The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

??

1401/12/06 18:00

نیومده?

1401/12/06 18:46

??حتما دارن ار مرز رذ میشن ??نت ندارن

1401/12/06 19:23

??

1401/12/06 19:38

پاسخ به

??حتما دارن ار مرز رذ میشن ??نت ندارن

اره دیگه یه جامستقرشن

1401/12/06 20:30

پاسخ به

اره دیگه یه جامستقرشن

باهاش حرف نزن?

1401/12/06 20:35

پاسخ به

باهاش حرف نزن?

اینجانی

1401/12/06 20:39

ستاره رو میگم?

1401/12/06 20:39

تف

1401/12/06 20:40

ببین

1401/12/06 20:40

پاسخ به

باهاش حرف نزن?

عبضی چرا خو??

1401/12/06 21:48

پاسخ به

تف

??منو تف مالی میکنی؟

1401/12/06 21:48

پاسخ به

??منو تف مالی میکنی؟

ن اشتباه گرفتم گفتم تف نه تف

1401/12/06 21:49

پاسخ به

ن اشتباه گرفتم گفتم تف نه تف

?اون ور بتف

1401/12/06 21:54

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_528

_ من بی غیرت نیستم
_ هستی
_ سزای یه دختر فراری همینه، باید قبل از اینکه بخاطر یه پسر خونوادت رو ول کنی به این چیزاش فکر میکردی!

با اینکه همه جا تاریک بود و بهراد نمیتونست چشمام رو واضح ببینه اما من تمام نفرتم رو تو چشمام ریختم و گفتم
_ حالم ازت به هم میخوره کثافط
_ نه بابا؟
_ خودت بخاطر یه دختری که دقیقا اونم فراری بود و تو رو به خونوادش ترجیح داد، با پدرمادرت قطع رابطه! بعد اینجا وایسادی واسه من سخنرانی میکنی؟!

با حرص ضربه ای تو پیشونیم زدم و گفتم:
_ آره من فرار کردم اما غلط کردم، بسه دیگه، چقدر باید واسه اون کارم تاوان پس بدم؟ چرا تموم نمیشه؟

بهراد خواست چیزی بگه اما انگار یه چیزی از اطراف شنید چون دستم رو گرفتم و من رو به سمت خودش کشید، بعد هم دستش رو روی دهنم گذاشت و کنار گوشم گفت:
_ صدای نفس کشیدنتم حتی نشنوم، خب؟
سرم رو تند تند به نشونه ی باشه تکون دادم که دستش رو از روی دهنم برداشت و سریع بی صدا اسلحه اش رو از داخل جیبش درآورد و با دقت به اطراف نگاه کرد.

حرکات بهراد باعث شد که منم استرس بگیرم و با ترس به اطراف خیره بشم اما خب هیچی پیدا نبود و این ترس من رو بیشتر میکرد!

بهراد؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_529

تنه ی محکمی بهم زد و با زیرلب با خشم گفت:
_ مگه نگفتم صدا نفس کشیدنتم نیاد؟
_ کسی اینجا نیست، توهم زدی
_ تو ساکت شو، من یه صدایی شنیدم
پوفی کشیدم و ساکت شدم که همون لحظه از پشت سرمون صدای سلام کردن اومد و باعث شد جفتموم از جا بپریم و با ترس به عقب برگردیم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و با استرس به جلو خیره شدم، بهراد هم اسلحه اش رو بالا گرفت و گفت:
_ چرا خودتو نشون نمیدی!
یه چند لحظه که گذشت، دوتا مَرد چراغ قهوه بدست بهمون نزدیک شدن که بهراد با دیدنشون اسلحه اش رو پایین گرفت و نفس راحتی کشید و گفت:
_ هوف شمایید
_ آقا بهراد چرا اینجا ایستادید؟ قرار ما پونصد متر اونطرف تر بود، کلی دنبالتون گشتیم
_ من نمیدونم، جواد گفت همینجا منتظر بمونیم تا بیایید
_ خیلی خب اشکال نداره، زودتر بریم که خیلی دیر شد
_ چقدر از اینجا راهه؟
_ حدود یک ساعت
_ باشه بریم
اون دونفر جلوتر شروع به حرکت کردن، ما هم پشت سرشون راه افتادیم.
وقتی فکر این رو میکردم که بهراد گفت اگه شرطی که میخواد رو انجام ندم، قراره من رو به ادمای... بفروشه، تمام سلول های بدنم از ترس میلرزید!
حتی فکر کردن بهش هم وحشتناک بود چه برسه به اتفاق افتادنش...
من ترجیح میدادم تا آخر عمرم پیش بهراد بمونم اما یه شب، فقط یه شب رو کنار اونا نباشم!

|?|

1401/12/07 00:06

✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/07 00:06

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_530

بهراد دستم رو محکم گرفته بود و با قدمهای تند و بلند پشت سر اون دوتا راه میرفت.

خیلی دلم میخواست فرار میکردم اما آخه کجا میرفتم؟ چطوری راه درست رو تو این تاریکی پیدا میکردم؟
اگه به بیراهه میخوردم و دست یه آدمی بدتر بهراد میفتادم چی؟ یا اگه به حیوونی چیزی بهم حمله میکرد چی؟
همه ی اینا به کنار، اگه فرار میکردم جون پدر و مادرم رو به خطر مینداختم.

میدونستم و مطمئن بودم که بهراد هنوز هم زیر نظر دارتشون و با یه حرکت اشتباه از طرف من، فقط با یه تلفن یکاری میکنه که یه بلایی سرشون بیاد...
_ سپیده با تواما
از فکر بیرون اومدم و همینطور که از روی سنگ میپریدم، گفتم:
_ بله
_ از اینجا به بعد راه خطرناک میشه، حواست کامل به جلوی پات باشه
_ حواسم هست
خواستم دستم رو از تو دستش دربیارم که اجازه نداد و گفت:
_ لازم نکرده
_ ولم کن خودم حواسم هست
_ گفتم لازم نکرده، بگو چشم
با سرتقی نگاهش کردم و گفتم:
_ اگه نگم چشم چی میشه؟
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و همینطور که سرم رو به سمت جلو برمیگردوند، گفت:
_ جلوتو نگاه کن حرف اضافه هم نزن

با آرنجم دستش رو پس زدم و بعد از اینکه زیرلب چهارتا ناسزا بهش دادم، نگاهم رو به سمت جلو برگردوندم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/07 00:06

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_531

مغموم سرم رو پایین انداختم چون حتی دیگه حفظ کردن مسیر و یاد گرفتن راه هم فایده نداشت!
تمام طول مدتی که قرار بود از مرز رد
بشیم
امیدوار بودم که مامورای لب مرز دستگیرمون کنن و بتونم نجات پیدا کنم اما بهراد و دوستاش انقدر ماهر بودن که به راحتی تونستن از مرز رد بشن.

بعد از رد شدنمون حتی ده دقیقه هم معطل نشدیم و باز سریع یه ماشین دیگه اومد دنبالمون و سوارمون کرد!
انگار که همه جای دنیا آشنا و دوست مورد اعتماد داشت و هیچ جا کارش گیر نمیکرد..
_ چرا ساکتی؟
سرم رو بلند کردم و همینطور که سعی میکردم بغضم رو کنترل کنم، گفتم:
_ چی بگم؟
_ هرچیزی
_ چرا من باید حرف بزنم؟ تو به هدفت رسیدی، تو خوشحالی باید حرف بزنی!
بهراد با خوشحالی سرش رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داد و گفت:
_ بالاخره تونستم خلاص بشم
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و با بغض زیرلب گفتم:
_ تو خلاص شدی و من گرفتار!
_ چیزی گفتی؟
_ نه
پنجره ی ماشین رو پایین کشید و با صدای بلند گفت:
_ آزاد شدیم بالاخره، دیگه میتونیم بدون ترس از هیچکس بریم تو خیابون راه بریم با هم، بریم غذا بخوریم، بریم زندگی کنیم، نفس بکشیم...
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که همون لحظه ماشین جلوی در یه خونه توقف کرد.

راننده هم از داخل آیینه بهمون نگاه کرد و گفت:
_ اینجاست آقا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_532

بهراد با تعجب به خونه نگاه کرد و گفت:
_ واقعا؟
_ بله
_ فکر نمیکردم سپهر تو این مدت کوتاه بتونه یه همچین قصری واسم پیدا کنه
راننده با لبخند سرش رو تکون داد و چیزی نگفت؛ بهراد هم در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، بعد هم منتظر ایستاد تا من پیاده بشم اما من بی توجه به اون، در سمت خودم رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم...

بهراد با دیدن این حرکتم دندون قروچه ای کرد، در ماشین رو محکم بست و گفت:
_ سپیده اینجا دیگه ایران نیست، اینجا دُبیِ، اینجا تو تنهایی و جز من هیچکس رو نداری که حتی بخواد ازت دفاع کنه!
نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم و بغضم رو قورت دادم.
بهراد هم بعد از اینکه کلید خونه رو از راننده گرفت و باهاش خداحافظی کرد، به سمتم اومد و گفت:
_ نگاهتو از من میگیری؟
_ آره
پوزخندی زد و محکم کتفم رو گرفت و گفت:
_ فعلا بیا بریم تو خونه، اونجا صحبت میکنیم
خواستم دستش رو پس بزنم اما اجازه نداد و به سمت خونه رفت، منم دنبالش کشیده شدم و حتی چندبار نزدیک بود روی زمین بیفتم تا اینکه بالاخره رسیدیم داخل خونه!
در سالن رو که باز کرد کتفم رو ول کرد و به سمت مبل ها هولم داد اما بجای اینکه روی مبل ها بیفتم، روی زمین

1401/12/09 17:23

پرت شدم و آرنجم محکم به پایه ی مبل خورد.

با درد آرنجم رو گرفتم و خواستم پاشم که بهراد دستاش رو روی شونه هام گذاشت و دوباره روی زمین پرتم کرد و گفت:
_ بشین سرجات
تمام نفرتم رو ریختم تو نگاهم و با حرص گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_533

_ این وحشی بازیا چیه درمیاری؟
_ دارم سعی میکنم رامت کنم
_ ولم کن بهراد
_ باید یکبار برای همیشه تکلیف خودم رو روشن کنم
دستم رو از روی آرنجم برداشتم، به عقب هولش دادم و گفتم:
_ تکلیفِ چی؟ تو که دیگه منو از خونواده ام، از شهرم، از کشورم، از هرچیزی که داشتم و نداشتم دور کردی! دیگه چی میخوای ازم؟ دیگه چیو میخوای ازم بگیری؟
پوزخندی صدا داری زد و عقب عقب رفت و روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
_ میتونه بدتر از این سرت بیاد البته اگه بخوای با من لجبازی کنی!
از روی زمین پاشدم، روی مبل پشت سریم نشستم و گفتم:
_ دیگه چی بدتر از اینا ممکنه وجود داشته باشه؟
_ وجود نداره یعنی؟
_ نه
_ پس فکر کنم قضیه ی شیخ های عرب رو فراموش کردی!
با شنیدن کلمه ی شیخ های عرب، آب دهنم رو با ترس قورت دادم و گفتم:
_ چ...چی؟
_ واضح نبود؟ شیخ های عرب عزیزم
_ قضیه این شیخا چیه؟
دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و با لبخند‌ گفت:
_ ببین سپیده، اگه تو با من راه بیای که هیچ؛ اینجا با همدیگه به خوبی و خوشی زندگی میکنیم، هرموقع که من بخوام بهم سرویس میدی، هرکاری که بگم رو انجام میدی و خلاصه هیچ اتفاق بدی نمیفته
پوزخند پر از درد و بغضی زدم و گفتم:
_ همون زندگی شیرین و قشنگ سابقم یعنی!
_ دقیقا
_ و اگه من این شرایط رو قبول نکنم چی؟
دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ و اگه قبول نکنی!
منتظر نگاهش کردم که از جاش پاشد، اومد کنارم نشست و گفت:
_ اون موقع من تو رو به یه قیمت کَلان به یه شیخ عرب میفروشم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_534

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
_ تو...تو اینکار رو نمیکنی، نه؟
_ میکنم، به روح کسی که قبلا تمام زندگیم بود قسم اینکار رو میکنم سپیده؛ شوخی هم ندارم باهات
با ترس نگاهش کردم و چیزی نگفتم که دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
_ چرا یخ کردی؟ چرا داری میلرزی؟
_ بیشرف
_ کی بیشرفه عزیزم؟ کی اذیتت کرده؟
بی توجه به لحن پر از تمسخرش از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره بهراد
_ چرا؟
_ تو از حیوون هم کمتری که یه همچین تصمیم کثیفی گرفتی
بهراد از روی مبل پاشد و اومد دقیقا جلوم ایستاد و گفت:
_ من این تصمیم‌رو نگرفتم، تو با کارات این تصمیم رو میگیری سپیده
دلم میخواست خودم رو جدی و قوی نشون بدم اما ناخودآگاه اشکام از

1401/12/09 17:23

چشمام سرازیر شد و با بغض و زجه گفتم:
_ چرا بهراد؟
سرش رو تکون داد و آروم گفت:
_ چی چرا؟
_ چرا من؟ چرا داری زندگی منو نابود میکنی؟ مگه من چیکارت کردم آخه
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_ من زندگی تو رو نابود نمیکنم سپیده، تو خودت داری زندگی خودت رو نابود میکنی اما نمیفهمی یا نمیخوای که بفهمی!
دستاش رو با عصبانیت پس زدم و از پشت لایه ی اشکی که روی چشمم رو پوشونده بود، گفتم:
_ من دارم زندگیِ خودم رو خراب میکنم؟
_ آره تو
_ بهراد تو دوتا راه میذاری جلوی من، یکی بدتر یکی بدترین و من مجبور از بین این دوتا یکی رو انتخاب کنم
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
_ خوابیدن با من میشه بدتر و زیر یه شیخ عرب میشه بدترین، نه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_535

سرم رو با تاسف براش تکون دادم و همینطور که تند تند اشکای روی صورتم رو پاک میکردم، گفتم:
_ تو انسانیتت رو کاملاً از دست دادی بهراد
_ داری شِر و ور میگی سپیده، داری کم کم حوصلم رو سر میبری و میدونی که اگه حوصلم سر بره چی میشه!
یه چند قدم به سمت عقب رفتم و گفتم:
_ میخوام چندساعت تنها باشم
_ چرا؟
_ میخوام بشینم به این زندگی جدیدم فکر کنم و سعی کنم با خودم کنار بیام
پوزخندی زد و همینطور که با تمسخر میخندید، گفت:
_ اینجا از این حرفا نیست، میخوام تنها باشم و بشینم فکر کنم و این چرت و پرتا رو نداریم!
انگشتم رو بالا آوردم و گفتم:
_ فقط یک ساعت
_ نه
_ بهراد فقط یک ساعت بذار به حال خودم باشم بعد هرچی تو بگی
چشماش رو ریز کرد و به سمتم اومد و گفت:
_ چه نقشه ای داری سپیده؟ چه غلطی میخوای بکنی باز؟
_ هیچی، بخدا هیچی
_ من اگه تو رو بعد از یکسال نشناسم که باید برم بمیرم
دستم رو با حرص روی صورتم گذاشتم و سعی کردم آروم باشم و اوضاع رو بدتر از اینی که هست، نکنم و آروم گفتم:
_ هیچ کاری نمیخوام بکنم بهراد
_ پس بشین همینجا تو سالن
_ باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/09 17:23

??

1401/12/15 22:31

??

1401/12/15 22:31

قبلش یادمون رفت

1401/12/15 22:31

دوباره اومدم خوندم یادم نره چی ب چیه?

1401/12/15 22:35

چند بار بخون ملکه ذهنت بشه مهری بیاد امتحان میگیره ها

1401/12/15 22:56