف چند ساعت قبلش افتادم بهم گفت واسه ادامه زندگی انگیزه نداره...یعنی دوستم نداره؟! لعنت به تو روژین...لعنت!زمزمه کردم:
- خفه شو روژین!فقط آیه یأس میخونی!فقط انرژی منفی میدی...!
سام باهمه ی مردم فرق داره...تازه من میدونم که اون به شادی هیچ احساسی نداره...اینهمه مرد پولدارهست که بادختر فقیر ازدواج کرده...منو سام هم یکی از اونا!مگه چه اشکلای داره...؟ بازومو گرفت و مستقیم به چشمهام خیره شد...نگاهش برخلاف همیشه جدی بود...
-ببینمت دیانا؟تو واقعا به ازدواج باسام فکرمیکنی؟!واقعا به این رسیدن امید داری؟ متعجب نگاهش کردم...فکر میکردم؟خب معلومه که فکرمیکردم...تموم فکر وذکرم سام بود!همیشه خودمو کنار سام میدیدم واونو مرد زندگیم تصور میکردم...آره من به ازدواج باسام فکرمیکردم وبهش امید داشتم...امید داشتم که خودمو تولباس سفیدبه عنوان زن زندگی سام ببینم...مگه غیر از این به چی میشد فکرکرد؟مگه هردختری به ازدواج باکسی که دوستش داره فکرنمیکنه؟ نیشگونی از پهلوم گرفت وگفت:چی شد؟چرا جوابمو نمیدی؟ماتت برده...؟ رنجیده به قهوه ای خوشرنگ چشمهاش نگاه کردم وگفتم:تو خودت مگه تو دانشگاه بهم قول ندادی کمکم میکنی به سام برسم ؟حالا این ح
#کوه_غرور 182
رفای مأیوس کننده چیه؟ کلافه دستی به مقنعه اش کشید...
-ببین دیانا من فکرمیکردم ازاین دوست داشتن های ساده اس!ازاینا که منم روزی هزار بار بهش دچار میشم...فکرکردم زود یادت میره نمیدونستم تبدیل میشه به عشق...نمیدونستم این طوری ذهنتو درگیر میکنه!مگه اولش بهت نگفتم بی خیال عشق یه طرفه شو؟چرا به حرفم گوش نکردی!؟
سرمو پایین انداختم وگفتم:یه بارم گفتم دست خودم نبود...مگه خودت نمیگفتی مخشو بزن؟
-خنگ خدا من گفتم مخ اونو بزن نه اینکه بزن مخ خودتو نابود کن!اصلا اشتباه کردم...ببخشید...غلط کردم!بخدا همش شوخی بود! نفسشو باحرص فوت کرد بیرون ....
-دیانا فکر سامی رو از اون مخت بکش بیرون...شما بهم نمیرسین...بابا اینهمه کیس مناسب دور وورت هست!همین پسره اشکان تو دانشگاه چه قدر خاطرتو میخواد!؟
همش دنبالت موس موس میکنه!همینو بچسب سامو بی خیال شو...من ازش میترسم...بابا مرموزه...ترسناکه!چه طور میخوای باهاش زندگی کنی؟!هوم؟ پلکام میسوخت...بغض گلومو فشار میداد اما مقاومت میکردم تا نبارم تا مثل همیشه جلوی بقیه ضعیف جلوه نکنم...
ادامه داد:
-اصلا بهش فکرنکن...واسه چی یه ترم از درست عقب افتادی!؟
به خاطر کی این تصمیمو گرفتی؟اصلا به این فکرکردی که حالا که پدر این بچه داره برمیگرده دیگه جایی واسه تو تواین خونه نیست؟دیگه بهت احتیاج ندارن و تو باید بری؟به فکر خودت نیستی دیانا نیستی...؟هیچ فکرکردی از اینجا بری میخوای کجا بمونی؟باکدوم پول؟باکدوم کار؟هوم…؟ دنیاروی سرم آوار شد برای هزارمین بارشکستم...حاج صادق برمیگشت ومن باید از اینجا میرفتم...باید میرفتم...!چراتاحالا به این موضوع فکرنکرده بودم؟ دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو روی شونم گذاشت...
-دیانا جونم...
عزیز دلم دلگیر نشودیگه!ب بخشید اگه لحنم تند بود بغضمو فرودادم وبه سختی گفتم: نه مهم نیست...
ناراحت نیستم
-پس چرااخمات توهمه؟! لبخند تصنعی به لب آوردم...بالحن مهربونی گفت:عزیز دلم من اگه حرفی میزنم اگه چیزی میگم بخدافقط به خاطر خودته...نمیخوام ضربه بخوری...
نمیخوام اذیت شی!فقط دوست دارم یکم بهتر تصمیم گیری کنی! همین...!چیزی روهم بهت تحمیل نمیکنم احساسات شخصی تو به خودت مربوطه دخالت نمیکنم اما نمیخوام...
وسط حرفش پریدم...
-میدونم روژین...
-کم کم باید به فکریه کارآموزی باشی...
من یه هفته ایه تویه شرکت کارمیکنم که کیت های الکتریکی واین چیزا درست میکنه میخوای بارییسمون صحبت کنم توهم بیای کارآموزی؟فقط یه نامه از دانشگاه میخواد و...
-نه روژین فعال تکلیفم معلوم نیست! هروقت سرم
خلوت شد بهت میگم
-آخه...
-روژین بی خیال دیگه!میگم کارام ردیف شد بهت میگم
-باشه هرطور راحتی ولی ازروی احساسات تصمیم نگیر! حلقه ی دستاش باز شد و کمی ازم فاصله گرفت...
-دیگه کم کم هواتاریک میشه! برم تااین نگهبان خوابگاه دهنموآسفالت نکرده...
ازجاش بلند شد وکیفشو برداشت...چشمکی به من زد دستشو به نشونه خداحافظی تکون داد و از اتاقم بیرون رفت...
روی تخت دراز کشیدم حرفای روژین مثل سوز به مغزاستخونام نفوذ کرده بود وتیر میکشید...اینروزا نیاز بیشتری دارم به دوست داشتن...
#کوه_غرور 183
به دیده شدن...به اینکه من باشم ومحبت تو...من باشم وحمایت تو...من باشم وآغوش گرم وآرامش بخش تو...من باشم و شونه ای برای اشکهام ولی نیستی و هیچکس جای این نبودنت راپرنکرد ونخواهدکرد نیستی ودلم برات تنگ شده! باوحشت چشمامو باز کردم وجیغ خفیفی کشیدم...قلبم اونقدر محکم به سینه میکوبید که هرآن حس میکردم ممکنه ازقفسه سینه ام بزنه بیرون! k فس عمیقی کشیدم بلافاصله در اتاقم باز شد وگیتی وارد شد...نگاهش که به صورت من افتاد باحالت نگرانی خودشو بهم رسوند وکنارم روی تخت نشست...
-دیانا چی شده؟!خواب دیدی؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم! فشار بغضم اونقدر زیاد بود که نمیتونستم حرف بزنم چون ممکن بود اشک از چشمام جاری بشه دستشو دور گردنم انداخت و منو به سمت خودش کشید سرم روی شونش قرار گرفت بادستش آروم کمرمو نوازش کرد وگفت:خواب بوده...
نترس!همش خواب بوده...
آروم باش گلم...
چه قدر خوب بود که گیتی کنارم بود...چه قدر خوب بود که حرف میزد و اینطور مادرانه نوازشم میکرد...آغوش نرمش پراز آرامش بود! چنددقیقه ای همونطور تو آغوشش موندم اما کمی که بهتر شدم ازش فاصله گرفتم وپرسیدم:گیتی جون شما ازتعبیر خواب چیزی میدونین؟ لبخندی زد وگفت:یه چیزایی!چی دیدی؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم:خواب دیدم یهو کل دندونام ریخت و روی زمین افتاد...زمین پراز خاک و گل بود...از دندونام خون میریخت! وای گیتی جون خیلی بد بود! ابروهاش کمی بهم نزدیک شد و نگاهشو ازم گرفت...باکنجکاوی گفتم:چی شد؟! معنی بدی داره؟ بازم سکوت کرد...
-گیتی جون توروخدا بگین یعنی چی؟
-خیر دخترم بخواب...
اینا همش خرافاته!هرخوابی که تعبیر نمیشه! دستشو محکم تو دستم گرفتم…
-خواهش میکنم بگین!
-شنیدم میگن یعنی سختی وناراحتی! قطره اشکی از گوشه چشمام چکید...
سختی وناراحتی کم بود...این یکی هم اضافه شد!آخه خدا حکمتتو شکر...
باپشت دستم اشکاموپاک کردم وپرسیدم: گیتی جون ساعت چنده؟
-نزدیکای هفت صبح...چه طور؟
-بایدآرمیتا رو ببرم مهد...
یاد چیزی افتادم...
افتاد و ازهوش رفتم سام: امروز روز اجرای نقشه بود...امروز روز شکست غلام بود...امر
1401/10/30 22:12#کوه_غرور 184
-راستی حال حاج صادق چه طوره؟
-بهتره...البته هنوز حرف نزده اما دکترا میگفتن درحال بهبوده!چه میدونم! خدارو شکر همین که ازمرگ نجات پیدا کرد خیلیه! لبخندی زدم و ازروی تخت بلند شدم...
-آقا سامی نیومدن؟
-نه!
-شما باهاشون حرف زدین؟ اخمی کرد وگفت:نه! سام فعال باید تنبیه بشه!کم منو اذیت نکرده...
متعجب گفتم:چرا؟
-ولش کن!مهم نیست....
پاشو بیا صبحونه بخور بعد برین! بعداز خروج گیتی از اتاقم مانتو شلوار تنم کردم وازاتاق رفتم بیرون!دلشوره عجیبی وجودمو گرفته بودمخصوصا از وقتی که فهمیده بودم تعبیر خوابم خوب نیست! البته خیلی اعتقاد نداشتم اما بازم حس خوبی ازاین خواب نمیگرفتم و این دلشوره تشدیدش میکرد. صدای خنده های بلند آرمیتا تو خونه پیچیده بود!خداروشکر که هنوزم میتونست بلند و از ته دل بخنده...چه قدر دلم برای این خونه تنگ شده بود!خونه ای که شاهد خیلی اتفاقات بود...شاهد خنده هام...شاهد اشکهام!شاهد شوخیام...شاهد همه چیز! صدای زنگ در رشته ی افکارمو پاره کرد...یاد پیامک روژین افتادم که گفته بود جزوه شو اینجا جا گذاشته ومیاد که ببره! باعجله از پله ها پایین رفتم و خودمو به حیاط رسوندم...نگهبان نزدیک در بود ومیخواست باز کنه که بلند فریاد زدم:من باز میکنم! به طرفم برگشت و شونه بالا انداخت...دوباره وارد اتاقکش شد کنار در ایستادم و نفسی تازه کردم...دستمو روی زنجیر در گذاشتم و به سمت خودم کشیدم بادیدن پسر جوونی پشت در تعجب کردم!لبخندی زدوگفت:سلام خانوم بادیانا رفیعی کار داشتم تشریف دارن؟ ابروهام خود به خود بالا رفت وگفتم:بله خودم هستم لبخندش پهن تر شد...
-براتون یه نامه آوردم میشه بیاید این دفترروامضا کنین؟ نگاهی به دور و اطرافش انداختم خبری از موتور یا وسیله ی نقلیه اش نبود!انگار متوجه شد چون تند گفت:موتور رو کمی اینور تر گذاشتم اگه لطف کنین و تشریف بیارین بیرون ممنون میشم از در بیرون رفتم و مقابلش ایستادم هوای گرگ ومیش صبح زمستون کمی ترسناک بود!خودکارشو مقابلم گرفت اما قبل از اینکه دستم به خودکار برسه دستی دور گردنم حلقه شد و دستمال سفیدی روی بینیم قرار گرفت...چشمام از شدت تعجب گرد شد ومغزم شروع به فعالیت کرد خواستم با دستام خودمو نجات بدم که اون پسره دستامو گرفت و لبخند کریهی نشونم داد اونقدر دستمال محکم جلوی دهنم قرار گرفته بود که نمیتونستم فریاد بزنم...کاملا گیج ومنگ دستشون گیر افتاده بودم!دونفر بودن ومن بااین جثه ی ظریفم نمیتونستم کاری از پیش ببرم!کم کم پلکام سنگین شد وفبل از اینکه چیزی بفهمم روی هم
چندقدمیش ایستادم...لبخندی معنا دار زد وگفت:خوش اومدی سام...
1401/10/30 22:13#کوه_غرور 185
وز روز پایان یافتن کثافت کاریاش بود!امروز من پیروز میشدم!بعداز ده سال عذاب کشیدن امروز پیروز میشدم! دستی به کت وشلوار خوش دوخت مشکی رنگم کشیدم!امروز بیشتر ازهمیشه به دلم مینشست!
-خوشتیپی پسر!کشتی مارو! به طرف پدرام برگشتم درست پشت سرم ایستاده بود و لبخند میزد…به حرفش پوزخند زدم و نگاهمو دوختم تو چشمام...رنگ نگاهش کمی عوض شد باحالت نگرانی گفت:میخوای منم همراهت بیام؟ جدی…محکم…پرغرور گفتم:نه خودم میدونم باید چی کار کنم…تو از دور حواست به کارا باشه…!
لبخند کل صورتشو پوشوند...
-حواسم هست! ضربه ای به شونش زدم و قدمی به جلو برداشتم...!
-خدا به همراهت!سپردمت دست اوستا کریم...
هه...خدا؟!خیلی وقته فراموشش کردم...!
قدمامو تند کردم و از ساختمون نیمه کاره زدم بیرون...بااحتیاط پیچ کوچه رو دور زدم وسر خیابون اصلی ایستادم...قرار بود شادی و سیامک(نوچه مخصوص غلام) بیان سراغم تا بریم بار انداز...باید جنسارو تحویل میدادیم...امروز روز معامله بود!معامله ای که قطعا به سود من تموم میشد...چندثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای بوق ماشین شادی توجهمو جلب کرد...ابرویی بالا انداختم وبه سمت ماشین رفتم...در جلو رو باز کردم ونشستم...طبق معمول شادی پیش قدم شد و سلام کرد...بدون اینکه تغییری تو حالتم بدم جوابشو دادم و کمربندمو بستم...نگاهم به جلو بود ولی تمام حواسم به شادی...سیامک هم عقب نشسته بود وحرفی نمیزد...
بعد از اینکه از شهر خارج شد نزدیک یه سوله که بیشتر شبیه کارخونه های متروکه بود نگه داشت...بادیدن بادیگاردا اونم بااون تعداد زیاد کمی جاخوردم...انتظار اینهمه محافظه کاریشو ندارم اما خب...ما آمادگی هر چیزی رو داشتیم!
-عزیزم پیاده شو...بقیه رو باید پیاده بریم
-باشه پیاده شدم...درست مقابل در سوله دوتا بادیگارد جلو اومدن و شروع کردن به گشتن من...اسلحه ای روکه پشتم گذاشته بودم برداشتن و اجازه ورود دادن...هه!واقعا فکرمیکردن فقط همین یه اسلحه رو همراهم دارم؟...اون فقط یه نقشه بود که بهم شک نکنن...!
به داخل هدایتم کردن...بادقت همه جا رو تو یه لحظه از نظر گذروندم...تاریک بود...چندتا جعبه مقوایی بزرگ رویه هم و در انتها یه یه پرژکتور کوچک که نور رو مستقیم به وسط سالن می تابوند و زیر اون نور غلام روی صندلی تک نفره ای نشسته بود و ریز بینانه نگاهم میکرد!چشمای سبز رنگش حتی از این فاصله هم برق میزد...چند قدم به جلو برداشتم صدای قدمهای بلند ومحکمم توی فضا طنین انداز بود و حس خوبی روبه من میبخشید! حسی که قدرتمو به رخ اطرافیان میکشید...
تو فاصله ی
#کوه_غرور 186
تنها به تکون دادن سر اکتفا کردم...فکرمیکنم کافی بود...غلام لیاقت بیش از این رو نداشت! خودشو نباخت...به اخلاق همیشه سرد من عادت کرده بود…!
شادی کمی جلو رفت و کنار پدرش ایستاد توجهی نکردم و باصدای رسا ومحکمی گفتم:پوال حاضره؟
-آره...پوالی من همیشه حاضره اما توچی؟جنساروآوردی!؟
پوزخندی زدم وگفتم:قطعا ده کیلو شیشه رو نمیتونم همراه خودم ایطرف اونطرف بکشم...جاشون امنه!وقتی نمونه کارو چک کردی ومن پولمو تحویل گرفتم میگم کجا جاسازیشون کردم! بلند خندید وگفت:باشه...ولی راستشو بگو ایهمه زبلی رو از کجا یاد گرفتی!تو زندان که پخمه تر از این حرفا به نظر میومدی؟ زندان…زندان…زندان…!
اون من دیگه من نبودم...سام عوض شده بود!چرا نمیخواست بفهمه؟ اخم کمرنگی بین ابروهام نشوندم وبی توجه به حرفش گفتم:دلم میخواد پوال نقد باشه...حوصله ی چک بازی ندارم!
-حوصله اش روهم داشتی من این کارو نمیکردم چون وقتشو ندارم...در ضمن فردا صبح زود میفرستمت آنکارا دلم نمیخواد دیگه تو ایران دیده بشی...میفهمی که...؟ پوزخندی زدم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم پوزخندی رو لباش نقش بست و کمی خودشو جلو کشید مستقیم با نگاه سبزش خیره شد تو چشمام وگفت:البته بعدازاینکه حسابمو باتو بچه صاف کردم! متعجب نگاهش کردم از چی حرف میزد…؟
-نمیفهمم منظورتونو؟ چشمکی زد وگفت:چرا اتفاقا خوب میفهمی چی میگم! بعد به شادی اشاره کرد چند قدمی جلو تر بره…!
نگاهم روی شادی ثابت شد با کفشای پاشنه بلندش به سمت پدرش قدم برمیداشت و تق تق کفشاش فضای سالن رو پرکرده بود! دستشو دور گردنش برد و گردنبندی رو که من بهش هدیه دادم باز کرد و به دست غلام داد...این کار چه معنی میداد؟میخوان چی کار کنن؟ غلام گردنبند رو تو هوا مثل پاندول ساعت تکون داد وگفت:حالا کارت به جایی رسیده که واسه من دوربین جاسازی میکنی؟ فهمید...؟ بانوک کفشم ضربه ای به سنگریزه هایی که کف سوله ریخته شده بود زدم...
-لازم بود...
-چرااونوقت؟این کارت یه بی احترامی بزرگ به من وتشکیالتمه…!
-من تک و تنها و شما باصدتا بادیگ
#کوه_غرور 187
ارد و محافظ به قول خودتون یه تشکیالت عظیم و هزارجور برو بیا!به نظرتون بی انصافی نبود که اگه از اتفاقات دور و اطرافم باخبر نمیشدم؟!
-نه از زندگی خصوصی من!سام تو یه جورایی واسه من مجهولی...پرابهام و پراز شک!بهت مشکوکم پسر مشکوک...
خونسردیمو حفظ کردم...نباید اعتماد به نفسمو از دست میدادم...نباید میباختم اونم به کسی که بیش از هرچیزی ازش متنفر بودم!
-شک یه معمای ذهنیه...!معمایی همراه با یک احساس منفی درباره ی حقیقت ،باور یا تصور درباره ی کسی که تو هاله ای از مه فرو رفته...!معمایی که اگه حل نشه استرس های شدیدی به وجود میاره! موشکافانه نگاهم کرد...
-به نظرت عجیب نیست پسری که تو زندان به اندازه ی موهای سرش از من متنفر بود حالا بیاد بامن بشینه پای میز مذاکره؟تازه مذاکره بابت چی؟بابت فروش ده کیلو شیشه؟پسری که واسه جابه جا کردن گرم کوکایین بین زندانی ها صدبار کتک میخورد وعذاب میکشید حالا چه طور خودش یه قاچاقچی حرفه ای شده؟هوم...؟ دستی به موهام کشیدم و گفتم:اون پسری که اونقدر عذاب کشید تویه شب زیر شکنجه های شما مرد...
باانگشت اشاره به قفسه سینه ام ضربه زدم...
-اینی که الان جلوتون ایستاده دیگه اون پسر ده سال قبل نیست!عوض شده...!این من دیگه من سابق نیست...
-باور نمیکنم!من وتشکیالتم یه روز دو روز نیست که اومدیم رو کار چهل ساله که کارمون همینه...!دیگه ازدور میفهمم طرفم چندمرده حالجه به توهم داشتم اطمینان میکردم اما بااین گردنبند زدی وهمه چیو خراب کردی!دیگه ذره ای بهت اطمینان ندارم و خودت میدونی تا به کسی اطمینان نداشته باشم باهاش کار نمیکنم...تو میمونی اینجا و تا وقتی که شک من برطرف نشده از معامله خبری نیست...
طلبکارانه دستی به کمر زدم وگفتم:این تو قرارمون نبود...
گردنبند رو یک بار دیگه جلوی چشمای من تکون داد و گفت:اینم تو قرارمون نبود...سزای قانون شکنی قانون شکنیه...
لعنت به تو غلام...لعنت! از جا بلند شدم ویک قدم به سمت من برداشت...
رمان سرا
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد