The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

پارت 3
3روز بعداین ماجرا باز من رفتم خونه نامزدم .برادرش شهرام بالاخره روش بازشد یه سلام داد بمن منم سلام دادم
سیم کارتم بالا نمیاورد گفتم درست میگنی گفت باشه شمارمو گرفت .بعد که رفتم‌خونمون دیدم یکی زنگ زد اولش فک کردم رل مجردیم حسینع ترسیدم بعد دیدم شهرامه احوال پرسی کرد و قطع کرد.منم شمارشو داداش سیو کردم
خوب
ازمایش ما جوردرنیومد میگفتن که جفتتون‌مینورید بچه دومینور ماژور میشه و‌نمیشه
ولی ما‌نمیدونستیم یعنی چی
شاهین گفت سحر به کسی نگیم امضا بدیم بده جوابو.همین کارو‌کردیم و 26 اسفند بالاخره جواب ازمایشو‌گرفتیم
4فروردیین 1397 عقد شدیم.نامزدی جالبی نداشتیم.مادرش و خواهرش ذات خرابی داشتن اذیتم میکردن من 14ساله بودم ی چای ریختنم بلدنبودم اونا ولی عروس حمال میخواستن
30فروردین تولد14سالگیم بود🥲شاهین‌گفت سحر پاشو بریم اون یدونه النگوت نه نازکتره رو عوض کنیم مثل این 4تا بگیریم
ما خواستیم ادامه شیم مادرش اومد گفت کجا من‌گفتم النگو عوض کنیم
گفت مگه خونه بابات النگو‌دیدی که برای این‌نازمیکنی و میخوای عوض کنی حدخودتوبدون
من باگریه رفتم اون‌اتاق و شاهین باهاش بحث کرد
شب شاهین کیک گرفته بود.میوع .ساعت
اون النگوم عوض کرده بودیم
شهرام ی عینک خوشگل گرفتع بود
خواهرش ی شومیز ناز
برادر بزرگش هیجوقت یادم‌نمیرع 15هزارگذاشته بودن توپاکت😂😂
مادرش ی دامن‌گل‌گلی نارنجی گرفتع بود ک همونجا گفتم خوشم نمیاد گفت مث ادم هرکی هرچی کادو داد بگو خوشم مباد و مصرف کن
زبون مادرش خیلی نیش داشت
این خاطره تولد شد بدترین خاطرم💔هرسال یادم میوفته حالم گرفتع میشه

1403/02/17 23:21

پارت 4
میومدم خونه نامزدم میموندم خیلی باشهرام صمیمی شده بودیم شبا تا 2.3 مینشستیم تواتاق فیلم میدیدیم
باهم بیرون میرفتیم
باهم بازی میکردیم‌مث بچه ها
بکو‌بخند میکردیم.همیشه هم‌هوامو‌داشت
مادرش و خواهرش خیلی اذیتم میکردن خیلی بداخلاق بودن🥲
مثلا ماهاباهم‌صحبت میکنیم‌اصن دنبال این‌نیسیم ک حرف درست‌کنیم بگیم‌طرف ازقصد گفت
ولی اینا اونطور
رسید ب 15اردیبهشت.شاهین‌گفت بریم شمال
با دوستش و خانومش هماهنگ کردن.ظهر12 بود گفتیم میریم وای مادرشوعرم گریهععع زاریییییی چرا بادوستت میری چرا راه دور میری😐شمال خطرناکه😐شاهینم مثل اینکه بچه ننع بود نشستع بود نازشو میکشید
ب ما ن دوتا بالشت دادن
ن زیر انداز
ن لیوان و اب و چای
هیچییی
خشک و خالی رفتیم
هرچی نیاز بود اونجا‌میخریدیم
اونجام شاهین همش به فکراین بود که مامانم ناراحت بود من‌اومدم😐😐
یه شب موندیم و برگشتیم
من رفتم خونمون هفتع بعدش اومدم شاهین شبکار بود باشهرام نشستیم فیلم‌لاتاری رو نگاه کردیم ساعت 1ونیم‌بود
یهو گفت یه بوس میدی
گفتم پاشو پاشو برو مسخره
گفت خوب چیزی نگفتم‌که یه بوس
یهویی بوس کرد
دستاموگرفت بوسید.بعد چشاشو‌بست
پرام ریخت اصن
شهرام دید خیلی عصبیم‌گفت ببخشید معذرت میخوام‌نگو به شاهین‌گفتم خو پاشو‌برو
تا‌صبح فک کردم.ب‌شاهین‌بگم
نگم
چیکارکنم خدا

1403/02/17 23:22

پارت 5چندروز بعدش خونه خواهرشاهین (فاطمه )بودم
گفتم بیا بریم ارایشگاه گف بشین‌کاردارم تا 4 نشستم بمن محل نمیداد و نیومد
پاشدم رفتم ارایشگاه
دیدم ی رب بعد زنگ زد گفت شاهین میگه بیاد کشتمش چرا تنهایی رفتع
رفتم خونه
دیدم جنگه جنگگگگگگگگگ.شوهرش با کمربند میزنتش شوهرش ظرفا میشکونه
موهای فاطمه رو میکشه
فاطمع میگه میخوام زنگ بزنم ب شاهین بگم تنها رفته ب چه حقی رفته شوهرش میگفت چرا میونشون دعوا میندازین چرا اذیت میکنین آییییی زد فاطمه رو کتک سگو‌زد بهش
من اصن هیچی نگفتم حتی نگفتم نزن‌رفتم نشستم تواتاق
تیرماه شده بود
من دوستنداشتم زیادخونع نامزدم برم ولی باشاهین شدیدا دعوامون میشد میگفت ک منو دوستنداری ک مقاومت میکنی نمیای
و میرفتم و خواهر و مادرش رو نمیدادن
شهرام هرجا گیرمینداخت بوس میکرد دستامو میگرفت کم کم گاهی وقتا میگفت دوست دارم
تیرماه خریدا عروسی کردیم باغ و تالار و خونه و فیلم بردار و ارایشگاه و لباس عروسو همه را اوکی کردیم.......
24 و25 مرداد عروسیمون بود شاهین سنگ‌تموم گذاشت
ولی خانوادش دوسه بارخواستن با خانوادم درگیرشن
اونا ک دعوت کردن تالار خانوادم اومدن مادرم میگه کسی خوش امد گویی نیومد ب فامیلامون و من
کلا قیافع گرفتن (ک چرا توکیف داماد پول نزاشتین منو مامانم دستوتنها بودیم یادمون رفته بود بابام ب جاش شب حنا 200 گذاشت جیب شاهین)
هروقت فیلم عروسیو میبینم با قیافع ها نکبتشون قیافع میگیرن برا مادرم عصابم خورد میشه
عروسی تموم شد
گفتم اخیش بعد این خونمم.پیش شاهین.دیگه راحتم
صب پاشد🥲گفت جم کن بریم خونه مامانم گفتم ن حسش نیس بیا فیلم ببینیم گفت میگم پاشو
گفت ببین خونه تواونجاست اینجا فقط برا خواب قراره بیایم خوراکمون هرچیمون اونجاس فک کن خونت اونجاست کلا
وا رفتم
گریه کردممممم.وحشتناک بود تحمل کردن مادرش خواهرش.عاشقانه های شهرام
گفتم نمیخام .فوشش دادم(متنفره ازفوش ن فوش میده ن توقع دارع بدم*
ی سیلی‌زدگفت حد خودتو بدون
زنگ زدم بابام گفتم نمیمونم بابا نمیخام من‌خونه دارم من جهاز دارم برم چیکار
گفت دوماه بری بیینه سختشه میادخونش هرادمی راحتی خودشو میخواد خودتو ناراحت نکن
منوصب5ونیم میبرد میزاشت خونه مادرش تا شب 11 میومدیم خونه‌ک اکثر شبا همونم تا 12 خونه خواهرش بودیم یا میخوابید اونجا
خیلی سخت بود خیلیییییییی
شبکارم ک میشد سختتر
مادرش رو‌نمیداد
اخم و تخم میکرد.منم ک کارزیادبلد نبودم همش میتوپید بهم‌توجمع(پیش شاهین جرئت‌نداشت‌و من‌نمیدونستم این میترسه از شاهین)
خونه‌تکونی کردن مهرماه🥲من 14ساله هیچی بلدنبودم

1403/02/17 23:22

گفتن‌مثه

1403/02/17 23:22

گربه کثیف میمونی هیچی بلدنیستی اه دست نزن گمشو کنار نجس کردی دستوپاچلفتی برو‌کنار دست نزن
هرچی دلشون خواست گفتن
تا شب اشک ریختم
شب پدرشوهر اومد
ب دخترش ومن و مادرشوهر گفت خسته نباشید
گفتن هه خیلی خسته شده این...
من‌باز بغض کردم
شهرام اومد
گفت چی داری میگی
ب باباش گفت‌میدونی اصن‌از صب چیا بار زن داداشم کردن‌ براخودشون‌خونه‌صستن حرف بار سحر کردن
وای من بغضم ترکید بغل پدرشوهرم نیم ساعت ب کوب گریه کردم💔💔💔اون لحظه ب این‌فک کردم کاش بابام مهربون بود شده یبار اینطور بغلم‌میکرد نازم میکرد چقدر توحسرتش بودم من بیشتراز بی مهری و دعواها و اخلاقا بابام زود ازدواج کردم
من هم خوشگل بودم هم خوش هیکل جوری نبود ک بگم دیگه شرایط خوب نمیاد خاستگاری
ولی بابام غیرقابل تحمل بوود
بیچاره مامانم‌...

1403/02/17 23:23

پارت‌6
روزهای سختم شروع شده بود
دنیا روی خوششو نمیخواست نشونم بده
با هرراهکاری میخواستن منو ازچشم شوهرم بندازم
شوهرم حتی لباساشو خونمون نیاورده بود میگفت نمیخواد ما اونجاییم
هرروز توهین هرروز بحث خسته بودم روحم‌خستع بود جوری با سیاسیت یادش میدادن ک شاهین خونه فامیلام نمیبرد و‌نمیزاشت برم هرروزمون دعوا و بحث و جنگ عصاب بود
خسته بودم
شاهین ازم دور تر و دورترمیشد
برعکس داداشش بهم‌نزدیکتر میشد و بیشترمحبت میکرد و هوامو داشت
تواین غربت میونع ی عده سگ و گربه تنهوکسیکه باهام خوب بود شهرام بود خیلی وابستش شده بودم اخرای 97 ک میخواست بره سرکار چقدر گریه کردم میگفتم‌بدون تو دق میگنم تواین خونه🥲میگفت ظهرها میام‌خونه غصه نخور
منو شهرام خیلی ب هم نزدیک شده بودیم
همش همو بغل میکردیم
بوس میکردیم
رابطمون درهمین حد بود
میرفتم خونه‌پدرم پیام میداد دلم تنگ شده برات زود بیا
تا سال 99 هرروز اخلاق شاهین بدترمیشد ب لطف خانوادش
تنها فکرم خودکشی بود
ک یروز زنگ زدم بابام گفتم دیگه نمیمونم دیگع نمیتونم میخام جداشم
بابام گفت پسره خوبه .کاریه‌.همه چیش خوبه تنهامشکلش خانوادشه لج نکن زندگیتو خراب نکن
قبول نکرد جداشم
و موندم
8 روز باشاهین قهربودیم بعد8روز اومد منت کشی قسم خوردم هیچوقت نرم منت کشی و همینم ادامه دادم
کم کم خیانت کردنا شاهین شروع شد💔🥲سری اول گوشیشو شکستم تا نصفه راه خونع پدرم رفتم و برگردوند منو
سری دوم زد زیرش طرف هم زد زیرش هیچی ب هیچی
میون اینا ما ب ناباروری خوردیم
همش دکتر همش دکتر
من‌تنبلی
عفونت مکرر
شوهرم واریکوسل
تحرک نداشت اسپرماش
از99 تا 1401 همش دکترا بودیم هرچی پول داشتیم خرج دکترا شده بود.ن سفری ن گردشی اصن حس هیچی‌نبود
دیگع تصمیم گرفتیم ای وی اف کنیم ک 1خرداد تستم مثبت شد ولی 12تیر سقط شد
20 تیرطبقه بالاا مادرشوهرو خریدیم حداعقل بهترازین بود حداعقل رنگ خونه و جهازم میدیدم اگه بهم رو نمیدادن پایین‌نمیرفتم
مهرماه درحین اثاث کشی بودیم ک باردارشده بودم 18 ابان روز تولد شاهین تستم مثبت شد خیلی خوشحال بودیم ولی خوب استرسم خیلی داشتیم.تا 12دی رفتم سونو قلب داشت کلی ذوق کردیم
5 ماهه بارداربودم‌پدرش عمل کرد بسکه بالا پایین کردم 🥲افتادم خونریزی رفتم دکتر گفت استراحت مطلق طولم شده بود 28
بچه خیلی پایین بود
استراحت بودم تا هفته 32
دراین مدت زمان مادرشوهر پخت و پزمیکرد میاورد برام
توکل بارداریم اصلا شهرام پیشم نیومد و حتی دستمون ب هم نخورد
زایمان کردم دخترم بدنیا اومد اسمشو میگفتن باید بزارید فاطمع
ادامه.....

1403/02/18 13:18

پارت 7
فاطمه خیلی داشتیم ما گذاشتیم سلنا
با دخترم حسابی زندگیمون شاداب شده بود ک 40 روز بدزایمان شاهین گفت طبق قبل میری پایین کارارو میکنی و اونجا میخوریم گفتم نمیرم گفت منم بالا نمیام و 20 روز اینطور گذشت
ک مادرشوهر تشنج کرد و داشت میمرد ک یهو‌عزراییل گفت سحر کم عذاب کشیده بزار برگردونم🤣
خلاصه ک بازشروع شد پایین رفتنا
و بازهم رابطه منو شهرام شروع شد
بغل
بوس
حتی لب بازی
و بازم وابسته هم شدیم
دیگه من 19 ساله شده بودم دیگه سیاست داشتم مث قبل نمیتونستن شاهینو پرکنن هرکاری دلشون میخواد کنن
🥲ی روز باشهرام مچ شاهینو‌گرفتیم
بعلهههههه زنگ زدیم دختربود
صب 6 زنگ زدم بابام 11 بود دنبالم و رفتیم
نگفتم برای چی میرم گفتم مهمون میام
شب 8 شاهین اومد دنبالمون گفت مسخره بازی درنیاربرا من نبود ....
مثلا ک منم خر
برگشتم
بعد برگشتنم شهرام میگفت که عاشقمه میگفت ک از اولم ک منو دیده دوسم داشته همش میگفت شاهین لیاقت نداره ک خیانت میکنه
بیشتراز قبل بهم نزدیک شده بود
اومدنی بالا حسابی خودشو بمن میمالوند
مادرشاهین ک مریض شد شاهین از فکر و خیال ننش میل جنسیش شد 0
ب حدی ک شایدماهی دوبار رابطه داریم اونم ب اسرار من
بسکه ب فکرخانوادشه
نمیدونم شایدم جای دیگه خالی میشه
خدا داند
بعداز خیانتش خیلی ازش دورشدم ن‌بوسی ن بغلی ن خوشی
مث دوتا همخونه ک من کارای اونو کنم(همونطور ک بهم تودعوا بارها گفته زن گرفتم ک کمک دست مادرم باشه)
اونم خرجی منو بدع

1403/02/18 13:18

پارت8
+18
رسیدیم ب عید 1403.شاهین با داداشش و شوهرخواهرش رفت شمال
بعد ک برگشتن هفتم هشتم عید بود شاهین سرکار بود که شهرام اومد خونمون
من‌رو‌تخت توگوشی بودم دخترمم خواب بود اون اتاق
اومد بغلم کرد بوسم کرد یکم حرف زدیم‌گفت خیلی دوستت دارم حسابی نازم میکرد
منم مخالفتی نمیکردم .بارداریو ک رابطه نداشتم بد اونم ک هرماه یکی دوبار کلا شدیدا تو کف بودم اصن مخالفت نمیکردم با شهرام
رفت
شب بود دیدم انلاینه
پیام دادم گفتم شهرام اینطور میکنی نمیگی عاشقت میشم
گفت چیمیشه مگه
همونطور ک من‌عاشقتم
گفتم نمیشه من زن داداشتم
گفت ولی من عاشقتم و نمیتونم فراموش کنم
شهرام ازمن 5سال بزرگتره
اونشب چت‌کردیم ساعت 1 بود
یهو بحثو سکسی کرد
منم ک شدیدا توکف.سکس چت کردیم تا 2
خوابیدم صب 8ونیم بود دخترم خواب بود دیدم در بازشد یکی اومد خونه
کسی نبود جز شهرام
بغلم‌کرد برد اتاق روتخت
گفتم نکن کارت درست نیست
گفت تو ک بدترازمن دوستداری
گفتم ب دوست داشتن ما نیست کارمون درست نیست نکن
ک یهو‌پیرهنشو دراورد.اومد بغلم کردگفت دیشب خودت گفتی اینطور دوستداری
بزور پیرهن منم دراورد
به شلوارم که رسید گفتم اصلا
دست نزن
خوشم‌نمیاد از کارات
ولی خون گوش نمیداد
شدیدا ح.شری شده شده.اصن توجه نمیکرد چی میگم همش میمالید و لبامو گازمیگرفت
لباس زیرمم دراورد
که پوزیشن 69رفت
منم که خیلی ح.شری شده بودم دیگه همراهیش کردم
تا کارمون تموم شد و رفت
بعد رفتنش شوکه شدم
خدایا‌
من‌چیکارررررر کردممممم
چرا باید نتونم مثل حیوون جلو شه.وتمو بگیرم
خیلی عصابم خورد بود

1403/02/18 13:18

پارت8
+18
رسیدیم ب عید 1403.شاهین با داداشش و شوهرخواهرش رفت شمال
بعد ک برگشتن هفتم هشتم عید بود شاهین سرکار بود که شهرام اومد خونمون
من‌رو‌تخت توگوشی بودم دخترمم خواب بود اون اتاق
اومد بغلم کرد بوسم کرد یکم حرف زدیم‌گفت خیلی دوستت دارم حسابی نازم میکرد
منم مخالفتی نمیکردم .بارداریو ک رابطه نداشتم بد اونم ک هرماه یکی دوبار کلا شدیدا تو کف بودم اصن مخالفت نمیکردم با شهرام
رفت
شب بود دیدم انلاینه
پیام دادم گفتم شهرام اینطور میکنی نمیگی عاشقت میشم
گفت چیمیشه مگه
همونطور ک من‌عاشقتم
گفتم نمیشه من زن داداشتم
گفت ولی من عاشقتم و نمیتونم فراموش کنم
شهرام ازمن 5سال بزرگتره
اونشب چت‌کردیم ساعت 1 بود
یهو بحثو سکسی کرد
منم ک شدیدا توکف.سکس چت کردیم تا 2
خوابیدم صب 8ونیم بود دخترم خواب بود دیدم در بازشد یکی اومد خونه
کسی نبود جز شهرام
بغلم‌کرد برد اتاق روتخت
گفتم نکن کارت درست نیست
گفت تو ک بدترازمن دوستداری
گفتم ب دوست داشتن ما نیست کارمون درست نیست نکن
ک یهو‌پیرهنشو دراورد.اومد بغلم کردگفت دیشب خودت گفتی اینطور دوستداری
بزور پیرهن منم دراورد
به شلوارم که رسید گفتم اصلا
دست نزن
خوشم‌نمیاد از کارات
ولی خون گوش نمیداد
شدیدا ح.شری شده شده.اصن توجه نمیکرد چی میگم همش میمالید و لبامو گازمیگرفت
لباس زیرمم دراورد
که پوزیشن 69رفت
منم که خیلی ح.شری شده بودم دیگه همراهیش کردم
تا کارمون تموم شد و رفت
بعد رفتنش شوکه شدم
خدایا‌
من‌چیکارررررر کردممممم
چرا باید نتونم مثل حیوون جلو شه.وتمو بگیرم
خیلی عصابم خورد بود

1403/02/18 13:19

پارت 9
+18
رفتم‌پایین ناهار گذاشتم‌خوردیم 2اومدم بالا
دخترم خوابوندم
که دیدم شهرام دوباره اومد
گفت ازت سیرنمیشم بد 6سال ب دست اوردمت
منم همراهی کردم باهاش و اون ارضا شد و رفت
و من‌شدیدا وابستش شدم
داشتم دیونه میشدم
توخونه همش‌چشم رو شهرام بود
خونه نبودنی زنگ میزدم بهش
6.5 باری س.ک.س کردیم
ولی عذاب وجدان ولکنم نبود .من از خیانت شاهین متنفربودم حتی اگه شاهین بمن‌خیانت میکرد من‌نبایدمیکردم
ب شهرام گفتم عذاب وجدان دارم تمومش‌کنیم
گفت برای کی ادا وفادارارو درمیاری
برا کسی ک هرروز با یکیه
معلوم نیست باکی میخوابه
این‌کلمه اخرش رفت رومخم.باکی میخابید ک حسی ب *** بامن نداشت.....
اخرا فروردین بود خیلی جدی تموم کردیم باشهرام قسم خوردیم دیگه نزدیک هم نشیم حتی برای ی بوس
سخت بود دل کندن ازش.وابستش شده بودم
ولی راه اشتباهی بود
باید توبه میکردم
گناه خیلی بزرگی کردم
حتی روم نمیشه مثل قبل جانمازو بازکنم با خدا حرف بزنم
نماز بخونم
ولی توبه کردم
امیدوارم خدا ببخشتم و لایق بخشش باشم
هنوزم خونه مادرشوهر خوراکمون
هنوزم مادرش و خواهرش دخالتاشون دعواهاشون دارن
و‌هنوزم شاهین میل جنسی نداره ماه ب ماه نزدیکش نشم نزدیکم نمیشه

به امید فردایی بهتر👌❤️

1403/02/18 13:19

❤️پایان داستان❤️

1403/02/18 13:19

پارت 12
ولی تو این دوران فهمیدم پسر خالم عاشقمه همون داداش شیربرنجه که شهرستان بودن ، منو با تمام زشتیهام دوست داشت میگفت تو هم مثل مامانت اینا در آینده خوب میشی ، میگفت اینطوری هم تجربه یه زن سبزه رو دارم و هم سفید😅
البته تو دوران راهنمایی بودم که بهم ابراز علاقه کرد فکر کنم دوم راهنمایی بودم یه روز خونمون بود بهم یه برگه داد توش به انگلیسی یه چیزی نوشته بود بهم گفت برو معنی این رو پیدا کن به کسی هم نگو، روی برگه نوشته بود Do not forget me ( هرگز فراموشم نکن)، حالا اون موقع ها مثل الان نبود گوشی دم دست ، گوگل باشه راحت بزنی همه چیز دربیاد، منم تازه انگلیسی رو یاد گرفته بودم اونم دست و پا شکسته چون معلم انگلیسیم فوق العاده بد بود و این زمینه ایی برای این بود که همیشه از انگلیسی بدم بیاد، خلاصه با زور و کلمه به کلمه معنی کردم و فهمیدم‌ معنیش چیه، بعد یه مدت که دوباره همدیگرو دیدیم ازم پرسید و من معنی رو کنارش تو برگه نوشته بودم و دادم بهش و بهم گفت که دوستم داره، اون دوران اون سرباز بود تو تهران، یادتون باشه گفته بودم یه خواهر بزرگتر داشت که اون ازدواج کرده بود و تهران بود و دیگه اینم اومده بود خونه اون و اینجا سرباز بود و بیشتر تو مهمونی ها و دورهمی ها بود،

1403/02/26 22:08

پارت 13
راستی اینم بگم تا قبل از اینکه بهم بگه دوستم داره ما وقتی خونه پدربزرگم جمع میشدیم دوتا پسرهای اون خالم که طلاق گرفته بودن هم میومدن پیشمون دیکه اینم که تهران بود میومد و داییم که تازه ازدواج کرده بود و طبقه پایین خونه پدربزرگم میشستن هم با خانمش بودن، خلاصه روزای خیلی خوبی بود، بزرگتر ها طبقه سوم بودن و ما جون ها طبقه وسط یا پایین پیش داییم اینا، من پسر بزرگه اون خالم که طلاق گرفته بود رو خیلی دوست داشتم مثل برادرم بود اسمش رو تو داستان علی میزارم و اسم اون پسرخالم که بهم ابراز علاقه کرد رو میزارم محمد‌‌.
من رابطم با علی خیلی خوب بود هرچی با اون خوب بودم با محمد سر لج بودم بهش تیکه مینداختم ، قشنگ یادمه یه بار مهمونی دعوت بودیم علی لباسش سفید بود شب شست انداخت رو بند خشک بشه، محمد هم یه لباس با خودش اورده بود که فردا تو مهمونی بپوشه، ظهر که داشتیم اماده میشدیم علی لباسش رو برداشت دید چروکه به من گفت میتونی اتو کنی برام منم گفتم آره حتما، داشتم اتو میکردم محمد با لباسش اومد گفت تو ساک بوده چروکه برای منم اتو میکنی بهش گفتم نوکر بابات غلام سیاه بیا خودت اتو کن ، اونم حال میکرد با کل کلای من دوباره میگفت یه اتو کوچیک تروخدا و من پافشاری میکردم که انجام نمیدم آخرشم بلند شدم رفتم لباس علی رو دادم و برای اونو زنداییم اتو کرد ، خلاصه از این داستانا زیاد داشتیم

1403/02/26 22:17

پارت 14
وقتی بهم اون برگه رو داد و گفت دوستم داره خیلی هنگ بودم من واقعا به چشم یه پسرخاله که باهاش حال نمیکردم بهش نگاه میکردم و بعد فهمیدم تو تمام این مدت اون منو دوست داشته ،حتی به زنداییم ،خاله کوچیکم، مامانش اینا به همه گفته بوده، حتی خیلی بعدها فهمیدم که به پسرخالم علی و داداششم گفته بوده که عاشق منه و خیلی بعدها فهمیدم که علی دوستم داشته وقتی میبینه محمد این حرف رو میزنه و به همه گفته بخاطر اون ساکت میمونه و عشقش رو بروز نمیده ،
وقتی محمد بهم ابراز علاقه کرد تازه خیلی از توجه هایی که بهم میکرد یادم افتاد اینکه وقتی شهرستان خونشون بودیم چقدر هوامو داشت ، هروقت میگفتیم بریم بیرون سریع آماده میشد و مارو میبرد بیرون خلاصه یادم افتاد یه سری کلی گل شقایق با دختر خالم چیدیم اومد برداشت و گذاشت تو ماشینش بعد از اون همیشه میگفت من عاشق گل شقایقم حتی الانم عکس پروفایلاش یه وقتایی گل شقایقه، جالب اینجا بود من همه این کاراش رو میدیدم ولی نمیدونستم دوستم داره، دیگه وقتی بهم ابراز علاقه کرد منم کم کم ازش خوشم اومد اون موقع سرباز بود از مخابرات پادگان غروب ها زنگ میزد خونمون اون موقع ها که آیدی کالر نبود شماره نمیفتاد منم میدونستم اونه اگه کسی نبود جواب میدادم و کلی با هم حرف میزدیم اگر کسی بود که اونا جواب میدادن و اونم قطع میکرد

1403/02/26 22:18

پارت 15
دیگه کم کم منم عاشقش شدم، دیگه فکر کنید یه دختر زشت که هیچ وقت محبت واقعی رو تجربه نکرده حالا یه پسر عاشقشه، خیلی حس قشنگی بود
ولی من خیلی حساس بودم مثلا وقتی خونه اونا بودیم با یه بهونه ایی با خواهرش مارو با ماشین میبرد بیرون تا بیشتر با هم باشیم ولی من حتی جلو ماشین کنارش نمیشستم و مثل مسافر عقب میشستم هرچی اصرار میکرد که بیا جلو و دختر خالم که خواهرش بود بره عقب بشینه من میگفتم نه🤪🤪 یا وقتی میرفتیم بیرون یه جای خلوت وایمیستاد ما پیاده میشدیم با هم حرف بزنیم بعد میخواست دستم رو بگیره نمیزاشتم ، حالا با هم دوست بودیما ولی فازم چی بود رو نمیدونم😅😅، برای تولدش یه گردنبند نقره براش خریدم و خودم انداختم گردنش، اون برام یه چیزی خریده بود کلا شیشه ایی بود روش نوشته شده بود do not forget me ( بهم میگفت برات چیزی که روش I love you نوشته نخریدم چون به نظرم اینکه هیچ وقت فراموش نکنیم هم رو خیلی از دوست داشتن قشنگتره) خیلی خیلی قشنگ بود . خیلی دوستش داشتم برام نامه عاشقانه مینوشت و کلی خاطره قشنک که فکر کنم یه 2 سالی شد همه هم فهمیده بودن حتی مامانم ولی چون رابطمون با فاصله و دور بود کاریم نداشت مامانم‌.

1403/02/26 22:18

پارت 16
دیگه انگار روزای خوب در حال تموم شدن بود و یه دختر با یه قلب عاشق ، با کلی حس و امید یه دفعه با این روبرو شدم که محمد گفت تمومش کنیم اینطوری خیلی سخته ، ما که شرایط ازدواج رو الان نداریم تو هم که همش ازم فاصله میگیری و یه دفعه با این مواجه شدم که محمد نیست کنارم خیلی هم غرور داشتم وقتی دیدم باهام سرد شده دیگه ول کردم کادوش رو بهش دادم ولی نامه اش، اون برگه که روز اول بهم داد اونا رو یه گوشه برای خودم نگه داشتم ، واقعا نمیدونستم اصلا چی شد یه دفعه، خواهراش میگفتن اصلا نمیدونیم چرا این تصمیم رو گرفت ، خاله کوچیکم ، زنداییم برای همه جای تعجب بود ولی به همه گفته بود دیگه پشیمون شدم ،،، من موندم با یک عالمه غم تابستون سالی بود که میرفتم دوم دبیرستان، چقدر گریه میکردم چقدر غصه خوردم و کلی با احساساتم بازی شد، یه شب با خودم عهد بستم که به جایی برسم که دوباره بیاد سمتم و منو بخواد و من اونجا ازش انتقام بگیرم و باهاش بازی کنم،،،، قشنگ اون عهدی که با خودم بستم رو یادمه، چسبیدم به درس خوندن کلا بچه درس خونی بودم رفتم فنی و حسابداری خوندم و سال سوم دانشگاه شرکت کردم و همون سال قبول شدم دانشگاه آزاد،،، اونم سربازیش تموم شده بود و میدونست من حسابداری میخونم همون سال اونم دانشگاه شرکت کرد و حسابداری رو زد و قبول شد.
دیگه دوسالی بود از جداییمون میگذشت، میشنیدم تو فامیلای شوهر خواهرش با یکی دوسته ولی دیگه برام مهم نبود، اونم اومد تهران و کار پیدا کرد و دانشگاه هم قبول شد .

1403/02/26 22:19

پارت 17
منم رفتم برای ثبت نام دانشگاه و درسم رو شروع کردم،، هنوزم اوضاع صورتم اوکی نبود حالا دیگه اصلاح کرده بودم ابروهام رو تمیز میکردم با کرم پودر و اینا یه کوچولو لک ها رو میپوشوندم ولی بازم خیلی بد بود، تو دانشگاه با یه دختره به اسم الهام اشنا شدم لاغر و قد بلند موهای فرفری خوشگل نبود ولی زشتم نبود، یه دوسته دیگه هم داشتیم اسمش سودابه بود اون خوشگل بود ولی قد کوتاه ، یکی دیکه هم بود اسمش نسرین بود اونم دختره خوبی بود درشت هیکل و بامزه و خلاصه یه اکیپ چهارتایی باحال بودیم، کلی با هم حال میکردیم میگفتیم و میخندیدیم، درس میخوندیم همون ترم های اول بود که دوباره سروکله رفت و امدهای محمد تو خونمون پیدا شد، به بهونه های مختلف میومد خونه خالش و اینبار من دیکه بزرگ تر و خانم تر شده بودم تو جامعه رفته بودم و دیکه متوجه توجه و نگاهاش میشدم مامانمم فهمیده بود به خاله کوچیکم گفته بود این یه بار پریا رو بازیچه دستش کرد کلی بهش اسیب روحی زد دوباره چرا داره میاد و میره بهش بگو دیگه شروع نکنه،،، ولی انگار اون دوباره برگشته بود سمتم،، خوشحال بودم چون به خودم قول داده بودم که برگرده، ( البته اصلا کاری نمیکردم که بخوام دلبری کنم، کلا تو اون دوسال خیلی کم همو میدیدیم اصلا هم به غیر از سلام و خداحافظ تو اون دوسال هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد ولی انگار میدونستم دوباره میاد) حالا وقت گرفتن انتقام بود

1403/02/26 22:19

پارت 18
یه روز که خونمون بود ازم کتاب حسابداری رو گرفت بلاخره با هم هم رشته بودیم، داشت در مورد یه موضوعی که مثلا بلد نبود ازم سوال میپرسید تو پذیرایی خونمون بودیم خواهرمم بود مامانم مشغول اشپزی بود ولی خوب دید داشت بهمون، بعد ازم مداد رو گرفت و توی یه صفحه از کتاب نوشت " دوستت دارم " و همینطوری که داشت در مورد اون مبحث حرف میزد گفت اینجا رو مشکل دارم میتونی کمکم کنی ، دستام خیس عرق بود ،دلم داغون ، و اون دوتا کلمه دوستت دارم یه عالمه حس رو ریخت تو دلم یه حس مبهم هم خوب هم بد، کسی که یه روز عاشقش بودم، ولم کرد و همیشه میگفتم عشق از بین نمیره مگر به نفرت تبدیل بشه و همیشه میگفتم عشق من تبدیل به نفرت شده،،، دیگه اون لحظه فقط از کنارش بلند شدم و خودم رو به اتاقم رسوندم صدای ضربان قلبم رو میشنیدم ولی همش میگفتم یادت نره تو باید انتقام بگیری، دیگه تصمیم گرفتم باهاش دوست بشم دوباره و وقتی حسابی به خودم وابستش کردم اینبار من ولش کنم و بهش بگم دیگه با هم بیحساب شدیم.

1403/02/26 22:20

پارت 19
دوستیمون دوباره شروع شد ولی این بار صمیمی تر ، بغلم میکرد دستم رو میگرفت، میومد جلو دانشگاه دنبالم تا خونه با هم حرف میزدیم و کلی حس خوب، دیگه اومد یه جا نزدیک خونمون یه خونه با پسرعموش که تهران بود اجاره کردن و اینطوری راحت تر بود،، البته من اصلا تو اون خونه نرفتم با اینکه پسر عموش دوست دخترش رو میاورد اونجا و خیلی وقتا به این میگفت پریا رو بیار من میرم بیرون و راحت باشید ولی من همیشه میپیچوندمشو نمیرفتم، همه چیز اینبار قشنگ تر بود وقتی قرار میذاشتیم بریم بیرون وقتی میرفتم بشینم رو صندلیم گل بود و چقدر حس قشنگ داشت کل راه دستام تو دستاش بود و کلی حرف میزدیم از آینده از گذشته و بهم گفت همیشه دوستت داشتم ولی اون دوران شرایط خوب نبود بهم میگفت تو حتی نمیذاشتی من بهت دست بزنم و من احساس میکردم از من بدت میاد یا دوستم نداری و تصمیم گرفتم برم، با اون دختره هم دوست شدم ولی دیدم هیچ *** مثل تو نمیشه اون خیلی پررو بود و فقط برای دوستی خوب بود نه اینده و زندگی، خلاصه انقدر برام قشنگ حرف زد و انقدر همه چیز قشنگ بود که به خودم اومدم دیدم انتقام رو فراموش کردم و حالا هزاران بار بیشتر عاشقش شدم، حالا اون تنها اولین عشقم نبود ، بلکه اولین پسری بود که دستم رو لمس کرده بود اولین پسری که گونه هام رو میبوسید اولین پسری که منو تو بغل مردونش میگرفت و من غرق وجودش میشدم هیچ وقت از این چیزا فراتر نرفتیم ولی همین اولین ها زیباترین ها بودن

1403/02/26 22:21

پارت 20
یکسالی گذشت و دیکه همه فهمیده بودن و دوباره دختر خالم اون وسیله شیشه ایی که یه روز داده بودم بهش رو بهم برگردوند و گفت این مال تو و باید پیش خودت باشه.. دیگه میومد دم دانشگاه دنبالم دوستام میدیدنش، محمد خیلی خوشگل بود قد بلند هیکلی، سفید چشمای روشن، اون دوستم که اسمش الهام بود یکی از ارزوهاش این بود که با یه مرد چشم روشن ازدواج کنه و ما همه میگفتیم مرد مشکی جذاب تره، هروقت محمد رو میدید به من میگفت کوفتت بشه چقدر خوشگل و جذابه، حالا جلوم نمیگفتن ولی صددرصد با خودشون میگفتن چطوری اون عاشق این دختر با این عیب هایی که داره شده،،،، خودمم نمیدونم چرا عاشقم بود ولی خودش میگفت تو خیلی پاکی من عاشق وجودتم و انگار هیچ وقت مشکل صورتم رو نمیدید واقعا نگاهش طوری نبود که بگم میبینه ولی به روش نمیاره واقعا انگار هیچ ایرادی نداشتم. دیگه ترم دوم دانشگاه بودم که محمد گفت میخوام بیام خواستگاری و رسمیش کنیم دیکه و یه شب که مادرو پدرش تهران بودن زنگ زدن شام بیان خونمون و قرار گذاشتن‌ اون شب پدرش با پدر من صحبت کنه، چون فامیل بودیم خیلی رسمی نبود مثل یه مهمونی معمولی اومدن خونمون با یه جعبه شیرینی خواهرش و شوهرشم بودن، اومدن دور هم بودیم شام خوردیم و بعد از شام دوتا پدرا تو پذیرایی تنها شدن و ما زن ها تو اشپزخونه و محمد و شوهرخواهرش هم به بهونه تلفن رفتن تو اتاق یه تایمی گذشت دیدیم باباش اومد مامانش رو صدا زد و گفت من نمیدونم چطوری بگم 🤣🤣 از کجا شروع کنم دیگه خالم گفت کار خودمه بزار خودم بگم اومد و به بابام گفت که ما دخترتون رو برای محمد میخوایم خود بچه ها هم راضین حیفه بچه ها برن از فامیل بیرون هم شما ما و محمد رو میشناسید و هم ما شماها رو، منم همین یه پسر رو دارم چه بهتر پریا بشم عروسم،خلاصه که بابامم گفت منم از اینکه پریا رو دست اشنا بدم خیالم راحت تره ولی مهم خود پریاست که باید راضی باشه، خالمم گفت اون با ما

1403/02/26 22:21

پارت 21
بابام محمد رو دوست داشت میگفت پسر کاری و سالمیه و زرنگه ولی مامانم نه ، میگفت مرد زندکی نیست میگفت ازدواج کنی باهاش پشیمون میشی، میگفت خاله و دختراش اذیتت میکنن، خلاصه ناراضی بود، رابطش با خواهرش بد نبودا ولی میگفت خالم که ازدواج کرده و رفته روحیاتش مثل خانواده شوهرش شده و اونا خیلی متفاوت بودن یکم فرهنگشون از ما پایین تر بود، محمد مثل اونا نبود ولی بازم تو حرف زدنشون یا کاراشون معلوم میشد، خلاصه که مامانم ناراضی بودو از همون اول هم گفت ، که باید اول برن مشاوره ژنتیک چون ما باهم فامیل هستیم، چندتا از دخترخاله و پسرخاله های مامانم با هم ازدواج کرده بودن و بچه هاشون مشکل دار بودن و مامانم میگفت ممکنه خدایی نکرده تو ما هم چنین چیزایی باشه، خالم اینا ناراضی بودن از اینکه بریم آزمایش و مشاوره ژنتیک ولی دیدن مامانم اصرار داره راضی شدن خود محمد هم میگفت بچه مهم نیست تهش از پرورشگاه میاریم و بزرگ میکنیم، ولی بلاخره قرار شد بریم ازمایش

1403/02/26 22:22

پارت 22
دیگه کم کم داشت امتحانای پایان ترمم شروع میشد، که رفتیم برای آزمایش، کلی گشتیم تا یه جا رو پیدا کردیم، کل هزینه هاش رو خالم اینا دادن نذاشتن ما هزینه ایی بدیم، دیگه یه روز با مامانم رفتیم چون اونجا یه سری سوال ازمون میکردن در مورد نسبت های فامیلی هامون حتی تا پدر بزرگ و مادربزرگامون اکه با فایل ازدواج کرده بودن باید نسبت ها گفته میشد، هرچی بیماری تو خانواده بود و کلی چیز دیگه که ما نمیدونستیم، پس مامانمم باهامون اومد، رفتیم یه جا مثل مطب های شخصی بود یه در کوچیک داشت با پله های باریک با تعداد زیاد وقتی پله ها رو رفتیم بالا یه در بزرگ بود که وارد مطب میشد فکر میکنم تو اون ساختمون فقط همین مطب بود، خلاصه وارد شدیم نشستیم تا نوبتمون شد داخل اتاق شدیم سوال ها رو پرسید و به ما گفت ما یه درصدی بهتون میگیم که احتمال داره بچتون مشکلی داشته باشه، تا 6 یا 7 درصد طبیعیه ولی هرچی بالاتر بره دیگه خطرش بیشتره و ریسکش بالاتر دیگه اون موقع حق انتخاب با خودتونه، دیگه ازمون ازمایش خون گرفتن، به محمد هم گفتن باید ازمایش اسپرم بده دیگه بردنش و شرایط رو براش توضیح دادن و ما برگشتیم خونه ، قرار شد یکماه بعد که میشد 11 تیرماه جواب اماده بشه که امتحانای منم تموم میشد ، ما هم اومدیم و تقریبا همه در تکاپوی مراسم مهربرون بودن، عمه ها و عموهای محمد همه شهرستان بودن خالم همشون رو دعوت کرده بود مامانم وسایل میگرفت میذاشت تو فریزر ، مربا میپخت خونه تمیز میکرد ، میگفت بیان چون تعدادشون زیاده یه سری برن خونه خواهر محمد بقیشون بیان خونه ما بمونن، (ما خونمون 100 متری بود). منم یه طرف امتحان میدادم یه طرف درگیر کارا بودم، یه طرف محمد میومد خونمون سرگرم اون بودم دیگه با هم بیرون میرفتیم راحت ، میومد خونمون راحت پیش هم میشستیم حرف میزدیم ، کلا انگار نامزد بودیم، خلاصه خالم اینا دنبال یه روز میگشتن که بعد از جواب بیان تا برام‌ حلقه نشون بخرن و دیکه بعدشم فامیلاشون بیان و مراسم بگیریم منم چون سرگرم امتحان بودم دنبال لباس نرفتم گفتم امتحانام تموم بشه بعدش میرم.

1403/02/27 14:04

پارت 23
روز موعود فرا رسید ، 11 تیر شد و محمد اومد دنبالم بریم جواب رو بگیریم، منم آماده شدم خوشگل موشگل کردم ، مامانمم گفت دوتایی برید دیگه ، خلاصه راه افتادیم و رفتیم تو راه همش محمد میگفت اگه جواب بد بشه تو منو ول میکنی؟ برات بچه مهمه؟ منم میگفتم الان شاید بگیم نه مهم نیست ولی حتما در اینده بچه تو زندگی مهم میشه و اون هی میگفت اصلا برام مهم نیست تهش اینه یه بچه از پرورشگاه میاریم ، اینطوری یه ثوابی هم میکنیم، خلاصه با همین حرفهای قشنگ و دست در دست رسیدیم جلو مطب ،ماشین رو پارک کرد و پیدا شدیم، قلبم انقدر تند میزد که احساس میکردم همه صداش رو میشنون، دستام یخ شده بود و خیس عرق، وقتی دستام رو گرفت فهمید چقدر استرس دارم ، منتظر موندیم نوبتمون شد بهمون گفت باید برید پیش پزشک وارد اتاق شدیم روی دوتا صندلی روبروی هم کنار میز دکتر نشستیم و دکتر شروع کرد به صحبت و گفت: همه چیز خوبه، مشکل خاصی نیست، فقط ( وای این فقط چقدر انگار طولانی بود از این کلمه تا بقیه صحبتش برام به اندازه یکسال گذشت) برگه دستش رو نگاه کرد و دوباره شروع کرد، فقط احتمال اینکه تو بارداریتون سقط مکرر داشته باشید هست و ما با توجه به کل محاسباتی که کردیم درصد ریسک شما 12 درصده و از نظر ما درصد بالایی هست وباز اون داشت صحبت میکرد ولی واقعا من چیزی نمیشنیدم نگاهم به محمد بود وقتی بلند شد فهمیدم باید بلند بشم بدون هیچ حرفی از مطب اومدیم بیرون از جلو آدم هایی که نشسته بودن رد شدیم وارد راه پله شدیم پله ها رو میومدم یکی یکی چقدر اینجا تنگه بود، چقدر هوا کم بود حس میکردم دارم خفه میشم از در که اومدم بیرون تازه تونستم نفس بکشم وارد ماشبن شدیم ، هیچ کدوم حرف نمیزدیم، محمد همین که پشت فرمون نشست و در رو بست با مشت محکم کوبید رو فرمون و سرش رو گذاشت رو فرمون ، انقدر قلب خودم پاره و داغون بود که هیچ حرفی نمیتونستم بزنم ، بعد از یه چند دقیقه سرش رو از رو فرمون بلند کرد بهم نگاه کرد چشماش و صورتش خیس اشک بود و من تازه اون لحظه اشک از گونه هام سرازیر شد ، دستام رو گرفت بهم گفت حالا باید چیکار کنیم گفتم هیچی دیگه گفت که درصدش زیاده ، از راه برگشت خیلی چیزی یادم نیست فقط اینکه مامان خودم و خواهرای اون بهش زنگ زدن و اونم فقط گفت این درصد رو داده و دیگه هیچ حرفی نزد ، راه برگشت رو گم کرد کلی دور زد تا تونستیم برگردیم خونه ، یادمه هوا تاریک بود که رسیدیم و من تو شوک بودم ، خاله هام همه ناراحت به مامانم زنگ میزدن که پریا خوبه مواظبش باش، ولی من خیلی آروم و بدون حرف اومدم خونه محمد هم خداحافظی کرد و رفت و من بدون

1403/02/27 14:05

اینکه شام بخورم رفتم بخوابم مامانم هی میگفت خوبی؟ حالت خوبه؟ و من فقط میگفتم آره نگران نباش، رفتم تو اتاقم ، صدای زنگ تلفن و حرفای مامانم رو میشنیدم که میگفت آره انگار خوبه رفته خوابیده، یکی دوبارم اومد بالا سرم خودم رو زدم به خواب.

1403/02/27 14:05

پارت 24
چند روز گذشت من نه گریه میکردم و نه چیزی خیلی روزای سختی بود ، بعد از چند روز زنگ زدم به محمد گفت حالم خوب نبود پسرعموم گفت بریم شهرستان پیش خانوادمون منو برداشت داریم میریم، بهش گفتم حالا که داری میری یه فرصت خوبه که تصمیم بگیری اونم فقط یه باشه گفت، راستش نمیدونم همه این اتفاق ها تو چند روز یا چند هفته افتاد واقعا اون دوران یه جاهاییش برام تاریکه انقدر تاریکه تو ذهنم نمیتونم دقیق پیداشون کنم ،،، خلاصه بعد از چند روز زنگ زد بهم گفت من خیلی فکر کردم خیلی دوستت دارم ولی میترسم در آینده پشیمون بشم از اینکه امروز با احساسم تصمیم گرفتم، میترسم که خدایی نکرده مجبور بشم یه روز به بچم بابت اینکه مشکل داره جواب پس بدم و کلی حرفای اینطوری و من اون لحظه مثل همیشه خودم رو قوی نشون دادم گفتم تصمیم درستی گرفتی منم موافقم و با آرزوی خوشبختی برای هم تلفن قطع شد و صدای بووووووق که انگار بهم میگفت باز بهت نارو زد، باز گفت دوستت داره براش بچه مهم نیست ولی دیدی دروغ بود ،،،و دوباره روزای بد، هر روزی که میگذشت انگار تازه میفهمیدم چی شده، هر روزی که میگذشت جای خالیش بیشتر معلوم
میشد، یه خشم از دست خودم که چرا دوباره گول حرفای قشنگش رو خوردم و یه خشم از اون که وقتی دوباره میخواست بره پس چرا دوباره اومد ،،، یه یک ماهی گذشت برای همه موضوع تموم شده بود جز دل بیصاحب من که مگه میشد تموم بشه، داشتم پرپر میزدم برای صداش برای خودش برای آغوشش، یه روز بهش زنگ زدم سرکار بود خیلی عادی باهام حرف زد خیلی معمولی حال و احوال پرسی کرد بعدش گفت اتفاقی افتاده زنگ زدی ، نمیدونید چقدر حرفش برام سنگین بود چقدر اون لحظه حالم بد بود،،، من داشتم تو عشقش میسوختم و اون منو فراموش کرده بود 😭😭😭، بهش گفتم فقط دلم برات تنگ شده بود که زنگ زدم کاری نداشتم و خداحافظی کردم و اون شد آخرین تماس من ،،، دیگه فهمیدم باید فراموشش کنم حتی اگر بمیرمم باید فراموش بشه، بعدها شنیدم اونم اوایل که پیش خانوادش رفته بود خیلی حالش بد بوده ولی گفته بوده اینطوری پریا هم خوشبخت میشه دلم نمیخواد به هرقیمتی پریا رو کنار خودم داشته باشم اون حق اینو داره مادر بشه خوشبخت بشه و خلاصه تموم شد نه اون طور که فکرش رو میکردم ولی تموم شد..

1403/02/27 14:05