The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

اره دگ اینم بعد چن روز گزاشته

1401/11/27 11:15

پاسخ به

نمیشناسمش، حتی نمیدونم چرا تو رو دزدیده؛ یعنی خیلی چیزا رو نمیدونم و وقتی از این شرایط خلاص بشیم حتم...

ای بابا باز گرفتش

1401/11/27 15:07

پاسخ به

ای بابا باز گرفتش

منو بگو چ حرص خوردم

1401/11/27 15:14

پاسخ به

منو بگو چ حرص خوردم

ولش کن دیگه ای مثل کش تنبون هرجا بره بهراد پیداش میکنه میچسبه بهش?

1401/11/27 15:15

باید میکشتتش??

1401/11/27 15:50

باید بهش میداده

1401/11/27 17:12

?

1401/11/27 17:12

بنظرم بهراد عاشقش شده که ول کنش نیس

1401/11/27 17:23

شاید هم

1401/11/27 18:42

ولی چ عشقیه ک دختره رو آنقدر میزنه?

1401/11/27 18:42

پاسخ به

بنظرم بهراد عاشقش شده که ول کنش نیس

عاشقه ولی دیوونه اس?

1401/11/27 18:46

ریدم تو سرنوشت سپیده???

1401/11/28 07:56

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_510

_ با صندلی میزنی تو سر من؟ از دست من فرار میکنی؟ نابودت میکنم، هم تو رو و هم اون پسره ی حرومزاده رو
عجب سگ‌ جونی بود که هنوز چیزیش نشده بود؛ چنان با صندلیِ آهنی محکم تو سرش کوبیده بودم که قطعا هرکی بود مُرده بود اما این فقط یکم از سرش خون اومده بود و سرپا بود!
_ از کارِت پشیمونت میکنم سپیده، کاری میکنم به غلط کردن بیفتی
بعد هم با عصبانیت به ماشین نگاه کرد و خواست به سمتش بره که سریع پاشدم جلوش ایستادم و گفتم:
_ صبرکن

دستش رو روی شونه ام گذاشت و به سمت چپ هولم داد که روی زمین افتادم اما پاشدم به سمتش رفتم، از پشت بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ گفتم صبرکن بهراد
با همون عصبانیت زیادش به سمتم برگشت و با صدای بلند گفت:
_ چی زر زر میکنی؟
_ مگه نمیخوای من دنبالت بیام؟
_ آره و اینکار رو هم میکنی
_ میکنم اما به یه شرط
دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
_ تو حق شرط و شروط گذاشتن واسه من رو نداری، فهمیدی؟
_ اگه کاری به کار میلاد نداشته باشی من باهات میام، اما اگه بلایی سرش بیاری به جون مامان بابام قسم خودم رو میکُشم
یقه ام رو محکم گرفت و با دندونایی که داشت با حرص روی هم فشار میداد، گفت:
_ همین که داری واسه نجات دادنش خودتو به آب و آتیش میزنی، من رو عصبی میکنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_511

دستاش رو از یقه ام کنار زدم و بی توجه به خونی که از پیشونیم و دستم میومد، با صدای بلند گفتم:
_ تو کثافطی، تو بی رحمی، تو جون آدمها برات مهم نیست اما من مثل تو حیوون نیستم و دوست ندارم یه آدمی که کاملاً بی گناهه و اصلا به قضیه ی ما مربوط نیست، آسیب ببینه!
دستش رو تو هوا تکون داد و با پوزخند گفت:
_ برو بابا این چرت و پرتارو برا من نبافت
خواست بره که دوباره بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ به اون کاری نداشته باش، میام باهات، تا آخر عمرم پیشت میمونم
با تردید نگاهم کرد که چشمام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ قسم‌ میخورم
_ اگه باز زیر آبی رفتی چی؟
_ من الانم نمیخواستم فرار کنم و فقط بخاطر میلاد اینکار رو کردم
نفس پر صدایی کشید و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
_ باشه
نفس راحتی کشیدم و تو دلم خدا رو شکر کردم که تونستم راضیش کنم تا با میلاد کاری نداشته باشه اما با جمله ی بعدیش باز کل وجودم رو استرس گرفت!
_ اما این دلیل نمیشه حرصم رو سرش خالی نکنم
با کلافگی دستام رو فشار دادم و گفتم:
_ آخه چه حرصی؟ مگه اون چیکارت کرده که داری به این روز میندازیش؟
دستش رو محکم‌ به پیشونیش کوبید وهمینطور که عین دیوونه ها راه میرفت؛ گفت:
_ تو بخاطر اون از دست من فرار کردی و

1401/11/28 09:46

حتی جون پدر مادرتم به خطر انداختی؛ تو بخاطر اون داری به هر دری میزنی و حاضری که زندگیت رو خراب کنی اما چیزیش نشه..

بعد انتظار داری من عصبی نشم و ازش حرص نداشته باشم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_512

اشکام بی مهابا پایین میریخت و حتی دیدم رو تار کرده بود؛ آفتاب مستقیم به فرق سرم میتابید و هر لحظه حالم بدتر از لحظه ی قبل میشد!
فکر اینکه میلاد با اون همه زخم نتونه زیر کتک های بهراد دووم بیاره...
فکر اینکه لج کنه و خدایی نکرده بلایی سر پدر مادرم بیاره و هزار فکر دیگه داشت تو سرم رژه میرفت و حال خرابم رو خراب تر میکرد!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که پر از خون شد و وضعیت دستمم خیلی بد بود اما هیچکدوم از اینا مهم تر از اینکه الان جون میلاد در خطره
نبود پس بی توجه به داغون بودن وضعیتم به سمت بهراد رفتم تا بتونم راضیش کنم کاری به میلاد نداشته باشه اما قبل از اینکه بهش برسم سرم گیج رفت و با زانو محکم‌ روی زمین افتادم
چشمام تار میرفت و گلوی خشک و بی آبمم نمیتونست هوا رو رد و بدل کنه و همین باعث تنگی نفسم شده بود.

از پشت روی زمین افتادم و نفس کشیدن برام خیلی سخت شد!
مثل ماهی که دنبال آب میگرده دهنم رو باز و بسته میکردم و ذره ای اکسیژن طلب میکردم اما نمیتونستم نفس بکشم!
برای آخرین بار نگاه بی جونی به میلاد که برعکس داخل ماشین افتاده بود کردم‌‌.

بهراد حواسش به من نبود و داشت تن نیمه جون میلاد رو از ماشین بیرون میکشید اما یه لحظه از شیشه ی شکسته ماشین چشمش به من افتاد و با دیدنم داد بلندی کشید و گفت:
_ سپیده خوبی؟
هرلحظه اکسیژن شش هام کمتر و کمتر میشد و باز نگه داشتن چشمام سخت تر!

حتی تو این لحظه های آخر زندگیمم به فکر میلاد بودم و دعا دعا میکردم که یکی سر برسه نجاتش بده...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/28 09:46

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_513

_ سپیده جواب منو بده خوبی؟ چرا لبات سیاه شده؟
بهراد سرم رو تو آغوشش گرفته بود و هی تکونم میداد اما من قدرت عکس العمل نداشتم.

انگار فهمید که نمیتونم نفس بکشم چون سریع دستش رو روی دماغم گرفت و
لبهاش رو روی لبهام گذاشت و با تمام قدرت نفسش رو توی دهنم فوت کرد اما هیچ فایده ای واسم نداشت.

لبهاش رو برداشت یه نفس عمیق کشید و باز بهم نفس مصنوعی داد و اینبار با قدرت بیشتری اینکار رو کرد‌...
نفسم که سرجاش اومد، پاشدم نشستم و پشت سر هم چندبار سرفه کردم و بعد یه نفس عمیق کشیدم تا اینکه نفس کشیدنم به حالت عادی برگشت.

بهراد در حالی که خیلی ترسیده بود و نزدیک بود اشک از چشماش سرازیر بشه دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_ خوبی؟ الان میتونی نفس بکشی؟ آره؟
بغضم شکست و دوباره اشکام روی صورتم سرازیر شد!
اشک ریختم بخاطر بدبختی و آوارگیم...
بخاطر روزهایی که میتونست چقدر قشنگ باشه و
واسم خاطره بشه اما اینطوری با بغض و درد و زجر گذشت و بجای خاطره، تبدیل به یه کابوس وحشتناک شد...
بهراد سرم رو تو آغوشش گرفت و همینطور که موهام رو نوازش میکرد، با بغض گفت:
_ خداروشکر، اگه تو چیزیت میشد من...
_ ولش کن عوضی
با شنیدن صدای بی جون میلاد سریع با ترس سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ میلاد خوبی؟
چشماش رو روی هم فشار داد و با درد گفت:
_ خوبم

خواستم از روی زمین پاشم و برم کمکش کنم که بهراد دستم رو محکم گرفت و با اخم گفت:
_ بتمرگ سرجات

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/28 09:48

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_514

با حرص سعی کردم دستم رو از دستش دربیارم و گفتم:
_ ولم کن، تو ماشین گیر کرده الان آسیب میبینه
_ به درک، حق نداری بری سمتش
_ ولم کن بهراد
به زور دستم رو از دستش درآوردم که روی زمین پرت شدم اما بیخیال نشدم و با اینکه دردم گرفته بود، پاشدم و به سمت ماشین دویدم.

دری که نیمه باز بود رو به کامل باز کردم؛ کتف میلاد رو گرفتم و آروم با احتیاط از داخل ماشین بیرون کشیدمش و روی زمین خوابوندمش.

وقتی دراز کشید، چشماش رو از درد بست و آخی کشید که دستش رو گرفتم و با استرس گفتم:
_ خوبی میلاد؟ کجات درد میکنه؟
زیر کتفش رو گرفتم و کمکش کردم تا پاشه بشینه و آروم گفتم:
_ میلاد تو یجوری باید فرار کنی خب؟
_ فرار نمیکنم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ دیوونه ای؟
_ با هم فرار میکنیم
یه نگاه به عقب کردم و با دیدن بهراد که داشت به سمتمون میومد، گفتم:
_ باید بری میلاد، باید
و سریع از سرجام پاشدم و چند قدمی از میلاد دور شدم که بهراد اومد محکم بازوم رو گرفت و گفت:
_ چی تو گوشش زر زر میکردی؟
_ داشتم میپرسیدم حالش خوبه یا نه
یه نگاه به میلاد کرد و با پوزخند گفت:
_ حالش که مشخصه خیلی خوبه!
و بازوم رو ول کرد و خواست به سمتش بره که اینبار من سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_ کجا میری؟
_ میخوام ببینم آسیبی ندیده باشه
_ بهراد لطفا، قرار شد کاری به اون نداشته باشی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_515

دستش رو محکم از دستم بیرون کشید و روبروی میلاد نشست.

یه چند ثانیه زل زد تو چشماش و بعد مشت محکمی تو صورتش کوبید و گفت:
_ اینو زدم تا یادت بمونه حق نداری زنِ منو مجبور به فرار کردن بکنی!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با چشمای پر از اشک بهشون خیره شدم!
میترسیدم بیشتر از این از میلاد دفاع کنم و بهراد عصبی بشه و بزنه بلایی سرش بیاره پس حرف نزدم و فقط دعا کردم که بیخیال بشه...
میلاد با اینکه حالش بد بود دستاش رو بالا آورد و یقه لباس بهراد رو گرفت و با خشم زیر لب غرید:
_ سپیده زنِ تو نیست، فهمیدی؟
_ به نظرم به نفعته بیشتر از این عصبیم نکنی وگرنه واست بد میشه
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
بهراد با این حرف عصبی شد و دستش رو بالا بُرد تا محکم تو صورت میلاد بکوبه که با صدای بلند گفتم:
_ بسه ولش کن

جفتشون به سمتم برگشتن و نگاهم کردن که یه تیکه شیشه شکسته از روی زمین برداشتم و با بغض و صدایی که از عصبانیت میلرزید، گفتم:
_ یا ولش میکنی یا همین الان خودمو میکُشم بهراد؛ به خداوندی خدا قسم راحت میکنم خودمو از این زندگی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/28 09:48

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_516

به بهراد که داشت نگران نگاهم میکرد، نگاه کردم و گفتم:
_ کاری باهاش نداشته باش تا بندازمش زمین
_ کاری باهاش ندارم
_ همین الان از اینجا میریم؟ بدون میلاد
_ آره آره
شیشه رو روی زمین انداختم و بهراد هم یقه ی میلاد رو ول کرد و خواست ازش دور بشه اما میلاد دستش رو رور پاش حلقه کرد و گفت:
_ نه حق نداری با اون جایی بری
پوفی کشیدم و با چشمام به میلاد التماس کردم که ساکت بشه و چیزی نگه‌.

واقعا دلم نمیخواست زندگیش و سلامتیش بخاطر من تو خطر بیفته!
انقدر بدبختی داشتم که دیگه تحمل یه بدبختی دیگه روی شونه هام رو نداشتم...
خداروشکر بهراد باهاش درگیر نشد و فقط محکم پاش رو از دستش بیرون کشید و به سمتم اومد.
یه نگاه چپ به میلاد انداخت و بعد دستش رو به طرفم دراز کرد تا بگیرمش!
زیر چشمی به میلاد نگاه کردم که سرش رو تند تند تکون داد و زیرلب گفت:
_ نه!
اشکی که از چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم و با درد دستم رو تو دستش گذاشتم و گفتم:
_ زودتر از اینجا بریم

بهراد یه نگاه پیروزمندانه به میلاد انداخت و بعد با قدم های سریع به سمت ماشینی که کنار جاده پارک کرده بود رفت و منم دنبالش کشیده شدم!
_ سپیده نرو، تو نباید با اون بری، اون خطرناکه و یه بلایی سرت میاره، سپیده!
زجه ها و دادهای میلاد رو که شنیدم خواستم به عقب برگردم که بهراد دستم رو محکم فشار داد و گفت:
_ حق نداری نگاهش کنی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_517

بهراد اون حالش بده، باید زنگ بزنیم به آمبولانس که بیاد اینجا
در ماشین رو باز کرد و همینطور که با پوزخند نگاهم میکرد، گفت:
_ نه!
_ چی نه؟
_ اینکار رو نمیکنم
_ اما تو قول دادی بهراد
_ من قول ندادم واسش کمک خبر میکنم،
من فقط قول دادم که کاریش نداشته باشم
با بُهت نگاهش کردم و گفتم:
_ دیوونه شدی؟ اون اینجا میمیره، از اون موقع تا حالا حتی یه پرنده هم این اطراف پر نزده بعد تو میخوای همینطوری اینجا ولش کنیم و بریم؟!
بی توجه به حرف زدنم، بازوم رو فشار داد و گفت:
_ سوار شو
_ من به شرطی سوار میشم که...
با مشت محکمی که تو صورتم کوبید حرفم تو گلوم خفه شد و صورتم رو محکم با دستام گرفتم!
اونم انگشت اشاره اش رو بالا آورد و با خشم زیر لب غرید:
_ انقدر واسه من شرط و شروط نذار و عین آدم بتمرگ تو ماشین!
بی توجه به تهدیداش، از درد خم شدم که چندتا قطره ی خون روی زمین چکید و همین باعث شد حس کنم زیر زانوهام خالی شده و خواستم محکم روی زمین پرت بشم اما اون سریع زیر کتفم رو گرفت و به داخل ماشین هولم داد و در رو محکم بست.

اشکام تند تند از چشمام پایین

1401/12/01 01:18

میریخت و دلم داشت تو آتیش میسوخت.

با اینکه درد زیادی داشتم سرم رو بلند کردم تا وضعیت میلاد رو ببینم اما با چیزی که دیدم شدت اشکام بیشتر شد!

بیهوش روی زمین دراز کشیده بود و هیچ تکونی نمیخورد؛ خدایا اگه کسی پیداش نکنه نهایت تا چند ساعت دیگه میتونه دووم بیاره و بعد از اون...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_518

_ انقدر عر نزن وگرنه یه تو دهنی دیگه هم میخوری!
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشه و بی صدا اشک ریختم!
اون حرومزاده ی عوضی هم بی توجه به حال خراب میلاد ماشین رو روشن کرد و به سرعت از اونجا دور شد...
خدایا لطفا، لطفا بعد از این همه سختی و بدبختی فقط یبار بهم نگاه کن و میلاد رو نجات بده.

یه کاری کن یکی از اون اطراف رد بشه و پیداش کنه و ببرتش بیمارستان!
اگه همینطوری همونجا بمونه میمیره و تمام تلاشام هدر میره...
_ سپیده خفه میشی یا خفه ات کنم؟
دستم رو از روی دهنم برداشتم و بریده بریده با هق هق گفتم:
_ نمیتونم آروم باشم، میفهمی؟!
دستم رو محکم به سینه ام کوبیدم و گفتم:
_ دیگه تحمل ندارم، میفهمی؟ فکر اینکه الان پدر مادرم کجان و چه بلایی سرشون آوردی؛ فکر اینکه عاقبت میلاد تو این بیابونی که هیچکس نیست، قراره چی بشه؛ داره نابودم میکنه، حالیت هست؟!
بدون اینکه چیزی بگه یا حتی تغییری تو صورتش ایجاد بشه به روبرو زل زد اما من نمیتونستم ساکت بشینم و تحمل کنم پس اشکام رو با حرص پاک کردم و گفتم:
_ دلت نمیسوزه؟ دلت نمیسوزه از این همه ظلمی که بهم کردی و هنوزم داری میکنی؟! مگه من چیکارت کردم که داری زندگی خودم و اطرافیانم رو نابود میکنی؟
هیچوقت ته ته قلبت به این فکر نکردی که چقدر دارم عذاب میکشم؟ که دارم نابود میشم؟ که دیگه هیچی ازم نمونده؟!
تموم این حرفا رو با بغض و درد و زجه میزدم تا یکم خالی بشه دل پر از حرفم اما فایده نداشت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_519

نه من حالم خوب شد و نه بهراد به حرفام توجهی کرد پس نگاهم رو ازش گرفتم و به جلو خیره شدم و بی صدا اشک ریختم!
_ من میخواستم آدم بشم سپیده
با شنیدن حرفش، با تعجب بهش نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ چی؟
_ من بهت ظلم کردم، من اذیتت کردم، من خیلی کارا کردم اما...اما من با تو تونستم یلدا رو فراموش کنم
با بُهت اشکام رو پاک کردم و بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_ من کارام دست خودم نبود سپیده، اذیتت میکردم و بعدش تا صبح انقدر مشت تو دیوار میکوبیدم تا آروم بشم!
نمیخواستم کتکت بزنم،
نمیخواستم دلتو بشکنم اما انقدر درونم سیاه شده بود که

1401/12/01 01:18

اینکار رو میکردم...
با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش پایین چکید، چشمام از حدقه بیرون زد!
باورم نمیشد این بهراد سنگ دل بود که داشت گریه میکرد و اینطوری آروم حرف میزد...
_ من وقتی تو رو از اون باند خریدم، رابطه ام رو کامل باهاشون قطع کردم.

پشیمون بودم که زندگی اون همه آدم رو خراب کردم و تصمیم گرفتم درست بشم اما نتونستم.

رفتم پیش روانشناس و روانپزشک و این چرت و پرتا اما وقتی تو رو میدیدم قیافه ی یلدا میومد جلوی چشمم و دیوونه میشدم!
اشکاش تند تند از چشماش پایین میریخت و سرعت ماشین هرلحظه بیشتر میشد اما جرئت نمیکردم حرفی بزنم و فقط با ترس و تعجب بهش خیره شدم...
_ تا اینکه با خودم کنار اومدم و تصمیم گرفتم آدم بشم؛ سخت بود اما من اون سختی رو به جون میخریدم.

میخواستم بعد از ازدواج رسمیمون خودم رو درست کنم اما تو...تو از پشت بهم خنجر زدی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_520

یهو دیوونه شد و با مشت چندبار محکم روی فرمون کوبید و اینبار برخلاف چند لحظه قبل، با خشم عربده ای کشید و گفت:
_ تو منو داغون کردی؛ اگه به پلیس لوم نداده بودی من درست میشدم، من آدم میشدم، بخدا آدم میشدم!
انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:
_ تو سپیده، تو همه چیو خراب کردی!
خواستم چیزی بگم که دستاش رو از فرمون ول کرد و محکم تو پیشونی خودش کوبید و گفت:
_ من حتی داشتم‌ پدر میشدم اما تو پدر شدنم رو هم ازم گرفتی...

دیگه نتونستم ساکت بمونم و درحالی که اشکام کل صورتم رو پُر کرده بودن، با بغض گفتم:
_ من پدر شدنت رو ازت نگرفتم، من بهت خنجر نزدم، من لوت ندادم؛ چرا نمیخوای بفهمی؟ وقتی تو اون عمارت وحشتناکت زندانی بودم چطور تونستم برم و تو رو به پلیس لو بدم؟!
با خشم و چشمایی که بخاطر گریه قرمز شده بودن نگاهم کرد و گفت:
_ پس کی اونکار رو کرد؟
_ نمیدونم، بخدا نمیدونم

دوباره ضربه ای روی فرمون زد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد که آب دهنم رو با ترس قورت دادم و گفتم:
_ اما...اما اگه به عقب برگردم، دوباره تو دادگاه بر ضدت شهادت میدم
بیخیال جلو شد و با ناباوری برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
_ چی؟
_ تو زندگی منو نابود کردی، نه تنها زندگی من بلکه زندگی خونواده ام رو هم به باد دادی!
_ من حالم خوب نبود سپیده
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و با بغض و نفرت گفتم:
_ تو برای خوب شدن حالت، حال من رو خراب کردی!
بهم تعرض و تجاوز کردی، نه فقط به جسمم، تو حتی به روحمم تجاوز کردی بهراد میفهمی یا نه؟
نگاهش تند تند بین من و جاده در چرخش بود و اشکاش بی مهابا پایین میریختن...

_ تو منو نابود کردی و حتی اگه درست میشدی، حتی اگه آدم

1401/12/01 01:18

میشدی هم باز من نمیتونستم تمام اون شکنجه ها و زجرهایی که تو گذشته بهم داده بودی رو فراموش کنم!
چنان محکم زد رو ترمز که به سمت شیشه پرت شدم و گردنم بدجور درد گرفت!
دستم رو روی گردنم گذاشتم و با اخم گفتم:
_ چخبرته؟
_ چرا نمیخوای بفهمی سپیده؟ منم با تو زجر کشیدم، منم با تو درد کشیدم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_521

بدون اینکه بهش نگاه کنم، به روبرو زل زدم و گفتم:
_ تو اگه درد کشیده بودی، نمیذاشتی یکی دیگه هم باهات درد بکشه!
_ سپیده چرا نمیخوایی بفهمی؟ من...من حالم خوب نبود
_ اونی که نمیخواد بفهمه تویی، نه من!
با کلافگی صورتش رو با دستاش پوشوند و چیزی نگفت؛ منم به بیابون بی سر و تهی که داخلش بودیم نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم.
زندگیم، جوونیم، آرزوهام و تمام حس های خوبی که داشتم رو نابود کرده بود و حالا با وقاحتِ تمام به من زل میزد و میگفت که خودشم باهام درد کشیده!
صحنه ی اون شبهایی که بی توجه به گریه کردن و زجه زدنام، بهم تجاوز میکرد...
اون روزایی که بهم توهین میکرد و شکنجه ام میداد...
اون زمانایی که از طریق پدر و مادرم تهدیدم میکرد و مجبورم میکرد تو اون خونه بمونم و زجر بکشم...
هیچکدوم از این اتفاقا از ذهنم بیرون نمیرفت و فقط هر روزی که میگذشت، نفرتم نسبت بهش بیشتر و بیشتر میشد!
_ سپیده؟
با شنیدن صداش اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ بله؟
_ به من نگاه کن
سرم‌‌ رو به سمتش برگردوندم و با نفرت بهش نگاه کردم که اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ اینطوری بهم نگاه نکن!
_ چطوری؟
_ با کینه، با نفرت
_ انتظار داری با عشق نگاهت کنم؟!
پوزخندی زدم و با نفرت گفتم:
_ تا ابد، تا همیشه، تا زمانی که همچنان به خراب کردن زندگی من ادامه بدی، نگاه من همینه بهراد!
توی من دنبال عشق نباش، دنبال احساس خوب نباش چون تو...
انگشتم اشاره ام رو به سمتش گرفتم و ادامه دادم:
_ تو تمام حسهای خوبِ درون من رو کشتی و فقط نفرت رو جایگزینش کردی!
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و با همون چشمهای پر از اشکش گفت:
_ درستش میکنم، پامون برسه اونطرف قول میدم درستش کنم
چونه ام رو از داخل دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ دیدی تا حالا یه مُرده زنده بشه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_522

_ خب که چی؟ الان این حرف چه ربطی به بحث ما داره؟

_ من روحم مُرده، تمام احساسات درونم مُرده، دیگه چیزی ازم نمونده که تو بخوای درستش کنی!

با کلافگی نگاهش رو ازم گرفت و ماشین رو روشن کرد و گفت:
_ تو مجبوری به خاطر حفظ جون پدر و مادرت تا آخر عمرت پیش من بمونی و تو این مدت خودم کم کم درستش میکنم

به

1401/12/01 01:18

این همه *** بودنش پوزخندی زدم و چیزی نگفتم!

به اجبار و تهدید، منو مجبور میکرد که دور از مامان بابام زندگی کنم و انتظار داشت که عاشقشم بشم!

_ فهمیدی یا نه؟

حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم پس پوزخندی زدم و گفتم:
_ آره فهمیدم
اونم سرش رو تکون داد و با سرعت شروع به حرکت کرد.

بین راه همش یه چیزایی رو زیر لبش تکرار میکرد و گاهی هم دست مشت شده اش رو به فرمون میکوبید.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/01 01:18

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_523

نگاهم رو ازش گرفتم و ذهنم رفت سمت میلاد و به این فکر کردم که حالش چطوره!

کسی نجاتش داده یا هنوزم اونجا بیهوش افتاده...
از بچگی همیشه حواسش بهم بود و نمیذاشت کسی اذیتم کنه.

همیشه بهم محبت کرد و عشق ورزید اما منِ *** ندیدم و خام حرفای اون اشکان کثافط شدم.

اگه یه درصد از محبتای میلاد رو دیده بودم و سعی میکردم درکش کنم، حالا حال و روزم اینطوری نمیشد!

خدایا الان دیگه هیچی ازت نمیخوام، فقط میخوام که میلاد سالم باشه و حالش خوب بشه...

فقط میخوام که از این بیابون نجات پیدا کنه و به زندگیش ادامه بده...

تحمل اینکه بفهمم جونش یا زندگیش بخاطر منِ *** به خطر افتاده یا یه بلایی سرش اومده، واقعا واسم سخته!

_ بیا خون روی صورتتو پاک کن
با شنیدن صدای بهراد به سمتش برگشتم؛ یه دستمال کاغذی به طرفم گرفته بود.

دستمال رو ازش گرفتم اما به جای اینکه خونای روی صورتم رو پاک کنم، اشکام رو پاک کردم چون خونا همش خشک شده بود و پاک کردنشون سخت بود...


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/01 01:18

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_524

بعد از چندساعت توی ماشین موندن بالاخره بهراد کنار جاده پارک کرد و گفت:
_ پیاده شو
نزدیک غروب آفتاب شده بود و هوا سرد بود؛ با ترس به اطراف نگاه کردم و از ماشین پیاده شدم.
هرچی که هوا تاریک تر میشد، بیابون هم ترسناک تر میشد!
به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
_ قراره چیکار کنیم؟
_ کسی که قراره از مرز ردمون کنه، میاد اینجا دنبالمون
یه سیگار از جیبش درآورد و روشنش کرد که به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ اینجا کجاست؟
_ نزدیک مرز
_ کدوم مرز
_ کردستان
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نشون ندم که ترسیدم اما واقعا ترسیده بودم!
خیلی دیده بودم یا شنیده بودم که یه سری وقتی داشتن از مرز رد میشدن، کشته شده بودن و من نمیخواستم این اتفاق برام بیفته.
برای خودم هیچ استرسی نداشتم و نمیترسیدم اما نمیخواستم این خبر به گوش پدر مادرم برسه و زندگیشون از اینی که هست بدتر بشه...
_ اومدن
از فکر بیرون اومدم و رد نگاهش رو گرفتم تا به یه ماشین مشکی که شیشه هاش دودی بود و هیچی از داخلش پیدا نبود، رسیدم.
به بهراد نزدیکتر شدم و کنارش ایستادم که بهم نگاه کرد و لبخندی زد اما من با اخم نگاهم رو ازش گرفتم‌.
به این همه بی کَسیم پوزخندی زدم و به زمین نگاه کردم.
چقدر بدبخت و تنها شده بودم که مجبور بودم در برابر کسایی که نمیشناسمشون، به بهراد پناه ببرم!
ماشین دقیقا جلوی پامون ترمز کرد اما هیچکس ازش پیاده نشد.
به دوتا مَردی که داخل ماشین نشسته بودن و از شیشه جلو پیدا بودن، نگاه کردم و گفتم:
_ چرا اینا اینطوری نگاه میکنن؟
_ بیا بریم سوار بشیم
_ نکنه مثل این فیلما باشه که میخوان ازمون پول بگیرن و بعد سر به نیستمون کنن؟!
بهراد با این حرفم آروم زد زیر خنده و گفت:
_ اینا زیر دستای منن، کی میخواد سربه نیستمون کنه؟
ابروهام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که دستم رو گرفت و به سمت ماشین رفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_525

با حرص و چندش لبم رو پاک کردم و گفتم:
_ حق نداری به من نزدیک بشی
_ نه بابا؟
_ آره
_ برو خدا رو شکرکن الان تو ماشینیم و نمیتونم کاری بکنم اما زیادم شکر نکن چون به محض اینکه مستقر بشیم کارت ساخته اس
نگاهم رو با بغض به سمت پنجره برگردوندم و چیزی نگفتم؛ اونم همینطور که زیر لبش فحش میداد به سمت جلو برگشت و رو به راننده گفت:
_ چقدر دیگه داریم تا برسیم؟
_ نهایت پونزده دقیقه
_ خوبه
پوزخند تلخی زدم اما چیزی نگفتم و فقط به بیرون خیره شدم.
این *** تعادل روانی نداره، این روانیه و حال خودش رو نمیفهمه!
تا همین نیم ساعت پیش داشت اشک میریخت و التماس

1401/12/02 01:53

میکرد که ببخشمش و درکش کنم اما الان باز رفت تو جِلد همون بهرادی که ازش متنفر بودم و زندگیم رو نابود کرده بود...
تو فکر بودم و داشتم دنبال یه راه حل برای درد خودم‌ میگشتم که راننده به سمت عقب برگشت و بعد از اینکه یه نگاهی به من انداخت، رو به بهراد گفت:
_ همینجاست آقا
_ کسایی که قراره از مرز ردمون کنن کجان؟
_ الان میرسن
_ خوبه
بهراد با جفتشون دست داد و بعد از اینکه ازشون تشکر کرد از ماشین پیاده شد و رو بهم گفت:
_ زود پیاده شو

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/02 01:53

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_526

از ماشین پیاده شدم و با وحشت به اطرافی که اصلا مشخص نبود نگاه کردم.
تنها چیزی که میدیدم، کوه های بلندی بود که دور تا دورمون رو گرفته بود و دیگه هیچی جز تاریکی و سایه نمیدیدم.
_ اینجا مرز کردستانه؟
_ آره
_ چقدر ترسناکه
_ ترسناک تر چیزیه که اونطرف مرز در انتظارته کوچولو
با اینکه از خودشم میترسیدم اما تو اون جای تاریک و خطرناک، به نظرم نزدیک اون بودن امن تر بود تا اینکه بخوام ازش دور باشم پس دقیقا کنارش ایستادم و گفتم:
_ یعنی چی؟
_ خودت میبینی
ماشینی که پیاده مون کرده بود، دور زد و با سرعت ازمون دور شد و دیگه رسماً همه چیز تو تاریکی محض فرو رفت...
ناخودآگاه گوشه ی کتش رو گرفتم و تو دستام فشار دادم که متوجه شد و گفت:
_ ترسیدی؟
_ نه
_ مشخصه!
_ منظورت از اینکه اونطرف چیز ترسناک تری در انتظارمه، چیه؟
_ خودت کم کم میفهمی
_ همین الان بگو
به سمتم برگشت و بهم زل زد، سفیدی چشماش که تقریبا قرمز شده بود تو اون تاریکی یجورایی ترسناک بود اما من بدون اینکه نگاهم رو ازش بگیرم، سرتقانه بهش زل زدم و گفتم:
_ منتظرم بشنوم
_ مثل همیشه حق انتخاب داری و خودت میتونی انتخاب کنی که کدوم راه رو بری

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_527

پوزخندی زدم و همینطور که دستام رو بغل میکردم، گفتم:
_ حق انتخاب؟
_ آره!
_ منظورت از اون حق انتخابایی که میگفتی یا پدر مادرتو میکشم یا باید گند بزنی تو زندگی خودت و بیایی دنبالم؟
با این حرفم بلند زد زیر خنده و گفت:
_ آفرین آفرین دقیقا!
_ خب و حالا حق انتخاب جدیدم چیه؟
_ از بین من و شیخ های خوشتیپ و خوش هیکل عرب، باید یکی رو انتخاب کنی!
با شنیدن اسم شیخ های عرب، چهارستون بدنم شروع به لرزیدن کرد و با ترسی که سعی میکردم پنهانش کنم، گفتم:
_ چ...چی؟
_ قطعا انتخابت اونا نیستن نه؟
_ این حرفا یعنی چی؟ چرا داری چرت و پرت میگی؟ نکنه...نکنه میخوای منو ببری اونطرف بفروشی؟!
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و با تفکر گفت:
_ شاید مجبور به این کار بشم
_ تو قبلا همچین چیزی رو به من نگفته بودی
_ الان دارم میگم دیگه
_ الان؟ الان که لب مرزیم و داریم میریم اونطرف کثافط؟
دستم رو از کتش جدا کردم و با چشمای پر از اشک و ترس و صدای بلند گفتم:
_ عوضیِ لاشی، اگه یکی بخواد خواهر خودتو به شیخای عرب بفروشه چیکار میکنی؟
با آرامش دستاش رو پشت کمرش حلقه کرد و گفت:
_ اسم خواهر منو نیار
_ میارم تا بی غیرتیت بهت یادآوری بشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/03 15:48