The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی،پیری
هروقت زانو را بغل کردی
یعنی تو هم با عشق درگیری!

1401/11/15 07:41

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_151

دستشو عقب کشید
قلبم انقدر تند میزد انگار از سینه ام میخواست بیاد بیرون
نفس نفس میزدم و پشت پلکم آتیش بازی بود
چند برگ دستمال کاغذی خودش بین پام کشیدو گفت
- یادم رفته بود بهت بگم من استاده ارضا با دستم نه؟
لب زدم
- دیگه خودم فهمیدم
بلند خندیدو اینبار راه افتاد
سریع لباسمو مرتب کردم
بازم خندید
هنوز بالا بودم
لعنتی معلوم نبود کجارو فشار داده بود که اینجوری بودم
انگاردرست نمیدیدم
چشم هامو بستم فقط و سرمو تکیه دادم
اصلا نفهمیدم کی خوابم برد که مهرداد صدام کرد
به کوچمون اشاره کردو گفت
- برم نزدیک تر یا میری؟
صورتمو دست کشیدمو گفتم
- با من چیکار کردی؟
خندیدو گفت
- یه روز بهت میگم... برو تا دیرتر نشده
ساعت 6/5 بود سریع پیاده شدم و مهرداد گفت
- فردا یادت نره بگو میخوایم بریم توچال ساعتی که هماهنگ کردی رو بهم بگو لازم شد بگو بیام دنبالت
- باشه سر شام به بابام میگم
باشه ای گفتمو درو بستم مهرداد لبخندی زدو دست تکون داد
واقعا ما تو یه رابطه فقط سک‌س بودیم اما وقتی مهرداد آروم بود میخندید یا اینجوری رفتار میکرد قلبم بیشتر میخواست
اما نمیخواستم به این حرف های قلبم توجه کنم
فعلا من موقعیت یه رابطه عاطفی و درگیری هاشو نداشتم

1401/11/15 07:43

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسویش چنان بود که بیهوشم کرد...

1401/11/15 07:44

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_152

همینکه نیاز جنسیم تامین شه بس بود
رسیدم خونه و رفتم بالا
حس میکردم کل بدنم بی حسه
انگار یه دکمه مخفی تو وجودم بود که مهرداد زده بود
و منو تخلیه انرژی کرده بود
تا وارد شدم قیافه تو هم مامان و بابا دیدم
خدایا باز چی شده
سلام کردم خواستم برم داخل اتاقم که بابا گفت
- وایسا دیبا...
ایستادم و گفتم
- لباس عوض نکنم؟
بابا عصبانی گفت
- نه شاید لازم باشه بری بیرون
ابروهام بالا پرید و مامان گفت
- آروم...
اما بابا عصبانی تر بلند شدو گفت
- پس تو دوست پسر داری؟ آره؟
ابرو هامو دادم بالا
قلبم داشت میترکید
اما سعی کردم آروم باشم و گفتم
- دوست پسر؟ آره..‌. کلی پسر همکلاسیمن و باهاشون دوستم!
بابا زد تو گوشم و گفت
- برا من بلبل شدی؟ احمدرضا بهم گفت چرا بهرام رد کردی
بابا چنان دستش ضرب داشت که از برخورد دستش تو گوشم نزدیک بود پرت شم زمین
تمام صورت و لپ و حتی دندونام از درد تیر کشید
دستمو گذاشتم رو صورتم
فقط با حرص نفس کشیدم
مامان بدو بدو اومد جلو من وایسه مثلا
هر چند همه آتیشا از خودش بود
اما مامانو زدم کنار

1401/11/15 07:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

می گویند نگاهت نکنم
"حرام" است!
اما نمی دانند
من نگاهت نکنم
خودم "حرام" میشوم!

1401/11/15 07:46

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_153

جلو بابا وایستادمو گفتم
- به فرض احمدرضا راست گفته باشه شما از...
نذاشت حرفم تموم شه یکی دیگه زد
اینبار افتادم رو زمین
داد زد
- به فرض؟ فرضشم نکن دیبا... فرضشم نکن...
میتمرگی تو خونه. خودم می‌برمت دانشگاه خودم میارمت. خودمم تا عید شوهرت میدم. من رو ناموسم حساسم
با حرص گفتم
- یهو بکش منو که خیالت راحت شه چرا شوهرم بدی یکی از ناموست حالشو ببره
از حرفم براق شد
قاطی کرد
از اون قاطی ها که چند سالی بود نکرده بود
بازومو گرفت منو کشید سمت اتاق
هولم داد تو اتاق و گفت
- گناه داره وگرنه کشته بودمت
پرت شدم رو صندلیم و کمرم کوبیده شد به دسته صندلی
بابا اومد جلو و من افتادم رو زمین
حس میکردم خورد شدم
گوشیمو از جیب کیفم برداشت و رفت بیرون
در اتاقمو کوبید
رو همین زمین با همون لباس تو خودم جمع شدم
چرا بچه میارین؟
واجبه؟
وقتی انقدر متنفرین ازش... چرا میاریدش؟
تو سرم تمام کتک هائی که از بچگی خوردم مرور شد
تموم داد و هوار هائی که شنیدم
همه تهدید ها
همه و همه...
اشکم راه افتاد
کاش خودم جرئت داشتم حداقل خودمو میکشتم
حالا مهرداد تنها دلخوشیمم از دست داده بودم...
دیگه دلم به چی این زندگی خوش باشه

1401/11/15 07:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

به سقفِ اتاقت
مهتابی نقره‌ای آویخته‌اَم !
که اگر آمدی‌ ...
پایت به گلدان نگیرد
بیفتد
بشکند
از خواب بپرم ...ببینم خواب دیده‌اَم‌ !

1401/11/15 07:48

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_154

با خودم گفتم کاش به بهرام بله میگفتم
اما با فکر به اینکه از چاله در بیام بیفتم تو چاه بیشتر دلم گرفت
تنها چاره من مرگ بود
دلم مرگ میخواست...
همونجا رو زمین با گریه خوابیدم
یه بار بیدار شدم دیدم مامان برام سینی شام آورد تو نگاهی به من رو زمین کرد
خواست بیاد داخل بابا گفت کجا؟
اونم درو بست رفت بیرون
بلند شدم
لباسمو عوض کردم
ساعت نزدیک 2 بود
رفتم سرویس
همه تو خونه خواب بودن
تلفن سر جاش نبود. بابا موبایلمم گرفته بود تلفن خونه رو هم برداشته بود
خواستم برم اتاقم دیدم گوشی داداشم کنار تختشه
من چیزی برای از دست دادن نداشتم
رفتم گوشیشو برداشتم
قفل داشت. خواستم بزارم سر جاش که دیدم بیداره
نگاهم کردو گفت
- چت شده دیبا
بی تفاوت به نگاهش که تو تاریکی رو صورتم بود گفتم
- میشه به دوستم مسیج بدی بگی من فردا نمیتونم برم کوه. میترسم منتظرم بمونم برنامشون خراب شه
سر تکون دادو گفت
- بابا این کارو کرده؟
سر تکون دادم
قفل گوشیشو زدو نشست رو تخت
سریع شماره مهرداد رو گرفتم و براش نوشتم
بابام بهم شک کرده. گوشی و تلفن خونه رو گرفته
منم تو اتاق حبص کرده...
این مسیجو فرستادم
مسیج بعدیم نوشتم

1401/11/15 07:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

كاش نبود كسي دچار كسي!

1401/11/15 07:51

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_155

سلام. دیبا هستم. این خط داداشمه. فردا نمیتونم بیام کوه. گفتم خبر بدم منتظر من نمونین
ارسال کردم
مسیج اول ارسال شدو من پیامو پاک کردم
فقط دومی گذاشتم باشه و گوشی رو دادم به دانیال
دانیال آروم گفت
- چی شده دیبا چرا بابا اینجوریت کرده؟
- چرت... دیروز عمو اومد برای دوست احمدرضا از من خواستگاری کرد. منم گفتم نه. امروز اومدم بابا گفت احمدرضا میگه دیبا دوست پسر داره منو به این روز در آورد
چشم دانیال گرد شد و گفتم
- اصلا وایسا...
گوشیو گرفتم رفتم تو تلگرام احمد رضا
یه سلفی با فلش از خودم گرفتم با چشم های بسته
به عکس نگاه کردم
صورتم و چشمم و لبم بدتر از انتظارم بود
برای احمدرضا ارسال کردمو نوشتم
- اگه فکر کردی با تخریب دیبا مجبور میشه با اون دوست پیرت ازدواج کنه کور خوندی. دیبا بمیره زیر بار زور نمیره
پیامو فرستادم
اما دلم گرفت
من دوست داشتم زیر بار زور برم
زور مهرداد
گوشیو دادم به دانیال
صدام کرد
اما برنگشتم سمتشو رفتم تو اتاق
رو به سقف دراز کشیدم
دانیال اومد گوشی داد به من و گفت
- دوستت جواب داد
- نگران نباش. شنبه تو دانشگاه می‌بینمت
براش نوشتم

1401/11/15 07:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تو برای همیشه،همیشگی من خواهی بود

1401/11/15 07:54

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_156

- اگه بتونم بیام دانشگاه... گوشیو باید بدم
خداحافظ
دادم به دانیال. نگران گفت
- میخوای بری خونه خاله اینا؟
- نه بابا... فقط حساس تر میشه. برو تو هم اتاقت برات دردسر نشه
سری تکون دادو رفت
حداقل خیالم اینجوری راحت بود مهرداد فکر نمیکنه باز پیچیدمش
خیلی راحت تر از انتظارم خوابم برد
انگار آدم وقتی به ته خط میرسه و چیزی برای از دست دادن نداره ذهنش دیگه خالیه
صبح با صدای مامان بیدار شدم
گفت میخوایم بریم کردان باغ بابام
اونجا نه نت بود نه آنتن موبایل نه هیچ امکاناتی جز آب و برق و گاز
برام مهم نبود
پنجشنبه و جمعه اونجا بودیم
مامان تا تونست ازم کار کشید
با هیچکس حرف نمیزدم
به بابا نگاه نمیکردم ببینم نگاهم میکنه یا نه
جمعه غروب برگشتیم
قبل خواب بابام گفت
- صبح کلاست ساعت چنده؟
- هشت... اما با این صورت نمیخوام برم
نصف صورتم کبود و بنفش شده بود
لبم هنوز خوب نشده بود ولی ورمش کمتر بود
اما پای چشمم و تو چشمم خون افتاده بود
بابا پوزخندی زدو گفت
- اتفاقا باید بری تا حساب دستت بیاد... هفت حاضر باش خودم میبرمت
بلند شدو رفت
منم بدون حرف یا خوردن شامم بلند شدم رفتم اتاقم
با این قیافه واقعا واجب بود برم دانشگاه
هر چند بدم نبود

1401/11/15 07:56

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_157

من که کلاس نمیرفتم. بابا رفت به مهرداد زنگ میزدم
میرفتم پیشش
البته میدونستم صبح ها میره کلینیک
صبح از همیشه زودتر مامان بیدارم کرد
بهم کرم پودر داد بزنم رو کبودی ها
اما من نزدم چیو مخفی کنم؟
حقیقت زندگیمو؟
موهامو فرق کج‌ گرفتم رو صورتم
عینک آفتابی زدم و سوار ماشین بابا شدم
هفت و ربع رسیدم دانشگاه
بابا پارک کرد
با من اومد تو دانشگاه انگار که مدرسه است به نگهبان گفت
- این دختر منه آقا خودم میام دنبالش تا نیومدم نزار بره بیرون
نگهبان با تعجب به منو به بابام نگاه کرد
عینک داشتم صورتم پیدا نبود
اما سری ناباورانه تکون دادو چیزی نگفت
شاید قبلا بود برام مهم بود میگفتم بابا آبرومو برد
اما الان برام مهم نبود
آبرو چه ارزشی داره وقتی زندگیت همینه
بابا برگشتو رفت
منم رفتم سمت دانشکده
مستقیم رفتم تریا
یه کارت تلفن خریدم و زنگ زدم
به موبایل مهرداد
مهرداد سریع جواب داد
- بله؟
- سلام. دیبام...
- دیبا کجایی؟ از دانشگاه زنگ زدی؟
- آره بابام منم رسونده. به نگهبان سپرده نتونم برم بیرون تا خودش بیاد دنبالم
- جدا! پدرت نیاز به روانکاوی داره ها

1401/11/15 07:58

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_158

پوزخندی زدمو گفتم
- اون دیگه روانی شده رد داده
مهرداد مکثی کردو گفت
- من ساعت 8 تا 10 یه مشاوره دارم. 10 میام پیشت
- نمیزارن بیای تو
- تو چیکار داری من میام... حالت خوبه؟
مکث کردم
بغض نشست تو گلوم
آروم گفتم
- نه...
اشکم راه افتاد
مهرداد سریع گفت
- دیبا... 10 میام دنبالت... آروم باش
با بغض گفتم باشه من همون حدود 10 میام نزدیک ورودی دانشگاه
- عالیه میبینمت
بغضمو خوردم و خداحافظی کردم
رفتم تو نمازخونه
رو به دیوار کیفمو گذاشتم زیر سرم
دراز کشیدمو خوابم برد
موبایلی نداشتم که زنگ بزارم
یهو از خواب پریدم
ساعت 10:10 بود
با عجله زدم بیرون و رفتم سمت در
از دور دیدم مهرداد وارد دانشگاه شده و مستقیم داره میره سمت آموزش
پا تند کردم سمتش
هنوز بهش نرسیده بودم که یهو ایستاد برگشت سمتم
منم ایستادم
پنج قدم بینمون فاصله بود
نگاهش تو صورتم چرخید
سرمو پائین انداختم
عینکمو نزده بودم
مهرداد اومد رو به روم
وسط دانشگاه بودیم
چند قدمی آموزش
نمیخواستم تابلو بشیم

1401/11/15 07:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

درسته میگن زنگ زدن و پیام دادن نوبتی نیست ولی کاش اینم بگن که اونقدر یک طرفه نباشید تا حس اضافی بودن گند بزنه به غرورمون.

1401/11/15 08:00

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_159

برای همین چرخیدم و گفتم
- اینجا دوربین هست
مهرداد اما بازومو گرفت
منو برگردوند سمت خودش
از چشم هاش چیزی نمیشد فهمید
- با دستاش این کارو کرد؟
نگاهمو ازش گرفتم. مهرداد نفسشو با عصبانیت بیرون دادو گفت
- یکی بهش باید بفهمونه بچته... برده ات نیست که
دستمو از دست مهرداد بیرون کشیدم و خواستم برم
سمت دیگه که مهرداد گفت
- وایسا دیبا
یه پاکت گرفت سمتمو گفت
- برو مانتوت رو عوض کن بریم بیرون
- مانتو؟
سر تکون دادو به پاکت اشاره کرد
پاکت گرفتم و نگاه کردم
مهرداد برام یه مانتو آجری آورده بود
رفتم داخل سرویس
مانتو عوض کردم
موهامو مرتب کردم
عینک آفتابیمو گذاشتم و برگشتم
مهرداد براندازم کردو گفت
- بریم
- اگر گیر دادن چی؟
- تو اصلا نگاه نکن گیر نمیدن
با هم همقدم شدیمو گفتم
- گیر ندن با همیم
- مگه نمیشه با مشاورت قدم بزنی؟ من جای استادتم
اعتماد به نفس مهرداد و دوست داشتم
خودم یک دهم اونم نداشتم
حق با مهرداد بود
بدون دردسر از دانشگاه خارج شدیم

1401/11/15 08:01

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_160

سوار ماشین شدیم و مهرداد گفت
- بابات کی میاد دنبالت؟
- 4
- خوبه پس تا 2 وقت داریم
- چرا 2؟
- من ساعت 2 یه جلسه مشاوره دیگه دارم
- آها چه خوبه شغلت
مهرداد لبخند محوی زد
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
- باید بریم پزشک قانونی
- به بیرون نگاه کردم و گفتم
- چه فایده داره؟ وقتی تهش پدرم حتی اگه منو بکشه هم مجازات نمیشه چه فایده داره دوندگی
- اینجوری نگو... خودت برا حقت ندوئی کسی دیگه نیست حقتو بگیره
حق با مهرداد بود
اما من حالشو نداشتم
چشم هامو دست کشیدم و گفتم
- من نمی‌خوام از پدرم شکایت کنم. من فقط می‌خوام از اون خونه برم
مهرداد خیلی بی تعارف گفت
- میخوای بیای با من زندگی کنی؟
برگشتم سمتشو گفتم
- فکر کردی واقعا بابام میزاره؟ الان برنامه اش اینه تا عید منو شوهر بده
ابروهای مهرداد بالا پرید
اما سکوت کردو خودم گفتم
- شاید بهتر بود به اون بهرام عوضی فکر میکردم
- بیخود
صدای عصبانی مهرداد باعث شد برگردم سمتش
با همون اخم تا خونه تو سکوت رفتیم
از آسانسور تو سکوت بالا رفتیم و وارد خونه شدیم
منتظر بودم مهرداد حرف بزنه
اما از پشت محکم بغلم کردو آلت آمادش رو از رو لباس پشتم مالید و گفت

1401/11/15 08:03

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_161

- وقت تنبیهه
جا خوردم و گفتم
- چرا تنبیه؟
منو هل داد سمت مبل ها
اون دفعه هم همینجا تنبیهم کرده بود
در حالی که کتفمو فشار میداد تا خم شم رو دست مبل گفت
- چون به اون بهرام عوضی فکر کردی
مانتوم رو داد بالا و گفت
- بهت گفته بودم تا با منی نباید به هیچ کسی فکر کنی
خواستم برگردم سمتش اما نذاشتو دستش اومد رو شکمم تا کمر شلوارمو باز کنه و گفت
- تقلا کنی فقط تنبیهت بیشتر میشه دیبا
دیگه تکون نخوردم و گفتم
- مهرداد... من به بهرام از سر ناچاری فکر کردم...
صورتمو ببین... میخوای هر روز این بلا سرم بیاد
یهو دستای مهرداد خشک شد
نفسشو با حرص بیرون داد
بازومو گرفتو بلندم کرد
چرخیدم سمتش
نگاهش رو صورتم چرخید
نفسشو با حرص بیرون داد و گفت
- چطور تونست؟
نگاهمو ازش گرفتم
زیر لب گفتم
- این در برابر زخمی که این همه سال به روحم زده چیزی نیست
بی اراده اشکم راه افتاد
مهرداد بغلم کرد
انتظار نداشتم بغلم کنه
اما واقعا بغلم کردو از همیشه متفاوت تر بود
روح داشت
حس داشت

1401/11/15 08:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خواستین از زیباییش تعریف کنین
زل بزنین تو چشاش و مثل حافظ بخونین :
"در دست کَس نیفتد زین خوبتر نگاری."

1401/11/15 08:06

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_162

احساس داشت
داغ شدم از این آغوشو قلبم گرم شد
اشکم شد هق هق
واقعا من با اینهمه اضطراب، ترس و نیاز های جنسی بی سر و ته حاصل رفتار های غلط پدر مادرم بودم
شاید بخشیش برمیگشت به ذات و غریزه من اما مسلما تشدید این حالت هام برمیگشت به رفتار پدر و مادرم...
مهرداد تو گوشم گفت
- آروم دیبا... آروم... حلش میکنیم
با هق هق گفتم
- تو زندگی من هیچی حل نمیشه فقط بدتر میشه
مهرداد موهامو بوسید
پشتمو دست کشیدو گفت
- اینجوری نگو دیبا... تو تا اینجا قوی بودی... بقیه اش هم میتونی
با بغض گفتم
- دیشب فکر میکردم اگه بزور مجبور شم زن کسی بشم چیکار کنم. وقتی میخواد لمسم کنه... اگه بشم یکی مثل مادرم که حوصله خودشو هم نداره...
مهرداد منو از خودش جدا کرد
نگاهم کرد اما من نگاهش نکردم
صدام کرد
- دیبا
لحن صداش انقدر عصبانی بود که بی اراده نگاهش کردم
چشم های عصبانی مهرداد منو شوکه کرد
خیلی جدی گفت
- دیبا... بخاطر صورتت مراعاتتو کردم... اما یه بار دیگه چنین فکری کنی... تو ذهنت مرد دیگه ای رو تجسم کنی... حتی به لمس دستش فکر کنی چنان تنبیهت میکنم که نتونی به چیزی جز دست های من فکر کنی...
درسته حرفش ترسناک بود

1401/11/15 08:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

+میدونم . ولی چرا دوسش داری ؟
-آقای قاضی زمانی که حالم از خودم بهم میخورد ، اون عاشقانه دوسم داشت!

1401/11/15 08:08

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_163

اما نگاهش و لحنش ترسناک تر بود
دستشو رو کبودی صورتم کشیدو گفت
- تو این مورد خیلی جدیم دیبا... خیلی...
من چیزی برای از دست دادن نداشتم
درد هامو کشیده بودم
اما بازم دوست نداشتم مهردادو عصبانی کنم
برای همین گفتم
- سعی میکنم
خواستم نگاهمو ازش بگیرم
اما چونه ام رو گرفت و گفت
- سعی میکنم جواب من نیست!
مجبورم کرد نگاهش کنم و گفتم
- مهرداد... وقتی پدرم من...
نذاشت حرفم تموم شه
با کف دستش جلو دهنمو گرفت و عصبانی گفت
- پدرت هیچ غلطی نمیتونه بکنه
از این حرکتش شوک شدم
اما رهام کرد
کلافه تو اتاق قدم زد
دست برد تو موهاشو گفت
- باید با پدرت صحبت کنم... نمیشه اینجوری. باید آرومش کنم
پوزخند زدم
با این حرکتم مهرداد با اخم نگاهم کرد
نگران گفتم
- اون سر سخت تر از صبحت با مشاوره
مهرداد اومد سمتمو گفت
- میخوای یه کار بکنی امروز تنبیهت کنم؟
کلافه و عصبی گفتم
- نه... نه... من فقط میخوام امروز انقدر منو ارضا کنی که نتونم به بدبختی هام فکر کنم... نه اینکه حرف بزنیم
ابروهاش بالا رفت
سری تکون داد که نمیشد معنیش رو فهمید
آره است یا نه...
اما آروم جلوتر اومد

1401/11/15 08:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بیمارِ چشمِ اویم
و آن سنگدل مرا
درمان که بگذریم...
دعا هم نمی‌کند!

1401/11/15 08:10

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_164

کف دستشو قاب گونه ام کرد
انگشت شصتش گونه ام رو آروم نوازش کرد
بی اراده چشممو بستم
خم شدو مماس لبم گفت
- منم دوست دارم این کارو کنم دیبا... اما ما اگه به مشکلات فکر نکنیم دلیل نمیشه اونا از بین برن سرشو عقب بردو من موندم تو تب این بوسه
دستشو به کمرش زدو گفت
- باید با پدرت حرف بزنم. تو سنت کمه برای ازدواج
اصلا هنوز خودتو نشناختی! ازدواج حماقته برای تو!
تو نمیدونی خودت چی میخوای چه برسه به اینکه بفهمی از طرف مقابلت چی میخوای
فقط نگاهش کردم
درست می‌گفت
اما منتظر جواب من نبود
داشت با خودش حرف میزد
به ساعتش نگاه کردو گفت
- میرم جلسه... برگشتم میام دانشگاه دنبالت
همونجا با پدرت حرف میزنم
بی اختیار گفتم
- فکر خوبی نیست مهرداد. اون فقط باز قاطی می‌کنه
سریع برگشت سمتم
نگاهش بی روح بود و گفت
- فکر بهتری داری؟
با تکون سر گفتم نه
نشستم رو کاناپه و گفتم
- بزار چند روز بگذره حداقل
مهرداد باز اومد سمتم
آروم و کمی عصبانی گفت
- بزاریم چند روز بگذره که باز این چند روز کتک بخوری! یا خواستگار بیاد برات! یا فکر و خیال کنی دیبا؟
با سر به اتاقش اشاره کرد و گفت
- پاشو برو اتاق... لخت شو تا بیام

1401/11/15 08:11

#عشق_خودساخته♥️
#پارت_165

لحنش انقدر سنگین بود که اتومات بلندشدمو به سمت اتاق رفتم
تو دلم ذوق داشتم
دلم برای مهرداد و رابطمون تنگ شده بود
شروع کردم به لخت شدن
شاید بابا حق داشت منو بزنه
منی که میام اینجا یواشکی رابطه دارم
اما نمیتونستم به بابا حق بدم
من 18 سالم شده
این بدن منه و این انتخاب منه
اون موقع که نمیذاشت تو عالم بچگی هم با پسر ها ارتباط داشته باشم و همیشه منو تشنه نگه می‌داشت باید فکر اینجاشو میکرد
این افکارمو کنار زدم
لخت رفتم زیر پتو که
مهرداد اومد تو
دستشو به سینه زد و گفت
- یادم نمیاد گفته باشم بری زیر پتو...
نشستم رو تخت و گفتم
- سردم شده بود...
مهرداد سرشو کج کرد
انگار داشت به چیزی پشتم نگاه میکرد
رد نگاهشو گرفتم
اما چیزی پشت سرم نبود
مهرداد آروم اومد سمت من
موهامو از رو شونه ام کنار زد
دستشو رو شونه و کمرم کشیدو آروم گفت
- نگو این کبودی ها هم کار پدرته
تازه متوجه شدم منظورش چیه
به بدنم نگاه کردم
کمرم و پهلوم خون مرده بود
آروم گفتم

1401/11/15 08:22