118 عضو
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_86
- پس تو هم راضی بودی
- تا حدودی
- چرا پیام ندادی
- چون دوست ندارم پیش قدم بشم
محمد مکث کرد
اینبار ویس نداد و نوشت
- چه خوبه تو خصوصیات یه برده خوبو داری
براش نوشتم
- اما من برده نیستم
سریع نوشت
- میدونم همین جوری گفتم. حالا یه عکس از شورتت میدی؟
گوشیو بردم بین پام و از رو شورتم عکس فرستادم
محمد شکلک تعجب فرستاد و نوشت
- از تو شورتت نه رو شورتت
خندیدم و بحثمون داغ شد
تا سه صبح سکس چت بودو عکس فرستادن و حرف زدن
بالاخره بازم ارضا شدمو خوابم برد
محمد صمیمیت رو بیشتر کرده بود
دیگه حرفای راحت تر میزد
خیلی با فحش و حرف های این مدلی حال نمیکردم
اما محمد تنها گزینه بی خطر برای من بود
گزینه بی خطری که رفته رفته بعد از یک ماه روتین زندگیم شده بود
تقریبا یک شب درمیون سکس چت داشتیم
گاهی هر شب و گاهی دوشب درمیون
اما هر شب خبر همو میگرفتیم
بالاخره یه شب محمد از من شماره خواست
گفت دوست داره تلفنی حرف بزنیم
حس میکردم بی خطره چون تو تلگرام هم همش در حال ویس دادن بودیم
قبول کردمو شماره هامون رد و بدل شد
خطم به اسم خودم بود
فکر نمیکردم برام مشکل ایجاد شه.
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_87
اما اون روز وقتی از دانشگاه برگشتم دیدم یه پسر با قد و اندام متوسط جلو درمون داره قدم میزنه!
درست جلوی در خونه ما.
از ترس قالب تهی کردم.
شبیه عکسی که محمد از خودش نشون داده بود نبود
اما محمد هم دلیلی نداشت عکس واقعیشو نشون داده باشه
وایستاده بودم سر کوچه
یهو در خونه باز شد
اون پسر رفت تو و من یهو دوئیدم سمت خونه
عقلمو از دست داده بودم
تو قاب در ایستادم و شوکه نگاه کردم
اون پسر کنتور آب رو داشت چک میکرد
تازه متوجه دستگاه تو دستش شدم
خدایا
دیبا
چقدر احمقی
سریع ببخشید گفتمو رفتم بالا
ترس از تنم نرفته بود
تازه انگار به خودم اومدم من چیکار کردم
اگه محمد واقعا بیاد جلو در خونمون
اگه مهرداد بیاد و اون فیلمو نشون بده
احمقی دیبا احمقی
وارد خونه شدمو یه راست رفتم تو اتاقم
درو بستم و پشت در نشستم
چیکار کنم؟
آخه من چیکار کنم؟
زدم زیر گریه
باید با یه نفر مشورت میکردم
اما دیگه پول مشاور نداشتم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_88
بلند شدمو لباسمو عوض کردمو به دوستم پیام دادم
گفتم
- یه مرکز مشاوره ارزون سراغ نداری؟
- مشاوره رایگان بهزیستی
- رایگان؟
- آره. شماره اش اینه. فقط همه مشاور هاش خوب نیستن
- مرسی
انقدر استرس داشتم مکث نکردم
از اتاق زدم بیرون تلفنو برداشتمو برگشتم داخل
مامان عصبانی از بیرون اتاق گفت
- چه خبره دیبا
جوابشو ندادم
انتظار داشتم بره
اما درو باز کرد اومد تو و عصبانی تر گفت
- بی سلام میای تو اتاق. بی حرف تلفنو...
یهو متوجه صورتم شد
شوکه گفت
- چرا گریه کردی؟
- با دوستم دعوام شد
اخمش رفت تو همو گفت
- دوستت؟ کدوم دوستت که داری اینجوری مثل ابر بهار براش گریه میکنی؟
واقعا ظرفیت چنین بحثی رو با مامان نداشتم
عصبی گفتم
- اعصابم خورده میشه برای یه بارم شده به احساس من احترام بذاری؟
مامان اومد گوشی از دستم کشید
رفت سمت در اتاقو گفت
- غلط کردی. همون حق با پدرته باید دخترو قبل دانشگاهش شوهر داد.
حالا برا من احساس و دوست پسر بازی میکنی
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_89
رفت بیرون و من دلم میخواست بمیرم
واقعا دلم میخواست بمیرم حداقل این دوراهی ها و دودلی ها تموم شه
بلند شدم
در اتاقم رو قفل کردم
انقدر گریه کردم که خوابم برد
با در زدن اتاقم بیدار شدم
بابا عصبانی پشت در بود
داد زد
- درو باز کن دیبا ببینم چه غلطی میکنی
خسته و بی حوصله بلند شدم
در رو باز کردم و گفتم
- چیکار میتونم بکنم تو اتاق
بابا عصبانی اومد تو
به اطرافم نگاه کرد
خنده دار بود
هنوز فکر میکردن دختری که بخواد کاری کنه چیز خاصی تو اتاقش داره؟!
حالم داشت از این رفتار و برخوردشون بهم میخورد
بابا عصبانی برگشت سمتمو گفت
- مادرت چی میگه؟
بی خیال نشستم رو تخت
سر بودم
بی حوصله گفتم
- چی میگه؟ مگه شده تا حالا حرف درست حسابیم بزنه
بابا عصبانی تر داد زد
- درست حرف بزنا! برای کی گریه میکردی؟
منم داد زدم
- برا خودم. برا بدبختی خودم. حالم بده. گوشی گرفتم زنگ بزنم مشاور بهزیستی. زنت توهم زده گوشی رو گرفته کلی حرف بارم کرده
بابا آماده بود بزنه تو دهنم که گفتم
- شما اگه جوونی اهل این چیزا بودین بحثش فرق داره
منو با خودتون مقایسه نکنین! انقدر خستم کردین
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_90
که حاضرم همین الان از پنجره بپرم پائین خودمو راحت کنم
بابا محکم کوبید تو دهنم
اما چیزی نگفت رفت بیرون
نه گریه کردم
نه حتی دردی حس کردم
فقط بی حس دراز کشیدم رو تختم
پدر مادر من برای بزرگ کردن گاو و گوسفند هم مناسب نبودن چه برسه به بچه!
یه بز میداد خدا بهشون بزرگ کنن بهتر بود تا بچه...
چشممو بستمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم
اما نمیتونستم
بلند شدم
دوباره در اتاقمو قفل کردم
گوشیو برداشتم و چک کردم
محمد پیام داده بود
- زنگ بزنم حرف بزنیم؟
حوصله اش رو نداشتم
اما از لج بابا اینا نوشتم
- نمیشه حرف بزنیم بیا چت کنیم
محمد پیام داد
- باشه... کاش حداقل یه روز بیای بریم بیرون
خورد تو ذوقم و گفتم
- بیرون نمیتونم. خانواده من خیلی حساسه
- نمیفهمن نترس
به پیامش نگاه کردم
میدونستم اگه بخوام برم نمیفهمن
مثل همون باری که با مهرداد رفتم
اما دوست نداشتم با محمد برم بیرون
حس خوبی بهش نداشتم
بابا اومد در زد و گفت
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_91
- بیا بیرون دیبا حرف بزنیم
بلند گفتم
- میشه بزارید تنها باشم
- بیا تلفن آوردم برات زنگ بزن مشاورت
میدونستم میخوان من زنگ بزنم از اون سمت خط گوش بدن
پوزخند زدمو رفتم درو باز کردم
گوشیو گرفتمو درو بستم
وقتی باهاتون نمیشه صادق بود
بزار چنان دروغی بگم که عمرا از کارم سر دربیارین
نشستم رو تختو شماره مشاور رو گرفتم
به دروغ گفتم تو دانشگاه با دوستم دعوام شده سر جزوه و نمیدونم رفتار درست چیه. میترسم دوستمم از دست بدم
اونم برام توضیح دادو تشکر کردم خداحافظی کردم
قشنگ میشد حس کرد تلفن اونور رو اسپیکره
دوباره دراز کشیدم و تلگرامو باز کردم
محمد کلی پیام داده بود
باز زده بود بالا
دلم سکس میخواست
اما واقعا از این سکس چتو رابطه خالی و پوشالی هم خسته شده بودم
برای محمد نوشتم
- من نمیتونم بیام بیرون. چون میترسم. الانم موقعیت سکس چت ندارم همه خونه هستن و بیدار
محمد جواب داد
- حداقل یه عکس از تو شورتت بده خودم تنهایی بزنم
- تو که کلی از این عکسامو داری
- من هر بار پاک میکنم. خودت میگی پاک کن
- یعنی میخوای بگی انقدر حرف گوش کنی؟
محمد نوشت
- حرف گوش کن نیستم اما دروغگو هم نیستم
نمیدونستم به حرفش باید اعتماد کنم یا نه
یه عکس از خودم براش فرستادم
محمد جونی نوشتو گفت
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_92
- کاش از نزدیک این هلو آبدارو میدیدم میخوردم. چرا از من دریغش میکنی دیبا. قول میدم بهت چیزیو تجربه کنی که پشیمون نشی.
قلبم دوباره تندتر زدو بین پام تیر کشید
یاد مهرداد افتادم و اون تجربه
خیلی خوب بود
لذت بخش بود
درسته با عذاب وجدان بود
باز نترس شده بودم
برا محمد نوشتم
- وسوسه ام نکن
علامت ذوق فرستادو گفت
- آخر هفته باز یه مهمونیه. بیا باهم بریم. خودم مواظبتم. یه حالی هم میبریم دوتایی!
بدنم مور مور شد
براش نوشتم
- نمیتونم. شبا نباشم خونه خونم حلال میشه.
- بگو تولد دعوتی. تا 12 شب برت میگردونم خونه.
میشد اینو بگم
اما نمیدونستم جواب میده یا نه
نوشتم
- بگم تولد دعوتم میپرسن با کی! اونو چیکار کنم
- بگو با محیا! خواهرم. زنگم بخوان میتونن بزنن.
خواهرم هماهنگ میکنه
براش نوشتم
- خواهرت در جریان این کاراته
شکلک خنده فرستادو گفت
- اون استاده این چیزاست. شوهرش یه مستر معروفه
حالا بیای آشنا میشی
بدنم مور مور شده بود
اما از حس تجربه تازه ذوق داشتم
براش نوشتم
- باشه تو بگو من چی بگم. اگه جواب داد میام
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_93
- ایول عاشقتم
به جمله آخر محمد نگاه کردم
باز مهرداد رو یه بار دیده بودم
محمدو که هیچوقت ندیده بودم.
داشتم بیشتر از قبل ریسک میکردم
جز یه شماره موبایل چیزی ازش نداشتم
اگه میرفتم جنازه ام برمیگشت چی؟
مامان در زد و با لحن مهربونی گفت
- دیبا مامان بیا شام!
پوزخند زدم
خدایا چقدر تابلو هستن
به درک اصلا
برم جنازه ام برگرده
بهتر از این زندگی اعصاب خورد کنه که جسمم با منطقم سازگار نیست کسی هم دردمو نمیفهمه.
بلند شدمو رفتم شام
به طور چند لقمه خوردم
مامان و بابا محبت اضافی بهم میکردن در حدی که دایان داداشم تیکه انداخت چه خبره دیبا گل سر سبد شده!
برگشتم اتاقم
محمد پیام داده بود
اما سر درد داشتم
باز نکرده خوابیدم
صبح زود پا شدم رفتم دانشگاه
قبل اومدن استاد تلگرام چک کردم
محمد پیام داده بود که اینو به مادرت بگو
براش نوشتم
- باشه مرسی رفتم خونه میگم
زود نوشت
- الان کجایی؟
- کلاس. دانشگاه. تو هشت صبح چرا بیداری
- از دیشب نخوابیدم. از ذوق کردن واقعی تو.
از حرفش باز تو دلم خالی شدو حالم دگرگون شد
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_95
- بسه دیبا مگه دو سالته. بگو دوستم میاد با پدرش دنبالم همه با هم میریم
باشه ای گفتمو از سرویس خارج شدم
زنگ زدم به مامان
استرس داشت خفه ام میکرد
دیبا نری اونجا پاره شی برگردی
داشتم پشیمون میشدم که مامان جواب داد
- الو... دیبا ؟ چیزی شده زنگ زدی؟
- سلام مامان. خواستم ازت اجازه بگیرم. مامان خیلی تند قبل تموم شدن حرفم پرسید
- اجازه چی؟
سریع گفتم
- آخر هفته دوستم تولدش دعوتم کرده...
نداشت ادامه بدم و گفت
- کیه؟ تو دوست تولدی نداشتی؟ این سن مگه کسی تولد میگیره؟
نفس عمیقی گرفتم تا از کوره در نرم
یه حرفایی میزدن که با عقل جور در نمیومد
طرف میخواد تولد بگیره آخه به تو چه!
این حرفو خوردم و تند تند گفتم
- شوهرش داره براش تولد میگیره. الانم اجازه بگیرم میشه منم برم با بچه ها. بابای دوستم میخواد دوستمو ببره ، میاد منم میگیرن و شبم میرسونن.
مامان مکث کرد و گفت
- بابات باید اجازه بده. من نمیتونم اجازه بدم
- الان چی بگم؟
- بگو شب جواب میدی!
مکث کردم
واقعا اگه تولد یه دوستم بود انقدر احمقانه میخواستن منو سربدوئونن؟؟
نمی دونم الکی داشتم حساس میشدم یا واقعا انقدر رفتارشون رو مخ بود
باشه ای گفتمو قطع کردم
محمد سریع زنگ زد
- چی شد دیبا؟
- گفت شب بابام باید اجازه بده
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_96
- خوبه باز همین اول نگفت نه. آدرس و مشخصات میدم. شماره خواهرمم میفرستم برات لازم بود باهاش حرف بزنن
بی حوصله گفتم
- ول کن محمد بیخیال این مهمونی. حوصله دردسر ندارم.
محمد خندیدو گفت
- عمرا بیخیالش بشم دیبا. میخوام یه دست درست حسابی بکنمت ها!
از حرف محمد حالم بد شد
مگه من هرزه بودم اینارو داشت بهم میگفت
قاطی کردمو گفتم
- یعنی چی... مگه داری هرزه بلند میکنی اینجوری حرف میزنی محمد.
قطع کردم
واقعا حس بدی داشتم
تصمیمم رو گرفتم
میرم خونه به مامان میگم کنسله
من نمیرم اونجا
اصلا اگه بدزدن منو ببرن اعضای بدنمو بفروشن چی؟
محمد شروع کرد به زنگ زدن
منم رد تماس کردم پشت سر هم
گوشیمو سایلنت کردم رفتم کلاس
بعد کلاس گوشی رو چک کردم کلی زنگ بود و مسیج. محمد نوشته بود
- دیبا چرا قاطی میکنی. ای بابا مگه چی گفتم. دیگه جلو و عقب همو دیدیم گفتم با هم راحتیم راحت حرف زدم.
کلی دیبا جواب بده و دیبا آروم باش فرستاده بود
اما من حالم بد بود
ترسیده بودم
#عشق_خودساخته♥️ #پارت_1 لپ تاپمو بستمو زیر پتو خزیدم. ن تمام چیزایی که خوندموتو سرم مرورکردم شخصیت م...
#پارت_1
#عشق_خودساخته ?????
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_97
برا همین ترجیح میدادم رابطه رو اینجوری بهم بزنم تا اینکه بگم میترسم و نمیام.
دوباره گوشی سایلنت کردم و کلاس عصر رو رفتم
عصبانیتم کم شده بود
دودل شده بودم
بعد کلاس نشستم تو ایستگاه اتوبوس جلو دانشگاه و گوشیمو چک کردم
محمد کلی پیام داده بود
آخریش این بود
- دیبا... بهم زنگ بزن کار مهم دارم.
به گوشی نگاه کردم
زنگ بزنم؟
برم؟
بدنم هیجان داشت
منتظر تجربه یه رابطه دیگه مثل رابطه با مهرداد بود
اما...
منطقم میگفت نرو
یهو یه صدای آشنا گفت
- دیبا؟
سر بلند کردم
دهنم باز موند
محمد جلو روم ایستاده بود
با شوک گفتم
- محمد؟!
لبخند زد.
درست شبیه عکسش بود
خوشتیپ تر از عکسش البته
اومد سمتم و گفت
- پاشو بریم تو ماشین حرف بزنیم.
دهنم باز و بسته شد
اما محمد فرصت ندادو رفت سمت یه سانتافه مشکی
هنگ بودم که از دور نگاهم کرد و با تعجب گفت
- بیا دیگه!
تیپ و هیکل محمد از نزدیک انقدر خوب بود که جذبم کنه.
آروم بلند شدم و پشت سرش رفتم
محمد در ماشینو برام باز کرد تا بشینم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_98
بعد هم چشمکی زدو درو بست.
قلبم از هیجان و استرس داشت منفجر میشد
سوار شدو با همون لبخند جذابش گفت
- چرا جواب نمیدی دیبا. یهو قاطی میکنی ها.
- چرا اومدی جلو دانشگاهم؟
ماشینو روشن کردو راه افتاد
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
- خوشگل تر از تو عکس هایی
اخم کردم بهش
یاد تمام عکس هایی که براش فرستاده بودم افتادم
تو دلم خالی شد
محمد هم انگار فهمید چی تو سرم اومد
نیشش باز شدو گفت
- البته باید همه جاتو ببینم تا نظر قطعی بدم
اخمم بیشتر شدو گفتم
- پررو
بلند خندید
دستشو رو پام کشید و گفت
- پررو نبودم که هر شب سکس چت نداشتیم
از لمس دستش حس عجیبی داشتم
نه خوب نه بد
بیشتر شهوت بود
پامو تکون دادم
محمد دستشو برداشت
به بیرون نگاه کردمو گفتم
- راست میگی... حواسم نبود
دیگه چیزی نگفتم
محمد یکم سکوت کرد
اما زیاد دووم نیاورد. بازومو دست کشیدو گفت
- دیبا... چیشده؟ یهو چرا فازت عوض شد؟
کلافه بودم
کلافه و سردرگم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_99
بازومو هم عقب کشیدمو گفتم
- محمد درسته من هر شب باهات سکس چت کردم
اما هرزه نیستم تو ماشین کسی بشینم دست مالیم کنه
محمد یهو اخم کردو گفت
- حالا من شدم هر کسی؟
- منظورم این نبود
محمد سکوت کرد
منم سکوت کردم
اما مسیری که میرفت برام ناآشنا بود
برای همین گفتم
- کجا داریم میریم؟
- یه جا که دو کلمه حرف بزنیم
- همینجا داریم حرف میزنیم
محمد اخمی کردو گفت
- دیبا تو الان یه ماه بیشتره کامل تو زندگیمی. من روت حساب کردم. الان مشکل چیه؟ بهتر از من پیدا کردی؟
از این حرف ها و طرز فکر محمد خوشم نیومده بود
دوست نداشتم تنش درست کنم
مخصوصا که تو ماشینش نشسته بودم
برای همین گفتم
- محمد همه چیو قاطی نکن. بهت گفتم تو خونه چقدر مشکل دارم. خسته ام. کلافه ام. درکم کن.
سکوت کرد
دوباره دستشو گذاشت رو پامو گفت
- باشه خانومی... چشم... من درکت میکنم. اما تو هم درکم کن بعد از این همه فانتزی از نزدیک دیدمت. آتیشم تنده
حرفش تو دلمو خالی کرد
لبخند زورکی زدمو گفتم
- چشم بگو چیکار کنم که درک شی؟
- بزار برسیم بهت میگم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_100
استرسم بیشتر شد و گفتم
- محمد من یه ربع دیر کنم مامانم کل شهرو خبردار میکنه
فقط خندید
چیزی نگفتو پیچید تو یه کوچه نسبتا قدیمی
تو یه محله قدیمی تو شمال شهر تهران بودیم
محمد از پشت فرمون یه ریموت برداشت
ریموت یه در رو زدو در خونه باغ به صورت کرکره ای بالا رفت
نگران گفتم
- خونه ات اینجاست؟
- تا حدودی...
با ماشین وارد شد
داشتم به غلط کردن میفتادم
تو حیاط بزرگ و قدیمی سه تا ماشین دیگه هم پارک بود
از استرس به ماشینا توجه نکردم
چون سمت دیگه یه استخر بودو چند نفر دخترو پسر که دورش نشسته بودن
از این فاصله هم مشخص بود بساط مشروب و دود به راهه
با استرس گفتم
- محمد من باید برگردم خونه
اما محمد پیاده شد
اومد در سمت منو باز کردو گفت
- بیا دیبا خبری نیست یه ساعت دیگه میری خونه
بریم با بچه ها آشنا بشی ترست بریزه برا مهمونی
فقط نگاهش کردم
ابرو بالا دادو گفت
- دیبا... بیا دیگه
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_101
- محمد من از دانشگاه اومدم. چرا منو یهو میخوای ببری وسط مهمونی
این تنها بهونه ای بود که به فکرم رسید
محمد خندیدو گفت
- بیا بابا. فکر کردی اونا کین؟ همه مثل خودمون. شیوا و کتایونم از دانشگاه اومدن
دستمو گرفتو منو تقریبا کشید
پیاده شدم و به در نگاه کردم
خیلی ضایع بود اگر می دوئیدم سمت در
شک هم نداشتم نرسیده به در محمد منو میگرفت
رو به محمد گفتم
- باشه پس بزار زنگ بزنم مامانم که شهرو بهم نریزه
- باشه بگو دو ساعت دیگه خونه ای
- تو که گفتی یه ساعت دیگه
منو با خودش کشوند سمت اون جماعت سرخوش و گفت
- دیبا از اینجا تا خونتون یه ساعت راهه دختر چرا انقدر گیر شدی امروز؟
خواستم جوابشو بدم
اما دیگه رسیده بودیم
دخترا همه با آرایش و تاپ و شلوارک
اینا از دانشگاه اومده بودن؟
پسرا هم تیپ های مختلف از شلوارک و تیشرت و تا پیراهن مردونه و شلوار
با همه گذرا سلام و احوال پرسی کردم
محمد همه رو مختصر معرفی کردو گفت
- اینم دیبای من... ما بریم دیبا رفرش بشه بیایم
با تعجب به محمد نگاه کردم اما باز منو گرفت و کشید سمت خونه
آروم گفت
- با دخترا اوکیم اما با پسرا بر نخور که کلاهمون میره تو هم
وارد ساختمون خونه شدیم
یه سالن بود که یه پله مارپیچ به بالا میخورد
ایستادم
دستمو از دست محمد بیرون کشیدم و گفتم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_102
- وایسا... من یه بار گفتم محمد من که هرزه...
نذاشت حرفم تموم شه
یهو بازوم رو گرفتو لبمو بوسید
من آدمی بودم که بدنم آماده به تحریک بود
با این پسر کلی سکس چت داشتم
اما تو این لحظه بوسه اش حس تهوع بهم میداد و خفگی
سریع خودمو عقب کشیدم
محمد با نیش باز گفت
- آخیش... تو دلم مونده بود. بدو بریم بالا لباستو عوض کن
- راحتم من
دستمو گرفتو منو با خوش کشید سمت پله های مارپیچ و گفت
- دیبا اینجا همه میان یه ساعتی خوش بگذرونن. سرحال بشنو میرن. به خدا تو روحیه ات خیلی اثر داره.
سعید و جواد از سرکار اومدن. دخترا از سرکار و دانشگاه. من خودم تا قبل اینکه بیام دنبالت سر ساختمون بودم. میخوایم یکم بشینیم دور هم بخندیم رفرش شیم. سخت نگیر
بالا پله ها رسیده بودیم. یه بالکن با چندین اتاق بود
خواستم بگم من چه حرف مشترکی با شما دارم که با صدای آه و ناله زنونه ساکت شدم
پشت یکی از در ها دو نفر مشغول سکس بودن. اینجور که پیدا بود سکس سنگینی هم بود
محمد از این سر و صدا بلند خندید و گفت
- گاهیم بعضیا اینجوری خوش میگذرونن
چشمکی به من زد
نیشگونی از دستم گرفتو منو برد تو یه اتاق
درو باز کرد و وارد شدیم
یه تخت یه نفره تنها چیزی بود که تو این اتاق بود و یه آینه قدی
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_103
محمد گفت
- لباستو دربیار بریم
تو آینه به خودم نگاه کردم
یکم آرایشم از صبح محو شده بود
صورت خسته
زیر مانتو هم یه تاپ خونگی معمولی تنم بود
برگشتم سمت محمد و گفتم
- من لباسم مناسب نیست
اومد سمتمو با شیطنت گفت
- مگه چی تنته؟
اخم کردم
اما توجه نکردو گفت
- بزار ببینم تا خودم نظر بدم
- نه...
فقط همینو تونستم بگم چون محمد یهو یه سینه ام رو تو دستش گرفت
فشار داد و مالید
آهم بلند شد
اصلا اونطور که انتظار داشتم نبود
اونطور که با مهرداد تجربه کرده بودم
مخصوصا که صورت محمد و حالت شهوتی چشم هاش تو ذوقم میزد
محمد چرخید و رفت پشت سرم
اینجوری که نمیدیدمش بهتر بود
هر دو سینه ام رو مالیدو خودشو از پشت بهم فشار داد
تحریک شده بودو این حرکاتش منو هم تحریک کرده بود
محمد خیلی عجله داشت
انگار همه چی رو دور تند بود
مغنعه ام رو برداشت از سرمو مشغول گردنم شد
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_104
دکمه های مانتومو با عجله باز میکردو دستش رفت زیر تاپم
بدنم تحریک شده بود
اما یچیزی درست نبود
یه جای کار گیر داشت
خودمو از محمد جدا کردم اما اون دوباره محکم منو بغل کرد
اینبار با شتاب بیشتر از محمد خواستم جدا بشم که یهو هولم داد رو تخت
وزنشو انداخت رومو گفت
- دیبا زدم بالا آروم بگیر
- الان نمیتونم میشه بزاری برم
تو گوشم گفت
- نه... بدنمیگذره قول میدم
بلندتر گفتم
- محمد بزار برم توروخدا
تقلا کردم
اما کمر شلوارشو باز کرد و گفت
- آروم دیبا. من اینجوری *** تر میشما
حس تجاوز بهم دست داده بود
واقعا نمیخواستم
شروع کردم به جیغ زدن
- ولم کن... ولم کن... نمی خوام
محمد هم بلند خندیدو افتاد به جونم
اشکم را افتاده بود
با چنگ و دندون به جون محمد افتاده بودم تاپمو داده بود بالا
جلو شلوارشو باز کرده بود
دستش بین پام فعال بود
بین پام خیس بود
اما من نمیخواستم ادامه بدم
زجه زدم
محمد ولم کن. جون مادرت ولم کن...
محمد توجه نمیکرد
جیغ زدم
- کمک... یکی کمکم کنه
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_105
محمد خندید و گفت
- اینجا کسی نیست کمکت کنه...
اما همین لحظه در اتاق باز شد
داد زدم نجاتم بدین
محمد شوکه برگشت سمت در
اما من با دیدن مهرداد تو قاب در شوکه تر از قبل شدم
محمد از رو من بلند شدو گفت
- مهرداد... برو بیرون...
اما مهرداد خیره به من بود
سریع بلند شدم
خودمو جمع و جور کردم تا برم بیرون که محمد بازومو گرفت
مهرداد گفت
- چرا جواب منو ندادی دیبا؟
محمد بازو منو ول کرد
سوالی نگاهم کردو گفت
- شما همو میشناسین؟
مهرداد اومد داخل و گفت
- یکی از دست من فرار کرده
محمد حالا کاملا عصبانی بودو گفت
- من یه ماه وقت گذاشتم تا کشیدمش بیرون
مهرداد بازم نگاهش فقط رو من بود
پوزخندی زدو گفت
- اما پیش من با پای خودش اومد
سرمو انداختم پائین
محمد گفت
- برو بیرون مهرداد. درسته اول مال تو بود اما من الان آوردمش
یه جوری حرف میزدن انگار من کالا بودم
یه هرزه بی ارزش
با اخم به محمد نگاه کردم که مهرداد گفت
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_106
- برو سروقت سوگول... فقط تازه کردمش یکم مراعات کن
ابرو محمد بالا پرید
با تردید گفت
- سوگول میدی به من؟
مهرداد سرتکون داد
محمد نیشش باز شد
چشمکی به من زدو در حالی که میرفت سمت در گفت
- خوش بگذره. چیزی خواسی تو کشو تخت هست.
بعد هم بلند خندیدو رفت بیرون
درو بست و منو مهرداد تنها شدیم
نگاهمو ازش گرفتم و به پنجره بدون پرده خیره شدم
مهرداد اومد سمتم
دستشو رو گونه و گردنم کشیدو گفت
- دیبا... تو به نظر انقدر *** نبودی که با یکی مثل محمد پاشی بیای خونه باغ
سریع بهش نگاه کردمو گفتم
- به زور منو آورد
ابروهاش بالا رفت
آروم گفت
- یعنی دست و پاتو بست تورو تا اینجا آورد
عصبی گفتم
- نه اما دروغ گفت. گفت بیا بریم حرف بزنیم
مهرداد پوزخند زدو گفت
- میخوای بگی باور کردی یکی مثل محمد تورو سوار کنه ببره خونه باغ که حرف بزنی؟ انقدر احمقی؟
با حرص نگاهش کردم
مهرداد رفت عقب
دلم می خواست سرش داد بزنم بگم برگرد
برگرد و لمسم کن
اما اون انگار میدونست
میدونست چه حالی دارم
عقب رفت و گفت
- دیبا من بهت گفت تو نیاز به یه مستر داری! تو درونت با دستور گرفتن ارضا میشه. روحت دوست داره یکی کنترلش کنه. اگه تو سکس و رابطه این کنترل و دستور گرفتنت ارضا نشه تو جنبه های دیگه زندگیت میری دنبال دستور گرفتن و زور شدن.
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_107
مکث کردو گفت
- اونوقت سر از اینجا ها در میاری و ادعا میکنی به زور آوردنت!!!
فقط نگاهش کردم
مهرداد درو باز کردو گفت
- حداقل با خودت روراست باش دیبا
جلو در خالی ایستادو گفت
- من بهت حق انتخاب میدم
فقط نگاهش کردم
به در اشاره کردو گفت
- میتونی بری... نه خودم میام دنبالت نه میذارم محمد یا *** دیگه بیان دنبالت...
برگشت سمت تخت. به تاج تخت لم داد و نشست لبخندی زدو گفت
- میتونی بمونی... چیزیو تجربه کنی که منتظرش هستی... ساب من بشی( سابمسیو )... اون بخش فرمانبردار روحتو تو رابطه آروم کنی... خیلی منطقی و معقول...
نگاهش کردم
رابطه ام با مهرداد تو سرم مرور شد
خیلی خوب بود...
خیلی لذت بخش بود
اما همین خوبی و لذت بخشی بیش از حدش بود که ترسناکش میکرد
مهرداد پاهاشو رو هم انداخت
به پنجره نگاه کردو گفت
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_108
- اگه بمونی باید سه روز در هفته بیای خونه من...
نوع رابطه رو من تعیین میکنم اما قول میدم هربار تو هم کاملا لذت ببری
نگاهم کردو گفت
- تا وقتی با منی نه به ازدواج فکر میکنی نه به مرد دیگه
نفس عمیقی کشید آروم نفسشو بیرون داد و گفت
- نگران خانواده ات هم نباش. نمیذارم طوری بشه اونا چیزی بفهمن.
فقط نگاهش کردم
اونم منتظر جواب نگاهم کرد
از خودم بدم می اومد
حس میکردم بمونم بی ارزش میشم
حس میکردم بی ارزش هستم
فقط دارم تلاش میکنم هرزه نباشم
نگاهمو از مهرداد گرفتم
به کفش ام نگاه کردم
کاش میمردم اما سر این دوراهی نبودم
برگشتم سمت در باید میرفتم
میرفتم و هرگز نه به مهرداد فکر میکردم نه محمد نه مرد دیگه
میرفتمو با اولین خواستگارم ازدواج میکردم تا اون نیازمو تامین کنه
یه قدم رفتم سمت در
آره با یه مرد ازدواج میکنم بدون اینکه حرف و حدیث پشتم باشه. اونوقت اون تو رابطه ارضام نمیتونه بکنه و من تا ابد افسرده میمونم
یه قدم دیگه برداشتم
شاید از فشار بعد ازدواج خیانت کردم. شاید اون اصلا سرد بود. شاید اون خیانت کرد...
جلو در ایستادم
ازدواج سخت تره. یه انتخاب سنگینه.
آدم که بخاطر سکس ازدواج نمیکنه.
یاد جزوه مشاوری که خونده بودم افتادم.
بعد ازدواج کیفیت سکس پائین میاد و این یه حقیقت ثابت شده
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_109
پس بهتره هدفت از ازدواج فقط سکس نباشه که تو ذوقت بخوره
دستگیره در رو گرفتمو درو بستم
بخاطر سکس که نمیشه ازدواج کرد
برگشتم سمت مهرداد
لبخند مغرورانه ای رو لبش بود
آب دهنمو غورت دادم و گفتم
- تو هم حق نداری تا وقتی با منی... با *** دیگه ای وارد رابطه بشی
آروم سر تکون داد و گفت
- باشه... تا وقتی که تو جوابگو نیازم باشی من مشکلی ندارم
اخم کردمو گفتم
- مسلما وقتی که جوابگو نباشم این رابطه تمومه
پوزخندی زدو گفت
- بزار اگه چنین روزی اومد اون موقع در موردش بحث کنیم
مشکوک نگاهش کردم که با دست اشاره کرد برم سمتش و گفت
- بیا... الان باید تنبیه بشی
ابروهام بالا پرید
مهرداد لبخند محوری زدو گفت
- چون با محمد سکس چت داشتی! وقتی منو بی جهت بلاک کرده بودی!
با این حرف بلند شدو دستشو به هم مالید...
خودش اومد سمتم
تو دلم خالی شد
یه قدم عقب رفتمو گفتم
- مهرداد... الان مامانم اینا شاکی میشن نگفته اومدم اینجا
- نترس. قبل اینکه ساعت از 6 رد شه خونه ای
ابروهام بالا پرید
مهرداد بازومو گرفتو منو کشید سمت تخت
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_110
حالا با صدای نسبتا عصبانی گفت
- دیبا... من رو داشته هام حساسم... تورو خودم شناختم. خودم با سکس آشنا کردم
دمر هولم داد رو لبه تخت
طوری که خم شم رو لبه تخت و پشتم ایستاد
مانتومو بالا داد و گفت
- دوست ندارم تا ازت سیر نشدم بری سمت مرد دیگه
پشتم ایستادو خودشو به باسنم کشید
تو همون حال برگشتم به سمتش
داشت کمر شلوارمو باز میکردو خودشو داشت بهم میمالید
با اخم نگاهمون گره خوردو مهرداد گفت
- خیس شدی؟
آروم سر تکون دادم
لبخند محوی زدو شورتو شلوارمو با هم تا زانوها پائین کشید
هردو باسنمو تو دستش فشار داد و گفت
- جون. این دوتا خیلی خوبن... با ورزش اینجوری کردی
خیره بودم به روتختی و فقط گفتم
- نه
تو گلو خندید
منتظر حرف دیگه اش بودم که یهو هم زمان سیلی محکمی به هر دو لپ باسنم زد
آهو جیغم بلند شدو مهرداد خندید
خواستم بلندشم
جای انگشتای مهرداد تو گوشتم میسوخت
اما نذاشت تکون بخورمو گفت
چندتا بزنم؟! از روزی که دورم زدی چندتا گذشته
با این حرف دوباره ضربه محکمی زد
با التماس گفتم
- بسه مهرداد درد داره
اما بدون توجه به من دوباره زد
چنگ زدم به روتختی
واقعا درد داشت
انگار سر انگشتاش تیغ داشتو پوستمو خراش میداد
رمان سرا
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد