The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

?

1401/12/23 20:14

??

1401/12/23 22:16

چرا قسمت ها صحنه دار میشع میره تا یک هفته بعد ?

1401/12/23 22:47

دم عید سپیده داره خونه تکونی می‌کنه

1401/12/24 00:38

پاسخ به

دم عید سپیده داره خونه تکونی می‌کنه

بالاخره اونم یه زن متاهله دیگ

1401/12/24 00:39

پاسخ به

چرا قسمت ها صحنه دار میشع میره تا یک هفته بعد ?

یادم میره?????

1401/12/24 00:41

پاسخ به

دم عید سپیده داره خونه تکونی می‌کنه

???ج ررررر

1401/12/24 00:41

پاسخ به

بالاخره اونم یه زن متاهله دیگ

والا

1401/12/24 00:41

پاسخ به

بالاخره اونم یه زن متاهله دیگ

بله تازه رفتن اسباب کشی هم داره دوربرش بهم ریخته اس

1401/12/24 00:46

پاسخ به

بله تازه رفتن اسباب کشی هم داره دوربرش بهم ریخته اس

دل خوشیم نداره

1401/12/24 00:47

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_561

از دستشویی که بیرون رفتم، صدای آیفون خونه بلند شد و همزمان باهاش غوغایی تو دل من به پا شد!
تا چند لحظه ی دیگه قرار بود به عقد مَردی که زندگیم رو خراب کرده بود دربیام و برای همیشه با دیدن دوباره ی خونواده ام خداحافظی کنم و این یعنی اوج بدبختی...
اما خب از یه طرف هم خدارو شکر میکردم برای اینکه اون کابوس شیخهای عرب به واقعیت تبدیل نشده بود و حداقل فقط مجبور بودم بهراد رو تحمل کنم نه کَس دیگه ای رو...
_ عزیزدلم بیا اینجا
با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون اومدم و با قدمهای آروم و بی میل به سمتش رفتم؛ یکی از اون مَردهایی که اونجا در رو باز کرد و رو به بهراد گفت:
_ خودشه
_ خب خوبه
بهش که رسیدم دستم رو محکم گرفت و کنار گوشم گفت:
_ حواست باشه جلو این یارو به من نگی بهراد، بگو حامد، خب؟
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم که دستم رو به سمت دهنش برد و بوسه ای بهش زد و گفت:
_ آفرین ترانه جان
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که همون لحظه کسی که قرار بود عقد بینمون رو بخونه وارد خونه شد و بلند سلام کرد.

همگی جواب سلامش رو دادیم، اونم اومد روی یکی از مبلها نشست و گفت
_ عروس و داماد شما هستید؟
بهراد همینطور که داشت به من نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت:
_ بله
_ شناسنامه هاتون رو به من بدید و بفرمایید بشینید
همون لحظه اون دختره با سر و صدا از اتاق بیرون اومد و گفت:
_ شناسنامه هاشون اینجاست
و به سمتمون اومد و شناسنامه ها رو به اون مردِ داد و گفت:
_ بفرمایید
_ ممنونم، عروس و داماد بفرمایید بنشینید
بهراد به سمت مبل روبروییش رفت و نشست، منم کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم.

چه لحظه ی غمگین و دردناکی بود برای من!
لحظه ای که باید با لباس عروس پف دارم کنار کسی که عاشقش بودم نشسته باشم و مینا و خاله بالای سرم تور گرفته باشن و مامان در حال قند سابیدن باشه و بابا با نگاه حمایتگرش بهم نگاه کنه اما حیف که تمام این رویاهارو باید با خودم به گور میبردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_562

_ هیچی
_ بهراد رو چندساله میشناسمش؛ درسته یه مدت تو کار خلاف و اینا افتاد اما پسر خوش قلبیه
نیشخندی به این حرفش زدم و با طعنه گفتم:
_ آره خیلی زیاد خوش قلبه!
_ بازم آرزو میکنم که خوشبخت بشید
_ ممنونم از لطفت
لبخندی بهم زد و به سمت بهراد رفت تا بهش تبریک بگه؛ منم شناسنامه هایی که روی میز بود رو برداشتم و بازشون کردم.
اولی که مال بهراد بود پس بستمش و به دومی نگاه کردم.

اسم ترانه مولایی و اون عکسی که از این چهره ی عجیب غریب و جدیدم گرفته شده بود، بهم دهن کجی

1401/12/24 08:23

میکرد!
ورق زدم و به صفحه ی دوم نگاه کردم و اینبار با دیدن اسم حامد زارع بغض کردم و زیرلب گفتم:
_ دیگه همه چیز تموم شد
_ تازه همه چیز شروع شده عزیزم
با شنیدن صدای بهراد چشمم رو از صفحه ی شناسنامه گرفتم و بهش نگاه کردم.

با لبخند مهربونی داشت نگاهم میکرد اما این لبخند از هر چیزی برای من دردناک تر بود!
_ بریم؟
_ بریم
شناسنامه ها رو ازم گرفت و بعد از اینکه از اون سه تا خداحافظی کرد، دستم رو گرفت و به سمت در خروجی رفت.

تو یه هاله ی مبهمی بودم و حتی از اون سه تا خداحافظی هم نکردم؛ همینطور دنبال بهراد کشیده شدم تا اینکه کلاً از خونه خارج شدیم.
نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
_ چه هوای خوبی، تو این هوا فقط باید قدم زد
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و آروم گفتم:
_ میشه بریم خونه؟
_ چرا؟ من میخواستم بریم یه جایی با هم غذا بخوریم که
_ میشه غذا رو بگیری اما بریم خونه بخوریم؟ حوصله ی بیرون موندن ندارم
_ باشه میریم خونه
_ ممنونم
چیزی نگفت و به سمت ماشینی که باهاش اومده بودیم و منتظر اونطرف خیابون ایستاده بود رفت و منم دنبالش رفتم.

به خیابون که رسید منتظرم ایستاد تا با همدیگه رد بشیم و وقتی که رد شدیم در ماشین رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید
حتی حوصله ی لجبازی رو هم نداشتم پس بدون اینکه چیزی بگم سوار شدم، اونم سوار شد و به راننده گفت:
_ حرکت کن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_563

بعد از اینکه از یه رستوران دوتا پیتزا سفارش داد و خرید، بنا به خواسته ی من به سمت خونه رفتیم.
در خونه رو با کلید باز کرد و کنار ایستاد تا من برم داخل، خودش هم پشت سرم اومد تو و در رو بست.
درسته که کار زیادی نکرده بودم اما احساس خستگی شدیدی داشتم پس سریع به سمت مبلها رفتم و روی یکیشون نشستم.

با غم به لباس سفید و قشنگم نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ هنوز باورم نمیشه!
_ چیو باورت نمیشه؟
سرم رو با حواس پرتی بلند کردم و گفتم:
_ هان؟
_ گفتی هنوز باورت نمیشه
_ من گفتم؟
_ سپیده خوبی؟ چرا هذیون میگی؟
_ خوب؟ نه خوب نیستم!
یه چندلحظه ایستاد نگاهم کرد و بعد جعبه های پیتزا رو روی اپن گذاشت و اومدم کنارم روی مبل نشست و گفت:
_ سپیده من از بعد عقد یه تصمیمی گرفتم
تصمیمش برام هیچ اهمیتی نداشت؛ دیگه چی بدتر از اینی که الان هستم میخواست سرم بیاره؟
دیگه قرار بود چه اتفاقی برام بیفته و چه خبر بدی بهم برسه؟!
_ سپیده با توام!
از فکر بیرون اومدم، سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ بله؟
_ میگم من یه تصمیمی گرفتم
_ چه تصمیمی؟
آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم گفت:
_ من دلم نمیخواد آدم بدی باشم اما هستم، سعی میکنم خوب باشم اما

1401/12/24 08:23

نمیتونم، من...من اراده ام در برابر خوب بودن خیلی ضعیفه و همیشه شکست میخورم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_564

به سمتش برگشتم و با کنجکاوی نگاهش کردم که ادامه داد:
_ من میدونم زندگی خیلیا رو خراب کردم، میدونم زندگی تو رو خراب کردم، همه ی اینارو میدونم اما...اما من تو رو بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوستت دارم
با این حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو من رو فقط بخاطر یه شباهت مسخره دوست داری
_ نه اینطور نیست
_ دقیقا همینطوره
_ شاید اولش اینطور بود اما الان نه، الان من تو رو بخاطر خودت دوست دارم نه شباهتی که با کَس دیگه ای داری!
نگاهم رو ازش گرفتم و با بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد، گفتم:
_ تو منو دوست داری بهراد؟
_ دارم سپیده، دارم
_ یه آدم عاشق، تنها چیزی که براش مهمه خوشبختی معشوقشه!
عاشق خودخواه نیست؛ عاشق زندگی کسی که دوستش داره رو نابود نمیکنه!
عاشق خودش رو به آب و آتیش میزنه تا بتونه معشوقش رو خوشحال کنه بهراد...
از روی مبل پاشد و با اعصاب خوردی مشغول راه رفتن توی سالن شد و گفت:
_ من نمیتونم تو رو دور از خودم تحمل کنم
_ منم نمیتونم تو رو نزدیک خودم تحمل کنم بهراد
از روی مبل پاشدم و از پشت لایه اشکی که تو چشمام جمع شده بود، گفتم:
_ تویی که میگی نمیتونی دوری من رو تحمل کنی، چطور میتونی اجازه بدی خونوادم دوری من رو تحمل کنن؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_565

با دستش محکم به سینه اش زد و گفت:
_ اره من خودخواهم و نمیذارم تو از کنارم جُم بخوری؛ خونوادت واسه من مهم نیستن همونطور که خونواده ی خودم واسم مهم نیستن، خب؟
اشکای روی صورتم رو پاک کردم و با پوزخند گفت:
_ یهو هم یه روز صبح پاشدی دیدی من نفس نمیکشم
_ یعنی چی؟ این حرفا چیه میزنی؟
_ احتمال مُردن یه آدم مُرده، خیلی بیشتر از احتمال مُردن یه آدم زنده اس!
گیج نگاهم کرد و با اخم گفت:
_ فلسفی حرف نزن من حوصله ی فکر کردن ندارم
_ منم حوصله ی حرف زدن ندارم، میخوام برم بخوابم
اینو گفتم خواستم به سمت اتاق ته سالن برم که سریع به طرفم اومد و دستم رو گرفت و گفت:
_ وایسا
_ چیکارم داری بهراد؟ خسته ام بذار برم
_ من هنوز در مورد تصمیمم حرف نزدم
_ نمیخوام بدونم، نمیخوام زندگیم تلخ تر از اینی که هست بشه
دستش رو روی دوتا بازوهام گذاشت و گفت:
_ تلخ تر نمیشه، تصمیمم تو رو خوشحال میکنه سپیده
با تعجب یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ خوشحالم میکنه؟
_ بله خیلی زیاد هم خوشحالت میکنه!
_ چیه که میتونه تو این موقیعت من رو خوشحال کنه؟ اصلا مگه دیگه چیزی هم هست که بتونه من

1401/12/24 08:23

رو خوشحال کنه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_566

منتظر نگاهش کردم تا ببینم میخواد چی بگه که تو چشمام زل زد و گفت:
_ من تصمیم گرفتم تا زمانی که خودت نخوایی دیگه بهت دست نزنم، هروقت خودت، از ته ته دلت از اینکه با من باشی راضی بودی اون موقع بهت دست میزنم
با تعجب تو چشماش زل زدم تا ببینم حقیقت میگه یا داره اذیتم میکنه اما جز صداقت چیزی تو چشماش ندیدم پس گفتم:
_ داری راست میگی؟
_ راست میگم
_ اذیتم که نمیکنی بهراد؟
_ اذیتت نمیکنم
_ نمیتونم باور کنم، از بس اذیتم کردی نمیتونم قبول کنم که الان میخوایی بهم کمک کنی!
پوزخند تلخی زدم و دستاش رو از دور بازوهام برداشت و گفت:
_ یعنی من در این حد آدم بدی ام؟
یه قدم ازش دور شدم و با اخم گفتم:
_ ادای آدمای مظلوم رو درنیار بهراد، خودت بهتر از من میدونی که تنها صفتی که بهت نمیخوره مظلوم بودنه!
دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت و گفت:
_ باشه حق با توئه اما من فعلا این تصمیم رو گرفتم، جدی هم گرفتم!
_ قول میدی؟ قول میدی تا خودم نخوام حتی نزدیکم نشی؟
_ اره قول میدم
دستام رو بغل کردم و با جدیت گفتم:
_ پس من میخوام شبا تو یه اتاق دیگه بخوابم
_ نه به اینکار نه راضی هستم و نه اجازه میدم
_ دیدی گفتم داری دروغ میگی؟
_ دروغ نمیگم اما نمیتونم تحمل کنم که بری تو یه اتاق دیگه بخوابی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_567

پوفی کشیدم و خواستم برم چون حوصله ی اراجیفش رو نداشتم اما دوباره بازوم رو گرفت و سریع گفت:
_ تو یه اتاق میخوابیم اما نه روی یه تخت؛ دوتا تخت یه نفره تو دوتا گوشه ی اتاق میذارم، خوبه؟
نگاهم رو از انگشتاش که محکم دور دستم پیچیده بود گرفتم و گفتم:
_ اینطوری خوبه البته اگه سر قولت بمونی
_ گفتم که میمونم
_ ببینیم و تعریف کنیم آقا بهراد
_ هم میبینیم و هم تعریف میکنیم سپیده خانم
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ حالا میتونم برم بخوابم؟ باور کن چشمام دیگه باز نمیشه دارم میمیرم از بی خوابی
_ بخوابی؟ پس پیتزاها چی؟
یه نگاه به جعبه های پیتزا انداختم و با بی میلی گفتم:
_ نه گرسنه ام نیست
_ یعنی چی که گرسنه ات نیست؟ تا یک ساعت پیش گرسنه ات بود
_ نه من هیچ حرفی از غذا نزدم، تو غذا میخواستی
به سمت جعبه های پیتزا رفت و گفت:
_ آره خب من میخواستم و الانم به شدت گشنمه جوری که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره
شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
_ خب برو بشین پیتزات رو بخور
_ تو هنوز بعد از این همه وقت نمیدونی من از تنها غذا خوردن بدم میاد؟
_ الان چه کمکی از دست من برمیاد؟
_

1401/12/24 08:23

اینکه بیایی بشینی کنارم و با هم غذا بخوریم بعد بریم بگیریم بخوابیم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_568

چون نرم شده بود منم یکم ترسم ریخته بود پس اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ اما من میخوام که برم بگیرم بخوابم و میرم
با شنیدن این حرفم و لحن لجبازم از روی مبل پاشد و گفت:
_ چی گفتی؟
ناخودآگاه یه قدم به سمت عقب رفتم و گفتم:
_ من؟
_ آره تو
_ گفتم که میخوام برم بخوابم
اومد جلوم ایستاد و با اخم و عصبانیت گفت:
_ دفعه آخرت باشه که صدات رو برای من بلند میکنی وگرنه از اون تصمیمی که گرفتم پشیمون میشم، فهمیدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و برای اینکه یوقت عصبانی نشه و از تصمیمش پشیمون نشه، با لحن آرومی گفتم:
_ من فقط خوابم‌ میومد، همین
_ منم گفتم بیا بشین با هم غذا بخوریم، همین
_ خیلی خب میام
لبخند موفقیت آمیزی زد و گفت:
_ حالا شد، بریم؟
_ بریم
به سمت مبلها رفت، منم پشت سرش رفتم و روی مبل تک نفره ای نشستم تا نتونه کنارن بشینه.
یکی از جعبه های پیتزا رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بفرمایید
جعبه رو ازش گرفتم و زیرلب طوری که خودمم به زور شنیدم گفتم " مرسی "
در حعبه اش رو باز کردم و یه پیتزا از داخلش برداشتم و با بی میلی یه گاز بهش زدم.
_ خوشمزه اس؟
به بهراد که داشت با اشتها پیتزاش رو میخورد نگاه کردم و گفتم:
_ بد نیست
_ بد نیست؟ معرکه اس معرکه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_569

بعد از اینکه پیتزامون رو خوردیم بالاخره بهراد رضایت داد که بریم کپه ی مرگمون رو بذاریم.
خودش به سمت اتاق رفت و منم پشت سرش رفتم؛ در رو که باز کرد کنار ایستاد تا برم تو اما من بدون اینکه به داخل نگاه کنم، گفتم:
_ هنوز که قضیه ی تخت ها رو حل نکردی
_ چرا دیگه کلاً قبل از اینکه به تو بگم اینکار رو کردم
اینبار با دقت به داخل نگاه کردم و با دیدن دوتا تخت یک نفره ای که از هم کاملاً دور بودن، نفس راحتی کشیدم و رفتم داخل.
به سمت تختی که سمت راست بود رفتم و روش نشستم و گفتم:
_ بهراد یه سوال؟
بهراد در اتاق رو بست و رفت جلوی آیینه ایستاد و مشغول باز کردن کرواتش شد و گفت:
_ بپرس سوالتو
_ چیشد که این تصمیم رو گرفتی؟
از داخل آیینه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چون دیگه خسته شدم از این عشق یکطرفه، میخوام منتظر بمونم تا تو هم عاشقم بشی
سرم رو پایین انداختم و زیرلب گفتم:
_ من هیچوقت عاشقت نمیشم
_ چیزی گفتی؟
_ آره گفتم من عاشقت نمیشم
کرواتش رو روی میز انداخت و همینطور که دکمه های بولیزش رو باز میکرد، گفت:
_ میشی، البته میدونم که طول میکشه
جوابی به این حرفش ندادم و بجاش گفتم:
_ من

1401/12/24 08:23

میخوام یه کاری بکنم
_ چیکار؟
از روی تخت پاشدم و با لحنی که سعی میکردم کاملا آروم و تاثیرگزار باشه، گفتم:
_ من میخوام از حال پدر و مادرم با خبر بشم، از زنده بودنشون
_ خب؟
_ میخوام بهشون زنگ بزنم و صداشون رو بشنوم
ابروهاش رو بالا انداخت و با اخم گفت:
_ اصلا راه نداره
_ یعنی چی که راه نداره؟ چرا؟!
_ با تلفن خیلی راحت ردمون رو میزنن
_ خب بریم بیرون از خونه زنگ بزنم
_ رد کشوری که داخلش هستیم رو میزنن
دستام رو تو هم گره کردم و با استرس گفتم:
_ خیلی خب زنگ بزنیم اما من حرفی نمیزنم و فقط صداشون رو میشنوم
_ الان برای ما هر ریسکی اشتباهه!
پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ ای بابا خب اصلا تو پشت تلفن حرف بزن و الکی بگو که مثلا منزل فلانی، اینطوری نه کسی شک‌ میکنه و نه ردمون رو میزنن...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_570

بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد؛ منم با اینکه آدم التماس کردن نبودم اما فقط بخاطر اینکه مطمئن بشم حال خونواده ام خوبه و خیالم راحت بشه؛ کف دستام رو به هم چسبوندم و گفتم:
_ لطفا، خواهش میکنم اینکار رو بکن
_ خیلی خب باشه اما با تلفن خونه نمیزنیم
_ باشه پاشو بریم بیرون زنگ میزنیم بهشون
بی توجه به حرفم روی تختش دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید، منم متعجب از این حرکتش گفتم:
_ چرا خوابیدی پس؟! من میگم بریم بی...
حرفم رو قطع کرد و با جدیت گفت:
_ من خوابم میاد، خسته ام، کلافه ام، حوصله ی بیرون اومدن ندارم پس الان دهنت رو ببند بذار یه چندساعت کپه ی مرگم رو بذارم، بعد میریم
بدون اینکه چیزی بگم با اخم نگاهش کردم؛ اونم چشم غره ی وحشتناکی رفت و پتو رو روی سرش کشید.
واقعا درکش نمیکردم؛ یه دقیقه خوش اخلاق بود و یه دقیقه بداخلاق!
انگار خودشم نمیدونست چی میخواد و فازش چیه...
_ بگیر بخواب دیگه، واسه چی وسط اتاق ایستادی داری نفس عصبی میکشی؟
با حرص به تختش نگاه کردم و گفتم:
_ اینجا نفس کشیدنم جرمه؟!
_ نه جرم نیست اما الان صدای نفسهای عصبیت داره رو مخم راه میره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_571

چپ چپ نگاهش کردم و خواستم برم بگیرم بخوابم اما با دیدن لباس تو تنم سرجام ایستادم و گفتم:
_ بهراد خوابیدی؟
_ نه
_ من باید با این لباس بگیرم بخوابم؟
_ کمد سمت راست واسه توئه، از اونجا لباس بردار و دیگه هم حرف نزن
به سمت کمدی که گفته بود رفتم و درش رو باز کردم.
با دیدن اون همه لباس، یکی از ابروهام رو بالا انداختم و زیرلب گفتم:
_ چه ریخت و پاشی هم کرده
نصف لباسا خیلی باز بودن پس کلی گشتم تا تونستم یه تاپ و شلوار پیدا کنم.
در کمد رو

1401/12/24 08:23

بستم و یه نگاه به بهراد انداختم، فکر کنم خوابش برده بود اما خب زیادم قابل اعتماد نبود پس از اتاق بیرون رفتم تا تو سالن لباسام رو عوض کنم...
جلوی آیینه ای که تو سالن بود ایستادم و زیپ لباسم رو باز کردم و به زور درآوردمش؛
بعد هم با سرعت نور تاپ و شلواری که از کمد برداشته بودم رو پوشیدم...
لباس رو بردم داخل اتاق و توی کمد گذاشتم؛
بعد هم با خستگی روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا یکم بخوابم...
_ سپیده؟ پاشو دیگه چقدر میخوابی تو!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_572

غلتی زدم و خمیازه ای کشیدم که بهراد دوباره تکونم داد و گفت:
_ پاشو دیگه سپیده، پاشو
یکی از چشمام رو به زور باز کردم و با خواب آلودگی گفتم:
_ چیکار داری بابا؟ بذار بخوابم
_ دیگه چقدر میخوای بخوابی؟
_ زیاد نخوابیدم که، تازه خوابم برده
با این حرفم یه ضربه تو پیشونیم زد تا خوابم بپره و گفت:
_ پاشو ببینم، از دیروز تا حالا خوابیده تازه میگه زیاد نخوابیدم
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با اخم گفتم:
_ دستت بشکنه
_ چیزی گفتی؟!
_ نه
_ اما انگار من یه چیزی شنیدما
_ نه اشتباه شنیدی
_ خب پس پاشو، پاشو یه چیزی درست کن که خیلی گشنمه
پاشدم روی تخت نشستم و همینطور که خمیازه میکشیدم، گفتم:
_ ساعت چنده؟
_ ده صبح
_ اوه چقدر خوابیدیم
_ پاشو یه چیزی درست کن دیگه، گشنمه
از روی تخت پاشدم و همینطور که به سمت دستشویی میرفتم، گفتم:
_ اول باید بریم به خونواده ام زنگ بزنم
_ غذا درست کن بعد تا آماده بشه میریم و میاییم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/24 08:23

بف

1401/12/24 08:23

پاسخ به

رو خوشحال کنه؟ |?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」 ♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_566 منتظر نگاهش کر...

مسخره ?

1401/12/24 11:37

دیگ نمیخا س ک س بکنن

1401/12/24 11:38

قهرم اصن

1401/12/24 11:38

پاسخ به

دیگ نمیخا س ک س بکنن

حسودیشون میشه ما چارتا چیز یاد بگیریم

1401/12/24 14:48

?

1401/12/24 15:09

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_573

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و وارد سرویس شدم.

جلوی آیینه ایستادم و به چهره ی پژمرده و خستم نگاه کردم!
با اینکه چندین ساعت خوابیده بودم اما چشمام قرمز بود و خستگی از داخلش میبارید...
شیرآب رو باز کردم و یه چندبار به صورتم آب پاشیدم تا خواب از چشمام بپره و بعد از سرویس بیرون رفتم.

خداروشکر بهراد تو اتاق نبود پس با خیال راحت جلوی آیینه ایستادم؛ موهام رو شونه کردم و دم اسبی بالای سرم بستم و بعد از اتاق بیرون رفتم.
جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت یه فیلم ترکی تماشا میکرد.

منم بی توجه بهش به سمت
آشپزخونه رفتم و خدا خدا کردم که یخچال خالی باشه تا بتونم بهونه بیارم و غذا نپزم چون اصلا حوصله اش رو نداشتم...
متاسفانه همه چیز تو یخچال داشتیم و نمیتونستم بهونه بیارم پس یه بسته گوشت برداشتم تا گوشت تابه ای درست کنم.

ماهی تابه رو روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم که با شنیدن صدای بهراد از جا پریدم!
_ چی میخوای بپزی؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و با ترس گفتم:
_ چرا یهو میایی پشت سرم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_574

_ یهو نیومدم که، تو چرا انقدر تازگیا ترسو شدی؟
_ ترسو نشدم، حواسم اینجا نبود
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ حواست کجا بود؟
_ پیش خونواده ام، اینکه الان کجان؟ حالشون خوبه؟ اینکه تو سر قولت موندی یا اینکه بد قولی کردی و هزار تا فکر دیگه...
روی صندلی نشست و با پوزخند گفت:
_ نگران نباش من سر قولم موندم
_ وقتی میگی نگران نباش، بیشتر نگران میشم
_ بعدا در مورد این مسائل حرف میزنیم، الان بگو چی داری درست میکنی؟
روغن رو داخل ماهی تابه ریختم و گفتم:
_ کباب تابه ای
_ چقدر دیگه حاضر میشه؟
_ نیم ساعت دیگه
_ خیلی خب پس وقتی آماده شد صدام بزن
از روی صندلی پاشد و خواست بره که سریع بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ صبرکن
با علامت سوال نگاهم کرد و گفت:
_ چیشده؟
_ مگه نگفتی تا غذا آماده بشه میریم بیرون و به خونواده ام زنگ میزنیم؟
_ آره گفتم
_ پس الان کجا داری میری؟
_ حالا چه فرقی میکنه الان بریم یا بعد از اینکه غذا رو خوردیم بریم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_575

بازوش رو ول کردم و با اخم گفتم:
_ برای تو فرقی نداره، برای من خیلی فرق داره
_ بذار بعد از ناهار بریم که هم زنگ بزنیم و هم یکم برگردیم
پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ بعد از ناهار دیگه بهونه نمیاری؟
_ نه بهونه نمیارم
_ باشه پس برو تا من اینو آماده کنم
_ زود درست کنا، خیلی گشنمه
جوابی بهش ندادم و مشغول پختن گوشت ها شدم؛ اونم

1401/12/26 16:51

از آشپزخونه بیرون رفت.

به مواد تو ماهی تابه زل زدم و به این فکر کردم که‌ مامان بابا الان کجان؟ میلاد کجاست؟
یعنی حال همشون خوبه یا اتفاق بدی براشون افتاده؟
هیچ میلی به غذا نداشتم پس به زور سه چهارتا لقمه خوردم و از روی صندلی پاشدم‌.

بهراد که داشت با اشتها غذا میخورد، با تعجب نگاهم کرد و با دهن پر گفت:
_ چرا پاشدی پس؟
_ سیر شدم من
_ چه کم اشتها شدی تو؟ بشین قشنگ غذات رو بخور بابا
صندلی رو سرجاش گذاشتم و گفتم:
_ گشنم نیست، میرم آماده بشم که تا تو غذات رو تموم کردی بریم به خونواده ام زنگ بزنیم
قاشقش رو تو بشقاب جلوش پرت کرد و با کلافگی گفت:
_ تو هم سرویس کردی ما رو با این خونوادت بابا، چندبار میگی؟
_ خودت پرسیدی منم جواب دادم خب
_ بشین غذاتو کامل بخور وگرنه نمیریم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_576

ناخنام رو با حرص تو دستم فرو کردم و گفتم:
_ تو چیکار به غذا خوردن من داری آخه؟ خودت که نشستی داری دولپی میخوری
_ چندبار باید این جمله ی خوشم نمیاد تنها غذا بخورم رو به تو بگم تا بفهمی؟ اگه حالیت نمیشه یه جور دیگه بهت بفهمونم!
بدون اینکه چیزی بگم تو سکوت نگاهش کردم که یه لقمه ی بزرگ واسه خودش گرفت و گفت:
_ تا سه شماره نیایی بشینی، شنیدن صدای خونوادت رو باید تو خواب ببینی
بی عکس العمل همچنان همونجا ایستادم که انگشت اشاره اش رو بالا آورد و گفت:
_ یک
پوفی کشیدم و با تنفر نگاهش کردم که دومین انگشتش رو هم بالا آورد و گفت:
_ دو
قبل از اینکه بخواد عدد سه رو بگه، به سمت صندلی رفتم و با حرص روش نشستم؛ اونم لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
_ حالا شد
_ من واقعا گشنه ام نیست فقط میشینم اینجا که تو تنها نباشی
_ باید بشقابت رو تموم کنی
دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:
_ نمیتونم نمیتونم گشنه ام نیست چرا متوجه نمیشی آخه؟
_ گفتم باید بشقابت رو تموم کنی!
نفس پر از حرصی کشیدم و با عصبانیت یه لقمه گرفتم و تو دهنم گذاشتم.
حتی دندونامم رغبت گاز گرفتن غذا رو نداشتن اما خب به زور و با کمک آب قورتش دادم.
_ خوشمزه شده، از این کبابا زیاد درست کن
بدون اینکه چیزی بگم یه لقمه ی دیگه واسه خودم گرفتم اما قبل از اینکه بخوام بخورمش، بهراد محکم به دستم ضربه زد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_577

لقمه ام روی زمین پرت شد و دستمم بدجور درد گرفت پس اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ این کارا یعنی چی؟ واسه چی به دستم مشت میزنی دیوونه؟
_ بیشتر از این حقته!
_ چرا حقمه؟ چرا اینطوری رفتار میکنی؟
بی توجه به من، آخرین لقمه ی غذاش رو خورد و از روی

1401/12/26 16:51