The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

پارت 25
دیگه افسردگی من خیلی خیلی بیشتر شد تنها امیدم دوستام تو دانشگاه بودن و رفت و امدم با اونا،
یادتون باشه اسم یکی از دوستام الهام بود که عاشق شوهرچشم روشن بود، اون دوران من گوشی موبایل نداشتم بینمون فقط این دوستم گوشی داشت یه دفعه که قرار بود محمد بیاد دنبالم و کلاس ما طولانی شد من از گوشی اون به محمد زنگ زدم که دیرتر بیاد معطل نشه،
دیگه اون سال ترم تابستون برداشتیم که زودتر بتونیم فارق التحصیل بشیم، فکر کنم یکی دوماه از اینکه من و محمد تموم شده بود رابطمون میگذشت که به الهام مشکوک شدم به تلفن صحبت کردناش تو دانشگاه و حرف زدناش یکی دوبار تو گوشیش بهمون عکس نشون میداد که یه عکس دیدم که تو گوشی محمد بود عکس یه سگ بود نمیدونم چرا ولی برام مشکوک بود ، یه روز به اون دوتا دوستام گفتم که به الهام شک دارم فکر میکنم با محمد دوسته اونا هم بهم گفتن نه امکان نداره ولی وقتی دیدن من خیلی مطمئن هستم بهم گفتن یه جوری سرش رو گرم میکنبم تو گوشیش رو ببین ، ببین شماره محمد هست یا پیامی چیزی،،،
این داستان برای سال 85، 86 هست اون موقع گوشی ها ساده بودن چندتا عکس با بلوتوث رد و بدل میشد کرد ...
خلاصه تازه اون یکی دوستم گوشی گرفته بود اومد بهش گفت بیا چندتا عکس بلوتوث کن برام گوشیم خالیه وقتی شروع کرد فرستادن اون یکی دوستم به زور بردش با خودش سرویس بهداشتی که ارایش کنن و به ما گفتن استاد اومد بیاید دنبالمون خلاصه با هرترفندی بود اونا رفتن و ما موندیم با گوشی الهام و دیدم اون چیزی که نباید میدیدم، پیامی که الهام بهش داده بود سلام عزیزم صبحت بخیر ، و تماس هایی که با خط محمد گرفته بود، انگار بدبختی های من نمیخواست تموم بشه،

1403/02/27 14:06

پارت 26
دیگه بلند شدیم رفتیم و بهش گفتیم دوستم بهش گفت پریا بابت چنین چیزی بهت شک داره اونم انکار کرد که نه من چرا چنین کاری بکنم و.‌‌.‌‌‌.. بعدش دیگه گفتیم تو گوشیت دیدیم اول دست پیش گرفت که چرا بی اجازه سر گوشی من رفتید ولی بعدش دیگه شروع کرد قسم خوردن که اشتباهی اومده بود به خونه ما زنگ بزنه شماره اونو گرفته بوده و اینکه اون ناراحت بوده بابت جدایی ما ، الهام باهاش حرف میزده و ارومش میکرده🫤🫤، و خلاصه هرچی اومد ماس مالی کنه دید نمیشه که نمیشه آخرشم گفت تو که نمیتونی باهاش ازدواج کنی چه اشکالی داره من باهاش ازدواج کنم ،، خلاصه رابطه من کلا با الهام قطع شد حتی دیگه مثل غریبه ها از کنار هم رد میشدیم دوتا دوستامم کلا باهاش قطع ارتباط کردن چون گفتن با این کارش ثابت کرد قابل اعتماد نیست دو روز دیکع همین بلا رو ممکنه سر ما هم بیاره، خلاصه من به مامانم موضوع رو گفتم و بعدش مامانم به خواهر محمد گفت اونم گفت من خبر ندارم با محمد حرف میزنم، با محمد حرف میزنه اونم میگه والا خودش گیر داد یه بار اول گفت اشتباه گرفتم بعدشم دوباره اون زنگ زد منم یکی دوبار سراغ پریا رو ازش میگرفتم و حالش رو میپرسیدم بعدش کم کم دیدم انگار بخاطر خودش زنگ میزنه یه مدت کوتاهی هم هست که باهاش درحد حرف زدن و چت در ارتباطم ، خلاصه خواهرش میگه کارت درست نبوده با دوست پریا بخوای حرف بزنی اونم میگه باشه دیگه بهش میگم زنگ نزنه،، بعدشم یه روز الهام اومد با ناراحتی که تو باعث شدی محمد با من کات کنه، من دوسش داشتم ،به تو اصلا ربط نداشت🫤🫤 و خلاصه کلی حرف بهم زد که فهمیدم محمد بهش گفته بهم زنگ نزن....

1403/02/27 14:06

پارت 29
مامان محمد همش نگران ازدواج محمد بود که خیلی دیر شده و ازدواج نکرده اونم تهران سرگرم کار بود دیگه با اصرار مامانش قبول میکنه هرکسی که مامانش اینا میپسندن رو بگیره، دیگه مامانش همون شهر خودشون چندتا جا میره خواستگاری تا یه جا دختره قبول میکنه که بیاد تهران برای زندکی دیگه وقتی 50 درصد اوکی میشه تازه محمد میره و دختره رو میبینه،میگن وقتی میاد از خواستگاری خاله کوجیکم بهش میگه چطور بود میزنه زیر خنده و میگه ابروهاش که مثل امام خمینی بود ، ولی بعد چون خانوادش پسندیده بودن اونم میگه برای من فرقی نمیکنه و نامزد میکنن. دیکه وقتی من رفتم سرکار تو کل فامیل پیجید پریا تو فلان شرکت کار پیدا کرده و تابستون همون سال عروسی محمد شد و ما رفتیم شهرستان عروسی، حال دلم دیگه خوب بود یه لباس خوشکل خریدم اونجا مراسماشون مردو زن قاطیه، من یه لباس طوسی ، مشکی کوتاه گرفتم با ساپورت پوشیدم خودمم خیلی خوشگل شده بودم یه ارایش خیلی ملایم کردم و واقعا اون شب زیبا بودم.
اینم بگم من نسبت به زن محمد خیلی خیلی خوشگلترم🤪🤪🤪 واقعیت ها رو باید گفت دیگه🤣
اینم بگم محمد برای زندکی اومدن تهران ولی همسرش کمتر از یکسال موند و مجبورش کرد کارش رو ول کنه و برای زندکی برن شهرستان و اونجا پیش پدرخانمش تو کابیت سازی کار میکنه، دوتا بچه داره یه دختر و یه پسر ، اینطور که میگن زندگی خیلی خوبی نداره و جدیدا شنیدم حتی به زنش خیانت کرده، نمیدونم خوشبخته یا نه. شاید سالی یکبار همدیگرو ببینیم کلا از تو فامیل در اومده و با بقیه هم رفت و امدی نداره، ولی همون کمو بیش که همو میبینیم نگاهاش رو کاملا حس میکنم رو خودم

1403/02/28 22:25

پارت 36
دیگه اونشب منو تا سر خیابون رسوندن و خودشون رفتن، سهیل عرفان رو رسونده بود خونه و خودشم رفته بود خونه وقتی رسید سریع بهم پیام داد، که من الان رسیدم ، تو خوبی؟ دوستت دارم، مرسی که هستی ، و کلی حرفهای عاشقونه دیگه ، دلم میخواست جوابش رو ندم ولی باز یاد قولم به عرفان افتادم با یه پیام جواب کلی بهش دادم و به بهونه خستگی شب بخیر گفتم ، فردا صبح بلند شدم آماده شدم راه افتادم دیدم سهیل زنگ زد که سر خیابونتون منتظرتم ،دیگه رفتم دیدم با خوشحالی نشسته تو ماشین دیگه با هم رفتیم سرکار، ( اینم بگم که چون محل کارمون تو شهرک صنعتی بود خوب خیلی از وقتا پیش میومد بچه های که ماشبن داشتن تو راه بقیه رو ببینن و سوار کنن بخاطر همین اینکه با هم میرفتیم اصلا چیز غیرطبیعی نبود که کسی بخواد شک کنه)
دیگه سهیل خیلی تغییر کرد سعی میکرد خیلی بهم گیر نده ولی جاش توجهش رو جوری دیگه ایی نشون میداد، پیاماش ابراز علاقش همه چیزش رو تغییر داد ولی بازم عاشقانه بود،
ما ناهار رو شرکت میخوردیم ولی غذا رو با خودمون میبردیم بیشتر بچه های اداری تو اشپزخونه غذا میخوردن یه وقتایی بچه های ویزیتور هم میومدن پیشمون، ابدارچی شرکت یه خانم بود که ظهرها همه ظهرغذا ها رو تو فر میذاشت برای گرم شدن و ما میرفتیم برای غذا، خودش برامون میاورد بعدشم میشست و بهمون میداد، خلاصه یک هفته ایی از اونروز گذشته بود که رفتم برای ناهار که دیدم عرفان و سهیل از بیرون اومدن و اومدن غذا بخورن، دیگه سلام و خسته نباشبد گفتیم و نشستن که غذاشون رو براشون بیاره، ( سهیل فقط موقع هایی که مامانش مهمون داشت براش غذا میذاشت بیشتر وقت ها یا بیرون میخورد یا غروب میرفت دیکه خونه، عرفان چون پدر و مادرش فوت شده بودن و همه خواهر برادر هاش ازدواج کرده بودن و اون با یه برادر مجردش زندکی میکردن غذا نمیاورد اونروز سهیل اورده بودش تا باهم از غذای سهیل بخورن) دیگه موقع غذا گوشی سهیل زنک خورد جواب داد خیلی سرد گفت بله بفرمایید نمیدونم از اون طرف خط چی گفت که یه دفعه داد زد مگه من به تو نگفتم دیگه بهم زنگ نزن چرا حرف حالیت نمیشه اگه دوباره زنگ بزنی آبروت رو میبرم همچین داد زد که من یه لحظه جا خوردم، بعد قطع کرد و گفت ببخشبد صدام رفت بالا و شروع کرد به خوردن، فهمیدم که همون دخترس که باهاش دوست بوده و دیگه آخرین امیدمم داشت ناامید میشد.

1403/02/29 12:20

پارت 37
دیکه کمکم باهاش بهتر شده بودم ، دوستش نداشتم ولی بهش عادت کرده بودم هر روز میومد دنبالم با اینکه محل کارمون بین خونه ما و خودشون بود و وقتی میومد دنبال من باید الکی یه مسیر اضافه میومدو برمیگشت ولی بازم همیشه میومد دنبالم، دیگه بعد از کار میرفتیم بیرون دور میزدیم و خلاصه باهاش سرگرم بودم، تو محیط کارمم بخاطر اینکه ازم راضی بودن منو اوردن تو قسمت حسابداری چون مدرکش رو هم داشتم و یه نفر رو برای سانترال گرفتن و دیکه کارم عالی شده بود،
دیگه رابطم با سهیل صمیمی تر شده بود بغلم میکرد ، بوسم میکرد ، یه شب داشت منو برمیگردوند خونه رفت یه جای خلوت و کلی التماس که بزار لبات رو ببوسم از اون التماس از من قبول نکردن دیگه قول داد فقط یه بوس کوجیک کنه، ولی وقتی لباش رو گذاشت رو لبام حس متفاوتی بود تاحالا تجربه نکرده بودم وقتی شروع کرد بوسیدن انگار جادو شده بودم و نفهمیدم چی شد که همراهیش کردم شاید یکی دو دقیقه شد که یه لحظه یه نور افتاد تو ماشین و کنارمون یه ماشین پلیس وایستاد، یه لحظه جفتمون هل کردیم اون پیاده شد و رفت پیش ماشین پلیسه و شروع کرد به حرف زدن حالا منم پرو پرو پیاده شدم و گفتم چی شده چی میگن ، سهیل هم سریع برگشت سمت منو گفت برو بشین تو ماشین چیزی نیست ، دیگه شانسی که اوردیم دنبال پول گرفتن بودن و اون زمان که من خودم حقوقم 700 تومن بود و سهیل دیگه 1و خرده ایی میگرفت ، 500 تومن داد به اینا و اونا رفتن وقتی اومد تو ماشین گفت دختره پررو نمیکی اگه ببرنمون پاسگاه بدبخت میشیم برای من مهم نیست تو خودت جواب بابات رو چی میخوای بگی، انگار تازه اون موقع به این فکر کردم که راست میگه ها چه بدبختی میشه ،،،، دیگه بهش گفتم بریم منو برسون دیر میشه اونم گفت ااااا زرنگی این همه پول ندادم که تو رو برسونم خونه، دوباره رفت یکم اونطرف تر بین خونه ها و دوباره پارک کرد بهش گفتم ول کن برو دیگه گفت نه تازه طعم لبات اومده زیر زبونم و خلاصه دوباره یه لب گرفت ازم و بعد دیگه گفت اگه ادامه بدم ممکنه همینجا یه بلایی سرت بیارم ، منو رسوند و رفت

1403/02/29 12:20

پارت 38
حالا یکم بریم سراغ برادرشوهر دختر عمم که تو این دوران دختر عمم سعی میکرد مهمونی بگیره و ما رو با اونا بگه تا بیشتر همدیگرو ببینیم یا عمم باغ داره وقتی مارو دعوت میکردن اونا رو هم میگفتن و ما همدیگرو بیشتر میدیدیم ازش بدم نمیومد پسر خوب و باوقار و آرومی بود انگار تو این رفت و امدا اونم خیلی ازمن بیشتر خوشش اومده بود،بلاخره الان هم خوشگلتر بودم هم کار خوب داشتم و هم درس خونده بودم ، البته از همه لحاظ ازش سرتر بودم ،،، خلاصه حرفش شد که بیان خواستکاری و جدی موضوع رو مطرح کنن ،،، که یه دفعه باباش شروع کرد اذیت کردن که یه پسر بزرگتر دارم اگه بخوام برم برای اون میرم و کلا شروع کرد اذیت کردن،( قبلا گفتم که خانواده خوبی نداشتن، پدرش یه مرد معتاد بیکار بود که تو خونه نشسته بود و فقط مایه دردسر و اذیت پسرا و زنش بود، اینم بگم دختر عمم با پسرعمه خودش ازدواج کرده بود و اونا غریبه نبودن)، خلاصه باباش پاشو کرد تو یه کفش که من نمیرم خواستگاری اونم لج کرد و گفت که دیگه من ازدواج نمیکنم،،، و اینگونه شد که تا همین امروز که 13 ، 14 سال میگذره هنوز ازدواج نکرده و هنوز تو مهمونی یا جشن ها همدیگرو میبینیم کاملا حس افسوس رو میتونم از چشماش ببینم.

1403/02/29 12:21

پارت 39
من و سهیل از 27 مهر 1389 که اولین بار بهم اسمس داد بخوام بگم رابطمون شروع شد دیکه تابستون سال 90 بود که یه روز تصمیم گرفتم رابطمون رو کات کنم ، همیشه وقتی حرف میشد میگفت اصلا شرایط مالیش برای ازدواج خوب نیست ولی همیشه میگفت یکی دوسال صبر کنی میام خواستگاریت، اون موقع عرفان هم از شرکت رفته بود دیگه خیالم راحت بود کمتر حساس میشه یا شک میکنه به اون، خلاصه باهاش قرار گذاشتم و رفتیم بیرون و بعد از کلی مقدمه چینی بهش گفتم من دیگه نمیتونم اینطوری ادامه بدم، گفتم از این وضعیت خسته شدم دیگه میخوام برم دنبال زندگی خودم ازش خواهش کردم جدا بشیم، بهش گفتم تو شرایط اومدن خواستگاری رو نداری منم دیگه نمیتونم ادامه بدم هروقت شرایطت اوکی شد بیا خواستگاری ، تمام مدت که من حرف میزدم پشت فرمون بود ماشین رو کنار خیابون نگه داشته بود، یکی دوبار بهم گفت داری دوباره منو میپیچونی، پای کسی وسطه دوباره عرفان پیام داده بهت ، منم هی میگفت نه اینطوری نیست ولی من خسته شدم ،، آخرش گفتم خواهشا بهم زنگ نزن بزار تموم بشه و اومدم پیاده بشم یه دفعه با یه صدای بلند و وحشتناک برگشتم و دیدم با مشت کوبیده به شیشه جلو ماشین و کل شیشه ترک خورده خیلی وحشتناک بود اصلا باورم نمیشد تمام دستش خون بود الان هم دارم مینویسم قلبم تند میزنه، شیشه جلو ماشین خیلی خیلی ضخیمه اصلا باورم نمیشد که چقدر میتونست محکم زده باشه گه شیشه اونطوری ترک بخوره ،،،، راستش رو بگم اون لحظه ته ته دلم قنج رفت از کارش چون احساس میکردم چقدر عاشقمه و فکر میکردم این کارا برای عاشقا طبیعیه مثل تو قصه ها ولی هیچ وقت با خودم فکر نکردم چنین کارهایی نشونه خوبی نیست یه ادم با چنین رفتارایی طبیعی نیست 😔😔

1403/02/29 12:21

پارت 40
حالا نگم که ادمهای اون دوروبر از صدا برگشته بودن و نگاهمون میکردن من برگشتم تو ماشین و سراسیمه دنبال دستمال میگشتم که بزارم رو دستش دیگه دستمال تو ماشین بود گذاشتم رو دستش و بهش گفتم دیوونه این چه کاری بود برگشت بهم گفت اره من دیوونه ام، دیوونه تو، تاحالا نفهمیدی ، بعد بهم کفت پیاده شو و برو مگه حرفات رو نزدی ، برو. بهش گفتم مطمئنی خوبی میتونی رانندکی کنی، دوباره گفت برو.
منم پیاده شدم و ته دلم خوشحال که بلاخره از دستش خلاص شدم راه افتادم سمت خونه، سوار تاکسی شدم و تا بیام خونه طول کشید دیگه شب بود دیدم بهم زنگ زد و گفت من فکرام رو کردم با خانوادم صحبت میکنم میام خواستگاری، انگار یه لیوان اب یخ ریختن روم اصلا باورم نمیشد این حرف رو بزنه. خلاصه به مامانش گفته بود اونم گفت یه کافی شاپ قرار بزار من اول خودم با دختره حرف بزنم دیگه بهم گفت و منم رفتم تو برخورد اول بد نبود اونم فوق العاده از من خوشش اومده بود چون کلا همشون سبزه هستن حتی عروس هایی که گرفته بودن هم سبزه بودن دیگه من خیلی سفید بودم و کلی رفته بود تعریف کرده بود سهیل حق داره عاشقش شده انقدر سفید و خوشگل بود که نگو🤣🤣، بعدش یه بار مامانش با عروس کوچیکه که اون موقع تازه عروسی کرده بود اومدن خونمون فقط مامانم بود و دیگه بعدش قرار خواستگاری رو گذاشتن و قرار شد 7 مهر 1390 روز تولد حضرت معصومه بیان خواستگاری

1403/02/29 12:22

پارت 41
خانم ها یه چیزی رو این وسط اضافه کنم ، من خانوادم بهم فوق العاده اطمینان دارن و رابطم با مامانم خوب بود من مادرم از همه چیز خبر داشت هروقت با سهیل میرفتیم بیرون میدونست کارمم طوری بود که تا 3 و نیم ساعت عادی بود ولی دقیق پایان کارم مشخص نبود حتی شب عیدا ما تا ساعت 10 شب تو شرکت میموندیم و شرکت برای خانم ها همبشه با هزینه خودش اژانس میگرفت وقتی دیر میشد، چون شرکت معتبر و معروفی هم بود خانوادم خیالشون راحت بود و دیگه به بهونه اینکه سرکارم راحت با سهیل بیرون میرفتیم البتع گفتم بابام نمیدونست وگرنه مامانم در جریان بود، حتی روزای تعطیل میگفتم با دوستام میرم کوه یا بیرون اصلا پدرم مخالفت نمیکرد.

1403/02/29 12:22

پارت 42
روز خواستکاری رسید سهیل یه برادربزرگتر داشت که یه دختر و پسر کوجیک داشت که شیره به شیره به دنیا اومده بودن، یه برادر بعد از اون داشت که تازه عروسی کرده بود و آخرین بچه خودش بود،
اومدن خواستگاری و حرفا زده شد اینم بکم مامانش نشست و کلی از پسرش تعریف کرد و گفت هیچ چیزی نداره ما هم از اون خانواده ها نیستیم که کمک پسر بکنیم، خودشه و خودش منم دیکه انکار لال شده بودم با اینکع از همه لحاظ از سهیل سر بودم و خانوادش هول شده بودن برای گرفتن من ولی من متوجه این چیزا نمیشدم ، پدرم خیلی موافق نبود، سهیل هم سن خودم بود ولی چون بچه آخر بود فوق العاده بچه ننه و کودک بود و برعکس من دختر قوی و محکمی بودم، دیگه پدرم ادرس خونه قبلیشون ، ادرس محل کار قبلی سهیل رو گرفت و گفت من باید برم تحقیقات چون اصلا هیچ شناختی رو شما ندارم، اونا هم دادن و رفتن و دیکه پدرم رفت تحقیقات همه خوب گفته بودن اومد و بهم گفت تصمیمت رو گرفتی مطمئنی که میخواییش منم گفتم اره ،،، الان که فکر میکنم نمیدونم چرا اون موقع سعی نکردم تموم کنم دیگه میتونستم از پدرم کمک بگیرم و اون قبول نکنه اینطوری شاید ازش خلاص میشدم ولی انگار به این‌نتیجه رسیده بودم که دیگه قسمتم اینه برای ازدواج یا اینکه میدونستم هیچ جوره ول کنم نیست، یا اینکه دیدن عشقش برام قشنگ بود بلاخره هر دختری دوست داره یکی تا این حد عاشقش باشه، هرچی بود من با چشمای کاملا باز و با دونستن اینکه این ادم زندگی من نیست با دونستن تمام رفتارای بدش جواب بله رو دادم و این شد شروع بدبختی ها و روزهای تلخ زندکیم

1403/02/29 12:23

پارت 43
یه بار اونا مارو شام دعوت کردن یه بار ما اونارو دعوت کردیم و یکی دوبار اینطوری رفت و امد کردیم خانواده بدی نبودن و دیگه گفتن روز مهربرون رو مشخص کنید البته پدر من میگفت صبر کنید عجله نداریم ولی اونا همش میگفتن زودتر انگشتر نشون رو بیاریم و خلاصه انقدر زنگ زدن که دیکه تو آذر ماه روز سالگرد ازدواج حضرت فاطمه و امام علی تاریخ مهربرون رو گذاشتن، منم رفتم و یه کت دامن خیلی شیک دادم برام دوختن چون خودم کار میکردم خوب کلی برای لباسم هزینه کردم، مامانم اینا کلی میوه خریدن یادمه میز ناهارخوریمون رو برگ های طبیعی خریدیم و چیدیم و روشون میوه چیدم شمع چیدیم و شیرینی خریده بودیم خلاصه یه مهمونی خیلی خوب بود، از طرف ما بزرگتر ها بودن و دخترهای فامیل رو هم گفتیم دیگه پسرها رو نگفتیم چون جا نداشتیم ،اونا هم دایی هاش نزدیکشون هستن و باهاشون خیلی رفت و امد دارن اونا بودن، یه عمو تهران داره اونم بود ولی بقیه عمه هاش و عموهاش شهرستان بودن دیگه اونا نبودن ، خاله هم نداره، ( این عموش که تهران بود و اومد همون عموش بود که دلش میخواست دخترش رو بده سهیل) و خلاصه غروب همه جمع شدن، منم خودم تو خونه یکم ارایش کردم و چون روسری سر میکردم دیگه فقط جلو موهام رو درست کردم و پشت موهام رو هم بستم ، اینم بگم موقعی که رفتیم انگشتر نشون بخریم من خودم با پول خودم یه گوشواره خریدم دادم به سهیل گفتم اون شب جلو فامیلامون بیارن، حتی مامانم اینا هم تا الان نمیدونن این موضوع رو فقط شوهرم و مادرشوهرم میدونستن،
خلاصه سهیل با خانوادش اومدن ادم های در ظاهر باکلاسی هستن و دایی هاش ادم های باشخصیت تری هستن و خیلی امروزی ، دیگه اونا رفته بودن و یه سبد گل خیلی بزرگ و خیلی شیک سفارش داده بودن، قرآن و چادر نماز و گوشواره هم اورده بودن همه چیز شیک و تزیین شده، سهیل هم ظاهرش خوب بود قدبلند و چهارشونه ، زشت نیست ولی خوشگلم نیست.

1403/02/29 23:19

پارت 44
دیگه مهربرون به خوبی تموم شد ،برعکس عروس قبلیشون که تو مهربرون دعوا شده بود برای من خود پدرشوهرم خدابیامرز 14 سکه هم روی 700 سکه ما گذاشت و با 714 سکه صحبت ها تموم شد و خیلی همه چیز خوب پیش رفت پدرمم گفت همه چیز رو خودم میخرم و احتیاجی نیست شما خریدی انجام بدید به غیر از تلویزیون که ما رسم داریم داماد میخره ، و دیگه بعدش حلقه انداختن دستم و عکس گرفتیم و بعد از بزن و برقص دیگه مراسم تموم شد‌.
یادم میاد بزرگترا گفتن یه صیغه محرمیت بخونن تا بعد از یکی دوماه عقد کنن، اون موقع میرفتیم محضر خونه تا صیغه رو بخونن 100 تومن میگرفتن ، سهیل یه لنگه پا وایستاد که چرا پول اضافه بدیم خودمون میخونیم البته حرف مامانش بود ،خودش فوق العاده ولخرجه و یا بهتر بگم بد خرج ولی چون مامانش گفت این پول اضافه دادنه دیگه وایستاد رو حرفش و اون موقع چقدر جلو مامانم اینا خجالت کشیدم بابام میگفت مبلغی نمیشه که بریم اونجا بخونن براتون اونم میگفت نه چرا پول بیخود بدم اخرم خودمون بین خودمون خوندیم و دیکه بابام حرفی نزد،

1403/02/29 23:19

پارت 45
یه روز مامانش وقتی اونجا بودم برگشت بهم گفت ما اصلا رسم نداریم کاری برای بچه بکنیم همه چیز پای خود سهیله فکر نکنی مثلا ما عروسی میگیریم بعد پول کادو رو برمیداریم ما کلا با هیچ چیز کار نداریم 🤪🤪 حالا من حتی عقد هم نکرده بودم و به صورت رسمی عروسشون نبودم🤦‍♀️🤦‍♀️، بعد ما خودمون رسم داریم برای پسرهامون خونه میخریم عروسی میگیریم و برای دخترامونم جهاز خیلی خوب میدیم در کل پدرو مادرها بچه ها رو ساپورت میکنن، تو دوران دوستیمون سهیل میگفت که فکر کن با کسی ازدواج میکنی که هیچ *** و کاری نداره ولی من باورم نمیشد تا این حد باشن دیگه، بعد جالب اینجا بود تو خرج کردن و کمک *** و کار نداشت ولی خانوادش خط قرمزش بودن و همیشه کامل طرف اونا بود.
دیگه بعد از دوماه ما عقد کردیم تو بهمن ماه بود هفته بعدش هم پدرم یه جشن خوب تو سالن گرفت و شام داد و فقط پول فیلم بردار و ارایشگاه و لباس من با سهیل بود، که پول فیلم بردار و ارایشگاه رو با پول کادوها داد و پول لباس رو هم که کرایه کرده بودم انقدری نشده بود، تو دوران مجردیش هم که کار میکرد با پولاش یه پیکان خریده بود که قبل از نامزدیمون فروخته بود و یه سرویس دست دوم طلا خریده بود که مامانش برای زیر لفظی گوشوارش رو بهم داد و یه مراسم دیگه هم یه تیکه دیگه رو داد تو جشن هم همون رو سهیل انداخت گردنم ، اصلا هم دوستش نداشتم ولی مجبوری استفاده کردم چون سهیل شرایط عوض کردنش رو نداشت😔😔، ما برای داماد قبل از عقد لباس و وسایل خریدیم البته خودم پولش رو دادم ولی پول جشن رو اصلا من کمک نکردم و کلا پدرم داد،
خلاصه هرچیزی از طرف ما بهترین بود و از طرف اونا فقط از سر باز کردن

1403/02/29 23:20

پارت 46
برای جشن انقدر خوشگل شده بودم ،موهام رو قهوه ایی تیره کرد لنز قهوه ایی هم برام گذاشت یه لباس مثل لباس عروس فقط کرم رنگ اجاره کردم یه تور شاین دار خیلی بلند هم داشتم خیلی خوشگل شده بودم یادمه فیلم بردارمون یه زن بود، یه جا که تنها شدم تو اتلیه و سهیل نبود بهم گفت چرا قبولش کردی بهش خیلی رو نده پرو میشه ها،، هیچ شناختی رو سهیل نداشت یه ادم غریبه بود فقط چندساعت برخورد و رفتارای سهیل رو دیده بود فهمیده بود معقول نیست، سهیل یا از این طرف بوم‌میفتاد یا از اون‌طرف، حالش خوب بود دیگه شورش رو درمیاورد تو شوخی کردن یه دفعه قاطی میکرد معلوم نبود دیگع چش میشد دیگه نگاه نمیکرد کسی هست ، جایی هستیم اخماش میرفت تو هم و به رفتارای بچه گانه ایی میکرد که نگووووو.
دیگه اومدیم تو سالن و مراسم شروع شد فامیلای پدر سهیل هم اومده بودن و فرهنگشون خیلی پایین تر از فامیلای مادرش بود. دیگه یه دفعه دیدم یه دختر خوشگل که ارایشگاه رفته و حسابی به خودش رسیده با یه لباس سفید بلند انگار که مراسم عقد اون بود فقط زیر دامنش ژپون نبود حتی یه تاج باریک هم تو موهاش بود اومد تو تالار انگار همه از دیدنش جا خوردن حالا خودشون تو خودشون پچ‌پچ میکردن که اون دختره با همه سلام و علیک کرد و اومد سمت ما و با سهیل دست داد و تبریک گفت و به منم یه تبریک نصفه نیمه گفت یکم گذشت جاریم اومد و اروم تو گوشم گفت این فلانیه( دختر عمو سهیل بود همون که میخواست زن سهیل بشه) خلاصه یکم زدن و رقصیدن که اومد دوباره پیش ما و به سهیل گفت میشه باهاتون عکس بگیرم اونم گفت اشکال نداره گوشیش رو داد به یکی و گفت از ما عکس بگیر کنار سهیل وایستاد و سهیل دست منو گرفت بلند کرد و دستش رو انداخت دور کمر من و طوری که بیشتر سمت من مایل بود و عکس انداختیم باهاش،

1403/02/29 23:20

پارت 47
خلاصه اون شبم تموم شد ، اومدم خونه بابام اینا آخر شبم کلی بزن و برقص داشتیم و دیگه همه مهمونا رفتن و مادرم‌به سهیل گفت دوست داری بمون اشکال نداره اونم موند و دیگه جا ما رو تو یه اتاق انداختن خواهرمم رفت تو یه اتاق و پدر و مادرمم تو پذیرایی خوابیدن ، اون شب دراز کشید و تخت خوابید اصلا واینستاد که من بیام موهام رو باز کنه کلا خوابید، خوب ازش توقع نداشتم از دستش هم ناراحت شدم، مثلا موقعی که از ارایشگاه اومدم و منو دید اولین حرفی که زد گفت وای چقدر شبیه زنا شدی چرا این شکلیت کرده وقتی دید من جا خوردم و فیلم بردار بهش گفت این چه طرز ابراز علاقه کردنه تازه فهمید حرفش درست نبوده گفت نه خوشگل شدی فقط خیلی عوض شده بودی جا خوردم دیدمت، دیگه خودتون زن هستید و میتونید تصور کنید چقدر حالم اون لحظه گرفته شد، ولی بعد از اون هرکسی منو دید گفت چه عروس خوشگلی ، ولی شوهرم همون اول حالم رو گرفته بود،
میدونید سهیل قاطی زنا بزرگ‌شده بود رفتارای مردونه نداشت مردونگیش رو میخواست نشون بده با خشونت و دعوا نشون میداد، خاله زنک بود گوشش تو حرفای زنونه بود، سر چیزای بیخودی بحث میکرد و کلی چیز دیگه که هر روز میگذشت بیشتر متوجه میشدم ، بچه اخر بود شوهر مامانشم بود کلا مامانش برای این دردو دل میکرد از اون یکی عروسا و کلا از همه جا و باعث شده بود ذهن این پر باشه از کارایی که اون دوتا داداش نکردن و این باید بکنه و بخاطر همین من همش باهاش درگیر بودم ، من اون سال ها که کار میکردم یه پراید صفر ثبت نام کرده بودم که نصفش رو نقد داده بودم وبقیش قسط بود که تو دوران نامزدی قبل از عقد به نامم دراومد و گرفتمش، سهیل هم قبل از اینکه بیاد خواستگاری یه پیکان مدل پایین داشت که قبل از نامزدی فروخته بود دیگه ماشین نداشت وقتی ماشین من اومد، گواهینامه داشتم ولی خوب رانندگی خیلی نکرده بودم و ماشین دست سهیل بود، یادمه از ماشین استفاده میکرد بعد همش نق میزد و هی میگفت اره من راننده شخصی تو هستم ، انگار از کم بودن خودش حالش بد بود ، ولی همه رو سر من خالی میکرد. من که دوستش نداشتم دیگه با این رفتارا روز به روز ازش حالم بدتر میشد واقعا حال روحیم داغون بود فقط جلو بقیه نقش ادم خوشبخت ها رو بازی میکردم اصلا نمیذاشتم خانوادم بفهمن چقدر با این ادم درگیرم البته اونا هم پیش میومد رفتارای عجیب و غریب و اخم و تخم های سهیل رو ببینن ولی خوب به روی خودشون نمیاوردن چون من هیچ شکایتی نداشتم ، تو تنهایی هام و شبها خیلی اشک میریختم بیشتر شبا که خونه پدرشوهرم بودم موقع خواب اشک میریختم ازدست رفتارا و کارای

1403/02/29 23:22

اون روز سهیل ، 90 درصد هم باهم دعوا داشتیم و بحث

1403/02/29 23:22

پارت 48
سهیل براش از طریق یه اشنا تو یه شرکت بزرگ و خیلی معروف یه کار خوب پیدا شد و مشغول به کار شد و از ویزیتوری راحت شد ولی خوب چون پیمانکار بود یه دفعه حقوقش شد 500 تومن که خیلی خیلی کم بود، باید صبر میکردیم چون اینده خوب میشد، مامانش میگفت پا قدم تو بود که سهیل این کار خوب براش پیدا شد.
دیگه تو دوران عقد سهیل خیلی بد شده بود هربار باهاش میرفتم خرید و میومدم یه چشمم اشک بود یکی خون، تو خیابون سرچیزای بیخودی عصبی میشد داد میزد نق میزد غرغر میکرد اگه حرف نمیزدم خودم داغون میشدم اگه حرف میزدم و جواب میدادم اون بدتر میکرد اصلا براش هیچ جیزی مهم نبود هرکاری ازش بر میومد و این برای من که تو یه خونه اروم بزرگ شده بودم خیلی تلخ بود😔
دوباره افسردگیم برگشته بود و انقدر حالم بد بود که رفتم پیش روانشناس و اون گفت باید دارو مصرف کنی و یک ماه بعد از عقدم شروع کردم دارو خوردن البته هیچ *** نمیدونست نه دکتر رفتنم رو نه دارو خوردنم رو، عید همون سال یه هفته با خانواده من رفتیم شهرستان پیش خاله من البته خاله کوچیکم هم اونجا ازدواج کرده بود و ما میرفتیم خونه اونا میموندیم بچه هاش کوچیک بودن راحت تر بودیم و یه هفته هم رفتیم با خانواده اون شهرستان اونا ، خیلی برام سخت بود بینشون بودن کاراشون، حرفاشون ،رفتاراشون برام عجیب و متفاوت بود ولی باز خوردن داروها بیخیالم کرده بود و انگار راحت تر بودم دیگه ‌. من خودم دیکه از موقعی که رفته بودم سرکار و مشکل پوستیم حل شده بود اعتماد بنفسم زیاد شده بود تو جمع حرف میزدم شاد و سرزنده بودم بگو و بخند بودم تو فامیلاشون همه دوستم داشتن همه میگفتن خیلی خون گرم و مهربونم ولی خوب سروکله زدن با سهیل ازم خیلی انرژی میگرفت و اینکه جلو همه وانمود کنم خوشبختم بدتر از همه بود، همون عید بود که شب سیزده بدر تونست منو راضی کنه و دیگه مارابطه کامل داشتیم و من دیگه دختر نبودم و دیگه هرچی میگذشت راه برگشتن برام کمرنگ تر میشد،،،
ما یک سال و نیم عقد بودیم خیلی روزای سختی بود من میخواستم حتما خونه بخریم و خانواده سهیل براشون مسخره بود که سهیل خونه دار بشه چون واقعا هیچ جیزی نداشت خلاصه با پول وام ازدواج که برای هردوتامون رو گذاشتیم و سرویس طلا من (همون دست دومه) و یه مقدار طلایی که سرعقد بهم داده بودن و فروختن ماشینم با هزار بدبختی و کلی گشتن تونستیم نزدیک خانواده من طبقه پنجم یه خونه 50 متری بدون اسانسور پیدا کنیم و بخریم یادش بخیر چقدر خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد مادرشوهرم اینا چقدر خوشحال بودن اون دوتا پسراش مستاجر بودن،

1403/02/29 23:22

پارت 49
دیگه بعد از یک سال و نیم تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم چون هم خونمون بود و هم جهیزیه من اماده بود ولی خوب پول عروسی نداشتیم و با قرض باید عروسی میگرفتیم و مطمئن بودیم پول کادوها هیچ وقت اندازه پول عروسی نمیشه و باید بعد از عروسی تا چند وقت قرض و بدهی بدیم، ما هم بخاطر خرید خونه وام داشتیم و حقوق سهیل هم خیلی خیلی کم بود،
دیگه منم خسته شده بودم و با خودم میگفتم شاید بریم تو خونمون و سهیل از خانوادش یکم دور بشه رفتاراش بهتر بشه، و همین باعث شد به سهیل پیشنهاد بدم که جشن عروسی نگیریم و بدون مراسم بریم سر خونه و زندگیمون، اول گفت نه ولی بعد دید واقعا گرفتن عروسی تو شرایط اون کار معقولی نیست و اینطوری شد که ما عروسی نگرفتیم، وقتی پدرشوهرم شنید چه تصمیمی داریم گفت من تا 500 تومن پول شام میدم تو یه رستوران چندتا از فامیلای پریا با چندتا از فامیلای ما بیان شام بخورن دیگه بعدشم برید سر خونه و زندگیتون، منم با خانوادم صحبت کردم برای عروسی نگرفتن اونا هم دیگع قبول کردن و قرار شد جهیزیه رو بچینیم ،

1403/02/29 23:23

پارت 51
اینو یادم رفت بهتون بگم، تو دوران عقدمون یه روز سهیل از سرکار اومد خونه ما، همین که رسید خونه رفت سرویس بهداشتی گوشیش روی میز بود براش اسمس اومد منم اسمسش رو باز کردم و دیدم یه نفر به اسم علی پیام داده عزیزم شوهرم خونست نتونستم جواب بدم و آخرشم نوشته بود دوستت دارم
این پیام دیگه میتونست ته بدبختی یه دختر باشه، داشتم سکته میکردم بازم مثل همیشه بدون اینکه بزارم خانوادم بفهمن سعی کردم اروم باشم ولی حالم داغون بود تا شب موقع خواب حالم بد بود یکی دوبار سهیل بهم گفت چرا ناراحتی بهش گفتم هیچی سرم درد میکنه، خدا فقط میدونه چی به من گذشت تا شب شد و رفتیم تو اتاق برای خواب دیگه بهش گفتم این پیام برات اومده و من باز کردم اونم اول گفت نه اشتباه اومده و از این حرفای بیخود ولی وقتی دید اصرار دارم که به اون خط زنگ بزنه دیکه گفت اره یکی بوده ولی برای قدیمه نه الان و شروع کرد به اینکه من تو رو دوست دارم و یه سری حرف دیکه که واقعا نمیشنیدم در ظاهر قبول کردم و گفتم باشه بخوابیم، صبح اون رفت سرکار و من بلند شدم برم سرکار ولی وسط راه نظرم عوض شد و رفتم خونه مادرشوهرم و بهش گفتم اینطوری شده اونم زنگ زد به باباش و باباش هم به سهیل اونم گفت دوستام شوخی کردن و چیزی نبوده و از این حرفا دیگه پدرشوهرم زنگ زد که دوستاش شوخی بیخود کردن و از این حرفا اولم مادرشوهرم گفت که اره شوخی دوستاش بوده ولی وقتی دید من گفتم که باور نمیکنم اگه دوستش بود شب بهش زنگ میزد و سفت و سخت گفتم دروغ میگه، دیگه مادرشوهرم اعتراف کرد که چندساله پیش با یه زن شوهر دار که بچه هم داشته دوست بوده ولی بعدش دیگه سهیل تموم کرده ولی اون ول کن سهیل نیست گفت این موضوع برای خیلی قبله ، تازه فهمیدم به غیر از اون دختره که خبر داشتم این زنه هم تو زندکیش بوده ولی این زنه تو شهرستان بوده و وقتی اینا میرفتن اونجا این با زنه بوده😭😭😭

1403/02/30 23:18

پارت50
دیگه جهیزیم رو چیدم ، خونم کوچیک بود ولی خیلی قشنگ‌بود کف خونه سنگ‌بود کاغذ دیواری شده بود فقط کابینتاش خراب بود که اونسال دادم کابینت سفید برام زد و بعد از چیدن خونم یه خونه عالی و شیک داشتیم که من باز به امید روزای خوب پیش میرفتم ولی نمیدونستم همه چیز بدتر میشه که بهتر نمیشه 😔،

1403/02/30 23:21

پارت 52
حالا مطمئن بودم که با اون زنه تموم نکرده بوده معلوم بود سهیل قبل از اومدن خونه ما بهش زنگ‌زده بود...... دیکه نمیدونستم باید چیکار کنم این اتفاق موقعی افتاد که دیگه من دختر نبودم ، اون روز مامانم اینا فکر میکردن من سرکارم ، مادرشوهرمم فهمید که به کسی نگفتم، از خونه مادرشوهرم در اومدم نمیدونستم چیکار کنم، کجا برم یه ماشین دربست گرفتم و رفتم خونه دوستم یکی از اونا که تو دانشگاه دوستم بود با دوستای دانشگاهم هنوز در ارتباط بودیم، راستش حتی به اونم نتونستم بگم چی شده فقط فکر کرد با سهیل دعوام شد تا غروب که ساعت تعطیل شدن کارم‌میشد پیش اون بودم ناهار هم اونجا بودم و بعدش اومدم خونمون، دیگه غروب سهیل از سرکار اومد خونمون من و برد بیرون کلی باهام حرف زد چون از صبح دیگه جواب تلفناش رو نداده بودم، کلی حرف زد که دیگه باهاش کاری نداره خطش رو عوض میکنه ،دوستم داره، زندگیش رو دوست داره، برای بدست اوردنم کلی بدبختی کشیده پس به این راحتی از دستم نمیده و منم دیگه چیزی ازم نمونده بود انقدر داغون بودم که دیگه نمیتونستم فکر کنم و قرار شد خطش رو عوض کنه ، یه مدت خیلی باهاش سرد بودم ولی دیگه کمکم با خودم گفتم انسانه دیگه خطا کرده ،پشیمونم بود پس بزار بچسبم به زندکیم و دیگه بخشیدمش

1403/02/30 23:22


پارت 53
قبل از اینکه بریم تو خونه خودمون تو محل کارم دوباره منو بردن توقسمت سانترال و گفتن فعلا باید برگردی سرکار قبلیت ، منم اون موقع ها انقدر حال روحیم خراب بود که اصلا تصمیم درست نمیگرفتم ، وقتی این رو بهم گفتن منم گفتم اصلا استعفا میدم اونا هم گفتن ما هرچی میگیم باید گوش کنی منم گفتم دیگه کار نمیکنم و اینطوری شد که استعفا دادم چقدر همه تو شرکت بهم گفتن این کار رو نکن اینا رو نشناختی تو این مدت ، همیشه این جا به جایی ها رو دارن نمیزارن کسی تو قدرت بمونه مثلا رئیس کل دفتر ما رو یه دفعه کردن ویزیتور. اون کسی که تو دفتر کل مرکزی و اصلی بود که صاحب شرکت بهش کل اختیارات رو داده بود اعتقادش براین بود یه دفعه میومد و مسئول حسابداری رو میکرد یه کارمند ساده و یه نفر جدید استخدام میکرد برای رئیس حسابداری..‌‌‌‌.... خلاصه من با اینکه شرایط رو میدونستم ولی استعفا دادم و کارم رو از دست دادم

1403/02/30 23:22

پارت 54
دیگه قرار شد یه روز غروب فامیلای سهیل البته فقط همین نزدیکا بیان جهیزیه رو ببینن بعد برن خونه مادرشوهرم ، بعدش فامیلای ما بیان و جهیزیه رو ببینن و اونا هم بریم خونه مادرشوهرم و از اونجا یه رستوران کنار خونشون بود همه بریم شام بخوریم و بعد دیگه من برم خونه خودم. برای مراسم جهیزیه نشون دادن مامانم پول داد یه لباس بنفش کوتاه خریدم از این مدل یونانی ها که یه طرفش باز بود موهامم دکلره کرده بودم رفتم ارایشگاه یه شنیون پایین و ساده برام بست یه ریسه مثل تاج ولی روی پیشونیم بود برام گذاشت خیلی خوشگل شده بودم ، برادرشوهر بزرگم شب که منو تو خونه دید گفت وای پریا چه خوشگل شدی ( البته نه از روی قصد ونیت بدی باشه ها ولی واقعا نتونست جلو خودش رو بگیره و یه دفعه گفت)، دیگه یه مانتو از قبل داشتم پوشیدم با شال سفید ، خونه مادرشوهرمم که همه جمع شدن و بزن و برقص داشتن یه کت و دامن برای مهربرون خواهرم دوخته بودم اونو پوشیدم( خواهرمم اون موقع عقد کرده بود و به فامیل های دور بابام ازدواج کرد، برعکس خانواده شوهر اون فوق العاده هواش رو داشتن براش خونه خریدن، یه عروسی مفصل گرفتن، خرید عروسی رفت خلاصه هرکاری که من نکردم خواهرم به بهترین شکل کرد و من واقعا لذت میبردم و براش خوشحال بودم)، دیگه اونشبم گذشت مثل همیشه سهیل هی اخماش میرفت تو هم و یه دفعه خوب بود و یه دفعه بد ، دیگه ما اومدیم خونمون و شب اول هم باز سهیل افتاد رو تخت و خوابید و من لباسام رو عوض کردم موهام رو باز کردم و اومدم رو تخت دراز کشیدم و ارزو کردم طعم خوشبختی رو بچشم،

1403/02/30 23:22

پارت 55
زندگی تو خونمون شروع شد ، حقوق سهیل کفاف خرجمون رو نمیداد البته خانوادم روی جهیزیم طوری یخچال و فریزر و کلا وسایل خوراکی رو پر کرده بودن که تا مدت ها متوجه نمیشدیم حقوقمون کفاف نمیده ولی هرچی گذشت و آذوقمون شروع به تموم شدن کرد تازه سختی ها شروع شد،
از اونطرف هراخر هفته یا تعطیلات باید کلا خونه پدرشوهرم بودیم از پنجشنبه غروب تا جمعه شب مثل یه قانون بود مگر اینکه جایی دعوت بودیم که اون وعده رو میتونستیم نریم اونجا،
تو دوران عقد میرفتم و میموندم خیلی سخت بود کلی کار میکردم زحمت میکشیدم اخرشم به چشم هیچ *** نبود فکر میکردم میام سرخونه و زندگیم و اوضاع خوب میشه ولی نه نشد، آخر هفته ها همیشه بحث و دعوا داشتیم من میگم خوب یه بار اصلا دوتایی بمونیم خونه برای خودمون برنامه داشته باشیم ولی سهیل میگفت نه باید حتما بریم اونجا، کلا یه قانون بود تو خونشون که فقط پسر وسطی ازش پیروی نمیکرد زن اون میگفت مثلا اگه پنجشنبه خونه مادرشوهرم باشم باید جمعه خونه مامانم باشم و برعکس و اینا رو عادت داده بود و کلا همه ازش حساب میبردن تو عروسی گرفتن و مراسم ها پدر همشون رو دراورده بود ، بهترین سالن بهترین لباس همه چیز بهترین، برادرشوهرمم با کلی قرض و بدهی همه کاری براش کرده بود همه هم بهشون کلی احترام میذاشتن چون برادرشوهرمم زود بهش برمیخورد، ولی برادرشوهر بزرگم برعکس، مادرشوهرم کلا با زنش چپ بود چون خانواده زنش ازش دور بودن و مجبور شده بود یه دورانی طبقه پایین خونه مادرشوهرش بشینه حسابی مادرشوهرم ازش بد میگفت و به تبعه اون شوهرمم ازش بد میگفت ، با اینکه اونم با دوتا بچه کوچیک همیشه از راه دور باید میومد و اخرهفته ها پیش خانواده شوهر بود بازم مادرشوهرم غر نق میزد

1403/02/30 23:22

پارت 56
منم اروم بودم جواب نمیدادم ، احترامشون رو نگه میداشتم دوستم داشتن ولی چه فایده خودم خیلی اذیت بودم سهیل هم تا وقتی بله چشم میگفتم و پیش خانوادش بودم و صدام در نمیومد خوب بود ولی خدا نمیکرد مخالفت کنم و حرفی بزنم و ناراحتیم رو نشون بدم دیگه روزگارم سیاه بود، یادمه همون اوایل ازدواج برای بار اول دعوای خیلی خیلی شدیدی کردیم میدونم سر خانوادش بود ولی دقیق یادم نیست شروع کرد داد و فریاد و شمعدونی های عروسیم رو شکست انقدر عربده میزد منم که کلا دعوا و داد و فریاد ندیده بودم کنار یخچال نشسته بودم مثل یه بچه تو خودم مچاله شده بودم گوشام رو گرفته بودم و اشک میریختم😭😭😭 کلی داد و هوار زد تا اروم شد ،،، همیشه همین بود بعد از کاری که میکرد پشیمون میشد ولی چه فایده .... فوق العاده دعوایی بود خدا نمیکرد تو خیابون یه ماشین میپیچید جلوش پیاده میشد کتک کاری و دعوا. کاری کرده بود که من میترسیدم کنارش بشینم بریم بیرون امکان نداشت ما با ماشین بریم بیرون و چنین رفتارهای نکنه، البته این رفتار رو تو دوران دوستی اصلا ازش ندیده بودم ولی بعد از عقد هربار میرفتیم بیرون با یکی دست به یقه میشد،

1403/02/30 23:23