The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

[پارت9]دقیق یادم نمیاد چندسالم بود یا چه سالی
ولی یادم میاد ک ششم دبستان بودم...

یه شب سرد زمستونی به مادرم خبر دادن ک عموی بزرگش فوت کرده

مادرم و مبینا به همدان رفتن برای شرکت توی مراسم ختم
نازنین از ترس شدید ک مبادا پدرم بلایی سرش بیاره ب خونه خالم پناه برد

اما من طبق معمول پوست کلفت بودم و همچنان عاشق پدرم....
کنارش موندم
ساعت 10 شب بود و من درحالی ک شام نخورده بودم منتظر پدرم بودم ک بیاد
دخترخالم و همسرش اومدن دنبالم و منو ب زور ب خونه خالم بردن

یک ربع از رفتنم نگذشته بود ک صدای پدرم اومد در حالی ک فریاد میزد و منو صدا میکرد و میگفت میکشمت.....
نمیدونم چرا و به چه جرمی اما شدیدا عصبانی بود
با داماد خالم ک درگیر شد دخترخالم از دست من و نازنین گرفت و پرتمون کرد توی کوچه دست همسرشو گرفت و ب خونه برد و در و بست

توی بارون و سرمای شدید من و نازنین بدون دمپایی وسط خیابون بین کلی آدم ک به تماشا وایستاده بودن مثل دوتا جوجه گنجشک میلرزیدیم من خودمو سپر نازنین کرده بودم
چشمای پدرم به خون نشسته بود و مدام تکرار میکرد میکشمت دختره ی خراب میکشما دختره ی ج...ن...ده میکشمت این ننگ و پاک میکنم از دامنم...

و منی ک حتی نمیدونستم ب چ جرمی میخاد منو بکشه....

چند باری ک بهمون حمله کرد نازنین بین جمعیت دوید و فرار کرد و من هربار از دست پدرم فرار میکردم
یکی از سیلی هاش محکم خورد در گوشم و با گریه و ناله روی آسفالت خیس خیابون افتادم....

پدرم ک مثل ببر وحشی شده بود همینکه خواست ب طرفم یورش بیاره پسرخاله هام و داماد خالم از در خونه بیرون زدن و جلوشو گرفتن....

اما این پایان داستان نبود...

1403/02/10 17:12

[پارت10]بعد از تماس همسایه ها با پلیس
همه ی ما به کلانتری برده شدیم....

توی اون همهمه کلانتری ساعت 2 نصفه شب من و نازنین از شدت ترس زبونمون بند اومده بود و سرتا پا خیس بودیم به بهزیستی موقت فرستاده شدیم تا مادرمون بیاد دنبالمون
و پدرم ک داد و فریاد میکرد به بازداشتگاه برده شد
بهزیستی پر بود از زن و دخترایی ک سرنوشتشون مثل ما یا بدتر از ما نوشته شده بود و هرکدوم به داستان غمگین داشتن
هرکدوم سوالی میپرسیدن و من جواب میدادم و نازنینِ خسته فقط گریه میکرد و مادرم و میخاست....

اون شب تا صبح من بیدار بودم و به سقف خیره و ب فکر سرگذست تلخم....

صبح روز بعد من و نازنین خسته و غمگین در انتظار مادرمون بودیم ک نزدیکای ظهر رسید و ما رو از زندانی ک اسمش بهزیستی بود نجات داد

غروبِ همون روز پدرم از بازداشتگاه مرخص شد و مثل یه گرگ زخمی به خونه حمله ور شد و من و مادرم و زیر مشت و لگد های خودش گرفت...

ب کدام گناه و به چه دلیل؟!
نمیدونم...

وقتی مابین کتک هاش منو مجبور میکرد ک بگم غلط کردم و گوه خوردم و من از شدت ترس و درد کتک هاش میگفتم غلط کردم گوه خوردم بیجا کردم و ب حال بدبختی و مظلومیت خودم اشک میریختم در حالی ک نمیدونستم برای چی بازخواست میشم.....

وقتی مادرم تونست از دستش فرار کنه و ب خیابون بدوعه تک و تنها ما بین دست و پای پدرم فریاد میزدم و کمک میخواستم...

وقتی بالاخره از زیر دستش فرار کردم ب کوچه دویدم و اونجا دوست صمیمی خودم و دیدم ک مثل ابر بهار گریه میکرد و منو ک مثل یه بچه بی سرپناه بودم بغل کرد فهمیدم چقدر بی *** و تنهام.....

اونشب پدر من با شکایت مادرم ب زندان افتاد....

1403/02/10 17:13

پایان پارت های امروز...✨😉😉

1403/02/10 17:15

[پارت11]روز ها میگذشتن و زندگی ما همچنان بد و بدتر میشد
مادرم روز ب روز عصبی تر میشد و درس من بخاطر فشار عصبی و ناراحتی و غصه روز ب روز ضعیف ترمیشد

تو اون روزا بود که متوجه شدم به برادر یکی از همکلاسی هام یه جور خاصی علاقمند شدم
دوست داشتم هرشب و روز بهش فکر کنم
دلم میخاست همش ببینمش و نگاهش کنم
وقتی با ماشینش از توی کوچمون رد میشد انقدر نگاهش میکردم تا از دیدم محو بشه

اما خوب اون پسر آدم درستی نبود...
آوازه خرابکاری ها و شهوت پرستی هاش کل محله پیچیده بود
همه میدونستن چه آدم وقیح و هیز و دختربازی هست

ولی حرف هیچکس تو کَت من نمیرفت و من روز ب روز بیشتر از قبل دوسش داشتم و بهش فکر میکردم....

بعد از ماه ها نگهداشتن این راز توی دلم یه روز تو راه مدرسه همه چیو ب دوست صمیمیم گفتم و از سر کوچه خودمون تا در مدرسه از دوستم کتک خوردم چون میگفت اون پسر ب هیچ عنوان لیاقت دوست داشته شدن نداره
ب دوست صمیمیم ک اسمش(مطهره) بود گفتم ک شماره اون پسر(حامد) رو گیرآوردم و میخام با گوشی مادرم بهش زنگ بزنم...

اما مطهره تحدیدم کرد ک اگه باهاش همکلام بشم و بهش زنگ بزنم صد درصد ب مامانم همه چیو میگه و اونوقته ک من باید خودمو برای یه کتک مفصل اماده کنم....

اما دل بیصاحاب من آروم و قرار نداشت...

چندباری از تلفن های همگانی بهش زنگ زده بودم اما فقط صداشو میشنیدم و نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم....

تا اینکه شب 30 اردیبهشت 1395 رسید....

1403/02/11 12:51

[پارت12]یکی از دخترای محله مون که باهاش رفت و آمد داشتم و همسن و سال خودم بود ک اسمش(رقیه) بود همیشه منو ترغیب میکرد که ب حامد زنگ بزنم و بهش بگم ک دوستش دارم اما من ترسو تر از اینحرفا بودم

تا اینکه اون شب گوشی مامانم زنگ خورد و رقیه پشت خط بود

_الو سلام رقیه خوبی؟چیشده زنگ زدی؟
+سلام فاطیما خوبی؟ببین الان هیچکس خونمون نیست گوشی بابام دست منه و خطش رایگانه سریع شماره حامد و بده میخام بهش زنگ بزنم
_شماره حامد؟؟!!زنگ بزنی چی بگی؟؟؟
+دیوونه....میخام بهش بگم ک تو چقدر دوسش داری میخام با هم دوستتون کنم...
_وای نهههههه میدونی اگه حامد بیاد ب بابام بگه چی میشههه؟سرمو میبره میزاره رو سینمممم
+اولش که نمیگم تویی...قسمش میدم میگم وقتی اسمتو فهمید چیزی ب بابا و مامانت نگه...تند باش شمارشو بفرس تا بابام اینا برنگشتن سریییییع...خدافظ


صدای بوق اشغال و منی که با دستای لرزون وسط پشت بوم ایستاده بودم....
بعد از چنددقیقه مکث شماره حامد و برای رقیه فرستادم و منتظر موندم...

تقریبا یک ساعت گذشته بود و من روی پشت بوم رژه میرفتم درحالی ک دستام از شدت استرس عرق کرده بود و تمام بدنم میلرزید...

مطمئن بودم اگه پدر و مادرم از این قضیه بویی ببرن خونم حلال میشد...

درحالی که منتظر بودم شماره رقیه روی تلفن بیفته با صدای ترمز ماشینی که دقیقا جلوی در خونه ما ایستاده بود به بیرون خیره شدم و ب قول شاعر:با چشم خود دیدم که جانم رفت....

حامد از ماشینش پیاده شد و در خونه ما رو به صدا درآورد
من رسما از ترس سکته کرده بودم چون حتم داشتم اومده تا آواز بی عفتی و پرروی منو ب گوش بابام برسونه...
اون ب لطف هم محله بودن با ما با پدرم رابطه خوبی داشت و میدونستم که میتونه منو لو بده و بشه اون چیزی که نباید بشه...

در حالی که از استرس حتی اسم خودمم یادم رفته بود به رقیه زنگ زدم...

_الوووو رقیهههههه این روانی اومده جلو درموووووون داره در میزنه واااای رقیه وای بخدا اگه بابام بفهمههههه بخدا سرمو میبره آتیشم میزنهههه وای رقیه چیکار کردم من چیکارررر کردممممم
+نترس نترس فاطی الان بهش زنگ میزنم نگران نباش نترس هیچی نمیشه....

صدای بوق اشغال و بعدش بلافاصله صدای زنگ گوشی حامد ک حالا توی حیاط با پدرم نشسته بود و منی که از شدت استرس نفسم بالا نمیومد...

یعنی قراره چه اتفاقی بیفته....

1403/02/11 12:52

[پارت13]بعد از چند دقیقه دوباره شماره رقیه روی گوشی افتاد
_الو چیشد؟؟اینکه هنوز اینجاس چرا نمیره رقیه؟؟؟
+دیوونهههه انقدر ترسیدی ک منم اینجا از ترس *** به خودم...زنگ زدم بهش داد و هوار کردم گفتم تو قول دادی میخای قبولش نکنی نکن ولی ب باباش چیزی نگو میکشتش...خندید گفت بابا من اومدم اینجا ببینمش بگو بیاد تو حیاط یلحظه ببینمش برم...
_وای....وای رقیه بقرآن پاهام از جون افتاددددد.....یعنی منو قبول کرده؟یعنی اونم دوستم داره؟؟؟الان من چجوری برم ببینمش؟بابام نمیگه تو چرا اومدی بیرون نشستی؟؟
+چمیدونم خر برو مثلا ب بهونه چای چیزی برو یه دقه تو حیاط و برگرد..
_باشه باشه من برم...خدافظ


اونشب من نتونستم ب هیچ بهانه به حیاط برم و حامد بعد از کمی نشستن از خونه ما رفت...

بعد از اون رابطه ما شروع شد هر روز و هرشب هرزمانی که موقعیت بود گوشی مامانمو کش میرفتم و میدویدم پشت بوم و با حامد حرف میزدم

انقدر قشنگ حرف میزد و انقدر خوب بلد بود زبون بریزه که من غرق حرفاش میشدم
گاهی اوقات پشت تلفن برام آهنگ میخوند
گاهی اوقات وسط حرفاش بی مقدمه بهم میگفت دوستم داره
گاهی اوقات اظهار دلتنگی میکرد
بهم میگفت فاطیما چشمای تو قشنگ ترین چشمای دنیاس
منو چشم آهو صدا میزد
بیشتر مواقع ب جای اینکه اسممو صدا کنه با لفظ "خانم جان" صدام میزد و من تواناییشو داشتم که هربار برای خانم جان گفتنش جون بدم....

امکان نداشت برای کار به شهر دیگه بره و برای من سوغاتی نیاره...
اگه بهش زنگ میزدم و میگفتم هوس چیزی کردم به هر شکلی که بود اون خوراکی رو بهم میرسوند

یادم میاد که یدفعه وقتی باهاش حرف میزدم بهم گفت که داره بستنی با پفیلا با طعم کچاپ میخوره و من گفتم ک چقدر دلم بستنی با مفیلا خواست
به 5 دقیقه نکشید که بهم زنگ زد و گفت نازنین و بفرست کوچه وقتی نازنین رفت و برگشت توی دستش یه پلاستیک بزرررگ با 10 تا بستنی و 10 تا پفیلای کچاپ و کلی آدامس و شکلات بود....
من هیچوقت دیگه بستنی و پفیلای کچاپ ب اون خوشمزگی رو هیچ جا نتونستم پیدا کنم و بخورم....

حامد بلد بود چجوری باهام حرف بزنه
بلد بود چجوری محبت کنه
وقتی بهش گفتم بخاطر من سیگار نکش اون بخاطر من سیگار و کنار گذاشت....

وقت حال بدی هام کنارم بود و دلداریم داد...

اما ذات آدمیزاد هیچوقت عوض نمیشه و هرچقدر سعی کنه ذات بد و پلدشو قایم کنه بالاخره یه جا یه روز اون پیدا میشه.....

ذات حامد هم بالاخره پیدا شد....

1403/02/11 12:52

[پارت14]چند وقتی از دوستی ما گذشته بود که حامد درخواست عجیب و غریبی از من کرد...

_سلام آقای خوشتیپ خودم
+سلاااام خانم خانما خوبی خوشگله؟
_مرسی...چه پرانرژی شدی امروز؟
+اره چونکه قراره بزودی ببینمت
_وای حامددددد از شهرستان برگشتییییی؟؟
+بعلهههه که برگشتم تازه یچیز خوشگل هم برای یه خانوم خوشگل خریدم
_چی خریدی؟
+نه دیگه اینجوری نمیشه که...بی مایه فتیره...باید ببینمت
_خوب من میرم جلو در رقیه اینا بیا تو کوچمون ببین
+نه....دلم میخاد بشینم کنارت کلی باهات حرف بزنم موهاتو نوازش کنم ببوسمت و....
_چی میگی؟حالت خوبه؟من و تو به هم نامحرمیم اولا بعدشم تو که میدونی مامان من چقدر گیرِ من نمیتونم از خونه تنها جایی برم
+این یعنی نمیای؟؟؟
_خودتم میدونی حتی بخامم نمیتونم بیام...تازه فقط این نیستش که اگه امیر(پسرخالم) یا رفقاش تو خیابون ببیننمون بیچاره میشم میدونی ک مامان بابای من از چشمشون بیشتر ب این بشر اعتماد دارن بیاد چیزی بهشون بگه تا عمر داری دیگه منو نمیبینی
+خوب من فکر اونجاشو کردم قشنگ خانوم
_چه فکری کردی؟؟؟
+بعدازظهر به مامانم اینا میگم برن خونه عمم خونمون خالی میشه میای اینجا میگیم میخندیم کیف میکنیم شیطونی میکنیم کادوت هم میدم و میری خونتون...
_شوخیت گرفته دیگه مگه نه؟؟بیام خونه خالی؟؟؟بعد بنظرت من از خونه شما سالم برمیگردم خونمون؟؟!!!!
+منظورت چیه؟؟؟یعنی فکر میکنی میخام بکشونمت خونه خالی بهت تج...اوز کنم؟؟؟؟منو انقدر پلید دیدی؟؟؟
_نه عزیزدلم من تو رو پلید ندیدم ولی مامانم همیشه میگه دختر و پسر مثل آتیش و پنبه میمونن نباید باهم تنها باشن...

با گفتن این حرف حامد به شدت عصبی شد طوری که تن صداش اونقدر بالا رفت که وقتی از پشت تلفن داد کشید حس کردم پرده گوشم تکون خورد....

+جمععععع کنننن بابااااا این کصشعر گفتنارووووو یه کلمه بگو نمیام خلاص
_آره...نمیام
+باشه پس دیگه نه من و نه تو اسمتو رو گوشیم ببینم میرم به بابات میگم چه دسته گلی پرورش داده....

و صدای بوق اشغال و منی که بهت زده به صفحه گوشی خیره شدم و اشک از چشمم چکید.....

این همون حامدِ عاشق بود؟؟؟
باورم نمیشد....

1403/02/11 12:53

[پارت15]به هر ضرب و زوری که بود مامانمو پیچوندم و به سمت خونه رقیه اینا به راه افتادم...

+سلام چیشده فاطی چرا گریه میکنی؟
_سلام رقیه...

همه داستان رو برای رقیه تعریف کردم و اون به شدت شماتتم کرد
اون معتقد بود حامد منو خیلی دوستم داره و اگه میگه بیرون نریم بخاطر خودمه که یوقت کسی نبینتم
گفت با اینکارم اون و از خودم میرونم و بعد باید با یک عمر حسرت زندگی کنم
_اخه رقیه خره من اگه برم خونه خالی خو معلومه حامد بعدش چیکار میکنه دیگه

+چیکار میکنه؟؟

_خودتم‌میدونی اون گذشته درست و حسابی ای نداره دختر باز بوده زن باز بوده شهوت پرست! تو تمام مدت دوستیمون از رفتاراش شهوت میبارید الان برم خونشون یه بلایی سرم بیاره بی عفتم کنه بعدش بنظرت بابام منو زنده میزاره؟؟؟ خودت میدونی باباو عموهای من چجوری ان بارها برات تعریف کردم رقیه میان سرمو میبرن میزارن روی سینم بعدم جسدمو آتیش میزنن

+اووووه بابا نفس بگیر...حامد میتونه یه طور دیگه ای هم خودشو هم تورو راضی کنه نیاز نیست حتما دخترونگی تو رو بگیره که...

_منظورتو نمیفهمم چی میخای بگی؟؟

+نامزدا تو نامزدی‌چیکار میکنن فاطی....نهایتا حامدم با تو همونکار و میکنه مطمئن باش کاری نمیکنه که بعدا خودشم تو دردسر بیفته...شما حالا حالا قرار نیست باهم ازدواج‌کنید پس حامد کاری نمیکنه که جفتتون بیچاره بشید...

اون روز من خام حرف های رقیه شدم و رقیه بین من و حامد وساطت کرد و من کاری که نباید میکردم رو کردم...

به هربهونه ای ک بود با کلی کلک و نقشه از خونه بیرون زدم و ب دیدن حامد رفتم...

شاید حق با رقیه بود حامد واقعا از حد خودش فراتر‌ نرفت اما همون هم‌کافی بود که من برای همیشه احساس گناه کنم....

1403/02/11 12:54

[پارت16]رفتارای حامد بد و بدتر شد
با کوچیک ترین اشتباه من چندین روز قهر میکرد و من مثل همیشه به رقیه پناه میبردم و با وساطت اون آشتی میکردیم

اگر گاهی ب هر دلیلی نمیتونستم از خونه بیرون بزنم نصفه های شب یواشکی به حیاط میرفتم و حامد میومد کنارم و یکی دوساعتی کنار هم خوش بودیم
حتی گاهی خوراکی میخرید و تو حیاط دوتایی میخوردیم

اما وای به روزی که بهش نه میگفتم و نمیتونستم باهاش بیرون برم یا ب حیاطمون بیاد

بعد از مدتی تونستم بابامو راضی کنم که برام گوشی موبایل بخره و بعد از خرید موبایل ارتباطم ام با حامد خیلی خیلی بیشتر شد و وابستگیم شدید تر

این وسط انقدر غرق کارای خودم بود و غرق عشق آلوده به گناهِ حامد شده بودم که نمیدیدم وضعیت پدرم روز به روز بدتر از دیروزش میشه و رسما داره بخاطر‌مصرف بیش از حد مواد مخدر عقلشو از دست میده

چشم من گریه ها و ناله های مادرم و نمیدید
بدبختی های خونوادم رو نمیدیدم و فقط و فقط تمام فکرم حامد بود....

دعواهای من با حامد و طبق معمول وساطت های رقیه کم و بیش بودن تا اینکه اون‌روز نحس بالاخره رسید....

امیر(پسرخالم) به خونه ما اومد و من تنها بودم
+سلام خوبی فاطیما
_سلام ممنون تو خوبی
+قربونت...تنهایی چرا؟
_نازنین مدرسه س مامانم و مبینا نمیدونم کجا رفتن بابامم دو سه روزه با اوس حمید میره سرکار..
+عه باز میره باهاشون؟
_آره دیگه حداقلش اینه پول مواد خودشو جور میکنه
+خدا سر عقل بیارتش....آب خنک دارید خیلی تشنمه
_آره هست بشین برم بیارم...

من با پسرخاله هام خیلی بیش از حد راحت بودم و با امیر بیشتر از همشون راحت بودم جلوشون هیچوقت حجاب نداشتم و هروقت مشکلی برام پیش میومد کسی مزاحمم میشد یا جایی گیر میکردم به امیر میگفتم
همیشه مثل برادرِ نداشتم میدونستمش و نمیدونستم تو سر امیر چه نقشه شومی میگذره.....

1403/02/11 12:54

[پارت17]لیوان آب و که ب دستش دادم دستمو گرفت و گفت بشین اینجا کارت دارم
کنارش نشستم فکر کردم بازم مثل بقیه وقتا میخاد چتش با دوست دختراشو نشون بده یا یه فیلم خنده دار یا بگه با فلان دوست دخترم حرف بزن دکش کن بره

اما وقتی گوشیشو باز کرد با دیدن تصاویر جلوی چشمم سرم گیج رفت
یه عالمه فیلم و عکس مستهجن که کنار هم چیده شده بودن و روی صفحه‌ گوشی امیر خودنمایی میکردن
با ترس میخاستم از جام بلند شم که دستمو محکم تر گرفت

_ولم کن لعنتی...اینا چیه نشون من میدی گمشو برو از خونمون بیرون

+برم بیرون؟؟؟اینهمه سال منتظر این موقعیت بودم که تنها‌ گیرت بیارم

_الان مامانم میاد بخدا بهم دست بزنی انقدر جیغ میزنم هرچی همسایه س بریزه اینجا

+هرچقدر دلت میخاد جیغ بزن....مامانتم خونه ماست حالاحالاها نمیاد...ببین فاطیما من دوستت دارم ولی راهی جز این ندارم ک تو مال من بشی باید تورو ب زور مال‌خودم کنم فقط اینجوری از دستت نمیدم

_غلط کردی کی گفته دوست داشتن این شکلیه ب من دست نزن امیر توروخدا توروقرآن برو بیرون

ب شدت تقلا میکردم و امیر انگار هیچ چیزی حالیش نبود نمیدونم شاید مست بود اما زور زیادی داشت و من درمقابلش واقعا ناتوان بودم التماسش کردم جیغ زدم و گریه کردم انقدر گریه کردم ک نزدیک بود از حال برم

امیر یک آن از روی من بلند شد و ب سمت حیاط رفت
لحظه آخر مشتشو محکم ب دیوار کوبید به سمت من برگشت و گفت: فکر نکنی کارم باهات تموم شده الان دلم برات سوخت ولی ب خدا قسم فاطیما نمیذارم هیچکس از من بگیرتت تو فقط مال منی....

بعد از رفتنش من بودم و بی کسی و مظلومیت

انقدر ب حال خودم و بدبختیم زار زدم و خدا رو صدا زدم که اشک چشمام خشک شد...

ب کدامین گناه من باید انقدر عذاب میکشیدم؟؟؟؟

برای همه اینا پدر و مادرمو مقصر میدونستم
اونا باعث همه بدبختی های من بودن...

بعد از اون حادثه شدیدا از مردا وحشت داشتم
بدون دلیل شماره حامد و توی لیست سیاه گذاشتم و از تلگرام بلاکش کردم
ب هیچ عنوان توی خونه تنها نمیموندم
هربار امیر و میدیدم از ترس ب خودم میلرزیدم
حتی از پدرمم میترسیدم
شبا کابوس میدیدم و شرایط تحصیلیم ب شدت افت کرده بود...

اما خوب طبق معمول برای هیچکس مهم نبود...

1403/02/11 12:55

[پارت19]چند روز بعد از اونشب به طور معجزه آسایی شرایط پیش اومد که با گوشی پدرم به حامد زنگ‌ بزنم

_الووو سلاممم
+سلام شما؟
_حالا دیگه منونمیشناسی ناقلا
+نه نمیشناسم
_بابا دیوونه فاطیمام این خط بابامه...خوبی
+اشتباه گرفتید
_حامد!!!!خودتی؟؟
+بله من حامدم ولی شما رو نمیشناسم
_اذیتم نکن باشه؟؟؟ب سختی تونستم بهت زنگ بزنم چند دقیقه بیشتر هم فرصت حرف زدن ندارم..
+گوش کن فاطیما تو برای من تموم شدی دیگه جذابیتی نداری برام الانم یه جایگزین خوب ب جات اومده ک خیلی بهتر از توعه
_جا...جایگزین؟؟؟چی‌ میگی توووو

ناخودآگاه تن صدام بالارفته بود و بغضی ک در شرف منفجر شدن بود اما حامد با بیرحمی تمام بهم گفت که اون کسی ک از من بهتره و جای من رو گرفته کسی نیست جز رقیه....
رقیه ای که هربار بعد از دعوا آشتیمون میداد
رقیه ای که خودش من و حامد و باهم آشنا کرد
رقیه ای که برای من سنگ صبور بود و حتی تو این مدت از مطهره هم به من نزدیک تر شده بود....

دنیا دور سرم چرخید
گوشی ب دست توی حیاط خونمون نشستم و ب حال زار خودم گریه کردم
برای بدبختی و عذابم
برای تنهاییم
برای روزای سختی ک گذروندم
برای عفت و حجب و حیایی که بخاطر حامد پا روی همشون گذاشتم
برای روزایی ک بخاطرش تا صبح گریه میکردم
برای دروغ هایی ک بخاطرش ب مادرم گفته بودم

من بخاطر حامد از بهترین دوستم مطهره جدا شده بودم چون مخالف رابطمون بود
بخاطر حامد افت تحصیلی شدید داشتم اما برام مهم نبود
بخاطر حامد بارها و بارها خطر کردم ریسک کردم بارها کتک خوردم فهش شنیدم بار و بارها ب مادرم دروغ گفتم

و در نهایت حرف های مطهره بود که توی مغزم اکو میشد

_اون پسره دختربازه فاطیما...خواهر خودش داره بهت میگه با داداش من دوست نشو....بدبخت میکنی خودتو فاطیما من خیر و صلاحتو میخام ببین درست چقدر ضعیف شده ببین شدی مثه میت اون پای قولاش نمیمونه اون تورو نمیگیره فاطیما بیدار شو از این خواب غفلت تورو ب علی قسم‌ میدم ب خودت بیا....


حالا باید چیکار میکردم؟؟؟
چجوری با چه رویی برمیگشتم پیش مطهره و میگفتم حرفای تو راست بود
باید با رقیه و حامد چیکار میکردم؟؟؟

این روزا قرار بود چجور بگذرن؟؟
با اونهمه خاطره چجوری کنار میومدم؟؟

درمونده و مستاصل هزار جور فکر از سرم میگذشت و من نمیدونستم که میخام چیکار کنم....!!!

1403/02/11 12:57

[پارت21]حالی ام

بخاطر تنبلی شدید تخمدان به خونریزی میفتادم و گاها تا 20 روز خونریزی شدید همراه با درد و تهوع و استفراغ داشتم اما برای هیچکس مهم نبود
وقتی مادرم منو تو اون حال دید ب جای اینکه ببرتم دکتر بهم انگ بی عفتی زد و گفت معلوم نیس چه‌گوهی خوردی ک قراره بعد صداش دربیاد....

روز و شبن بدون هدف میگذشت تا اینکه اواخر بهمن 1395 توی یه گروه تلگرامی که پسرعموم ساخته بود عضو شدم و اونجا با داییِ پسرعموم آشنا شدم......

بهم گفت ک قبلا چندباری دیدتم و خیلی دوستم داره و میخاد بیاد خواستگاریم
اون خونش توی یکی از روستاهای همدان بود

بهم گفت بعد از ازدواج باید با مدر و مادرش زندگی کنم
گفت کارِ خودش توی شهر های‌جنوبیه و وقتی میره جنوب من باید بمونم پیش پدرومادرش
گفت باید کار صحرا و طویله و گوسفنداشون و انجام بدم
گفت باید 5 صبح از خواب بیدار بشم و همه کارا رو بکنم...
گفت حق داشتن تلگرام و واتساپ و.... هرچیز دیگه ای رو ندارم
گفت باید چادر سر کنم و دیگه با پسرای فامیل حرف نزنم
گفت خانواره سختگیری داره و از دخترای سبک خوششون نمیاد
من کور بودم هیچی نمیفهمیدم فقط میخاستم برم از خونه پدریم فرار کنم
همه شرط و شروط هاشو کور کورانه قبول کردم......

1403/02/11 13:00

پایان پارت های امروز ✨😉😉

1403/02/11 13:01

[پارت22]اون شرایط پدرمو میدونست و گفت اصلا براش مهم نیس ک پدر من چجوریه و خودمو میخاد و من بابت این موضوع خیلی خوشحال بودم

خیلی سریع روزا گذشت و من و همسرم 12 فرودین 1396 نامزد کردیم

ما فردای سیزده بدر از همدان برگشتیم قم و وقتی جلوی در منتظر بودم ک بابام در و باز کنه و وارد خونه بشیم حامد از حلوی در خونمون با ماشین رد شد و من بعد از مدتها دوباره باهاش چشم تو چشم شدم و تمام خاطراتمون از جلوی چشمم رد شد....

و توی سرم یه جمله اکو میشد....

من چیکار کردم؟؟؟؟

منی ک هنوز با همه وجودم حامد و دوست دارم چرا ب یکی دیگه بله دادم؟؟
چجوری تونستم هم خودمو بدبخت کنم هم یه آدم بیگناه رو؟؟
چجوری میخام نبود حامد و تاب بیارم؟؟
چجوری میخام با کسی زندگی کنم ک ذره ای دوسش ندارم؟؟؟

و سوال هایی ک توی مغزم میپیچید و من هیچ جوابی براشون نداشتم...

چندباری خواستم نامزدی رو بهم‌ بزنم و انگشتر رو پس بفرستم اما مادرم مانع شد و اجازه نداد

روز ها گذشت و بالاخر روز 26 شهریور 1396 من برای همیشه از قم خداحافظی کردم و وارد یه زندگی جدید و یه دنیای جدید شدم
درحالی ک قلبم هنوز اسم حامد رو فریاد میزد ولی من الان قانونا و شرعا همسر یکی دیگه بودم و این چقدر دردناک بود......

بعد از ازدواج تازه فهمیدم ک از چاله دراومدم و توی چاه افتادم....
شوهری ک ب شدت بد دل و شکاک بود
مادرشوهر و پدرشوهری ک ب شدت بد دهن و عصبی بودن
خونه ای ک همیشه خدا مهمون داشت
و من دختر 14 ساله ای ک با درد دنیا جنگیدم و فکر میکردم الان خوشبختم اما زندگیم سیاه تر از قبل شده بود

اگه مهمون مرد میومد خونمون مجبور بودم ساعت ها توی اتاق حبس بشم تا اون مهمون بره
اگه ساعتی دیرتر از خواب بیدار میشدم باید کل روز فهش و حرف میشنیدم
اگه غذا رو بد درست میکردم باید منتظر توبیخ میبودم

بارها و بارها ب شوهرم گفتم ک برام گوشی بخره اما اون اینکارو نمیکرد
من برای حرف زدن با مادرم باید ازشون اجازه میگرفتم تا با گوشیه یکیشون ب مادرم زنگ بزنم و درحد احوال پرسی حرف بزنم
اگه پدرشوهر و مادرشوهر حرفی میزدن بهم و دلم میشکست شوهرم ب جای دلداری دادن بدتر باهام دعوا میکرد و میگفت هرچی ک بهت میگن حقته...

از 7 روز هفته 3 روزش و دعوا داشتیم و 4 روزه بعدیش هم قهر بودیم
حتی گاهی تا 10 روز باهام حرف نمیزد و حتی شب ها‌کنار‌مادرش میخابید

شده بودم عروسک جنسی شوهرم و کلفت بی جیره مواجب خانوادش.....

تا اینکه شوهرم وقتی ب جنوب رفت موقع برگشتن برام گوشی خرید و این گوشی آغاز یه ماجرای جدید بود.....

1403/02/12 00:44

[پارت23] وقتی گوشی ب دستم رسید نمیدونم به چه علت چرا و با چه ذهنیتی اما بلافاصله بعد از تنهاشدن با گوشی شماره حامد و گرفتم وقتی گوشیو جواب داد و صدای منو پشت خط شنید رسما کپ کرد....

_حامد...

+جانِ حامد...میدونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود؟؟چرا یهو رفتی؟چرا بی وفایی کردی؟

_من؟؟؟من بی وفایی کردم یا تو؟؟؟

+منو ببخش

_حامد منو از اینجا نجات بده...دارم دق میکنم خیلی اذیتم میکنن من اینجا میمیرم بخدا میمیرم

+خدانکنه....کی میای قم؟؟

_دو سه روز دیگه قراره بیایم

+باشه یه قرار بزار همو ببینیم رفع دلتنگی کنیم بعد راجع ب بقیه ش حرف میزنیم خوبه؟؟

حامد عوض نشده بود
دلتنگ من نبود
اون حالا راهش باز شده بود تا خیلی بهتر از من سواستفاده کنه و من اینو خیلی زود فهمیدم
3 روز ارتباط پیامکی‌داشتیم
وقتی برای اولین بار بعد از عروسیم میخاستیم بریم قم شوهرم گفت بدون مادرش نمیاد و مادرش هم با ما ب قم اومد
یک شب توی قم موندیم و برگشتیم
شب برگشتمون وقتی زیر پتو داشتم ب حامد پیامک‌ میدادم و التماسش میکردم ک جوابمو بده شوهرم توی یک لحظه گوشیمو از دستم قاپید و شد آنچه نباید میشد.....

برای چند ثانیه نفسم رفت...
میدونستم ک خونم حلالِ‌....
میدونستم حتما ب عموم میگه اوناهم زنده زنده منو میسوزونن
میدونستم الان قراره کلی کتک بخورم و بعدشم مثه یه آشغال ببره پرتم کنه جلوی در‌خونه عموم

میدونستم‌قراره رسوای عالم و آدم بشم

توی همین فکرا بودم ک شوهرم فریاد زد

+این کیهههههه

_بخدا هیچکی بزار توضیح بدم بخد.....

با تو دهنی محکمی ک خوردم حرف توی دهنم ماسید....
چندبار با پشت دست محکم ب دهنم کوبید موهامو کشید ولی بعدش نشست وسط اتاق
محکم توی سرش میزد هق هق گریه میکرد و من هیچکاری نمیتونستم بکنم.....

جلوی پاش زانو زدم ازش طلب بخشش کردم گفتم غلط کردم اشتباه کردم گفتم منو ببخش گفتم دیگه تکرار نمیکنم....

4 روز گذشت
4 روزی که نه من‌با اون حرفی میزدم نه اون بامن
4 روزی که جفتمون اندازه یک روز غذا نخورده بودیم
همه اهل خونه فهمیده بودن حالمون خوب نیس اما کسی چیزی نمیپرسید...

1403/02/12 00:45

[پارت24] تا اینکه یک شب با همه وجودم گریه کردم و از شوهرم خواستم ک ببخشتم

+میبخشمت...خطتو عوض میکنم ب همه بگو اون خطم مزاحم داشت کلی ب ولای علی فاطیما ب جان آقام ب جان داداشم اگه یکبار دیگه شماره این عوضی رو توی گوشیت ببینم مثه سگ از خونه پرتت میکنم بیرون....

من قول دادم و اونم قبول کرد
یک سال از زندگی ما گذشت یک سال پر از عذاب
شوهرم هیچ جوره بهم اعتماد نمیکرد همیشه بهم شک داشت گوشیمو کنترل میکرد ب هیج عنوان اجازه نداشتم تنها جایی برم با همه دوستام‌ قطع رابطه کردم و توی یکسال فقط یکبار رفتیم قم....

توی اون یکسال امیر سعی کرده بود با بافتن دروغ و دقل شوهرم و نسبت ب من سرد کنه و کاری کنه ک طلاق بگیرم

با بدبختی و عذاب تونستم ب شوهرم ثابت کنم که حرفای امیر دروغ بود و من با اون هیچ رابطه ای نداشتم اما شوهرم گفت دیگه هیچوقت حق ندارم با امیر ب اندازه یه ثانیه هم همکلام بشم و من از سر اجبار قبول کردم....

اولین سالگرد ازدواجمون دوتایی رفتیم گنجنامه همدان
ب هم قول دادیم ک تمام کدورت های قدیم رو دور بریزیم و یه زندگی جدید شروع کنیم

تصمیم گرفتم که بچه داربشیم شاید حال دل جفتمون بهتر بشه
شاید گذشته تلخ من از ذهن‌شوهرم پاک بشه
شاید بهم اعتماد کنه و همه چی بهتر بشه....

اما سرنوشت برای فاطیما چیز دیگه ای نوشته بود....

اواسط سال دوم ازدواج بودیم ک متوجه شدم بخاطر تنبلی تخمدان امکان نداره بدون دارو بچه دار بشیم پس راهمون ب دکترا باز شد
بعد از یه مدت طولانی ک من داروخوردم و جوابی نگرفتم تصمیم دکتر به این شد شوهرم آزمایش بده شاید مشکل از اون باشه...

بعد از آزمایش همسرم متوجه شدیم تعداد اسپرمش خیلی پایین تر از حد مجاز بوده و حالا باید باهم دارومیخوردیم و تلاش میکردیم که بچه دار بشیم...

تو این دوران دومین سالگرد ازدواجمون هم گذشت و شوهره من بعد از یکماه داروخوردن زد زیر همه چیز لج کرد و دیگه نه خودش دکتر رفت و نه ب من اجازه دکتر رفتن داد....


چند وقتی بود که رفتاراش مشکوک بود رمز گوشیش عوض شده بود وقتایی که میرفت سمت جنوب شب ها ک بهم پیام میدادیم گاها پیام اشتباهی برام میفرستاد و بعد میگفت ک برای دوستش میخاسته بفرسته....

بهش شک کرده بودم
چندباری عکس یه دختر توی گوشیش دیدم دوتا شماره مشکوک توی گوشیش بود
تند تند شارژ میخرید و یک بند درحال اس ام اس دادن بود...

3 ماه بود فهمیده بودم که بهم خیانت میکنه اما نمیتونستم مچشو بگیرم و این عذابم میداد....

1403/02/12 00:46

[پارت25] تا اینکه یه شب ساعت 2 شب وقتی خواب بود دیدم ک برای گوشیش اس ام اس اومد....
وقتی اسم اس رو باز کردم تا ته قصه رو خوندم صبح روز بعد وقتی رفت حمام گوشیش رو برداشتم و شماره کسی ک اس ام اس داده بود پیدا کردم بهش زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم دختره منتظر موندم تا بیاد....

وقتی بهش یه دستی زدم خودش رو لو داد و فهمیدم ک 4 ماه تمام با دوتا دختر در ارتباط بوده...

وقتی دلیل اینکارشو پرسیدم گفت که میخاسته رفتار منو تلافی کنه و اصلا هم پشیمون نیس....
دهنم بسته شد و نتونستم چیزی بگم ب قول شاعر خود کرده را تدبیر نیست....

ازش قول گرفتم که دیگه اینکار و نکنه و باهم بریم دکتر برای ادامه درمانمون
میدونستم که با اومدن بچه به زندگیمون این بچه بازی ها و دعوا و کشمکش هامون تموم میشه....

خرداد 1399 وقتی شوهرم بعد از 3 دوره دارو خوردن آزمایش داد و با برگه جواب آزمایشی مواجه شدم ک نشون میداد شوهر من رسما هیچ اسپرمی نداره دنیا برام تاریک شد....
ناامید ترین و بیچاره ترین بودم
نمیدونستم کجا برم چیکار کنم
نمیدونستم قراره تهش چی بشه
فکر میکردم بدترین بلا و مصیبت دنیا سرم اومده
من فاطیمایی که عاشق مادرشدن بود
فاطیمایی ک تازه داشت وابسته همسرش میشد
حالا قرار بود چی ب سرم بیاد
قرار بود زندگیم چجوری ادامه پیدا کنه؟؟؟

بدون بچه؟؟
نه نه امکان نداشت
من حتما میمردم اگه هیچوقت مادرنمیشدم....

توی اون روزا و روزای بعدش وقتی که فکر میکردم قرار نیست بلایی بدتر از این سرم بیاد یه شب خواب عجیبی دیدم....

توی خواب تمام تنم سر و صورت و دستام کبود بود ولی من میخندیدم و برام مهم نبود....

صبح 22 تیر ماه 1399 وقتی تعبیر خوابمو خوندم اشاره به خبر بده کرده بود
ولی من نمیدونستم این خبر بد قراره دنیامو تاریک تر از چیزی که هست بکنه...

ساعت 2ونیم بعدازظهر وقتی گوشیم زنگ خورد و صدای گریه مادرم توی تلفن پیچید با حرفی و زد جونم رفت....

1403/02/12 00:46

[پارت26]
_مامان چیشدههه مامان توروخدا حرف بزن بگو چیشده؟؟مامان نازنین طوریش شده؟مبینا اتفاقی واسش افتاده؟؟مامان چرا گریه میکنی اخههه

+فقط با عموت بیا قم...بیا بابات حالش بد شد سکته قلبی کرده بیا قمممم

_یا خدا...یا خدا مامان الان حالش خوبه توروخدا بگو طوریش نشده مامانننن

+نه خوبه خوبببب دیگه از این ببعد هر پنجشنبه میتونی بری ببینیش دیگه اذیت نمیکنه دیگه خجالت زدمون نمیکگه...

_مامان....مامااااان بابام مردهههه....

با تموم وجودم داد زدم مادرشوهرم سراسیمه اومد ب اتاقم و وقتی فهمید ماجرا چیه سعی کرد آرومم کنه اما مگه میشد؟؟؟
من فاطیمایی ک عاشق باباش بود حالا یتیم شده
من فقط 17 سالم‌بود
بابای من فقط 40 سالش بود
الان وقت رفتنش نبود
اون ب من قول داده بود ترک میکنه
قول داده بود اینبار میاد خونمون که سر بلندم کنه
بابای نازنیم آخرین ک دیدمش زندان بود
بهم گفت قول میدم از اینجا ک بیام بیرون دیگه سمت مواد نرم
نرفته بوددددد
قول داده بود سمت مواد نرههه نرفته بودددد
بابا الان وقت رفتنت نبود
نباید منو تنها میذاشتی بابا

گفتن این حرفا هیچ فایده ای نداشت
بابای قشنگم رفته بود و من ب معنای واقعی کلمه یتیم شده بودم....

توی قم وقتی منتظر بودیم ک جنازه بابامو تحویل بدن مادربزرگم شروع کردن ب تهمت زدن و نفرین کردن مامان من چون فکر میکرد مامانم با سم و دارو پدرمو کشته....

و من ک عصبی تر از هر روزم بودم شروع کردم فهش دادن ب همشون
همه کسایی ک آرزوی مرگ پدرمو داشتن چون فکر میکردن آبروشون و میبره
انقدر جیغ زدم ک گلوم سوخت و خون اومد اما کسی ب من توجهی نداشت...

بابای قشنگم و کالبد شکافی کردن و با تن و بدنی پر از زخم بخیه ب خاک سپردن...

با بابام یه تیکه از قلبم رفت زیر خاک و برای همیشه جاش تو سینم خالی موند...

بعد از فوت پدر
تازه قدر همسرمو دونستم
بهم دلداری میداد منو میبرد میگردوند حتی برام پرنده خرید ک زیاد غصه نخورم
همش تکرار میکرد من کنارتم غصه نخور خودم برات هم پدر میشم هم برادر هم همسر هم رفیق....
تو فقط غصه نخور....

اما انگار غصه با من متولد شده بود....

شهریور ماه 1399 دکتر آب پاکی رو روی دستمون ریخت و گفت فقط با آی وی اف میتونیم بچه دار بشیم و اونم احتمالش فقط 20 درصد.....

1403/02/12 00:47

[پارت27] آی وی اف...
اسمی که برای من یک کابوس بوده و هست...
سخت ترین و عذاب آورترین راه بچه دار شدن...
6 ماه تمام من و همسرم ب مرکز ناباروری همدان رفت و آمد کردیم
داروهایی ک شدیدا گرون و خیلی کمیاب
امپول هایی ک کیلو کیلو هورمون وارد بدنم میکرد
حال روحیم داغون شد
حال جسمیم داغون تر....
هنوز با غم از دست دادن پدرم کنارنیومده بودم

زمزمه های اطرافیان عذابم میداد
سوال های بی ربطشون که چرا بچه نمیارید
هرکس میرسید یه دکتر پیشنهاد میداد
غرغر و حرف های تیکه دار پدرشوهر و مادرشوهرم
دیدن باردار شدن تک تک کسایی ک با من ازدواج کرده بودن و الان اونا مادر بودن و من توی راه دکترا...

همه ی غم ها و غصه هام دست ب دست هم دادن ک من تبدیل بشم به افسرده ترین دختر دنیا....

15 اسفند ماه 1399 من برای اولین بار تخمک کشی کردم
درد شدید بعد از عمل هنوزم وقتی یادم میاد تنم میلرزه
شکمم ورم کرده بود و تخمدان هام از حد نرمالش خیلی بزرگتر شده بود
دور تخمدانام و آب گرفته بود و حتی نمیتونستم درست راه برم...
روز عمل 13 تا تخمک از تخمدانهای من درآوردن و بهم گفتن ک 3 روز بعد مشخص میشه چندتا جنین داری....

خوشحال بودم ک چیزی تا مادرشدنم نمونده فقط کافی بود جنین هامو فریز کنن 2 ماه صبر کنم تا رحم و تخمدانام ب حالت عادی برگرده و بعد جنین ها میان توی دلم و تاداااااا....

اما خوب این چیزی بود ک من فکر میکردم و دلم میخاست
اما دنیا همیشه بر وفق مراد آدما نمیگرده....

18 اسفند 1399 با شنیدن اون خبر تلخ فهمیدم ک هنوز راه درازی در پیش دارم.....

1403/02/12 00:48

[پارت28] برای پرسیدن تعداد جنین ها و کیفیتشون و گرفتن کارت جنین به قسمت آزمایشگاه جنین شناسی رفتم و جوابی شنیدم که دنیا دور سرم چرخید...

_سلام خانم خسته نباشید فاطیما.... هستم جمعه تخمک کشی داشتم میتونم بپرسم چندتا جنین برام تشکیل شد؟؟

+سلام عزیزم صبر کن چند لحظه......

چند لحظه ای که برای من یک عمر گذشت تا دکتر بره و برگرده و جوابش تیر خلاصی بود ب قلبم...

+عزیزم متاسفم هیچ جنینی براتون تشکیل نشده یعنی تشکیل شده ولی خیلی بی کیفیت بودن و رشد نکردن و از بین رفتن...

این چی داشت میگفت؟؟؟
یعنی اونهمه امید
اونهمه سختی
اونهمه بدبختی ک کشیده بودم همش دود شد و رفت هوا؟؟؟
چرااا؟؟
چطوری از 13 تا تخمک حتی یه جنین تشکیل نشد برام؟؟
این چجوری ممکنهههه.....

سرم گیج میرفت دیگه چشمام جایی رو نمیدید
پر از بغض بودم و چشمام لبالب از اشک بود....
یه تلنگر کافی بود تا همونجایی ک هستم بزنم زیر گریه و زار بزنم...

درحالی ک ب سختی به یک صندلی رسیدم و روش نشسته بودم صدای دعای فرج بلند شد و منی که منتظر یه همچین چیزی بودم گریه رو سر دادم.....

وقتی به همسرم گفتم ک حتی یه جنین نداشتیم عکس العملی نشون نداد
همیشه همینطور بود خیلی سرد بود نسبت ب همه چیز شایدم اونم مثل من حال دلش بد شد
شاید اونم یاد همه عذابی ک این مدت کشیدیم افتاد
شاید اونم تو قلبش حسرت خورد...
اما چیزی بروز نداد.....

روزهای تلخ انتظار طولانی و طولانی تر میشد
شدیدا دچار افسردگی شده بودم و این توی زندگی مشترکمون تاثیر گذاشته بود
دوباره دعواهامون اوج گرفته بود
باز هم مثل روزهای اول ازدواج هرشبمون به بحث و دعوا و فهش میکشید و بعدش قهر های طولانی مدت....

شنیده بودم که توی یزد یه مرکز ناباروری خیلی خوب هست و یه دکتر بنام پروفسور عباس افلاطونیان توی اون مرکز هست که از قدیمی ترین دکتر های متخصص آی وی اف....

به هرجون کندن و سختی که بود همسرمو راضی کردم که به یزد بریم...

بماند که چقدر دعوا کردیم
چقدر گریه کردم
چقدر التماسش کردم
و آخر سر وقتی یه هفته تمام باهاش حرف نزدم راضی شد ک بریم....

دی ماه 1400 به یزد رفتیم

همسر من توی یکی از روستاهای اطراف بندرعباس کار میکرد ک با یزد 5 ساعت فاصله داشت همونجا یه خونه اجاره کردیم به مدت کوتاه تا کنار هم باشیم و ب دنبال کار های آی وی اف.....

دکتر داروهای تخمک کشی رو برام تجویز کرد و قرار ب این شد که هروقت پریود شدم شروع کنم به مصرف داروها و برم برای سونوگرافی و بقیه روند درمان.....

اما طبق معمول همیشه بخاطر تنبلی تخمدان پریود من عقب افتاد و من با مشورت دکترم توی یکی از روزهای بهمن ماه دوتا آمپول

1403/02/12 00:48

پروژسترون زدم

درحالی ک نمیدونستم آمپولِ دوم قراره بلای جونم بشه.....

1403/02/12 00:49

[پارت29] ساعت 5 بعدازظهر دومین آمپول پروژسترون رو زدم و به خونه برگشتیم
ساعت 5 صبح با فیجع ترین و شدید ترین درد ممکن توی پای چپم از خواب بیدار شدم

درد به حدی زیاد بود که حتی به اندازه یک سانتی متر نمیتونستم پامو تکون بدم
وقتی شوهرم کمکم کرد که سرپا بایستم و راه برم متوجه شدم اصلا نمیتونم پامو روی زمین بزارم و درد تا مغز استخونمو میسوزوند...‌

2 روز من با این درد شدید گوشه خونه خابیدم یکبار به بیمارستان رفتیم و یه آمپول مُسَکِن به من زدن اما وقتی دیدیم درد نه تنها بهتر نمیشه بلکه بدتر هم میشه با کمک همسرم ب درمونگاهی که آمپول برام تزریق کرده بودن رفتیم....

به گفته پزشکان درمونگاه پیش جراح عمومی رفتیم و بعد از سونوگرافی نقطه ای ک آمپول تزریق شده بود بهم گفتن ک جای آمپول اصلل آبسه نکرده و چیز خاصی دیده نمیشه...

وقتی یک هفته گذشت درد من ب جایی رسید ک دیگه نمیتونستم بدون کمک بلند بشم و برای راه رفتن احتیاج ب عصا داشتم....

برای بار دوم مجددا به درمونگاه رفتیم و بهمون گفتن ک ب متخصص ارتوپد مراجعه کنیم...

متخصص ارتوپد تشخیص داد که عصب پام شدیدا آسیب دیده و آمپول مستقیما داخل رگ‌ سیاتیک تزریق شده و باید حداقل 10 جلسه فیزیوتراپی بشم...

جلسه ی سوم فیزیوتراپی درد پای من ب نهایت خودش رسیده بود....
دیگه حتی نمیتونستم قدمی بردارم
نه تنها با عصا نمیتونستم راه برم بلکه حتی نمیتونستم روی ویلچر بشینم
نمیتونستم برم دستشویی
نمیتونستم حتی به اندازه میلی متر از جام تکون بخورم
شب تا صبح از شدت درد ناله میکردم

همسرم از دردی ک میکشیدم ناراحت و عصبی بود و تمام اون عصبانیت رو سر خود من خالی میکرد...

کمکم میکرد
حتی وقتی توان دستشویی رفتن نداشتم برام‌ لگن میگرفت
منو بغل میکرد و داخل ماشین میذاشت

اما با همه اینا اخمو و عبوس بود و منو مقصر این حالم میدونست....

بعد از 15 روز تحمل درد طاقت فرسا به یزد رفتیم
سیکل تخمک‌کشیم‌ کنسل شد....

به متخصص نورولوژی مراجعه کردیم و تشخیص دکتر این بود که سریعا توی بیمارستان بستری بشم تا خیلی بهتر بتونن بهم رسیدگی کنن

5 روز توی بیمارستان بستری شدم...
توی شهر غریبی که هیچکس جز خودم و همسرم و خدای خودم‌نبود....
روزی 3 مرتبه آمپول دگزا متازون دریافت میکردم
تمام 5 روز سرم دستم بود و ساعت ب ساعت آمپول و قرص میگرفتم

بعد از گذشت 5 روز عذاب آور تونستم روی پاهای خودم بایستم و با کمک عصا راه برم.....

مرخص شدم نوار عصب پاهام و جواب ام‌آر آی نشون میداد که عصب پام ب شدت آسیب دیده و باید با درد مدارا کنم تا به مرور عصب هام ترمیم بشن.....

1403/02/12 00:50

[پارت30] همه چیز برای انتقال جنین ها به رحمم مهیا بود
آب انار و شیرسویا خریدم که بعد از انتقال بخورم
رحمم رو به لطف ماساژ های شبانه و خوردن عسل و سیاهدانه حسابی گرم کرده بودم

خواهرم نازنین رو با خودم بردم یزد که 14 روز انتقال که باید استراحت میکردم مراقبم باشه...

داروهام و مصرف کرده بودم...
همه چیز عالی بود فقط تنها مشکلم پادرد و کمر درد شدید و ورم زانوم بود....
نمیدونستم دلیلش چیه ولی یک ماه بود ک این دردها با من همراه بودن
هربار ک به همسرم میگفتم سرم داد میزد و قبول نمیکرد ک دکتر برم و تا قبل از انتقال درمون بشم...

یک روز قبل انتقال بالاخره راضی شد و مراجعه کردیم به دکتر ارتوپد
درحالی بود ک علاوه بر زانوم مچ پاهام هم ورم کرده بود و تب و لرز و افت فشار شدید داشتم...

آزمایشی ک ازم گرفت 24 ساعت طول داست تا جوابش بیاد یعنی دقیقا روز انتقال جنین من....

روز 10 اردیبهشت روز سرنوشت ساز من روزی ک قرار بود جنین های قشنگم بیان توی دلم و من رسما مادر بشم...
صبح زود برای صبحانه کله پاچه خوردیم هوای یزد حسابی ابری و بارونی بود و من زیر بارون خداروشکر میکردم

ساعت 10 صبح وقتی منتظر بودم صدام کنن و با پرونده به سمت اتاق عمل برم
اسممو صدا زدن....

اما من و به اتاق عمل نفرستادن...
بهم گفتن که ب آزمایشگاه جنین شناسی برم....

تمام جونم از استرس پر بود
چرا باید بیام اینجا؟
چرا بقیه رو نفرستاد اینجا؟
چ اتفاقی افتاده....

_سلام خسته نباشید...من امروز انتقال جنین داشتم بهم گفتن بیام اینجا...

+سلام عزیزم ببینم پرونده تو...گلم متاسفانه جنین های شما موقع ذوب کردن از بین رفتن...

چی میشنیدم؟؟
یعنی چی که از بین رفتن؟؟
من 4 تا جنین داشتم یعنی حتی یدونه سالم نموند؟
یعنی تمام اون دردا و اون سختی تمام روزهای غربت و غریبی تمام خرج ها همه چی دود شد رفت هوا؟؟

یعنی برا دومین بار من شکست خوردم؟؟؟

درحالی که هزار تا سوال توی سرم میپیچید و از پله ها پایین میومدم با اولین صدای رعد و برق قطره ی اشکم چکید....

زیر بارون تند یزد اون روز با تمام وجود زار زدم....
حتی آسمونِ خدا هم بحال بدبختی من گریه میکرد پس من چجوری ساکت میموندم....

مگه بدتر از اینم میشد؟؟
یعنی قرار بود عذابی از این بالاتر بیاد سراغم؟؟

دیگه چقدر قرار بود سختی بکشم...
چقدر قرار بود انتظار بکشم...
تا کی میخاستم بدوام و نرسم.....

درحالی که پیش خودم میگفتم دیگه هیچ اتفاقی بدتر از این قرار نیست برام بیفته اما نمیدونستم ک دست سرنوشت چیز دیگه ای برام نوشته.....

1403/02/12 00:52

[پارت31] غروب! همون روز متوجه شدم که استخون درد و تب و لرز و ورم زانو و مچ پاهام بخاطر اینه که ب بیماری تب مالت مبتلاشدم....

منی که ب امید مادرشدن به یزد اومده بودم نه تنها مادرنشدم بلکه به یکی از سخت ترین عفونت های خونی مبتلا شدم و دست از پا دراز تر به همدان برگشتیم....

درحالی که من توی افسردگی و درد های شدید دست و پا میزدم
خبر بارداری دخترخواهرشوهرم به گوشم رسید....

حال و روز اون روزهای من واقعا قابل توصیف نبود...
دختری ک موقع ازدواج من یه دختربچه بود حالا داره مادرمیشه و من.....
من چی؟؟؟
دارم توی طول هرماه 20 تا آمپول میزنم که از استخون درد و تب مالت خلاص شم
دارم با غم از دست دادن جنینام میسوزم
دارم از درد بی محبتی اطرافیانم ب خصوص همسرم دق میکنم
دارم از درد یتیمی مینالم و کاری ازم برنمیاد....

6 ماه کامل من با تب مالت دست و پنجه نرم کردم و طی 6 ماه بیشتر از 60 تا آمپول تزریق کردم که فقط ذره ای درد استخونام کمتر بشه...

بعد از خوب شدت تب مالتم استخون درد و لگن درد و کمر درد برای همیشه باهام موند.....

روز 12 دی 1401 روزی بود که دخترخواهرشوهر من زایمان میکرد و من....
اون شب و هیچوقت فراموش نمیکنم
برف سنگینی میومد و هوا به شدت سرد بود
اما آتیش توی قلب من انقدر زیاد بود که نصفه های شب به حیاط رفتم و توی برف ها زار زدم و خدا رو صدا زدم....
زار زدم به حال خودم به درد خودم
درد بیکسی
درد بی پدری
درد تنهایی
درد انتظار
درد مریضی
درد حرف های اطرافیانم
درد زخم زبون ها و غرغرای پدرشوهر و مادرشوهرم
درد نبودن همسرم وقتی که بهش نیاز داشتم....
درد غریبی و غربت

اونشب از‌ ساعت 9 شب تا 3 صبح گریه کردم زار زدم و تنها بودم....
صبح روز بعد وقتی به دیدن زائو میرفتیم همه کسایی که منو دیدن متوجه حال زارم شده بودن...
چشمای قرمز و پف کرده
صدایی که درنمیومد و حسابی گرفته بود
فاطیمایی که همیشه میخندید و میخندوند
فاطیمایی که به پرحرفی معروف بود
سکوت کرده بود و فقط نگاه میکرد....

بعد از تمام این ماجراها تحمل اون خونه و اون آدما برام سخت و نفس گیر شده بود
دعواهام با همسرم حسابی بالا گرفته بود
دیگه نمیخاستم و نمیتونستم با پدر و مادرش زندگی کنم
دیگه نمیخاستم ازش دور بمونم
دیگه نمیتونستم غم نداشتن بچه رو تحمل کنم
دیگه اخلاقای گند همسرم برام غیرقابل تحمل بود

تا اینکه توی یکی از شبای سرد بهمن ماه به قهر به خونه ی مادرم رفتم و به همسرم گفتم تا زمانی که خونه جدا نگیری برنمیگردم....

فکر میکردم اگرچه پدر ندارم اما مادرم پشتم هست....
اما اشتباه فکر کرده بودم.....

1403/02/12 00:52

[پارت32] بعد از حدود دوهفته مادرم بهم گفت که به روستا برگردم و برم سر خونه زندگیم
گفت که شوهرم آدم خوبیه و گناه داره و نباید اینجوری اذیتش کنم
درحالی که تمام تقصیرها از همه طرف به گردن من افتاده بود به همدان برگشتم...

دقیقا سومین شب بعد از برگشتنم روی تخت توی اتاقم نشسته بودم و تمام لحظات زندگیم
همه ی اون سختی ها و عذاب هایی که تا ب اون لحظه کشیده بودم مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد شدن

کم کم حس کردم که نمیتونم درست نفس بکشم و هوای خونه حسابی خفه بود
بیرون رفتم یک لیوان آب خوردم اما حالم لحظه ب لحظه بدتر میشد....
سر انگشتام یخ کرد و صورتم رو به کبودی میرفت
درحالی که دیگه نمیتونستم سرپا بایستم ب سختی خودم و به در هال رسوندم و مادرشوهرم و صدا زدم...

وقتی حال زار من و دید اول سعی کرد با آب دادن بهم نفسمو برگردونه اما من لحظه ب لحظه نفسم سخت تر میومد....
با مشت به پشتم کوبید اما باز هم حالم خوب نشد
درحالی که حسابی دستپاچه شده بود به برادرشوهر بزرگم زنگ زد

سریع اومدن دنبالم
وقتی منو دیدن همه ترسیده بودن و منی ک از شدت تنگی نفس دیگه نمیتونستم سرپا بایستم و توی ماشین نشوندن
ب آمبولانس زنگ زدن و خودش هم به اون سمت روند....

وسطای راه به خر خر کردن افتادم و نفسم کاملا قطع شد
وقتی که حس میکردم دارم آخرین لحظات عمرم و سپری میکنم و خودمو آماده مرگ کرده بودم یه مشت محکم به پشتم خورد و من با یه فریاد خیلی بلند نفسم برگشت...

به امبکلانس رسیدیم و بعد از زدن اکسیژن و اسپری وقتی نفسم برگشت دکتر بهم گفت که دچار حمله پنیک شدم...
از شدت عصبانیت و ناراحتی دچاره حمله عصبی شده بودم و بعد از خوب شدن فشارم افتاد

بعد از اون ماجرا چند روزی سردرد داشتم و یجورایی پدرشوهر و مادرشوهرم دلشون بحالم میسوخت.....

روزها گذشت

بعد از عید 1402 متوجه شدم که کمر دردم خیلی خیلی شدید شده و گاهی پاهام کاملا بیحس میشن به طوری که دیگه نمیتونم سرپا بایستم یا راه برم....

اما طبق معمول برای کسی اهمیتی نداشت....

1403/02/12 00:53