[پارت9]دقیق یادم نمیاد چندسالم بود یا چه سالی
ولی یادم میاد ک ششم دبستان بودم...
یه شب سرد زمستونی به مادرم خبر دادن ک عموی بزرگش فوت کرده
مادرم و مبینا به همدان رفتن برای شرکت توی مراسم ختم
نازنین از ترس شدید ک مبادا پدرم بلایی سرش بیاره ب خونه خالم پناه برد
اما من طبق معمول پوست کلفت بودم و همچنان عاشق پدرم....
کنارش موندم
ساعت 10 شب بود و من درحالی ک شام نخورده بودم منتظر پدرم بودم ک بیاد
دخترخالم و همسرش اومدن دنبالم و منو ب زور ب خونه خالم بردن
یک ربع از رفتنم نگذشته بود ک صدای پدرم اومد در حالی ک فریاد میزد و منو صدا میکرد و میگفت میکشمت.....
نمیدونم چرا و به چه جرمی اما شدیدا عصبانی بود
با داماد خالم ک درگیر شد دخترخالم از دست من و نازنین گرفت و پرتمون کرد توی کوچه دست همسرشو گرفت و ب خونه برد و در و بست
توی بارون و سرمای شدید من و نازنین بدون دمپایی وسط خیابون بین کلی آدم ک به تماشا وایستاده بودن مثل دوتا جوجه گنجشک میلرزیدیم من خودمو سپر نازنین کرده بودم
چشمای پدرم به خون نشسته بود و مدام تکرار میکرد میکشمت دختره ی خراب میکشما دختره ی ج...ن...ده میکشمت این ننگ و پاک میکنم از دامنم...
و منی ک حتی نمیدونستم ب چ جرمی میخاد منو بکشه....
چند باری ک بهمون حمله کرد نازنین بین جمعیت دوید و فرار کرد و من هربار از دست پدرم فرار میکردم
یکی از سیلی هاش محکم خورد در گوشم و با گریه و ناله روی آسفالت خیس خیابون افتادم....
پدرم ک مثل ببر وحشی شده بود همینکه خواست ب طرفم یورش بیاره پسرخاله هام و داماد خالم از در خونه بیرون زدن و جلوشو گرفتن....
اما این پایان داستان نبود...
1403/02/10 17:12