118 عضو
#کوه_غرور 263
-نه ولی الان اوضاع کارخونه خوب نیست...خودمم دارم میام خونه صداش کمی نگران شد…
-برای چی؟!مشکلی پیش اومده...؟!
-مشکل که آره ولی مهم نیست...جایی نرو میام خونه
-نه جایی نمیرم منتظرتم همون لحظه تقه ای به در خورد و بختیاری وارد شد...در جواب سلامش سرمو تکون دادم وگفتم:میبینمت...فعال خداحافظ
-خداحافظ گوشی رو قطع کردم وداخل جیب شلوارم گذاشتم بختیاری پرونده به دست مقابلم ایستاد و بالبخند گفت:مبارکا باشه آقا...!به سلامتی ایشاال...تبریک میگم شقیقه مو فشار دادم وگفتم:ممنون...
روی صندلی نشست...
-خیلی خوش حالم که بالاخره سروسامون گرفتین...چه کسی بهتر از دیانا خانوم...!
حرفی نزدم...هنوزم خوشم نمیومد کسی تو زندگی خصوصیم سرک بکشه حالا اون طرف هرکسی میخواست باشه...!
اخم کمرنگی روی پیشونیم نقش بست...
-پرونده هارو آوردی؟! متوجه موقعیتش شد و لبخندشو جمع و جور کرد...
-بله قربان کتمو ازروی جالباسی برداشتم وگفتم:خوبه میبرمش خونه مطالعه میکنم
-چرا قربان مگه نمیمونین؟!قرار بود امروز بریم انبار...
-میدونم ولی الان نمیشه...!ایشاال یه روز دیگه...حواست به همه چی باشه
-چشم قربان خیالتون راحت پرونده رو از دستش گرفتم و از اتاق زدم بیرون...منشی از جابلند شد و باحالت خاصی نگاهم کرد میدونستم که قطعا حرفای منو طناز روشنیده!اهمیتی ندادم و بی حرف از کارخونه زدم بیرون....باعجله پشت رول نشستم و مستقیم به سمت خونه حرکت کردم...چندباری چشمام سیاه رفت و کم مونده بود تصادف کنم ذهنم خیلی مغشوش شده بود و الان فقط به آرامش احتیاج داشتم...
وارد حیاط شدم و به محض توقف ماشین بدون اینکه درهارو قفل کنم پیاده شدم و پله هارو دوتا یکی بالا رفتم...دررو آروم باز کردم یکی از خدمه ها جلو اومد و خواست کتمو بگیره آروم پرسیدم:دیانا کجاست؟! ازصدای آرومم تعجب کرد ولی آرومتر از من گفت:تو اتاق شما لباساتونو مرتب میکنن!هرچی مااصرار کردیم که خودمون انجام میدیم قبول نکردن...
سرمو تکون دادم و قدم دیگه ای به جلو برداشتم...یاد چیزی افتادم دوباره برگشتم...
-بقیه کجان؟!
-آقا امروز فیزیو تراپی داشتن با گیتی خانوم رفتن آخه خداروشکر دیگه میتونن راه برن امروز چند قدمی حرکت کردن...!آرمیتا جان هم رفتن کلاس ژیمناستیک آهانی گفتم و از پله ها بالارفتم...آروم و آهسته
#کوه_غرور 264
درو باز کردم...پشت به من روی زمین نشسته بود و لباسهامو بااشتیاق تامیکرد و داخل کشو میذاشت...لبخندی زدم و پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم...
زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد...گوشهامو تیز کردم اما چیزی نفهمیدم...جلوتر رفتم...یکی از تیشرت هامو برداشت و بو کشید...!
غرق لذت شدم...دیگه نتو نستم طاقت بیارم جلو رفتم و از پشت بغلش کردم...صاف نشست...
سرمو البه الی موهاش فرو بردم وزمزمه کردم:خسته نباشی نفس عمیقی کشید قلبش مثل گنجشک میزد...
-سلامت باشی گردنشو بوسیدم...
چرخید و دستاشو روی سینه م گذاشت
-چشمات چه قدر قرمز شده...!حالت خوبه؟
-نه نگاهش رنگ نگرانی گرفت…
-برات قرص آرام بخش بیارم؟!میخوای بخوابی...؟! سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم...خوب بود که ازم توضیح نمیخواست...هیچ خوشم نمیومد بهش دروغ بگم دستامو جلو بردم و موهای طلایی رنگشو تو دستم گرفتم...
-الان برات لباس میارم...یکم بخوابی بهتر میشی محکمتر نگهش داشتم...
-نرو لبخندی زد وگفت:باشه گونشو بوسیدم...نگاهشو دزدید...به اندام باریک و چهره ی دوست داشتنیش نگاه کردم....چشمای آبی رنگش آبی تر از هر وقت دیگه ای بود...
صورتشو با هردودستم قاب گرفتم وگفتم:تو راضی همین جا با مامانم و صادق زندگی کنیم!؟
لبخندش کل صورتشو پوشوند...
-البته...من الان یه خانواده دارم چرا باید تنها زندگی کنیم؟!کنارشون بودن آرزوی منه این دختر چرااینقدر مهربون بود...؟!چرا مثل بقیه ی تازه عروسهااستقلال نمیخواست...؟!دوری از خانواده ی شوهر نمیخواست؟چرا از من هیچ توقعی نداشت...؟!مامان راست میگفت دیانا منت سرم گذاشته بود و زنم شده بود خم شدم و پیشونیشو بوسیدم...
-مرسی چشماشو ریز کرد وگفت:برای چی؟! لبخند زدم
-برای همه چیز...برای تموم اتفاقای خوبی که برام به وجود آوردی...برای لبخند هایی که روی لبهام نشوندی...مرسی که منو با خودم آشتی دادی...
خودشو جلو کشید و برای اولین بار بوسه ای روی گونه م کاشت...
-ای کاش زودتر پیدات میکردم...تو یه تیکه جواهری موهامو نوازش کرد...
-مرسی که سردی هامو تحمل کردی...کج خلقی هامو به رخم نکشیدی...مرسی که تو این یک هفته هیچی نگفتی وگذاشتی باخودم کنار بیام...همیشه بودی و کمکم کردی...بودی و حرفامو شنیدی...مرسی که تنهام نذاشتی حتی وقتی که همه تنهام گذاشته بودن...
#کوه_غرور قسمت آخر
قطره های اشک توی چشماش حلقه زدن...
-این چه حرفیه سام...!تو همه *** منی مگه من میتونم همه *** تنها بذارم؟
-میتونی منو به خاطر این رفتارای تلخم ببخشی؟!به خاطر گناه هایی که کردم؟میتونی بامن زندگی کنی...؟با کسی که یه زمانی تنها کاری که از دستش برمیومده شکستن دل آدما بوده…؟!میتونی…؟ قطره های اشک روی صورتش جاری شدن...با انگشت شستم پاکشون کردم...چه قدر راحت میتونست اشک بریزه…!
چرا من به این سادگی نمیتونستم بغضمو بشکنم؟
-ببخشم؟چرا عزیزم...؟تو که گناهی نداشتی...زندگی باهات بد کرده بودتو تاوان اشتباهات بقیه رو میدادی...هیچ چیزی تقصیر تو نبود...!تو با خدا آشتی کردی...دل مادرتو بدست آوردی...از چی میترسی؟!تو گناهی نداشتی قسمت این بود...اون اتفاقات تلخی که تو زندگیت افتاد اگه سر *** دیگه ای هم میومد همین کارو میکرد...من میفهممت...درکت میکنم
-حالا گریه ت واسه چیه قربونت برم؟! لبخند خجولی زد....
-عادت کردم من حتی وقتی میخندم هم اشک تو چشمام جمع میشه...باورم نمیشه بهت رسیدم
-منم باورم نمیشه تورو دارم خندید...
-مگه من چیم؟!تو میتونستی با بهتر از من ازدواج کنی
-تو فرشته ای بهتر از تو پیدا نمیشه ادامه دادم...
-میخوای بریم خرید عروسی؟!همه کارامون مونده ها...!
-هرچی تو بگی قبوله
-نه امروز من در اختیار جنابعالیم...!هرکاری که بخوای میکنم...فقط بخواه...لب تر کن
-آخر هفته بله برون پدرام و روژینه...بریم لباس بخریم لبخندم عمق پیدا کرد...
-بالاخره این دوستت رضایت داد...؟بابا پدرام داشت دق میکرد
-حقش بود...باید ادب میشد
-حالا ادب شد…؟!
-چه جورم...!هنوز هیچی نشده جونش واسه روژین در میره...
دیانارو بیشتر به خودم چسبوندم...
-منم جونم واست در میره...
لپهاش گل انداخت...شیطنتم گل کرد...
-اصلا نفسم به نفس خانومم بستس!عاشقشم...
ریز خندید و سرشو به سینه م فرو کرد...عطر موهاشو به ریه هام فرستادم...دلم براش ضعف رفت چه قدر قشنگ بود که شیطنت نگاه من سرخ و سفیدش میکرد واین شرم قشنگش منو هرلحظه عاشق تر...
تو اون کوه بلندی که سرتا پا غروره کشیده سر به خورشید غریب و بی عبوره تو تنها تکیه گاهی برای خستگی هام تو می دونی چی می گم تو گوش می دی به حرفام به چشم من به چشم من تو اون کوهی پر غروری بی نیازی با شکوهی طعم بارون بوی دریا رنگ کوهی تو همون اوج غریب قله هایی تو دلت فریاده اما بی صدایی تو مثل قله های مه گرفته منم اون ابر دلتنگ زمستون دلم می خواد بذارم سر رو شونت ببارم نم نم دلگیر بارون تو اون کوه بلندی که سر تا پا غروره کشیده سر به
خورشید غریب و بی عبوره تو تنها تکیه گاهی برای خستگی هام تو می دونی چی می گم تو گوش می دی به حرفام
پایان❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#کوه_غرور 1 داستانمون داستان زندگیه پسری به اسم سام هستش!بر اثر اتفاقاتی میافته زندان اما بعد از این...
پارت اول رمان??????
#کوه_غرور ?????
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_1
لپ تاپمو بستمو زیر پتو خزیدم.
ن تمام چیزایی که خوندموتو سرم مرورکردم
شخصیت مرد فیلم که چقدر جذاب و سکسی بود.
خودمو جای شخصیت زن گذاشتم قلبم تند تر زد.
با یاد آوری سکانس رابطه داغ که داشت دستم بدون
اراده من به لای پام رفت.
من همیشه یه دختر داغ بودم. کسی که زود تحریک میشد و دیر ارضا میشد.
درسته هیچوقت با هیچ کسی رابطه نداشتم
اما تا دلت بخواد خودم از خجالت خودم در اومده بودم.
با فکر به رابطه ای که تو فیلم دیدم چشم هامو فشار دادمو دستم فعال شدن
دلم چنین رابطه داغ رو میخواست
اما نه با هرکسی
با کسی که منو اینجور جذب کنه و انفدر هم وارد باشه که بتونه راضیم کنه.
من چهره معمولی داشتم چشم و ابرو مشکی. پوست سفید صورت کمی تپل و بدن متناسب...
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_2
لبام مثل صورتم پر بود.
شاخصه تو دید صورتم بیشتر از لب هام ، چشم هام
بود.
دوستام بهم میگفی گربه شرک چون چشم هام شبیه اون بود وقتی مظلوم میشدو میخواست خواهش کنه.
اما خودم چشم هامو دوست نداشتم.
چون جای لوندی مظلومیت داشت !
اما ...
مسلما تو این دنیا بلاخره یه مرد پیدا میشد که
منو ، با همین چشم ها و مظلومیت دوست داشته
باشه !
مگه نه؟
اکثر شب ها با این امید خوابم میبرد!
اما صبح ها و بعد رفتن به دانشگاه میفهمیدم نه
پسرا دنبال دختر های خاص ان و لوند!
نه چرتی که من هستم...
معمولی و مظلوم.
اون تعداد کمی هم که سمت من می اومدن باب میل من نبودن.
من مردی رو میپسندیدم که جذب من نمیشد.
همین کلافه ام میکرد.
شب هم با رمان و فیلم صبح میشد.
صبحی که باید شورتمو عوض میکردم.
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_3
دیگه از این شرایط خسته شده بودم.
از دوستم شماره یه مرکز مشاوره رو گرفتم و یه وقت برای مشاوره در مورد امور جنسی گرفتم.
خودمو به زور و سختی راضی کردم که اون روز برم مرکز برای مشاوره.
واقعا حرف زدن در مورد مشکلم برام سخت بود.
اما میدونستم به کمک نیاز دارم.
وقتی وقت میگرفتم تاکید کرده بودم حتما مشاور خانم باشه.
اما وقتی رفتم داخل با دیدن مرد نسبتا جوون پشت میز جا خوردم.
همون جلو در شوکه ایستادم و بدون سلام کردن برگشتم بیرون
به منشی نگاه کردمو گفتم:
- من با یه مشاور خانم قرار داشتم
منشی اخمی کردو برگه هارو چک مرد و گفت:
- نه... اینجا چیزی ننوشته
مردد تر شدن که منشی گفت
- خانم ادیب اگه داخل تشریف نمیبرین یه نفر دیگه رو بفرستم.
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_4
سریع گفتم
- بله این جلسه رو با یه تایم دیگه با مشاور خانم تعویض کنید.
منشی ابرو بالا داد و گفت:
- تعویض نداریم. شما جلستونو الان کنسل میکنین پس سوخت میشه.
با حرص نفسمو بیرون دادم.
سه نفر تو سالن بودن خیره به من.
اهل دعوا و جیغ و داد نبودم
اما پول قابل توجهی برای یه جلسه از من گرفته بودن نمیتونستم ازش بگذرم
برای همین فقط ایستادم
منشی اخمش بیشتر تو هم رفتو گفت
- خانم ادیب
قبل اینکه حرفش تموم شه صدای مردونه ای از پشت سرم گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
از نزدیکی صداش نیم متر از جام پریدم
شوکه برگشتم به سمتش
اما منشی قبل من گفت:
- این خانم میگن با شما مشاوره نمیخوان
طوری این جمله رو گفت که انگار چه توهین بزرگی هست
ابروهای اون مرد بالا پرید
سریع گفتم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_5
- نه من این حرفو نزدم.
من گفتم برای مشاور خانم تایم رزرو داشتم.
سری تکون داد
کنار ایستادو گفت
- مشکلی نیست بفرمائید داخل حلش میکنیم
فقط مثل خودش سر تکون دادمو رفتم تو
واقعا نمیتونستم با اون منشی دهن به دهن بشم.
مشاور گفت
- من احمدی هستم. مشاور جنسی و سکـس تراپ.
پرونده شما با توجه به مشکلاتی که گفته بودین به من ارجاع شده.
شما *** دیگه ای مد نظرتون بود؟
با این حرف پشت میز نشست.
از فکر به اینکه مشکلاتی که نوشته بودمو خونده خیس عرق شدم
چون من همه چیو تو برگه اولیه نوشته بودم
از نیازم به رابطه و خود ارضایی و تمایلم به مردهایی که جذبم نمیشن.
آقای احمدی منتظر نگاهم کرد و به صندلی ها اشاره کرد برم بشینم
دیگه آبروم رفته بود
دوست نداشتم بیشتر از این ضایع بشم
برای همین نشستمو گفتم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_6
- نه شخص خاصی مد نظرم نبود. فقط چپن بهم گفتن با یه خانم قرار مشاوره دارم از دیدن شما تعجب کردم فکر کردم اشتباه شده. اما منشیتون خیلی قاطی بود.
آقای احمدی خندیدو گفت:
- با شما موافقم. ایشون خودش به مشاوره نیاز داره
از حرفش ناخداگاه خندیدم و جو یکم سبک تر شد که دکتر احمدی گفت:
- خب... تایم قابل توجهی از دست دادیم بریم سراغ مشکل شما...
به برگه رو به روش نگاه کرد و گفت:
- خیلی خود ارضایی انجام میدی؟
از این سوال یهویی جا خوردم. هرچند خودم نوشته بودم که خودارضایی میکنم
اما بازم سوال غافلگیرم کرد
دکتر احمدی سرش پایین بود
به نظر 30 سال بیشتر نداشت
موهای پر مشکی با چشم و ابرو مشکی داشت.
در نوع خودش خوشتیپ بود.
شبیه یه بچه درس خون خوشتیپ بود
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_7
در حال آنالیزش بودم که سرشو بلند کرد و منتظر نگاهم کرد.
سرمو پائین انداختم و سریع گفتم
- بله تقریبا روزی یکبار.
- هیچوقت پارتنر جنسی نداشتین؟
- نه.
- تو رابطه عاطفی جدی بودین؟
- نه، حتی تو غیر جدی هم نبودم.
سرمو بلند کردم
دیدم ابروهاشو بالا داده و داره یادداشت میکنه
دوباره پرسید
- چه چیزی از نظر جنسی تحریکتون میکنه؟
- فیلم و رمان.
- فیلم پورن؟
- نه! فیلم صحنه دار. فیلم های پورن صرفا برای من جذابیت نداره
سری تکون داد و پرسید
- خب الان مشکلتون چیه؟
با این حرف سرشو بلند کرد و حدی نگاهم کرد
آروم گفتم
- خب من شب ها بدون خودارضایی خوابم نمیبره و کل روز همش انگار تحریک شدم و چیزی گمشده دارم.
پسرایی که بهم پیشنهاد میدن برام جذاب نیستن و پسرایی که خودم میپسندم به من پیشنهاد نمیدن.
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_8
صورتش کاملا بی حس بود
باورم نمیشد من این چیزارو داشتم برا یه مرد میگفتم
دکتر احمدی سری تکون داد و گفت
- خب از آخر بریم اول.
پسرهایی که بهت پیشنهاد میدن مورد علاقه تو نیستن!
سر تکون داد و گفت
- این یعنی تو محیط نامناسبی دنبال هدفت میگردی.
البته قبلش بهتره بگی چه معیاری داری برای طرف مقابلت.
تو این سوال لحنش کمی فرق داشت
نمیتونستم بگم دقیقا چه فرقی داشت.
اما لحن یه مشاور نبود.
مردد گفتم
- نمیدونم... بیشترحس میکنم اینایی که میان سمت من، ساده و بچه هستن. من دلم میخواد با کسی وارد رابطه بشم که خودش بدونه چی میخواد و نیاز منو هم بفهمه و بتونه از پس راضی کردن من بر بیاد. من حس میکنم اینایی که میان سمتم خیلی بچه و خام هستن. دوسدارم طرفم پخته و با تجربه و وارد باشه!
هی از من برای تصمیم گیری هایش نظر نخواد!
ابروهای دکتر احمدی دوباره بالا رفت
آروم گفت:
- میدونی از نظر روانشناختی ، این خواسته شما تو یه رابطه سالم معقول نیست؟
اینبار ابروهای من رفت بالا که دکتر احمدی ادامه داد
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_9
- ببین دیبا جان، رابطه سالم رابطه ایه که بر مبنای نیاز بنا نباشه!
چنین چیزی که شما میخواین، هیچوقت تو یه رابطه با یه آدم سالم روانی اتفاق نمیفته... مگه اینکه...
از اینکه منو دیبا خطاب کرد یکم جا خوردم.
سرشو آورد بالا دقیق نگاهم کرد و گفت
- مگه اینکه نوع دیگه ای از رابطه مد نظرت باشه.
خیره بهش لب زدم
- نوع دیگه؟
سری تکون داد
بدون چشم برداشتن از من گفت
- بله... مثلا روابط مبتنی بر Bdsm و ارباب و برده
از حرفش تو دلم خالی شد.
یاد فیلم و رمانای در این رابطه افتادمو سریع گفتم
- نه من دوست ندارم کسی آزارم بده
ابروهای دکتر احمدی بالا پرید و گفت
- من گفتم روابت مبتنی بر ارباب و برده.
نگفتم روابط خشن...
ما انواع روابط داریم که ترکیب تیپ های متفاوت شخصیتیه.
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_10
سر تکون دادمو گفت
- رابطه *** hard یا همون ارباب و برده خشن همون چیزیه که شما فکر کنم برداشت کردین.
این رابطه داخلش شکنجه و درد و عذاب و روابط خارج از عرف زیاد داره.
هرچند این روابط هم مخاطب های خودشو داره!
با این حرف سرشو بلند کرد
به من نگاه کردو گفت
- درسته من این روابط رو تائید نمیکنم اما خب...
نمیشه ردش کرد چون خیلیا برای آرامش بهش نیاز دارن
بازم فقط تونستم سر تکون بدم که گفت
- من یه فایل بهت میدم در مورد تیپ های مختلف روابط ارباب و برده است.
دوست دارم مطالعه کنی و حستو بگی
بازم سر تکون دادم
با تردید گفتم
- اما من رابطه رمانتیک دوست دارم
خودم از حرفم داغ شدم
حس کردم اونم بدون نگاه کردن به من لبخند زد
دوباره نگاهم کرد و با آرامش گفت
- این خیلی خوبه!
- خوبه؟
- چیش خوبه؟
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_11
اصلا مگه من گفتم تا اون بگه خوبه یا بده؟
سر در گم شده بودم
دکتر احمدی گوشیشو بیرون آورد و گفت
- شمارت رو بده تو تلگرام برات بفرستم
چشمی گفتم و شماره ام رو دادم
دکتر گفت
- برات فرستادم. برای جلسه بعد ازت میخوام کامل بخونی و هرچیزی دوست داشتی خودتم تجربه کنی یادداشت کنی و برام بیاری
سر تکون دادم
به برگه جلوش نگاه کرد و گفت
- خب حالا بریم سراغ مشکل خود ارضائیت
هیچ چیز این جلسه شبیه جلسه مشاوره نبود.
من قبلا یکبار دیگه هم رفته بودم شماره.
هرچند اون مشاوره برای اضطرابم بود
اما حس و حال و رفتار مشاورش اصلا شبیه دکتر احمدی نبود.
انقدر راحت گفت بریم سراغ مشکل خود ارضائیت که انگار میخواد در مورد پیشرفت درسیم صحبت کنه.
برخلاف راحتی اون
دهن من قفل شد
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_12
سرمو پائین انداختم
باید همون اول میرفتم بیرون میگفتم اشتباه شده
روانشناس خانم باید بیاد
اگه اون بیرون دعوا میکردم بهتر بود تا اینجا خیس شم از خجالت
- دیبا! جواب بده
با شنیدن اسمم و دستوری که دکتر احمدی داد از جا پریدم و بهش نگاه کردم
خیلی جدی بودو گره بین ابروهاش پیدا بود
با همون اخم گفت
- پرسیدم روزی چند بار خودارضایی میکنی؟
آب دهنمو غورت دادم اما پل نگاهش انگار چشم هامو قفل کرده بود
لب زدم یکبار... شبا قبل خواب
- خوبه!
خوبه؟
یعنی چی خوبه؟
خودش نگاهشو از من گرفت
رو برگه ام یادداشت کردو گفت
- قبلش حتما فیلم یا رمان تحریک آمیز میخونی؟
- اکثرا... سعی میکنم نخونم اما نمیتونم
سرشو بلند کردو گفت
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_13
- دیبا از نظر علمی خودارضایی اصلا بد نیست.
چون تنش های درونیتون تخلیه میشه و برای کسی که موقعیت ازدواج و رابطه سالم نداره لازم و ضروریم هست
اما اینکه بهش اعتیاد پیدا کنی و نتونی ازش جداشی برای خودت بده
سر تکون دادمو دکتر احمدی گفت
- بده چون مانع از این میشه که در آینده از سکـس واقعی خوب لذت ببری و این حیفه...
لذت یه رابطه کامل خیلی بیشتر از خود ارضائیه...
میفهمی چی میگم؟
سر تکون دادم. دکتر گفت
- ازت دوتا کار میخوام.
اول اینکه در بین فیلم ها و رمان های اروتیکت چندتا فیلم و کتاب هیجانی اضافه کن.
یعنی یه شب رمان اروتیک شب بعد موظفی فقط یه رمان معمایی و هیجانی بخونی ، چیزی که ذهنتو به چالش بکشه و حواستو به سمتش بکشه.
تو ذهنم چندتا رمان این مدلی اومد
برای همین سر تکون دادم
دکتر احمدی گفت
- مورد دیگه وقتی حس خودارضایی اومد سمتت ده دقیقه خودتو با موضوع دیگه سرگرم کن.
مثلا از تخت بلند شو برو سر پنجره به بیرون نگاه کن.
این ده دقیقه تایم طلاییه که اون حسو از بدنت دور میکنه
- شب هایی که رمان صحنه دار میخونم این کارو کنم؟
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_14
- نه... وقتی رمان صحنه دار میخونی خودت داری خودتو تحریک میکنی!
پس این ده دقیقه جواب نمیده.
من منظورم در شرایط دیگه است که بدون تحریک بدنت بر حسب عادت به این سمت کشیده میشه.
سر تکون دادم و دکتر احمدی گفت
- دو هفته با این برنامه برو
اگه تونستی رعایت کنی بعدش برنامتو عوض میکنم.
برام از جزوه ای که فرستادم واست هم نوت بردار و بگو چیارو دوست داری
تشکر کردم و بالاخره اون جلسه مشاوره کذایی تموم شد
بلند شدم برم تا برم بیرون که دکتر احمدی صدام کرد
برگشتم سمتش که گفت
- شماره ام رو سیو کن
سر تکون دادم و تشکر کردم
اومدم بیرون
منشی برام پشت چشم نازک کرد
اما بدون توجه به این حرکتش رفتمو برای دو هفته بعد نوبت گرفتم
حس عجیبی داشتم
هم دوست دارم زود از اینجا برم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_15
هم دوست داشتم برگردم داخل و باز مجبورم کنه اعتراف کنم
اعترافاتی که انگار جنبه های پنهان خودمو بهم گوشزد میکرد
وقتی رسیدم خونه تلگراممو چک کردم
پیام مشاورو پیدا کردمو شماره اش رو خواستم سیو کنم
دیدم رو ایدیش نوشته
مهرداد احمدی!
اسمش به نظرم بهش می اومد.
مخصوصا از نظر سنی.
شماره اش رو به صورت
مهرداد احمدی ( مشاور ) سیو کردمو فایلو باز کردم از مقدمه و توضیحاتش خواستم بگذرم که دیدم
پائینش امضا شده نویسنده مهرداد احمدی!
جدا؟
این جزوه رو خودش تهیه کرده بود!
دیدن امضا مشکوکم کرد از اول بخونم
تو مقدمه نوشته بود
تو دنیایی که همه دنبال تجربه های تازه و هیجان هستن، خیلی مهمه که بیراهه نریم
از جمله اش خوشم اومد و دقیق تر ادامه رو خوندم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_16
نوشته بود
- تجربه چیزهای تازه خوبه، هیجان خوبه!
اما وقتی با آگاهی باشه.
مکث کردم جمله اش تو ذهنم بشینه و ادامه رو خوندم
- همیشه خیلی چیزا از بیرون زیبا هستن.
اما وقتی تجربه اش کنی... همه چی متفاوت میشه.
این جمله هم وصف حال من بود
چون خیلی اهل مقایسه زندگی خودمو بقیه بودم
دراز کشیدمو کل جزوه رو خوندم.
مقدمه اش که واقعا از نظر روحی بهم کمک کردو از مطالب جزوه که خیلی علمی و دقیق ریشه های رفتار های مختلفو توضیح داده بود
واقعا از جزوه خوشم اومد
مخصوصا بخشی که میگفت
تمام تمایلات به آسیب دیدن آسیب رسوندن جز بیماری های روحی و روانی حساب میشن و هیچ انسان سالمی از لحاظ روحی دوست نداره آسیب بزنه به کسی.
بخش دیگه ای هم که خیلی برام جالب بود در مورد روابط ارباب و برده بی خطر بود
اسمش رو نوشته بود Safe BDSM که ترجمه اش میشد ارباب و برده ایمن.
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_17
در مورد روابطی بود که افراد دوست دارن جنبه هایی از درد و لذتو در کنار هم تجربه کنن یا حاکم و ارباب باشن تو یه رابطه.
یا بردگی و اجبارو تجربه کنن.
نوشته بود تو اینجور روابط درسته که آسیب جسمی به کسی وارد نمیشه اما باز هم نشون میده از نظر روحی این افراد آسیب دیده هستن
همه این آسیب ها برمیگشت به دوران کودکی.
از زمان تشکیل نطفه تا 6 سالگی.
واقعا این حجم از اطلاعات برام جالب بود
گوشی رو گذاشتم کنار و به خودم فکر کردم
یعنی منم از این تمایلات دارم؟
برگشتم به دوران کودکی خودمو همه چیو مرور کردم
من تو یه خانواده سنتی بزرگ شدم
جایی که جلو پدرت حق نداری پاتو دراز کنی
یا وقتی بابات بگه نه! همه چی تمومه
وقتی بچه بودم... چیزی که نباید ببینمو دیدم.
من پدر و مادرمو در حال سکـس دیدم
با وجود اینکه چنین صحنه ای رو دیدم اما اصلا نترسیدم
فقط کنجکاو شده بودم
ولی وقتی مامانم و بابام منو دیدن ترسیدن
مامانم جیغ کشید
بابام عصبانی شد و سرم داد زدن
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_19
از فیلما خوشم نیومد و رسیدم به صحنه های عاشقانه فیلم ها برد
از بس این فیلما و صحنه هارو دیده بودمو تو سرم تجسم کرده بودم که حالا نمیتونستم با واقعیت کنار بیام.
با این افکار خوابم برد.
اما از روز بعد سیستم دکتر احمدی رو پیش گرفتم
شب اول سخت بود
اما راه حل ده دقیقه جواب داد و یه رمان تخیلی هم از دوستم گرفتمو چنان محوش شدم که شب دوم و سوم هم سمت خودارضایی نرفتم
شب چهارم رمان تخیلی تموم شده بود.
خودم ذوق داشتم دوباره خودارضایی کنم
انگار این عادت رو دوست نداشتم ترک کنم
یه فیلم دیدمو بعدم با صحنه اش خودمو به اوج رسوندمو خوابیدم
اما صبح که بیدار شدم حس بدی داشتم
سه روز قبل هم سرحال تر بودم
هم از خودم راضی بودم
اون روز عصبی بودمو مدام از کوره در میرفتم
شبش تصمیم گرفتم باقی جزوه دکتر احمدی بخونم و چیزایی که دوست دارم بنویسم
اون شب طبق برنامه نباید خودارضایی میکردم
اما تو جزوه در مورد پوزیشن های رابطه
رمان سرا
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد