رمان سرا

118 عضو

#کوه_غرور 188

-دعاکن شکم بی مورد باشه وگرنه...
اشاره ای به چندتا بادیگارد پشت سرش کرد وگفت:وگرنه میسپورمت دست همینا تا...پودرت کنن! چیزی نگفتم...فقط خیره به چشماش نگاه کردم تا فکر نکنه ازش میترسم...نمیترسیدم !من سام بازرگان تو این دنیا از هیچ *** نمیترسیدم...!
تک خنده ای کرد...ازاون خنده هایی که منو تا مرز انزجار میکشوند وعصبیم میکرد...
-درضمن یه سورپرایز کوچولو واست داریم...شک ندارم از دیدنش حسابی خوش حال میشی!این کارو کردم تا یه وقت فکرنکنی هیچ چیزی واسه ازدست دادن نداری!پاش بیافته همه داشته هاتو ازت میگیرم تانابود شی!فقط برو ودعا کن که شکم برطرف شه...
از چی حرف میزد…؟چرا این قسمت از نقشه رو متوجه نمیشدم؟!چرااین جای نقشه شو نمیتونستم حدس بزنم...!؟
اه لعنتی...!
اشاره ای به بادیگارداش کرد...چندقدمی جلو اومدن اما قبل ازاینکه دستشون بهم بخوره باصدای بلند ومحکمی گفتم:دستتون به من بخوره کاری میکنم که از زنده بودن پشیمون شین...فقط بگین کجا باید برم...؟خودم پا دارم قدرت بیناییم هم هنوز از دست ندادم دستشون نرسیده به من تو هوا خشک شد نگاهی به غلام انداختن ووقتی رضایت اونو گرفتن به انتهای سوله اشاره کردن...قبل از رفتن روبه غلام گفتم:فقط تا فردا...بیش از این وقت ندارم جدی نگاهم کرد وسرشو به نشونه مثبت تکون داد...
پشت سر بادیگاردا به راه افتادم...هنوزم قدمهلی محکمم تو فضای سوله طنین انداز بود و هنوز میتونستم باور کن قدرت تو چنگ منه! از راهروی باریکی گذشتیم و به یه در آهنی رسیدیم...اینجا چرااینقدر مخوف بود…؟ یکی از بادیگاردا چشم منو گرفت و اون یکی رمز سه رقمی به دستگاه دیجیتالی که به در نصب بود وارد کرد ودر باز شد...چشمام بسته بود و لی بقیه ی حواسم قوی تر ازهمیشه فعالیت میکردن...صدای ضربه هاشو میشنیدم وخوب درک میکردم که این رمز ورود سه رقم بیشترنیست چون صدای ضربه فقط سه بار تکرار شد...
دستاشو ازجلوی چشمام برداشت و منو به داخل هدایت کرد بدون اینکه نیم نگاهی به پشت سرم بندازم وارد شدم و در بسته شد...فضای اتاق تاریک تر از چیزی بود که میشد تصور کرد درست مثل سلول های انفرادی که توشون گیر میافتادم...چشمای من به تاریکی عادت داشت...نگاهی به دور اتاق انداختم دیوارهای سیمانی و کف موزایک...حتی یه تیکه موکت هم نبود که بشه روش نشست!این رسم مهمون نوازی نبود...هه! قدمی به جلو بوداشتم هیچ پنجره ای به بیرون نداشت حتی از هواکش هم خبری نبود قدمی دیگه برداشتم هنوزم نگاهم اطراف رو میپایید!بین اونهمه تاریکی طلایی آشنایی برق میزد و توجهمو جلب

1401/10/30 22:14

میکرد...ناخودآگاه اخمام درهم رفت و انگشتای دستم مشت شد...زیر لب غریدم:لعنتی ...!
بادوقدم بلند خودموبهش رسوندم و کنارش زانو زدم...دیانا

1401/10/30 22:14

#کوه_غرور 189



؟اینجا چی کار میکرد؟نکنه سورپرایز غلام همین بود…؟ دیانا: احساس درد شدیدی که تو ناحیه ی زیر دلم پیچید باعث شد چشمامو بازکنم...اونقدر دردش شدید بود که دلم میخواست جیغ بکشم...اما قبل از اینکه بخوام جیغ بزنم توجهم به اطرافم جلب شد...اینجا کجا بود؟من اینجا چی کار میکردم…؟نگاهم روی دیوار های سیمانی وترک خورده ثابت موند...یه بوی خاصی هم زیر بینی حس میکردم...یه بویی مثل بوی ترشیدگی!یه بوی خاص و نامطبوع...!قیافه ام خود به خود مچاله شد...وای این بوی چی بود…؟دستمو جلوی بینیم گرفتم و سعی کردم با دهن نفس بکشم بلکه این بوی تهوع آور رو حس نکنم...کم کم یادم میومد چه بالیی سرم اومده...کم کم جرقه هایی تو ذهنم زده میشد...منو دزدیده بودن اما چرا؟!منکه نه پدر مادر پولداری داشتم که بخوان به خاطر تلکه کردنشون منو بدزدن ونه آدم مهمی بودم که بخوام دزدیده بشم...پس چرا...؟ ترس بدی وجودمو چنگ میزد...خواب دیشبم تعبیر شد...اتفاقات بد پشت سر اتفاقات بد...نکنه بالیی سرم بیارن؟!وای نکنه...!؟
توی دلم خالی شد.تنها دارایی یه دختر فقیر آبروش بود خدایا آبرومو ازم نگیرن؟!وای...!از ترس به خودم میلرزیدم و درد زیر دلم هرلحظه بیشتر وشدید تر میشد...
باصدای تک سرفه ای وحشت زده هینی کشیدم وبه عقب برگشتم بادیدن سام چشمام از شدت تعجب گرد شد وخواستم دوباره جیغ بزنم که دستشو جلوی بینیش گرفت وگفت:ساکت دیانا! واقعی بود...؟یعنی من خواب نبودم...؟ بهت زده پرسیدم:من خوابم...؟درسته نه؟ لبخندمحوی رو لباش نشست وگفت:نه الان بیداری
-پس...
سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد وهمونطور که نگاهشو به روبه رو دوخته بود گفت:نمیفهمم چرا تورو بازی دادن...!هرچی فکرمیکنم دلیلی برای این کارشون پیدا نمیکنم!
-شما میشناسینشون؟ سرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت:آره...بهتراز خودشون میشناسمشون
-خب کین؟ اشاره ای به اطاف اتاق کرد و آروم زمزمه کرد:ممکنه اینجا دوربین کار گذاشته باشن...نمیتونم چیزی بگم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و همزمان درد وحشتناک زیردلم بیشتر شد...نفس عمیقی کشیدم وگفتم:من میخوام بدونم چرا اینجام!اصلا چندوقته اینجا گیر افتادم؟الان شبه یاروز؟نمیفهمم چه خبره!
-اینا برای اینکه منو بازی بدن تورو گرفتن...نترس نمیذارم بالیی سرت بیاد

1401/10/30 22:14

#کوه_غرور 190

-پس گروگانیم! پوزخندی زد وگفت:یه همچین چیزی...!
نگاهشو از روبه رو گرفت و به صورت من دوخت...نگاه خیره وموشکافانه اش باعث شد سرمو بندازم پایین...اما نگاهش اونقدر سنگین بود که حتی بدون دیدنش هم سنگینیشو حس میکردم...حالا که سام رو کنارم میدیدم کمی حس امنیت داشتم...دیگه از اون ترس چند لحظه پیش خبری نبود!
-موهای خوش رنگی داری...رنگش طبیعیه؟! مات نگاهش کردم...موهام؟! ناخودآگاه دستام به طرف سرم کشیده شد...وای!روسریم کجا بود؟!ازشدت خجالت سرخ شدم...بازم آبروریزی جلوی سام...بهتر از این نمیشد!خدایا دیگه خودت شاهدی این سام دارو ندار منو دیده اگه منو نگیره نمیشه که!...
-نگفتی طبیعیه ؟ وای واقعا از اذیت کردن من چه لذتی میبرد که انقدر تکرار میکرد...یعنی فکر میکرد من اینقدر پولداروبی غم بودم که برم موهامو بلوند کنم؟!
-بله موهای خودمه!
-میدونستی وقتی سرخ میشی خیلی بانمک میشی؟! جانم؟!مثل اینکه فضای تاریک اتاق رو احساسات سام هم تاثیر گذاشته بود...بچه شیطنتش گل کرده!تو این تاریکی صورت سرخ منو از کجا میدید؟!عجب چشمای تیزی داره...!درجوابش فقط سکوت کردم چی میتونستم بگم به این بشر؟! زیر چشمی نگاهش کردم لبخندش هرلحظه پهن تر میشد...
-حالا نمی خواد دوباره سرخ و سفید بشی...!
لبموگزیدم…
-هیچ وقت موهاتو رنگ نکن...هیچ وقت هم کوتاهشون نکن...این جوری خیلی قشنگن! واقعا حس میکردم قلبم تو دهنمه...این حرفا چی بود که به من میزد؟!چرااین حرفارو به من کم جنبه میزد؟!چرا کاری میکرد که هر لحظه بیشتر عاشقش بشم؟ ضربه ای که به در خورد باعث شد نگاهم به سمت در فلزی انتهای اتاق کشیده بشه...باصدای تیکی باز شد و مرد قدبلندی وارد شد...هیکلش اونقدر درشت بود که منو یاد گوریل مینداخت...تو اون تاریکی چیز واضحی از چهره اش نمیدیدم...باصدای گوش خراشی گفت:خوشگل خانوم پاشو باید بریم! لرز به جونم افتاد کجا بریم؟!بااین...؟ سام از جا بلند شد و درست مقابل آقا غوله ایستاد...سام هم کم قد بلند نبود...درست هم قد اون بود فقط هیکلش کمی لاغرتر از اون بود!
-چی کارش داری عوضی؟! آقا غوله بلند خندید وگفت:تو چی کار داری؟!آقا میخواد ببینتش!
-آقا غلط کرده باتو...!میری به غلام میگی این مسخره بازیارو تموم کنه!اگه میخواد دیانا روببینه باید منم باشم...
آقا غوله دستشو روی سینه ی سام گذاشت و خواست به عقب هولش بده اما سام ناغافل مشتی به صورتش زد که از شدت

1401/10/30 22:14

#کوه_غرور 191

درد مچاله شد و از سام فاصله گرفت...خون که از بینیش جاری شد تند چشمامو بستم...از خون چندشم میشد و دیدن دوباره اش باعث میشد خاطرات وحشتناکی برام زنده بشن...
چشمام بسته بود اما صدای گوش خراش اون مردک عوضی رو میشنیدم:برو کنار تا کار دست خودم و خودت ندادم سام:یک بارم گفتم دستت به این دختر بخوره قلمشون میکنم هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی!...برو به غلام بگو دست از این مسخره بازیا برداره...!
صدای شخص سومی هم به گوش میرسید:بیخیال شو شهرام شر به پا نکن بیا بریم به آقا بگیم خودش ادبش میکنه! آروم الی پلکامو باز کردم بادیدن اون مرد که به سمت در میرفت نفس راحتی کشیدم و سرمو به دیوار تکیه دادم...خداروشکر که سام اینجا بود!اگه کنارم نبود الان منو باخودشون میبردن ومعلوم نبود چه بالیی سرم میومد…!
سام چندقدم جلو اومد تکیه به دیوار روی زمین نشست...زیر لب گفتم:مرسی آقا سامی لبخند محوی روی لباش نشست …
-چرا تشکر میکنی؟!تو بخاطر من اینجا گیر افتادی...من این بالرو سرت آوردم...همش تقصیر منه که تو الان اینجایی و هرلحظه تن و بدنت میلرزه!پس تشکر لازم نیست لبخند کمرنگی زدم...هرحرفی که میزد به دلم مینشست...درد زیر دلم بیشتر شده بود و حالا کمرم هم تیر میکشید...!امروز چندم بود…!
؟وای نکنه عادت شده باشم؟!وای تو این شرایط...؟
-آقا سامی امروز چندمه؟
-پونزدهم...
وای...!آخه خدا...!الهی قربونت برم گشتی گشتی به این دزدا گفتی درست روزی که این دختر عادت میشه بیاین بدزدینش؟!هوم...؟حالا من جلوی سام چی کار کنم؟ای خدا...زانو هامو بغل گرفتم و نگاهمو به روبه رو دوختم...اونقدر اعصابم خرد بودکه دیگه هیچ چیز تو اون لحظه برام اهمیتی نداشت...دیگه مهم نبود که الان بدون روسری جلوی سام نشستم...برام مهم نبود که الان تو این لحظه در نظر سام زیبا جلوه کنم...برام مهم نبود الان سام عاشق من بشه یانه! فقط این مهم بود چه طور این گند به وجود اومده رو جبران کنم؟!چه طور جلوی این آبرو ریزی رو بگیرم...؟ سام: تا حالا صدبار نقشه رو از اول تا آخر مرور کردم...هیچ اشکلای نداشت...هیچ ایرادی نداشت...هیچ جای کار نمی لنگید!پس چرا غلام ددانا رو وارد ماجرا کرده بود...

1401/10/30 22:16

#کوه_غرور 192

؟نگران نبودم که اینجا گیر افتادم چون هنوز مهره ی اصلی تو مشت من بود...غلام هرچه قدرم تلاش میکرد نمیتونست اون مهره رو از تو چنگ من بیرون بکشه...اون مهره تمام شانس من بود...شانس من برای پیروزی...!این دختر بیچاره گناهی نداشت که وارد این بازی کثیف شد...این دختر به اندازه کافی عذاب کشیده بود دیگه نباید بیش از این زجر میکشید...!اه لعنتی...!چرا وارد بازی شد؟ زمزمه هاش به گوشم میرسید...انگار زیر لب ذکر میگفت: یاءیتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی فی جنتی… ارجعی الی ربک... ارجعی الی ربک… صداش توی ذهنم منعکس میشد و بازتابش تیری میشد که توی قلبم فرود میومد...خدا...بازگشت...خدا...با زگشت...خشنود...خداپسند هردو دستمو روی گوشهام گذاشتم و باصدای تقریبا بلندی گفتم:دیانا تمومش کنمتعجب به سمت من برگشت وبارنگ پریدگی گفت:ببخشید چیو تموم کنم؟ ارجعی الی ربک راضیه مرضیه... صداهنوز تو گوشم زنگ میزد. ..
-همین ذکر گفتنتو. ..
-آقا سامی به خدا من ذکر نمیگفتم!اصلا حرفی نزدم...!باورکنین فقط داشتم فکر میکردم همین...!
زمزمه نمیکرد؟ذکر نمیگفت؟ولی من مطمئنم صدای خودش بود...!صدای خود دیانا بود که این آیه رو مدام زمزمه میکرد. !
-دروغ نگو دیانا...من میدونم خودت بودی! کمی خودشو جلو کشید و بالحن پر عجزی گفت:من هیچ وقت دروغ نمیگم...هیچ وقت!باورکنین من هیچی نگفتم...!
بازگشت!خدا...توبه...خشنود.خدا پسند..بهشت من.وارد شو...بنده ی من...بازگشت چشمامو محکم بستم و با پشت سرم چند ضربه به دیوار کوبیدم...صدا قطع نمیشد...انعکاسش هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد و حال من هر لحظه خراب و خرابتر...پس این صدا از کجا میومد...؟شک نداشتم که صدای دیانا بود...!ولی وقتی حتی لباش هم از هم تکون نمیخوردن پس چه طور این صداها اینقدر واضح به گوشم میرسید...!؟
خدایا این چه بازیه که شروع کردی...؟ چرا میخوای عذابم بدی...؟مگه ده سال پیش باهم قرار نذاشتیم که دیگه کاری به کار هم دیگه نداشته باشیم...!؟
خدا...!صدامو میشنوی..؟!منو میبینی...؟من سام بازرگان...ده سال پیش باتو عهد کردم که عوض بشم...که سخت بشم...که تلخ بشم...!آره همون موقع که صدات کردم ولی جوابمو ندادی...!درست همون لحظه که از ته دل صدات زدم ولی خودتو به نشنیدن زدی...!همون موقع که ازت کمک خواستم و تو دست رد به سینه ام زدی...!یادته...دارم از همون شب بارونی حرف میزنم...همون شبی که تصمیم گرفتم هم خودمو فراموش کنم وهم تورو...همون شبی که تصمیم گرفتم قلبمو

1401/10/30 22:16

#کوه_غرور 193

مثل یه تیکه آهن سخت کنم...مثل یه تیکه سنگ نفوذ ناپذیر کنم...همون شب که باهات عهد کردم تغییر کنم و کردم...عوض شدم...سام بازرگان دیگه اون پسر ده سال پیش نیست!دیگه نه قلبی براش مونده نه احساسی...!تو دیگه چرا داری بازیم میدی...!؟
یه چیزی تو گلوم سنگینی میکرد...
یه چیزی مثل یه کوه...راه نفسمو بسته بود وهر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشد...!پشت پلکام میسوخت وآتیش میگرفت!...لعنت به کوه...لعنت به کوه!خدا...بازگشت...خشنود...خدا پسند...بهشت من...توبه…خدا...بنده ی من...خدا...!دستمو روی گوشم محکم تر فشار میدادم تا نشنوم...تا این صدا رو نشنوم!آره میخواستم خودمو بزنم به نشنیدن...میخواستم خودمو بزنم به ناشنوایی!نمیخواستم این قلب مرده دوباره زنده بشه...نمیخواستم عهدمو بشکنم...نمیخواستم! توبه اثر می کند هر چه که هستی بیا گر چه که پستی بیا توبه شکستی بیا یار نظر می کند نیمه شبان خلوت است مظهر هر رأفتاست عاشق شوریده را یار نظر می کند ای شده غرق گناه خواب گران تا به کی چاره درد تو رادیده تر می کند… هر چه که هستی بیا گر چه که پستی بیا بنده ی شرم گونه را یار نظر می کند توبه اثر می کند دیانا: نیم نگاهی به سام انداختم دستاشو روی گوشهاش گذاشته بود و فشار میداد...اخماش بیشتر از همیشه توهم بود و رگ روی پیشونیش متورم شده بود...مشخص بود از یه چیزی رنج میبره اما از چی بود خدامیدونست...!بااینکه از عکس العملش میترسیدم کمی خودمو جلو کشیدم وگفتم:حالتون خوبه؟ نگاهشو به چشمام دوخت وگفت:نه! نگرانی به جونم افتاد...
-چرا ؟!چی اذیتتون میکنه؟ بی توجه به حرفم گفت:توهم میشنوی؟ مات نگاهش کردم...
-چیو؟ دستشو از روی گوشهاش برداشت و به اطراف اشاره کرد...
-همین صدای شعرو...همین صدای ذکر...
ابروهام خود به خود بالا رفت...صدا؟!من اینجا جز صدای سکوت هیچ صدای دیگه ای نمیشنیدم!از چی حرف میزد...؟
-آقا سامی من صدایی نمیشنوم اخمش غلیظ تر شد...
-چرا!یکم دقت کن...صدا خیلی واضحه...
وا توهم زده بود...؟چرامن هیچ صدایی نمیشنیدم..؟شاید شنوایی من مشکل داشت...!

1401/10/30 22:16

عوضی…تنها…بی هیچ پشت و پناهی…وقتی هم

1401/10/30 22:16

#کوه_غرور 194

-آقا سامی فکرمیکنم کمی خسته شدین...خیاالت برتون داشته!اینجا که صدایی شنیده نمیشه
-داری میگی دیوونه شدم؟آره...؟ هول گفتم:نه بخدا!فقط من صدایی نمیشنوم بایه حرکت از جا بلند شد...چرخی تو اتاق زد...همزمان با راه رفتنش حرف هم میزد
-به من میگه برگرد...دیانا خدابه من میگه برگرد...
بلند زد زیر خنده...خنده ای از ته دل...بلند...عمیق...ازهمون خنده هایی که میگفتن ازگریه غم انگیز تره!میترسیدم از حال بدش از حرفایی نامفهومی که به زبون میاورد...از حرکت های عصبی که میکرد میترسیدم...!
به سختی از جا بلند شدم...زیر دلم هنوز هم تیر میکشید اما مهم نبود...مهم نبود حالم بده...مهم نبود تو این چهار دیواری گروگانم...مهم نبود الان شبه یاروز...مهم نبود...مهم نبود!الان فقط سام برای من مهم بود!حتی مهم نبود که دوستم نداره...من که دوستش داشتم...من که عاشقش بودم!
-دیانا خدا چرابامن این کارو میکنه!؟
چرا داره میزنه زیر قولش؟!هوم...؟قرار بود بهم کاری نداشته باشیم...پس چرااینطوری میکنه؟! لبمو به دندون گرفتم و کمی جلو رفتم...
-آقا سامی خدامیخواد باهاتون آشتی کنه!خدا بااون عظمتش پیش قدم شده چرا نمیخواین این کینه ی ده ساله روکنار بذارین؟!
-نمیخوام...اون منو دوباره فراموش میکنه...دوباره منو تنهام میذاره و میره...وقتی باتمام وجودم بهش امیدوار میشم یهو وسط بازی تنهام میذاره...منو میذاره به حال خودم و میره!نمیخوام دوباره بهش امید ببندم که یهو فراموشم کنه!نمیخوام دوباره بشکنم دیانا!نمیخوام...!
صدای خش دارش به قلبم چنگ میزد اونقدر با عجز اون حرفارو به زبون میاورد که دل سنگ هم به حالش نرم میشد...چه برسه به دل کم طاقت و نازک من!
-اونکه منو فراموش کرد...وسط کلی مشکلات تنهام گذاشت و رفت...فراموشم کرد پس چرا نمیذاره منم فراموشش کنم؟!چراهی منو یاد خودش میندازه...؟چراهرجا میرم هست...چرابااینکه تنهام گذاشته نمیتونم وجودشو انکار کنم؟ جمله ای تو ذهنم پررنگ میشه درکرانه ی بی نهایت آسمان دوچیز مدهوشم میکند:آبی آسمانی که میبینم و میدانم که نیست وخدایی که نمیبینم و میدانم که هست باعجز سرشو به دیوار پشت سرش چسبوند...موهای همیشه مرتبش به طرز آشفته ای روی پیشونیش ریخته بود و قطرات ریز عرق روی پوست شفاف صورتش برق میزد...
-همیشه باخودم میگفتم تنها نیستم...میگفتم اگه مقابل یه صخره هم قرار بگیرم میتونم بامشتم خردش کنم چون خدا بامنه...خدا پشتمه...خدا همراهمه...خیلی تلخه که همه ی امیدتو به کسی ببندی و وسط راه تنهات بذاره...اون موقع میمونی حیرون و سرگردون میون هزار تا

1401/10/30 22:16

#کوه_غرور 195

ه پشت و پناهتو ازدست دادی!...حالا نه راه پس داری نه راه پیش...نه میتونی بری و نه میتونی برگردی!تموم امیدت ناامید میشه...کمرت میشکنه!دیگه مغزت کار نمیکنه!دیگه نمیتونی به هیچ *** اطمینان کنی...دلت میشکنه...خرد میشه...روحیت نابود میشه...همه چیزتواز دست میدی!دیانا سخته...!تواون شرایط قرار گرفتن سخته...!
قطره اشکی از چشمام چکید...لعنت به من و این اشکهای سرزده که همیشه بدون اینکه اجازه بگیرن روی گونه هام جاری میشن...قدمی به سمتش برداشتم...
-خداهیچ وقت تنهاتون نذاشت...شاید صداتون زد و شما نشنیدید...مثل حالا که داره صداتون میزنه و دستتونو گذاشتین روگوشاتون و نمیخواین بشنوین...روهرپله که بایستین خدایه پله از شما بالا تره...نه به خاطر اینکه خداست...به خاطر اینکه دستتونو بگیره! قدرتش جمع شد توی مشتش و ضربه ای شد که به دل دیوار فرود اومد...اونقدر محکم کوبید که باخودم گفتم کل استخونای دستش خرد شد اما انگار دردی حس نکرد چون دستاشو دوباره بالا آورد تا تن دیوارو دوباره زخمی کنه اما قبل از اینکه مشتش رو دیوار فرود بیاد باقدم بلندی خودمو بهش رسوندم وبادستای سرد و لرزونم مشتشو تو هواگرفتم...مات خیره شد تو چشمام...خیره شدم تو چشماش...حل شدم تو نگاهش...ذوب شدم زیراونهمه گرما...اما نگاهمو ازش نگرفتم...برای اینکه دیدم تارنشه قطره هایی روکه تو چشمام جمع میشد تند تند روی گونه هام میریختم وفقط به چشمای سیاهی که تو چندسانتی چشمام قرار داشت نگاه میکردم!چه قدر آرزو داشتم یه روز بی هیچ خجالتی زل بزنم به این چشمها و غمی روکه توشون پنهون شده رو کنار بزنم...
آروم زمزمه کرد:گلوم سنگینه! لبمو گزیدم...سیب گلوش متورم شده بود...
-میدونی چندساله مثل تو اشک نریختم...؟ فقط نگاهش کردم....انگار حرف زبونمو از نگاهم میخوند...
-ده ساله...ده ساله به این اشکا اجازه ی فروریختن ندادم…!
ده ساله ریختم تو خودم ونذاشتم ضعفمو حس کنم همیشه خواستم سرسخت جلوه کنم...قوی...مغرور...اما حالا خیلی احساس ضعف میکنم دیانا...الان حس میکنم ضعیف ترین آدم روی زمینم
-دستش آروم آروم پایین اومدوروی شونه های من قرار گرفت و تویک لحظه منو تو آغوشش کشید...خشن...محکم...سرسخت...اون قدر محکم فشارم میداد که حس میکردم استخونام دارن له میشن اما این حس خوب بود...تواون لحظه حواسم نبود توآغوش یه مرد نامحرمم حواسم نبود سام برای من غریبه اس!اون لحظه فقط حس میکردم تو آغوش مرد زندگیم...تنها عشق زندگیم فرو رفتم...!حس شیرینی بود...

1401/10/30 22:17

#کوه_غرور 196

انگار تویه خلسه فرو رفته بودم...یه خلسه ی ناب ودوست داشتنی...خلسه ای که نمیتونستم ازش خارج بشم...دلم میخواست تاابد تو اون آغوش گرم بمونم...باورم کردنی نبود!اینکه تو یه لحظه سام منو تو آغوشش کشید باور کردنی نبود...سام مغرور وخشک...حالا پراز احساس بود...احساساتی که تاعمق وجودم میتونستم حسشون کنم...
باشنیدن صدای ضربه هایی که به در وارد میشد حلقه ی دستای سام باز شد و از من فاصله گرفت...هجوم خون رو روی گونه هام حس کردم...قطعا سرخ تر از همیشه شده بودم...حالا انقدر از سام خجالت میکشیدم که نمیتونستم به صورتش نگاه کنم...سرمو پایین انداخته بودم و باانگشتای دستم بازی میکردم...مستقیم به صورتم نگاه میکرد و من داشتم زیر اونهمه گرما ذوب میشدم...چرانگاهشو ازم نمیگرفت...؟!
-سامی...؟اونجایی؟! باشنیدن صدای شادی هردومون ازجا پریدیم و به سمت در حرکت کردیم...سام سرشو به در نزدیک کرد وگفت:آره اینجام...چراازپشت در حرف میزنی؟!چرا نمیای تو...؟
-نمیتونم...رمز دروبلد نیستم...الانم اومدم یه چیز مهمی بهت بگم و برم ابروهای سام خودبه خود بالا رفت...
-بگو
-اتفاقی شنیدم که بابا به یکی از بادیگارداگفت حتی اگه تونقشه ای هم براش نکشیده باشی میکشتت!بهش گفت تا چند ساعت دیگه دخلتو بیاره قلبم از تپش ایستاد...سام...؟واقعا قرار بود تا چند ساعت دیگه بالیی سر سام بیارن؟!وای خدای من...!
تکیه به دیواری که درست پشت سرم قرار داشت روی زمین سر خوردم و زانوهامو تو بغلم گرفتم...خدایا بالیی سر سام نیاد...!اگه حتی یه تار مو هم از سر سام کم بشه من دق میکنم...!
-یعنی چی شادی؟!اینکه تو قرارمون نبود
-نمیدونم چرااین طوری شد!انگار بابا میخواد پول تورو بپیچونه و از شرط خالص شه...سام من نمیخوام بالیی سرت بیاد!من دوست دارم و نمیخوام از دستت بدم برای نجاتت هم هر کاری میکنم اگه میتونستی از این اتاق بیای بیرون فراریت میدادم اما حیف که تو این چهار دیواری گیر افتادی! دوستش داشت...؟شادی سامو دوست داشت...؟چه بی پروا حرف میزد...چه راحت از عشقش میگفت!سام چی...؟سام هم شادی رو دوست داشت...؟شادی که باهزار نفر تو دانشکده رابطه داشت...شادی که از انجام هرکار زشت و زننده ای ابایی نداشت رو دوست داشت...؟ی

1401/10/30 22:19

#کوه_غرور 197

عنی سام عاشق این مدل آدمهایی بود؟
-شاید تونستم بیام بیرون...یه راهی پیدا میکنم
-خیلی خوبه من یک ساعت دیگه برمیگردم اگه تونستی بیای بیرون که راه فرار رو نشونت میدم وگرنه...معلوم نیست چی پیش میاد پوزخندی گوشه لب سام نشست...
-باشه صدای قدمهای شادی رو که شنیدم نفس عمیقی کشیدم...انگار قرارنبودسایه ی سیاه این دختر وخانواده اش ازسرمون کم بشه...اه!
-دیانا چرا رنگت پریده...؟ نتونستم چیزی بگم انگار به زبونم قفل زده بودن
-باتوام...؟چت شده...؟
-چ...چیزی نیست...خوبم
-اینطور به نظر نمیرسه...سردته...؟ سردم بود؟!…آره هوا سرد بود!ولی رنگ پریدگی من از سرما نبود!
-بله کتشو درآورد و به سمت من گرفت...چندثانیه نگاهمو بین کت سام و صورتش ردو بدل کردم...باورم نمیشد که سام همچین کاری کنه!باور کردنی نبود...!
-نه آقا سامی خودتون سردتون میشه کتو روی دست من انداخت و گفت:بگیر بپوش من سردم نیست...درضمن رو زمین هم نشین بیشتر سردت میشه راست میگفت...موزایک سرد درد دلمو بیشتر میکرد...کت رو تنم کردم و آروم وآهسته از روی زمین بلند شدم همش نگران بودم زمین کثیف نشده باشه و آبروم جلوی سام نره...
-دنبال چیزی میگردی؟ تند سرمو بلند کردم ونگاهمو از موزایک ها گرفتم و پای راستمو روی قطره ی خونی که کف اتاق ریخته بود گذاشتم...
-نه...!
ابرویی بالا انداخت و به سمت دستگاه دیجیتالی که روی در نصب بود رفت چند ثانیه بی حرکت نگاهش کرد...
-تو نمیدونی رمز این دستگاه چندبود؟!وقتی آوردنت...
-بی هوش بود! نفسشو باحرص فوت کرد بیرون
-یعنی قراره ما بمیریم؟ بالبخند نگاهم کرد
-بچه شدی؟!مگه میذارم اونا بالیی سر منو تو بیارن؟!هوم...؟ شونه ای بالا انداختم وگفتم:ولی من میترسم...ازاین آدما هرکاری برمیاد
-انگار هنوز منو نشناختی؟من صدتا مثل غلام رو تشنه میبرم لب رودخونه و تشنه برمیگردونم...
نگاهشو دوخت روی زمین وگفت:باید یه خرده گردوخاک یاخود خاک یاچه میدونم یه چیزی که مثل آرد پودری باشه پیدا کنیم! متعجب نگاهش کردم...پوفی کرد و به سمت گوشه ی اتاق رفت...گردوخاک میخواست چی کار این بشر...؟باز چه چیزی تواون مغزش جرقه زده بود؟! نیم ساعتی گذشت ولی سام همچنان دور و اطراف اتاق رو میکاوید...و دریغ از یه ذره خاک! وسط اتاق ایستادو دستشو شونه وار بین موهاش کشید...
-خاک پیدا نکردید!؟
-نه...ولی...

1401/10/30 22:19

#کوه_غرور 198

انگار بازهم چیزی توی ذهنش جرقه زد...دستشو به سمت کمربندش برد و بایه حرکت بازش کرد...مات به صحنه ی مقابلم نگاه میکردم...سام میخواست چی کار کنه؟ سگک کمربندرو تو دستش گرفت و به جون دیوار افتاد...محکم ددوار رو میتراشید وپودرهای سیمان روی زمین میریخت...چندلحظه بعد بادستش پودرهای سیمان رو جمع کرد و به سمت قفل دیجیتالی حرکت کرد...چند قدم جلو رفتم...میخواستم بدونم میخواد چی کار کنه!خیلی کنجکاو بودم! نفسشو تو سینه حبس کرد و بایه حرکت روی پودرهای روی دستش فوت کرد...پودرها روی دکمه های دیجیتالی ریختن و لبخندی روی لبای سام نشست
-آقا سامی چرا این کاروکردین؟! نیم نگاهی به صورت من انداخت وگفت:وقتی باانگشت روی این دکمه ها ضربه میزنن ناخودآگاه کمی از چربی پوستشون روی این دکمه ها باقی میمونه وقتی کمی خاک یایه چیز پودری روشون بریزی به چربی ها میچسبن و دکمه هایی که مورد استفاده قرار گرفتن مشخص میشن درست این طوری! باچشمایی گرد شده به دکمه ها نگاه کردم اعداد و0و برجسته تر از اعداد دیگه جلوه میکردن
-بااین سه تا عدد یه عدد سه رقمی بگو!
-من؟
-آره
-0سام: بادیدن کلمه ی ERROR روی صفحه ی دستگاه دیجیتال اعصابم بهم ریخت...این دومین باری بود که رمز وارد شده غلط ازآب در میومد فقط یک بار دیگه فرصت داشتیم تا رمز وارد کنیم اگه این بار هم رمز غلط میشد در دیگه از این سمت باز نمیشد! نفس عمیقی کشیدم و تو ذهنم یک بار دیگه رمزهارو مرور کردم...0
-0 واین بار0...شاید بااین رمز در باز میشد...
-آقا سامی به نظرتون عجیب نیست که در از این سمت هم قفل داره؟منظورم اینه که هم از پشت وهم جلو عاقالنه نیست...!این مدل قفل هارو فقط از پشت در نصب میکنن! باابروهای بالا رفته به صورت رنگ پریده ی دیانا خیره شدم...راست میگفت...چرابه این نکته ی مهم توجه نکرده بودم!؟
-درسته دیانا...خب ادامه بده! کمی تعلل کرد وگفت:به نظرم اینجا همه چیز یه جورایی مشکوکه!این اتاق...این در وقفلش...ورفتار شادی! به نظر خودمم مشکوک بود اما دوست داشتم یه نفر دیگه هم حرفمو تایید کنه که کرد!از در فاصله گرفتم وقدمی به سمت دیانا برداشتم...پازل بهم ریخته بود...پازلی روکه به سختی سرهم کرده بودم حالا به کلی بهم ریخته بود...باید دوباره یه گوشه مینشستم و از اول سرهم میکردمش! نگاه

1401/10/30 22:20

خیانت نمیکنی! مات نگاهم کرد...اخمم غلیظ تر شد...

1401/10/30 22:20

#کوه_غرور 199

ی به انگشترم کردم...انگشتری که روز اول سرهنگ به دستم داد تاتو مواقع اضطراری ازش استفاده کنم...الان موقعیت اضطراری بود؟!…نبود…؟بود…؟ انگشتر رو از دستم در آوردم ونگاهی اجمالی بهش انداختم...وقتش بود؟! نگاهی به دیانا انداختم خیره به انگشتر توی دستم نگاه میکرد...انگار میتونست حدس بزنه چه نقشه ای تو سرمه...باچشم اشاره کردم کمی جلوتر بیاد...باتردید جلو اومد فقط چندسانت بامن فاصله داشت...فقط چندسانت...آرومی طوری که فقط اون صدامو بشنوه گفتم:این انگشتر میتونه مارو بابیرون مرتبط کنه! فقط نگاهم کرد...انگار منتظر بود ادامه بدم
-باید طوری ازش استفاده کنم که کسی متوجه نشه...منظورمو که میفهمی!اگه همین طوری ازش استفاده کنم نقشه لو میره و اونا بادوربین هایی که گوشه وکنار این اتاق نصب کردن میتونن مارو ببینن! سرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت؛خب چه طور میخواین این کارو بکنین؟!اینجا که هیچ جای مخفی نداره! لبخند مرموزی رو لبم نشست...
-من یه نقشه دارم
-خب چیه؟ به آبی چشمهاش خیره شدم...وباتردید گفتم:شاید تو خوشت نیاد ولی آخرین راه نجاتمونه!
-من موافقم...مهم نیست که چی باشه...فقط دلم میخواد هرچی زودتر ازاینجا نجات پیدا کنم لبخندم پررنگ تر شد میدونستم این دختر ساده تر از این حرفاست که معنی حرفمو به طور کامل فهمیده باشه...
-خیلی خب حالا که موافقی بیا تو بغلم! چندلحظه گیج ومنگ به چشمام نگاه کرد...انگار داشت تو ذهنش حرفی رو که زدم تجزیه و تحلیل میکرد وهرلحظه چشماش گردتراز لحظه ی قبل میشد...در آخر اخمی کرد وبالحن تندی گفت:ببخشید آقا سامی ولی شما درمورد من چه فکری کردین؟!اینکه یه دختر بی *** و کارم و شما هرکاری که دلتون خواست میتونین بامن بکنین؟ انتظار همچین برخورد تندی رو ازش نداشتم...
-من قصد سواستفاده ندارم دیانا...فکرمیکردم که تاحالا بعداز اینهمه مدت فهمیده باشی همچین آدمی نیستم...اگه میخواستم ازت سواستفاده کنم همون شبی که تو حموم اتاقم پیدات کردم...
ادامه ندادم...عمدا!دلم نمیخواست چنددقیقه هم به خاطر این موضوع سرخ وسفید بشه! چندلحظه سکوت کرد وبعد گفت:من نمیتونم قبول کنم...این کار هرچی که باشه گناهه!شما نامحرمین نه...اصلا نمیشه!
-دیانا ماکه قرار نیست کاری کنیم...فقط چند دقیقه تو تو بغلم میشینی و تظاهر میکنیم به اینکه باهم...آره!بعد من تو اون گیر و دار با پدرام یه تماس برقرار میکنم و باهاش حرف میزنم...همین!دیانا خواهش میکنم این آخرین راهه!
-من نمیتونم آقا سامی! اه...کلافه شدم...ازحرصم گفتم:نترس به اون کسی که دوستش داری

1401/10/30 22:20

#کوه_غرور 200

-چرا درک نمیکنی که بحث مرگ و زندگیه!؟
اصلا گناهش پای من...دیانا خواهش میکنم! سرشو پایین انداخت...چندلحظه مکث کرد وبعد گفت:باشه...اما فقط چنددقیقه! پوف...
-خیلی خب به پام اشاره کردم وگفتم:بیا بغلم بشین دیانا
-نمیتونم آقا سامی تورو خدا این یه مورد رو بی خیال شین! کلافه دستی به موهام کشیدم وگفتم:باشه نفسشو فوت کرد بیرون...دست راستمو بالا بردم و طره ای از موهای طلایی رنگشو که روی صورتش ریخته بود کنار زدم...چشماش بسته بود و نگاهم نمیکرد...خجالتی تر از اون چیزی بود که تصورشو میکردم...لبخندی رو لبام نشست!واقعا دخترایی امثال دیانا نایاب شده بودن...
تاحالا اینقدر از نزدیک نگاهش نکرده بودم...خیلی زیبابود...برای منی که هیچ دختری زیبا به نظر نمیرسید...دیانا فوق العاده بود...چون هم صورت زیبایی داشت و هم سیرت زیبا!البته شاید اخلاق و رفتار بی نظیرش باعث شده بود که چهره اش در نظر من اینقدر دلنشین جلوه کنه...نمیدونم! مژه های بلندش روی گونه هاش خودنمایی میکرد و سرخی شرمی که گونه هاشو پوشونده بود حس شیرینی رو بهم القا میکرد...لبای سرخ و باریکشو به دندون گرفته بود و ازشدت خجالت محکم گاز میگرفت...واقعا انقدر نزدیک من بودن براش ناراحت کننده بود که تااین حدبه خودش فشار میاورد؟! یه لحظه از خودم متنفرشدم...من میخواستم چی کار کنم؟!اینکارم بی رحمانه بود...؟بود یا نبود؟!من نامرد بودم؟بودم یا نبودم؟پست چه طور ...؟بودم یانبودم...؟ خودمو عقب کشیدم...نمیخواستم دیانا رو به کاری مجبور کنم...ازکثیف کاری متنفر بودم!
-دیانا اگه راضی نیستی بی خیالش میشیم! آروم الی پلک چپشو باز کرد و نگاهی به صورت من انداخت
-من که مخلافتی نکردم!
-نمیخوام چیزی روبهت زور کنم...اگه نمیخوای…!
چشماشو بست وزمزمه کرد:من راضیم! لبخند محوی زدم...چرااینقدر این دختر خاص بود!پاک بود...ناز بود...!
دوباره جلوتر رفتم...همزمان دکمه ی ریزی روکه روی انگشتر قرارداشت فشردم...جفت دستامو روی شونه های دیانا قرار دادم و کمی به عقب هولش دادم...انقدر سبک بود که بایه حرکت من چند قدم عقب رفت

1401/10/30 22:20

دگرگون کرد...
نمیتونستم بیشتراز این تواین شرایط سپری کنم...
-توهم در دسترس باش! انگشتر رو از لبم فاصله دادم و حلقه ی دستامو شل کردم...کمی از دیانا فاصله گرفتم و به صورتش نگاه کردم...غرق اشک بود!چرا گریه میکرد؟انقدر آغوش من زجر آور بود؟! آروم گفتم:من معذرت میخوام دیانا...گریه نکن! دریای طوفانی چشماشو دوخت به صورتم

1401/11/02 13:49

#کوه_غرور 201

و به دیوار چسبید...موقعیت مناسبی بود!الان هرکس از پشت دوربین مارو میدید اصلا نمیتونست حدس بزنه که من مشغول چه کاری هستم...صورتمو جلو بردم...جلو...جلو...کنار گوشش مکث کردم...سرمو تو موهای طلایی رنگش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم...بوش فوق العاده بود…!
یه لحظه یادم رفت که قرار بود چی کار کنم وبه خاطر این سهالنکاری هزاربار خودمو به فحش کشیدم...نباید از اعتماد دیانا سواستفاده میکردم...نباید! دستامو دور شونه اش حلقه کردم و از پشت انگشترو به لبام نزدیک....سرم البه الی موهاش بود و حرکت لبام مشخص نمیشد...
صدای نفسهای نامنظم دیانا به گوشم میرسید...نفسهای خودمم نامنظم شده بود!نمیفهمیدم این چه حالیه که دچارش شدم!؟
لبمو به انگشتر چسبوندم و آروم زمزمه کردم:الو مرکز...؟! بلافاصله صدای پدرام تو گوشم پیچید:مرکز...مرکز...به گوشم؟!
-پدرام ماتو مخمصه گیر کردیم
-کجایی سام؟!میدونی چه قدر سعی کردیم باهات تماس داشته باشیم...ردیابامون از کار افتاده!انگاراون منطقه ای که توقرارداری ردیاب آنتن نمیده! نفسمو پرحرص فوت کردم بیرون وگفتم:پس چه غلطی میکنین؟!مگه نگفتین این ردیابا تو هر شرایطی هم آنتن میدن؟!
-گفتم لعنتی گفتم!چه میدونم اون غلام چه تشکیالتی واسه خودش راه انداخته چونه مو روی شونه ی دیانا قرار دادم و دستامو کمی نوازش گونه روی کمرش کشیدم تا اینقدر ثابت وبی حرکت نباشیم! حس کردم که نفسش تو سینه حبس شد...انقباض عضلاتشو حس کردم اما...
-پدرام من نمیدونم شمااون بیرون چه گندی زدین!فقط میگم که غلام دیانارو هم گروگان گرفته!ماالان گیر افتادیم...اول خواستم باشادی از شرش خالص شم اما انگار نمیشه!اونم دستش با پدرش تویه کاسه اس!
-وای...دیانا رو؟!عجب خرابکاری شد...!
-گندو شما زدین...!پدرام من کاری ندارم مسولیت حفاظتی این ماموریت به عهده ی توبود!خودم جهنم...دیانا این وسط چه گناهی کرده که باید پاسوز من بشه؟!
-میدونم سام آروم باش الان شما کجایین؟!
-اونطرف تر از کرج...نزدیکای قزوین...یه خاکی بزرگ هست که وسطش یه سوله اس!میتونی پیداش کنی!!؟
-آره...
-پدرام در یه قفل دیجیتالی دوطرفه داره تو ازاین قفال چیزی سرت میشه؟! کمی مکث کرد وگفت:بهش دست زدی؟!
-آره ولی رمزش هنوز پیدا نشده...!
-ببین سام دست نزن اون همش یه نقشه اس...اگه در باز بشه صدای آژیر کل ساختمون رو برمیداره!اینا میخوان هوش توروبسنجن!دست نزن باشه؟ اوه...چه خوب شد آخرین رمز رو وارد نکردم...وای! نفس عمیقی کشیدم وگفتم:خیلی خب!فقط زودبیاین...
بوی خوش عطر موهاش تو بینیم پیچید وحالمو

1401/11/02 13:49

#کوه_غرور 202

..زل زد تو چشمام اما هیچی نگفت...این چشما داشتن چه بالیی سر من میاوردن؟!چرا نمیتونستم در برابراین اشکا مقاومت کنم...؟! نگاهمو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم...اگه چند ثانیه بیشتر به اون دریا نگاه میکردم معلوم نبود چی پیش میومد!من چرا نمیتونستم مثل قبل خود دار باشم؟!خدایا بااین کارا میخوای چیو بهم ثابت کنی؟!میخوای ثابت کنی من ضعیفم...؟میخوای ثابت کنی جلوی این دخترکم میارم؟!همینو میخوای...؟ دستمو بالا بردم و تو یک میلیمتری صورتش نگه داشتم...مردد بودم اشکاشو پاک کنم یانه...!نمیدونستم انگشت اشاره مو روی پوست سرخ و خیسش بکشم یانه...؟ انگار فهمید چون زودتراز من صورتشو پاک کرد و کمی عقب رفت...
نباید این کارو میکردم نباید...!الان دیانا درمورد من چه فکری میکنه؟! دیانا: داشتم ازدرون میسوختم...دستش که روی کمرم حرکت میکرد فلبم از تپش میایستاد!چرابامن این کارو میکرد...؟چرا منو وابسته ی خودش میکرد!؟
تکیه به دیوار روی زمین نشستم...جهنم که دلم درد میکرد!جهنم که کمرم تیر میکشید...!فعال قلبم از همه چیز مهمتربود که تپشهاش نامنظم شده بود! دستی به موهاش کشید چ کمی بافاصله از من نشست...
-دیانا ببخشید اگه زیاده روی کردم من...
آب بینیمو بالا کشیدم وگفتم:نه...مهم نیست آقا سامی! پوزخندی زد و نگاهشو دوخت به موزاییک های کف اتاق...
همون موقع صدای شادی از پشت در شنیده شد...
-سامی نتونستی درو باز کنی؟! سام از جا پرید و باعجله خودشو به در رسوند...من اما همون جا نشسته بودم
-نه شادی...هر سه رمز رو وارد کردیم اما در باز نشد آخرشم وصل شد به قفل مرکزی ساختمون وتا از بیرون باز نشه ما نمیتونیم بیایم بیرون! صدای شادی قطع شد...چند دقیقه طول کشید تا گفت:باید برم سام...زود برمیگردم سام پوزخندی زد وهیچی نگفت...به سمت من اومد آروم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:شما که رمز سوم رو وارد نکردین!
-انتظار نداشتی که راستشو بگم؟! سرمو به نشونه ی نفی تکون دادم
-باید باکمک هم آژیر این دستگاه رو از کار بندازیم...بعد دروباز کنیم!میفهمی که چی میگم!

1401/11/02 13:50

به جا نذارم...
کنار سام که قرار گرفتم دوباره

1401/11/02 13:51

#کوه_غرور 203

-بله میفهمم فقط میشه بگین جریان چیه؟! کمی خودشو جلو کشید و لبشو به گوشهام نزدیک کرد...هرم گرم نفسهاش به گلوم میخورد و اذیتم میکرد...چشمامو بستم
-شادی و پدرش این قفل دیجیتال رو از دو طرف وصل کردن تا ببینن من تاچه حد میتونم نقشه هاشونو خراب کنم...شادی هم اومد بپرسه ببینه تونستم رمزرو پیدا کنم یانه!قصدش هرچی که بود کمک به ما نبود...باید هرچی زودتر از اینجا بریم بیرون معلوم نیست چه نقشه ای برامون کشیدن! آب دهنمو باسرو صدا قورت دادم...
دستشو به سمت موهام دراز کرد...ناخودآگاه عقب رفتم ...پوزخندی گوشه لبش نشست اما دستشو عقب نکشید وقتی دستش روی موهام قرار گرفت انگار برق ولت بهم وصل کردن...لرز کردم!قلبم به تپش افتاد...داغ شدم...این چه بالیی بود که امروز سام داشت سر من می آورد؟!چرااین کارو میکرد؟!قصد داشت منو به مرز جنون برسونه؟! کنترل کردن عواطفم خیلی سخت شده بود...به زور جلوی خودمو میگرفتم که دست از پا خطا نکنم...تو این موقعیت سام هم دست بردار نبود!این رفتارا چه معنی میداد...؟!ای کاش روژین اینجا بود و میدید که سامی داره بامن چی کار میکنه...اونوقت اظهار نظر میکرد که من خیاالتی شدم یا همه چیز اونطوریه که من فکرشو میکنم! اگه بهم علاقه ای نداشت پس این نوازش ها و این نفس کشیدن های نامنظم چه معنی میداد...؟اگرم بهم علاقه داشت پس چرا هیچ حرفی نمیزد...؟چرا سکوت کرده بود...؟ دستش که از سرم فاصله گرفت نفسی رو که تو سینه ام حبس کرده بودم باشدت به بیرون فوت کردم...سنجاق سرم رو که بین دستاش دیدم باتعجب گفتم:بااین میخواید آژیر قفل رو قطع کنین؟! سرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت:آره...اما این کارو قراره تو بکنی! مات نگاهش کردم...من؟! نگاهمو خوند...
-مگه دانشجوی سال سوم برق الکترونیک نیستی؟!از کار انداختن یه کیت ساده که برات کاری نداره...
ازکارانداختن یه کیت ساده سخت نبود اما نه تو این شرایط...نه بااین استرسی که من داشتم...نه بااین دلدردی که هرلحظه بیشتر میشد...
نگاه مردد منو که دید سنجاقو تودستم گذاشت و به سمت در رفت...هنوز نگاهش روی اجزای صورت من میچرخید...
-نمیخوای بیای؟!هرلحظه ممکنه بیان سراغمونو ببرنمون جایی که عرب نی انداخت! راست میگفت...هرلحظه ممکن بود بیان سراغمون...اما...مگه سام چی کار کرده بود که قرار بود بالیی به سرش بیارن؟!اصلا شادی اینجا چیکار میکرد؟!...ذهنم پرشده بود از مجهوالتی که هیچ جوابی براشون پیدا نمیکردم و هرلحظه به تهداد این مجهوالت اضافه میشد...
به ناچار از جا بلند شدم...مدام نگاهم به زمین بود که یه وقت لکی از خودم

1401/11/02 13:51

#کوه_غرور 204

ضربان قلبم بالا رفت...واقعا حکمت این افزایش ضربان چی بود؟! تمام انرژیمو جمع کردم تودستمام که لرزشش نامحسوس باشه اما بعید میدونم موفق شده باشم! به کمک سام پوشش محافظتی قفل رو درآوردیم و به کیت الکترونیکیش رسیدیم...ساده تر از چیزی بود که فکرشو میکردم تنها باقطع کردن یه سیم خیلی نازک آژیر این قفل هم قطع میشد به سختی سیم رو قطع کردیم و رمزی سه رقمی با ترکیب اعدادو0و ساختیم و وارد دستگاه کردیم به احتمال 0درصد ممکن بود این رمز درست باشه...چشمامو بستم واز ته دل اسم خدارو صدا زدم و همه چیزو به دست خودش سپردم...اون بود که سرنوشت همه رو تعیین میکرد...
بادیدن صفحه ی سبز دیجیتالی لبخندی از ته دل زدم و باهیجان گفتم:وای رمز درست بود آقا سامی ما موفق شدیم برای اولین بار لبخند دندون نمای سام رو دیدم...دلم براش ضعف رفت...چه قدر قشنگ لبخند میزد...ردیفی از دندونهای سفید وبراقش مشخص بود! به سختی نگاهمو از صورتش گرفتم وگفتم:بریم؟! نگاهی به در باز شده انداخت و گفت:اول باید ببینیم کسی پشت در نباشه! درو نیمه باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت...راهرو بر خلاف اتاق روشن بود وقتی از همه چیز مطمن شد به من اشاره کرد که همراهش بیرون برم...باقدمهای لرزون پشت سرش به راه افتادم آروم وپراسترس از راهرویی رد شدیم و به فضای بازی رسیدیم...انگار یه انبار بزرگ و خالی بود! مردد به سام که بادقت اطرافشو میپایید نگاه کردم...دلدردم هرلحظه بیشتر میشد و دیگه واقعا نمیتونستم راه برم...مدام حواسم به زمین بود که لکه ازم جانمونه...اه لعنت به من!آخه اینم شانسه که من دارم...؟!
-دیانا باید از اینجا تا اون ستون رو بدویم خب...با شمارش من شروع میکنیم وای دویدن...؟!دیگه بدتر از اینم ممکن بود؟!من حتی توان قدم زدن روهم نداشتم چه برسه به دویدن...!دلم به حال خودم سوخت...اینکه نمیتونستم از مشکلم به سام حرفی بزنم واقعا ناراحت کننده بود!
-یک...دو...
قبل از اینکه شماره ی سه رو به زبون بیاره تند گفتم:من نمیتونم بدوم! باچشمای گشاد نگاهم کرد...
-نمیتونی؟!چرا...؟دیانا الان وقت لوس بازی نیست...میفهمی؟! از این طرز حرف زدنش حرصم میگرفت...ازاینکه منو لوس خطاب میکرد ناراحت میشدم...منی که همیشه تو تمام مراحل زندگیم تکیه گاهی بودم واسه خودم حالا لوس خطاب میشدم...!درست بود؟!واقعا انصاف بود؟! اخمی روی پیشونیم نشست و با لحنی که سعی میکردم جدی باشه گفتم:من لوس نیستم...موقعیتمون هم کاملا درک میکنم اما...اما...یه مشکلی هست خب! دست به کمر خیره شد به صورتم...

1401/11/02 13:51

#کوه_غرور 205


-چه مشکلی؟!میشه واضح حرف بزنی منم بفهمم؟! واضح حرف میزدم؟!مگه میشد...؟!چه طور میتونستم به چشماش خیره بشم و خیلی راحت از مشکلم باهاش حرف بزنم...؟!بایه مرد غریبه...!واقعا چه طور ممکن بود! سرمو پایین انداختم وگوشه ی مانتو مو چنگ زدم...اونقدر چلوندمش تا استرسم کمتر بشه اما فایده ای نداشت...حس میکردم زیر نگاه داغش در حال ذوب شدنم...وای خدایا منو نجات بده...!
سام: همچنان منتظر نگاهش میکردم...چرا حرفی نمیزد؟!مگه چه مشکلی داشت که نمی تونست به زبون بیاره...!دستمو شونه وار بین موهام حرکت دادم و با کلافگی گفتم:وقت کمه دیانا...نمیخوای حرف بزنی؟! همچنان سرش پایین بود...این رفتارشو درک نمیکردم.. نگاهمو از صورتش که تو یقه مانتوش فرو برده بود حرکت دادم و چندبار سرتاسری نگاهش کردم...بادیدن لکه ی قرمز رنگی که روی قسمت پایین مانتوی طوسی رنگش افتاده بود همه چیز دستم اومد...تازه فهمیدم که مشکل این دختر از کجا آب میخوره!واقعا به خاطر یه مسئله ی فیزیولوژیک اینقدر حرص میخورد و عذاب میکشید؟!این موضوع چندان هم مهم نبود...برای هر دختری پیش میومد ولی چرااینقدر دیانا ازبروز این مشکل جلوی من خجالت میکشید؟!پس رنگ پریدگی و ضعفش هم از این موضوع منشا میگرفت…؟این دختر چه طور تونسته بود بااین حال خرابش تا این ساعت بدون خوردن چیزی دووم بیاره!؟
وای...این دختر عجب صبر وتحملی داشت! دستمو به سمتش دراز کردم وگفتم:دستمو بگیر کمکت میکنم راحت تر حرکت کنی اگه نمیتونی میتونم بغلت کنم و...
تند بدون اینکه به صورتم نگاه کنه دستشو دور بازوم حلقه کرد...عمدا بازومو گرفت که پوست دستش دستمو لمس نکنه! صورتش از شدت قرمزی به لبو بیشتر شباهت داشت و من تعجب میکردم چه طور باازدست دادن اینهمه خون هنوز هم خون به صورتش هجوم میاورد؟! لبخندی رو لبام نشست...دیانا باتموم دخترایی که تابحال به عمرم دیده بودم فرق داشت! کمکش کردم راحت تر حرکت کنه...میدونستم حالش خوب نیست و تاهمین حدهم اگه تونسته سرپابایسته خیلی فشاررو تحمل کرده.. دوتا بادیگارد تکیه به دیوار سمت چپ ماایستاده بودن و حرف میزدن...دعا دعا میکردم که متوجه حضور مانشن!ای کاش دیانا میتونست سریعتر حرک

1401/11/02 13:51

#کوه_غرور 206

ت کنه.
-آقا سامی مگه اتاق دوربین نداشت؟!پس اونا میتونن الان راحت بفهمن که ماداریم فرار میکنیم! این دیانا هم خوب به همه چیز دقت میکرد...لبخند محوی زدم و آروم گفتم:حواسم بود مگه ندیدی روی دوربینی که گوشه ی دیوار بود یه تکیه کاغذ گذاشتم! متعجب نگاهم کرد...وقتی چشماش گرد میشد درشت تر از حدواقعیش به نظر میرسید و خیلی بانمکش میکرد...سعی کردم نگاهش نکنم تا بیش از وسوسه نشم!
-کاغذ از کجا آوردین؟!
-کاغذ معمولی که نه...یه اسکناس گذاشتم جلوی لنز دوربین چشم چرخوندم و وقتی بادیگاردهارو مشغول دیدم به دیانا گفتم که آماده بشه...نفس عمیقی کشیدم و تو یه حرکت دیانا رو ازرو زمین بلند کردم و باحالت دو ازاون منطقه گذشتم...پشت ستون که قرار گرفتم نفسی از سر آسودگی کشیدم...سخت ترین مرحله رو رد کرده بودیم و فقط گذشتن از اون در لعنتی مونده بود...!
دیانا هنوز توبغلم بود و من اصلا حواسم نبود...باتکونی که خورد تا متوجه حضورش شدم حلقه ی دستامو باز کردم و ازش فاصله گرفتم...تنم داغ بود و تپش قلبم نامنظم نمیفهمیدم چراحالم اینطور شده بود!شاید به خاطر هیجان عملیات بود که آدرنالین خونم بالا رفته بود و شاید هم...؟!نه...نه...قطعا مورد اول درسته! بادرخروجی تنها چندمتر فاصله داشتیم آروم وشمرده قدم برمیداشتیم که صدای پاشنه های کفش آشنایی از پشت سر به گوشم رسید...
سرجام میخکوب شدم....اه لعنتی...لعنتی...لعنتی!
-به به...میبینم که خوب نقشه ی فرار کشیدین! آروم و خونسرد به سمت شادی برگشتم وباحالت خاصی نگاهش کردم...اسلحه بدست مقابل من ایستاده بود و باچشمایی که برای دقت بیشتر ریزشون کرده بود نگاهم میکرد! چندقدم جلو اومد واسلحه رو به قصد نشونه گیری بالا آورد...
-فکرمیکردم دوستم داری!باخودم خیال میکردم باتو میتونم یه عمری خوشبخت باشم...ذهنمو خیلی درگیر خودت کردی...بارفتارت...با اخلاقت...با جذابیت های خاص خودت دلمو عاشق کردی اما حالا...
پوزخندی زدم و گفتم:من هیچ وقت عاشقت نبودم...هیچ وقت هم دوست نداشتم...تازه برام نفرت انگیز هم بودی بیش از هر چیزی!چه طور میتونستم عاشق کسی که بشم که تا سرحد مرگ ازش متنفر بودم!؟
هوم...؟ مات نگاهم میکردم...اسلحه توی دستش میلرزید و من نگران بودم یه وقت از سر حرص اون ماشه کشیده نشه...
-پس اون حرفا چی بود بهم میزدی؟!میگفتی ازم خوشت میاد...میتونیم باهم باشیم و...

1401/11/02 13:55

#کوه_غرور 207

وسط حرفش پریدم و باچشمای برزخی نگاهش کردم...کنترلمو از دست دادم و تقریبا با فریاد گفتم:هیچ وقت بهت نگفتم دوست دارم و عاشقتم بهت گفتم ازت خوشم میاد چون واقعا خوشم میومد منو به اهدافم نزدیکتر میکردی...احمق بودی و این برای من خوشایند بود...هیچ وقت ازت سواستفاده نکردم...حتی بهت دست هم نزدم!یادت که نرفته همیشه خودت پیش قدم میشدی...تازه خیلی جاها من کوتاه میومدم میدونی چرا؟! مات نگاهم میکرد...انگار انتظار این حرفارو از من نداشت اما من اهمیتی به طرز نگاهش ندادم بلند تر از قبل فریاد زدم
-چون اونقدر آشغال بودی که حدخودتو نمیدونستی...اونقدر کثیف بودی که به هر روشی سعی داشتی خودتو به من نزدیک کنی!من هیچ وقت عاشقت نمیشدم...من هیچ وقت عاشق یه هیوالی خوش ظاهر نمیشدم! بغض کرده بود...چونش میلرزید !رفتارش برام قابل درک نبود...یعنی واقعا عاشقم شده بود یااینم یه نقشه ی دیگه بود؟!
-من برای اولین بار حس کردم یه آدم کنارمه...از رفتارات خوشم میومد...از اخلاقت لذت میبردم!بااینکه سرد بودی...خشک بودی...سرسخت ونفوذ ناپذیر بودی اما مرد بودی...!یه مرد واقعی...!مردی که تابحال دور و اطرافم مثل تورو ندیدم...مغرور بودی و من این غرور رو دوست داشتم!کمتر مردی مثل توپیدا میشد که اینقدر ساده و بی تفاوت از کنار من عبور کنه و به پیشنهادم جواب منفی بده!این رفتارت منو جذب میکرد...هرچه قدر که ازم فاصله میگرفتی بیشتر به سمتت متمایل میشدم...هرچی ازم دوری میکردی بیشتر دلم برات تنگ میشد...سام من واقعا دوست داشتم و دارم!باخودم میگفتم اگه سام منو بخواد حاضرم از همه چیز بگذرم و باهاش تا ته دنیا برم چون مرده! هیچ وقت عاشق نشده بودم اما کنار تو عشق رو تجربه کردم...سام باور کن راست میگم...وقتی فهمیدم تو هم مثل پدرمی ازت سرد شدم...دلم ازت گرفت چون یه تصورات دیگه ای ازت داشتم نمیخواستم زندگی من هم مثل مادرم سیاه بشه!میخواستم خوشبخت باشم فقط کنار تو اما تو رویاهامو خراب کردی...نابودم کردی!ازت بدم اومد فهمیدم توهم مثل بقیه ای!اما حالا...حالا دارم میفهمم که همه اینا نقشه بوده...حالا میفهمم که داشتی پدرمو بازی میدادی!سامی بگو که راسته بگو که همه اینا نقشه بوده...بگو! متعجب به چشمای خیسش نگاه میکردم...این دختری که به خاطر من هق هق میکرد همون دختر سرکش و بی پروای قبله !؟
این شادی که الان مقاب

1401/11/02 13:55