118 عضو
#کوه_غرور 229
نه...اما صداش بار دیگه سکوت رو شکست...
-باهام ازدواج کن دیانا! حس کردم قلبم از حرکت ایستاد...همزمان سست شدن زانوهامم حس کردم...درست میشنیدم؟!خوابم یابیدار...؟ به سمتش برگشتم...اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم حرف بزنم...لبخند محوی رو لباش نشست...قدمی به سمتم برداشت...زل زد تو چشمام...
-باهام ازدواج کن باشه؟! به همین سادگی...؟!به همین آسونی...؟!خدایا دارم چی میشنوم؟!سام الان از من خواستگاری کرد...؟!یعنی اینکه خواستگاری نبود...تقاضا هم نبود...خواهش هم نبود...دستور بود!حتی تقاضای ازدواجشم دستوری بود!اصلا خواهش و تمنا تو کار این بشر نبود...!
پتورو روی صندلی رها کردم...سوز سرمای زمستون امونمو بریده بود...بدترازاون تارهای موهام بود که مدام توی صورتم میریخت...بدترازاون قلبم بود که باضربانهای تند و بی وقفه اش حالمو بدتر میکرد...بدتر ازاون گلوم بود که با بغضی بی دلیل راه نفسم رو بسته بود...بدترازاون چشمم بود که مدام پروخالی میشد و هرلحظه امکان داشت چشمه ی اشکم بجوشه...بدترازاون گوشم بود که مدام جمله ی سام رو تکرار میکرد...توی ذهنم میپیچید...!بدترازاون دستام بود که صاف و بی حرکت کنار بدنم افتاده بود و هیچ حسی نداشت...بی حس بی حس بود...بدترازاون احساسم بود که احساس درد داشت...احساسم درد میکرد...!دردی مبهم...دردی از شادی...!دردی از خوش حالی...دردی از شوق...!
قدم دیگه ای به سمتم برداشت...میخواستم فرار کنم...دلم میخواست ازاونجا برم...دلم تنهایی میخواست...کمی سکوت میخواست و کمی فکر...عادت به اتفاقات یهویی نداشتم...عادت نداشتم خواسته هام سریعتر از چیزی که فکرشو میکنم برآورده بشن...باید کمی خودمو برای باور این چند جمله آماده میکردم!پاهام توان رفتن نداشت و اون باهر قدم بهم نزدیک ونزدیکتر میشد...حالا درست تو چند سانتی متر من ایستاده بود چرا میخواستم فرار کنم؟!مگه منتظر این موقعیت نبودم...؟!مگه شش ماه تموم انتظار شنیدن این جمله رو اززبونش نمیکشیدم...؟!پس حالا چرا اینطور رفتار میکردم...؟
-نمیخوای چیزی بگی...؟ناراحتت کردم...؟! واقعا فکرمیکرد ناراحت شدم؟سام من...مرد مغرور من...فکرمیکرد به خاطر ابراز احساساتش من ناراحت شدم؟منی که خودموبه آب و آتیش میزدم تا لحظه ای به چشمش بیام...تالحظه ای ذهنشو مشغول کنم حالا فکرمیکرد باپیشنهادداشتنش برای همیشه ناراحت شدم؟! داغی قطره ی اشکی گونه ی سردمو نوازش کرد...پلک زدم تا تصویرش تار و کدر نشه...تامثل همیشه واضح ببینمش...
دستی به موهای یکدست مشکی و لختش کشید...کلافه شده بود!چرازبونم نمیچرخید تا ازاینهمه کلافگی
خارجش کنم...؟!
-من معذرت میخوا
#کوه_غرور 230
م...شاید نباید این حرفو میزدم!اصلا فراموشش کن...فکر کن اصلا حرفی نشنیدی!باشه...؟! فراموش کنم...؟چه طور این لحظات رویایی رو فراموش کنم...چه طور اون جمله ی فراموش نشدنی رو فراموش کنم؟! خواست از کنارم رد بشه...میخواست حرفشو پس بگیره...؟!نه...!
آروم باصدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:نرو...
سرجاش ایستاد...به سمتم برگشت...لبخندی روی لبای رنگ پریده ام نشوندم وگفتم:به همین زودی پاپس میکشی؟! مات نگاهم کرد...
-یعنی اگه الان جواب من منفی باشه میری و پشت سرتو هم نگاه نمیکنی؟! چشماش از شدت تعجب گرد شد...صورتش بی حالت بود!اما رد اخمی روی پیشونیش هنوزم مشخص بود
-آدم جازدن نیستم...وقتی حرفی رو میزنم یعنی تا تهش هستم...یعنی اگه دنیاهم جلوم قد علم کنه بی خیال نمیشم اما اگه طرف مقابلم بخواد چون...آدم زور کردنم نیستم...اهل تحمیل کردن خودم به کسی نیستم...اگه نخوای اجباری نیست! نفس عمیقی کشیدم...راست میگفت...!اهل پاپس کشیدن نبود! لبخند دندون نمایی زدم...لبهام از سرمای سرد زمستون ترک خورد اما مهم نبود...مهم سام بود!
-قبولم میکنی؟!
-باتمام وجود...!
سیاهی چشماش برقی زد...برقی که هیچ وقت ندیده بودم!اونهم لبخند پهنی زد...لبخندی از جنس شادی! خوابم یابیدارم...؟!
-اگه چندثانیه دیگه اینجا وایستی بهت قول نمیدم به اعتقاداتم واعتقاداتت پایبند باشم...
سرخ شدم...هنوزهم تو این سرما خونی بود که تو رگهام جریان پیدا کنه! دستشو بالا آورد و چتری های طلایی رنگمو کنار زد...
-باز واسه من سرخ و سفید کردی شیطون؟!میخورمتا…!
لبمو به دندون گرفتم...سرشو جلوتر آورد...نفسای داغش توی این سرما پوستمو نوازش میکرد...حس شیرینی بود! دوست داشتم عقب نشینی کنم اما دست خودم نبود...نمیتونستم ازش فاصله بگیرم!
-چرابهم این پیشنهادو دادی؟!
-تو چرا قبول کردی؟! هل شدم...
-من…؟خب...من...خب!من دلایل خاص خودمو دارم! لبخندش عمیق تر شد…
-منم دقیقا به خاطر همون دلایل این حرفو زدم...
-آخه یهویی!نمیدونم به نظرم...
-خیلی وقت بود که میخواستم حرف بزنم امانمیتونستم باخودم کنار بیام الانم اصلا قصد گفتنشو نداشتم...ازدهنم پرید! باشیطنت گفتم:یعنی الان پشیمونی؟! نفس عمیقی کشید وگفت:هیچ وقت مثل حالا مصمم نبودم! خواستم چیزی بگم که همزمان چراغ اتاق گیتی جون و اتاقک سرایدار خونه روشن شد.. ترسیدم...تند وباعجله گفتم:وای بیدار شدن! از ته دل خندید...باصدا...بلند!
#کوه_غرور 231
-چرامیترسی؟!
-زشته الان مارو میبینن!
-خب ببینن...!البته فکرکنم اونا خیال کردن دزدی چیزی اومده! واقعا این پسر شرم نمیکرد...!!؟
چه طور اینقدر تغییر کرده بود…؟اینقدر شیطون…؟
-من خیلی خجالت میکشم! دوباره خندید...چه قدر خنده هاشو دوست داشتم...چرا اینهمه وقت این خنده هارو از من پنهون کرده بود؟!
-نوک دماغت قرمز شده...بدو بریم تو تا سرما نخوردی! باهاش هم قدم شدم!چه طور این پیشنهادو داد؟!ازروی علاقه بود...؟ باافتادن نورآفتاب تو اتاقم چشمامو بهم فشار دادم و به پهلو خوابیدم...پتورو تا چونه بالا کشیده بودم و به چندثانیه زمان احتیاج داشتم تا به اتفاقات دور واطرافم مسلط بشم...
بایادآوردی اتفاقات دیشب مثل فشنگ از جا پریدم و روی تخت نشستم...یه لحظه باخودم حس کردم نکنه همه چیز خواب بود؟!نکنه همش رویا پردازی و خیال بافی های دخترونه ی خودم بوده…؟نکنه...!چشمم که به جانمازروی زمین افتاد لبخند پهنی زدم...نه خواب نبوده...عین واقعیت...خود خود واقعیت بوده…!
پتورو کنار زدم و کف پاهامو روی پارکت های سرد اتاقم گذاشتم...نمیدونم چرا توقع داشتم صبح بانوازش های سام ازخواب بیدار بشم...!توقع اضافی بود دیگه...حتی تو رویاهم ممکن نبود سام همچین کاری کنه!من چه قدر زود جوگیر شده بودم که بایه پیشنهاد ازدواج به یه همچین چیزهایی فکرمیکردم...!سام بود دیگه...سرد و مغرور...!چه توقعی داشتم...؟! بعدازاینکه صورتمو شستم لباس مناسبی پوشیدم و شالمو روی سرم انداختم...ازاتاق که خارج شدم صدای شکستن چیزی توجهمو جلب کرد...باعجله به پله ها نزدیک شدم...بادیدن آرمیتا که با هردو دستش گوشهاشو چسبیده بود و اشک میریخت قدمهامو تند تر کردم...دستامو دورش حلقه کردم و بامهربونی گفتم:چی شده عزیز دلم...؟! بادیدن من خودشو بیشتر تو آغوشم فرو کرد و آروم گفت:عمو سامی قاطی کرده...
ابروهام خود به خودبالا رفت...
-چی شده مگه؟!
-نمیدونم خاله دینی با عمه گیتی دعواکرد...
کمی از آرمیتا فاصله گرفتم وگفتم:عزیز دلم تو چرا ترسیدی؟!مگه عمو سامی رو نمیشناسی؟!زودی عصبانی میشه...اینجا واینستا برو تو اتاقت بازی کن تا منم برات صبحونه بیارم!
-آخه...
چشم غره ای بهش رفتم که سرشو پایین انداخت بدون هیچ مخلافتی به سمت اتاقش رفت...
#کوه_غرور 232
باقدمهای لرزون از پله ها پایین رفتم...صدای بلند گیتی حتی از این فاصله هم به گوش میرسید...مگه چی شده بود؟! وارد سالن که شدم گیتی جون نگاهی به من انداخت و لبخند زورکی زد اما سام حتی سرشو بلند نکرد...چیزی تو وجودم فرروریخت!نکنه همه چیز رو فراموش کرده باشه؟ آب دهنمو قورت دادم و به گیتی جون گفتم:اتفاقی افتاده؟ نگاهشو دوخت به چشمام و گفت:خیره عزیز دلم...منتهی این پسر زیادی شلوغش کرده! گیج به سام نگاه کردم که از جا بلند شد و بی هیچ حرفی سالنو ترک کرد...
دست گیتی که روی کمرم قرار گرفت به خودم اومدم...
-امروز زنگ زدم روستا به زهرا تا یه وقت نگرانم نشه!آخه یهویی اومدیم اینجا و خب اون بنده خداهم از چیزی خبر نداشت یکم که حرف زدیم گفت دل پسرش پیش تو گیر کرده!انگار بدجوری خاطرخواهت شده...گفت میخوایم بیام خواستگاری!اینوکه به سام گفتم اینطور قاطی کرد...نمیدونم چش شده این پسر! کم کم شوکی که بهم وارد شده بود به یه حس شیرین تبدیل شد ته دلم از حس تعصب و غیرت سام ضعف رفت...!من براش مهم بودم...!
روی اولین صندلی نشستم...گیتی متعجب به من ولبخندم نگاه میکرد...حتما باخودش خیال میکرد که من بی صبرانه منتظر تقاضای خواستگاری علیرضا بودم...!علیرضا...چه زود دل باخته بود!مگه من چی داشتم که از من خوشش اومده بود...؟! چهره اش مقابلم تجسم شد...خوشگل بود...خوشتیپ بود...پزشک بود!ولی من...!چیز خاصی نداشتم...!
حرفاش تو گوشم زمزمه شد...آبجی...خواهر...آبجی!اونکه منو خواهر خودش میدونست چه طور از من میخواست باهاش ازدواج کنم...؟! به خاطر همین از کلمه ی آبجی و خواهر بدم میومد چون همیشه پشت این کلمه معنی های زیادی مخفی شده بود...!منو خواهر خودش میدونست...هه! خیره شدم به لیوان آب پرتقالی که جلوی صورتم قرار گرفت...
-بخور عزیزم!رنگت چرا پریده؟! لیوان رو از دست گیتی گرفتم و خیره شدم به صورت مهربونش...!چرااین زن اینقدر دوست داشتنی بود...؟!شوهرش چه طور حاضر شده بود این جواهر رو بایه نفر دیگه عوض کنه...؟!مگه چی کم داشت این زن مهربون؟
-نظرت چیه عزیزم؟بگم بیان...؟! بیان؟!بیان خواستگاری...؟!بیاد خواستگاری خواهرش...؟!
-گیتی جون من...خب...من...
-خجالت نکش عزیزم...تو هم مثل دخترمی!هرحرفی تو دلت هست بهم بگو..!
لبخندی زدم...
#کوه_غرور 233
-من نمیخوام بیان خواستگاری!
-چرا ؟!من فکرمیکردم خوش حال میشی...!
-بحث این حرفا نیست اما من علاقه ای بهشون ندارم لبخند رو لباش پررنگ تر شد به طرف تلفن رفت وگفت:پس زودتر بهشون بگم تا راه نیافتادن...ولی زهرا خیلی دلخور میشه!آخه بعد از چندسال تو اولین دختری بودی که به دل علیرضا نشستی! حرفی نزدم....لیوان آب پرتقال رو تا نصفه سر کشیدم و به آشپزخونه رفتم باید برای آرمیتا صبحانه میبردم...تو درگاه آشپزخونه که قرار گرفتم خاطره ی شیرینی برام زنده شد...
-من باید برم آقا سامی!دیگه اینجا هیچ *** به من احتیاجی نداره...!آرمیتا الان پدرشو داره...
عصبی دستی به موهاش کشید وگفت:نه...آرمیتا این چند وقته خیلی بهت وابسته شده...نمیشه بری...نباشی خیلی غصه میخوره!
-باهاش صحبت میکنم...اصلا مدام میام بهش سر میزنم که دلتنگ نشه...ولی نمیتونم دیگه اینجا بمونم دستشو تو جیب شلوارش فرو برد...چشمای سیاهش عصبی تر از قبل بود...خیره شد تو چشمام وگفت:تو مشکلت یه چیز دیگه س!آره...؟!از من بدت میاد آره...!
دلم ازش شکسته بود...دلخور بودم...ناراحت بودم اما...ازش بدم نمیومد!من هنوزم دوستش داشتم مگه میشد ازش بدم بیاد؟!من فقط به خاطر مرگ شادی ناراحت بودم...هنوز لحظه ی جون دادنش جلوی چشمام رژه میرفت...
-هزار بار گفتم مرگ شادی تقصیر من نبود...اون خودش پرید جلوی تیر گلوله...خودش!میفهمی...؟! بغضمو فرو دادم وگفتم:اما اون دوستتون داشت...
پوزخندی زد...
-دوستم داشت وبا صد نفر دیگه رابطه داشت...؟!دوستم داشت و اون شب تو اون مهمونی بااون وضعیت میرقصید...؟!آره دوستم داشت...؟!تو به این میگی دوست داشتن...؟ ساکت شدم...منطقی بود...؟!نبود...؟
-اون فقط از خودش بریده بود...از زندگیش...از پدرش از مادرش از همه چیز!خسته شده بود فقط میخواست آزاد شه...خودکشی کرد اما نه به دست خودش باتیری که پدرش به سمت من شلیک کرد...!خودشو جلوی تیر انداخت تا جون منو نجات بده تاتو زندگیش یه کار مفید کرده باشه...تا شاید بااین کار بتونه یه ثواب واسه خودش داشته باشه...همین!مرگ شادی تقصیر من نبوداگه بهونه ات اینه که از من بدت میاد و به خاطر من میخوای بری...یکم عاقالنه فکر کن و تصمیم بگیر!آرمیتا بی تو نمیتونه ادامه بده…
-خانوم چیزی میخواین؟! با صدای نعیمه رشته ی افکارم پاره شد...از گذشته جدا شدم و به حال پیوستم...
-صبحونه ی آرمیتا رو حاضر میکنی؟!میخواد تو اتاقش بخوره...
#کوه_غرور 234
لبخندی به لب آورد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد...
سام:
-قربان بعد از چهار ماه کارخونه امروز به مرحله ی سود دهی رسید...بالاخره از رکود خارج شدیم! بدون اینکه تغییری تو حالت صورتم بدم گفتم:خوبه...مثل اینکه تلاشمون بی فایده نبود بختیاری همونطور که لبخند مضحکی روی لباش جا خوش کرده بود صندلی مقابل میز منو بیرون کشید و نشست...پرونده ای که دستش بود رو روی میز گذاشت وگفت:قربان اینم لیست کارکنان کارخونه با مقدار حقوق و مزایایی که میگیرن! پرونده رو باز کردم قبل از اینکه نگاهی اجمالی بهش بندازم پرسیدم:
-تعداد خانوارها مشخصه؟!منظورم به اینه که هرکدوم چندتا بچه دارن یا مجردن یا متاهل؟
-بله قربان همه چیزو یاد داشت کردم عنایت بفرمایید! روی صفحه ی اول دقیق شدم...همه چیز مرتب و با ترتیب نوشته شده بود!هیچ ایرادی نداشت...
پرونده رو به طرفش گرفتم و گفتم:خوبه...طبق این پرونده براساس تعداد خانوار حقوق رو تقسیم میکنی!میخوام تو سال جدید افزایش حقوق داشته باشیم به ازای هر عضو خانوار پنجاه هزار تومن اضافه حقوق! بختیاری کمی مات نگاهم کرد بعد باتعجب گفت:آخه قربان اگه بخوایم اینطور سرمایه ی کارخونه رو خرج کنیم که نمیشه!ورشکست میشیم تیز نگاهش کردم...چرا تو کارهایی که بهش مربوط نمیشد دخالت میکرد...
-مثل اینکه وظیفه ات رو فراموش کردی!کارتو فقط اطاعت کردنه نه دخالت تو کار من…خودم خوب میدونم دارم چی کار میکنم سرشو پایین انداخت واز جا بلند شد...ادامه دادم:
-از سود سالانه استفاده کن...اینطوری نه ما ورشکست میشیم نه ضرری میکنیم...بااین چندرغاز سود هم وضع کارخونه تغییر آنچنانی نمیکنه اما همین چندرغاز پول میتونه زندگی خیلی از این کارگرارو درست کنه!تو این گرونی بااین مقدار حقوق سخته زندگی...
بختیاری نمیدونست من صبح چی دیده بودم و چی شنیده بودم که این تصمیم رو گرفتم...اونقدر ناراحت شده بودم که حتی این تصمیم هم نمیتونست آرومم کنه! بختیاری که از حرف زدن من متعجب شده بود تنها به تکون دادن سر اکتفا کرد و بعد از کسب اجازه از اتاقم خارج شد از جابلند شدم و کتمو از روی جالباسی برداشتم نگاهی به ساعتم انداختم درست وقتش بود...
ازاتاق خارج شدم و بدون هیچ توضیحی به منشی به سمت در خروجی حرکت کردم که صداشوازپشت شنیدم:
-قربان از صبح یه خانومی تماس گرفتن کارتون داشتن چون شما جلسه داشتین وصل نکردم هرچی پرسیدم اسمشون چیه چیزی نگفتن...!گفتن فردا میان کارخونه شما فردا هستین؟! بدون اینکه نگاهی به پشتم بندازم گفتم:نمیدونم اگه خواستم
بیام شب به بختیاری میگم
1401/11/03 20:25#کوه_غرور 235
-بله قربان از ساختمون کارخونه خارج شدم و سریع خودمو به ماشین رسوندم...آسمون از دیشب میبارید و حتی لحظه ای هم به خودش استراحت نمیداد...سوار ماشین شدم و به سمت مقصدم حرکت کردم طولی نکشید که رسیدم...پدرام گفته بود که نمیتونه بیاد...باید خودم تنهایی باهاش حرف میزدم...البته اگه چیزی میفهمید! پله های بیمارستان رو دوتا یکی طی کردم و به بخش مربوطه رسیدم...بادیدن چندتا سربازی که کنار در اتاقی ایستاده بودن فهمیدم که اتاق غلام اونجاست...خودمو به اونجا رسوندم یکی از سربازا در حال چرت زدن بود و اون یکی هم با موبایلش بازی میکرد...!واقعا نمیدونم اینا رو چه طور برای مراقبت از غلام درنظر گرفته بودن...
اخم غلیظی کردم وبا جدیت خاص خودم گفتم:اینجا چه غلطی میکنین؟! هردو باشنیدن صدای من مثل سیخ از جا بلند شدن منو میشناختن...میدونستن اگه عصبانی بشم به هیچ کدومشون رحم نمیکنم...یکیشون با تته پته گفت:س...سلام قربان! بدون اینکه جواب سلامشوبدم گفتم:اینجا کشیک میدین یا اومدین تفریح ؟! هردو سرشونو پایین انداختن یکیشون آروم گفت:قربان ببخشید اما دست خودمون نیست...دوشبانه روزه که چشم روهم نذاشتیم خب ماهم آدمیم...
نذاشتم ادامه بده گفتم:مگه تعویض نداشتین؟
-نه...
این بیچاره ها هم تقصیری نداشتن مشکل از اون سرپرست احمقشون بود که نمیدونست یه سربازم احتیاج به استراحت داره...درسته وظیفشه خدمت کنه اما گاهی اوقات هم باید بهشون فرجه داد برای انرژی گرفتن!ما آدما رباط نیستیم...
برای اینکه دور برندارن چیزی نگفتم اما تو دلم حقو به این بیچاره ها دادم!
-میشه رفت تو؟!
-باید با دکترش حرف بزنین!فکرنکنم اجازه بدن
-کجاست؟! نگاهی به ته سالن انداخت وگفت:اوناهاش داره میاد...
نگاهم دوختم به دکتر جوونی که بهمون نزدیک میشد...باهمون اخم و همون تحکم گفتم:میتونم بیمارو ببینم؟! دکتر لبخندی زد وگفت:نه...حالش مساعد نیست اما اگه...
اه زیاد حرف میزد...حرف خوب هم نمیزد با خشم گفتم:باید ببینمش همین حالا!من از کار وزندگیم زدم اومدم اینجا نمیتونم دست خالی برگردم...مثل اینکه فراموش کردین بیمارتون یه محکوم به اعد
#کوه_غرور 236
امه! دکتر انگار از لحن جدی من جا خوردلبخند رولباش ماسید...
-بیمار من هرکسی که باشه شما حق ندارین آرامششو بهم بزنین!هرکی که هستین باشین...بیمار منم هرکی که میخواد باشه...من به زندگی مردم کاری ندارم فقط وظیفه مو انجام میدم
-منم دارم وظیفمو انجام میدم پس باید ببینمش نگاهی به دوتا سرباز کنار در انداخت و بعد به صورتم خیره شد...
-فقط ده دقیقه!نه یک ثانیه بیشتر...نه یک ثانیه کمتر پوزخندی به حرفش زدم و دستمو روی دستگیره درگذاشتم وبه پایین فشار دادم...قدمی به داخل اتاق گذاشتم...غلام زیر دستگاه های الکتریکی زیادی مخفی شده بود!قدمی دیگه برداشتم...سینه اش هنوز بالا وپایین میرفتبه صورت رنگ پریده ش نگاه کردم...خبری ازاون چشمای سبز رنگ نبود...زیر پلکای بسته و سنگینش مخفی شده بود...جلوتر رفتم و حالا درست مقابلش ایستادم...
-سلام جناب غلام شمس...احواالت شریف؟خوبین ایشاال…؟ نمیتونست حرف بزنه...انگار بیهوش بود...فقط روی مانیتور کناریش خطوط زیگزاگ مانندی رو میدیدم که مدام بالا وپایبن میشد...دوباره گفتم:چی شد پس؟!چرا نمیتونی حرف بزنی...؟!تادوماه پیش که خیلی قلدر بازی درمیاوردی!هیچ *** جرأت نداشت رو حرفت حرف بزنه...خوب واسه خودت جولون میدادی...آدم میکشتی...حکم صادر میکردی!بادیگارد داشتی...پولت از پارو بالا میرفت...چی شد پس؟!کجان اون بادیگاردای گردن کلفتت تامنو ازاینجا بیرون کنن...هان؟!کجان؟ عصبی تر شدم...روی صورتش خم شدم و اینبار با صدای بلند تری گفتم:یادت که نرفته چه بالیی سرم آوردی؟!میخوای دوباره تعریف کنم...؟!میخوای کثافت کاریاتوبه رخت بکشم تا بیشتر باخودت آشنا شی؟!تابیشتر بفهمی چه عوضی هستی…؟ باحرص نفسای داغمو تو صورتش فوت کردم و کمی ازش فاصله گرفتم...دستامو تو جیب شلوارم فرو کردم و نگاهمو دوختم به دیوار سبز رنگ روبه روم...
-بچه بودم...چیزی ازاین دنیای کثیف حالیم نبود...زود اعتماد میکردم...زود میبخشیدم...زود دل میبستم...خیال میکردم همه مثل خودم باهام روراستن...فکرمیکردم همه مثل خودم پاکن و دروغ و دغل تو کارشون نیست!نمیدونستم تو این دنیابااین وسعت زیاد آدمای نامردی هم مثل تو وجود دارن که به راحتی آب خوردن آدم میکشن و راحت تر ازاون از زیر بارش شونه خالی میکنن! که به یه پسر بچه هم رحم نمیکنن و وجودشو آلوده میکنن...که یه سری جوون بی عقل رو دور خودشون جمع میکنن و باحرفای صدمن یه غاز مخشونو شست وشو میدن...که ه.م.ج.ن.س.ب.ا.ز.ی بد نیست...که ما آدما حق داریم به هرکسی که دوست داریم علاقه مند شیم و باهاش ع.ش.ق.ب.ا.ز.ی کنیم..
#کوه_غرور 237
که قانون هایی که صادر کردن همه غلط و چرت و پرتن...آره؟!یادته اونشب خودت تو اون مهمونی این حرفا رو میزدی؟!یادته همون شب چند نفرو آلوده به گناه کردی...!؟
چند نفرو تو کثافت کاریای خودت شریک کردی...؟ نگاهمو از دیوار گرفتم و دوباره به صورت بی حالتش دوختم...اونقدر عصبی بودم که رگ پیشونیم ورم کرده بود و از درون داشتم آتیش میگرفتم...میسوختم ولی باید حرفامو میزدم...این حرفا عقده شده بود و راه نفسمو بسته بود اگه امروز همین حالا این عقده رو باز نمیکردم وجودم آروم نمیگرفت...راحت نمیشدم!باید حرف میزدم باید خودمو از شر این کینه ی ده ساله خالص میکردم...نفس تازه گرفتم وگفتم:یادت میاد تو زندان به خاطر منافع خودت چند نفرو معتاد کردی؟!واسه اینکه مواد هایی رو که رو دستت باد کردن به این و اون بفروشی از من استفاده میکردی؟…شده بودم ساقی تو...مواد های درجه چهار تورو بین زندانیاپخش میکردم...!یادته به خاطر این کار چندتا شالق خوردم...؟!اثراتش هست هنوز...ردش روی کمرم مونده!مجبورم میکردی به حرفت گوش کنم...عذاب میکشیدم از این کار متنفر بودم اما مجبورم میکردی...تهدیدم میکردی یادته میگفتی اگه له حرفام گوش نکنی دوباره وجودتو آلوده میکنم…؟یادته...؟ تمام صحنه های ده سال گذشته جلوی چشمام رژه میرفتن و بیشتر عصبیم میکردن...ده سال کم نبود...ده سال زجر کشیدن کم نبود! با انگشت اشاره م روی سینه اش کوبیدم وگفتم:چی شد حالا؟!چرا نمیتونی از خودت دفاع کنی…؟کم آوردی...؟دلت واسه دخترت که جوون مرگ شد داره میسوزه!!؟
بذار بسوزه...بذار آتیش بگیره...همونطور که تو دل هزار تا پدرو آتیش زدی...!ببین درد داره!؟
میبینی غم بچه چه قدر سخته؟حالا بفهم که وقتی دخترای مردمو از خونشون فراری میدادی و بهشون تعدی میکردی پدراشون چه عذابی میکشیدن!منصفانه اس نه؟!میبینی دنیا چه قدر کثیفه...هرکاری کنی چوبشو میخوری غلام!دنیا دار مکافاته...
بی اختیار صدام بالا تر رفته بود...
-عوضی...چرا لال مونی گرفتی؟!پاشو جواب منو بده...!پاشو حرف بزن...میخوام چشمای سبزتو ببینم که ملتمس نگاهم میکنن!میخوام یه بارم تورو در حال التماس ببینم...
خطوط روی مانیتور به شکلهای عجیبی تبدیل ش
#کوه_غرور 238
ده بودن و بدن غلام روی تخت میلرزید...پلکاشو بهم فشار میداد و سینه اش با شدت بیشتری بالا وپایین میشد....صدای یکی از دستگاه ها هم بلند شده بود و مدام زنگ میزد… بی حرکت مقابلش ایستاده بودم و به تقالش برای زنده موندن نگاه میکردم...
در اتاق با شدت باز شد و همون دکتر جوون و چندتا پرستار وارد شدن...دکتر باخشم تو چشمام نگاه کرد وگفت:چی کارش کردی؟! بی تفاوت گفتم:کار خاصی نکردم...یکم براش قصه تعریف کردم...تقصیر من چیه که بیمارتون جنبه ی داستان شنیدن نداره؟ با اخم نگاهشو از من گرفت و به سمت غلام دوید یکی از پرستارا به سمتم اومد و بالحن جدی گفت:آقای محترم تشریف ببرید بیرون...بیمار توشرایط خوبی نیست! نگاهی به غلام انداختم و تصویرشو برای همیشه تو ذهنم ثبت کردم...باقدمهای بلند ومحکم از اتاق بیرون رفتم نفس عمیقی کشیدم...انگار میخواستم کل اکسیژن اتمسفر رو وارد ریه هام کنم! اکسیژن کم بود...هوا کم بود...نفس کشیدن سخت بود!پس این 0درصد اکسیژن جو کجا فرار کرده بود؟! ماشینو جلوی بیمارستان رها کردم و گوشه ی خیابون قدم برداشتم...قدمهام مثل همیشه محکم و بلند نبود...بااینکه باری سنگین ازروی دوشم برداشته شده بود اماهنوزم چیزی روی دلم سنگینی میکرد...چراراحت نمیشدم؟! دونه های سفید برف یکی یکی روی تن خسته ی من فرود میومدن و قدم برداشتن رو برای ادامه ی راه دشوار میکردن...
دیانا:
-دیانا جان یه لحظه میای اینجا؟! کتاب قصه ی آرمیتا رو روی میزگذاشتم و از جابلند شدم...متعجب به چهره های خندون حاج صادق و گیتی جون نگاه کردم وگفتم:اتفاقی افتاده؟! هردو بهم نگاه کردن و بعد گیتی جون لبخند معناداری تحویلم داد وگفت:اتفاق که تو این مدت زیاد افتاده اما این یکی با همه شون ف ق داره نگرانی به دلم افتاد...!طاقت اتفاق تازه ای رو نداشتم...تازه زندگی روی روال عادی افتاده بود...
روبه روشون روی مبل تک نفره ای نشستم و منتظر نگاهشون کردم...گیتی جون دستاشو تو هم گره کرد وخیره به چشمام گفت:اولین بار که دیدمت حس بدی نسبت بهت پیدا کردم...نمیشناختمت اما حضورت با یه پسر وبچه ی غریبه تو خونه ی یه غریبه برام اصلا خوشایند نبود...حس میکردم شاید...شاید....ببخشید که اینو میگم اما فکر کردم شاید دختر فراری باشی و سام گول تورو خورده باشه!ازت خوشم نمیومد...دلم نمیخواست لحظه ای تحملت کنم اما
#کوه_غرور 239
وقتی یه مدت گذشت وقتی بااخالی و رفتارت آشنا شدم...وقتی روح پاکتو شناختم فهمیدم اشتباه میکردم...ببخش که نسبت بهت بد فکر میکردم انگشتای دستمو که به خاطر استرس فشار داده بودم به حال خودشون رها کردم وسرمو پایین انداختم باصدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم:مهم نیست گیتی جون!همه درمورد یه دختر که پدر و مادرشو از دست داده همین طورفکرمیکنه!شما اولین نفر نیستین
-واقعا متاسفم عزیزم...نمیخواستم...
-گفتم که مهم نیست خودتونو ناراحت نکنین
-ده سال پیش همون روزی که سام از تهران به من زنگ زد وگفت که بورس شده و میخواد بره خارج از کشور بهش شک کردم...آخه اینهمه یهویی یکم غیر عادی بود...شک داشتم اما سرپوش میذاشتم روی شکم تا اینکه از اداره ی آگاهی اومدن روستا...همون روز در جریان همه چیز قرار گرفتم...فهمیدم سام یه جوون رو زیر گرفته و افتاده زندان...همونجا به معنای واقعی شکستم...طاقت هرچیزی رو داشتم اما دروغ شنیدن از پاره ی تنمو نمیتونستم تحمل کنم!همون جا بود که مهر خاموشی زدم به دهنمو ازاون به بعد باهیچ *** حرف نزدم...حس میکردم همه ی آدما بد شدن...همه نامرد و دروغ گو شدن!اون از شوهرم...اون از اطرافیانم و اینم از پسرم...!اما وقتی تو رو با اینهمه مهربونیات شناختم فهمیدم هنوزم آدمای خوب تو این جامعه پیدا میشن...تو منو از پیله ای که دورم تنیده بودم آزاد کردی...
اینبار حاج صادق وسط حرفش پرید وگفت:فقط گیتی رو نه!تو حتی سام روهم عوض کردی...!
مات نگاهشون کردم...یعنی واقعا من اینهمه کار کرده بودم و خبر نداشتم؟! حاج صادق لبخندی زد وگفت:بدجوری خاطر خواهت شده...دیشب به من میگفت دیگه بیش از این نمیتونم صبر کنم...
نفسم بند اومد و حس کردم گر گرفتم...شک ندارم صورتم مثل لبو سرخ شده بود!این چه حرفایی بود که میزدن؟! گیتی جون از جا بلند شد و به سمت من اومد دستشو دورم حلقه کرد وکنار گوشم گفت:عروسم میشی عزیز دلم؟! هو میخواستم...هوا کم بود!چشمام چرا تار میدید؟!قلبم چرا اینقدر تند تند به قفسه سینه ام می کوبید…؟ سرمو بیشتر تو یقه ام فرو کردم ...گیتی جون بوسه ای روی سرم نشوند وگفت:این سکوت نشونه ی رضایته؟! لال مونی گرفتم...انگار زبونم تو دهنم نمیچرخید تا حرف بزنم...از من خواستگاری کردن؟!...از من...؟! گیتی جون کل کشید و حاج صادق با لبخند گفت:مبارک باشه ایشاال ومن زیر اون همه گرما آب شدم.
#کوه_غرور 240
..هنوزم فکر میکردم تو رویایی شیرین دارم پرواز میکنم…!
منی که سام رو یه آرزوی محال برای خودم میدیدم حالا میتونستم تا ابد اونو کنار خودم داشته باشم...!سام...واقعا حرفای حاج صادق درست بود...؟!سام به من علاقه مند شده بود…؟پس حرف اون شبش ازروی علاقه بود...؟! به چهره ی خودم توی آینه دست کشیدم و لبخند محوی روی لبام نشست. باورم نمیشد.اونقدر این روزها باسرعت سپری شده بودن که هنوز گیج بودم...درک درستی از اطرافیانم نداشتم...همراه سام و گیتی جون به بهشت زهرا رفتیم...گل خریدیم از همون دست فروشایی که یه روزی منو همکار خودشون میدونستن...
سر قبر پدر و مادرم نشستیم...من اشک ریختم و اونا حرف زدن...من یاد گذشته های تلخم افتادم و اونا حرف زدن...من سوختم واونا حرف زدن...من یاد وحشت هجده سال پیشم افتادم...یاد فریادم...یاد کمک خواستنام...یاد خون قرمزی که روی دیوار های سفید اتاق پاشیده شد...من مردم و زنده شدم و اونا حرف زدن...منو از پدرم خواستگاری کردن...از پدری که توی ذهنم فقط یه تصویر ازش داشتم...یه تصویر که شده بود کابوس شبهام...یه تصویر که از ذهنم پاک نمیشد...!
گیتی جون خیلی خوش حال بود و مدام خدارو شکر میکرد...لبخند ازروی لبهای حاج صادق محو نمیشد...شادی تو چشمهای هردوشون دیده میشد...گیتی میگفت آرزوش بود یه عروسی مثل من نصیبش بشه...حاج صادق میگفت هرگز عروسی مثل دیانا نمیتونستیم پیدا کنیم...آرمیتااز خوش حالی در حال پرواز بود...هرشب کنارمن میخوابید و برای روزهای باهم بودن نقشه میکشید...ومن...تنها فکرمیکردم خوابم یابیدارم؟ ازصیغه محرمیت و عقد موقت متنفر بودم دلم میخواست اگه قراره زن کسی بشم عقد دایم باشه اسمم بره تو شناسنامه ش تا نسبت بهم احساس مسولیت داشته باشه و نتونه بهم خیانت کنه...نتونه به سادگی منو از صحنه ی زندگیش بندازه بیرون!نمیخواستم بازیچه ی دست کسی بشم...هیچ *** مخلاف نبود...به نظرم احترام میذاشتن و حق انتخابو به خودم داده بودن...از این لحاظ عالی بود فقط اینکه کارها یکم عجله ای شده بود و بهم گره خورده بود چون سام دوست داشت زودتر بهم محرم شیم وراحت تر باشیم تو خرید حلقه حضور نداشتم دلم میخواست که باشم ولی امتحانات اجازه نمیداد...اونقدر کارها باسرعت پیش میرفت که دیگه همدیگه رو نمیدیدیم...گیتی جون مدام بیرون میرفت و هربار که برمیگشت خونه تو دستش یه تیکه لباس برای من میخرید...میگفت زن باید به خودش برسه...نباید بذاره تکراری بشه...باید همیشه جلوی شوهرش عالی به نظر بیاد تا شوهرش لحظه از زنش زده نشه...نه تنها از لحاظ ظاهر گیتی جون میگفت
باطنت هم باید اونقدر خوب و مهربون باقی بمونه که همیشه مردت مرهم درداشو تو وجودتو پیدا کنه میگفت مبادا خستگی های روزمره تو رو سر شوهرت آوار کنی!میگفت همیشه سعی کن به زندگیت آرامش و گرمی ببخشی...سام شبها تا دیر وقت کارخونه بود و من فقط بیدار میموندم تا صدای کشیده شدن الستیکشو روی آسفالت کوچه بشنوم و از اومدنش باخبر بشم بعد میخوابیدم.آخر سال بود و کارهای کارخونه حسابی بهم گره خورده بود سام هم دست تنها بود و خب اداره کردن یه کارخونه به اون عظمت خیلی براش سخت بودمخصوصا اینکه با چندتا شرکت دیگه هم قرار داد بسته بودن و تعداد تقاضاهاشون تقریبادوبرابرشده بو
1401/11/03 20:33#کوه_غرور 241
..یه حس خاصی داشتم...انگار سام برام عوض شده بود...انگار سام اون مردی نبود که تاچند وقت پیش باهم کوه میرفتیم و درد ودل میکردیم...ازش خجالت میکشیدم...!نمیتونستم به چشمای سیاهش خیره بشم و حرف برنم...تو این مدت مدام ازش فرار میکردم ،نمیدونم به خاطر مشغله ی کاری بود یا چیز دیگه که سام کم حرف شده بوداخم کمرنگش دوباره زینت صورتش شده بود و من از اینهمه جدیت میترسیدم…!
تو خودش بود...تماسهای مشکوک و بد موقع داشت...تا چشمش به صفحه ی گوشیش میافتاد اخم میکرد و گوشی ر و خاموش ...نگران بودم دلم نمیخواست سامو ازدست بدم...گاهی باخودم میگفتم نکنه اجبار بوده؟!اما به محض اینکه بوی عطر تلخش تو مشامم میپیچید…صدای گیرا ومردونه اش توی خونه طنین انداز میشد...نگاههای یواشکیشو میدیدم...دلم میلرزید و روی تمام افکار منفی ذهنم خط قرمز میکشیدم! این چند روز بغض داشتم...بغضی که نه میشد فرو داد و نه میشد شکستش...تمام طول روز گوش به فرمان بودم و به حرف بقیه گوش میکردم...اما تا فرصت پیدا میکردم با خودم فکرمیکردم من که چیزی از زندگی بلد نیستم؟!خونه داری چیه؟!چه طور باید وقتی باسام تنها شدم رفتارکنم…؟شوهر داری چه جوریه...؟!همه ی عروسها مثل من قبل از ازدواج اینقدر گیج و سردر گمن؟! این روزها و این شبهارو دوست نداشتم...این قرار گرفتن لبه ی تیغ رو دوست نداشتم...این سردرگمی و گیجی رو دوست نداشتم...دلم میخواست هرچه زودتر این روزها تموم بشن و مرحله ی جدیدی از زندگیم شروع بشه...
صدای قدمهایی روی پله های کنار اتاقم منو از این افکار بیهوده بیرون کشید...از جا بلند شدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم...دوازده شب بود! نیم ساعت پیش دیدم که گیتی جون به حیاط رفت و با سامی که تازه از راه رسیده بود گرم صحبت شد...از پشت پنجره هرچی نگاه کردم چیزی متوجه نشدم. آروم آروم قدم برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم تو تاریکی مطلق چشمهای براق گیتی برام آشنا بود!بانگرانی خودمو بهش رسوندم وگفتم:گیتی جون؟! نگاهشو از من دزدید و با دستمالی گوشه ی چشمش رو پاک کرد...بیشتر نگران شدم...چرا گریه میکرد…؟! جلوتر رفتم...
-گیتی جون…!
!؟
#کوه_غرور 242
سرشو بلند کرد و گفت:چرا نخوابیدی عزیز دلم...؟!یک ساعت پیش که رفتی تو اتاقت خیال کردم خوابت برده...؟! صدای خش دارش مثلی چاقوی تیزی روی قلبم خط میکشید...!
-چی شده گیتی جون…؟چرا گریه میکنین؟!واسه سام اتفاقی افتاده...؟! لبخند کم جونی زد وگفت:نه گلم خوبم برو بخواب مصرانه پرسیدم:خواهش میکنم چی شده؟!توروخدا بگو گیتی جون! چندثانیه به چشمام خیره شد وبعد گفت:سام امشب ازم معذرت خواهی کرد...دستامو بوسید و ازم خواست ببخشمش...بهم گفت بچه ی بدی بوده...ناخلف بوده...دروغ گفته اما نمیخواسته دل من مادر نگرانش بشه...میگفت نمی خواستم بااین پات که دردش امونتو بریده از این کلانتری به اون کلانتری بری...میگفت نمیخواستم به دست و پای شاکی بیوفتی و برام عفو بگیری!میگفت اگه دروغ گفتم فقط به خاطر خودت بوده...میگفت تموم این ده سال به فکرم بوده و یه لحظه هم منو فراموش نکرده!میگفت عذاب وجدان داشته ولی الان خالص شده میگفت الان سبک شده وبعد از مدتها یه نفس راحت کشیده! مگه این بغض گلوگیر اجازه ی حرف زدن میداد؟! دستشو روی گونه ام گذاشت وادامه داد:
-به سام گفتم بخشیدمت اما به یه شرط...به شرطی که دل دیانا رو نشکنی!بهش گفتم دیانا مثل من مظلومه...صبوره...دلش پاکه...غم دیده...به اندازه ی خودش سختی کشیده واشک ریخته...اگه بخوای اشکشو در بیاری شیرمو حلالت نمیکنم بهش گفتم مبادا طعنه ی بی *** بودنشو به رخش بکشی...بهش گفتم مبادا دست روش بلند کنی...گفتم اگه دست روش بلند کنی خودم جفت دستاتو قلم میکنم...بهش گفتم مبادا سرش داد بزنی که اگه این کارو بکنی خودم حنجره تو پاره میکنم. صورتمو بین هردو دستش گرفت...قطره های اشک پوست سفیدشو خیس کرده بودن...
-نگران نباش دخترم...تو تک دختر منی!جای سابینارو برام پرکردی...بهش گفتم اگه دل دیانا رو بشکنی یعنی دل خواهرتو شکستی!گفتم عزیز دلم گفتم...بهش گفتم درسته که دیانا هیچ کسو نداره اما من جای مارش سینه سپر کردم پشتش وایستم...محکم...مثل یه شیرزن ازش حمایت میکنم...نمیذارم حسرت بی مادری روی دلش بمونه...خودم میشم مادرش...خودم میشم پدرش...خودم میشم خانواده اش...بهش گفتم به علی قسم اگه اذیتش کنی باهات هفت پشت غریبه میشم و دیگه سراغتم نمیگیرم هق هق هردومون سکوت خونه رو شکست...
-بهش گفتم دخترم نجیبه...خانومه...تو روی مرد غریبه که نگاه میکنه هزار بار رنگ عوض میکنه...بهش گفتم دخترم درس خونده...کار کرده سختی زیاد کشیده...گفتم داره منت سرت میذاره زنت میشه مبادا قدرشو ندونی!گفتم یه وقت نشی مثل بابات...گفتم یه وقت مثل پدرت نامرد نشی زنو بچه ت
#کوه_غرور 243
و از خونت بیرون کنی واسه خاطر یه زن دیگه!گفتم الان که داری زن میگیری حواستو جمع کن!از این بعد نگاهت نباید هرز بچرخه...نباید چشمت دنبال ناموس *** دیگه ای باشه!گفتم اگه بالیی رو که پدرت سر من آورد سر دیانا بیاری نفرینت میکنم...!گفتم دیانا باهزار تا امید و آرزو داره پاشو میذاره تو زندگیت...!امید و آرزوهاشو تباه نکن..!گفتم زنا حساسن...نیاز دارن که شوهرشون مدام قربون صدقه اشون بره...گفتم زنا دوست دارن شوهرشون بهشون توجه کنه...گفتم مبادا سرت جای دیگه گرم بشه به دیانا کم محلی کنی! اون اشک منو پاک میکرد من اشک اونو...
-الانم به تو میگم عزیز دلم...مدیونی اگه اذیتت کرد نیای به من بگی!بگو تا خودم با همین دستام گوشاشو بپیچونم...مثل شیر پشت سرتم مبادا از ترس بی *** بودن حرف نزنی و بذاری اذیتت کنه!از این به بعد من مادرتم و تا آخر عمرم مادرت میمونم...دلت گرفت بیا پیش خودم...سرتو بذار رو سینه ام تا دلت میخواد اشک بریز...مرهم اشکات میشم قربونت برم گیتی میلرزید...هق میزد...اشک میریخت...محکم بغلش کردم...با صدای لرزونم گفتم:من میترسم سرمو به سینه اش چسبوند و آروم گفت:مادر به فدات من پیشتم از هیچی نترس من همیشه پیشتم زیر لب زمزمه کردم:من نه جهیزیه دارم نه یه پدر ومادر که منو دست شما بسپرن...گیتی جون...
گریه امونم نداد بازم هق زدم...بالحن ملایمی گفت:از قدیم گفتن بهترین جهیزیه ی عروس لبهای بوسیده نشده ی اونه...همین که هستی همین که پاکی برای ما از هر چیزی باارزش تره خودمو بیشتر تو آغوشش فرو کردم و بعد از مدتهاطعم مادر دار بودن رو چشیدم دستم رو روی دستایی که روی چشمام قرار گرفته بود گذاشتم و بعد از لمسش گفتم:روژین خودتی؟! حرفی نزد...شکم به یقین تبدیل شد با هیجان به سمتش برگشتم و دستاشو از دور چشمم باز کردم به آغوشش خزیدم...بلند خندید وگفت:وای...عروسم اینقدر لوس؟!دختر تو الان سام گیر بیاری چی کار میکنی؟! لبمو گزیدم و بی توجه به حرفش گفتم:خیلی خوش حالم که اومدی...!باورم نمیشه...
دستشو نوازش گونه روی کمرم کشید و با صدایی که رگه هایی از بغض داشت گفت:مگه میشه برای مراسم عقد بهترین دوستم نیام؟!دیانا خل شدی...؟!تو از همه به من نزدیک تری...!
محکمتر بغلش کردم...چه قدر خوبه که روژین هست...!تمام استرسهام به یکباره فروکش کرد...
از آغوشش جدا شدم...نگاهی اجمالی به صورتم انداخت وگفت:زود باش باید بریم آرایشگاه...!
کمی تعلل کردم وگفتم:لازم نیست...فکرنمیکنم سام خوشش بیاد!مگه یادت نیست اونشب مهمونی خودش رژ لبمو پاک کرد...؟!گفت ساده قشنگ ترم! اخمی بین
ابروهای خوش حالتش نشست وگفت:خوبه خوبه آدم که نباید اینقدر شوهر ذلیل باشه...!اگه از الان افسارتو بدی دستش زود سوارت میشه! لبمو گزیدم وگفتم:دستت درد نکنه دیگه به من میگی...
دستشو روی لبم گذاشت و بالبخند مضحکی گفت:ببخش جون دیانا!الان وقت عذر خواهی و این حرفا نیست باید بریم آرایشگاه دیره...
#کوه_غرور 244
-گفتم که نمیام
-خفه...اون مرتاض اگه قیافه تو با آرایش ببینه شاید یه حرکت هایی بزنه...اصلا شاید تا این موقع مرتاض مونده به خاطر صورت بی روح تو بوده! متعجب نگاهش کردم...چشمکی زد وگفت:وای فک کن به اون لبات یه رژ قرمز هم بزنی...عجیب خوردنی میشی ها! با خنده ضربه ای به بازوش زدم و دیوونه ای نثارش کردم به ناچار قبول کردم همراهش به آرایشگاه برم اما ازش قول گرفتم که ساده آرایشم کنن...!
بعد از چهار ساعت علافی تو آرایشگاه بالاخره آرایش منم تموم شد...تو آینه نگاهی به خودم انداختم...خوشگل شده بودم...چشمای آبی و بی روحم به خاطر سایه ی دودی که اطرافش کشیده شده بود جذاب تر به نظر میرسید...درکل ساده بود اما همین آرایش ساده و کمرنگ هم چهره ی منو به کل تغییر داده بود...
روژین صورتشو بهم نزدیک کرد و همونطور که نگاهش به آینه بود گفت:چه قدر خوشگل شدی تو! سینمو چنگ زدم...از پشت دستشو دور گردنم حلقه کرد وکنار گوشم گفت:باور کن امشب یه کاری دست خودت و اون مرتاض هندی میدی! خندیدم...اما چشمای روژین خیس شد...
-خیلی خوش حالم دیانا...
لبخند رو لبام ماسید...
-باورم نمیشد یه روز به سام برسی...!برات خوش حالم عزیزم...ایشاال خوشبخت بشی خوشبخت بشم...؟!میشدم...؟!آره...دعای خیر خیلی ها پشا سرم بود...مگه میشد خوشبخت نشم!؟
از جا بلند شدم...تعادل نداشتم سرم گیج میرفت...بازوی روژین رو چنگ زدم!
-چته؟چرا اینقدر هول کردی...؟!
-یکم استرس دارم خندید وگفت:استرس واسه چی؟!استرس اصلی مال شب عروسیه که خاک برسرت میشه...الان که فقط میری یه بله میگی و تمام! چپ چپ نگاهش کردم...روژین آدم نمیشد...!
-چیه؟!حرف حق تلخه؟!آخه قحطی آدم بود که رفتی این مرتاض اعصاب داغونو انتخاب کردی؟!ماشاال دکل و هرکول هم که هست...دیانا فاتحه ت خ
#کوه_غرور 245
ونده اس!خدابیامرزدت کیفمو از روی میز برداشتم وگفتم:شعور نداری؟!...حیف که سرم گیج میره و بااین کفشای پاشنه بلند نمیتونم راه برم وگرنه از وسط دوشیه ات میکردم
-واقعا که...مثل این عجوزه های قدیمی فقط ایراد میگیری!اصلا تقصیر منه که دارم با واقعیت ها آشنات میکنم ای کاش نمیگفتم اونوقت همون شب عروسی غافلگیر میشدی همونجا سکته رو میزدی سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و پالتومو تنم کردم...
روژین بار دیگه رژ لبشو تجدید کرد و سمت یکی از آرایشگرها رفت...نفس عمیقی کشیدم و به سمت در آرایشگاه رفتم...همون لحظه برام اس ام اس اومد...سام بود...با هیجان بازش کردم فقط یه کلمه نوشته بود بیا پایین!نه حرف عاشقونه ای نه جمله ی قشنگی...هیچی!گوشی رو باحرص تو کیفم انداختم و بدون اینکه منتظر روژین بمونم از آرایشگاه خارج شدم...با زحمت از پله ها پایین رفتم...اگه مجبور نبودم هیچ وقت این کفشهای پاشنه بلند رو پام نمیکردم...لعنت به تو روژین که همیشه مایه دردسری…!
تو ماشین منتظر من نشسته بود...حتی مثل بقیه ی عروس دومادا از ماشین پیاده هم نشده بود...کمی که نزدیکتر شدم...انتظار داشتم اون بیاد و درو برای من باز کنه اما واقعا انتظاری بیجا بود چون حتی از جاش هم تکون نخورد...عصبی درو باز کردم و بی هیچ حرفی نشستم...تو دلم به خودم نهیب زدم:آروم باش دختر...سام دیگه...چه توقعی داری...؟! نفسمو پر حرص فرستادم بیرون...استارت زد و راه افتاد...کمی که حرکت کردیم گفت:روسریتو بکش جلو...کل موهات بیرونه! باتعجب دستمو به سمت روسریم دراز کردم و کمی جلو کشیدم...نگاهش هنوز به جلو بود...شک ندارم که اصلا منو ندیده بود
-همه چیو آوردی…؟! آروم زمزمه کردم...
-همه چی یعنی چی؟!
-حلقه...شناسنامه...!
-آره برداشتم همونطور که فالشر میزد سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و دیگه حرف نزد...کل مکلامه ی ما تا محضر فقط همین چند کلمه بود موقع جاری شدن خطبه ی عقد...تمام وجودم میلرزید...به گیتی جون نگاه کردم لبخند پراز آرامشی روی لبهاش داشت...حاج صادق آرمیتارو تو بغلش گرفته بود و مهربون نگاهمون میکرد...روژین و پدرام هم درست مقابل ما ایستاده بودن و هر جفتشون خوش حال وبی هیچ دغدغه ای میخندیدن!
-عروس خانوم وکیلم؟! چه زود تموم شده بود این خطبه...!مگه نمیگفتن طوالنیه!؟
رمان سرا
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد