پارت 25
دیگه افسردگی من خیلی خیلی بیشتر شد تنها امیدم دوستام تو دانشگاه بودن و رفت و امدم با اونا،
یادتون باشه اسم یکی از دوستام الهام بود که عاشق شوهرچشم روشن بود، اون دوران من گوشی موبایل نداشتم بینمون فقط این دوستم گوشی داشت یه دفعه که قرار بود محمد بیاد دنبالم و کلاس ما طولانی شد من از گوشی اون به محمد زنگ زدم که دیرتر بیاد معطل نشه،
دیگه اون سال ترم تابستون برداشتیم که زودتر بتونیم فارق التحصیل بشیم، فکر کنم یکی دوماه از اینکه من و محمد تموم شده بود رابطمون میگذشت که به الهام مشکوک شدم به تلفن صحبت کردناش تو دانشگاه و حرف زدناش یکی دوبار تو گوشیش بهمون عکس نشون میداد که یه عکس دیدم که تو گوشی محمد بود عکس یه سگ بود نمیدونم چرا ولی برام مشکوک بود ، یه روز به اون دوتا دوستام گفتم که به الهام شک دارم فکر میکنم با محمد دوسته اونا هم بهم گفتن نه امکان نداره ولی وقتی دیدن من خیلی مطمئن هستم بهم گفتن یه جوری سرش رو گرم میکنبم تو گوشیش رو ببین ، ببین شماره محمد هست یا پیامی چیزی،،،
این داستان برای سال 85، 86 هست اون موقع گوشی ها ساده بودن چندتا عکس با بلوتوث رد و بدل میشد کرد ...
خلاصه تازه اون یکی دوستم گوشی گرفته بود اومد بهش گفت بیا چندتا عکس بلوتوث کن برام گوشیم خالیه وقتی شروع کرد فرستادن اون یکی دوستم به زور بردش با خودش سرویس بهداشتی که ارایش کنن و به ما گفتن استاد اومد بیاید دنبالمون خلاصه با هرترفندی بود اونا رفتن و ما موندیم با گوشی الهام و دیدم اون چیزی که نباید میدیدم، پیامی که الهام بهش داده بود سلام عزیزم صبحت بخیر ، و تماس هایی که با خط محمد گرفته بود، انگار بدبختی های من نمیخواست تموم بشه،
1403/02/27 14:06