The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_497

با ناباوری سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو؟! تویی که نفرین هزاران هزار خونواده پشت سرته؟ تویی که اون همه جوون رو به خاک سیاه نشوندی و نابود کردی!
با دستش به سینه اش زد و گفت:
_ آره من
کامل به سمتم برگشت و با لبخندی که از صدتا گریه هم بدتر بود، گفت:
_ من زندگیم نابود شد، من داغون شدم، من خورد شدم، من مُردم؛ کی دید؟ کی کمکم کرد؟ کی حتی دلش برام سوخت؟!
سعی کردم بغضم رو قورت بدم اما فایده نداشت؛ داشتم خفه میشدم!
_ اگه زندگیت نابود شد، چطور دلت اومد زندگی بقیه رو نابود کنی؟
_ کار درست رو کردم، حتی اگه به عقب برگردم هم اینکار رو میکنم
_ چرا؟
_ چون بقیه هم باید مثل من طعم نابودی رو میچشیدن
با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو روانی!
_ آره روانیم اما میبینی که این روانی چطور یه کشور رو به هم ریخته!
بحث کردن با یه حیوون نفهمی مثل بهراد کاملاً اشتباه بود پس سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و دیگه چیزی نگفتم...
نمیدونم چندساعت بود که تو راه بودیم فقط میدونم خیلی از تهران دور شده بودیم!
_ ما کجا میریم؟
_ کردستان
چشمام از تعجب بیرون زد و گفتم:
_ کردستان چرا؟
_ از طریق مرز اونجا قراره قاچاقی از کشور خارج بشیم
_ اگه نزدیک مرز دستگیرمون کردن و کشته شدیم چی؟
_ نترس، کشته نمیشیم
با حرص سرم رو گرفتم و فشار دادم که گفت:
_ البته قبلش یه جایی یه کار کوچولو داریم که انجام میدیم و میریم
_ چه کاری؟
_ حالا میبینی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/16 12:15

چرا یکی دوتا پارت میزارین . اونم دیر به دیر

1401/11/18 19:44

پاسخ به

چرا یکی دوتا پارت میزارین . اونم دیر به دیر

کلا اونی ک تو کانال میزاره دیر میزاره اونم دوتا

1401/11/18 19:51

حوصلم سر میره میام داستان بخونم میبینم چیزی نیست

1401/11/18 23:10

پاسخ به

کلا اونی ک تو کانال میزاره دیر میزاره اونم دوتا

???

1401/11/18 23:12

میشه بقیه رمان و بزارین

1401/11/19 11:39

پاسخ به

میشه بقیه رمان و بزارین

نیومده?

1401/11/19 13:44

?

1401/11/20 12:13

عجب مریضیه این بهراد?

1401/11/20 13:53

پاسخ به

خانما شرمنده بخدا دیر میفرستن

دشمنت شرمنده گلم?

1401/11/20 13:53

پاسخ به

عجب مریضیه این بهراد?

?

1401/11/20 14:58

پاسخ به

دشمنت شرمنده گلم?

فدات شم

1401/11/20 14:58

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_502

پوفی کشیدم و سعی کردم به صورت پر از خون میلاد نگاه نکنم تا اعصابم به هم نریزه و گفتم:
_ ببین مادر میلاد کسی که واسه من خیلی عزیزه و کمتر از مادر خودم بهم خوبی نکرده، من فقط و فقط بخاطر مادرش الان دارم حساسیت به خرج میدم
چونه ی میلاد رو ول کرد و همینطور که داشت طناب های صندلیش رو باز میکرد، گفت:
_ نه بابا؟ چه مادرشوهر خوبی گیرت اومده پس؛ بهتر از مامانِ منه نه؟
پوفی کشیدم و صورتم رو با دستام گرفتم، انگار داشتم تو گوش خر یاسین میخوندم!
هرچی میگفتم باز حرف خودش رو میزد و اصلا توجهی نمیکرد.

طناب ها رو که باز کرد، میلاد که بیهوش بود به سمت جلو پرت شد اما قبل از اینکه روی زمین بیفته سریع به سمتش دویدم و گرفتمش!
توی بغلم پرت شد و تمام لباسام خونی شد؛ دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشکام از چشمام سرازیر شد.

سرش رو تو آغوشم گرفتم و با استرس صداش زدم اما هیچ عکس العملی نشون نداد و همین باعث شد سرعت ریختن اشکام بیشتر بشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_503

دستاش رو بغل کرد و همینطور که بهمون نگاه میکرد گفت:
_ آخی چه رمانتیک
بعد همینطور که اسلحه اش رو تو دستش میچرخوند به سمت در رفت و گفت:
_ تا ده دقیقه ی دیگه برمیگردم، خوب باهاش وداع کن

به محض اینکه از اتاق بیرون رفت، سریع به سمت میلاد برگشتم و همینطور که تند تند تکونش میدادم، با عجز گفتم:
_ میلاد، میلاد بیدار شو، تو رو به روح بابات بیدار شو باید فرار کنیم وگرنه این دیوونه ی زنجیره ای میکشتت

هرچی صداش میزدم تکون نمیخورد و این من رو میترسوند.

هرلحظه که میگذشت استرسم بیشتر میشد و حالم خراب تر!
اگه...اگه بخاطر منِ احمقی که بی ملاحظگی کردم و با میلاد بیرون رفتم و به این فکر نکردم که ممکنه بهراد ببینتمون؛ بلایی سرش بیاره هیچوقت خودم رو نمیبخشم!
_ سپ...سپیده
با شنیدن صدای میلاد سرم رو پایین آوردم؛ بین گریه کردنم خندیدم و با ذوق گفتم:
_ خوبی میلاد؟ جاییت درد میکنه، میتونی پاشی وایسی یا نه؟
_ میتونم
دستم رو زیر شونه اش انداختم و کمکش کردم تا از روی زمین پاشه.
وقتی ایستاد آخ آرومی گفت و یکم خودش رو به طرفم متمایل کرد که با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
_ چیشد؟
_ یکم‌ پام درد میکنه
_ کدوم پات؟
_ پای چپم
_ پس به پای راستت و به من تکیه کن، باید یجوری از اینجا فرار کنیم وگرنه اون عوضی تو رو میکُشه
لبش رو محکم گاز گرفت و گفت:
_ اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه
_ آره دارم میبینم حال و روزتو
_ کارِ نوچه هاشه، نامردا پنج تایی ریختن سرم
با خجالت نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخدندم و

1401/11/21 12:40

با شرمندگی گفتم:
_ منو ببخش میلاد، همه ی اینا بخاطر منه؛ به خدا اگه اتفاقی برات میفتاد من از عذاب وجدان میمردم

این رو گفتم و به زور به سمت گوشه ی اتاق جایی که پشت در بود بُردمش و اونجا نشوندمش که باز از درد لبش رو گاز گرفت و گفت:
_ فقط عذابِ وجدان؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/21 12:40

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_504

به زخم های صورتش زل زدم و با بغض گفتم:
_ الان وقت این حرفا نیست
_ اتفاقا الان وقت این حرفاست
بدون توجه بهش شالم رو از دور گردنم باز کردم و مشغول پاک کردن خون های رو صورتش شدم‌.
وقتی یکم صورتش تمیز تر شد شالم رو ول کردم و گفتم:
_ منو ببخش، میبخشی؟
_ دیوونه ای سپیده، مگه تو چیکار کردی آخه؟
_ بهراد بخاطر من تو رو گرفته، اون فکر میکنه که من و تو...

حرفم رو قطع کردم و به پایین نگاه کردم که با انگشت شصتش اشک روی گونه ام رو پاک کرد و گفت:
_ گریه نکن

سرم رو تکون دادم و سریع پاشدم به اطراف نگاه کردم تا یه چیزی پیدا کنم.

هیچی جز طناب و صندلی اونجا نبود پس جفتش رو برداشتم و باز برگشتم همونجا پشت در ایستادم.

_ میخوای چیکار کردی؟
انگشتم رو روی دماغم گذاشتم و آروم گفتم:
_ هیچی نگو، نمیتونیم همینطوری فرار کنیم که
_ مواظب خودت باش فقط
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که همون لحظه صدای قفل در اومد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/23 15:37

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_505

صندلی رو بالا گرفتم و منتظر موندم تا ببینم کی میاد داخل که در باز شد اما هیچکس نیومد تو!
با تعجب یه نگاه به میلاد و یه نگاه به در انداختم که همون لحظه صدای بهراد اومد:
_ مگه چهارچشمی حواست به اینجا نبود احمق؟ پس اینا کجان؟
_ نمیدونم قربان من حواسم بود به اینجا
_ غلط کردی که حواست بود، گمشو برو پیداشون کن، با وضع اون پسره نمیتونن زیاد دور شده باشن
صدای دویدن کسی اومد و بعد هم بهراد اومد داخل که من بدون معطلی صندلی آهنی رو محکم تو سرش کوبیدم.

به سمتم برگشت و همینطور که با دست سرش رو گرفته بود، با ناباوری نگاهم کرد و از پشت روی زمین پرت شد...

صندلی رو روی زمین انداختم و به سمتش رفتم و وقتی از بیهوش بودنش مطمئن شدم، با ذوق رو به میلاد گفتم:
_ بیهوش شد
_ با طناب دست و پاهاشو ببند
_ وقتمونو میگیره، بهتره زودتر بریم
_ دست و پاهاشو ببند سپیده

طناب رو از گوشه ی اتاق برداشتم و سریع به سمتش رفتم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/23 15:38

بچها شرمنده اصلا چن وقته خیلی دیر میزاره ?

1401/11/23 15:38

عب نداره گلم ?

1401/11/23 16:59

پاسخ به

بچها شرمنده اصلا چن وقته خیلی دیر میزاره ?

فدات سرت عزیزم

1401/11/23 17:41

پاسخ به

عب نداره گلم ?

??قبون تو

1401/11/23 19:17

پاسخ به

فدات سرت عزیزم

??عشقی

1401/11/23 19:17

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_506

اول دستاش رو از پشت بستم و بعد هم پاهاش رو بستم و به زور از جلوی در کنارش بُردم تا وقتی رفتیم بیرون در رو قفل کنم.

به سمت میلاد رفتم و دوباره زیر شونه اش رو گرفتم که اینبار خودش هم دستش رو به دیوار گرفت و پاشد.

از اتاق که بیرون رفتیم میلاد رو به دیوار تکیه دادم و خودم سریع در رو قفل کردم و کلیدش رو هم برداشتم و داخل جیبم انداختم.

_ سپیده رانندگی بلدی دیگه؟
چپ چپ‌ نگاهش کردم و گفتم:
_ نه فقط تو بلدی، بعدشم الان وسط این اوضاع این چه سوالیه؟
با چشماش به پشت سرم اشاره کرد که با ترس به عقب برگشتم اما با دیدن ماشین نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ اینطوری اشاره کردی ترسیدما
_ وقتو تلف نکن، باید بریم
_ خدا کنه سوییچش داخلش باشه
کتف میلاد رو گرفتم و آروم به سمت ماشین رفتیم؛ در کمک راننده رو باز کردم و کمکش کردم تا بشینه.

خودمم سریع رفتم روی صندلی راننده نشستم و خواستم سوییچ رو بچرخونم که با جای خالیش روبرو شدم!

_ وای میلاد سوییچش نیست

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_507

به سمتم خم شد و همینطور که به سیم های پایین پام نگاه میکرد، گفت:
_ باید یجوری روشنش کنیم
_ چطوری آخه؟
_ اون دوتا سیم رو بده به من
_ کدومارو؟
_ سفیده و آبیه
سیم ها پیدا کردم و بهش دادم که تو همون حالتی که به سمتم خم شده بود، مشغول یه کارایی که من ازشون سر در نمیاوردم، شد!
_ چیکار داری میکنی؟
_ ماشین رو روشن میکنم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ مگه میشه؟!
_ آره تو فقط نگاه کن
خواستم چیزی بگم که همون لحظه ماشین روشن شد!
با همون تعجب سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو اینکارارو از کجا بلدی؟
_ الان این چیزا مهم نیست، زود حرکت کن که یهو اون غول تشنه میاد
به اطراف نگاه کردم اما هیچکس رو ندیدم پس دنده رو از خَلَسی در آوردم و با سرعت حرکت کردم.

درسته که خیلی بود پشت فرمون ننشسته بودم اما رانندگی چیزی نبود که با یه مدت تمرین نکردت یادم بره...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_508

یکم که از اونجا دور شدم سرعتم رو کم کردم و رو به میلاد که صورتش درهم بود، گفتم:
_ کجا برم؟ من اینجاهارو بلد نیسم و حتی نمیدونم داریم کجا میریم!
_ فعلا همین راه رو مستقیم برو تا ببینیم به کجا میرسیم
_ نکنه پیدامون کنن
_ نترس
از استرس زیاد نفس کشیدن برام سخت شده بود و نمیتونستم درست اکسیژن اطرافم رو جذب کنم!

_ تو بهراد رو نمیشناسی، اگه میشناختیش اینطوری با خیالت راحت حرف نمیزدی و نمیگفتی که نترس!
به سمتم برگشت و با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و گفت:
_ آره

1401/11/27 10:56

نمیشناسمش، حتی نمیدونم چرا تو رو دزدیده؛ یعنی خیلی چیزا رو نمیدونم و وقتی از این شرایط خلاص بشیم حتما تو واسمون تعریف میکنی!
حتی برنگشتم نگاهش کنم و به جلو زل زدم و خودم رو مشغول رانندگی نشون دادم.

درسته که از تعریفِ اتفاقاتی که برام افتاده ترس داشتم اما الان هیچی جز نجات پیدا کردنمون برام مهم نبود!

_ میلاد من...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_509

با شنیدن صدای تیر اسلحه و بعد هم کج شدن ماشین، صدام تو گلو خفه شد و با ترس از آیینه به عقب نگاه کردم‌.

یه ماشین دنبالمون بود و داشت بدون مکث به سمتمون شلیک میکرد!
استرسی که به وجودم تزریق شد باعث شد که کنترل فرمون از دستم در بره و ماشین به سمت راست منحرف شد و بعد از اینکه یه بار رو هوا چرخید، برعکس روی زمین افتاد!
از شدت برخورد سرم با بدنه ی ماشین، احساس درد شدیدی بهم دست داد و گرمی خون رو هم روی پیشونیم حس کردم اما کاملاً هوشیار بودم و بیهوش نشدم!
به سمت میلاد نگاه کردم و خواستم ببینم حالش خوبه یا نه اما وقتی با چشمهای بسته اش روبرو شدم، جیغی کشیدم و با ترس گفتم:
_ میلاد، میلاد خوبی؟! تو رو خدا جواب بده، چرا چشماتو بستی؟
همون لحظه یکی پنجره ی سمت من رو شکست و بی توجه به خورده شیشه هایی که روم ریخت، کتفم رو گرفت و محکم از ماشین به بیرون کشیده شدم!
دستم به لبه ی شکسته ی شیشه کشیده شد و یه خراش سطی بزرگ روش ایجاد شد اما اون بهرادِ کثافط حتی فرصت اینکه بخوابم از درد آخ بگم رو بهم نداد و با مشت چنان محکم توی صورتم کوبید که از درد خم شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/27 10:56

پاسخ به

نمیشناسمش، حتی نمیدونم چرا تو رو دزدیده؛ یعنی خیلی چیزا رو نمیدونم و وقتی از این شرایط خلاص بشیم حتم...

?

1401/11/27 11:15

همین ؟

1401/11/27 11:15