رمان سرا

118 عضو

#کوه_غرور 208

لم ایستاده همون شادی دختر غلامه؟!پس چرااینقدر متفاوت...!اینقدر تناقض رفتاری رو چه طور باور کنم…؟
-بگو تو مثل پدرم نیستی!بگو...!
بااینکه از رفتارش خشکم زده بود اما بی اختیار لب باز کردم وگفتم:نیستم...
خندید...بلند خندید...چندقدم جلو اومد وگفت:حاضرم تا ابد کنارت باشم سام!اگه بخوای...هرجا که بری باهات میام!پابه پات...قدم به قدم...هرکاری که بخوای میکنم..هرجور که تو دوست داشته باشی رفتار میکنم...خوب میشم!آدم میشم...فقط اگه تو منو بخوای! قدم دیگه ای جلو اومد...
بالحن اغواگری ادامه داد:دنیارو به پات میریزم سام...اگه منوبخوای قسم میخورم اونطوری بشم که دوست داری!فقط بگو یه کلام بگو منو میخوای...!
پوزخندی گوشه لبم نشست...این دختر واقعا باخودش چی فکر میکرد؟!واقعا فکرمیکرد انقدراحمقم که بخوام حتی یک ثانیه باهاش باشم...؟! نگاه منتظرشو دوخته بود به چشمام!پوزخندم عمیق تر شد وگفتم:حتی اگه تنها دختر روی کره ی زمین هم بودی هیچ وقت تورو انتخاب نمیکردم! اسلحه توی دستش به نوسان افتاد و فکش منقبض شد…
-حرف آخرت همینه…؟آره...؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم وگفتم:حرف اول وآخرمم همین بود منتهی تو زیاد شلوغش کرده بودی! اخم غلیظی روی پیشونیش نشست...
-خیلی نامردی سام...خیلی بی معرفتی...!این بود جواب عشقی که به پات ریختم...؟!این بود جواب محبتام...؟! بلند خندیدم...اونقدر بلند که انعکاس صدام تو فضای سوله میپیچید وواضح بگوش میرسید...
-من نامردم...؟!چی شد تا الان که تنها مرد زندگیت بودم چی شد یهو شدم نامرد؟!چون کثافت کاریهاتو نمیتونم تحمل کنم نامردم...؟!
-بااحساساتم بازی کردی...
بااخم غلیظی نگاهش کردم...گریه میکرد...برام مهم نبود...کاش خفه میشد صداش بدجوری رو اعصابم بود با صدای بلندی رو بهش گفتم:من با احساساتت بازی کردم...؟چی کار کردم که به احساساتت لطمه خورد؟!حرفای عاشقونه بهت زدم یا یه شب رویایی واست ساختم؟!مجبورت کردم بهم علاقه مند بشی؟هوم...؟ با گریه داد زد:سامی چرا درکم نمیکنی...؟تو که میدونی عاشقتم چرا بامن چنین معامله ای کردی؟چرا...چرا…؟ تعادلشو از دست داد و روی زمین افتاد...چندتا بادیگار به طرفش خیز برداشتن اما با نگاه شادی سرجاشون ایستادن و قدمی جلوتر نرفتن...هق هق میکرد...به خاطر اشکایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود.

1401/11/02 13:55

#کوه_غرور 209

زار میزد...اشک میریخت...دلم براش نمیسوخت...آره اینرو برای اونا به حق میدیدم...اینکه خردشون کنم...اینکه اونا رو تاپای نابودی بکشونم...لذت میبردم وقتی میدیدم اینطور جلوم زانو زده و شیون وزاری راه انداخته...سرشو بلند کرد و با گریه گفت:ازت نمیگذرم سام...کاری که باهام کردی رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...توی این مدت منو به بازی گرفتی...کاری کردی دوست داشته باشم ولی حالا که عاشقم کردی کشیدی کنارومیگی همش یه بازی بوده...خیلی نامردی سام...خیلی نامردی! عصبانی شدم...نباید باچنین جسارتی زل میزد توچشمام و این حرفارو میزد...با دوقدم بلند خودمو بهش رسوندم و یقه ش رو چسبیدم وبلندش کردم...جیغ خفیفی کشید...زل زدم تو چشماش...تموم خشممو ریخته بودم تو چشمام...فکم منقبض شده بود! تکونی بهش دادم و داد زدم :برای آخرین بار بهت میگم...توبرام مثل یه اسباب بازی بودی...اگه میدونستی نامردی چیه اینطور بامن حرف نمیزدی!...میزونی چیه؟! بلند تر داد زدم:عاشق اینم که خورد شدنتونو ببینم...این روح و احساس به ظاهر لطیفتو به آتیش بکشم...عجز و التماستو ببینم...دوست دارم با چشمای اشکیت به چشمام زل بزنی و بگی سام غلط کردم هرکار بگی میکنم فقط ترکم نکن...
هلش دادم به پشت افتاد روزمین...ناله کرد...بی صدا هق هق میکرد...از صدای بلندم وحشت کرده بود...چندتا از بادیگاردا بین اومدن و نیومدن مونده بودن و متعجب به صحنه ی روبه رو نگاه میکردن...نگاهم که به دیانا افتاد بیشتر عصبانی شدم...پابه پای شادی اشک میریخت...به طرفش قدم برداشتم و خواستم چیزی بگم که باصدای غلام متوقف شدم!
-به چه جرأتی با دختر من اینطور رفتار میکنی؟! به طرفش برگشتم...خیره شدم به اون چشمای سبزی که یه روز نابودم کرد...هم منو نابود کرد...هم تموم زندگیمو!
-به همون جرأتی که تو اون بالرو سرمن آوردی!به همون جرأتی که خواهر هرزه ات زندگی منو مادرمو خراب کرد...دقیقا باهمون جرأت و جسارت شما این کارو کردم...
چشماش برزخی شد و نگاهش تیز...قدمی به سمتم برداشت...
-باید زودتر از این حرفا میفهمیدم که کینه ی انتقام تو وجودت رخنه کرده...باید زودتر میفهمیدم و خودمو خونواده مو ازت دور میکردم!اما خب حالا هم دیر نشده...یادت که نرفته دست من اسیری هم تو و هم این خوشگل خانوم...میتونم چندجور زجرت بدم...اولیش اینکه جلوی چشمای تو یه شب رویایی باا

1401/11/02 13:56

#کوه_غرور 210

ین خانوم خوشگله بگذرونم و بعد بکشمت...یاهم اینکه...
بااین حرفش بیشتر عصبی شدم...
-تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی عوضی! لبخند دندون نمایی زد و گفت:مطمئنی ؟!از من خیلی کارا برمیاد که تو هنوز ازش خبر نداری...!
-میدونم تو کثافت کاری رقیب نداری و آشغال تر از این حرفایی اما نمیذارم دیگه بالیی سرم بیاری!مثل کوه...محکم ...سرسخت...جلوت وایستادم...قدم از قدم نمیتونی برداری! اسلحه شو تو دستش چرخوند و به سمتم نشونه گرفت...
-باچی میخوای جلوم وایستی؟!بادستای خالی…؟تنهایی...؟ پوزخندش عمیق تر شد...خواست جلوتر بیاد که صدای آژیر پلیس از بیرون به گوش رسید...
هول سرجاش ایستاد...
-واسه من پلیس خبر میکنی؟!آره لعنتی...؟!میکشمت...میکشمت
-همین جوری جرمت سنگین هست چندکیلو شیشه و آدم ربایی مجازات سختی داره...کارو واسه خودت سخت تر نکن!
-حرف مفت نزن نباید بهت اطمینان میکردم نباید! دیانارو که از ترس میلرزید پشتم فرستادم...
-صدا از بیرون کاملا واضح بود...
-شما توسط نیروی پلیس محاصره شدید...هرچه سریعتر مکان رو تخلیه کنید بی توجه به حرف پلیس اسلحه رو سمت شقیقه ی من نشونه گرفت و با یه حرکت ماشه رو کشید...
سرمو پایین کشیدم وچشمامو بستم اما قبل از اینکه تیر به من اصابت کنه صدای جیغ شادی و فریاد غلام به گوشم رسید...نا مطمئن چشم باز کردم وبادیدن شادی که غرق خون کف سوله افتاده بود شوکه شدمغلام ماتش برده بود...دیگه توجهی به اخطار پلیس که از بیرون شنیده میشد نمیکرد...زل زده بود به بدن نیمه جون دخترش که تو دریایی از خون قلت میزد...زانو زد...هنوز اسلحه تو دستش بود...دستشو دراز کرد و روی صورت شادی گذاشت...هیچی نمیگفت!انگار خواب بود...یه خواب عمیق...شادی لبخند تلخی زد و همون جور که خون از گوشه لبش جاری بود گفت:بابا...ناراحت نباش...!من فقط خواستم جون کسی رو که دوستش داشتمو نجات بدم!زندگی که من داشتم زندگی نبود...جهنم بود!حالا تموم شد....راحت شدم!ببخش اگه...

1401/11/02 13:56

#کوه_غرور 211

سرفه های شدیدش اجازه نداد بیشتر حرف بزنه همزمان فریاد غلام هم بلند شد:بچم مرد...چراهیچ *** کاری نمیکنه؟! پوزخندی رو لبم نشست...چه قدر منتظر این لحظه بودم...!چه قدر انتظار داشتم غم واقعی رو تو چشمای سبز این مرد ببینم!چه قدر تلاش کردم...چه روزهایی رو به شب رسوندم تا برای عذاب کشیدنش نقشه بکشم و چه شب هایی رو به روز رسوندم تالحظه ی عذاب کشیدنشو تو ذهنم تجسم کنم...!انتظار تموم شده بود...حالا به هدفم رسیده بودم...تکه تکه شدن قلب این مرد رو حس میکردم باید از ته دل خوش حال میبودم ولی...چرا نبودم؟!چرا تو دلم اون حس آرامش موج نمیزد...؟خبری از اون حس لذت ابدی نبود...!انگار هنوز تو اون منجالب بال بال میزدم...!
باضربه ای که به در خورد در سوله باز شد و ماموران یگان ویژه وارد شدن...بادیگاردا میدونستن که دیگه راه فراری نمونده...اینجا ته خده!آخر قصه س...!بدون هیچ دفاعی...بدون هیچ عکس العمل شگفت آوری خودشونو به دست پلیسا سپردن و به ثانیه نکشید فضای سوله پراز سربازایی شد که همیشه لحظه ی آخر میرسیدن...!
دو ماه بعد...!
دیانا: آخرین کتابمو داخل کوله ام گذاشتم و زیپشو بستم...!همزمان گوشی موبایلم زنگ خورد...فقط دوتا بوق و بعد قطع شد...!میدونستم اینطور زنگ زدن فقط مخصوص سام بود...!لبخند پررنگی زدم و از جا بلند شدم...حوصله ی منتظر موندن رو نداشت!کوله رو روی دوشم انداختم و از کلاس خارج شدم...بی توجه به نگاه های خیره ی دانشجوی تازه وارد از سالن اصلی گذشتم و با عجله از دانشکده بیرون رفتم! ماشین مشکی رنگش اونطرف خیابون پارک بود! بااحتیاط از خیابون رد شدم و کنار پنجره ایستادم...دونه های برف یکی پس از دیگری روی کاپوت داغ ماشین فرود میومدن و به محض استقرارشون آب میشدن هوای سرد بیست و پنجمین روز اسفند ماه لرز عجیبی به اندامم انداخته بود...باهمون چهره ی جدی و اخم همیشگی سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود وچشماشو بسته بود...!اصلا متوجه حضور من نشد!دلم میخواست تاابد اونجا بایستم و کوه غرورمو تماشا کنم اما سرمای استخون سوز زمستون اجازه نمیداد...
با دوانگشتم ضربه ی آرومی به شیشه زدم...چشماشو باز کرد و بادیدن من یه تای ابروشو بالا انداخت...قفل مرکزی رو زد و من تند و باعجله دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم اما اونقدر دستام یخ بسته بود که هیچ احساسی نداشت...نمیتونست دستگیره رو حرکت بدم...
خودش متوجه شد...به سمت در خم شد وبایه حرکت دروباز کرد...باباز شدن در موجی از هوای گرم صورت خشک و یخ زده مو نوازش کرد...سوار ماشین شدم و دروبستم...
دستامو جلوی بخاری گرفتم...گزگز

1401/11/02 13:57

کردن پوست دستمو حس کردم اما مهم نبود...این گرمای مطبوع لذت بخش بود!اونقدر تحت تاثیر این گرما قرار گرفته بودم که بدون اینکه سلام کنم گفتم:وا

1401/11/02 13:57

#کوه_غرور 212

ی هوا خیلی سرده...داشتم یخ میبستم اون بیرون! استارت زد و همونطور که نگاهش به روبه رو بود گفت:دستاتو اون طوری جلوی گرما نگیر...خوب نیست!دستای سرد رو هیچ وقت مستقیم جلوی گرما نمیگیرن استخونات یهو منبسط میشن و درد میگیرن خانوم مهندس...!
عمدا خانوم مهندس رو کشدار گفت تابیشتر لج منو دربیاره اما من از توجه بی حد و حصرش غرق در لذت بودم...
دستامو عقب کشیدم و روی زانوهام گذاشتم
-یکم دیر تر میومدی!کل دانشکده خالی شد آخرین نفری که اومد بیرون تو بودی!وایمیستادی کل چراغارو هم خاموش میکردی درو قفل میزدی بعد میومدی! متوجه کنایه حرفش شدم اما اعتماد به نفسمو از دست ندادم...
-خب چی کار کنم نمیشد به استاد بگم که من باید برم...فقط یک ربع اضافه نگهمون داشت شماتت بار نگاهم کرد...نگاهمو دزدیدم وگفتم:خب من که قبال گفتم احتیاجی نیست شما بیاین دنبالم...!خودم میتونم بیام...ولی...
-آره تو همون قبال هم جوابتو گرفتی!انتظار نداری که تو این تاریکی اجازه بدم تنها بیای ؟
-ساعت پنج عصره...!
-ولی تاریکه! سکوت کردم...جوابی برای حرفای منطقیش نداشتم! لبخند محوی زد وگفت:چی شد نامه تو گرفتی؟! انگار تازه یاد چیز مهمی افتاده باشم باهیجان به سمتش برگشتم وگفتم:وای آره آقا سامی!اوایلش موافق نمیکردن...اما بعد استاد مجد تا فهمید شرکتی میخوام برای کار آموزی اونجا مشغول شم متعلق به شماست قبول کرد...تازه کلی هم بهتون سلام رسوند!باورتون نمیشه...خیلی خوش حالم! سکوت کردم...واقعا اگه سام نبود من به کجا میرسیدم…؟اگه حمایت های سام نبود من الان کجای این سرزمین دنبال پناهگاه میگشتم...؟
- آره کاملا معلومه حس شاغل بودن بهت دست داده…پس از بعد از عید میشی کارمند من!کارمند کوچولو! رشته ی افکارم پاره شد...دیگه از اینکه منو کوچولو خطاب میکرد ناراحت نمیشدم....میدونستم سام فقط سربه سر کسی میذاره که براش مهمه...!نه هر کسی...!ته دلم مالش رفت...
-دستتون درد نکنه آقا سامی اگه شما نبودین...
بی توجه به حرفم دستشو دراز کرد و طره ای از موهامو که از مقنعه بیرون زده بود کشید...

1401/11/02 14:01

#کوه_غرور 213

-برای هزارمین بار میگم تشکر لازم نیست...!دیاناخودت زحمت کشیدی!نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخشو به ریه هام فرستادم...چه قدر این عطر خوب بود...دیگه به وجودش عادت کرده بودم...
-خسته ای؟! به نیم رخ مردونه و جذابش خیره شدم...
-نه...اونقدر خوش حالم که خستگیم اصلا به چشم نمیاد کنارپلکش چین افتاد...
-ازاون دوست دیوونه ات چه خبر!؟
ابروهام خود به خود بالا رفت و به تدریج به هم نزدیک شد...
-منظورتون به روژینه؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد با حرص بند کیفمو توی دستم فشار دادم وگفتم:چون به پیشنهاد دوستتون جواب منفی داده دیوونه اس؟! لبخند زنان سرشو تکون داد...لبامو جمع کردم و اخمم غلیظ تر شد...!
-توقع ندارین که روژین آقا پدرامو ببخشه؟!شما هیچ میدونین پدرام خان چه بالیی سر روژین آوردن؟شما هیچ میدونین سر اون قضیه روژین چه قدر اشک ریخت...!چه قدر داغون شد...؟نمیدونین!نه شما هیچی نمیدونین...پسری که عاشقش بود وسط راه تنهاش گذاشت...رفت بایکی دیگه ازدواج کرد...
روژین بدجور شکست آقا سامی!اصلا من اگه جای آقا پدرام بودم از صدفرسخی روژین هم رد نمیشدم...!
دستشو به نشونه تسلیم بالا برد وگفت:خیلی خب بابا!چرا قاطی میکنی؟!اصلا به من چه...!چی به من میرسه! خندم گرفت...چه زود عصبی شده بودم و سر کسی که دوستش داشتم داد میزدم لبمو به دندون گرفتم و سرمو پایین انداختم...ماشین وارد کوچه شد...
-گاهی اوقات باید به طرف مقابلمون فرصت بدیم اجازه بدیم حرف بزنه...گاهی اوقات باید پابذاریم رو احساساتمون و منطقی رفتارکنیم مگه خودت همیشه این حرفو نمیزدی؟! حرفی برای گفتن نداشتم...سام این روزها چه قدر متفاوت بود؟ ماشین روبه روی در بزرگ وسیاه رنگ خونه متوقف شد...نیم نگاهی به من انداخت و از داخل داشبورد ریموت رو درآورد...ماشین که داخل حیاط پارک شد از سکوت خونه تعجب کردم...روبه سام گفتم:چرا هیچ خبری نیست؟ همیشه آرمیتا باهیجان به استقبالم میومد وتا خود خونه حرف میزد...از اتفاقات روز مره میگفت...از مهدکودک...از دوستاش...اما حالا خیلی عجیب بود! جلوتر از من به راه افتاد...قدم تند کردم و کنارش قرار گرفتم
-جواب سوال منو نمیدیدن؟! ازگوشه ی چشمش نگاهم کرد وگفت:نه! برای هزارمین بار حرصم گرفت...سالنه سالنه از پله های ورودی ساختمون بالا رفتم و جلوی در متوقف شدم...چرا کسی درو باز نمیکرد؟! شونه ای بالا انداختم و خودم وارد شدم.تاریکی...تاریکی...تاریکی خونه اونقدر تاریک بود که نمیتونستم جایی رو ببینم...چشمامو ریز کردم و کورمال کورمال دنبال کلید برق به راه افتادم...دستم که کلید برق رو

1401/11/02 14:01

لمس کرد محکم فشارش دادم...به محض روشن شدن

1401/11/02 14:01

#کوه_غرور 214

چراغا صدای جیغ و دست بلندی منو از جا پروند...بادهانی باز به منظره ی مقابلم خیره شدم...
آرمیتا بایه تاپ و دامن قرمز رنگ چندتا بادکنک رنگی رو تو هوا تکون میداد و بالا وپایین میپرید! روژین بالبخند گشاد و مضحکی کنار پدرام ایستاده بود وباهیجان دست میزد...
گیتی جون به ویلچر حاج صادق تکیه داده بود و بالبخند خاصی نگاهم میکرد...وای اینجا چه خبر بود؟؟؟ انگار زمان متوقف شده بود...دیگه هیچ صدایی به گوشم نمیرسید...فقط تصویر ها جلوی چشمام رژه میرفتن...حرکت لبهای روژین رو میدیدم اما نمیفهمیدم چی میگه؟!انگار حس شنواییمو ازدست داده بودم...تازه همه چیز برام روشن میشد...امروز بیست و پنج اسفندماه...بیست و دومین سالگرد عمرم بود...!چرا یادم رفته بود...!؟
سری کنار گوشم قرار گرفت...نفسای داغی گردنمو نوازش کرد...بدنم سوخت و آتیش گرفت...قلبم به تپش افتاد...صدایی توی گوشم پیچید...
-تولدت مبارک فرشته کوچولو! مات شدم....هنگ کردم...تو باورم نمیگنجید...هوا کم بود...اکسیژن کم بود...نفس کشیدن سخت بود...
ذهنم خالی شده بود از هر چیزی!انگار توخالبودم...بی حرکت...بین زمین و آسمون معلق...برای من جشن تولد گرفته بودن؟! اشک تو چشمام حلقه زد...دیدم تار شد...لعنت به این قطره ها که وقت و بی وقت توی چشمام پر وخالی میشدن! هاله ای از یه تصویر آشنا جلوی چشمام شکل گرفت و دستی دور مچم حلقه شد...
-خاله دینی بیا ببین برات کیک خریدیم بیا دیگه! لبخند محوی زدم و همراه آرمیتا به وسط سالن کشیده شدم...خونه پربود از بادکنک و کاغذهای رنگی...بعد از هجده سال این اولین سالگرد تولدم بود...خیلی خوش حال بودم خیلی! گیتی جون به سمتم اومد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت...کمی خودشو جلو کشید و پیشونیمو بوسید...

1401/11/02 14:01

#کوه_غرور 215

-تولدت مبارک عزیز دلم...ایشاال صدسال زنده باشی...تو به هممون زندگی دوباره بخشیدی! گونه هام گلگون شد...سرمو زیر انداختم...واقعا از حرفش خجالت میکشیدم...
-اگه تو نبودی الان ماها کنار هم نبودیم...تو به تک تکمون کمک کردی! قطره اشکی روکه از گوشه ی چشمم چکید رو سریع پاک کردم...نمیخواستم بااشکام این لحظه های قشنگ رو خراب کنم...
روژین با صدای بلندی گفت:نمیخوای لباس عوض کنی؟! لبخندی زدم و به سمت پله ها حرکت کردم...صدای قدمهاشو از پشت سرم شنیدم
-هی کجا میری؟!وایستا منم بیام...!
روی تخت نشستم...هنوزهم باورم نمیشد این جشن برای من باشه...!شوک بزرگی بهم وارد شده بود روژین تند تند لباسای داخل کمد رو زیر ورو میکرد و زیر لب حرف میزد...آخر سر طاقت نیاورد...
-دریغ از ذره ای شعور تو کله ی پوک تو...!
مات به صورتش نگاه کردم...
-میگم تو بافسیل نسبت نداری؟!
-هان...؟!
-فسیل...سنگواره!بابا نمیدونی چیه؟!انواع باقی مانده آثار گیاهی وجانوری...نظیر جسم حیوانات و ...
کلافه گفتم:چرا چرت و پرت میگی روژین؟!حالت خوبه...؟تب نداری؟
-خوبم...ولی انگار تو خوب نیستی...خب داشتم میگفتم فسیل ها سالیان سال عمر میکنن!مثال هزار سال...
-روژین منظورت چیه؟!
-میگم تو چند سالته؟!
-خب اینطور که پیداست امشب بیست و دوسلام میشه! کمی متفکرانه نگام کرد وگفت:گمون نکنم...به خیال من یه صد صدو بیست سالت باشه! با کوسن روی تخت روی سرش کوبیدم وگفتم:روژین خل شدی؟! سرشو گرفت و ناله کنان گفت:آخه دختر این لباسا چیه که تو داری؟!همش مشکی...قهوه ای...سرمه ای...طوسی تیره...!اصلا میدونی رنگ روشن به چی میگن؟! تازه متوجه منظورش شدم...
-جدی دلت نمیگیره از اینهمه رنگ بندی!الان میخوای چی بپوشی!!؟
یه نگاه به لباسا کردم وگفتم:همون مانتو...
نذاشت حرفم تموم شه...دستمو گرفت و به سمت کمد کشید
-آخه کی جشن تولدش مانتو میپوشه که تو دومیش باشی! دستشو البه الی لباسا گردوند و بعداز یه جستجوی حسابی یه پیراهن مشکی بیرون آورد...یه نگاه کلی بهش انداخت وگفت:بااینکه رنگش تیره اس!ولی خب این بدک نیست! اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست وگفتم:روژین خیلی احمقی !آخه من جلوی سام و حاج صادق اینو بپوشم؟! لبخند شیطانی زد وگغت:اون سام که عینهو مرتاض های هندی میمونه!باور کن لختم جلوش بگردی اصلا تحریک نمیشه...اما این حاج صادق...!بدک نیستا!میخوای روش فکر کنی؟ ضربه ی محکمی به بازوش کوبیدم و لبمو گزیدم تا صدای خندم بلند نشه...
-خیلی خب بابا...حالا یه چیزی از روش میپوشی!من یه کت کوتاه سفید دیدم...اون خوبه! کمی فکر

1401/11/02 14:01

کردم...پیراهن مشکی ساده ی ماکسی آستین حلقه ای...اگه یه کت از روش میپوشیدم بد نمیشد! به ناچارلباسو از روژین گرفتم وگفتم:برو بیرون بذار بپوشم ببینم تو تنم چه طوره؟! تک خنده ای کرد وگفت:حالا بپوش همین جوری!این هیکل خوشگلتو ببینم جیگر! ضربه ای دیگه به بازوش کوبیدم...بی حرف از اتاق رفت بیرون...

1401/11/02 14:01

#کوه_غرور 216

لباسو تنم کردم اما لعنتی زیپش از پشت بسته میشد و هرچی تلاش میکردم نمیتونستم ببندمش!موهامو روی شونم ریختم و دستمو عقب بردم اما نتو نستم ببندمش...کلافه شده بودم...آروم روژین رو صدا زدم...خبری نشد...!
چندلحظه بعد در اتاق باز شد...بدون اینکه نگاهی به پشت بندازم گفتم: قربون دستت بیا این زیپو ببند دستم نمیرسه!
-صداش در نیومد...تعجب کردم!روژین همیشه اونقدر حرف میزد که آدمو کلافه میکرد حالا رفت و آمدش اینقدر آروم و بی سرو صدا جای تعجب داشت...
-روژین ماتت برده؟!بهت میگم بیا این زیپو ببند...دیر شد!اصلا به نظرم این لباسه خیلی تنگه!فک کن که یه درصد اینو جلوی سام بپوشم...آب میشم از خجالت که!لعنتی خیلی بازه...
-نه خیلی هم باز نیست...از نظر من که موردی نداره! باشنیدن صدای سام از پشت سرم جیغ خفیفی کشیدم و به عقب برگشتم...به در تکیه داده بود و مستقیم نگاهم میکرد!نگاهش جدی بود و روی پیشونیش چین افتاده بود!سام اینجا چی کار میکرد؟ تند از جا پریدم و مانتومو از روی تخت برداشتم و جلوم گرفتم...
-آقا سامی بهتر نبود اول در میزدید؟ دستاشو روی سینه اش تنظیم کرد وگفت:من که اینجا کاری نداشتم...تو صدام زدی!تازه قربون صدقه ام هم میرفتی !دلم نیومد کمکت نکنم! لعنت به من...لعنت به روژین...لعنت به این شانس! قدمی به سمتم برداشت...
-حالا پشت کن زیپتو بلندم! وای خدای من این بشر چرا تازگیا اینقدر پررو شده بود؟!واقعا شرم نمیکرد این حرفارو میزد؟! از خجالت سرخ شدم و سرمو پایین انداختم...با صدای خفه ای گفتم:نه خودم میبندم...شما بفرمایید
-نه تو خودت که نمیتونی!الان گفتی دستت بهش نمیرسه!تازه دیر هم شده! بااینکه از خجالت داشتم میمردم گفتم:نه یه خاکی تو سرم میریزم شما بفرمایید بیرون باصدایی که رگه هایی از خنده توش مشخص بود گفت:من جام راحته!تو هم راحت باش...!
دیگه واقعا داشتم حرص میخوردم...نمیتونستم جوابشو بدم و اونم از فرصت استفاده میکرد...حضورشو که کنارم حس کردم سرمو بلند کردم و ناخواسته نگاهمو دوختم به صورتش...لبخند پهنی زینت صورتش بود و چشماش برق میزد!چرا چشماش اینقدر ستاره داشت…؟

1401/11/02 14:02

#کوه_غرور 217

-میدونی بعد از دوماه این اولین باری بود که اینقدر سرخ شدی!قبال هم بهت گفته بودم که وقتی صورتت قرمز میشه خیلی بانمک میشی! حس میکردم دارم آتیش میگیرم...قطرات عرق رو روی تیره ی پشت کمرم حس میکردم...چرا ازم فاصله نمیگرفت...؟چرا اینقدر نزدیک میشد؟مگه نمیدونست من خیلی کم جنبه ام؟ لبمو گزیدم و نگاهمو دوختم به زمین...
-دیانا پس چرا نمی...
صدای روژین قطع شد...انگار اونم از حضور بی موقع سام تو اتاقم شوکه شده بود...
سام کمی ازم فاصله گرفت و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه با قدمهای بلند ومحکم از اتاق رفت بیرون و من سست و بی حرکت کف اتاق افتادم سام: برای هزارمین بار عرض حیاط رو طی کردم...دیگه سرایدار خونه هم اونقدر همراه بامن گردنشو این طرف و اونطرف چرخونده بود تا سراز کار من دربیاره خسته شده بود و بی تفاوت روی صندلی تواتاقک کوچیکش نشسته بود...!
چرامعادالت ذهنیم به هم خورده بود؟!همه چیز برام گنگ و بی مفهوم بود...!نمیتونستم روی یه موضوع متفکر بشم...گیج و منگ بودم...انگار ازنهایت درد به بی حسی رسیده ام. چیزی دارد تمام میشود...
چیزی دارد آغاز میشود...
ترک عادتهای کهنه...
وخوگرفتن به عادت های نو...
این احساس چنان آشناست گویی هزار بار زندگیش کرده ام...
میدانم و نمیدانم چیست؟! جدی چرا اینطور شد؟!از کی...؟از چه موقع...؟این عادت نو از کی شروع به شکل گرفتن کرد که من نفهمیدم...!اگه میفهمیدم شاید میتونستم جلوشو بگیرم...!ولی از دستم در رفت...!نتونستم...!
دونه های برف یکی یکی روی صورتم فرود میومدن ولی ذهنم اونقدر درگیر بود که حوصله ی کنار زدن این برفا رو ازروی صورتم نداشتم...
مدام چهره ی دیانا توی ذهنم نقاشی میشد...چیزی فراتر از دیدنش میخواستم...یه چیزی فراتر از این نزدیکی میخواستم!نزدیکی که اسمش فقط کنار هم بودنه...!نه چیزی بیشتر...
دلم نزدیکی میخواست...نزدیکی هایی از نوع خواستن...از نوع دوست داشتن و دوست داشته شدن...عشق و فقط عشق...!این چه بالیی بود که سرم اومده بود؟! نگاهمو دوختم به آسمون بی ستاره ی بالای سرم...آسمونی که حالا دیگه سیاه نبود...رنگ سرخش روی تموم سیاهی ها خط کشیده بود!یه ضربدر بزرگ روی همه ی بدی ها...زشتی ها...کثیفی ها! بعداز گذشت این دوماه سخت امشب اولین شبی بود که آسمون دیگه سیاه به نظر نمیرسید نفس عمیقی کشیدم...سرما به وجودم نفوذ کرد ولی نلرزیدم هنوزم مثل قبل محکم بودم...سرسخت و قوی...ولی از درون متزلزل...تزلزلی که فقط خودم حسش میکردم...خودم درکش میکردم...خودم میفهمیدمش! خدایا بازم تو بردی...!هنوزم من ب

1401/11/02 14:02

#کوه_غرور 218

ازنده ام...تواینبازی تو برنده شدی…منو شکست دادی...!بهت گفته بودم از دست این دختر کاری بر نمیاد...بهت گفته بودم بی عرضه تر از این حرفاست که بتونه راهی به دلم باز کنه...گفته بودم ازاین دختر زرنگ تراشم نتونستن رومن تاثیر بذارن...گفته بودم ساده است...مظلومه...بی *** و کاره...بی زبونه...
پاک و بی آالیشه...ولی حالا...حالا...اینجا که من ایستادم...حرفمو ازت پس میگیرم خدا!این دختر باتموم سادگیش...باتموم مظلومیتش شده تموم زندگیم...تموم فکر وذکرم...تموم خیالم! تو بردی...بازم مثل همیشه تونستی راه پیروزی رو پیدا کنی...
زانوهام سست شد وروی زمین قرار گرفت...
صدای اذان توی گوشم پیچید...ساعت چندبود؟!پنج صبح شده بود؟ اهلل اکبر...اهلل اکبر...اهلل اکبر...اهلل اکبر...
همیشه صدای اذان به خونه ی ماهم میرسید؟!پس چرا من هیچ وقت صداشو نمیشنیدم؟! اشهدان ال اله اال اهلل...
یه چیزی به گلوم فشار میاورد...سخت بود...سفت بود...محکم بود! سعی کردم قورتش بدم اما لعنتی به گلوم چسبیده بود و از جاش تکون نمیخورد...
پشت پلکام میسوخت...؟!این چه حالی بود که من داشتم…؟ این روزها به نحو عجیبی مکدرم بگذار تا به عطر تو ایمان بیاورم این باور مچاله مرا پیر می کند اینکه به چشم های تو راهی نمی برم تا یک گره به بقچه ی احساس باقی است از جاده ی خیال تو بگذار بگذرم تاریکی زمخت مرا زیرو رو نکن روشن ترین ستاره ی شبهای باورم ترجیح می دهم که بمیرم فقط همین بر من مباد باور یک عشق دیگرم تا مغز استخوانم از این حرفها پر است ای عشق من چگونه گریبان نمی درم گفتی که می رسیم بهم طبق سرنوشت چیزی نمانده بود که پر دربیاورم شوری کبوترانه مرا در خودش گرفت رفتم حرم صدا زدم ای صاحب حرم حالا که مثل ماهی خوشبخت کوچکی در موج خیز چشم قشنگت شناورم کاری بکن که پنجره ها بازتر شود شاید به چشم های تو ایمان بیاورم ....
-چت شده پسر؟! به طرف صدای حاج صادق برگشتم...تو ایوون روی ویلچرش نشسته بود و بالبخند نگاهم میکرد...!سرمو پایین انداختم:چیز مهمی نیست...!
-اتفاقا خیلی هم مهمه که تورو اینجوری کلافه کرده!بدجور دلتو برده آره؟! مات نگاهش کردم...نمیخواستم به عمق کلماتش فکرکنم...اماچه طور فهمیده بود؟! لبخندش عمق پیدا کرد…
-نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم!از حال روزت پیداست بدجور خاطر خواهش شدی! دستی به موهام کشیدم و قدمی به سمتش برداشتم...روی اولین پله نشستم و سرمو به نرده های پشت سرم تکیه دادم...چرا دست از این موضوع برنمیداشت؟!به اندازه کافی کلافه بودم...گنجایش بیش از این رو نداشتم

1401/11/02 14:02

#کوه_غرور 219

-چرانخوابیدین؟دیر وقته...؟
-کجا دیر وقته پسر؟!همه منتظر توهستن...!مثال امشب جشن تولد داریما! جشن تولد...؟جشن تولد...؟مگه تموم نشده بود؟!الان ساعت از پنج صبحم گذشته بود...!گیج پرسیدم:الان ساعت چنده؟! نوچ نوچی کرد وگفت:ببین کارت به کجا کشیده که حساب ساعتم ازدستت در رفته!هنوز دو ساعت نیست که اومدین!ساعت نزدیکای هشته شبه...!پاشو بیا تو آرمیتامنتظره کیکه!اگه یه ذره دیر تر برسی فک کنم باانگشت سوراخ سوراخش میکنه… ساعت هشت شبه؟!مگه ممکن بود؟من الان صدای اذان رو شنیدم...اذان صبح بود...نبود؟
-ولی الان صدای اذان میومد...!
ابروهاش کمی به هم نزدیک شد...
-مجنون شدی؟!تو این حوالی اصلا مسجد نیست گل پسر...!تو صدای اذانوازکجا شنیدی؟! شنیده بودم...؟آره صدای اذانو واضح تر از هرچیزی شنیده بودم...!چه طور ممکن بود...؟!من خیاالتی نبودم...!نبودم...
-نمیدونم چه طور؟!ولی صداشو شنیدم...نزدیکتر از هرچیزی...انگار تو گوشم زمزمه میشد
-اثرات خستگی زیاده...باید یکم استراحت کنی...!منم اگه جای تو بودم اینطور میشدم...حسابی شرمنده ام همه کارا افتاده گردن تو...دست تنهایی...سخته وسط حرفش پریدم:نه اصلا...من عادت دارم به بی خوابی...به خستگی!ولی این صدا بار ها و بارها تکرار شده...اولین بار نیسته خیال میکنم خیاالتی شدم!
-وقتشه دلتو آب و جارو کنی پسر!بس نیست این کینه ی ده ساله؟!اون خدابی خبراهم که به سزای عملشون رسیدن...چرا بی خیالشون نمیشی؟چرا به خودت...به مادرت...به اون دختر بیچاره رحم نمیکنی؟ پلکامو روهم گذاشتم...
-میخوام ولی نمیشه...!
-چرا نمیشه؟!اگه بخوای میشه...!میدونی مادرت چند وقته منتظر تو بری ازش معذرت خواهی کنی؟!میدونی چندوقته داره حسرت میخوره تورو تو آغوش بگیره؟!ده سال بس نبود...؟از این پیله ی ده ساله بیا بیرون...پیله تو پاره کن و بیا بیرون چشمام میسوخت...سینه م به خس خس افتاده بود...
-زندگی سخت شده...ادامه دادن سخت شده...طاقتم کم شده!
-خب چرا بهش حرفی نمیزنی؟!
-سخته از خودم...از احساساتم...از حس درونیم باهاش حرف بزنم!اصلا نمیدونم جوابش چیه؟!میترسم منو

1401/11/02 14:02

#کوه_غرور 220

پس بزنه...!میترسم منو نخواد...!طاقت شکست دوباره رو ندارم...اصلا ازخودمم مطمن نیستم...شک دارم به خودم...به احساسم!
-تیری تو تاریکیه!یامیخوره به هدف یامیره تو اوت...شکستی توش نیست...دختر خوبیه...ازاین مدل آدمها کم پیدا میشه ازدستش نده...
-میخوامش...همین حالا...الان...!زود زود میخوامش دیگه نمیتونم منتظر باشم بلند خندید...اونقدر بلند که سرایدار کلافه سرشو از پنجره ی اتاقکش کرد بیرون تا ببینه چه خبره....بریده بریده گفت...
-از آن نترس که های و هوی دارد...از آن بترس که سربه توی دارد!پسر چه قدر آتیشت تنده...هنوز هیچی نشده زدی تو خط خواستن؟!هنوز جواب نگرفتی یادت که نرفته! سرمو محکم به نرده های پشت سرم کوبیدم...مثل پسر بچه ها ی پنج ساله رفتاد میکردم اون موقع که دلش یه اسباب بازی میخواد و کسی براش نمیخره...دلم میخواست...!دلم دیانا رو میخواست...حال خودمو درک نمیکردم...!
-پاشو بریم تو...یکی بزن رودلت که بی موقع چیزی نخواد!میخوای به گیتی بگم باهاش حرف بزنه؟ مامان...حرف میزد؟حاضربود برای پسری که بهش دروغ گفته پاپیش بذاره...؟!
-فکرمیکنم بدونه دلت پیش این دختر گل گیره! تندگفتم:از کجا میدونه؟
-مادرا چیزی نمیپرسن همه چیزو خودشون میدونن!حس مادریه دیگه!بگم بهش حرف بزنه...؟
-نه لازم نیست...فعال نه! باابروهای بالا رفته نگاهم کرد...
-حالت خوبه پسر؟یه بار میگی میخوایش زود زود!بعد میگی فعال نه؟!تکلیفت باخودت معلومه؟! آهی کشیدم وگفتم:نه!
-توزندگی به استقبال همه چیز رفتیم اما اونقدر مراقب پشتمون بودیم که دیر رسیدیم!حواست باشه دیر نشه...مرغ از قفس بپره پریده ها! از جا بلند شدم و از پله ها بالا رفتم...روبه روی در که ایستادم رو به حاج صادق گفتم:بینمون میمونه نه؟!

1401/11/02 14:02

#کوه_غرور 221

-خیالت تخت...حرفای مردونه همونجا که زده میشه همونجا هم چال میشه! لبخند تلخی زدم و وارد خونه شدم...همزمان موجی از هوای گرم به صورتم خورد و صدای موسیقی پرهیجانی تو گوشام پیچید!چشم چرخوندم بی اختیار دنبال دیانا میگشتم...کنار آرمیتا پیداش کردم...آروم وبی صدا حرف میزدن و میخندیدن!لباسی رو که بالا تنش دیده بودم نپوشیده بود...یه بافت طوسی رنگ تا زانو همراه شلوار جین تنش کرده بود!موهای طلایی رنگش زیر شالش پنهون بود...سنگینی نگاهمو که حس کرد سرشو به طرفم چرخوند...نگاهش که به نگاهم گره خورد گونه هاش سرخ شد و سرشو زیر انداخت...لبخند محوی زدم...من این سرخ شدنهارو به چی تعبیر کنم؟! روی اولین مبل نشستم...مامان نیم نگاهی به من انداخت اما بدون اینکه حرفی باهام بزنه به سمت دیانا رفت وچیزی کنارگوشش گفت...سرمو پایین انداختم...!باید با مامان حرف میزدم...؟باید ازش معذرت خواهی میکردم...؟ولی چه طور...؟ دستی روی شونم نشست...به طرفش برگشتم...پدرام بود!حالت نگاهش خیلی خاص بود...!
-امروز رفتی مقالات؟! چشماشو تو کاسه چرخوند...
-سام میخوای یه امروز در مورد کار حرف نزنیم؟!بابا یه جشن تولدو زهرمارمون نکن دیگه! جدی...مثل همیشه...اخمی کردم وگفتم:طفره نرو!بهت میگم رفتی مقالات یانه؟! لبخند کش اومده شو جمع کرد و صاف نشست...

1401/11/02 14:03

#کوه_غرور 222

آره رفتم...وضعیتش مثل قبله...تغییری نکرده...البته دکتر میگفت به خاطر شوک بزرگی که بهش وارد شده انفارکتوس میوکارد روی داده چون از قبل سابقه ی بیماری قلبی داشته سلولهای قسمتی از میوکارد قلبش برای همیشه از کار افتادن و احتمال بهبودی ندارن! پرحرص مشتی روی زانوم زدم...
-لعنتی!چرااون اتفاق افتاد؟!
-حرص نخور به درک...
تیز نگاهش کردم…
-تو مثل اینکه حالیت نیست مسئولیت این مأموریت به عهده ی من و تو بوده!اگه حالش خوب نشه جواب اون بالایی هاروچی میدی؟
-ماتمام تلاشمونوکردیم...اگه اتفاقی افتاده دست ما نبوده خواست خدابوده!
-همین؟! کلافه نگاهشو ازم گرفت وگفت:آره همین و بس!
-عمو سام نمیای کیکو ببریم؟!خاله دیانا میخواد شمعارو فوت کنه! نگاهمو از پدرام گرفتم و به صورت تپلی آرمیتا دوختم...سعی کردم لبخند بزنم...از جابلند شدم و گفتم:بریم پرنسس کوچولو! باذوق دستمو گرفت وگفت:پرنسس نه!سیندرال...!
تک خنده ای کردم وسرمو به طرفین تکون دادم باهاش هم قدم شدم و به ته سالن رفتیم...دیانا باخنده به روژین نگاه میکرد و روژین هم باهیجان یه چیزی رو براش تعریف میکرد...نگاهش که به من افتاد لبشو گزید با چشم و ابروبه روژین اشاره کرد که دیگه ادامه نده اما انگار روژین دوهزاریش کج تر از این حرفا بود...بی توجه به دیانا ادامه میداد...پشتش که قرار گرفتم فقط یه جمله ی کوتاه شنیدم...
-چرا ابرو مین

1401/11/02 14:03

#کوه_غرور 223

دازی بالا بالا؟!مرتاضو دیدی؟!آخه مرتاضم دیدن داره...؟ باتک سرفه ی من هینی کشید و به عقب برگشت نگاهش که به من افتاد با تته پته گفت:اوا...س...سلام آقا سامی...چیزه...میدونید...ما داشتیم درمورد یکی از بچه های دانشگاه حرف میزدیم...مرتاضه!یعنی نه از اون مرتاضاها!نه یه مدل مرتاض دیگه...چه جوری بگم آهان...اسمش مرتضی ست...
انگشتاشو بااسترس میچلوند و بانگرانی نگاهم میکرد...از قیافه ی ترسیده اش خندم گرفت...اما به زور جلوی خودمو گرفتم حتم دارم موضوع بحثشون درمورد من بود اما ارتباط مرتاض باخودمو نمیفهمیدم...بااخم گفتم:بسه...مهم نیست! بعد نگاهی به دیانا انداختم وگفتم:نمیخوای شمعارو فوت کنی؟! هول گفت:چرا...چرا! سرشو که جلوآورد حاج صادق باخنده گفت:هول نکن دختر اول آرزو کن! لبخندی زد و زیر لب چندتا جمله رو زمزمه کرد که اصلا متوجه نشم...یعنی تلاشی هم برای دونستنش نکردم چون ارتباطی به من نداشت...هرآرزویی که داشت خصوصی بود و به من مربوط نمیشد چشماشو بست و بایه فوت محکم کل شمعارو فوت کرد...
چشماشو که باز کرد برای چندثانیه خیره شد تو چشمام...چشمای خیسش اونقدر براق بود که یه لحظه کم مونده بود اختیار از دست بدم...این چشما چه بالیی سر من آورده بودن؟!کمی فکرکردم...اگه برای چند ثانیه فقط چند ثانیه درآغوش میگرفتمش چه عکس العملی نشون میداد؟! دستی به موهام کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم...باقدمهای بلند ولی محکم به طرف پله ها حرکت کردم و تند باعجله بالا رفتم...دیگه نمیتونستم به سادگی وجودشو نادیده بگیرم...نمیتونستم کنارش باشم و بی تفاوت باهاش رفتار کنم...نمیتونستم احساساتمو پنهون کنم...!نمیتونستم...موندن من بیش از اندازه جایز نبود!دیانا: نمیدونم برای بار چندم بود که گیتی جون رو از ته دل بغل میکردم...بوس محکمی روی گونه اش نشوندم و بعد کمی ازش فاصله گرفتم...
-واقعا ممنونم...نمیدونم چه طور ازتون تشکرکنم!جشن تولد فوق العاده ای بود! دستمو نوازش کرد ومهربون گفت:الهی قربونت برم مادر!تو برای ما خیلی باارزشی...لیاقتت بیشتراز این حرفاست...یه جشن تولد ساده که این حرفارو نداره! روژین از پشت سرم گفت:لوسش نکنین گیتی جون الان فکر میکنه چه خبره!همچین تحفه ای هم نیست...!
گیتی ضربه ای به بازوی روژین زد وگفت:بال...حالا حسودی نکن!توهم خیلی گلی روژین لبخند دندون نمایی زد...
-نه دیگه قبول نیست...منم ازاون بغل محکما میخوام...
گیتی سرشو به طرفین تکون داد و روژینو درآغوش کشید...نمیدونم چی در گوشش گفت که روژین کمی خجالت کشید و زود از بغل گیتی اومد بیرون...
با

1401/11/02 14:04

صدای حاج صادق گیتی از ما فاصله گرفت و من فرصت کردم از زیر زبون روژین حرف بکشم...
-چی بهت گفت که این جوری شدی؟ دستمو گرفت و به سمت مبل کشید...همین که نشستیم گفت:الهی این پدرام ذلیل بشه که آبرو واسم نذاشته قصه ی عشق مادوتا رو حتی خواجه حافظ شیرازی هم میدونه! خندیدم...خیلی بامزه حرص میخورد...
-پسره ی احمق...معلوم نیست چی به گیتی جون گفته که به من میگه دل این پسرو نشکن!انگار من چی کارش کردم...خودش یادش رفته چه بالیی سرم آورد! دستمو دور شونه ش حلقه کردم و چونمو روی بازوش گذاشتم...
-بی خیال گذشته...این پدرامم پسر بدی نیست!نمیخوای یکم بهش فرصت بدی؟! بااخم نگاهم کرد...
-فرصت بدم که چی بشه؟!نمیخوام دوباره...
وسط ح

1401/11/02 14:04

#کوه_غرور 224

رفش پریدم...
-چیزی قرار نیست دوباره تکرار بشه!اجازه بده حرف بزنه...حتما حرف برای گفتن زیاد داره...دلم براش میسوزه ببین چه مظلوم نگاهت میکنه؟! چشماشو دوخت به چشمام...
-تو میگی چی کار کنم؟!باکسی که یه روزی بهم گفت فراموشم کن بهم گفت دوستم نداره...بهم گفت همه حرفاش دروغ بوده بشینم از چی حرف بزنم؟!اصلا چه حرفی برای گفتن داره؟
-نمیدونم ولی ته دلم حس میکنم یه اتفاقاتی افتاده که پدرام مجبور شده ترکت کنه!اگه اینطور نبود الان بعد اینهمه وقت سراغتو نمیگرفت!
-نمیتونم الان تصمیم بگیرم...باید فکر کنم...
-باشه فکرکن امافقط به خودت فکر نکن!سعی کن کینه های قدیمی رو کنار بذاری! نگاهی به ساعتم انداختم...
-پروازت دیر نشه؟!
-نه دیگه الان میرم!ای کاش به مامان وبابا قول نداده بودم که میرم پیششون!دوست داشتم کل تعطیالت رو باهم خوش بگذرونیم ولی حیف...
-دیوونه!من آرزومه پدرمادر داشتم میرفتم دیدنشون اونوقت تو!خیلی ناشکری! از جا بلند شد...منم بلند شدم...مانتوشو از روی دسته مبل برداشت و تنش کرد...نگاه پدرام روی روژین ثابت بود اما روژین توجهی نمیکرد...فکری به سرم زد باصدای نسبتا بلندی گفتم:
-آقا پدرام تشریف میارین لطفا؟! پدرام باشنیدن صدای من متعجب از جا بلند شد و با چند قدم بلند خودشو به ما رسوند...روژین باابروهای بالا رفته خیره نگاهم میکردانگارازقصد من باخبر شده بود!
-بله دیانا خانوم؟ لبخندی زدم وگفتم:میشه روژین رو تا فرودگاه مهرآباد برسونین!؟
چشماش برقی زد....نگاهشو دوخت به روژینی که بادهان باز منو نگاه میکرد...چشمکی بهش زدم وگفتم:
-چی شد قبول نمیکنین؟! باتته پته گفت:چ...چرا!چرا!البته باکمال میل روژین اخمی کرد و کیفشو روی دوشش انداخت...
-لازم نیست خودم میتونم برم چالق که نیستم!ماشینم دارم لبمو به دندون گرفتم...
-بذار ماشین همین جا بمونه!تازه پول پارکینگ هم نمیدی...آقا پدرام میرسوننت پاشو زمین کوبید...
-نمیشه باد پدرام خالی شد...مأیوسانه به رفتار روژین نگاه میکرد...دلم براش میسوخت روژینو به سمت در هل دادم وگفتم:حرف نباشه...روژین جان عجله کن تا دیر نشده سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت:به خدا لهت میکنم دیانا!واسه من نقشه میکشی!؟

1401/11/02 14:04

#کوه_غرور 225

یه بالیی سر تو واون مرتاض هندی بیارم که اون سرش ناپیدا اصلا الان داد میزنم میگم دیانا عاشقت شده رنگم پرید هول گفتم:روژین جون من این کارو نکنی!آبروم میره...!
-چه طور ت منو حرص میدی اونوقت من تورو حرص ندم؟!
-من میخوام شما دوتا...
-لازم نکرده پدرام از کنارمون رد شد و سوییچ به دست گفت:من بیرون منتظرم روژین بدون اینکه نگاهی به پدرام بندازه روبه من گفتم:بگم؟! ملنمس نگاهش کردم...
-حیف که ازاین پسر مغرور همچین خوشم نمیاد!میدونم اگه بفهمه تو دوستش داری دور برمیداره وفکرمیکنه چه خبره...برو دعا به جون من کن! بوسی روی گونه اش نشوندم
-قربونت برم...حالا برو پدرامو معطل نکن! اخمی کرد و برای خداحافظی سمت گیتی جون و حاج صادق رفت...
نگاهم روی آرمیتا ثابت موند...چه با شور و هیجان با پدرش حرف میزد...خداروشکر که اینقدر سرحال بود...هیچ وقت صحنه ای روکه بعد ازمدتها پدرشو دید فراموش نمیکنم...ذوقشو هیچ وقت ازیاد نمیبرم!خداروشکر...صداش زدم...
-عزیزم آرمیتا جون نمیخوای بخوابی خاله؟!دیر وقته ها! حاج صادق مستقیم نگاهم کرد و گفت:خاله دیانا راست میگه!بروبخواب عزیزم آرمیتا خودشو تو آغوش حاج صادق فرو کرد وگفت:من میخوام امشب با بابام بخوابم لبخندی زدم و چندقدم به سمتش برداشتم…
-نمیشه هرکس باید تواتاق خودش بخوابه!دیگه تو ماشاال واسه خودت خانومی شدی...
-سیندرال...عمو سامی بهم گفت سیندرال حاج صادق بلند خندید و من دست آرمیتا رو گرفتم:بیا سیندرالی من بیا بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم! باناراحتی باهام هم قدم شد و باهم از پله ها بالا رفتیم...!
نیمه های شب بود که از خواب پریدم...کنار آرمیتا خوابم برده بود...پتورو روی آرمیتا مرتب کردم و از اتاقش خارج شدم...آروم و شمرده خودمو به اتاقم رسوندم...!
نگاهی به ساعت کنار تختم انداختم و چادر نماز سفید رنگمو ازروی چوب لباسی برداشتم...وضو گرفتم و به نماز ایستادم...این روزها بیشتر از همیشه به خدا نیاز داشتم...به محبتش...به مهربونیاش...به عشق بی پایانش نیاز داشتم...نیاز داشتم که منو تایید کنه!بهم سرکوفت نزنه...سرزنشم نکنه!بهم امیدواری بده...بهم زندگی بده...!کابوسهای وحشتناکی روکه تو این دوماه دچارش شده بودم ازم دور کنه...کابوسهایی از جنس ترس...از جنس وحشت...از جنس دلهره!بعداز مرگ شادی این کابوسها دست بردار نبودن و تقریبا هرشب سراغم میومدن...تلخ بود!نمیتونستم از دستشون فرار کنم...نمیتونستم...
بااهلل اکبر به رکوع رفتم...صدای درات

1401/11/02 14:04

#کوه_غرور 226

اقم حواسمو پرت کرد...صدای قدمهایی که بهم نزدیک میشد تمرکزمو بهم ریخت...قدمهایی محکم...بلند...پرغرور! من این قدمهارو میشناختم...
اهلل اکبر به سجده رفتم...سرمو که بلند کردم چشمم به جانمازی افتاد که بافاصله ی کمی از من روی زمین پهن شده بود!درست کنار جانماز من...!صدای گیرا ومحکمش توی فضای اتاقم طنین انداز شد...باورکردنی نبود...!سام...نماز...؟! رکعت دوم رو با سرعت بیشتری خوندم و ازروزمین بلند شدم...همونطور که نگاهم به سام بود عقب عقب رفتم و روی تخت نشستم! خیره شدم به صورت جذاب و مردونه ش...چه طور میشد عاشق این مرد نشد؟! یاد دوماه قبل افتادم...
-شادی مرد...!؟
خیره به چشمام فقط نگاهم کرد...قطرات اشک روی صورتمو پاک کردمو خودمو جلو کشیدم
-واقعامرد؟!به همین سادگی...؟!بایه گلوله؟!
-آره مرد! روی زمین زانو زدم...سرم به دوران افتاده بود...
-خیلی نامردی...خیلی خودخواهی!اون دوست داشت...به خاطر تو خودشو انداخت جلوی گلوله...واسه حفاظت از جون تو مرد!تو باعث مرگش شدی...
ته گلوم میسوخت...بااینکه معلوم نبود چندروزه غذا نخوردم امااحساس تهوع میکردم..یه لحظه هایی تو زندگی هست که حالتی شبیه به تهوع داری...یه تهوع مدام درحالی که چیزی هم بالا نمیاری...یکی انگار دلت رو چنگ میزنه!روی صندلی های بیمارستان نشستم و سرمو تو دستام گرفتم لب پایینیشو به دندون گرفت و با صدای خفه ای گفت:به اندازه کافی داغونم...داغون ترم نکن! پوزخندی زدم و با صدایی که بی اراده بلند شده بود گفتم:تویه آدم خودخواهی!یکی که به خاطر رسیدن به منافع خودش از جون آدما مایه میذاره...از این آدما بدم میاد...!بدم میاد! بی اختیار جملاتی به زبونم میومد که دلم نمیخواست زده بشه...نمیخواستم اون حرفا رو بزنم اما حال اون روزم روهم نمیتونستم درک کنم...نمیتونستم خودمو کنترل کنم...بی هواازکوره در رفته بودم..شادی واقعا بی گناه بود؟! باخشم زل زد تو چشمام ...فک منقبض شده شو حرکت داد وگفت:حرف حق میزنی اما باید یاد بگیری هر حقیقتی رو تو صورت طرف مقابل تف نکنی...روح و روان آدما از هر حقیقتی عزیز تره...تو اولین کسی نیستی که ازم متنفره...!مادرمم ازم من بدش میاد...ولی یه چیزی رو نمیدونید که اگه میدونستید شاید حقو به منم میدادید...به منی که هیچ وقت به حقم نرسیدم باشنیدن صدای بسته شدن در اتاقم از جا پریدم...رشته ی افکارم پاره شده بود....چه قدر سفربه گذشته ها تلخه!گذشته ام درد میکنه...!
جانمازمو ازروی زمین جمع کردم...دلم میخواست باهاش حرف بزنم...دلم میخواست حرفای گذشتمو پس بگیرم...من پشیمون بودم...!

1401/11/02 14:05

#کوه_غرور 227

شالمو روی سرم انداختم...پتوی روی تختمو برداشتم و ازاتاقم بیرون رفتم...میدونستم همیشه تو هوای گرگ ومیش تو حیاط قدم میزنه...اما امروز بابقیه ی روزها فرق داشت...سام امروز کنار من...نماز خونده بود!مگه میشه کسی نماز بخونه و با خدا قهر کنه؟! وارد حیاط شدم...هواتاریک تر از چیزی بود که فکرشو میکردم...ازپله های پوشیده از برف و لیز به آرومی پایین اومدم...لرز به اندامم افتاد...صدای خش خش قدمهام روی زمین پوشیده از برف فضارو پرکرده بود روی صندلی های کنار استخر نشسته بود.نزدیکش ایستادم و پتو رو روی شونه هاش انداختم...
-هوا سرده...سرما میخورید!نمیخواین بیاین تو؟! بی توجه به سوالم با صدای خش داری گفت:یه زمانی فکرمیکردم باهر ضربه ی مشتم میتونم هر سنگی رو بشکنم اما یه روز روبه روی یه صخره قرار میگیری ومیبینی که نمیتونی راهشو تغییر بدی! لبمو به دندون گرفتم صدای بغض دارش قلبمو تکه تکه میکرد...
-زندگی مثل چرخه ایه خداجاشو با عزیز ترین کساش عوض میکنه بعد همون بازی رو تکرارمیکنه هرچیزی که یک بار اتفاق بیافته بازم اتفاق میافته اگه یکبار از چیزی فرار کنی همیشه پاتو تو همون جاپا میذاری وفرار میکنی هردفعه که پاتو میذاری جاپای قبلی بزگترمیشه هرچه قدر که اتفاقات رو پشت سر بذاری باز جلوچشمات سبز میشه حتی اگه نتونی گذشته رو عوض کنی میتونی پیش خودت نگهش داری...
کنارش روی صندلی خیس از برف نشستم...
سرشو به طرفم برگردوند باورم نمیشد چشماش خیس بود!مرد مغرور من گریه کرده بود…؟مگه ممکن بود…؟
-من آدم نامردیم…؟من پست و بد جنسم...؟ بغضی روکه گلومو چنگ میزد فرو بردم و باصدای آرومی گفتم:حالا که دارین به این موضوع فکرمیکنین یعنی نامرد نیستین!یعنی بی وجدان و بد نیستین...!یه چیزی ته وجودتون هست که نمیتونین ازش فرار کنین هرچه قدرم تلاش کنیدنمیتونیداونو از بین ببرید...
-میخوام آشتی کنم...با خدا...با مامان...با زندگی...با خودم...باهمه چی!میخوام آشتی کنم...!میخوام یه زندگی آروم و بی دغدغه داشته باشم...بدون استرس...بدون نگرانی...بدون هیجان!آروم و ساکت...ولی سخته! چه قدر سام این روزهارو بیشتر از قبل دوست د

1401/11/02 14:06

#کوه_غرور 228

اشتم...!
-وقتی باخدا به این سادگی آشتی کردین یعنی آشتی کردن با بقیه اصلا سخت نیست...
-من نمیخواستم شادی بمیره...دوست داشتم غلام زجر بکشه اما دوست نداشتم شادی این وسط بمیره!حس میکردم با عذاب کشیدن غلام روحم شاد میشه...ازاین سیاهی میام بیرون اما اشتباه میکردم...ازاین سیاهی بیرون نیومدم بدتر ازقبل توش فرو رفتم...روحم آروم نگرفت...حالا یه عذاب وجدان هم بهم اضافه شد...
باکنجکاوی پرسیدم:مگه پدر شادی باهاتون چیکار کرده بود که اینقدر ازش متنفر بودین؟! پوزخندی رولباش نشست...
-غلام منو نابود...نه نابود چیه!؟
یه چیزی فراتر از نابودی!زندگیمو به آتیش کشید...همه چیمو ازم گرفت...قلبمو پاره پاره کرد!احساساتمو سرکوب کرد...من داغون شدم...شاید یه روزی برات تعریف کردم چه بالیی سرم آورده اما بهت قول نمیدم از حرفاش چیزی نمیفهمیدم...مگه چه بالیی سرش اومده بود که اینقدر از غلام متنفر بود؟! گیج نگاهش کردم...نگاهش از روی صورتم سرخورد و روی بولوز نازکم نشست...
-چرابااین لباسااومدی بیرون؟! گنگ به پیراهنم نگاه کردم...چه قدر تند بحث رو عوض کرده بود؟!
-براتون پتو آوردم...عجله داشتم فراموش کردم...
-بروتو تا سرما نخوردی! لبخند محوی زدم...برای من نگران بود؟! ازجابلند شدم اما قبل از اینکه قدمی بردارم سنگینی پتو روی شونه های نحیفم حس کردم...به صورتش نگاه کردم...
-سردتون میشه! اشاره ای به بازوهای عضالنیش کرد وگفت:به من میاد سردم بشه؟! لبخندم پهن تر شد...حتی نسبت به سرماهم بی تفاوت بود و غرورشو ازدست نمیداد!
-آخه...؟!
-مهم نیست دیانا...اصلا من مهم نیستم...برو تو تا سرمانخوردی! اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست...
-اتفاقا خیلی هم مهمه! باشیطنت یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:جدی؟!برات مهمم؟! نگاهمو ازش گرفتم و همونطور که پتو روی صندلی میذاشتم گفتم:اگه مهم نبودین تا اینجا نمیومدم...!
قدمی روی برف های یخ زده برداشتم...صداش بالحن خاصی به گوشم رسید...
-پس اگه برات مهمم باهام ازدواج کن! یه لحظه حس کردم گوشام اشتباهی شنیدن...!حس کردم شاید اثرات تلقی

1401/11/02 14:06