♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_461
_ نمیخواد اون مغز کوچیکتو بکار بندازی، هیچ کاری نمیتونی بکنی!
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم، خیابونها هم خلوت بود.
کاش تنهایی از خونه بیرون نیومده بودم...
کاش وقتی اون پیرمرد صدام زد بهش توجهی نمیکردم...
کاش وقتی این گنده بک داشت به زور سوار ماشینم میکرد خفه نمیشدم و داد و بیداد میکردم...
ماشین که ترمز کرد با ترس به اطراف نگاه کردم اما همه چیز نا آشنا بود.
راننده پیاده شد و در بزرگی که روبروی ماشین بود رو باز کرد..
اومد سوار شد و ماشین رو بُرد داخل!
_ اینجا کجاست؟ چرا من رو آوردید؟!
هیچکدومشون به حرفم توجهی نکردن؛ منم با دقت به اطراف نگاه کردم تا ببینم میتونم یه راه فراری پیدا کنم یانه!
چنان دلهره ای داشتم که حس میکردم الانه که قلبم از سینه بیرون بزنه.
فکر اینکه ممکنه به اون روزای پر از شکنجه و وحشتناک گذشته برگردم، باعث میشد کل بدنم یخ بزنه!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_463
صورتم واقعا درد میکرد و این باعث شده بود که اشکام ناخودآگاه سرازیر بشه.
به هق هق افتادم و با درد گفتم:
_ کثافط ولم کن
اما اون بدون هیچ رحمی به کشیدنم ادامه داد و به سمت اتاق قدیمی که سمت راست باغ بود، رفت.
با اینکه صورتم هنوز هم درد داشت اما دستم رو برداشتم و مشغول مشت زدن به اون عوضی شدم و گفتم:
_ ولم کن عوضی، تا تو دردسرنیفتادید ولم کنید،
اون جایی که به زور سوارم کردید مغازه ی یکی از آشناهامون بود که دوربین داشت، مطمئن باش پیداتون میکنن!
سرجاش ایستاد، به سمتم برگشت و با اون چشمهای ترسناکش زل زد بهم و گفت:
_ به نفعته خفه شی، البته اگه دلت میخواد زنده بمونی
این رو گفت و در اون اتاق رو باز کرد و من رو پرت کرد داخلش.
صورتم محکم با زمین برخورد کرد و لبم پاره شد؛ با درد لبم رو گرفتم و از روی زمین پاشدم و با حرص گفتم:
_ وحشی
_ مشتاق دیدار!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_460
وقتی هیچ صدایی نشنیدم سرم رو بلند کردم اما با یه عینک گنده و یه عالمه سیبیل مواجه شدم.
واقعا قیافه اش ترسناک بود
پس خواستم از از کنارش رد بشم و برم که بازوم رو گرفت و تو یه حرکت در عقب ماشین رو باز کرد و مثل یه پَر کاه پرتم کرد داخل!
تمام این اتفاقات انقدر سریع انتفاق افتاد که حتی نتونستم عکس العمل نشون بدم.
اون مَرد گردن کلفت کنارم نشست و به کسی که پشت فرمون بود گفت:
_ زود برو
با ترس به سمتش برگشتم و گفتم:
_ شما کی هستید؟
بدون اینکه حتی به سمتم برگرده همونطور که به سمت جلو زل زده بود گفت:
_ خفه شو
اون لحظه
1401/11/03 23:14