قسمت بیست
فاصله دانشگاه تا خونه خالم زیاد بود دوتا خط واحد میاس بگذرونم و20دقیقه اول پیاده برم تا برم به خط.من ساعت 6از خونه میزدم بیرون 7شب میرسیدم خونه هرروز کلاس داشتم کارم همین بود بین کلاسا چند ساعتی که کلاس نداشتم نمیتونسم که برگردم تو فضا سبز دانشگاه میگذروندم .دیگه وقتی هم میومدم خیلی خسته بودم میخاسم بخابم بچه خالم نمیذاشت اذیت میکرد منم میگرن گرفتم .با چادر میرفتم میومدم توراه هم کسی بهم چیزی میگف توجه نمیکردم ذکرم فکرم همش درس بود که بخونم اینده خوبی داشته باشم با درس خوندن همسر خوبی برام پیدا بشه.تو تصوراتم این بود زمان دانشگاه یه ادم خوبی عاشقم بشه قبول کنم باهاش ازدواج کنم چون تو اون روستا میدونسم *** خوبی نمیاد خاستگاریم بخاطر خانوادم وضع مالیمون معتادی پدرم.که خیلی برای مردم ده ما ایجور چیزا اهمیت داشت ولی پدر مادر مذهبی داشتم سختی کشیده زحمت کش.ولی مردم به وضع مالی وخیلی چیزا که ما نداشتیم اهمیت میدادن به خود دختر نگاه نمیکردن که خوشگله زشته خوبه بده.بیشتر خانواده براشون مهم بود
1403/02/15 00:29