118 عضو
#کوه_غرور 246
چه زود تموم شده بود...؟!نگاهی به صورت سام انداختم...از نیم رخ بی حالتش هیچی رو نمیشد فهمید...نه به شیطنتهای چندروز پیشش و نه به سکوت و بی تفاوتی حالش...!
نفس عمیقی کشیدم و لحظه ای چهره ی پدر و مادرم رو توی ذهنم تصور کردم و آروم گفتم:بله...!
صدای هلهله و جیغ سکوت محض رو شکست...لبخندی زدم و قرآن توی دستمو روی میز جلوم گذاشتم...سام هم زیر لب بله ی کوتاهی گفت! روژین از فاصله ی دور با چشم و ابرو به من اشاره میکرد...نمیفهمیدم چی میگه...از ادا و اطوارش خندم گرفت...لب باز کردم چیزی بگم که بین حصار بازوان سام قفل شدم...نفسم بند اومد...کسی کل کشید...کل اعضای بدنم بی حس شد...صدای سوت و جیغ روژین به گوشم رسید...دستاشو روی کمرم نوازش وار به حرکت در می آورد ونفس های داغش روی پوست گردنم مینشست....دمای بدنم بالا رفته بود! لبهاش که روی گونه م قرار گرفت...انگار مهرهایی از آهن داغ به پوست صورتم چسبوندن...!باورم نمیشد سام مغرور...سام خشک....سام سرد...منو بوسیده بود؟! حتم دارم صورتم از شدت شرم سرخ شده بود...آغوشش گرم بود!درست مثل همون شبی که منو از حموم بیرون آورد...آرامش بخش بود! صدای آرمیتا رو از نزدیکی شنیدم و حلقه ی دستهای سام شل شد....
-عمو منم بغل میخوام...
از آغوش سام جدا شدم...هوا برگشت...اکسیژن وارد ریه هام شد...سرموپایین انداختم و گوشه ی لباسمو تو چنگ گرفتم.اونقدر خجالت میکشیدم که جرأت نداشتم سرمو بلند کنم...حس میکردم همه ی نگاه ها روی منه...تاب این همه توجه رو نداشتم! آرمیتا دستشو دور گردن سام انداخت و خودشو تو آغوشش فرو کرد!لبخند محوی زدم و از جا بلند شدم...!
بالاخره بعد از دادن کلی امضا از محضر خارج شدیم...سام اونقدر کلافه بود که اگه فرصت پیدا میکرد یه بالیی سر محضر دار میاورد! از کلافگی هاش خندم میگرفت...حالت نگاهش و برخورداش با کلافگی و بی حوصلگی واقعا خنده دار بود…!
تو راه برگشت روژین تو ماشین پدرام بود از اینهمه نزدیکی شون غرق تعجب و صد البته لذت میشدم...شک نداشتم نقشه هام جواب داده بود و بین این دونفر اتفاقاتی افتاده بود...
نزدیک کوچه که شدیم سام به جای پیچیدن پاشو روی پدال گاز گذاشت و با آخرین سرعت مستقیم رفت...متعجب گفتم:کجا میری؟! بدون اینکه نگاهی به من بندازه با لحن همیشگیش گفت:جاهای خوب خوب...!
گیج نگاهش کردم...
-یعنی چی…؟همه رفتن خونه به خاطر ما...!نگران می
#کوه_غرور 247
شن...روژین به خاطر من از شهرستان اومده...کجا میریم؟! نیم نگاهی به من انداخت و جدی تر از قبل گفت:کسی نگران نمیشه مامان میدونه!بعدشم اگه میخوای پیش روژین باشی واسه چی با من ازدواج کردی…؟انقدر برات مهمه...؟!پیش اون بودنو از بودن کنار من ترجیح میدی؟ لبمو گزیدم و ترجیح دادم دیگه حرف نزنم...حرف زدن من کارو بیشتر خراب میکرد…!
دستشو سمت ضبط برد وآهنگ گذاشت...
این اتفاقی نیست که من تو این شلوغی دیدمت فهمیدمت تا دیدمت تا دیدمت فهمیدمت این اتفاقی نیست که من می بینمت بازم تو رو انگار تو تقدیر منی دیگه نمی بازم تو رو زیر بارون با توام تو خیابون با توام تو دلم برف اومده من تو زمستون با توام حرفی از رفتن نزن نه نمیشه من تو خیالم با توام تا خوبه حالم با توام فنجون قهوه ام خالیه اما تو فالم با توام خواهشی دیگه ندارم این آخریشه این اتفاقی نیست هنوز نگاه تو شکل منه احساس من مثه تو احساس تو مثه من این اتفاقی نیست ببین عطرت هنوزم با منه احساس این لحظه من بدتر از عاشق بودنه زیر بارون با توام تو خیابون با توام تو دلم برف اومده من تو زمستون با توام حرفی از رفتن نزن نه نمیشه من تو خیالم با توام تا خوبه حالم با توام فنجون قهوه ام خالیه اما تو فالم با توام خواهشی دیگه ندارم این آخریشه ازشهرخارج شد...هیچ حرفی نمیزد و این بیشتر منو نگران میکرد...اونقدر پوست لبمو جویده بودم که کم مونده بود خون بیاد...از بی خیالیش حرصم میگرفت...سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...همون لحظه صداشو شنیدم:
-نخواب رسیدیم...
بی توجه به حرفش روی صندلی جابه جا شدم و دستامو زیر سرم گذاشتم...چشمام همچنان بسته بود...
ماشین متوقف شد...صداشو از فاصله ی نزدیک تری شنیدم:
-لوس نکن خودتو...پاشو تصمیم گرفتم در برابر اینهمه حرص دادنش کمی هم من اذیتش کنم...چی میشد مگه؟! نفسای داغش به پوست صورتم میخورد و این نشون میداد خیلی نزدیکه...قلبم تند تند به سینه میکوبید و کف دستام عرق کرده بود اما موقعیتمو تغییر ندادم...
-چرا دریا رو از من دریغ میکنی خانومی…؟!باز کن اون آبی چشماتو...
#کوه_غرور 248
نفسم تو سینه حبس شده بود...این طور مهربون شدنشو دوست داشتم...دلم میخواست حرفاش باز هم ادامه داشته باشه...
-دیانا خانوم...خانوم بازرگان...همسر جناب سام بازرگان...با همسرتون درست دوساعت بعد از عقد قهر کردین؟!آخه انصافه...؟ لبخندمو خوردم و میلم روبرای باز کردن چشمام سرکوب کردم...
صدای در ماشینو به گوشم رسید...نه خیر!این مرد مغرور حاضر نبود یکم کوتاه بیاد و از من خواهش کنه...!نا امیدانه تصمیم گرفتم چشمامو باز کنم و پیاده بشم که در سمت من با شدت باز شد و دستی دور کمرم حلقه شد و منو از ماشین بیرون کشید...جیغ خفیفی کشیدم و به صورت سام که تو چند سانتی صورتم قرار داشت نگاه کردم...
-چیکار میکنی؟!بذارم زمین...
تک خنده ای کرد و گفت:نه دیگه...باید قبلش تصمیم میگرفتی...
لبمو گزیدم و خواستم از چنگالش فرار کنم اما منو محکم تر فشار دادوبه سمت ویلایی که روبه رومون بود حرکت کرد...
-چه قدر وول میخوری؟!شک نکن بهتر از این جا...جا گیرت نمیاد! گیج گفتم:کجا؟! ابرویی بالا انداخت و باحالت خاصی گفت:بغل من...!
از حرف صریح و نگاه شیطونتش خجالت کشیدم و یه لحظه حرفای روژین یادم افتاد...سرمو پایین انداختم نکنه میخواست...؟!وای از فکرشم حالت تهوع بهم دست میداد...!چیزهایی که روژین برای من تعریف کرده بود واقعا وحشتناک بود!خدا لعنتت کنه روژین...!
با آرامش کلید رو از جیبش در آورد و درو باز کرد...تازه متوجه ویلای روبه روم شدم...واقعا قشنگ بود...یه ساختمون لوکس و مبله...خیلی بزرگ نبود اما شیک ومدرن بود!اینجا کجا بود؟!
-بدنگذره یه وقت...؟! متوجه کنایه ش شدم و گفتم:من که میخوام بیام پایین تو نمیذاری...!
بلند خندید و منو روی زمین گذاشت...دستشو دراز کرد و شالمو از روی سرم برداشت...قطرات عرق سرد رو روی تیره ی کمرم حس کردم...قدمی جلو اومد و مستقیم به چشمام نگاه کرد...
-تاکی میخوای خجالت بکشی…؟مثال الان زنمی...!
لبمو از تو گزیدم...و نگاهمو ازش گرفتم...خواستم حواسشو پرت کنم به خاطر همین بهش پشت کردم و چند قدم به جلو برداشتم وگفتم:جای قشنگیه...مال خودته...؟!من...
نذاشت حرفم تموم شه...از پشت بغلم کرد و گونه شو به گونم چسبوند...نفسم بند رفت و جای انگشتاش روی کمرم سوخت...
-از چی فرار میکنی وقتی ته تهش باید تو بغلم باشی؟! آب دهنمو با سرو صدا قورت دادم...
-این چندروز چرا از نگاه کردن به من فرار میکردی…؟!اینقدر غیر قابل تحمل بودم...؟! آروم زمزمه کردم:نه اما تو خودت تا آخر شب تو کارخونه میموندی و اصلا تحویلم نمیگرفتی...من فکر میکردم شاید اجبار بوده...شاید
#کوه_غرور 249
منو...منو نمیخواستی! نفس عمیقی کشیدم...گفتن این حرف برام خیلی سخت بود اما گفتم تند منو به سمت خودش برگردوند وجدی تو چشمام خیره شد...
-دیانا...؟!جدی میگی...؟!یعنی تو واقعا باخودت اینطوری فکرمیکردی...؟! قطره اشکی از گوشه چشمام سر خورد و روی گونه م افتاد...اون یه هفته واقعا برام تلخ گذشته بود...فکر کردن بهش هم حالمو خراب میکرد...پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و بالحن ملایمی گفت:نریز اون مرواریدارو...!
چه قدر خوب بود که از الک خشک ومغرورش خارج شده بود...سام بامن خوب بود...!مهربونیاشو دوست داشتم! انگشت اشاره شو روی صورتم کشید و گفت:واقعا فکر میکردی مجبور شدم؟! سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم...لبخند محوی زد و با یه حرکت لباشو روی لبام گذاشت و تند بی وقفه منو بوسید...
نفسم توسینه حبس شده بود...از حرکت ناگهانیش شوکه شده بودم حس میکردم تعادلمو از دست دادم و هرلحظه ممکنه پخش زمین بشم...اون منو میبوسید و من شوک زده فقط به حرکتش فکرمیکردم...بوسه اش طوالنی بود...نرم بود...بااینکه خیلی خجالت میکشیدم امابرای اولین تجربه فوق العاده بود! لباشو که از روی لبام برداشت مهربونتر از قبل گفت:حالا چی بازم فکر میکنی مجبورم؟!
-حس میکردم لبام نبض گرفتن...!نگاهمو ازش گرفتم و فقط سرمو به نشونه ی نفی تکون دادم...دستهامومحکم کشید و به آغوشش پرت شدم...برای جلوگیری از فرارم دستهاشو دورم پیچید وزیر گوشم گفت:اونوقت فکرمیکردی کی منو مجبور کرده؟!…مگه کسی هم هست که بتونه منو مجبور به کاری کنه…؟! ازنزدیکی پیش اومده بیشتر احساس خجالت کردم...تو خودم جمع شدم وباصدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:
-خب من اینطور فکرکردم...آخه خیلی یهویی ازم خواستی باهم ازدواج کنیم...بعدشم که اصلا فرصت نشد باهم حرف بزنیم خب حق دارم اینطور فکر کنم دیگه…!
آروم وشمرده شمرده گفت:نه خیر...هیچ وقت حق نداری زود قضاوت کنی...هروقت چیزی اذیتت کرد بهم بگو...بگو تا برات توضیح بدم...!تا باهم حلش کنیم توضیح…؟!سام و توضیح…؟!مگه ممکن بود...؟! سرمو روی سینه ش جابه جا کردم و به نیم رخ جذابش خیره شدم...کنار پلکش چین خوردوحلقه ی دستاشو تنگ تر کرد...
-خیالم راحت شد که همه چی تموم شد...خسته شده بودم ریز خندیدم وباصدایی که شرم توش موج میزدگفتم:مگه چیکار کردی که خسته شدی…؟! دستشو نوازش وارد روی کمرم حرکت داد ومهربون تر ازقبل گفت:همون بله گرفتن از یک عدد دیاناخانوم خوشگل وخواستنی کلی کار بود…!
#کوه_غرور 250
به من گفت خوشگل…؟!به من گفت خواستنی...؟!سام...!؟
باورم نمیشد...هجوم خون رو توی تک تک اعضای صورتم حس کردم
-حرف زدن برای من تو دنیا از هرکاری سخت تره...یعنی سخت نبود...سخت شد...میدونی دیانا گاهی وقتا آدم دلش میخواد بایکی دوکلمه حرف بزنه ولی خب اگه یکی نباشه اون دوکلمه ی اونو بشنوه میدونی چی میشه؟باخودش میگه من چرا باید دنبال یکی باشم تا باهاش دوکلمه حرف بزنم…؟!اصلا خودم میتونم باخودم بیشتر از دوکلمه حرف بزنم وحرفای خودمو بهتر بفهمم...کسی که به اینجا برسه نه میگرده نه میخوابه…!
من به اینجا رسیدم...ته خط...
بغضی گلومو چنگ زد...فرو دادم و نفس عمیقی کشیدم...الان وقت باریدن نبود...
-حرف زدن باتو اونم از احساساتم سخت بود...احساساتی که ده سال سعی کردم سرکوبش کنم...ده سال سعی کردم ذهنمو ازش دور نگه دارم...سخت بود یهویی تغییر موضع دادن...سخت بود با خودم کنار اومدن...
خجالتو کنار گذاشتم و دستمو که کنار بدنم بی حرکت افتاده بود بالا آوردم و روی گونه ش گذاشتم...چشماشو بست و سرشو به سمت دستم کج کرد...زمزمه کردم:
-ولی بامن حرف زدی...از خودت گفتی...از گذشته ت...از خانواده ت...از همه چی!بامن حرف زدی...من بودم تا اون دوکلمه حرفای تورو بشنوم...بودم تا گوش بدم به حرفای دلت و هستم تا سنگ صبوری باشم برای تموم دردات...برای تموم غصه هات...تا باهام حرف بزنی...نریزی تو خودت...
بوسه ای روی کف دستم نشوند وگفت:دیانا...دختر تو میخوای منو دیوونه کنی؟!...بااینکه کنارمی اما بازم دلم برات تنگ میشه...چی شد که شدی تموم زندگیم…؟!هرلحظه که تورو میبینم حس میکنم بهترین لحظه های عمرمو میگذرونم...دلم میخواد لحظه لحظه های بودن باتورو توی ذهنم ثبت کنم...چون یه حس تلخ و مبهم بهم میگه شاید عمر این لحظات کوتاه باشه...میخوام این حسو پس بزنم ولی نمیشه...نمیتونم...
صورتمو تو دستاش گرفت...درحالی که تو چشمام زل زده بود وباصدایی که تپش های قلبموبالاتراز حدمعمول میبرد گفت:من خوش بخت ترین مرد روی زمینم،نه...؟تو زندگی رو به من برگردوندی وآرومتراز قبل درحالی که جوشش اشک رو توی چشمام حس میکردم ادامه داد:چه طور شد که اومدی وسط زندگیم...؟!تو رویایی یا حقیقت...؟آدمی یا فرشته...؟!باور کنم که وجود داری؟! قط
#کوه_غرور 251
ره ای اشک روی گونم نشست...پلک زدم...نگاهم خیس بود...با بغض نگاهش کردم.صورتشو با دستام قاب گرفتم نگاهمو مملو از عشق کردم و تو چشمای سیاهش دوختم...سرشو رو صورتم خم کرد...بهم نزدیک و نزدیکتر شد تاجایی که مرزی بین لبامون باقی نموند...چشمامو بستم...گرمایی از اون لب ها به همه ی وجودم تزریق کرد که دمای بدنم رفت روی هزار...دستهاشو روی بازوهام حرکت داد...نفسهای هردومون ملتهب بود و نگاه هردومون تب دار...
منو سام کنارهم !باقلبهایی که برای هم و به عشق هم میتپید...باتنی گرگرفته ازگرما...ازحرارت خواستن...از التهاب عشق...عشقی پاک و لطیف که ذره ذره به وجود هردومون تزریق شده بود...عشقی که هیچ کدوم به زبون نیاورده بودیم ولی بادالمون تونستیم ثابتش کنیم...!
روی دستهاش بلندم کرد و روی کاناپه نشست...هنوز تو آغوشش بودم...از خیره شدن تو چشمهاش واهمه داشتم...این حس شرم اجازه نمیداد لب باز کنم و باتمام وجودم بهش بگم دوستش دارم...بهش بگم عاشقشم...بهش بگم میخوام تا ابدکنارش باشم...
نفسهای داغش به گردنم میخورد...کنار گوشم زمزمه کرد:هیچ وقت تنهام نذار...!
بیشتر تو آغوشش خزیدم و نجواگونه گفتم:مگه نگفتی همیشه جام اینجاست...؟! لبخندی زد و بوسه ای روی گودی گردنم نشوند...
-البته...
منم لبخند زدم...لبخندی دندون نما و ازته دل...دلی که از شوق بودن سام به هیجان افتاده بود…!
سام: نفس عمیقی کشیدم...بعداز ده سال بالاخره به آرامش رسیده بودم و حالا منبع آرامشمو تو آغوشم داشتم...هیچ وقت فکرنمیکردم این موجود بانمک و فسقلی بتونه آرامش ازدست رفتمو بهم برگردونه! صدای زنگ موبایلم تو فضا پیچید...دیانا بدون اینکه به چشمام نگاه کنه کمی تو آغوشم جابه جا شد و خواست ازم فاصله بگیره...حلقه ی دستامو تنگ تر کردم و اجازه ندادم ازم جداشه...خم شدم و گوشی رو ازروی میز برداشتم بی توجه به شماره ی ناشناس دکمه ی اتصال رو زدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم...هیچ وقت دوست نداشتم اولین کسی باشم که گکلامه ای رو شروع میکنه بنابراین کمی صبر کردم بالاخره صدای آشنایی تو گوشی پیچید:
قراره دوتایی خوش بگذرونیم...بی سرخر!
1401/11/03 20:41#کوه_غرور 252
-سلام سامی کمی مکث کردم صدا آشناتر از چیزی بوده که تصورشو میکردم...نمیخواستم اون چیزی باشه که فکرشو میکردم...خشک تر از همیشه گفتم:شما...؟! تک خنده ای سرداد وگفت:به این زودی فراموشم کردی...!!؟
مگه نمیگفتی صدام خاصه...؟!خودت میگفتی صدات همیشه تو گوشم زنگ میزنه لعنتی...لعنتی...لعنتی...!نگاهی به صورت کنجکاو دیانا انداختم و گفتم:ده ساله که این صدارو نمیشناسم سکوت کرد اما سکوتش چندثانیه بیشتر طول نکشید
-ولی من هنوزم همه چیز یادمه...دلم برات تنگ شده سامی...!
پوزخندی زدم وچیزی نگفتم...از سکوتم سو استفاده کردوگفت:
-باید ببینمت...هرچی زودتر باکلافگی گفتم:علاقه ای ندارم...
-ولی من دارم...خواهش میکنم سامی حرفای مهمی دارم که باید بهت بگم...
ابروهام بهم نزدیکتر شد...چرانمیتونستم یک روزرو بی دغدغه سپری کنم...؟!
-دلم نمیخواد دیگه صداتو بشنوم...نه صداتو نه قیافتو...خوب گوشاتو باز کن به نفعت نیست دیگه سراغم بیای چون ایندفعه اینقدر مالحظه نمیکنم...کاری میکنم که جنازتم پشیمون بشه…!
-ولی من...
توجهی به حرفای صدمن یه غازش نکردم و گوشی رو قطع وخاموش کردم...باحرص روی میز انداختم و به پشتی مبل تکیه دادم...
دیانا ازم جدا شد وبافاصله نشست...تلاشی برای نگه داشتنش نکردم...اعصابم دوباره بهم ریخته بود!صداشو آرومتر از همیشه شنیدم:اتفاقی افتاده…؟! تند گفتم:نه...چیز مهمی نیست حرفی نزد اما ناراحت شد...به وضوح حس کردم که دلش گرفت...اینو نمیخواستم!دلم نمیخواست ازم برنجه...اه لعنت به من...!
دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش زیر لب گفتم:قهرکردی؟! لبخند محوی زد…
-من اهل قهر کردن نیستم...
میدونستم لوس نیست...سرچیزای الکی و پیش افتاده قهر نمیکنه...لج نمیکنه!چه قدر خوب بود که اینقدر خوب بود...!
شونه هاشو بیشتر فشردم وگفتم:خب حالا که این دیانا خانوم ما اهل قهر کردن نیست بگه ببینم دلش میخواد کجا ببرمش...؟! مات نگاهم کرد...انگار انتظار همچین رفتاری رو از من نداشت...حق داشت...سام رو همیشه خشک و جدی دیده بود...این حرفها از من بعید بود! نگاهمو به روبه رو دوختم وگفتم:بریم رستوروان شام بخوریم…؟! باهیجان گفت:من یه پیشنهاد بهتر دارم...!
یه تای ابروم خود به خود بالا پرید و منتظر نگاهش کردم
-بریم شهربازی...!
چشمام از شدت تعجب گرد شد...بلند گفتم:شهربازی؟؟؟؟ باشیطنت سرشو تکون داد و گفت:آره یه بار با روژین رفتم خیلی خوش گذشت...میریم خونه آرمیتا رو هم برمیداریم باهم میبریم انگشت شستمو گوشه ی لبم کشیدم وگفتم:آرمیتا نه...!امشب
#کوه_غرور 253
لبشو به دندون گرفت وگفت:این چه حرفیه؟!آرمیتا هم تنهاست خب…!
وسوسه شدم و لپای سرخشو کشیدم...سرشو پایین انداخت...از خجالتش بیشتر لذت بردم...
-آخه عزیز دلم تو چرا اینقدر مهربونی...؟!آرمیتا رو هم به وقتش میبریم اما امشب نه...!باشه؟ کمی به صورتم نگاه کرد میدونستم خجالت میکشه اما چند ثانیه به چشمام خیره شد انگار میخواست درستی حرفامو از چشمام بفهمه...چشمامو باز وبسته کردم...لبخندی زد و گفت:باشه ولی یادت باشه قول دادی…!
حلقه ی دستامو ازدور گردنش باز کردم وگفتم:مرده و قولش...
از جا بلند شدم...دیانا هم بلند شد...شالشو از روی کاناپه برداشت و روی سرش مرتب کرد...دلم موهای طلاییشو میخواست...
خم شدم و سوییچ و موبایلمو از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم...امیدوار بودم این تفریح بتونه ذهن آشفتمو روبه راه کنه...!
بالخند به سمتم اومد و همقدم بامن از ویلا خارج شد...دوست داشتم بیشتر اینجا بمونیم...نقشه های زیادی داشتم اما تلفن بی موقع طناز تمام نقشه هامو خراب کرده بود...بااین اعصاب خرابم نمیتونستم اینجا باشم…!
سوار ماشین شدم و بلافاصله استارت زدم...دیانا کمربندشو بست و پرسید:این ویلا برای خودته...؟! سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم وگفتم:آره...خوشت اومده؟! باهیجان نگاهی به درختای تازه شکوفه زده ی کنار جاده انداخت وگفت:خیلی قشنگه...معلومه تو فصل تابستون و اواخر بهار خیلی خوشگل میشه...
فالشر زدم و به دور برگردون که رسیدم کمی سرعتمو کم کردم...
-اگه خیلی خوشت اومده همین جا زندگی کنیم مکث کرد...انگار فکرمیکرداشتباهی شنیده....لبخندی زدم وگفتم:جدی میگم...اگه اینجا رو دوست داری میتونیم همین جا بمونیم اما فقط تابستونا...چون خارج از شهره واز دانشگاهت دوره! دستاشو باهیجان بهم کوبید وگفت:خیلی خوبه...!وای مرسی...
چه زود دلخوریشو فراموش کرده بود...میشد این دختر رو دوست نداشت...؟!؟
-تا تابستون یه عروسی میگیریم و همین جا زندگی میکنیم
-حتما باید عروسی بگیریم؟! اخم کردم وگفتم:پس چی…؟!بااینکه زیاد از شلوغی و این جور مهمونی ها خوشم نمیاد اما خب دلم میخواد دیانا خانوممو تو لباس سفید,عروسی ببینم…!
قطعا دیگه اونشب نمیتونم مثل حالا صبور باشم و از دور تماشات کنم...
#کوه_غرور 254
لبشو گزید و بعد از کمی مکث گفت:آخه مهموناتون نمیگن این دختره بی *** و کاره وهیچ فامیلی نداره...؟!زشت نیست براتون…؟ ابروهام بهم نزدیکتر شد و باحالتی جدی گفتم:مهمونامون غلط کردن...به کسی چه ربطی داره ؟!مهم وجود خودته...!همین که باشی انگار دنیارو دارم لبخند تلخی زد...دوست نداشتم یاد گذشته بیافته...دستمو دراز کردم و ضبط رو روشن کردم...دیانا: از تو کیفم شیر پاک کن رو در آوردم و سایه ی کمرنگی روکه آرایشگر کنار چشمم کشیده بود رو پاک کردم هیچ خوشم نمیومد مثل یه سری از دخترا که تازه ازدواج میکنن و از خود بیخود میشن ظاهر بشم...همیشه دوست داشتم همون سادگیم رو حفظ کنم! سام چنددقیقه قبل از ماشین پیاده شده بود و با تلفن همراهش حرف میزد...!نمیدونستم این طرف کیه که اینقدر بهش زنگ میزنه و سام بعد از شنیدن صداش اینقدر عصبی میشه و اخم میکنه...!جرأت نداشتم ازش بپرسم...دلم نمیخواست روز اول عقدمون بحثی پیش بیاد...به خاطر همین روی تموم کنجکاویهام سرپوش گذاشتم و از ماشین پیاده شدم...لرزی به اندامم افتاد...نفس عمیقی کشیدم و چند قدم به سمت سام برداشتم بادیدن من اخمش غلیظ تر شد و باحالتی کاملا عصبی گوشی رو قطع کرد. سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم...لبخندی تصنعی زدم کنار من قدم برداشت...بی حرف نگاهش به رو به رو بود...این موقع از سال پارک خیلی خلوت بود و هنوز سوز سرما استخون سوز...!
اشاره ای به کت اسپرتش که روی ساعدش انداخته بود کردم وگفتم:سردت میشه...بپوش! بدون اینکه نگاهم کنه گفت:نه...خوشم نمیاد تو پارک کت تنم باشه! چشممو تو کاسه چرخوندم و گفتم:اوالکه کتت اسپرته...دوماسلامتیت مهم تره یا بهم خوردن کلاست؟! نیم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو باید دکتر میشدی! گیج نگاهش کردم...لبخندی زد وادامه داد:آخه همش پند و اندرز میدی!نکات ایمنی رو یادآوری میکنی...بهت بیشتر میاد دکتر باشی تا مهندس برق الکترونیک ابرویی بالا انداختم وگفتم:چون برام مهمی این حرفو میزنم اگه دلخور میشی مشکلی نیست ازاین به بعد حرفی نمیزنم...
عمیق نگاهم کرد...نگاهش اونقدر نافذ بود که تا ته وجودم نفوذ کرد...!کمی خودشو به سمتم متمایل کرد و دستمو گرفت...دستش گرم بود...خیلی گرم...
-چرااینقدر سردی؟!دستات یخ کردن…!
-من همیشه همین طورم...دستام همیشه سردن...!
متعجب نگاهم کرد...از چند ماه پیش سوالی مثل خوره به جونم افتاده بود و حتم داشتم اگه نپرسم از شدت فوضولی دق میکنم...باتردید گفتم:یه چیزی بگم؟! لبخندش عمق پیدا کرد.
شدن زندگیش چه عذابی کشیده...دوست داشتم دخترشم طعم تلخ ترک شدن رو بچشه...
1401/11/03 20:41#کوه_غرور 255
شما صدتا چیز بگو خاله دینی! کمی تعلل به خرج دادم اما در آخر پرسیدم:حاج صادق که اینقدر وضع مالیش خوبه چرااون زمانی که شما به پول احتیاج داشتین کمکتون نکرد...؟! از سوال بی موقعم تعجب کرد...چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد لب باز کرد...
-چرا میپرسی؟!
-خیلی کنجکاو شدم...
آهی کشید وگفت:این کارخونه و زندگی مرفه صادق رو که میبینی برای پدر بزرگم بوده که سهم االرث مادری منم به حساب میاد...زمانی که مادرم میخواست با پدرم ازدواج کنه پدربزرگم رضایت نمیداد...نمیدونم چرا ولی از پدرم خوشش نمیومد به دلش نمینشست!ولی مادرم عاشق پدرم بود...نمیتونست ازش دل بکنه پدربزرگمم به شرطی با ازدواجشون موافقت کرد که مادرم از ارثیه ش دست بکشه و خانواده رو ترک کنه...!گذشتن از خانواده ش براش خیلی سخت بوده اما عشقش به پدرم اونقدر زیاد بود که مال دنیا براش بی ارزش بشه و قید همه کسو بزنه اما خب پدرم بی لیاقت تر از این حرفا بود و به خاطر یه زن کم سن و سال و صدالبته زیبا مارو به امون خدارو رها کرد ورفت...اون وقتی که ما تنها شدیم پدربزرگم فوت کرده بود و صادق برای ادامه تحصیل رفته بود ایتالیا...نتونستیم پیداش کنیم...اونم انگار وقتی برمیگرده خیلی دنبال ما میگرده اما خب چون ما ازاون شهررفته بودیم نمیتونه پیدامون کنه و این میشه که چندسالی ازهم بی خبر میمونیم...!
بغضمو فرو دادم و باحالتی غمگین گفتم:گیتی جون خیلی ماه و دوست داشتنیه!واقعا پدرت چه طور راضی شدکه به خاطر یه زن دیگه گیتی جونو ترک کنه؟! پوزخندی زد و گفت:اون زن یه جادوگر به تمام معنی بود!درست مثل برادرش...تو نمیشناسیش...
استفهامی گفتم:برادرش…؟!
-آره...اون زن خواهر غلام بود...پدر شادی مات نگاهش کردم...اینهمه روابط نزدیک نمیتونست تصادفی باشه...
دستمو فشرد وگفت:وقتی تو زندان غلام رو دیدم نفهمیدم که برادر اون زنه اما اون خوب منو میشناخت...به خاطر همین اذیتم میکرد...میخواست زجر کشم کنه…!
نمیدونستم چه کینه ای از من و مادرم به دل داشت اما هرچی که بود اونقدر قوی بود که منو تا مرز جونون پیش ببره...غصه خوردن مادرم عذابم میداد...ذره ذره خرد شدنش احساساتمو جریحه دار میکرد...بعدشم که مرگ سابینا کمرمو شکست...افتادنم تو زندان و وقایع بعداز اون هم بیشتر روی زخمم نمک میپاشید گرفتن انتقام از غلام پیش پا افتاده ترین کار ممکن بود که ذهنم میرسید و نفوذ توی خانواده ش و به بازی گرفتن احساسات دخترش اولین و بزرگترین هدف زندگیم بود...!دلم میخواست بفهمه که بازی با احساسات یه زن چه قدر تلخه و مادرم بعد از پاشیده
#کوه_غرور 256
!قطعا با عذاب کشیدن دخترش اون بیشتر غصه میخورد...همینم شد...بامرگ دخترش سکته قلبی کرد و الان روبه موته اما دل من آروم نگرفت...بااینکه انتقاممو ازش گرفتم اماآرامشمو پیدانکردم...آرامشم جایی بود که اصلا فکرشم نمیکردم...آرامشم تو بودی و من در به در دنبالش میگشتم...
تمام احساسات بدی رو که از حرفای سام بهم القا شده بود با جمله ی آخرش فراموش کردم و دلم گرم شد...!کار سام اصلا درست نبود...انتقام گرفتن کار ما آدما نیست...خود خدا میدونه و بنده هاش!کاره ای نیستیم اماگاهی وقتا اگه یه لحظه خدارو فراموش کنیم دست به کارهایی میزنیم که بعدها جبرانش خیلی سخت میشه...
از کنار پشمک فروشی رد شدیم...نگاهم روی پشمک های صورتی رنگی که دور سیخ چوبی پیچیده میشد ثابت موند...از فشاری که سام به دستم وارد کرد فهمیدم که متوجه شده...راهو به سمت پشمک فروشی کج کرد و گفت:برای دخترم پشمک بخرم؟! خجوالنه سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم...تابه حال امتحانش نکرده بودم و هوس چشیدن طعمش تا ته دلم حس میشد...
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که سام با یه پشمک توی دستش کنارم ایستاد...بااشتیاق پشمک رو گرفتم وگفتم:پس خودت چی…؟!
-فکر کن یک درصد من تو خیابون چیزی بخورم...!اصلا امکان نداره
-چرا؟!چی میشه مگه...؟!
-خوشم نمیاد...اونم چی پشمک...!به نظرت به مردی به سن و سال من میاد تو پارک پشمک بخورم…؟! بیست و نه سال سن زیادی نبود....اما حرفش به نظرم درست میومد...تابه حال مردی رو ندیده بودم که تو پارک یا خیابون پشمک بخوره...لحظه ای سام رو با اون جذبه و ابهت پشمک به دست تصور کردم...لبخند پهنی روی لبم نشست...کاملا مضحک میشد!به یکباره حرفمو پس گرفتم...
تکه از پشمک کندم اما قبل از اینکه خودم بخورم به سمت دهان سام گرفتم...ابروهاش خود به خود بالا رفت و گفت:زشته...!چه کاریه که میکنی الان ملت میبینن ضایع س گاهی اوقات فراموش میکردم سام همون مرد مغرور و پرجذبه ی منه...!
آروم زمزمه کردم:کسی حواسش به مانیست...بخور دیگه!اگه نخوری از گلوم پایین نمیره چندثانیه به چشمام خ
بخوای بخاطر هرکدومشون لحظه ای خجالت بکشی تا ابد مثل لبو سرخ میمونی...
1401/11/03 20:42#کوه_غرور 257
یره شد...از نگاهش خجالت کشیدم و سرخ شدم اما ناگهان انگشتای دستمو توی دهنش حس کردم...از برخورد زبونش با دستم دمای بدنم بالا رفت و طی یه عمل سیستماتیک دستمو زود بیرون کشیدم...از حرکتم تعجب کرد اما چندثانیه بعد تعجبش به خنده ای بلند و صدا دار تبدیل شد...سعی کردم به صورتش نگاه نکنم...سام پرجذبه و جدی گاهی اوقات اونقدر شیطون میشد که حس میکردم با یه پسر بچه ی هجده ساله طرفم...به یکی از نیمکت های کنار پارک اشاره کرد وگفت:بشینیم…!
؟ بی حرف قبول کردم و نشستم...با فاصله ی کمی از من نشست...هردو دستشو پشت صندلی قرار داد و تکیه داد...همونطور که نگاهش به آسمون سیاه و پرستاره ی شب بود گفت:تو نظرت نسبت به من چیه…؟! کمی جاخوردم نگاهمو به فک مستطیلی ش دوختم وگفتم:فکرنمیکنی برای پرسیدن نظرمن کمی دیر باشه؟!این سوالو باید قبل از عقد میپرسیدی…!
کنار پلکش چین خورد اما لبهاش برای لبخند کش نیومد...
-وقتی قبول کردی بامن ازدواج کنی یعنی نظرت نسبت به من منفی نبوده...میخوام از زبون خودت بشنوم چون اصلا دیر نیست آب دهانمو قورت دادم و دسته ی کیفمو فشردم...با تعلل خاصی گفتم:خب به نظر من تویه آدم محکمی...یه آدم سرسخت که همیشه روی پای خودش ایستاده...سختی کشیده ولی جانزده همیشه خواسته با زندگی بجنگه تا غرور و شخصیتشو حفظ کنه...برای خواسته هاش مبارزه میکنه و بدستشون میاره...
کمی مکث کردم که باعث شد سرشو برگردونه و به صورتم خیره بشه...نگاهمو دزدیدم و ادامه دادم:ویه چیز مهمی هم که درموردت وجود داره و هر کسی نمیتونه متوجهش بشه اینه که تو برخلاف ظاهرت و اونچه که نشون میدی جدی و خشک نیستی پراز احساسی فقط نمیخوای احساساتت رو بروز بدی…!
لبخند محوی مهمون لبهاش شد...دستشو دراز کرد و دست چپمو تو دستش گرفت همونطور که با حلقه م بازی میکرد گفت:از احساساتت بگو...نسبت به من چه حسی داری!؟
سعی کردم خونسرد باشم...اونهمه نزدیکی برای من کمی زیاد از حد بود...برای منی که بیش از اندازه خجالتی بودم و نمیتونستم حرف دلمو به زبون بیارم واقعا تو مضیقه قرار گرفتن بود…!
انگشت اشاره ش رو نوازش وار روی دستم به حرکت در میاورد و باهر حرکتش پوست دستم مور مور میشد و قلبم میلرزید...
-خجالت میکشی؟ سکوت کردم...امیدوار بودم سکوتم رو به علامت رضایت برداشت کنه...تک خنده ش باعث شد نفس راحتی بکشم خوشبختانه فهمیده بود...
-چرا خجالت میکشی…؟تو الان زن منی...از هر کسی بهم نزدیک تری...پس باید خجالتت رو کنار بذاری چون هنوز چیزهای زیادی هست که باید باهم تجربه ش کنیم...چیزهایی که اگه
#کوه_غرور 258
حس کردم کل خون بدنم به صورتم هجوم آورد...کاملا میفهمیدم منظورش از این حرفا چیه و این خجالتمو بیشتر میکرد...احساس شرم کردن از این دست مسائل تنها مختص به من نبود فکر میکنم هر دختری هنگام مواجهه شدن بااین قضایا به اندازه ی من خجالت میکشید وسرخ میشد...
فشارآرومی به دستم وارد کرد وگفت:چی شد پس؟!باز که سرخ شدی...؟!چندبار بگم برای من سرخ و سفید نکن یهو دیدی اینجا کار دستت دادم آبرومون جلوهمه رفتا!حالا از من گفتن بود...
لحن شوخش باعث شد بخندم...
-خب حالا بگو نظرت چیه…!
؟ آروم زمزمه کردم:حسی که به تو دارم یه حس فوق العاده س...
وقتی داشتم حرف میزدم حواسم نبود که این جمله قسمتی از آهنگ محمد علیزاده س ولی سام خیلی زود فهمید و دنباله ی حرفمو گرفت و با لحن آهنگ واری گفت:من عاشق کسی شدم که خیلی صاف و ساده س! لبخند زدم...صداش وقتی که میخوند عالی میشد...طوری که هر کسی رو ندیده به خودش جذب میکرد...ادامه داد: احساسی که به تو دارم به هیچ کسی نداشتم...من این حال دلو عاشق شدن گذاشتم...
سرمو پایین انداختم و به دستهای گره شدمون نگاه کردم...این زمزمه ها چه قدر برای من دلنشین بود...
صداشو از فاصله ی نزدیک تری شنیدم...
-خب خانومی داشتی میگفتی...!
لبامو بازبون تر کردم وگفتم:من گفتم نوبت خودته! ضربه ای به بینی م زد وگفت:خیلی شیطون شدیا!باید بیشتر حواسم بهت باشه...
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:یادمه یه روزی شنیدم عاشق شدی اون طرف احیانا من نبودم؟! اخم ساختگی کردم و ضربه ای به بازوش زدم...
-خیلی خود شیفته ای...!
خندید و اینبار بالحن با مزه ای گفت:من بودم دیگه...این تن بمیره راست میگم…؟! سکوت کردم...از سکوتم استفاده کرد وگفت:آمارت زود به دستم رسید خانوم...مأمور مخفی من بهم رسوند که داشتی با روژین درمورد من حرف میزدی!اول باور نکردم درست فهمیده باشه امااونشبی که ازت خواستگاری کردم برق نگاهت بهم ثابت کرد که مأمور مخفی من همچین بی عرضه هم نبوده...!
لبمو گزیدم وگفتم:کی بود ؟ دستاشو به علامت تسلیم بالا برد وگفت
#کوه_غرور 259
:اوه اوه اگه بگم کیه که میری طرفو سیاه وکبود میکنی!عمرا...
از حرص لبهامو بهم فشار دادم وگفتم:من این طور آدمیم…؟! چشماشو باریک کرد و شیطنت وار گفت:کم نه! با حرص مشت دیگه ای حواله ی بازوش کردم...به جای اعتراض بلند خندید وگفت:اینم یه نمونه ش!اگه میدونستم دست بزن داری هیچ وقت نمیگرفتمت اینطور پیش بریم تو هرروز با کمربند به جونم میافتی...
لحن مظلومانه ش باعث شد بخندم...
-حالا کی بود…؟! ابروهاشو بالا انداخت وگفت:کی میتونست باشه...؟!جز آرمیتا کی عاشق فوضولی کردنه...؟! آرمیتا؟!مار تو آستینم پرورش میدادم؟!منو به چه کسی فروخته بود...؟به وقتش باید درسی حسابی بهش میدادم تا اینقدر تو مسائلی که بهش مربوط نمیشد دخالت نکنه!
-حالا بی خیال چیزی نشده که...!
حرفی نزدم اماتوی دلم به خودم و روژین فحش دادم که اینقدر سهل انکارانه مقابل آرمیتا حرف زدیم...
نفس عمیقی کشید وگفت:تو برام با همه فرق داری...یه جورایی خاص و متفاوت...!خجالت کشیدن ها و شرمت رو دوست دارم حس خوبی بهم میده چو ن تاحالا با هر دختری که رو دررو شدم اونقدر بی پروا و گستاخ بوده که این رفتار های تو برام تازگی داره...
با حرفهایی که میزد هر لحظه بیشتر از پیش غرق لذت میشدم و انگار روی ابرها پرواز میکردم...
مستقیم به صورتم نگاه کرد و گفت:نمیخوام تو زندگی جدیدم یه تجربه ی تلخ داشته باشیم...نمیخوام مثل پدر و مادرم از هم بیزار بشیم میخوام خوشبخت باشیم...خیلی خوشبخت با این حرفش لرزی به اندامم افتاد اگه نمیتونستم اونو خوشبخت کنم...!اگه نمیتونستم احتیاجات و نیاز هاشو برطرف کنم...!اگه براش تکراری میشدم...!از من بیزار میشد؟!مثل پدرش منو ترک میکرد؟!منکه چیزی از زندگی زناشویی نمیدونستم...!مادری نداشتم که بهم درس زندگی بده...پدری هم نداشتم که تجربیاتشو در اختیارم بذاره و از تلخی و شیرینی روزگار برام بگه...همه چیزو خودم تجربه کردم چه درست چه غلط خودم فهمیده بودم خودم استدلال کرده بودم خودم نتیجه گیری کرده بودم حالا اون هارو چه طور میخواستم روی زندگی واقعی پیاده کنم؟!اگه اشتباه بود چی...؟! به سیاهی چشمهاش خیره شدم...رنگ نگاهش جدی بود دیگه از اون شوخی های چند دقیقه قبل خبری نبود...
-چی شد؟! آروم وپر بغض زمزمه کردم:من هیچی بلد نیستم...میترسم لبخند محوی زد وگفت:دوستم داری؟!
-دارم اما...
انگشت اشاره شو روی لبهام گذاشت و باعث شد سکوت کنم...
-پس بی خیال تلخی ها شو!ما خوشبخت میشیم میدونم....همین که وجودتو کنارم داشته باشم یعنی خوشبختی!دیگه چی میخوام از زندگی…؟! سام اینقدر عاقل
و مهربون بود و من نمیدونستم...؟!هر لحظه بیشتر از قبل عاشقش میشدم...سام برای من مثل کتابی بود که با ورق زدن هر صفحه ش چیزهای بیشتری ازش میفهمیدم وبیشتر جذبش میشدم لبخندی زدم و با آرامش نگاهش کردم کل نگرانی هام با همون یک جمله ی سام از بین رفته بود و حالا دلم پراز حس آرامش بود...
سام: باقدمهای بلند و محکم وارد کارخونه شدم
گفت:به خاطر تو طلاق گرفتم...نمیتونستم نادیده ت بگیرم...
1401/11/03 20:43#کوه_غرور 260
سام: باقدمهای بلند و محکم وارد کارخونه شدم...تمام کارمندا باشنیدن صدای قدمهام از جا بلند شدن وخیره نگاهم کردن صدای سلام کردنشون توی گوشم پیچیده بود و عصبیم میکرد...فقط سری تکون دادم و جلوی در اتاقم ایستادم رو به منشی گفتم:به بختیاری بگو بیاد اتاقم پرونده های شرکت ایران کاال رو هم باخودش بیاره زیر لبی چشمی گفت و سرجاش نشست وارد اتاقم شدم و مستقیم پشت میز نشستم...!به پشتی صندلی تکیه دادم و دستمو روی دلم گذاشتم...!هنوزم حالت تهوع داشتم اگه اصرار های دیانا نبود هرگز سوار اون ترن هوایی مسخره نمیشدم!خودش از بلندی میترسید و تمام طول مسیر چشماش بسته بود نمیدونم چه اصراری داشت که سواربشه...
گوشی موبایلمو از جیبم در آوردم و مقابل صورتم گرفتم...با دیدن عکس روی صفحه لبخند محوی زدم...عکسی که دیشب باهم گرفته بودیم...روبه روی رنجر...دیانا بااون پشمک ها برای خودش سیبیل درست کرده بود و با حالت بامزه ای کنارم ایستاده بود و دستای من دور گردنش حلقه شده بود...!انگشت اشاره مو روی صورتش کشیدم و گوشی رو روی میز گذاشتم...!بااینکه فقط چندساعت بود که ازش جداشده بودم اما احساس دلتنگی میکردم. به ساعت نگاه کردم تا یک ساعت دیگه میرسید از امروز قرار بود کنار من دوره ی کار آموزیشو شروع کنه...
تلفن روی میزم زنگ خورد...دکمه ی اتصال رو زدم و منتظر شدم...صدای منشی تو گوشی پیچید:قربان یه خانومی اومدن شمارو ببینن! به این زودی قرار نبود بیاد!کمی تعجب کردم اما گفتم:بفرستش داخل...
-ولی قربان...
-گفتم بگو بیاد تو! چشمی گفت و قطع کرد چند لحظه بعددر اتاقم بدون اینکه ضربه ای بهش وارد بشه باز شد...بادیدن طناز اخمی بین ابروهام نشست...دیانا نبود!این دختر اینجا چی کار میکرد...؟! جدی و پرخشم گفتم:اینجا چه غلطی میکنی؟! لبخند دندون نمایی زد و نگین روی دندونش مشخص شد درو پشت سرش بست...چند قدم جلو اومد و گفت:قبال مودب تر بودی...باهام قشنگ تر حرف میزدی!قربون صدقه م میرفتی...!
پوزخندی زدم وگفتم:اون موقع نمیدونستم با چه هفت خطی طرفم تازه شناختمت...
لبخندش رو لبهاش ماسید اما خونسردی خودشو حفظ کرد...چند قدم دیگه بهم نزدیک شد...
-اوضاع عوض شده سام...من از پدرام طلاق گرفتم نمایش جالبی بود...میتونست چند لحظه سرگرمم کنه!به گمونم نمیدونست که پدرام خیلی چیزهارو برام تعریف کرده...
دستمو تکیه گاه چونم کردم وگفتم:جدی؟! از حرفم ذوق زده شد و کنارم ایستاد...دستشو به سمت روسریش برد و بازش کرد...موهای قهوه ای رنگش بایه حرکت روی شونه هاش یخت...لبخند اغواگری زد و با عشوه
#کوه_غرور 261
به زور جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده...همونطور منتظر بهش خیره شدم...
-هنوزم بادیدن چشمات نفسم بند میاد…!
جدی گفتم:چرا با پدرام ازدواج کردی؟! دستشو به سمت دکمه های مانتوش برد و گفت:میخواستم بهت کمک کنم ازش پول خواستم برای آزادیت اما اون نارفیق جلوم شرط گذاشت...گفت به شرطی بهت پول میدم که با من ازدواج کنی!منم چاره ای نداشتم آزادی تو برام از هر چیزی مهم تر بود قبول کردم اما اون نامردی کرد و بعد از اینکه منو بدست آورد پولی بهم نداد...
سعی کرد قیافه ش مظلوم باشه و من دلم کمی به حالش بسوزه...اما دیگه از دلسوزی خبری نبود...میشناختمش دیگه محال بود گول ظاهرشو بخورم...
تند تند دکمه های مانتوشو باز کرد و من متعجب بهش نگاه کردم...!چشمکی زد و گفت:میتونیم از نو شروع کنیم...!حالا همه چیز فرق کرده نه من یه دختر بچه ی احساساتیم و نه تو یه پسر بچه!حالا هردومون بزرگ شدیم و راحت تر میتونیم برای ازدواج تصمیم بگیریم...
پوزخندی زدم و دست چپمو بالا بردم و حلقه مو نشونش دادم وگفتم:محض اطلاعت باید بگم من زن دارم یکم دیر رسیدی طناز خانوم آب دهنشو قورت داد و گفت:مهم نیست که تو زن داری!مهم اینه که هنوزم دوستم داری وای...وای...وای این دختر واقعا باخودش چه فکری میکرد؟!واقعا فکرمیکرد من دوستش دارم؟ پوزخندی زدم وگفتم:هیچ وقت دوست نداشتم...اون علاقه ای هم که فکر میکردم بهت دارم همش ازروی سادگی و حماقت بود...
کمی عقب رفت و مقابل چشمای ناباور من مانتوشو از تنش درآورد...
تاپ قرمز رنگش وسوسه انگیز بود اما نه برای من...نگاهمو ازش گرفتم و به صفحه ی موبایلم که مدام خاموش و روشن میشد خیره نگاه کردم...دیانا زنگ میزد اخم غلیظی کردم وگفتم:این مسخره بازیا چیه در میاری طناز...برو از اتاق من بیرون...!من زن دارم...به حد مرگم دوستش دارم...بااین کارا نمیتونی منو فریب بدی!! صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندش تو فضا پیچید...به من نزدیکتر میشد...دیگه نمیتونستم تحملش کنم ...الان دیگه وقت نقش بازی کردن نبود از جابلند شدم و درست مقابلش ایستادم...چشمای سیاه
#کوه_غرور 262
و پراز آرایششو دوخت به چشمام وگفت:لازم نیست طلاقش بدی اما منم یه گوشه از دلت جا بده...صیغه م کن...!من حرفی ندارم از حرفش عصبی شدم و ضربه ای به کتفش زدم...چند قدم به عقب پرت شد و با چشمهایی گشاد نگاهم کرد...با خشم فریاد کشیدم وگفتم:آشغال باخودت چی فکر کردی!یه تار موی گندیده ی زن من میارزه به صدتاهرزه مثل تو...!رفتی عشق و صفا تو کردی حال یاد من افتادی؟!اون ده سالی که من به خاطر تو تو زندان داشتم جون میکندم کجا بودی…؟!حالا که مال و منال دارم پیدات شده؟!حالا که به نون و نوایی رسیدم عشق و عاشقی یادت افتاده؟! توجهی نداشتم که اینجا کارخونه س و ممکنه کارمندا صدامو بشنون اونقدر عصبانی بودم که به هیچ چیز توجهی نداشتم فقط میخواستم طناز رو از این اتاق بیرون بندازم...با دوقدم بلند خودمو بهش رسوندم و انگشتامو دور گردنش حلقه کردم و به دیوار چسبوندمش وگفتم:من مثل پدرام نیستم که گول تورو بخورم دیگه اونقدرازاین زندگی درس گرفتم که راحت بفهمم تو اون کله ات چی میگذره...
با حیرت و ترس به چشمام نگاه کرد فشار دستمو بیشتر کردم و فریاد زدم:همین الان گورتو از اینجا گم میکنی و میری!دیگه هیچ وقتم پیدات نمیشه...نه دور و ور من نه دور وور پدرام! صورتش قرمزشده بود و برای بلعیدن ذره ای اکسیژن بال بال میزد پوزخندی زدم وگفتم:همه چیزو میدونم...حتی نقشه ت واسه گول زدن پدرامو!پس به نفعته که دیگه اینطرفا پیدات نشه...چون ایندفعه سرو کارت با پلیسه! فشار دیگه ای بهش وارد کردم و بعد دستمو عقب کشیدم...روی زمین افتاد و به جلو خم شد...تند تند نفس میکشید و به سینه اش ضربه میزد! مانتوشو ازروی کاناپه برداشتم و به طرفش پرت کردم...روی زمین افتاد...
-پاشو برو بیرون...
آروم زمزمه کرد:میتونیم باهم...
بلندتر از قبل داد زدم:خفه شو...!
به زحمت از جاش بلند شد و مانتوشو تنش کرد بدون اینکه نگاهم کنه از اتاق بیرون رفت و من روی صندلی ولو شدم...سرم بدجور درد میکرد...موبایلمو برداشتم و شماره ی دیانا رو گرفتم اولین بوق که خورد جواب داد...
-سلام سامی! باوجود سردردم لبخندی زدم وگفتم:سلام عزیز دلم...خوبی؟! کمی مکث کرد و با صدایی که رگه هایی از خنده توش مشخص بود گفت:خوبم داشتم حاضر میشدم بیام کارخونه...تو خوبی؟! بادست آزادم سرمو گرفتم وگفتم:بد نیستم...ببین دیانا احتیاجی نیست بیای! باعجله گفت:چرا؟!پشیمون شدی…؟
رمان سرا
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد