The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

قسمت بیست
فاصله دانشگاه تا خونه خالم زیاد بود دوتا خط واحد میاس بگذرونم و20دقیقه اول پیاده برم تا برم به خط.من ساعت 6از خونه میزدم بیرون 7شب میرسیدم خونه هرروز کلاس داشتم کارم همین بود بین کلاسا چند ساعتی که کلاس نداشتم نمیتونسم که برگردم تو فضا سبز دانشگاه میگذروندم .دیگه وقتی هم میومدم خیلی خسته بودم میخاسم بخابم بچه خالم نمیذاشت اذیت میکرد منم میگرن گرفتم .با چادر میرفتم میومدم توراه هم کسی بهم چیزی میگف توجه نمیکردم ذکرم فکرم همش درس بود که بخونم اینده خوبی داشته باشم با درس خوندن همسر خوبی برام پیدا بشه.تو تصوراتم این بود زمان دانشگاه یه ادم خوبی عاشقم بشه قبول کنم باهاش ازدواج کنم چون تو اون روستا میدونسم *** خوبی نمیاد خاستگاریم بخاطر خانوادم وضع مالیمون معتادی پدرم.که خیلی برای مردم ده ما ایجور چیزا اهمیت داشت ولی پدر مادر مذهبی داشتم سختی کشیده زحمت کش.ولی مردم به وضع مالی وخیلی چیزا که ما نداشتیم اهمیت میدادن به خود دختر نگاه نمیکردن که خوشگله زشته خوبه بده.بیشتر خانواده براشون مهم بود


1403/02/15 00:29

قسمت بیست یک.خانما من دیشب نخابیدم مغزم کار نمیکنه امیدوارم درست بتونم بنویسم.بچمم گریه میکنه .
خب من هنرستان بودم دانشگام دخترونه بود اصلا پسر نداشت خداروشکر من ادم استرسی بودم خیلی خوشحال بودم پسر نداره برای کنفرانس وتوکلاس راحت بودن ایجور چیزا.
ترم دوم خابگاه بهم دادن دیگه راحت شده بودم زمانی بین کلاسا فرصت داشتم میرفتم خابگاه دانشگاه استراحت میکردم.بایه دختر همشهری خودم اشنا شدم دختر خوب چادری درسخونی بود تو خابگاه هم تختامون کنار هم بود باهم میرفتیم میومدیم درس میخوندیم.کارمون به چیزی نبود.ترم سوم شد یه دختره مال یکی از شهرهای دیگه استان خودمان بود.اسمش نرگس بود بهم گفت میای بریم بازار اولش راضی نبودم ولی چون قدرت نه گفتن نداشتم قبول کردم که ناراحت نشه باهاش رفتم خرید کرد.بعد برگشتی بهم گفت دوستم میاد دنبالمون میرسونتمون دانشگاه منم گفتم باشه شیشه هاش دودی بود همین که نشستیم دیدم دوتا پسر توماشینه تعجب کردم من فک میکردم دوستش دختره اصلا نمیدونستم بخدا وگرنه قبول نمیکردم.بدنم شروع کرد به لرزیدن فقط سلام کردم دیگه هچی نگفتم.با خودم میگفتم مارو نبرن یجایی یا بدزدن،میترسیدم.

1403/02/15 14:30

قسمت 22
تا خود دانشگاه سرم پایین بود تارسیدیم .بعد نمیدونم نرگس متوجه شد من ناراحت شدم یانه اگرم شده بود براش مهم نبود .بعد چند ساعت اومد گفت فاطی پسره ازت خوشش اومده دوست داره اینا.من شمارت بدم.پدر من موقع دانشگاه برام گوشی گرفت قبل ترش نداشتم.گوشی لمسی سامسنگ جی 5.گفتم نه شمارم ندی من خوشم نمیا اهل این چیزا نیسم.خیلی اصرار کرد من قبول نکردم.من بچه روستا بودم زمانی وارد دانسگاه شدم خیلی چیزا میدیدم شاخ در می اوردم.این نرگس خیلی بیرون میرفت میومد.دوباره فرداش شد اصرار کرد فاطی این پسره دست از سرمن برنمیداره من چکار کنم منم محکم گفتم نه بعد گفت شماره نمیدی برو بیرون فقط حرفاش بشنو میگه دوست داره گناه داره .من گفتم یا خدا اصلا.
دیگه با اصرار زیاد شماره منو داده بود.با پیام دادن ازهمون اول منو وابسته خودش کرد من عاشق شدم برای اولین بار.بعد گفت بیا ببینمت که گفتم نمیام گفت کارت ندارم با نرگس بیا.منم دوسش داشتم دعوامون میشد بخاطرش خیلی گریه میکردم.قبول کردم با نرگس رفتیم یه قهوه خونه قلیون ایجور چیزا بود برای اولین بار میدیدم ایجور چیزا سعی میکردم سوتی ندم که من بچه روستام ایجور جاها ندیدم.


1403/02/15 14:31

قسمت 23.
من حتی میخاسم با چادر بیام که نرگس گف دربیار آبرومون میبری ایجوری میگف واقعا فکر میکردم چون روستاییم هچی بلد نیسم باعث ابرو ریزی هم .یه رژ کم رنگ هم برام زد .من خودم خشگل بودم نیاز نداشتم ولی میزدمم خیلی تغیر میکردم چون تاحالا نزده بودم اصلا نداشتم وسیله ارایشی. تو قهوه خونه یا همون کافه بهش میگفتن اون 3تا قلیون کشیدن به منم تعارف کردن من گفتم نه سردرد شده بودم تواون جمع دود.من فقط یه نوشیدنی خوردم .اوجا این پسره رسول یه عالمه وعده وعید داد دوست دارم میخامت خوشبختت میکنم ایجور حرفا.ماهم ساده خام حرفاش شدیم. دیگه کم کم این رفت اومد ها شروع شد بعضی وقتا بدون نرگس میرفتم میدیدمش ولی بازم میترسیدم ولی عاشقش شده بودم.کم کم به منم قلیون داد کشیدم من روز به روز بیشتر عاشقش میشدم یه خورده این رابطه به درسمم لطمه زد.تااینکه یه شب نرگس گفت خروجی بزن بگو داری میری شهرستان باهم بریم پیششون .بازم قدرت نه گفتن نداشتم قبول کردم رفتیم توماشین اونا شروع کردن به مشروب خوردن.من خیلی ترسیدم باخودم میگفتم خدایا بلایی سرمون نیارن ولی با وجود این حرفا دوسش داشتم.رسول بهم گفت عشقتو به من ثابت کن

1403/02/15 14:31

قسمت24
گفتم چجوری من خیلی دوست دارم.گفت نه به حرف نیست گفتم خب توهم ثابت کن گفت من بهت قول دادم میام خاستگاریت .منم خر خوشحال. گفتم خب من باید چکار کنم گفت اگه دوسم داری شبی باید از این مشروب بخوری .خیلی ترسیدم گفتم مم تاحالا نخوردم بدنم عادت نداره میمیرم.گفت کم میدمت خودم حواسم بهت هست .نرگسم گفت فاطی بخور هچی نمیشی نترس.رسول یه نگاهی کرد گفت بخاطر من.من برای اولین بار اسم مزه پیک اینا میفهمیدم.برام یکم ریخت من سریع زدم بالا مزه زهر مار میداد گفت سریع مزه بخور یعنی آب میوه اسماشون برای اولین بار داشتم یاد میگرفتم.فکنم دوتا سه تا پیک اون شب بهم داد
یدفعه بدنم داغ شد.یه جوری بودم خودمو نمیتونستم بگیرم توربغلش شل شده بودم توماشین چشام روهم بود.ولی همه چیزو میفهمیدم مغزمم خیلی کشش نداشت ایجور حالتی.رفتیم تویه کافه اخرشب قلیون کشیدیم هرقسمتش حالت اتاقا گمبدی مانند بود که در کوچکی داشت اصلا دید نداشت نرگس با دوس پسرش رفتن بیرون .رسول دراز کشید منو کشید تو بغلش.من اون شب انگاری اختیاری ازخودم نداشتم بدنم شل بود نمیتونستم خودمو بگیرم.منو بوس کرد لب گرف که من میزدمش کنار ولی اون زورش از من

1403/02/15 14:32

قسمت 25
زورش از من بیشتر بود من نمیتونستم از خودم دفاع کنم.درست یادم نمیاد حالت مستی داشتم شلوار منو کشیده بود پایین باهام رابطه برقرار کرده بود من اینجارو اصلا یادم نبود فرداش اومدم خابگاه متوجه شدم پشتم درد میکنه نمیدونسم از جلو هم ایکار کرده یانه فرداش افتادم سر خون ریزی شروع کردم به گریه کردن این پرده منو زده من نوار بهداشتیا خونی رو نگه میداشتم که بهش بگم تو ایکار کردی.من هنوز حالت مستی رو داشتم زار زار گریه میکردم به نرگس گفتم زنگ زد دوست پسرش گفت این دیوونه چکار کرده فاطی میگه پردمو زده الان داره ازش خون میاد.با خودم میگفتم این دیشب اینکار کرده چرا الان داره خون میاد تعجب میکردم.هعی خودمو میزدم هعی گریه میکردم.زنگ زدم بهش چرا ایکار کردی قسم میخورد بخدا من از جلو کاری نکردم.منم میگفتم چرا خون میاد بدنم درد میکنه چکار با من کردی.اون مطمئن بود از جلو کاری نکرده بخاطر همین میگف کردم که کردم دوست داشتم میخامت میام میگیرمت.اینا میگف من بیشتر گریه میکردم .بعد شب شد تو خیابونا دنبال دکتر بودم پیداکنم که پردمو معاینه کنه.همچنان خون میومد.نرگس گفت فاطمه شاید پریود شدی خون این همه کجا بوده

1403/02/15 14:32

قسمت 26
رفتیم تویه کلنیک منتظر دکتر عمومی بودیم 2ساعت دیگه بیاد به سرپرست خابگاه گفتم دلم درد میکنه میرم دکتر.2ساعت خیلی دیر میشد تا دکتر بیاد ولی حالا میگفتم دکتر عمومی چجوری بفهمه شاید اصلا سرش نشه.با نرگس رفتیم دسشویی نشونش دادم گف فاطی دیوونه شدی پریود شدی باز گریه میکردم میگفتم نه پریود نیست.بگو از استرس من پریود شده بودم ولی نمیفهمیدم.دیگه اینا تموم شد باز با رسول بیرون میرفتم اذیتم میکرد دعوا داشتیم ولی خیلی دوسش داشتم خیلی.تااینکه به نرگس گفتم این چجور منو دوست داره ایقد اذیتم داره یه چند روزی هم رفته بود خبری ازش نبود جواب نمیداد من نگران شده بودم.نرگس با دوست پسرش رفته بود بیرون رسولم باهاشون بوده.بعد نرگس اومد خابگاه گفت فاطی یه چیزی میگمت قول میدی گریه نکنی داد بیداد نکنی.گفتم باشه.
گفت امروز رسول با ما بوده.تعجب کردم چرا منو صدا نکردن 3تایی رفتن چرا خبری ازش نیست جواب تلفنم نمیده.بعد نرگس گفت فاطی من امروز به رسول گفتم چرا ایقد اینو اذیت میکنی اگه دوسش داری .گفته که زن دارم.نرگس باورش نشده شناسنامه نشونش داده دیده بله زن داره بچه هم داره.

1403/02/16 10:44

قسمت 27
وقتی تو خابگاه نرگس گفت زن داره بچه داره.بااینکه ازم قول گرفته بودم گریع نکنم نتونستم باورم نمیشد شروع کردم خودمو زدن صدا بلند گریه کردم خیلی حالم بد بود بفکر این بودم الان باید چکار کنم زنگ بزنم پیام بدم بدبیراه بگم بعد از یه روز کامل گریه بخاطری قلبم شکسته بود تصمیم احمقانه گرفتم خودکشی کنم.پول دادم به یکی از بچه ها که دوست پسرس برام مشروب بیاره همشو بزنم بالا خلاص کنم.اونم مشروب گرفت ولی دست دوست پسر دوست شیرازیم بود.منو بردن بیرون که حالم عوض شه فراموش کنم .رفتیم تو خیابونا دور دور من مدام گریه میکردم شیشه مشروب جلو پام دیدم گفتم اونا حواسشون پرته درحال حرف زدن ورانندگی هسن من سریع درسو باز کردم نصفشو خوردم یدفعه دوستم داد زد وااای چکار میکنی زد به شیشه، شیشه افتاد .
دیگه هیچی یادم نمیاد.
زمانی که بیهوش بودم خواب میدیدم یه مرده گنده قدبلند منو انداخته رو شونش داره از پله ها میبره بالا تاریک تاریک بود ترسناک.
موقعی به هوش اومدم دیدم توحموم زیر دوشم سرد با لباسام افتادم زمین میزدن تو صورتم فاطی خوبی.چشام باز نمیشد درست .منو اوردن کنار بخاری.با3تا پسر شب تواون خونه موندم تنها

1403/02/16 10:45

قسمت 28
این 3تا پسر زاهدانی بودن خونه اجاره کرده بودن اونجا دانشجو بودن.یکیشون خیلی بد میگف عجب دختر خرابی انگاری غیرتی بود میخاست بزنه ادمو.یکیش هم بیخیال.یکیش محمد بود اسمش خدا هرجا هست کمکش کنه خیلی حواسش بهم بود.تشت میوردم برام من هعی میوردم بالا میرفت خالی میکرد.تازه بهم لباس مردونه داد گفت برو تو اتاق عوض کن بزارم اینا خشک شه.من پوشیدم لباسا.مغنعمو گذاشته بود رو بخاری سوخته بود پشت سرش.
بعد تااینکه خاب میرفت بیدارش میکردم دارم میارم بالا تشت میزاشت من میوردم بالا دوباره میرفت خالی میکرد تاصبح شاید20بار اوردم بالا صبحشم دوسم اومد با ماشین دنبالم رفتم خابگاه.بعد این رسول هعی پیام میداد زنگ میزد من جواب نمیدادم میگف نرگس دروغ میگه من زن ندارم.منم میدونستم این ول کن نیستم تصمیم گرفتم سیم کارتم بندازم دور یه شماره دیگه گرفتم .چون من ادمی نبودم با این وجود به زنش خیانت کنم.حالم دیگه ازش بهم میخورد.من پشت تلفن زار میزدم اون میخندید.خدا از سرش نگذره.بعدا فهمیدم زن اولش طلاق گرفته تازه این زن دومش بوده و بچه نوزاد 5ماهه داشته

1403/02/16 10:45

قسمت 29
بعد دیگه سیم کارتم عوض کردم.هر کاری میکردم برای فراموش کردنش .این نرگس یه دوستی داشت به اسم آیدا دختر ریز میزه چادری بود.داستان منو این آیدا میدونست گفت اگه موافقی عصر میخام با نامزدم برم برف بازی بیا تا حال هوات عوض شه منم قبول کردم یه ماشین 405نقره ای اومد دم دانشگاه دنبالمون.دیدم غیر نامزدش یه پسر دیگه ام هست نگاه کردم آیدا گفت فاطی توروخدا هچی نگو من به این اینا گفتم دوستم پایه هست آبروریزی نکنی پسره خیلی بچه بود این پسره ازقیافش مشخص بود بچه تراز منه اسمش مهدی بود.خلاصه رفتیم برف بازی .
زمان برگشت اونا توماشین مشروب خوردن تعارف منم کردن من گفتم نه نمیخام.بعد این نامزد آیدا خیلی تند میرف من خیلی میترسیدم که تصادف کنیم یه جاهای پیچ در پیچ برای اولین بار میدیدم خیلی ترسناک خیلی خودمو سرزنش کردم چرا ادم *** این دختره نمیشناسی اعتماد کردی بهش رفتی.فقط بخاطر اینکه حال هوام عوض بخدا فراموش کنم هیچ قصد دیگه ای نداشتم.
بعد اومدیم خابگاه آیدا گفت مهدی شمارت میخاد گفته این عشق منه فلان این حرفا.
گفتم اصلا من حالم خوب نیست شمارمو ندی گفت باشه.فردای اون روز بدون اجازه شمارمو داده بود


1403/02/16 10:46

قسمت 30
دیدم یه شماره غریبه بهم پیام داده .فهمیدم همونه.به آیدا گفتم چرا ایکار کردی گفت از بس پیله کرده حوصلشو نداشتم.
یادم نیست چطور شد دقیق ولی آیدا گفت فاطی این متولد 78هست 2سال ازخودت بچه تره.اولین تجربه عاشقیشه.مثه اون نیست ازاین حرفا.من گفتم این بچیه دفعه اولشه عاشق شده هچی حالیش نیس.شایدم بتونم ایجوری اون رسول فراموش کنم.واقعا این مهدی بچه بود اصلا بیرون میرفتیم کنار من نمینشست دست به من نمیزد بوسم نمیکرد حتی نمیگف دوست دارم.من باخودم میگفتم چقد این پاکه.این عشق نداشته خجالتیه واقعا هم همیجور خیلی خیلی پسر خوبی بود.ولی تو پیاما خیلی میگف دوست دارم.من دوباره عاشق این شدم حتی ازاون عشق احمقانه قبلی هم بیشتر.جوری که دلم میخاست همش کنارش باشم.دستش بگیرم ولی منم روم نمیشد میگفتم شاید بگه دختره خرابه.دلم نمیخاست از رابطه قبلیم خبر دار بشه.
تااینکه تعطیلات نوروز شد رفتم خونه منتظر بودم زودی برگردم دوباره ببینمش.اصلا فکرشم نمیکردم دوباره عاشق بشم ووابسته.تو تعطیلات بهش گفتم اگه دوسم داری بیا خاستگاریم.گفت باشه من اول با مامانم حرف بزنم .میای من تورو نشون مادرم بدم منم باخوشحالی گفتم بله


1403/02/16 10:46

قسمت 31
من از خدا بیخبر چمیدونستم این آیدا چجوریه چادر میپوشید حجاب داشت میگف مادرم حافظ کل قرانه ،پدرم جانبازه ،عموم شهیده.ولی این آیدا این وسط گوه ازتو کاسه در اومده بود.
من *** سریع بهش پیام دادم که مهدی میخاد بیاد خاستگاریم با مامانش حرف زده.
بعد تعطیلات اومدم دانشگاه .هرچی زنگ زدم پیام دادم به مهدی جواب نداد.داشتم از نگرانی میمردم خدا چیشده.تابعد چند روز پیام داد بهم خیانت کردی دیگه نه زنگ بزن نه پیام بده.هرچی قسم خوردم براش فایده نداشت.گفت من عکستو دیدم دروغ نگودیگه هیچ زمانی جوابمو ندادفهمیدم آیدا حسود که فهمیده میخاد بیاد خاستگاریم بهش یه عالمه دروغ گفته بود حتی رسولم بهش گفته بود.بعد خودش رفت با مهدی دوست شد.فکر میکرد حالا میاد میگیرش.بازم من شکست عشقی خوردم.این آیدا خیلی دختر بد ذات خرابی بود.بعد چند وقت با یه پسره ای به اسم امیر حسین دوست شده بود اومد بهم گفت فاطی میخاد بیاد خاستگاریم ولی من پرده بکارت ندارم.گفتم کی زده پردتو گفت نمیدونم 1سال پیش مست بود میلاد با علی کنارم بودن نفهمیدم کدوم یکی ایکار کردن.من بعدا میلاد وعلی رو دیدم ازشون پرسیدم.قسم خوردن قبل ماآیدادخترنبود


1403/02/16 10:47

قسمت 32
این پسرا میگفتن این ادا تنگارو در میاره .یه ادمی هست پاش برسه مادرشو به گاه میده.من این ایدارو هم نمیبخشم هیچ وقت.
با خودم گفتم چرا پسرا با دخترا ایجوری میکنن من واقعا عاشقانه احساسی ازته قلبم رفتم جلو اون از رسول اینم ازاین.دیگه تصمیم گرفتم عاشق نشم مثه خود پسرا بشم.خانما ازاین جا خیلی بده خیلی.تصمیم گرفتم لاشی باشم بقول خودشون .براچی دل ببندم با دلم بازی شه.بیخیال همه چی عشق عاشقی دروغه .
باز ایدا منو به یه پسر دیگه به اسم محمد اشنا کرد.آیدا پیله بود بقول خودش میخاست جوجه بکشه میومد سمت من.من باخودم گفتم چون ساده ام وزود باور وزودی وابسته میشم بیام همزمان بایکی دیگه هم دوست شم با یه پسره خاننده به اسم امیررضا دوست شدم خیلی خوشکل باکلاس بود همش از لباسا من حرف زدنم ایراد میگرف.میگف موهات رنگ کن ازاین حرفا.من بااین دوتا همزمان دوست بودم که نتونم دل ببندم به یکیشون دوباره نابود شم.محمد اخریا فهمیده بود من به غیر اون با این پسره خاننده هسم براشون مهم نبود منم برام دیگه مهم نبود.ولی با وجود این حرفا درد غم مهدی رو داشتم.دلم میخاست یبار دیگه ببینمش بگم من خیانت نکردم ولی باورنمیکرد


1403/02/16 10:47

قسمت بعد.اخرا دانشگاه بود بابت ماجرا بکارتم هنوز فکرم مشغول بود تصمیم گرفتم برم دکتر زنان معاینه شم.که رفتم پیش دکتر معاینم کرد گفت سالم سالمه .نامه سلامتم بهم داد.
از دوران دانشگاه بگذریم بیخیال.تموم شد درس اومدیم خونه 2سال تااینجا خوندم فوق دیپلم گرفتم.من رشتم هنرستان حسابداری چون فنی بودم باز برای لیسانس باید امتحان میدادم 4سالع نبود .اونایی فنی حرفه ای بودن میدونن چجوره.بالاخره این دانشگاه کارشناسی حسابداری نیورده بود هنوز.استانا دیگه داشت که مادرم نمیذاشت برم.من گفتم صبر میکنم تا بیارن کارشناسی رو.چون از بچه ها شنیده بودم سال 99میارن.ما اومدیم خونه این روزا میگذروندیم توبه کرده بودم از گذشتم پشیمون بودم .تواین مدت 3تا خاستگار برای ما اومد.یکیش دوست مادرم پیدا کرده بود مرده متولد64بود اسمش وحید بود تهرانی بود زن طلاق داده بود یه بچه 5ساله داشت پیش مادره بوده.میگف زنم روانی بوده طلاقش دادم.خیلی مرده پولدار بود.اومد خونمون منو دید من میخاستم اصلا به هیچی هم فکر نمیکردم حالا بعدا برام مشکل بشه فقط میخاسم عروس شم برم.که مرده شماره منو گرفت بیشتر باهم آشنا شیم.فرداش پیامش دادم جواب نداد


1403/02/16 19:47

چند روز منتظر موندم دیدم جواب نداد به دوست مادرمم گفتم جواب نداده.منم دیگه بیخیال شدم.اینم هچی.خاستگار بعدی از خود روستا بود زن طلاق داده بود 2تا دوعقد.که بخاطر دختره خودکشی هم کرده بود پسره.خواهرش اومد به خالم گفت.خالم گفت خوبه اینا قبول کن سنت داره میره بالا.الان همه دنبال 17یا18ساله هستن.من سنم شده بود 22اینا.اینم خودم گفتم نه نمیخام.یه روز خونه ننجانم بودیم خالم بهم گفت میخای بریم بگیم پسر فلانی بیاد بگیرتت.موقع اذان بود من دلم شکست رفتم مسجد نماز ایقد گریه کردم خدا یعنی هیچکس نیست منو بخواه .به حضرت علی گفتم آقا یکی هم اسم خودت برام پیدا کن.اینم گذشت تاتصمیم گرفتم خودم یه کاری بکنم .تو‌تلگرام اون زمان گروه ازدواج دائم بود فرم پرمیکردن مشخصات میدادن .که میرفتن پی وی هم باهم اشنا میشدن.یه چندتا اول اومدن مزاحم شدن.تااینکه یه پسره به اسم علی اومد پی وی تهران مینشست اصالت ترک قزوین مال روستای چسگین بود.حرفامون زدیم گفت زن داستم توعقد طلاق دادم.اولش چادری بوده بعد گرفتمش بی حجاب شده با نامحرم اینا رعایت نمیکرده توافقی جدا شدیم مهریشم دادم.گفت میخام چادری باشی ارایش نکنی ایجور اونجور

1403/02/16 19:48

منم قبول کردم همه شرایطشو.وقتی فهمیدم این واقعیه.به مادرم گفتم ،گف بگو بیان خاستگاری.این همه راه با مادرش با اتوبوسا اومدن تو روستا با شیرینی خاستگاری من دوسش داستم خوشم اومده بود.ولی خانوادم راضی نبودن.من حتی مادرم مجبور کردم بریم تهران برای تحقیق رفتیم اوجا خونشون تو‌روستا رفتیم باز تحقیق پذیرایی کردن.ولی مادرم خوشش نیومده بود همش گریه میکرد راه دور نمیخا بری.اینا ترکن مازبونشون نمیفهمیم.اگه فهش بدن ما نمیفهمیم.بالاخره اینم نتونسم مادرمو راضی کنم .باخودم گفتم اگه بعدا خدایی نکرده بدبخت بشم میگن خودت میخاسی حمایتم نمیکنن.البته سرمهریه هم جور در نیومدیم علی میگف ما خونه رسم نداریم مهریه کنیم.فقط سکه اینم 14تا. تا اینکه توحرفاش به من گفت زیاده خواهی منم قیدشو زدم بخاطر این حرف.دیگه هرچی گفت باشه هرچی تو بگی.من گفتم نه نمیخام اگه کل تهرون هم بنامم بزنی من نمیخام.به داییم زنگ زده بود فاطمه راضی کن که من گفتم نمیخامش.اینم تموم شد.دایی اخریم با ننجان وبابا جانم میخاستن برن مشهد با ماشین داییم پراید بود.ننجانم مریض بود باید مراقبی میداشت همراش.من قبول کردم برم همراشون مشهد

1403/02/16 19:48

بعد مشهد اون موقعه خیلی شلوغ بود من دستم به ضریح نرسید .ننجان بابجان توقسمت صحن گوهرشاد یجا بود که باویلچر اونایی نمیتونستن برن دستشون برسونن ضریح خادما میبردن جلو.اول ننجان بابجانم بردن برگشتن.بعد من به داییم گفتم که من دستم نرسیده من بشینم روویلچر میبرنم یانه ؟داییم‌گفت اگه پرسید بگو پام درد میکنه گفتم باش نشستم روویلچر خادم هچی نگف.مثه یه اتاق بود در چوبی قهوه ای داشت مارو بردن اوجا پشت هر ویلچر یه خادم بود مردم عادی نمیذاشتن بیان .بعد یه خادم شروع کرد به روضه خوندن که دلمان اماده کنه برای بردن پا ضریح.همه گریه میکردن.منم گریه میکردم چشام غبار بود یه مرد با پیراهن سفید موی جوگندمی باتسبیح سبز دستس بود یدفعه دیدم جلومه.چشام غبار بود گریه کرده بودم درست صورتش نمیدیدم هنوزم هچی یادم نیست تسبیح داد بهم گفت باشه مال خودت 100تا صلوات بفرست.باز گفتم بله؟ دوباره گفت تسبیح مال خودت 100تا صلوات بفرست .تسبیح گرفتم بوش کردم یه بوی عطری میداد.نگاه کردم جلوم دیدم اون اقا نیست اشکام پاک کردم پشت سرم اطرافم نگاه کردم دیدم هشکی نیست فقط خادما با کت شلوار پشت هر ویلچر وایسادن.اون مرد پیراهن سفید نبود


1403/02/16 19:49

تک تک بردنم جلو زیارت کردیم اوردنمون بیرون بعد ماجرا برای داییم گفتم.گفت تسبیح بده من مال من باشه.منم دلم نیومد بگم نه خیلی تسبیح دوست داشتم.بعد رفتیم هتل دیدم خابیده تسبیح کنارش افتاده .تسبیح برداشتم برا خودم دیگه هم هچی نگف.بعد مسافرت تموم شد اومدیم روستا من تو گروه ها تلگرام باز با پسرا چت میکردم برای سرگرمی بعضی وقتا تا حدودی وابسته هم میشدم.


1403/02/16 19:50

بعد به خودم اومدم که من الان بااین گوشی دارم دوباره گناه میکنم .شیطون گولم میزنه پس باید این وسیله از خودم. دور کنم.تصمیم گرفتم بفروشمش که خدا هم ببینه واقعا خودش کاری برام بكنه.خانوادم راضی کردم من دیگه الان دانشگاه نمیرم شوهرم ندارم که بخام زنگ بزنم تماس بگیرم گوشی به کارم نیست میخام بفروشمش پولش بزارم رو‌گوشوارم ،گوشواره بهتری بردارم اوناهم. قبول کردن.اون موقعه فروختم 750ویه گرم به گوشوارم اضاف کردم.

1403/02/16 19:50

بعد زندایم زنگ زد خونمون که دختر داییم دنبال دختر خوب برای پسرشه من تورو معرفی کردم گفته به یه بهانه دختره بیاد ما ببینیمش که پسندمون هست یانه.زنداییم گف جوری وانمود کن که اصلا خبر نداری گفتم باشه.دیگه منو مادرم رفتیم خونه زن داییم .پسرشون نیورده بودن .مرده و زنه اومده بودن ببینن پسند هست بعد با پسرشون درمیون بزارن.منو دیدن بالاخره.من رفتم ظهر تواتاق برای نماز.زنه اومد چندتا سوال ازم پرسید متولد چندی رشتت چیه دانشگاه کجا بودی.بعد گفت میشه روسریت دربیاری من گفتم چرا گفت همیجوری .روسریم دراوردم گفت اهوم.دیگه ناهار خوردیم باماشینشون مارو رسوندن در خونمون .مادرم تعارف کرد نیومدن داخل گفتن ایشالله بعدا.
بعدا فهمیدم بخاطر چی میخاست موهام ببینه مثع اینکه پسرش مو بلند دوست داشته.میگفته زنی برام پیدا کنید مو بلند.منم موهام بلند بود.


1403/02/16 19:51

چند ماه گذشت خبری ازشون نشد منم گفتم حتما پسندشون نیست که خبری ندادن.زن داییم همش میپرسید خبری نشد ماهم میگفتیم نه .میگف به منم دیگه خبری ندارن.دیگه منم دیدم نزدیک کنکوره وکارشناسی اوردن دانشگاه قبلی.شروع کردم کتابام خوندن.این دفعه دیگه قلم چی نرفتم.گفتم خودم کتابا میخونم ایشالله قبول میشم.حدود 3ماه مونده بود به کنکور.یه شب تواتاق وسطیمون خابیده بودم تشکمو کنار دیوار پهن کردم یه پتو نازکی دادم روم هواگرم بود پنکه روهم روشن کردم روبه روم.اذان صبح گفتن نمیدونم بیدار شدم خابم نمیبرد پریود بودم نمیتونسم نماز بخونم.به پهلو خابیده بودم روم سمت دیوار بود.برگشتم صاف خابیدم روم برگردوندم دیدم حاج قاسم سلیمانی کنار پنکه نشسته داره نماز میخونه. من فقط دستام اون لحظه میلرزید خیلی بد میلرزید هعی دستم میخورد تودیوار برمیگشت میخورد به پتو بدنم کامل میلرزید.من از اول نماز حاج قاسم تا اخرش دیدم صبر کردم که تموم شد بلندشد سلام داد به امام رضا.دوباره نشست روش به سجاده کوچک سفیدش بود یه تسبیح دستش ذکر میگف..منو اصلا نگاه نمیکرد نمیدونم چرا شاید بخاطری روسری سرم نبود.اصلا یه نگاهمم نکرد.


1403/02/16 19:51

بعد بهم گفت خوبی؟ من با بله جواب دادم.باز گفت مامان بابات خوبن بازم گفتم بله.دوباره گفت داداشت خوبه؟ بازم گفتم بله.کلا این 3تارو با بله جواب دادم هیچی نمیگفتم.یه لحظه ازدواجم اومد تو ذهنم خاستم بگم که نگاه کردم دیدم نیست غیب شد.حالا خاستم به مادرم بگم اینو دیدم خابه گفتم فردا میگمش.خانما بخدا عین حقیقته من خیلی دختر صاف ساده ای هسم.شاید باور نکنید ولی من اینارو بجون بچم با چشم خودم دیدم.بعد خابیدم که صبح برای مادرم تعریف کنم.ساعت 8نیم صبح بازنگ گوشی مادرم همه از خواب پریدیم .توخونه آنتن نمیداد گوشی مادرم .رفت حیاط جواب داد فقط میفهمیدم میگف که پسرخوبی داری بیایین منزل خودتونه.بعد اومد ازش پرسیدم کی بود گفت دختر دایی زن دایی هادی.میخان بیان خاستگاری.من گفتم اوه ازاون موقعه حالا زنگ زدن چند ماه گذشته.بعدا فهمیدم دلیل دیر زنگ زدنشونو.بخاطری زنه نمیتونسته پسرشو راضی کنه میگفته زن ازروستا نمیخام.تا بالاخره راضیش کردن بیا برو دختره ببین اگه پسندت نبود دیگه هچی


1403/02/16 19:52

بعد اومدن من تو اشبزخونه بودم به مادرت گفتم پسره چجوره گفت یه خورده لاغره موهم کم داره.بنظر پسر بدی نمیاد.اینا خیلی پولدار بودن پدرش رئیس بانک بودتو شهر مینشستن.بعد همه تعجب کردن که اینا اومدن خاستگاری من.همه دهنشون وا مونده بود.دیگه چایی ریختم بردم منم لحظه اول دیدمش اصلا پسندم نبود خوشم نمی اومد ازش قیافه نداشت.چایی خوردن مادرش گفت برین تواتاق حرفاتون بزنید.اون همش میگف اخلاق برام مهمه.اسمش علی بود.منم گفتم اخلاق ایمان ایجور چیزا.باخودم گفتم چقدر خوبه که همش میگه اخلاق.رشتشم مثه خودم حسابداری بود ولی اون دانشگاع ازاد خونده بود.کارش اوستا گچ کاری بود.میگف با پسر دایی مادرم چندتا گوسفند شریکی داریم.یدفعه بعدا نگی بو‌گوسفند میدی ایجور چیزا من گفتم نه.پدرش میگف یه ماشین وانتی هم بچم داره.ما کمکش میکنیم خونه میسازیم ایجور حرفا.دیگه یه خورده موندن بعد رفتن.فردا شبش پدرم از تو معدن یعنی سرکارش زنگ زده بود علی بیا حرفامون بزنیم .اونم گفته بود باشع.ولی پدر من اصلا به ما اطلاع نداده بود اینا میان.ما بیرون بودیم خونه بهم ریخته بود لاف پتو وسط یه عالمه ظرف ناشور.اینا میان در خونه میبینن دربازه

1403/02/16 19:52

بعد هرچی در میزنن میبین کسی خدا چجوری گفتن بیا ولی کسی جواب نمیده.بعد زنگ‌گوشی پدرم میزنن تومعدن بوده امکان پذیر نبوده.زنگ گوشی مادرم میزنن که توخونه بوده.مادرم گوشیش همراش خیلی کم برمیداره.بعد میان تو حیاط درباز میکنن میبینن چقد کثیفه شلوغه .علی میگه من بااین جور وضعی نمیتونم کنار بیام این از قولشون اینم از بهم ریختگی ازهمین اول داره معلوم میشه.مادرش ارومش میکنه میگه برا خودماهم پیش اومده خونمون کثیف باشه.حدود 1ساعت نیم اینا حیرون میشن .بعد داداشم از پیش رفیقاش اومده خونه دیده اینا دم در وایسادن.بعد ماخونه خالم بودیم.داداش زنگ میزنه خالم بگو مادر من بیاد خاستگارا فاطمه اومدن.من محکم زدم تو صورتم وااای خونه چقد کثیفع.خالم همرامون میاد هم زودی تمیز کنه هم اینکه شام حاضری بپزه سریع بدیم بخورن.علی باداداشم میان درخونه خالم دنبال ما.من چقد اون شب من خجالت کشیدم.
حالا رفتیم خونه به پدرم میگم چرا به ما خبر ندادی خودت زنگ زدی میگف من زنگ نزدم .بعد علی میگف آقا مجید گفتین بیام حرفاتون بزنین من اماده شنیدنم.پدرم هچی نمیگف لب پنجره سیگار میکشید چرت میزدحالا میگم خانوادم نفهمن بخاطر همین.


1403/02/16 19:53

خالم میگف اینا شبی میرن دیگه نمیان بااین اوضاع.ولی بازم یه روز اومدن مهمونی که بیشتر اشنا شیم.پدرم رفت تحقیق کرد میگف گفتن ادما خوبین پسره خوبه اهل هچی نیست سرس وکارش ودنبال علف برا گوسفندا.پدرم میگف فاطمه بنظرم علی پسر خوبیه اهل برنامه ای نیست بچه پاکیه.من قیافش دیده بودم شک کرده بودم معتاد باشه اخه خیلی لاغر بود وزن 55قد177.میگفتن بخاطر کار سختشه لاغره.پدرم میگف فاطمه پاکه.منم گفتم چون پدرم معتاده حتما میفهمه میشناسه.مادرم میگف خودت میدونی بعدا نگی من گفتم بشو.ننجانم میگف ادما نجیب خوبین.داییم میگف سنت دیگه سن ازدواجه. من خیلی میترسبدم نمیدونستم بدبخت میشم یا خوشبخت.نمیدونستم این چجور ادمیه.شوهر عمه ی علی میشد پسر عمه مادرم.زنگ زدیم ازاونم تحقیق کنیم.گفت فقط نماز نمیخونه دیگه بچه خوبیه.من اون شب گریع کردم گفتم نمیخام.ولی توخونمون که میومد میدیدم نماز میخونه.میگفتم شاید دروغ میگن.بالاخره قبولشون کردیم رفتیم خرید نامزدی.برام گوشی خرید.اصلا هچی نمیگف حرف نمیزد باهام نمیگف دوست دارم.من میگفتم این چرا ایجوره.من یه مرد عاشقونه میخاسم.ما کلا 15روز نامزد بودیم.تو نامزدی هچی نشناختمش

1403/02/16 19:53