The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

[پارت33] تا اینکه درد کمر من به حدی رسید که راه رفتن برام مشکل شده بود و اگه میخاستم از جام بلند بشم باید به کمک در و دیوار بلند میشدم
بخاطر بیحسی شدید پاهام موقع راه رفتن لنگ میزدم و حال بدم ب وضوح مشخص بود...

موقع ناراحتی و عصبانیت درد کمر و بیحسی پاهام شدیدتر میشد طوری ک دیگع اصلا نمیتونستم راه برم و اگر موقع سرپا ایستادن این اتفاق میفتاد زمین میخوردم

افت فشار گرفته بودم و فشارخونم از 8 بالاتر نمیرفت...

بالاخره دل سنگِ مادرشوهرم به رحم اومد و باهم به متخصص نورولوژی مراجعه کردیم و اونجا بود که عمق فاجعه رو درک کردم...

با معاینه و ام آر آی کمر و نوار عصب و عضله و تشخیص دکتر متوجه شدم ک هم دیسک کمر و هم تنگی کانال نخاعی دارم...
نارسایی عصب پاهام هم به اونا اضافه شده بود و درنهایت دکتر گفت که همه اینا از اعصاب ضعیفت نشات میگیره...

با تجویز دکتر شروع کردم به مصرف قرص اعصاب...

حالم بهتر بود
همسرم بیشتر هوامو داشت و مهربون شده بود

اما درپایانِ همه این اتفاقات من هنوز با مادرشوهرو پدرشوهرم زندگی میکردم و این موضوع خیلی عذابم میداد....

تا اینکه توی یکی از روزهای بهمن 1402 همسرم با یک تصمیم یهویی بهم گفت که میخاد به بندرعباس بره و خونه اجاره کنه و برای یکسال باهم به اونجا بریم برای زندگی و از همونجا بدون اینکه کسی از فانیل یا خانواده ها بفهمن به تهران مرکز مام بریم برای آی وی اف مجدد.....


میدونستم راضی کردن پدر و مادرش کار سختی خواهد بود
اما ته دلم روشن بود و امیدوار بودم که بالاخره از این جهنم نجات پیدا میکنم......

همین اتفاق هم افتاد
روز سوم اسفندماه 1402 همسرم توی بندرعباس خونه اجاره کرد دنبال من اومد و بعد از جمع کردن چند تکه وسیله کوچیک و یک چمدون لباس درحالی که از شدت خوشحالی و شادی توی پوست خودم نمیگنجیدم به بندرعباس اومدیم...

و بالاخره بعد از 7 سال تحمل رنج و سختی حالا 3 ماهه که توی بهترین حال و خوشبخت ترین حالت ممکن درحالی که عاشقانه همسرمو دوست دارم از خونه ای ک شروع مجدد عشق و زندگی من و همسرم هست براتون مینویسم.......

1403/02/12 00:53

❤️پارت آخر❤️

داستان فاطیما
درد و رنج و عذاب و سختی و دلتنگی و ناامیدی و مریضی و انتظار داشت....

فاطیما هنوزم منتظره تا دامنش با یک کوچولوی ناز سبز بشه
هنوزم اعصابش ضعیفه
هنوزم گاهی حمله پنیک بهش دست میده
هنوز راه درازی درپیش داره

اما حالا توی سن 21سالگی بعد از تحمل همه ی اینها یه دختر با کوهی از تجربه ست عاشق خودش و خدای خودشه و همسر و زندگیشو بیش از اندازه دوست داره
اون امروز بیشتر از هرموقعی احساس خوشبختی میکنه🙂


.........پی نویس:شاید بپرسید به سر حامد چی اومد؟؟؟باید بگم حامد همه ی دار و ندارش تبدیل به دود شد توی اعتیاد بد و سخت گرفتار شد ماشینش با چندصدمیلیون بار رفت ته دره و سوخت چندین بار بخاطر خلاف و دختربازی و...به زندان افتاد و الان به جرم قاچاق مواد مخدر تحت تعقیبه و فراری و کسی ازش خبری نداره....

رقیه دوستی که از پشت به من خنجر زد یکی دوسال بعد از ازدواج من ازدواج کرد باردار شد ولی بچه ش سقط شد و بعد از مدتی دوباره باردار شد و یه پسر دنیا اورد همسرش ب گفته اطرافیان کمی بد دل و شکاک و سنش از رقیه خیلی بیشتره

امیر پسرخاله ای که قصد تج....اوز به من رو داشت حالا توی اعتیاد سخت گیرافتاده و از همه ی خانوادش طرد شده و با زنی ازدواج کرده که سِن مادرش و داره.....

مادربزرگِ پدریم درحالی ک تک و تنها توی یه خونه بزرگ مونده از سمت همه ی بچه هاش طرد شده و خیلی کم بهش سر میزنن پاهاش کاملا فلج شده...من حتی سالی یکبار پیشش نمیرم چون اون باعث شد پدر من کالبدشکافی بشه و با بدن پر از بخیه زیر خاک بره


من همه ی کسایی ک بهم بدی کردن رو بخشیدم
حامد رقیه امیر و خیلیای دیگه ک توی داستانم اسمی ازشون نبردم اما میدونستم و مطمئن بودم خدا از سر تقصیراتشون نمیگذره و یک روزی بالاخره یه جایی چوب بدی هاشونو میخورن.....

1403/02/12 00:54

پایان داستان فاطیما بانو✨✨😊

1403/02/12 00:54

بچه ها حتما براش دعا کنید

1403/02/12 01:07

سلام خدمت دوستان عزیز

1403/02/14 02:48

من اسمم فاطمه اس داستانمو شروع میکنم به گفتن خیلی طولانیه سعی میکنم خلاصه بگم.
یه چیز دیگه نیایید پی وی بی احترامی کنید یا بگید دروغ میگی داستان ساخته ذهنه چون حوصله این حرفا ندارم. یه وقت میبینین کل داستان پاک کردم دیگه خودتون بفهمید بعضیا اومدن پی وی بد گفتن.
دوم اینکه نمیخام کسی بشناستم نیایید بگید عکس بده اهل کجایی کجا میشینی ننه بابات کین

1403/02/14 02:52

قسمت اول
من متولد 76هستم یه داداش دارم متولد 78. توی یه روستا زندگی کردم الان ازدواج کردم یه شهر دور زندگی میکنم.
تو یه خانواده نسبتا فقیر بودم پدرم کارگر بنایی.مادرم خانه دار.از زنذگی مادر پدرم هچی نمیگم که خیلی طولانیه مادرم به گفته خودش خیلی سختی کشیده تو خانواده پدریش بیشتر و همچنین زندگی باپدر من .در همین حد بدونید کافیه.مادر پدر من ادم درس خونده نبودن.بنظر من ساده اهل سیاست نیرنگ حقه کلک نیستن وببخشیدا بسیار نفهم از نظر من خانواده خیلی مهمه حالا دلایلش بعدا میگم

1403/02/14 02:52

قسمت دوم
من از بچگیم شروع میکنم
یادم نیست چند سالم بود ولی بچه بودم یا مدرسع نمیرفتم یا کلاس اول بودم مادرم سخت گیر بود نمیذاشت برم خونه مادر بزرگم که ما بهش میگیم ننجان یا خونه خاله هام.
یه دختر خالم 3سال از من بچه تر ودوتا پسر دایی که برادرن ،یکیش یسال ازمن بچه تر ویکیش سه سال.وبا داداشم باهم همبازی بودیم بازی میکردیم من نوه اول بودم از همه بزرگ تر بودم.میرفتیم صحرا انار میخوردیم بازی میکردیم درست یادم نیست چجوری شد ولی تواین بازیا رابطه نامشروع هم داشتیم گه گداری تنها میشدیم پسرا منو دختر خالمو ............
حتی با داداش خودم رابطه داشتم.
خدا ببخشم بچه بودم هیچی حالیم نبود من که بزرگ همشون بودم کلاس اول بودم😭

1403/02/14 02:53

قسمت سوم.
یادمه کلاس اول بودم یه همکلاسی خیلی بد داشتم خیلی اذیتم میکرد اون موقعه مدرسه دبستان پسر دختر تا کلاس پنجم قاطی بودن.
این همکلاسی بد اسمش فاطمه بود همش حرفای بد میزد حرف از *** رابطه زناشویی.میگف با پسر داییم ازاین کارا میکنیم حتی چند بار منو برد تو دسشویی مدرسه،مداد میکرد اونجای من یبارم تویه خونه خرابه نزدیک مدرسه بود ته مداد کرد داخل چیز خودش وسر تیز مداد کرد برای من.اما داخل واژن نمیرفت همون لبه ها یه خورده میسوخت.چون اونم بچه بود درست بلد نبود .
الان که فکر میکنم میگم خدا بچه کلاس اولی این کارا باید از کجا بلد بود یاد من میداد.خلاصه اذیتم میکرد توراه مدرسه خیلی میزدتم.بهم فهش میداد به خانوادم بی احترامی میکرد.حیوونایی تو کتاب علوم بود میگف اینا پدر مادرتن.من فکر میکردم داره شوخی میکنه.گفتم بزار منم بگم یبار گفتم ایقد منو زد گفت قاشق قاشق گوه دهنت میکنم.ولی من همراش نمیرفتم خودش میومد سمت من

1403/02/14 02:54

قسمت چهارم
من هیچ زمانی این فاطمه همکلاسیم نمیبخشم تا دوم دبیرستان متاسفانه باهام بود .کلا از لحاظ خانوادگی ادما درستی نبودن خالش وعمش *** بود.بعضی وقتی چیزای سکسی برام تعریف میکرد یبار ازش پرسیدم اینارو کی بهت میگه گفت عمه طیبه ام.اون عمه ای خراب بود نه این عمه اخریش بود.حالا نمیدونم راست میگفت یا دروغ.میگف تو خونمون *** مصنوعی داریم.یادمه کلاس پنجم بودیم گفت به چند تا بچه ها به مادرتون دروغ بگید تولد منه بیایید خونه ما بهتون فیلم نشون بدم.ماهم بچه نفهم.رفتیم خونشون مامانش باباش سرکار بودن نبودن ظهر بود.رفتیم اونجا خبری از فیلم نبود تویه کمد میگف تواین *** مصنوعیه.نمیدونم راست میگف یا دروغ.بعد رژ لب اورد میکرد تو چیز ما.بعد خیار شور اورد کرد.یا میگف بیایین خودمون بمالیم بهم شلوارامون میکندیم روهم میخابیدیم اونجاهامون میمالوندیم بهم .بعد دیگه هیچی یادم نیست اومدیم خونه.یبار خانم کلاسمون گروهیمون کرده بود برای کاغذ دیواری .منو این تویه گروه دونفره بودیم .گفت بیا خونه ما کاغذ دیواری درست کنیم.مادرم سخت گیر بود میدونست اینا چجور ادمایی هستن مخالفت کرد


1403/02/14 02:55

قسمت پنجم
منم گفتم مادر من نمره نمیگیرم اگه نرم بزور راضیش کردم قرار شد خودش همرام بیاد
رفتیم خونشون یه مادر پدر بی فرهنگی جلو ما دست تو شلوار هم حرفای بدبیراه میزدن مادرم من تا تموم شدن این کاغذ دیواری صبر کرد.اومدیم خونه بعد اون همش منو میزد که بااین نرو بااین نگرد اینا ادم نیسن.منم میگفتم نمیرم خودش میاد.خیلی مادرم بچگیام کتکم میزد .حتی یبار یادمه نمره تاریخ 4گرفتم خیلی با شلنگ هیزم سیم برق زدتم بدنم کبود بود گوشواره هام دراورد گفت تولیاقت نداری .
حالا اگه دیگه چیزی ازم میفهمید یا میدید قطعا میکشتم.همیشه هم بهم میگف اگه چیزی ازت بفهمم سرت میزارم لب باغچه میبرم.مادرم تو بچگیش پدرش خیلی وحشتناک کتکش میزده.شاید فکر میکرده مارو هم باید همیکار کنه.حتی اگه داداشم شبا دیر میومد خونه یا تکلیفش نمینوشت میرفت بازی فوتبال.شبش میزد جوری خون از بینیاش میریخت و صبحشم کیفش نمیداد بره مدرسه خلاصه داستانی داشتیم

1403/02/14 02:55

قسمت ششم
وارد دوران راهنمایی شدم یکم درسم نسبت به دبستان بهتر شده بود .رابطه با پسر داییم تموم شده بود ولی همچنان گه گداری با داداشم بود هم از پست هم از جلو نه درد داشتم نه خون میومد چون اونجاش خیلی کوچک بود اصلا به داخل نمیرسید اصلا ابی هم نداشت نمیدونم حالا بچه بود ایجور بود چم.
کنار خونمون یه خونه اجاره ای بود که از زاهدان همسایه برامون اومد دوتا بچه داشتن کوثر وفرهاد.بااونا دوست شدیم منو داداشم هم سن سال خودمون بودن با اینا هم رابطه داشتیم چند باری.
خانما ما ادما بی اصل نسبی نیسیم خیلی هم مذهبی هسیم ولی نمیدونم چرا بچگیم ایجور بود.تقصیر خودم بود یا خانوادم.خاهشا خیلی مراقب بچه هاتون باشید من اینا میگم درس عبرت بشه براتون


1403/02/14 12:23

قسمت هفتم.
دیگه این خانواده زاهدانیا بعد چند وقت رفتن .
یه دختره تو روستا بود اسمش مهناز بود خیلی از من بچه تر بود پدرش قاچاق فروش مواد مخدر تریاک بود.پولدار بودن.پدر من معتاد بود یه وقتایی میرفتیم خونشون با مادر پدرم.یه زره تریاک باننگی مینداخت کف دست پدر من.یه روز این دختره مهناز از مادرش اجازه گرفت بیاد بامن وداداشم خونه ما بازی کنه.مادرم با پدرم خونه نبودن رفته بودن شهر خرید کنن.
اون روز اومدیم خونه باز بجای بازی تبدیل شد به رابطه.داداشم اول رو اون .بزارید دقیقشو بگم .یعنی مهناز اول خابید روزمین بعد داداشم روش خابید منم نشستم رو باسن داداشم که کامل بره تو نمیدونم چرا ایکار کردم.نمیفهمم دختره دردش اومد یا نه هچی نگفت.

1403/02/14 12:24

قسمت هشت
بعد داداشم نمیخاست اون روز بامن رابطه داشته باشه یادم نیست درست ولی فکنم خودم خاستم که رومن بخابه .بعد همیجور که من فشار وارد کردم روی باسن برادرم برای مهناز.ازاون خاسم که اونم بشینه فشار وارد کنه بهتر بره تو.ای کاش زبونم لال میشد نمیگفتم.بعد اینکه مهناز فشار وارد کرد وتموم شد من از جام بلند شدم دیدم جلوم درد میکنه داخلش .ولی خون نیومد فقط درد بود یادم نیست یک روز بعدش که دسشویی رفتم دیدم شکلش فرق کرده هم درد دارم.جلوم خیلی خشکل ودخترونه بود.بعد اون رابطه دوتا لبه گنده زده بود بیرون .نمیدونستم اینا چین .خیلی جوش کرده بودم میترسیدم به کسی نمیتونستم بگم فقط تو خودم بود این راز.
در مورد مهناز فقط همین رابطه بود چند وقت بعدش تصادف کرد با مادرش که مهناز قطع نخاع شد والان فلجه رو ویلچر ازدواجم نکرده

1403/02/14 12:50

قسمت نهم
فکنم همین راهنمایی بودم که پریود شدم ومادرم بحث پرده بکارت برام باز کرد.که دختر باید شب عروسیش دستمال خونی تحویل خانواده شوهرش بده از این جور حرفا.من اینا شنیدم خیلی جوش کردم که ایا من پرده دارم ندارم توتنهایی گریه میکردم التماس خدا میکردم.توبه کردم.نماز میخوندم روزه هام کامل میگرفتم من فقط تو خونه روزه میگرفتم چون کسی بلند نمیشد یادمه بخاطر روزه میرفتم خونه ننجانم که همراه اونا سحر پاشم بگیرم.یه چیزی از قبل یادم اومد بگم یادمه خیلی کوچک بودم دایی اخریم خونه ننجانم شلوارم کشید پایین داشت نگاه میکرد یدفعه زن یکی دایی دیگم درخونه زد داییم شلوارمو زودی کشید بالا شاید 5سالم بود شایدم 4.
ببخشید من داستان ایقد درهم برهم میگم نویسندگیم خوب نیست یدفعه یه چیزی از قبل ترش یادم میاد


1403/02/14 12:50

قسمت دهم.
من یادمه دبستان که بودم مادرم بهم گفته بود اگه کسی بهت گفت بیا بریم بهت شکلات بدم یا بیسکویت بدم نری ها .منم گفته بودم باشه.یبار در مسجد وایساده بودم بیسکویت میدادن مسجد تموم شده بود من در مسجد بودم یه پسره ای شاید 15سال از خودم بزرگ تر بهم گفت بیسکویت میخای گفتم اره.گفت بیا بریم بدمت.یادم اومد از حرف مادرم که دیگه نرفتم.
یبار دیگه میخاسم برم خونه ننجانم پسره همسایمون دستش باز کرد گفت عزیزم بیا توبغلم تو کوچه هشکی نبود.من ترسیدم دویدم رفتم خونه به مادرم گفتم که مادرم اومد چادرش پوشید رفت تو‌کوچه بره سمتش سوار موتور شد فرار کرد رفت.
بیخیال اینا.همچنان این همکلاسی بد همراه من بود باحرفا وآزار اذیتا بدش.یه دوست دیگه هم داشتم اسمش زهرا بود طلا بود خیلی خوب بود دختر باایمان خوبی

1403/02/14 12:51

قسمت یازده
معلم سال سوم راهنماییمون ریاضیمون مرد بود خیلی ادم خوبی بود خیلی خوب توصیح میداد.
من علاقه شدیدی به ریاضی پیدا کردم.
موقع انتخاب رشته شد خاستم برم ریاضی که گفتن معدلت 16هست نمیتونی بری بخاطر علاقه به درس حل کردنی رفتم رشته حسابداری تو هنرستان توی شهر.من زهرا واون فاطمه دوست بد .3تایی رفتیم تواین مدرسه .که با اتوبوس اومد رفت میکردیم .تواین اتوبوس پسر هم بود این فاطمه ذاتش خراب بود سرصدا بلند میکرد منو زهراهم پیش این راننده خراب میکرد که راننده چند جا حرفمون زده بود که حیا باید از دختر باشه ولی ایجا از پسر بوده این حرفا.تا اینکه سال دوم هنرستان بودیم موقع امتحانا بود ساعت 10امتحان تموم بود میومدیم جا اتوبوس که حرکت کنه بره روستا.ساعت 11حرکت اتوبوس بود البته مینی بوس قراضه ای بود من میگم اتوبوس.1ساعت باید میشستیم تا زمان حرکت هوا گرم بود نمیشد تو ماشین بشینیم زیر درخت تو سایه بودیم که یه موتوری دوتا پسر روش بودن اومدن یه برگه انداختن رفتن.منو زهرا گوشی نداشتیم ولی اون فاطمه داشت.شماره برداشت اومدیم تو اتوبوس زنگ زد به پسره که شما دونفر بودین کدومتون هستین گوشی رو بلند گو بود


1403/02/14 12:51

قسمت دوازدهم
پسره گفت من راننده بودم.فهمیدیم اون خوشگله هست.بعد این فاطمه پیله کرد ماهم 3تاهسیم کدوممون میخای باهاش دوست شی.پسره میگف فرق نداره ولی فاطمه پیله که باید بگی کدوم میخای.پسره هم گفت باشه من یبار دیگه میام رد میشیم قشنگ ببینم کدومتون قشنگین.ما رفتین پایین وایسادیم. اومد رد شد .بعد دوبار زنگ زد گفت همونی که کفش تن تاک داره داره 3تایی نگاه کردیم به کفشامون .من زدم تو صورتم گفتم وااای منو میگه.منم به دوستم گفتم من که گوشی ندارم خودت باهاش پیام بازی کن الکی بگو منی.
اونم قبول کرد.حالا نمیدونم چیا بینشون رد بدر میشد بعضی از پیاما صبح زود میخاسیم بریم مدرسه نشونم میداد میگف اینا گفتیم البته من الان هچی یادم نیست.
بعد تااینکه با پسره قرار گذاشته بود اومد به من گفت باید بری اینو دیگه من نمیتونم برم میفهمه منو بزور راضی کرد خیلی میترسیدم دفعه اولم بود با یه پسره غریبه.البته زهرا خیلی گفت فاطمه نرو ولی اون شیطوونی بود به اجبار راضیم کرد.موقع قرار شد اومد با موتور دنبالم تو همون شهر میترسیدم یکی ببینتم چادرم کشیده بودم توصورتم.یدفعه گفت بریم خونه هشکی نیست

1403/02/14 23:34

قسمت سیزدهم
گفتم نه اگه بخای ببری خونه خودمو از موتور پرت میکنم پایین .گفت باشه.رفتیم تویه مسجد قسمت اقایون یکم نشستیم حرف زدیم یادم نیست چی میگف اخرش خاستم کفشام بپوشم گفت بوس میدی گفتم نه .بعد کفشام پوشیدم بلند شدم بوسم کرد من هچی نگفتم بعدش دیگه رسوندتم.یبار دیگه هم که قرار گذاشته بود گفته بود عکستو بیار من *** عکسمو براش بردم و یه دونه حلقه نقره اون زمان 12تومن از پول تو جیبیام خیلی میشد براش خریدم.اونم عکسشو برا من اورد البته.من عکس تو جامدادیم گذاشتم داداشم دید داد دست مادرم ودایی اخریم خبر کردن به شدت غیرتیه.خیلی کتک خوردم بابت عکس. که کلا همین دوبار دیدن بود بعد دوستم گفته بود اون نبوده پیام میداده من یکی دیگه بودم که بااون وارد رابطه دوستی شد دیگه نمیدونم چی شد که تموم شد بااین پسره


1403/02/14 23:34

قسمت چهارده
از طرف مدرسه زهرا انتخاب شده بود باچندتا بچه ها دیگه برن یه امتحانی بدن که درسی نبود یادم نیست امتحان چی.بعد امتحان داداش یکی از بچه ها که اسمش سحر بود اومده بود دنبال خواهرش .بعد زهرا رو میبینه پسره عاشق زهرا میشه.سحر میاد فرداش به زهرا میگه داداشم خوشش اومده ازت برا ازدواج میخاد خیلی دوست داره میشه شمارت بدی اشنا شی.زهرا قبول نمیکنه ولی بعد چند ماه با اصرار زیاد بالاخره زهرا یه گوشی نوکیا ساده که میخره شمارش میده.حتی یبار قرار گذاشتن تو خونه عمه پسره که زهرا خیلی میترسید منو با خودش برد پسره کلیدا خونه نداشت ما توحیاط نشستیم اینا هعی حرف زدن اینا از صبح تا عصر به مادرمونم گفته بودیم کلاس بسیج هسیم.
اسم این پسره محمد بود صبح تا عصر مارو نگه داشت فقط دوتا چیپس خرید همین.بعدا دوست این محمد دنبال دوست دختر میگرده اسمش حسینه .که این حسین بااون فاطمه ای که بد بود باهم دوست میشن چند بارم میرن همو میبینن حضوری وبعدش میاد خاستگاریش باهم ازدواج میکنن که سال دوم هنرستان وسط مدرسه ول میکنه میره دیگه ادامه تحصیل نمیده .الانم یه دختری داره.که من چند ساله ازش خبر ندارم


1403/02/14 23:35

قسمت پانزده.
من هنرستان درسم خیلی خوب بود تواین رشته شاگرد اول کلاس بودم.نمره 19میگرفتم گریه میکردم.خیلی حساس بودم رو درسم.دبستان شاگرد اخر والان....
من قبل کنکورم قلمچی منو میفرستاد هرصبح جمعه پامیشدیم ماشین نداشتیم اتوبوس روستاهم جمعه ها نمیرفت.میرفتیم لب جاده وایمیسادیم سرما تایه ماشینی بیاد مارو ببره شهر که من برم تست برنم.هر جمعه باید میرفتم تست بزنم .من خیلی میخوندم دانشگاه خوبی قبول شم آیندم خیلی برام مهم بود .شب تا صبح میخونم دیگه چشام سیاهی میرفت.
خانما در موردم فکر بد نکنید بخدا من دختر بدی نیستم فقط خیلی ساده ام خیلی.من یه ادمی هستم مهربون دل رحم .تو دنیا یادم نمیاد به کسی بد کرده باشم.یه ویژگی بدی دارم قدرت نه گفتن ندارم.حاضرم خودم به خطر بیوفتم به کسی نه نگم.
خب تا اینکه این رفت امدها برامون سخت بود تصمیم گرفتیم شب قبلش بریم شهر خونه داییم بخابیم فرداش داییم ببرتم برای امتحان همین تست قلم چی.این داییم همین پسرش بچگیم که باهاش رابطه داشتم یسال از من بچه تر بود.اسمش ابوالفضل بود.این ابوالفضل خیلی درس خون بود شب تا صبح میخوند اصلا دوست رفیقم نداشت فقط درس.


1403/02/14 23:35

قسمت شانزده
من دیگه بزرگ شده بودم حسم این بود که اینا هم بچه تراز من بودن هچی یادشون نیست فراموش کردن.ولی من خودم بچگیام خوب یادم بود.واقعا هنوزم نمیدونم یادشونه یانه بچه بودن هچی یادشون نیست.
بعدیه شب جمعه که ما خونه دایی خابیدیم فرداش کنکور داشتم.استرس داشتم خابم نمیبرد مادرم خستع بود سرشب خابش برد.هال دایی 4تا قالی میخورد دایم روتخت رو قالی دم دری خابیده بود ابوالفضل یا یه چراغ کوچکی داشت درس میخوند پایین پا ما .منو مادرمم کنار هم خابیده بودیم.من گوشی نداشتم باگوشی مادرم ساعت کوک کردم فردا خاب نمونم.بعد دیدم ابوالفضل چراغ کوچک خاموش کرد همون پایین پا ما خابید.من هنوز خابم نبرده بود استرس فردا رو داشتم که کنکور داشتم چی بشه.
یه نیم ساعتی گذشت دیدم یدفعه یه چیزی خورد به پام با خودم گفتم خدایا مادر من که خاب خابه تکون نخورد یه به پا من نزد این چی بود پس.باز دیدم پتو داره تکون میخوره پایین پام گفتم با خودم میشه موش داره خونشون من خیلی ترسوم گفتم بلند شم باز دیدم یه دستی پام گرفته گفتم یا خدا میشه دزده چرا بین این همه ادم اومده سراغ من گفتم جیغ بزنم.باز گفتم نه همه بیدار میشن

1403/02/14 23:36

قسمت هفده
خانما بقران من داستان بچگی فرا موش کرده بودم اصلا فکرش 1درصد نمیکردم ابوالفضل باشه.خیلی بهش اعتماد داشتم اهل نماز مسجد بود.حتی دوست پسر هم نداشت.بچه مثبت بود.
بعد گفتم پاشم ببینم چیه.پاشدم دیدم ابوالفصله یدفعه سریع رفت زیر پتوش خودش زد به خاب.منم بالشتم برداشتم رفتم تو اتاق برای خواهرش تعریف کردم

1403/02/15 00:27

قسمت هجده
بعد خواهرش باورش نمیشد میگف شاید خاب دیدی ابوالفضل ایجوری نیست مسجد میره هرروز زیارت عاشورا میخونه.من قسم میخوردم نبخدا خودش دست زده به پام من خودمم بلند شدم دیدم که خودش زد به خاب.بعد گفت باشه جام درست کرد گفت بخاب.ولی من تا صبح نیمه هوشیار بودم خاب درستی نرفتم هم استرس امتحان کنکور داشتم هم بخاطر کار ابوالفصل شکه زده شده بودم نمیتونستم باور کنم.اون بچگی فراموش کرده بودم یه چیز احمقانه میدونستم کلا میگفتم من بزرگ تراز اونا بودم هچی حالیم نبود دیگه اونا بچه تر.
بعد فردا رفتم سرامتحان خیلی خیلی برام اسون بود شبیه ساز سوالا قلم چی بود.ولی از کنکور برای ادم یه غول توتصوراتم ساخته بودم بعد امتحان که ازم پرسیدن خوب بود چکار کردی؟
میگفتم بد نبود چون مطمئن نبودم قبول شم.
15شهریور سال 95بود فکنم جواب کنکور اومد که پشتیبانم بهم گفت نگاه میکنم بهت خبر میدم دیگه نمیخای بیای شهر تو کافینت.گفتم باشه.پشتیبانم زنگ زد مبارک باشه فاطمه.قبول شدی.گفتم کجا؟گفت رتبت شده دورقمی 86دانشگاه تهران انتخاب اولت بوده بعدم استان خودت هرکدوم بخای میتونی بری.
خیلی خوشحال شدم باورم نمیشد نتیجه زحماتم بود


1403/02/15 00:27

قسمت نوزده.خب مادرم سخت گیر بود گفت راه دور نمیزارم بری یعنی تهران.گفت برو همین استان خودمان ولی خودم دلم میخاست برم تهران چون فکر میکردم آینده بهتری دارم موفقیتم اوجا بیشتره نمیدونم شایدم اشتباه فکر میکردم.اول مهر شد رفتم با داییم کارا دانشگاه کردیم مدارک اینا که میبایست ببریم.خابگاه بهم ندادن اون خانمی که مسئول خابگاه بود خیلی بدجنس بود گفت برو خابگاه بیرون بگیرداییم اصلا راضی نبودمن خابگاه بیرون برم.چون شرایط خوبی نداشتن.گفت برو خونه خاله بمون ترم اولت تا ترم بعد که میگه بهت میدن.من دودل بودم چکار کنم استغاره گرفتم که خونه خالم خوب دراومد دیگه ترم اول اوجا اومد رفت میکردم خالم اینا خیلی خوب بودن تعارفم میکردن شوهر خالم به خالم خیانت کرده بود وحتی الانم میکنه واهل اونجور حرفایی هست ولی هیچ زمانی رومن نظر نداشت من هیچ بدی ازش ندیدم .خالم دوتا دختر داشت دوختر کوچکش منو خیلی دوست داشت از دانشگاه میومدم اذیت میکرد هعی دست توکیفم میکرد بچه بود خط خطی میکرد کتابارو من خیلی حساس بودم چند باری به خالم گفتم کتکش زدن.من خسته میومدم میخاستم استراحت کنم اون بچه نمیذاشت.دیگه دراثر همین میگرن


1403/02/15 00:28