The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

این گروهو یادم رفته بود??

1401/12/15 23:08

شرمنده

1401/12/15 23:08

برم ببینم گزاشتن بفرستم

1401/12/15 23:09

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_536

به سمت انتهایی ترین مبل داخل سالن رفتم و نشستم؛ بهراد هم کیفش رو از روی زمین برداشت و گفت:
_ من میرم داخل اتاقم اما اینو بدون که این خونه دوربین داره و من از داخل دوربین چک میکنمت و زیر نظر دارمت
سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم تا گورش رو گم کنه و بره.
وقتی که رفت، با دستام صورتم رو گرفتم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم.
میدونستم که قطعا انتخابم اون شیخ های عرب حال به هم زن نبود و مجبور بودم بهراد رو انتخاب کنم اما...اما چی میشد که یه راه بهتر جلو پام قرار داده میشد؟
چی میشد اگه میتونستم فرار کنم و برگردم پیش خونوادم!
دلم برای مامان، بابا، خاله، مینا و حتی...حتی دلم برای میلاد هم تنگ شده بود.
چی میشد اگه یبار دیگه میلاد رو میدیدم یا از اینکه حالش خوبه و مشکلی نداره مطمئن میشدم!
کاش از مامان بابا هم یه خبری میگرفتم و متوجه میشدم که دارن چیکار میکنن و تو چه وضعیتی ان...
کاش، کاش، کاش و هزار کاش دیگه، میدونستم که اینجا نشستن و حسرت خوردن هیچ فایده ای واسم نداشت!
اینم میدونستم که حتی نمیتونم فرار کنم و برگردم پیش خونوادم چون قبل از اینکه بهشون برسم، بهراد یه بلایی سرشون میاورد و اینطوری من نابود میشدم...
از روی مبل پاشدم و با اعصاب خوردی مشغول راه رفتن شدم.
خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار، خودت کمکم کن تا از زندگی نکبتی نجات پیدا کنم.
_ خب؟ تنها موندی؟ فکراتو کردی؟ به نتیجه رسیدی؟
با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون اومدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
_ قرار نبود تصمیمی بگیرم که بخوام به نتیجه ای برسم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_537

سینی قهوه ای که تو دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت:
_ چرا دیگه، قرار شد بین بدتر و بدترین یکی رو انتخاب کنی
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ بدتر
_ خوبه، پس منو ترجیح دادی
_ انتخاب دیگه ای دارم؟
_ انتخاب عاقلانه نه ولی احمقانه چرا
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که سینی رو به سمتم هول داد و گفت:
_ قهوه بخور
یکی از فنجون ها رو از داخل‌ سینی برداشتم، یکم ازش خوردم.
بهراد هم مثل همیشه قهوه ی داغ و تلخش رو یه نفس خورد و گفت:
_ خب بریم سراغ بحث بعدی
_ چه بحثی؟
_ ازدواج داخل ایرانمون که به لطف تو نابود شد و نیمه کاره موند
فنجون رو روی میز گذاشتم و با اخم گفتم:
_ چرا به لطف من؟
_ چون تو به پلیسا خبر دادی
پوفی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ انگار اون همه تو گوش خر یاسین خوندم
_ چی گفتی؟
_ گفتم من پلیسارو خبر نکردم
_ اما یه چیز دیگه شنیدم
_ اشتباه شنیدی
چشم غره ی وحشتناکی رفت و گفت:
_ شنیدم، درست هم

1401/12/15 23:11

شنیدم اما همین یه دفعه رو میبخشم، حواست باشه تکرار نشه دیگه
نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم که با همون لحن تند، گفت:
_ الان باید ازدواج کنیم، من دیگه صیغه و این حرفارو قبول ندارم و تو باید بشی زن قانونی و رسمی و شرعیِ من!
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ تو شرع رو هم قبول داری؟
_ آره
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که از روی مبل پاشد و گفت:
_ همین الان پاشو تا بریم محضر عقد کنیم
_ الان؟!
_ آره از قبل هماهنگ شده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_538

_ کلاً فکر همه جا رو کردی!
_ اینکه آدم هرجایی از دنیا رفیق داشته باشه به همین درد میخوره دیگه
_ میشه امروز نریم؟
_ چرا
_ نمیدونم
دستاش رو پشت سرش گذاشت و با پررویی تمام گفت:
_ باشه نمیریم اما مشکلی نداری که امشب بدون محرم بودن زیر من بخوابی؟ آخه یادمه قبلنا مشکل داشتی!
لبم رو گاز گرفتم و با اخم نگاهم رو به زمین دوختم که بلند خندید و گفت:
_ الان یعنی خجالت کشیدی؟
_ آره اما نه واسه خودم، بلکه واسه تو
_ چرا
_ خجالت نمیکشی انقدر راحت حرف میزنی راجع به این مسئله؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ خجالت؟
_ آره
_ چرا باید خجالت بکشم درحالی که تو حتی از من حامله هم شده بودی
با یادآوری اون بچه نمیدونم چرا یهویی غم‌ تمام وجودم رو گرفت و قلبم رو به درد آورد!
درسته که ناخواسته بود...
درسته که حاصل یه تجاوز بی رحمانه بود...
درسته که من خوشحال نبودم از اون اتفاق...
اما، اما دلم گرفت از اینکه از بین رفت، دلم گرفت از اینکه یه تیکه از وجودم شده بود و من دوستش نداشتم و نتونستم بهش وابسته بشم!
_ چرا بغض کردی؟
از فکر بیرون اومدم و همینطور که آب دهنم رو قورت میدادم تا بغضم نشکنه، گفتم:
_ بغض نکردم
_ من تمام حالتهای تو رو میشناسم
_ بیشتر از خودم که من رو نمیشناسی
چشماش رو آروم باز و بسته کرد و گفت:
_ میشناسم
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم و به این فکر کردم که چرا بهراد اینطوریه؟
یه لحظه عصبی، یه لحظه خوش اخلاق، یه لحظه مهربون و یه لحظه ترسناک!
_ پاشو، پاشو آماده شو که کم کم بریم عقد کنیم و من خیالم راحت بشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_539

بدون اینکه تکون بخورم فقط نگاهش کردم که دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_ پاشو دیگه
یه نگاه چپ به دستش انداختم و خودم از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ مگه اینجا هم محضر داره؟
_ من آشنا دارم
_ همه جا آشنا داری!
_ آدمی نیستم که بی گدار به آب بزنم
_ نه بابا!
_ غیر از اینش بهت ثابت شده؟!
حوصله ی بحث کردنِ باهاش رو نداشتم، اینم میدونستم که من دیگه هیچ راه برگشتی ندارم پس

1401/12/15 23:11

به سمت در سالن رفتم و آروم گفتم:
_ بریم
_ نه نه وایسا، الان نه
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ پس چته؟ بالاخره بریم یا نه؟
_ میریم اما قبلش بیا برو یه دوش بگیر، یه دست لباس نو بپوش؛ ناسلامتی میخواییم عقد کنیما، با این سر و وضع بریم؟!
یه نگاه بی تفاوت به لباسام کردم و گفتم:
_ لباسام چشه مگه؟
_ کثیف و پر از عرق، میدونی چقدر راه اومدیم؟ بیا برو حرف اضافه هم نزن
حتی دیگه حوصله ی بحث کردن یا مخالفت کردن رو هم نداشتم پس پوفی کشیدم و گفتم:
_ حموم کجاست؟
_ ته سالن
_ لباس ندارم
_ من همه چیز رو آماده کردم، برو تو حموم، میذارم پشت در
به سمت حموم رفتم و واردش شدم؛ لباسام رو درآوردم و گوشه ی حموم انداختم.

دوش رو باز کردم و بعد از اینکه آب گرم شد رفتم زیرش ایستادم و چشمام رو بستم!
یعنی واقعا دیگه هیچ راه نجاتی نداشتم و باید به خواسته ی بهراد تن میدادم؟
باید دوباره میفتادم تو اون چاهی که قبلا داخلش بودم و با هزار زحمت خودم رو ازش نجات داده بودم؟
باید دوباره از خونواده ام دور میشدم و تو حسرت ندیدنشون میسوختم؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و از ته دل و بی صدا گریه کردم!
اشکایی که از چشمام پایین میریخت بین ذرات آب گم میشدن و همراه باهاشون پایین میریختن...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_540

دوش آب رو بستم و دوتا تقه به در زدم و گفتم:
_ بهراد؟
هیچ صدایی از اونطرف در نیومد پس دوباره به در کوبیدم و گفتم:
_ بهراد اینجایی؟
_ اره الان میاما
پوفی کشیدم و همونجا منتظر ایستادم که بعد از چندلحظه به در کوبید و گفت:
_ باز کن
_ بذار پشت در و برو
_ گفتم باز کن
_ منم گفتم بذار پشت در و برو
صدای پوزخند زدنش و پشت سر اونم صدای اینکه یه چیزی روی زمین گذاشته باشه اومد و گفت:
_ گذاشتم پشت در
_ باشه برو
لبش رو به در چسبوند و با صدایی که پر از تمسخر بود، گفت:
_ الان فرار کن اما اینو بدون که آخرشب هیچ راه فراری نداری جوجه
با اعصاب خوردی تو آیینه به خودم نگاه کردم و چیزی نگفتم.
دلم نمیخواست دوباره مثل قبل مجبور به این کار میشدم اما انگار سرنوشت من اینطوری رقم خورده بود!
هیچ راه دیگه ای نداشتم و باید با این وضعیت کنار میومدم.
_ من رفتم، در رو باز کن و سبد رو بردار
گوشم رو به در چسبوندم و با شنیدن صدای کفشاش که هر لحظه داشت دورتر میشد خیالم راحت شد که رفته پس در رو باز کردم و سریع سبد رو برداشتم آوردم و داخل و باز در رو بستمش!
حوله ای که روی لباسها بود رو برداشتم و خودم رو خشک کردم و بعد از اون خواستم لباس بردارم که با دیدن چیزایی که برام داخل سبد گذاشته بود، نفس عصبانی کشیدم و با حرص پوفی

1401/12/15 23:11

کشیدم!
این عوضی فکر همه جا رو کرده بود و از قبل همه چیز رو آماده کرد!
لباس رو با کلافگی از داخل سبد برداشتم و خواستم بپوشم که با دیدن لباس بلند و شلوار سفیدی که ته سبد بود نفس راحتی کشیدم.
حداقل الان مجبور نبودم با این لباسی که فقط دوتا تیکه پارچه داشت و همه جام مشخص بود، برم بیرون...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_541

وقتی همه ی لباسام رو پوشیدم، حوله رو داخل سبد انداختم و از حموم بیرون رفتم.
سبد رو گوشه ی دیوار گذاشتم اما حوله رو به در حموم آویزون کردم و به سمت سالن پذیرایی رفتم.

بهراد اونجا نبود پس نفس راحتی کشیدم و روی یکی از مبل ها نشستم.
کاش یه اتفاقی میفتاد که امروز نمیتونستیم بریم محضر و فردا میرفتیم.
حتی یه روز دیرتر فرو رفتن تو این منجلاب هم برام بهتر بود...
_ خب خب میبینم که آماده ای
با شنیدن صدای نحسش از روی مبل پاشدم و به سمت عقب برگشتم.

رفته بود حموم و صورتش رو اصلاح کرده بود و یه کت و شلوار مشکی هم پوشیده بود!
خیلی جذاب شده بود اما نه از چشم من...
نه از چشم‌ منی که بدی ها و زشتی های باطنش رو دیده بودم...
نه برای منی که انقدر ازش ظلم دیده بودم که دیگه ازش متنفر شده بودم...
_ چیه؟ چرا خشکت زده؟
از فکر بیرون اومدم، نگاهم رو ازش گرفتم و با اخم گفتم:
_ هیچی
_ خوب شدم؟
_ نه
_ آره از نگاه خیره ات مشخصه!
پوزخندی زدم و آروم گفتم:
_ من به چی فکر میکنم و تو به چی!
_ به چی فکر میکنی مگه؟
_ هیچی، بریم؟
_ جواب سوال منو بده اول
پوفی کشیدم و نگاهش کردم که سرش رو با کنجکاوی تکون داد و گفت:
_ بگو دیگه
_ به این فکر میکردم که باطنت برخلاف ظاهرت خیلی خیلی زشته!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_542

با این حرفم اخماش رو تو هم کشید و خواست چیزی بگه اما اجازه ندادم و گفتم:
_ خودت اصرار کردی بگم
_ خیلی خب، بریم؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ مگه راه دیگه ای هم داریم؟
_ آره
_ چه راهی؟
لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:
_ شیخهای عرب
با عصبانیت پوفی کشیدم و بی توجه بهش به سمت در رفتم که بلند زد زیر خنده و گفت:
_ خیلی خب حالا ناراحت نشو
محلش نذاشتم و خواستم کفشام رو بپوشم که با پاش کفشام رو به یه سمت دیگه شوت کرد و گفت:
_ اینارو میخوای بپوشی؟
_ نه پس پابرهنه پامیشم میام
_ من نگفتم پابرهنه بیا
_ پس با چی بیام؟
جعبه ای که روی میز کنار در بود رو برداشت و درش رو باز کرد و گفت:
_ با اینا
به کفشای سفید و پاشنه بلندی که داخل جعبه بود نگاه کردم و چیزی نگفتم که جعبه رو به سینه ام زد و گفت:
_ بگیر دیگه وایسادی بِر و بِر به چی نگاه میکنی؟
کفشها رو از

1401/12/15 23:11

داخل جعبه درآوردم و روی زمین گذاشتم و با احتیاط پوشیدمشون.

خیلی وقت بود که کفش پاشنه بلند نپوشیده بودم و راه رفتن باهاش رو فراموش کرده بودم؛ پاشنه های اینا هم انقدر بلند بود که احساس میکردم هرلحظه قراره بیفتم...
_ بریم؟
_ بریم
بازوش رو به سمتم گرفت تا بگیرم اما من بی توجه بهش خم شدم و بند کفشام رو بستم و بعد به سمت در رفتم اما قبل از اینکه خارج بشم دستم رو محکم گرفت و به سمت خودش کشید و گفت:
_ تنت میخاره برای عصبی کردنم؟
با اخم بهش نگاه کردم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که فشار دستش رو محکم تر کرد و گفت:
_ جواب سوالمو بده
_ نه تنم نمیخاره
_ پس این حرکاتت برای چیه؟
_ دوست ندارم دستتو بگیرم
_ مگه دوست داشتنیه؟ مگه به خواسته ی توئه اصلا؟
_ پس به خواسته ی کیه؟!
_ من

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/15 23:11

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_543

پوفی کشیدم و خواستم چیزی بگم که اینبار خودش دستم رو محکم گرفت و فشار داد و گفت:
_ لیاقت نداری باهات خوب رفتار کنم، باید مثل یه حیوون هار رفتار کنم تا حالیت بشه قدر اون لحظه هایی که مهربون و آرومم رو بدونی و اینطوری افسار پاره نکنی!
هرلحظه فشار دستش داشت بیشتر میشد و باعث میشد که دردم بگیره پس سعی کردم تا دستم رو از دستش بیرون بکشم اما اون بی توجه به تلاش من از سالن بیرون رفت و تند تند از پله ها پایین رفت.

به پایین پله ها که رسیدیم بالاخره به زور دستم رو بیرون کشیدم و با اخم گفتم:
_ دستم شکست!
_ حقته
_ چرا یهو عصبی میشی؟
_ تو عصبیم میکنی
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم؛ اونم نفس عمیقی کشید تا یکم آرومتر بشه و بعد یکبار دیکه حلقه ی دستش رو به سمتم گرفت
میدونستم اگه اینبارم باز بخوام اذیت کنم، کارم رسما ساخته اس پس با بی میلی دستم رو از داخل حلقه اش رد کردم و بازوش رو گرفتم؛ اونم که انگار از این کارم خوشش اومده بود لبخندی زد و گفت:
_ آفرین، بریم؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و دوتایی هم قدم به سمت در رفتیم.

درسته هم قدم بودیم اما هم فکر نبودیم!
اون الان خوشحال بود از اینکه تونسته بود از زیربار اعدام شدن و زندان و پلیس و ایران فرار کنه و به هدفش برسه اما من ناراحت بودم از اینکه مجبور شده بودم خونوادم و کشورم و هرچی که داشتم و نداشتم رو ترک کنم و باهاش بیام...
اون الان تو دلش قنج میرفت از اینکه دوباره داشت با من ازدواج میکرد و تصاحبم میکرد اما من قلبم داشت آتیش میگرفت از اینکه باز داشتم زندانی و اسیر یه دیو میشدم‌‌...
همه ی این فکرهای دردناک باعث شد که آه دردناکی بکشم و همین هم توجه بهراد رو بهم جلب کرد!
با تعجب یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چته؟
_ هیچی
_ چرا آه میکشی؟ مگه ناراحتی؟
_ نه خوشحالم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/15 23:11

پاسخ به

این گروهو یادم رفته بود??

به به

1401/12/16 01:09

سوپرایزمون کردی مدیر جوون با اینهمه پارت بعیده ازت?

1401/12/16 16:32

پاسخ به

سوپرایزمون کردی مدیر جوون با اینهمه پارت بعیده ازت?

??

1401/12/16 18:04

پاسخ به

سوپرایزمون کردی مدیر جوون با اینهمه پارت بعیده ازت?

??????

1401/12/16 19:53

ببخشید عشقا

1401/12/16 19:54

فدات گلم ?

1401/12/16 20:03

??نشی جیگر

1401/12/17 01:12

??

1401/12/20 12:24

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_544

به ساعت مچی روی دستش یه نگاهی انداخت و گفت:
_ تیکه میندازی؟
_ نه
_ تیکه میندازی پس!
_ بیخیال بهراد، تو که داری به هدفت میرسی دیگه چته؟
همینطور که با دقت به اطراف نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت:
_ آره درسته، من به تمام هدفام رسیدم
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو به سمت خودش برگردوند و با لبخند چندش آوری گفت:
_ تو آخرین هدفم هستی که الان دارم بهت میرسم
_ شایدم نرسی
در کسری از ثانیه اخماش رفت تو هم و با لحن ترسناکی گفت:
_ یعنی چی؟
_ شاید تو راه تصادف کنیم
با این حرفم باز سریع اخماش باز شد و نچی کرد و گفت:
_ خیالت راحت، راننده های من همشون از دم زبردستن
_ خب چه ربطی به الان داره؟
_ یعنی چی!
به خیابون اشاره کردم و گفتم:
_ ما الان منتظر تاکسیم، چیکار به راننده های زبردست تو دارم من آخه؟
کلمه راننده های زبردست رو با یه طعنه ی خاصی گفتم که اونم انگار به خودش گرفت چون پوزخندی زد و گفت:
_ نه بابا؟
_ آره بابا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_545

همون لحظه یه ماشین شاستی بلند مشکی جلومون ترمز زد و یه مَرد که کت و شلوار پوشیده بود از ماشین‌ پیاده شد، اومد در عقب رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید قربان
با تعجب به اون صحنه نگاه کردم که بهراد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ منتظر راننده ی من بودیم، نه تاکسی!
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم سوار شد، منم پشت سرش سوار شدم و با ناباوری گفتم:
_ تو کلاً همه جا همه چی داری؟
_ دقیقا
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم؛ اونم دستش رو دور شونه ام انداخت و رو به راننده گفت:
_ برو
دستش که دور شونه ام بود داشت اعصابم رو به هم‌ میریخت اما باید تحمل میکردم.

داشتیم میرفتیم ازدواج کنیم و این اول راه من بود!
باید خیلی چیزارو تحمل میکردم؛ باید سر خیلی چیزا کوتاه میومدم و باید خیلی زجر میکشیدم...
_ بعد از عقد کجا بریم
با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم و با اخم گفتم:
_ خونه
_ نه بابا؟
_ چیه مگه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_546

دهنش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم طوری که راننده نشنوه، گفت:
_ انگار خیلی عجله داری نه؟
دستم رو روی صورتش گذاشتم، به سمت عقب هولش دادم و با پوزخند گفتم:
_ میدونی هم خیلی عجله دارم و هم خیلی مشتاقم!
_ میگم که مشخصه دوست داری زودتر به هم برسیم
_ مسخره!
بهراد دیگه چیزی نگفت و فقط حلقه دستش رو تنگ تر کرد و من آرزو کردم که زودتر این مسیر تموم بشه و من بتونم از دست دستهای چندش اون عوضی خلاص بشم!

انگار که خدا این دفعه صدام رو شنید چون همون لحظه راننده کنار خیابون

1401/12/20 12:44

پارک کرد و از ماشین شد و اومد در عقب رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید آقا همینجاست
بهراد یه نگاه به خونه ای که سمت راستمون بود کرد و گفت:
_ همینه؟
_ آره
_ خوبه
از ماشین پیاده شد و اینبار بدون اینکه منتظر من بشه در رو محکم بست!
دندون قروچه ای کردم و از در سمت خودم پیاده شدم؛ بعد هم به سمتش رفتم و گفتم:
_ اینجا که محضر نیست
بهراد با لبخند چندش آوری دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
_ خانومم اینجا که ایران نیست!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_547

چیزی نگفتم و فقط دندونام رو روی هم فشار دادم تا به دستش که دور کمرم بود اعتراضی نکنم که دهنش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_ درضمن ما که نمیتونیم پاشیم بریم بیرون عقد کنیم، ده دقیقه بعد میان میگیرنمون!
اینجا خونه ی دوستمه و اونم یه آشنا پیدا کرده تا عقد بین ما رو بخونن.
حتی دیگه حوصله ی حرف زدن رو هم نداشتم پس بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم؛ اونم بهم گیر نداد و به سمت در خونه رفت.
آیفون رو که زد بعد یه چند لحظه یکی جواب داد و گفت:
_ به به حامدجان بیا داخل
و بالافاصله آیفون رو سرجاش گذاشت و در رو باز کرد.
با تعجب به بهراد نگاه کردم و گفتم:
_ حامد کیه؟
_ بیا بریم داخل اونجا میفهمی
خواست بره داخل اما من سرجام ایستادم و گفتم:
_ پرسیدم حامد کیه؟
_ منم
_ یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم
با اخم دستم رو محکم گرفت و به سمت داخل خونه کشید و گفت:
_ وسط خیابون که نمیتونم برات توضیح بدیم، گمشو برو تو خونه، اونجا میگم برات
وقتی رفتیم داخل، در خونه رو پشت سرش بست و گفت:
_ من باید اعدام میشدم اما نشدم
_ خب؟
_ احتمال داره بیفتن دنبالم و بخوان پیدام کنن پس نمیتونم مثل قبل عادی و راحت زندگی کنم، درسته؟
_ آره خب؟
_ قطعا وقتی من نتونم عادی زندگی کنم، تو هم نمیتونی عادی زندگی کنی
دستام رو بغل کردم و منتظر نگاهش کردم تا بقیه ی حرفش رو بزنه؛ اونم دوتا شناسنامه و کارت ملی از جیبش درآورد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_548

_ از امروز به بعد من حامد زارع و تو هم ترانه مولایی هستی
_ یعنی چی؟ یعنی باید هویت خودم رو عوض کنم؟
_ همه چیزت رو حتی قیافه ات!
اینبار با چشمایی که از تعجب درشت شده بود نگاهش کردم و گفتم:
_ یعنی چی؟!
بازوم رو گرفت و همینطور که به سمت داخل میرفت، گفت:
_ بیا بریم میفهمی خودت
با بهت و تعجبی که از حرف چند دقیقه پیشش داشتم به دنبالش کشیده شدم.
از پله ها که بالا رفتیم، به یه در نیمه باز رسیدیم که بهراد سریع بازش کرد و رفت داخل و در رو پشت سرش بست.
دستش رو از دور بازوم برداشت و رو به دوتا مَرد و

1401/12/20 12:44

یه زنی که اونجا نشسته بودن، گفت:
_ همه چیز حاضره؟
زنه که صورتش غرق در آرایش بود از روی مبل پاشد و چشمکی زد و گفت:
_ حاضرِ حاضره
_ پس زودتر انجام بده تا اون یارو نیومده
_ باشه
بهراد دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ برو عزیزدلم، برو تا حاضرت کنه
خواستم چیزی بگم‌ اما قبل از اینکه دهنم رو باز کنم بهراد فشار کمی به کمرم داد و گفت:
_ منم برم حاضر بشم
نمیدونستم قرار بود چه اتفاقی برام بیفته و چرا بهراد میخواست که چهره ام تغییر کنه و چرا اسمم رو عوض کرده بود و هزار تا سوال دیگه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_549

از فکر بیرون اومدم و پشت سر اون زنِ که اصلا حس خوبی هم نسبت بهش نداشتم، رفتم.

بهراد هم با اون دوتا مَرد به سمت اتاقی که اون سمت سالن بود، رفتن.

زَنه در اتاق رو باز کرد و همینطور که آدامسش رو به طرز خیلی بدی میجوید،
با لبخند چندش آوری گفت:
_ برو تو جیگر
چپ چپ بهش نگاه کردم و رفتم داخل و با دقت به همه جا نگاه کردم.

اتاق پر بود از وسایل گریم و آرایش و خلاصه همه چیز داشت.

_ جیگر برو بشین رو اون صندلی
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_ من اسم سپیده اس، ممنون میشم اگه کاری داری اسمم رو صدا بزنی
_ سپیده؟
_ بله
آدامسش رو باد کرد و گفت:
_ تا جایی که من میمونم اسم شما قراره ترانه باشه
بدون اینکه جوابی بهش بدم، روی صندلی نشستم و به چشمای بی روح و صورت مغمومم تو آیینه زل زدم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_550

چرا به این راحتی خوشبختیم رو با دستای خودم نابود کردم؟

چرا زندگی پدر مادرم رو خراب کردم؟
چرا بخاطر یه عشق دروغین چشمم رو تمام چیزایی که قبلا داشتم، بستم؟

آب دهنم رو تند تند قورت دادم تا اشکای جمع شده تو چشمام پایین نریزه چون از طرز حرف زدن بهراد فهمیدم که اینا نمیدونن
اون من رو به زور آورده و فکر میکنن ما مثلا یه زن و شوهر خلافکار عاشقیم!

با چرخوندن صندلی توسط اون زنه از فکر بیرون اومدم و باز با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
_ چیشد گلم؟
_ چرا یهویی صندلی رو میچرخونی؟
_ خب ترانه جون میخوام بعد از اینکه کارت کلاً تموم شد خودت رو تو آیینه ببینی و سوپرایز بشی!
پوفی کشیدم و با کلافگی زیر لب گفتم:
_ خیلی سوپرایز میشم!

_ چیزی گفتی گلم؟
_ نه
_ پس شروع کنم؟
_ شروع کن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_551

سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم تا وقتی اون داره کارش رو انجام میده، من یکم استراحت کنم.

یادم نمیاد آخرین بار کِی خوابیده بودم و الان بدجور خوابم میومد؛ مخصوصا که اونم سرم

1401/12/20 12:44

رو لب یه دستشور گذاشت و با آب مشغول شستن و ماساژ دادن موهام شده بود!

چشمام بسته بود اما مغزم کار میکرد و حواسم به اطراف بود.

نمیدونم چقدر زمان گذشت که زنِ آروم دستش رو به شونه ام زد و گفت:
_ بلند شو عزیزم

چشمام رو باز کردم و صاف نشستم، اونم دوباره پشت سرم ایستاد و اینبار مشغول سشوآ کشیدن موهام شد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_552

بعد از اینکه کارش با موهام تموم شد، اومد جلوم ایستاد و گفت:
_ حالا بریم سراغ صورتت

_ موهامو چیکار کردی؟
با این حرفم چشمکی زد و گفت:
_ اون سوپرایز بمونه عزیزم

پوفی کشیدم و چیزی نگفتم؛ اونم به سمت میز روبروش رفت و یه جعبه برداشت آورد روی پای من گذاشت و درش رو باز کرد.

دوتا لنز از داخل جعبه درآورد و جلوم گرفت و گفت:
_ طوسی یا خاکستری؟
_ یعنی چی؟

_ دوست داری کدوم لنز رو بزنی؟
_ هیچکدوم!

_ پس طوسی رو میزنم
دستش که داشت به سمت صورتم میومد رو پس زدم و با اخم گفتم:
_ گفتم هیچکدوم
_ عزیزم باید رنگ چشماتم حتما عوض بشه پس آروم بشین و چیزی نگو

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_553

پوفی کشیدم و دستم رو پایین انداختم، اونم با دقت چشمام رو باز کرد و لنز رو داخلش گذاشت.
تاحالا از لنز استفاده نکرده بودم و حس میکردم که آشغالی چیزی تو چشمم رفته پس چندبار پلکام رو باز و بسته کردم و گفتم:
_ این چرا اینطوریه؟
_ یکم بگذره بهش عادت میکنی گلم
_ چشمام داره از کاسه درمیاد، عادتِ چی بکنم آخه؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ عزیزم یکم صبور باش
نفس عصبی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ خدا لعنتت کنه بهراد
_ جانم؟
_ هیچی شما کارتو بکن
سرش رو تکون داد و اینبار مژه ای که قطعا اگه به مژه هام وصل میکرد؛ با کمکش میتونستم پرواز کنم رو از جعبه درآورد که با تعجب صورتم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ نگو که میخوای این رو به من بزنی؟
_ نمیخوام بهت بزنم، میخوام واست مژه بکارم
_ یعنی چی آخه؟
_ عزیزم من کارم رو بلدم پس انقدد غر نزن و چشماتم ببند تا من کارم رو بکنم!
چشمام رو چندبار باز و بسته کردم تا به اون لنز مرخرف عادت کنم
و بعد کامل بستم تا اون میمون زشت کارش رو بکنه و تو دلمم به بهراد و جد و آبادش هرچی فحش ناموصی که بلد بودم و بلد نبودم رو دادم...
یکبار دیگه با دقت بهم نگاه کرد و گفت:
_ حالا تو آیینه به خودت نگاه کن عزیزم
از روی صندلی پاشدم و عادی به سمت آیینه برگشتم اما با دیدن خودم هینی کشیدم و یه قدم به سمت عقب رفتم!
موهای صافم که دیگه قهوه ای شده بود
اما یکم تارهای زیتونی هم داخلش داشت، الان مخلوطی از رنگ طوسی و خاکستری شده

1401/12/20 12:44

بود.
مدلش رو هم فِر کرده بود و همش رو روی شونه هام رها کرده بود.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_554

صورتمم که با وجود لنزهای رنگی و اون مژه های پرپشت و چسبی که روی دماغم زده بود، واقعا تغییر کرده بود!
_ خوشت اومد گلم؟
ار بهت دراومدم و اخمام رو تو هم کشیدم؛ من اون چهره ی ساده ی خودم رو بیشتر دوست داشتم و از این چهره ای پر از تغییر خوشم نمیومد اما...اما مجبور بودم تمام این شرایط رو تحمل کنم و چیزی نگم!
_ عزیزم؟
_ اره خوشم اومد
_ پس چرا اخمات تو همه؟
با اینکه به لنز عادت کرده بودم اما الکی چندبار چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم:
_ بخاطر لنز
_ آهان، خب از اون جهت خیالت راحت چون زود بهش عادت میکنی
_ باشه ممنونم
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
_ فقط مونده لباسات
یه نگاه به خودم انداختم و گفتم:
_ لباسام خوبه که
_ مناسب عقد نیست عزیزم، کجای دنیا رو دیدی عروس یه سارافون و شلوار سفید پوشیده باشه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم
_ مهم نیست، همینا خوبه
_ اصلا حرفشم نزن، وایسا الان یه لباس درست و حسابی برات میارم
اینو گفت و سریع از اتاق بیرون رفت؛ منم با غم به سمت آیینه برگشتم و به چهره ی جدیدم نگاه کردم.
حس میکردم خودم رو نمیشناختم، دیگه الان نه ظاهرم شبیه سپیده بود و نه روحم!
انگار که روز به روز داشتم از خودم دور میشدم...
میدونستم که بهراد برای اینکه نتونن ردمون رو بزنن و پیدامون نکنن اینطوری هویتمون رو عوض کرد اما خب این حالت فر و این مژه ها و این چسب تا کِی قرار بود بمونه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_555

بالاخره بعد از چند روز خراب میشد که!
_ خب من اومدم
از فکر بیرون و از داخل آیینه بهش نگاه کردم.
یه لباس سفید بلندِ آستین دار که یه دنباله ی کوتاه داشت، تو دستش بود و با لبخند بهم زل زده بود.

به سمتش برگشتم که لباس رو تکون داد و گفت:
_ قشنگه؟
_ آره قشنگه
اومد جلو و همینطور که لباس رو به سمتم میگرفت، گفت:
_ بیا بپوشش
لباس رو ازش گرفتم و دستی به موهام کشیدم و گفتم:
_ این موها که با حموم رفتن من دوباره صاف میشه، چه کاریه؟
_ نه عزیزم فر دائم زدم، با حموم رفتن خراب نمیشه فقط باید یک ماه یکبار بیایی برای تمدیدش
_ و این مژه ها؟
_ اونام که دائمه و دوماه یکبار به ترمیم احتیاج داره
_ چسب دماغ چی؟
_ اذیتت میکنه؟
_ نه؟
_ اونم بذار بمونه دیگه، فقط من یه بسته چسب میدم که خودت هی عوض کنی
سرم‌ رو به نشونه ی باشه تکون دادم که به سمت در رفت و گفت:
_ من میرم بیرون، تو لباست رو بپوش بیا، از پایین هم بپوشش که موهات و آرایشت خراب نشه

1401/12/20 12:44

گلم
_ باشه
_ زود بیا
اینو گفت و از اتاق که بیرون رفت، منم دوباره به سمت آیینه برگشتم و اینبار به لباس قشنگی که دستم بود، نگاه کردم.

هم ساده بود و هم زیبا، دقیقا لباسی که دوست داشتم تو عقد با کسی که دوستش داشتم بپوشم اما الان تو عقد با کسی که قراره خودم و زندگیم و آینده ام رو نابود کنه، پوشیدمش...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_556

از آیینه دل کندنم و با بغض مشغول پوشیدن لباسم شدم.
وقتی پوشیدمش حتی برنگشتم تو آیینه به خودم نگاه کنم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
سرم رو پایین انداختم و به سمت سالن رفتم و روی اولین مبلی که اونجا بود نشستم.
اینبار به جای دوتا مَرد، سه تا مرد اونجا نشسته بودن و اون دختره هم نبود
پس با یه حالت معذبی نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم و گفتم:
_ ببخشید، بهراد کجاست؟
سه تاشون با خنده یه نگاه به همدیگه انداختن و اونی که قبل از اینکه برم تو اتاق، اینجا نبود و تازه اومده بود سرش رو با تعجب تکون داد و گفت:
_ بهراد کیه؟
_ بهراد دیگه، همون آقایی که با من اومد اینجا
_ نسبتش با شما؟
صداش خیلی آشنا بود اما نمیدونستم کجا شنیده بودم پس با تعجب و یکم ترس نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ قرار بود ازدواج کنیم
با کنجکاوی به اون دونفر نگاه کرد و گفت:
_ نکنه اون آقایی که چند دقیقه پیش رفت رو میگه؟
چشمام از حدقه بیرون زد و با استرس گفتم:
_ رفت؟!
_ بله
_ کجا؟
_ نمیدونم والا، دیگه اینجا کاری نداشت که بخواد بمونه خب
_ یعنی چی که کاری نداشت؟
اینجا چخبره؟ بهراد کجا رفته؟
شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و همینطور که به مبل تکیه میداد، گفت:
_ شما رو به ما تحویل داد تا به شیخهایی که قراره امشب بیان اینجا بفروشیم دیگه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_557

با این حرفش تمام سلولهای بدنم یخ زد و با وحشت یه قدم به سمت عقب رفتم.

یعنی...یعنی چی که بهراد رفته؟ من چرا حرفاشونو متوجه نمیشم؟
باورم نمیشه بهراد عوضی، کسی که اونطوری ادعا میکرد که از کاراش پشیمون شده..
الان اینطوری این بلا رو سر من آورده باشه!
باورم نمیشه به این سرنوشت زشت و کثیف دچار شده باشم...
از بهت بیرون اومدم و با ترس به سمت در خروجی دویدم اما هرچی در رو کشیدم باز نمیشد!
در رو قفل کرده بودن تا نتونم برم و این یعنی بیچاره شدم.

به سمتشون برگشتم که دیدم همشون سرشون رو روی زانوهاشون گذاشتن و دارن بلند بلند میخندن!
همین کارشون باعث شد بغض کنم و با ناامیدی به در تکیه دادم؛ حتما دارن به اینکه دارم واسه فرار تقلا میکنم میخندن چون میدونن هیچ راهی برای فرار

1401/12/20 12:44

کردن ندارم...
_ بیا اینجا بابا نترس
با شنیدن صدای بهراد سرم رو بلند کردم و با تعجب بهشون نگاه کردم که همون پسری که جدید بود، با خنده گفت:
_ صدام رو تغییر داده بودم تا یکم بخندیم
_ یعنی...یعنی چی؟
_ یعنی من بهرادم دیگه
با تعجب و با دقت بهش نگاه کردم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.

این بهراد کجا و اون بهراد قبلی کجا؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_558

موهاش و چشماش دقیقا مثل من خاکستری شده بود و مدل ابروهاش رو عوض کرده بود و حتی وسط ابروش یه جای شکستگی کاملا طبیعی به وجود اورده بود و ریش و سیبیلش رو هم کامل زده بود!
_ خیلی عوض شدم نه؟
چند قدم به سمت جلو رفتم و گفتم:
_ خیلی
_ تو هم عوض که شدی هیچ خوشگل تر هم شدی
بدون اینکه چیزی بگم هی بهش نزدیکتر شدم تا مطمئن بشم که خودشه.

برای اولین بار تو عمرم تا این حد از اینکه بهراد اینجا بود خوشحال بودم و خدا رو تو دلم شکر میکردم!
وقتی دقیقا بهش رسیدم دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم:
_ خودتی؟
_ خودمم بابا
_ خیلی عوضی که اذیتم کردی
_ ترسیدی؟
_ زیاد
_ ببخشید
دستم رو از صورتش جدا کردم و یه قدم به سمت عقب رفتم که سریع دستم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟
_ هیچ جا
_ سپیده اون لحظه ای که فهمیدی من بهرادم و چشمات پر از شوق شد، من اون لحظه رو خیلی دوست داشتم
سرم رو پایین انداختم و پوزخندی زدم و گفتم:
_ ترانه
_ چی؟
_ کسی که جلوت ایستاده دیگه سپیده نیست، ترانه اس!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_559

با این حرفم لبخندی زد و گفت:
_ میبینم که خوب با این شرایط کنار اومدی!
_ راه دیگه ای هم دارم؟
_ آره راه دیگه ای هم داری
با تعجب نگاهش کردم که با دیدن بدجنسی تو چشماش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ اگه منظورت شیخهای عربه که...
حرفم رو قطع کرد و با خنده گفت:
_ دقیقا منظورم همونان
_ ممنون میشم دیگه بیخیال این شوخی بشی، اوکی؟
_ اوکی
پوفی کشیدم و خواستم روی یکی از مبلها بشینم که با شنیدن صدای اون دختری که گریمم کرده بود بیخیال نشستن شدم و به سمتش برگشتم...
_ تا نیم ساعت دیگه کسی که قراره عقدتون کنه میرسه فقط قبلش شما بیایید تا من عکس شناسنامه هاتون رو حل کنم
بهراد دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ آره بریم که دیر نشه
بعد هم پشت سر اون دختره راه افتاد و منم دنبالش کشیده شدم.

وارد اتاقی که ته سالن بود شدیم که با دیدن تمام تجهیزات عکاسی ابروهام رو بالا انداختم و رو به اون دختره گفتم:
_ شما کارتون اینه نه؟!
پارچه ای که روی دوربین عکاسی بود رو برداشت و با تعجب گفت:
_ جانم؟
_ پرسیدم شما کارتون اینه نه؟ من اولش فکر کردم از

1401/12/20 12:44

دوستان بهرادید
لبخندی زد و همینطور که دوربین رو تنظیم میکرد، گفت:
_ از دوستان بهرادجانِ عزیز که هستیم ولی خب کارمونم همینه
_ از تجهیزاتتون کاملا مشخصه
بهراد دستش رو از پشت کمرم برداشت و موهاش رو جلوی آیینه مرتب کرد، بعد هم روی صندلی نشست و گفت:
_ اول عکس منو بگیر

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_560

منتظر کنار اتاق ایستادم تا کار بهراد تموم بشه و بعد منم رفتم روی صندلی نشستم تا ازم عکس بگیره.

_ عزیزم یکم سرت رو بالاتر بگیر
سرم رو بالاتر گرفتم و با بغض به دوربین نگاه کردم که عکس رو گرفت و وقتی که چک کرد و مطمئن شد که خوب شده، گفت:
_ حله عزیزم پاشو
_ تموم شد؟
_ آره گلم
از روی صندلی پاشدم که بهراد به سمت در رفت و گفت:
_ چقدر دیگه آماده اس؟
_ نهایت ده دقیقه دیگه
_ دمت گرم بابا دختر
لبخندی زد و با ذوق ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ دست کم گرفته بودی منو؟
_ نه ولی خب فکر نمیکردم انقدر سریع باشی و با کیفیت کار کنی
_ گفتم که کار ما حرف نداره
بهراد در اتاق رو باز کرد و گفت:
_ پولی هم که میگیرید حرف نداره ها!
دختره بلند زد زیر خنده و چیزی نگفت، بهراد هم با خنده دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بیا بریم قربونت برم
بدون اینکه چیزی بگم یا حتی تشکری از اون دختر بکنم، جلوتر از بهراد از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
_ بهراد دستشویی کجاست؟
_ عادت کن بهم بگی حامد
_ خب حالا همون، گفتم دستشویی کجاست
با دستش به ته سالن اشاره کرد و گفت
_ اونجاست، همون در قهوه ای پر رنگه
سرم رو تکون دادم و به اون سمت رفتم و وارد دستشویی شدم و در رو بستم.

به در پشت سرم تکیه دادم و تو آیینه به چهره ای که نمیشناختم و به شدت برام غریبه بود نگاه کردم!
نفس پر از دردی کشیدم و آب دهنم رو تند تند قورت دادم تا اشکام جاری نشه.

داشتم خفه میشدم اما نمیتونستم نفس بکشم...
داشتم زیر بار این همه اتفاق سنگین له میشدم اما هیچکاری نمیتونستم بکنم...
داشتم میمردم اما مجبور بودم ادای زنده ها رو دربیارم!
شیر آب رو باز کردم و دستام رو شستم؛ دلم میخواست سرم رو زیر آب بگیرم اما اینکار مساوی بود با خراب شدن کل آرایشم پس به پاشیدن چند قطره به صورتم افاقه کردم و شیر آب رو بستم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/20 12:44