118 عضو
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_135
اما الان شوکه بودم شوکه همه اتفاقات
داشتم لباس خونگی میپوشیدم که مامان اومد.
با اخم گفت
- این چیه. یه کت دامن تمیز بپوش
- کت دامن؟
مامان خودش رفت سر کمدم و لباس هامو چک کرد و گفت
- آره میخوان تصویری زنگ بزنن به احمدرضا دوستش هم هست
- خوب به من چه... اصلا من با احمد رضا چیکار دارم
مامان عصبانی تر گفت
- انقدر حرف نزن دیبا بپوش بیا ببینیم میشه اینجوری تو هم بری از ایران یا نه...
مامان رفت و من به لباس مسخره رو تخت نگاه کردم
اینکه برمو دوست داشتم
برم از این خونه
اما مسلما دوست نداشتم برم جایی که شرایط برام بد تر بشه
کلا با ازدواج اینجوری حال نمیکردم
پسری که خودش نتونه دور و بر خودش یه مورد مناسب پیدا کنه و لنگ زن گرفتن از اینور اونور باشه
از نظر من یه جای کارش میلنگه
بیخیال لباس مامان شدم
یه تیشرت و شلوار جین پوشیدم
موهامم ریختم رو شونه ام و رفتم بیرون
گوشیم ویبره خورد
مهرداد مسیج داده بود
اما دیگه رسیده بودم به پذیرایی مسیجو نخوندمو
سلام احوالپرسی کردم
مامان برام چای گذاشت و زن عمو گفت
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_136
- خوبی دیبا جون ماشالله چه تپل شدی صورتت خوشگل شده
لبخند زوری زدم
تپل نشده بودم
زن عمو عادت داشت تعریفای الکی کنه
بابا گفت
- دیبا هرچی بزرگتر میشه بیشتر شبیه عمه هاش میشه
بابا همیشه عادت داشت تو جمع در مورد من طوری حرف بزنه انگار من بچه دو ساله ام
از این کارش متنفر بودم
اخم کردمو گفتم
- پدر من، من خیلی وقته دیگه از سن رشدم گذشته
دیگه تغییری نکردم
مامان خندیدو گفت
- بابات هنوز امید داره شبیه اونا بشی
با این حرف خودش خندید
اما واقعیت این بود که من شبیه مادربزرگ مادرم بودم و خداروشکر میکردم شبیه عمه هام نیستم
عمو که دیر بحث قدیمی بین مامان بابام داره بالا میگیره و ممکنه دعوا شه گفت
- خب من زودتر زنگ بزنم به احمد رضا هم اونا دیبارو ببینن هم دیبا جان ، بهرام رو ببینه
در حالی که گوشیشو بیرون میآورد رو به من گفت
- بهرام یه داروخونه بزرگ و معروف تو کانادا داره و الان دنبال یه کیس خوب برای ازدواجه ما گفتیم کی بهتر از تو دیباجان
حوصله نداشتم
وگرنه سکوت میکردم
اما زبونم دست خودم نبود و گفتم
- چنین آدم موفقی یعنی خودش یه زن نمیتونه بگیره؟
یهو سکوت شدو سنگینی نگاه بابارو رو خودم حس کردم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_137
میدونستم عمو اینا برن باید منتظر داد و دعوا بابا اینا باشم
اما واقعا حرفم حقیقت بود
زن عمو که بهش برخورده بود
با ناز نگاهشو از من گرفت و رو به عمو گفت
- مسلما میتونه ما گفتیم از فرصت برا تو استفاده کنیم
بیشتر بهم برخورد
عمو تائید کردو گفت
- فرصت خوبیه دیبا. البته شاید بهرام تورو نپسنده
ها ها
آره حتما
میتونستم حدس بزنم بهرام یه اسکل دست و پا چلفتیه
یا یه مرد که دیگه دختر مونثی دورش نمونده باهاش نخوابیده باشه
برا همین دنبال زن از ایران میگرده
بلند شدم و گفتم
- با تمام احترامی که براتون قائل هستم اما من بهتره برگردم اتاقم. لطفاً دیگه هم سعی نکنید منو به کسی بندازید!!!!
مامان و بابا ساکت بودن
زیر چشمی به بابا نگاه کردم
برافروخته بود
زن عمو گفت
- حداقل بیا عکسشو ببین شاید نظرت عوض شد
زیر لب گفتم نه مرسی و برگشتم اتاقم
درو بستم و نشستم رو زمین
دیبا...
این تصمیماتت بعدا پشیمونت نکنه!
نکنه الان بخاطر این رابطه بی سر و ته با مهرداد از یه ازدواج خوب بگذری
پوزخند زدم
ازدواج خوب!
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_138
آره حتما...
اونم با یه...
حرفم با صدای در اتاقم ناتموم موند
مامان با آرامش گفت
- دیبا... بیام داخل
بلند شدم
درو براش باز کردم
اما به جای مامان با یه گوشی چشم تو چشم شدن که دوتا پسر از داخلش به من نگاه میکردن
واقعا جای تأسف داشت
هرچقدر قبلا از خانوادم متنفر بودم
الان تنفرم بیشتر شده بود
چرا باهام این کارو میکردن
از نظر اونا من نه حق تصمیم گیری داشتم نه عقلشو!
احمد رضا برام دست تکون دادو گفت
- سلام دیبا جان
گوشیو از مامان گرفتم و درو کوبیدم
رو تخت نشستم و گفتم
- سلام. سلام
بهرام هم سلام کرد
انگار یه برنامه تلویزیونی جذاب داشت میدید
احمدرضا گفت
- معرفی میکنم بهرام دوست و همکارم
- بله در جریان هستم
بهرام ابروهاش بالا پرید و گفت
- جدا؟
سر تکون دادم و گفتم
- بله دیگه گفتن دنبال کیس مناسب ازدواجین
خودم ریز خندیدم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_139
اون دوتا با ابرو بالا پریده به هم نگاه کردن خندیدن و بهرام گفت
- خیلی رک شدی دیبا جان
بهرام به نظر هم سن احمدرضا بود
برای همین پس عملا اونم دوبرابر من سنش بود
هرچند ظاهرش به نظر جوون تر بود
گفتم
- آره دیگه زندگی تو ایران آدمو رک میکنه
به بهرام نگاه کردم و گفتم
- آقا بهرام شما ماشالله با اینهمه موفقیت تو کار و زندگی برای ازدواج آخه از این روش های سنتی و راهکار های بچه های خجالتی میخوای پیش بری؟
هر دو بلند زدن زیر خنده و بهرام گفت
- عالی بود... نه والا... منم نمیخوام راه سنتی برم
فقط گفتم حق انتخابمو زیاد کنم بعد از راه خودم آشنا بشم
با این حرف به من چشمک زدو گفتم
- نمیدونم والا اما من خیلی تعجب کردم بهم گفتن
چون مسلما اونجا پره دخترای مناسب و هم تراز با خودتون
احمد سری تکون داد
تکیه داد به کاناپه
بهرام شونه ای تکون دادو گفت
- نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد. کار دله دیگه چیکار کنم! البته الان داره یه ذره علاقه مند میشه
خندید
احمد زد به کتفشو خندید
خب صحبت اونجوری که میخواستم پیش نرفته بود
میخواستم رک و پرو باشم تا اونا بدشون بیاد و ول کنن
اما پرو بودنم باعث جذب اونا شد
منم زورکی خندیدم و گفتم
- انشالله پیدا شه
بهرام با نیش باز گفت
- آره فکر کنم داره پیدا میشه...
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_140
مکث کردو گفت
- دیبا خانم شما چند سالته. چی میخونی؟ ترم چندی؟
نفس عمیقی کشیدم که قاطی نکنم و گفتم من 20 سالمه، اقتصاد میخونم، ترم پنج!
دوست داشتم داد بزنم بگم من معمولی نیستم
من یه چیزایی میخوام که بقیه نمیخوان
من مناسب تو نیستم
اما یهو بهرام رو کرد به احمد و گفت
- اجازه میدی چند لحظه خصوصی با دیبا صحبت کنم؟
احمد سری تکون داد و بلند شد
بدنم یهو داغ شد
اونم از راه دور
من چم بود
یه مرد از راه در هم میتونست تحریکم کنه؟
اونم چی فقط با حرف زدن؟
سعی کردم ریلکس باشم که بهرام گفت
- شما هم تنهائیت؟
سر تکون دادم
بهرام گفت
- پرسیدی چرا با وجود این همه آدم دورم دنبال یه دختر برای ازدواج میگردم
مکث کرد
نگاهمون طولانی تر شد و گفت
- دیبا جان من چیزی میخوام تو زندگی که همه تمایلی با برآورده کردنش ندارن
ابروهام رفت رو سقف پیشونیم
بهرام گفت
- الآنم گفتم رک بگم تا اگه شما مخالفی بیشتر از این وقتتو نگیرم
قلبم تند میزد
انگار خواب بود
«من تو را به جان میخوانمت، به دل مینشانمت، به عشق میدانمت، به غزل میسرایمت، به ماه میپندارمت، به مهر میجویمت
آری من تو را دوست دارم با تمام نابودیهایم»
#عشق_خودساخته♥️ #پارت_140 مکث کردو گفت - دیبا خانم شما چند سالته. چی میخونی؟ ترم چندی؟ نفس عمیقی کشی...
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_141
واقعا شبیه خواب بود با طرف حرف بزنی
همون اول کار اینارو بگه
بهرام بالاخره گفت
- من طبع داغی دارم. اما جدا از اون اهل امتحان کردن چیزای مختلفم... روابط مختلف... پوزیشن های مختلف...
مکث کرد منتظر جوابی از من بود
اما من ساکت بودم
خودش گفت
- شما دوست پسر داشتی؟ یا داری؟
مثل *** ها سر تکون دادم آره
ابروهاش رفت بالا و گفت
- از این صداقتت ممنونم
جواب دادم
- شما هم مسلما تا الان کم دوست دختر نداشتی
خندید اما جدی گفت
- بله خب... نمیشه آدم تا این سن بی رابطه باشه
هر دو ساکت شدیم باز
بهرام گفت
- خب نظر شما چیه؟ اهل امتحان کردن چیزای جدید هستی؟
بهرام دور بود
همین منو شجاع کرده بود
برای همین گفتم
- بله هستم اما این جواب مثبتم نیست به شما. من کلا با این نوع آشنایی و صحبت کردن مشکل دارم.
شناخت باید با گذر زمان و آشنایی رو در رو صورت بگیره نه دورادور...
- میتونم بیام آشنا شیم!
- بیفایده... چند ماه آشنایی اجباری جالب نیست...
مکث کردم
اونم ساکت بود
یهو گفت
- تو الان با کسی تو رابطه ای؟
میخواستم دست از سرم برداره برای همین گفتم
- آره
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_142
ابروهاش بالا پرید
گفتم الان ول میکنه اما پرسید
- قول ازدواج داده؟
اینبار ابروهای من بود که بالا پرید
با خودم گفتم من که قرار نیست دیگه بهرام ببینم
برای همین حقیقتو گفتم
- نه... قول ازدواجی در کار نیست. من برای ازدواج خیلی سنم کمه دوست دارم زندگی کنم تجربه کنم
ازدواج تصمیم بزرگیه دلیلی نمی بینم انقدر سریع با اولین آدمی که دیدم وارد رابطه بشم
ابروهای بهرام بالا پرید
سری تکون داد و گفت
- همممم تو تو ایرانی اما جالبه طرز فکرت سنتی نیست
- من با مشاور مشورت میکنم
- هممم... خوبه...
سری تکون دادم و گفتم
- فکر کنم حرف دیگه ای بینمون نمیمونه
سری تکون دادو گفت
- آره... ممنونم صحبت باهات لذت بخش بود دیبا
لبخند زدم و گفتم
- همچنین با شما
هر دو قطع کردیم و نفس عمیق کشیدم
حس عجیبی بود
یه حسی درونم دوست داشت بیشتر با بهرام آشنا بشه
از زندگیش بدونه
نه برای ازدواج
فقط از رو کنجکاوی و از رو فانتزی های سکسی که دوست داشتم بدونم چی تو سرشه
گوشیم رو چک کردم
مهرداد کلی پیام و زنگ داشت
حالا که تو اتاق بودم وقت خوبی بود جواب بدم
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_143
سریع خودم زنگ زدم
مهرداد عصبانی بود
- میمیری یه مسیج بدی قبل اینکه اینجوری گم و گور شی
آروم گفتم
- من خونه ام جائی گم و گور نشدم گوشیم پیش مامان بود میشه انقدر زنگ نزنی وقتی خونه ام
یکم آروم شده بود و گفت
- عموت چیکار داشت؟
- میخواست پسر عموم رو معرفی کنه بهم
مکث کرد
- خب؟
- خب هیچی گفتم کسی که اونور و موفقه مگه چلاقه که زن این مدلی بگیره! لابد یه ریگی به کفششه
مهرداد گفت
- عالی گفتی...
- مرسی
- خب
- خب هیچی پا شدم اومدم اتاقم
- هممم... خوبه... فردا برنامه ات چطوریه؟
- مهرداد بدنم داغونه نگفتی تو قراره هر روز...
نذاشت حرفم تموم شه و گفت
- مشکلی نیست اگه نمیتونی... میتونم یه نفر...
نذاشتم حرفش تموم شه و گفتم
- میتونم... میام... اما دیگه نه با من اینجوری حرف بزن نه انقدر مسخره تهدیدم کن
هر دو چند لحظه سکوت کردیم که مهرداد گفت
- باشه... فردا چهار میام جلو دانشگاهت
باشه ای گفتمو قطع کرد
نفسمو با خستگی از ریه هام بیرون دادم
داغون بودم
جسمم داغون بود
اما روحم و ذهنم آروم بودو بعد مدت ها تنش توش نداشت
تنشی که بین جسم و نیاز و غریزه ام بود...
مامان در زد و اومد داخل
این عکسایی ک یهویی گرفته میشَن
رو دیدی؟!
دیدی چقدر قشنگِ و جذاب و بانمک
میشن وغافل گیرت میکنن همون
عکسای یهویی؟!
دقیقا "تو" رو مثل همون یهویی،
اتفاقایِ خوبی ک آدمو به ذوق میندازه
دوست دارم...(:
مثله:
یهویی بوسیدنِت...
یهویی بغل کردنت...
یهویی غافل گیر کردنت...
حتی یهویی خندیدنت، ک وقتی
میخندی، قند تو دلِ من آب میکنی...(:
بزا ساده بگم...
کلن هر چیزهِ یهویی کِ وابسته
به "تو" باشه رو دوست دارم...(:
تو همون اتفاقِ خوبِ یهوییِ زندگیِ
منی...
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_144
گوشی رو بهش دادم و مامان پرسید چی شد؟
به دروغ گفتم
- هیچی از خودمون گفتیم رفت فکراشو بکنه بیشتر دنبال یه زن جاافتاده بود از نظرش من بچه بودم
مامان ابرو داد بالا و گفت
- خاک بر سر بی لیاقتش
گوشی رو گرفتو رفت بیرون
رو تخت دراز کشیدم
عمو اینا زود رفتن
بعد هم یه شام مختصر خوردم و خوابیدم
عملا دانشگاه نمیفهمیدم داره چی میشه فقط ذوق دیدن مهرداد و داشتم
تا ساعت بشه 4 انگار ده سال گذشت
کلاسم تا 4/5 بود اما من یه ربع به 4 از کلاس زدم بیرون
پرواز کردم تا جلو در
مهرداد تو ماشین نشسته بودو سرش تو گوشی بود
تقه ای به در زدم که متوجه من شد و در باز کرد
سریع تو ماشین نشستم که مهرداد گفت
- تا ساعت چند میتونی پیشم بمونی؟
- ته تهش شیش
- کمه... میتونی تا 9 بمونی؟ زنگ بزن مامانت بگو کارگاه داری
- رشته من که کارگاه نداره
مهرداد نفس خسته ای کشیدو گفت
- لعنتی... چی دارین پس؟ آزمایشگاهی... سمیناری... چیزی...
- میتونم بگم ارائه دارم اما اونم تهه تهش بشه 6/5 هفت . اصلا دانشگاه ما بعد 6 باز نیست
مهرداد ابرویی بالا داد و گفت
- چه مسخره
شونه تکون دادم و گفتم
- همینه خب دیگه
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_145
مهرداد راه افتاد و گفت
- فردا میتونی بیای پیشم؟ از صبح تا عصر
- فردا پنج شنبه است چطور بپیچونم؟
مهرداد بدون نگاه کردن به من گفت
- بگو با دوستام میخوام برم کوه
- فکر نکنم قبول کنن. حالا تو چه برنامه ای داری؟
بدون نگاه کردن به من محو لبخند زد
آروم گفت
- برنامه همیشگی اما دل سیر
آروم گفتم
- دیروز دل سیر نبود
- نه...
همینو گفتو دیگه هرچی منتظر بودم جواب نداد
سرعت ماشین کم شد و پیچید تو پارکینگ
اینجا خونه مهرداد نبود
اما آشنا بود
مرکز مشاوره ای بود که اولین بار مهرداد رو دیدم
شوکه به مهرداد نگاه کردم و گفتم
- چرا اومدی اینجا؟
- باید چندتا پرونده ببرم خونه بررسی کنم. بشین تا بگیرم بیام
- اگه کار داری من میتونم برم!
مهرداد با اخم نگاهم کرد
ماشینو خاموش کرد
سوئیچو اما برنداشت و گفت
- زود میام... جائی نری دیبا...
با همون اخم پیاده شدو به سرعت رفت سمت آسانسور
پوفی گفتمو سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین
یادش بخیر روز اول...
از رابطه ام با مهرداد پشیمون نبودم
درسته اصلا عاشقانه نبود
اما خوب منو آروم میکرد
اما از اون رابطه با محمد مثل چی پشیمون بودم
چشم هامو بهم فشار دادم تا از سرم بره بیرون
اما مثل خوره به جونم افتاده بود
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_146
گوشیمو برداشتم رفتم تو اینستا و پیجی که عکسای من مثل باقی دخترا داخلش بودو سرچ کردم
قلبم تند تند میزد و حس میکردم الانه که منفجر بشه
پیجو پیدا کردمو تو عکس ها بالا پایین رفتم
بیشرف از اون سری تا این دفعه کلی عکس اضافه کرده بود
مشخص بود همه رو تو سکس چت های مختلف گرفته بود از دخترا
یکم پایین رفتم رسیدم به عکس های خودم
همه رو جز یکی برداشته بود
کامنت های زیرشو باز کردمو با دیدن فحش هایی که از سر شهوت به من داده بودن حالم بد شد
با باز شدن در ماشین مثل جن زده ها پریدم و صفحه گوشی رو بستم
مهرداد با چند سری پرونده سوار شد
همه رو گذاشت رو صندلی عقب و گفت
- ببخشید خیلی طول کشید. امیدوارم به ترافیک اداره ها نخوریم
هیچی نگفتم
فقط به بیرون نگاه کردم که مهرداد متوجه حالم نشه
اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت
ساعت نزدیک 5 بود و خوردیم به ترافیک
مهرداد عصبی گفت
- اینجوری که نمیشه 5 نشده نمیرسیم کی ببرمت خونه زنگ بزن بگو تا 7 دانشگاهی
حالم واقعا میزون نبود
برای همین گفتم
- امروز چهارشنبه کلا شهر شلوغه 7 هم کمه مهرداد
بزار فردا به اسم کوه از 9 صبح میام پیشت
با ابروی بالا انداخته نگاهم کردو گفت
- تو که گفتی نمیشه
سعی کردم طبیعی لبخند بزنم و گفتم
- تو هم گفتی یه کاری بکن بشه
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_147
خندیدو گفت
- خوبه... این شد یه چیزی... اما...
نقشه گوشیش رو باز کردو گفت
- الان که نمیشه خشک و خالی فقط برسونمت خونه
به صفحه گوشیش نگاه کردمو گفتم
- خب میگی چیکار کنیم؟
مسیر به خونه مارو رو نقشه گوشیش پیدا کردو صفحه رو چک کرد
لبخندی زدو گفت
- پارکینگ این پاساژه خوبه... میشه یه دستی به هم بکشیم
بهم چشمک زدو راهنما زد
تو اون ترافیک به زور دور زدو از مسیر خلوت تر خیلی زود رسیدیم به پاساژ مد نظر مهرداد
اینجا زیاد اومده بودم اما هیچوقت نرفته بودم تو پارکینگ
مهرداد دو طبقه پارکینگ رفت پائین و گفت
- خوبه نگهبانم نداره
- قبلا اومده بودی؟
- آره دو سه باری
- برای همین کار
- اخم کرد بهمو گفت
- نه مسلما اگر برای سکس عجله ای اومده بودم اصلا بهت نمیگفتم قبلا اومدم
هیچی نداشتم بگم
مهرداد روانشناس خوبی بود
دقیق میدونست کجا چی بگه بزنه به هدف
وسط پارکینگ بین یه شاسی بلند خاک گرفته و ستون رو به دیوار پارک کردو گفت
- خوبه...
صندلیشو داد عقب
کمر شلوارشو باز کردو گفت
- بیا ببینم چقدر سریع میتونی منو ارضا کنی که بریم سراغ خودت
ابروهام بالا پرید
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_148
اما مهرداد جدی آلتشو آورد بیرون و به لبم اشاره کرد
که بخورم براش
آروم گفتم
- اما اینجوری تمیز نیست...
ابروهاش رفت بالا و گفت
- وسواسی نبودی...
دست کشید رو آلتشو گفت
- باشه نمیخوری حرفی نیست منم مثل خودت پس نمیخورم برات...
چشمکی زدو بازومو گرفت
- بیا بشین روش پس
با این موافق تر بودم
کمر شلوارمو باز کردم کفشمو بیرون آوردمو
شلوار و شورتمو خواستم کامل در بیارم که مهرداد گفت
- چیکار میکنی... بیرونیما... فقط یکم بده پائین... به پشت بیا بشین
با فکر به درد پشتم خشک شدم
مهرداد اخمش رفت تو همو گفت
- دیبا... وقت نداریم... چند چندی با خودت
مردد نگاهش کردم
نفسشو با حرص بیرون دادو گفت
- یادم نبود تو ساب هستی... چرا منتظر انتخاب توام
با این حرف بازومو گرفتو کشید
سرمو خم کرد رو خودش
با هر دو دست سرمو گرفت و گفت
- با لبت دندوناتو بپوشون هر بار دندونت بخوره بهم
یه سکس از عقب داریم
با این حرف سرمو فشرد
هنگ بودم
هنگ و نسخ
لبمو سریع تر کردم
اما حرکت دست مهرداد سریع بود
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_149
نرسیدم دندونامو بگیرم و خیلی بد کشیده شد به آلت مهرداد
مهرداد آخی گفت
سرمو تکون ندادو گفت
- یک بار
با این حرف حرکت سرمو تنظیم کرد
سریع دندونامو با لبم پوشوندمو ادامه دادم
واقعا حس خوبی نداشتم
اما در حد عوق زدن و بالا آوردن نبود
ولی هر بار مهرداد سرمو فشار میداد نزدیک بود بالا بیارم
بالاخره آبش تو دهنم اومد
زودتر از انتظارم اومد مهرداد آه مردونه ای گفتو من سرمو با دهن پر بلند کردم
دوتا برگ دستمال گرفتمو دهنمو خالی کردم
مهرداد آه عمیق دیگه ای گفت و چشم هاشو باز کرد
پشتی صندلیشو تا وسط عقب داده بود
لبخندی زدو گفت
- خوبه دهنتم تنگه مثل جلو عقبت
نگاهمو ازش گرفتم
اما چونه ام رو گرفت
سرمو کشید سمت خودشو لبمو بوسید
اونم خیلی خیس و عمیق
سرم که عقب رفت گفت
- من وسواس ندارم
میخوام تو هم نداشته باشی
سر تکون دادم
لبمو که حالا طعم مهرداد و میداد مکیدم
مهرداد لباسشو مرتب کردو گفت
- یکم شلوارتو بده پائین
دست برد پشت از رو صندلی پشت یه بالشتک کوچیک برداشت و گفت
- اینو بزار دقیقا زیر باسنت
میخواستم بپرسم چطوری که موبایلم زنگ خورد
نگاه کردم
مامان بود
#عشق_خودساخته♥️
#پارت_150
مهرداد اشاره کرد جواب بده
تا جواب دادم مامان عصبانی گفت
- دیبا شش شد کجائی؟ مگه امروز تا 4 کلاس نداشتی
انقدر بلند و عصبانی گفت مهرداد هم شنید
ابرو بالا داد
آروم گفتم
- مامان تا 5 کلاس داشتم و تو راهم
- باشه... عجله کن... بابات شاکیه...
قطع کردم
مهرداد داشت نگاهم میکرد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- کاش میشد آدم خانواده اش رو عوض کنه
ابرو بالا داد
سری تکون داد و بالشتو به سمتم گفت
با تکون سر گفتم نه
گوشیو نگاه کردمو گفتم
- برگردیم... حسم پریده...
مهرداد بالشتو گذاشت کنار
فکر کردم بیخیال شد
خواستم شلوارمو بدم بالا که دستمو کنار زد
دستشو برد بین پای لختمو گفت
- وقتی پیش منی حست حق نداره بپره
هنگ نگاهش کردم
مگه دست من بود؟
خواستم بگم همینو که مهرداد انگشت وسطشو واردم کردو با شصتش شروع کرد به مالیدن بین پام
حرکتش یهو بود برام
هینی گفتمو آهم بلند شد
سرشو آورد کنار گوشمو گفت
- وقت نیست اما یه خوردن طلبت
با این حرف حرکت دستشو تندتر کردو من تو چند لحظه آبم اومد
اونم شدید و با لرزیدن بدنم و صدای ناله هام!
مهرداد مغرورانه خندید
رمان سرا
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد