رمان سرا

118 عضو

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_20

در مورد نوع برخورد
مدلی که دوست داری تو رختخواب باشی
و خیلی چیزای دیگه نوشته بودو من خودمو تو هر کدوم تجسم میکردم ببینم دوست دارم یا نه و آروم آروم دستمم رفت تو شورتم
اون شبم با خودارضایی خوابیدم
صبحش بازم سرحال نبودم
قبلا اینو حس نمیکردم
اما بعد سه روز که با خوندن رمان تخیلی سر حال و پر انرژی بیدار شده بودم الان حس میکردم انرژیم مثل قبل نیست
مخصوصا که واقعا دوست داشتم یه رابطه کامل تجربه کنم
از این خودارضایی خسته بودم.
تصمیمم رو گرفتم
یه رمان بلند دیگه شروع کردم
800 صفحه بود و شبی 100 صفحه گفتم میخونم تا نوبت بعدی دکتر
چهار شب جواب داد
شب پنجم گفتم جزوه دکترو تموم کنم نوت برداریام کامل شه و باز رسیدم به خودارضایی
اما سه شبه بعدی خوب سرگرم شدم
بالاخره روز قرارم با دکتر رسید

1401/11/05 20:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/11/05 20:54

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_21

این دفعه وقتی تو مطب مرکز مشاوره نشستم کمتر معذب بودم
اما اظطراب عجیبی داشتم
منشی پشت چشمی برام نازک کردو گفت
- نوبت شماست! اگه باز داد و هوار نمیکنی.
به حرفش اهمیت ندادم
برام آدم مهمی نبود که بخوام برا حرفش تره خورد کنم
از این بی تفاوتی من اخمش رفت تو هم اما من با یه لبخند رضایت رفتم سمت اتاق دکتر احمدی
در زدمو با شنیدن صداش ضربان قلبم رفت بالا
وارد شدمو سلام کردم.
با دیدنم ابروهاش بالا رفت لبخند زدو گفت
- دیبا!!! سلام... چه خبر؟ چه کردی؟
از چه کردیش کل تنم گر گرفت
انگار چه کار میتونستم بکنم
اشاره کرد بشینمو گفتم
- من براتون نوشتم چکار کردم.
یکی از دوتا برگه دستمو به سمت دکتر گرفتم
سر تکون دادو برگه رو گرفت
گفت
- قرار بود یه شب در میون خودارضائیتو کم کنی

1401/11/05 20:55

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_22

انقدر راحت در مورد این قضیه حرف میزد انگار داشت در مورد رژیم غذاییم حرف میزد و میخواست بگه باید یه شب درمیون بستنی نخوری.
به کفشام نگاه کردمو دکتر احمدی گفت
- هممم خوبه... نتونستی برنامه منظم ایجاد کنی اما خوب تونستی کمش کنی
سر تکون دادمو گفتم
- فکر کنم... بیشتر شبیه اعتیاد ذهنیه تا نیاز جسمی
به دکتر نگاه کردم
لبخندی زدو گفت
- دقیقا... این حالت تو فقط اعتیاد ذهنیه به این لذت. اگه نیاز باشه و برای تخلیه ات باشه هر شب نیست.
سر تکون دادمو دکتر به برگه دوم تو دستم اشاره کرد و گفت
- و اون چیه؟
برگه رو به سمتش گرفتمو گفتم
- خلاصه چیزایی که از تو اون جزوه خوندم و دوست داشتم
لبخند رضایتمندانه ای رو لبش نشستو گفت
-عالیه. بده ببینم
تنم گر گرفتو دستم بزور بالا اومد

1401/11/05 20:55

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_23

برگه رو دادم به دکتر و اون از من گرفتو شروع به خوندن کرد
اما با صدای بلند
- هممم... دوست داری شریک جنسیت حاکم بر رابطه باشه... هممم... پوزیشن هایی که انتخاب کردی هم همینو نشون میده... حالت سگی هم دوست داری پس تجربه کنی...
انگار تو کوره آتیش بودم
اصلا چرا اینکارو کردمو اینارو نوشتم.
کاش نمینوشتم
فقط به دستام خیره بودم و اونم از رو برگه ام بلند بلند میخوند.
یهو دکتر احمدی گفت
-دیبا... دوست داری رابطه از عقبو هم تجربه کنی؟
انگار برق سه فاز بهم وصل شد
شوکه بهش نگاه کردم.
اما صورت اون آروم و کاملا عادی بود
ریلکس سوالشو تکرار کرد
- منظورم از رابطه از عقب، رابطه مقعدی هست...
از نظر درد و لذت و بار روانی که داره میخوام حستو بدونم
من اونجا نشسته بودم
در حالی که همین حرف های دکتر احمدی هم تحریکم کرده بود

1401/11/05 20:56

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_24

اما نمیدونستم چه جوابی بدم
حس میکردم هیچ چیز این جلسه شبیه یه مشاور عادی نیست
نباید اینجوری باشه
اینجوری که حرفای روانشناسم منو تحریک کنه...
من بازم فقط نگاهش کردم
لبخندی زدو یادداشت کرد
چی یادداشت کرد؟
من که جوابی نداده بودم
دکتر احمدی گفت
- حیف الان تو جلسه مشاوره هستیم و دست و بالم بسته است
زبون قفل شده ام فعال شد
لب زدم
- چرا؟
قلبم انقدر تند میزد صدای خودمو خوب نشنیدم
دکتر احمدی سرشو بلند کرد
دقیق نگاهم کردو گفت
-میتونی بری پارکینگ مجتمع کنار یه ای بیست مشکی منتظرم بمونی تا بهت بگم چرا!!
قلبم ریخت
یهو انگار ایستاد
دیگه نبض نمیزد

1401/11/05 20:56

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_25

این مردو که حالا از راز های من باخبر بود بیرون اتاق مشاوره ببینم؟!
چرا؟
جوابش تو سرم بود
چون باهام کار داشت
نه یه کار عادی!
همه چی تو سرم گذشت
بوسیدن. لمس کردن. مالیدن.
حتی سکـس از عقب
اما همه رو ریختم دور و گفتم
- عیبی نداره؟
چشم هاش انگار ازش آتیش میومد سمتم
چون با نگاهش داشتم میسوختم.
بدون تغییر حالت صورتش گفت
- چرا... داره... جرمه... برای من عواقب بدی داره
- اوه...
- اما اگه تو بری من... میام...
چی داشت میگفت؟
بین پام داشت نبض میزد
کجا برم؟
تو پارکینگ؟
میخواد باهام چیکار کنه؟
برای من چه عواقبی داره؟
من همه عمرم ترسو بودم

1401/11/05 20:56

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_26

اما اینبار بدنم و شهوتی که توش بیدار شده بود منو نترس کرده بود
خیلی از شهوت عذاب کشیده بودم
دوست داشتم تجربه کنم
یه واقعیشو تجربه کنم نه فقط تصور کنم تو سرم
آب دهنمو غورت دادمو لب زدم
- میرم...
دکتر احمدی آروم سر تکون داد
لبخند محوی زدو از کشو میزش سوئیچ رو بیرون آورد.
به سمت من گرفت و گفت
- ای بیست مشکی... پشت بشین تا بیام...
به دست دکتر احمدی و کلید داخلش نگاه کردم
میخواستم نترس باشم سوئیچ رو بردارم
اما دستم بلند نمیشد
نگاهم خیره به سوئیچ بود
دکتر احمدی گفت
- دیبا
از جا پریدم
نگاهش کردم. نگاهش نافذ بود و متفاوت.
یعنی شهوت بود؟
این اولین بار بود چنین چشم هایی میدیدم.
لب زدم
- میترسم...

1401/11/05 20:57

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_27

ابروهاش بالا پرید...
آروم سوئیچو برگردوند تو کشو میزش.
برگه هارو مرتب کرد و گفت
- خب... کجا بودیم؟
فقط نگاهش کردم.
یعنی تموم شد؟
فرصت تجربه کردن من تموم شد؟
یه حس ناامیدی عجیب کل وجودمو گرفت
نمیتونستم نفس بکشم
کیفمو برداشتمو رفتم سمت در
دکتر احمدی پشت سرم گفت
- وایسا دیبا
اما من صبر نکردم
تقریبا دوئیدم بیرون
تو مطب خودمو کنترل کردم.
آروم رفتم سمت در
اما از در هم که زدم بیرون باقی مسیرو تا آسانسور دوئیدم
نوبت آخر بودمو همه جا خلوت بود
اما آسانسور از طبقه 88 نمیومد پائین
با استرس دکمه رو چندبار زدم
بالاخره شد 80-0-1
من طبقه پنجم بودم
در واحد روانشناسی باز شد و انگار آب یخ ریختن رو سرم

1401/11/05 20:57

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_28

منتظر آسانسور نموندمو پله هارو با شتاب دوئیدم پایین
نمیدونستم دارم از کی یا چی فرار میکنم
شاید از خودم و از شکستم داشتم فرار میکردم
نفسم رفت تا رسیدم پایین
هین نفس عمیق کشیدم تا برم که در آسانسور باز شد
دو جفت چشم مشکی خیره به من بود
اومد سمتمو گفت
- بیا... میرسونمت...
از کنارم رد شد
سوئیچ ای بیست مشکی دستش بود
پاهام قفل شده بود
برگشت سمتمو گفت
- دیبا... فرار کردن بهت کمک نمیکنه. بیا...
باید میگفتم اونوقت سوار ماشین تو شدن کمک میکنه؟
اما مغزم تو اون لحظه کار نمیکرد
تمام منطق و عواطفم با استرس و ترس و هیجانی که درونم بود بهم ریخته بود
نامطمئن پشت سر دکتر احمدی رفتم
دکتر احمدی سوار یه ای بیست مشکی شد.
جلو نشست.

1401/11/05 20:57

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_29

شیشه هاش تقریبا دودی بود و داخل تو این فضای نیمه تاریک پارکینگ خوب دیده نمیشد
دو قدمی ماشین ایستادم
شیشه سمت منو پائین داد و گفت
- بیا بشین دیبا. فقط میخوام برسونمت
این فقط میخوام برسونمت تو دلمو خالی میکرد
اگر فقط نخواد اونوقت چی؟
اخم دکتر احمدی رفت تو هم و گفت
- دیبا!
ناخداگاه سریع رفتمو سوار شدم
اونم شیشه رو بالا داد و گفت
- ترس بد نیست اما نباید بزاری بخاطرش هیجانی تصمیم بگیری
با این حرف ماشینو روشن کرد
سریع گفتم
- اینجا ترس جلو هیجانی تصمیم گرفتن منو گرفت!
چون اگر نمیترسیدم حتما الان رو صندلی پشت مشغول ور رفتن با بدن هم بودیم
از این فکر بین پاهام تیر کشید
ناخداگاه پاهامو به هم فشار دادم
دکتر احمدی گفت

1401/11/05 20:57

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_30

- من نمیتونم نظر بدم.
خودت باید بگی کدوم تصمیمت هیجانیه.
چون خودت میدونی برای هر فکری چقدر زمان گذاشتی.
تو دلم خالی شد.
منظورش این بود تو که میگی سالهاست منتظر تجربا این احساساتی!
الان چرا ازش ترسیدی و عقب رفتی.
صدای ضربان قلبم تو سرم میزد
با صدایی که به زور در میومد گفتم
- واقعا تخیلات من خیلی فرق داره
سری تکون داد و گفت
- همیشه همینه اما گاهی واقعیت شیرین تره.
دلم از اظطراب پیچید
صورتمو با دستم گرفتمو گفتم
- آره اما اینجا نه! شما مشاور منین.
نمیخوام یه کار احمقانه کنم.
منتظر بودم جواب بده
اما به جای جواب دستشو گذاشت روی رون پام.
حسم اون لحظه شبیه ذوب شدن بود
ذوب شدن تو یه دریای داغ و پر از لذت
شک نداشتم دیگه شورت که خوبه خیسی بین پام به شلوار جینمم رسیده
دکتر احمدی با انگشتاش فشاری به پام داد
دستشو رو رون پام بالا و پایین کرد
داخل رون پامو دست کشید دستشو آروم بالا برد

1401/11/05 20:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/11/05 20:58

مثلا بیام از پشت بغلت کنم بگی بیا لبو بده شادتر شم *•*

1401/11/05 21:00

پاسخ به

#عشق_خودساخته♥️ #پارت_1 لپ تاپمو بستمو زیر پتو خزیدم. ن تمام چیزایی که خوندموتو سرم مرورکردم شخصیت م...

#پارت_1
#عشق_خودساخته ?????

1401/11/05 21:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ســـــــــــــادگی جــــــــــــــــــرم اســتـــــــــــــــــــــــ!!

و مـــــــــــــــن مجـــــــــــــــــرم سابقـــــــه دار...??

jⱺ¡ƞ➺? @dastansara

1401/11/05 21:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

کاش یکی بود وقتی میگم چاق شدم بگه عیب نداره اینجوری چند کیلو بیشتر ازت دارم...
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
@dastansara

1401/11/05 21:43

پاسخ به

#عشق_خودساخته♥️ #پارت_30 - من نمیتونم نظر بدم. خودت باید بگی کدوم تصمیمت هیجانیه. چون خودت میدونی بر...

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_31

زیر لب گفت
- اگر لمست نکنم احمقانه است...
دستشو از رو شلوار جین بین پام کشیدو گفت
- شک ندارم حسابی خیسی...
آروم دستشو برد رو شکمم و سعی کرد دکمه اولو باز کنه
فرو رفته بودم تو صندلی
خشک شده بودم
قلبم تو سرم میزد و بدنم چنان تحریک شده بود که انگار وسط یه معاشقه بزرگ بودم نه لمس شدن از رو شلوار
مغزم داد میزد داری چیکار میکنی دیبا
اما احساسم و شهوتم خفه اش میکرد
درست لحظه ای که دکمه اول شلوارمو باز کرد
دستشو برداشت
دستشو برداشتو من نفس گرفتم
دستش نشست رو فرمون و تازه نگاه کردم یادم اومد وسط رانندگیه.
البته بود
چون پیچید تو پارکینگ یه مجتمع.
رفت یه طبقه پائین و تو یه فضای دنج رو به دیوار پارک کرد
فقط داشتم سعی میکردم نفس بکشم.
هنوز به صندلی چسبیده بودم
خیره به دیوار رو به رومون

1401/11/06 23:50

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_32

ماشینو خاموش کرد
برگشت سمت من
نگاهش نکردم
کمربندشو باز کرد
بیشتر چرخید به سمتم.
دست چپش که حالا آزاد بود رو قفسه سینم نشستو آروم روی سینه هامو لمس کرد.
نوک سینه ام سفت شده بود و با حرکت دست اون انگار درد میگرفت.
مغزم داد میزد داری حماقت میکنی دیبا
اما بدنم با من نبود
حکومت خودمختاری شده بود که انگار مال من نبود.
دکتر احمدی فشاری به سینم دادو نفسم رفت
چشم هامو به هم فشردمو دستش رفت پائین.
یهو صداش رو از کنار گوشم شنیدم که گفت
- میریم بالا... اگه پرده ات حلقوی بود... سک‌س از جلو... اگر نبود... از عقب...
هر دو تخلیه میشیم.
قبوله؟
نفس هام سنگین بود
تو سرم خودمو وسط یه رابطه تصور کردم
اونم با دکتر احمدی

1401/11/06 23:51

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_33

همزمان اونم دستشو از بالای شلوارم برد داخل
با تمام حسم میخواستم ادامه بدم
اما ته ذهنم داد میزد نه.
خودتو به یه هرزه تبدیل نکن.
دستش به پوست تنم خورد
اما قبل از اینکه برسه پائین تر مچ دستشو گرفتمو دستشو از لباسم بیرون کشیدم
برگشتم سمتشو گفتم
- نمیخوام اولین بارم اینجوری باشه.
قفل درو زدمو سریع پیاده شدم.
درست صورتمو ندیدم
فقط چشم های خمارش تو ذهنم موند و دوئیدم
بدنم فریاد میزد بمون
مغزم اما قدرت گرفته بود
از پارکینگ بالا رفتمو دوئیدم بیرون
نمیدونستم دنبالم اومد یا نه
نمیدونستم کجای شهرم
فقط دوئیدم
انقدر که حس کردم داره سرم گیج میره
رو نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و نفس گرفتم
ساعت 8 شب بود
سردرگم و خیس عرق بودم
نقشه رو چک کردم و دیدم خیلی از خونه دورم.
شماره تاکسی بانوان رو گرفتمو منتظر موندم.

1401/11/06 23:52

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_34

از ترس تلگرامو چک نمیکردم
چون میدونستم دکتر احمدی اونجا میتونه بهم پیام بده.
تاکسی اومدو سوار شدم
سرم پر بود از افکار
بدنم هنوز آثار تحریک شدگی داشت.
یه حس بد غم هم داشتم انگار از رسیدن به چیزی که آرزوشو داشتم ناکام موندم.
دلم میخواست زنگ بزنم و همین الان از دکتر احمدی و اون کلینیک مشاوره شکایت کنم.
هر چی بیشتر میگذشت از کارم راضی تر میشدم
اما ته دلم غمگین تر
رسیدم خونه و جواب سوال هارو ندادم
چپیدم تو اتاقم.
حالم بدتر از جواب دادن به کسی بود
لباس هامو عوض کردمو با ده برگ دستمال کاغذی بالاخره تونستم خودمو خشک کنم
بغض کردمو حالم بدتر شد
چرا؟ چرا بدنم انقدر هرزه بود؟!
گوشیو برداشتمو تلگرامو باز کردم
میخواستم هر چی فحش بلدم به احمدی بدم که حالمو بدتر کرده بود
اما دیدم خودش یه پیام داده
بازش کردم

1401/11/06 23:53

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_35

یه ویدئو بود که حدودا یک ساعت پیش فرستاده شده بود
زدم پلی شه و با اجراش نفسم رفت
باورم نمیشد چی میدیدم
یه آلت مردونه کاملا آماده وسط تصویر بود
یهو صدای دکتر احمدی اومد که گفت
- ببین منو چطوری ول کردی رفتی...
اما عیبی نداره...
من سر خودمو گرم کردم.
با این حرف دستشو رو آلتش کشید.
دوربین جا به جا شدو یه باسن لخت تو تصویر پیدا شد.
دکتر احمدی آلتشو رها کرد
ضربه ای به اون باسن زد.
لای باسنو باز کردو خودشو روی سوراخ باسن تنظیم کردو گفت
- میموندی دوتایی خوش میگذروندیم...
اما رفتی تنهایی به من خوش گذشت...
تورو نمیدونم داره بهت چی میگذره.
با این حرف خودشو فشار داد و جیغ زنونه بلند شد
با ترس از کلیپ اومدم بیرون
هنگ بودم
از چیزی که دیدم

1401/11/06 23:53

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_36

از پیامش
از اون صحنه
حس کردم واقعا دارم بالا میارم.
گوشیو پرت کردم سمت دیگه تختو بلند شدم
مهرداد احمدی یه روانی واقعی بود
یه روانی واقعی...
رفتم از اتاق بیرون.
دستو صورتمو شستم.
سعی کردم همه چیو از سرم بیرون بریزم
اما اون فیلم از سرم بیرون نمیرفت
با وجود سوال جواب های مامان و اخم و تخم بابا اما موندم تو پذیرایی و نرفتم تو اتاق
چون تو اتاق رفتنم مساوی بود با دیدن گوشی
دیدن گوشی و فیلم ناتموم مهرداد احمدی
همینجور الکی شبکه بالا پائین کردم
مامان اومد و گفت
- برو بخواب دیگه دیبا فردا مگه کلاس نداری.
به اجبار بلند شدمو رفتم اتاق
گوشیم... تخت.
بین پام تیر کشید
تو سرم این فکر تکرار شد
برو ببین اگه میموندی باهات چیکار میکرد
محکم کوبیدم به سرم
خاک بر سرت دیبا. این فکرا چیه تمومش کن.

1401/11/06 23:53

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_37

رفتم رو تخت
گوشی رو برداشتم تا پاکش کنم
اما...
دوباره پلی کردم
سریع صداشو کم ترین حد کردمو رفتم زیر پتو.
آلت وسط تصویر بین پامو داغ کرد
درست مثل تصوراتم بود.
هر چند من خیلی چیز عجیب و بزرگی تصور نمیکردم هیچوقت.
باسن دختره دوباره پیدا شد
دست مهرداد رو باسن دختره حرکت کرد و چشمام خمار شد
انگار منو لمس کرده باشه.
خودشو فشار داد و ضربه زد به باسن دختره.
قلبم انقدر تند میزد حس میکردم الان بیهوش میشد
به مقدار باقی مونده ویدئو نگاه کردم
هنوز نصفشم نشده بود
ناله دختره بلند شد
صدای مهرداد اومد که گفت
- نگار... نگار... من که تا تورو نکنم بیخیالت نمیشم

1401/11/06 23:54

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_38

انگار نشنیدم چی گفت.
یعنی شنیدم تو سرم نمیرفت
تنم یخ شد
خواب بود دیگه؟
یه خواب احمقانه
حس میکردم تو یه منجلاب افتادم
مهرداد خودشو بیرون کشید
دختره رو چرخوند
بین پاش دست کشیدو گفت
- خوب نگاه کن نگار...
من انقدر واردم که یه بار تجربه کنی به پام بیفتی برا تکرارش
با این حرف دستشو روی نقطه حساس بین پای دختره مالید و خودشم همزمان وارد کرد
نفسم رفت
تصور این حرکت برای خودم منو آتیش زد و بین پام از درد نبض.
چشم هامو بستم
صداش اومد که گفت
- تو تیپ شخصیتت اینه... آسیب دیدی... حالا نیاز به یه مستر وارد داری... کل تهرانم بگردی باز باید بیای سراغ من... من میفهمم تو چی میخوای نگار... تا فرصت داری برگرد به من.
با این حرف مهرداد خودشو بیرون کشید.
مایع سفید و لزجی رو تن دختر پاشید و مهرداد فیلمو قطع کرد
اما من ... همچنان تو اون تصویر مونده بودم.

1401/11/06 23:55