منو همسایه که مسحد میرفتیم یه خانمی بود از خیرین مسجد ,2تا پسر بزرگ مجرد داشت.اولی 40سال دومی 37.که همسایه بااین خانواده اومد رفت داشت.بگو که من بعدا فهمیدم بخاطر پسر بزرگی این میخاسته بره این مسجد.
اسم این پسر بزرگی محسن بود.یه شب همسایه بعد اینکه از مشهد اومدم ،اومد پیشم علی شبکار بود.یه وقتایی شبا میومد تا نصف شب محفل میکرد.بعد این همسایه گفت فاطمه یه چی بگم گفتم بگو گفت علی شبکاره بیا این محسن بیاریم خونت اوجاس دست بزنیم ببینیم مردی داره یانه که 40سالشع ازدواج نمیکنه.البته این خاستشو یبار دیگه تو پیام فرستاده بود که گوشی کنار خودم بود سریع خوندم پاک کردم ازعلی دیده بود میکشتتم.دیگه نمیدونست هچی نیسته فکر بد میکرد.بعد تو خونه اینو مطرح کرد.من ایقد بهش اعتماد داشتم فک میکردم داره شوخی میکنه یا میخاد منو امتحان کنه.منم رو خنده گفتم زنگ بزن حرف بزنیم باهاش.گفت من که شمارش ندارم ازتو گوشی شوهرم باید پیدا بنظرم دروغ میگف داشت.من گفتم همسایه میاد ایجا یه بلایی سرمون میده میکنتمون.گف نه بابا من میشناسمش این بی عرضه تراز این حرفاست.اگه بزنیشم سرش بالا نمیاره.بعدگف ایقدنترس هچی نمیشه
1403/02/17 00:31