#عشق_خودساخته♥️
#پارت_151
دستشو عقب کشید
قلبم انقدر تند میزد انگار از سینه ام میخواست بیاد بیرون
نفس نفس میزدم و پشت پلکم آتیش بازی بود
چند برگ دستمال کاغذی خودش بین پام کشیدو گفت
- یادم رفته بود بهت بگم من استاده ارضا با دستم نه؟
لب زدم
- دیگه خودم فهمیدم
بلند خندیدو اینبار راه افتاد
سریع لباسمو مرتب کردم
بازم خندید
هنوز بالا بودم
لعنتی معلوم نبود کجارو فشار داده بود که اینجوری بودم
انگاردرست نمیدیدم
چشم هامو بستم فقط و سرمو تکیه دادم
اصلا نفهمیدم کی خوابم برد که مهرداد صدام کرد
به کوچمون اشاره کردو گفت
- برم نزدیک تر یا میری؟
صورتمو دست کشیدمو گفتم
- با من چیکار کردی؟
خندیدو گفت
- یه روز بهت میگم... برو تا دیرتر نشده
ساعت 6/5 بود سریع پیاده شدم و مهرداد گفت
- فردا یادت نره بگو میخوایم بریم توچال ساعتی که هماهنگ کردی رو بهم بگو لازم شد بگو بیام دنبالت
- باشه سر شام به بابام میگم
باشه ای گفتمو درو بستم مهرداد لبخندی زدو دست تکون داد
واقعا ما تو یه رابطه فقط سکس بودیم اما وقتی مهرداد آروم بود میخندید یا اینجوری رفتار میکرد قلبم بیشتر میخواست
اما نمیخواستم به این حرف های قلبم توجه کنم
فعلا من موقعیت یه رابطه عاطفی و درگیری هاشو نداشتم
1401/11/15 07:43