The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

ببخشید خانم ها اینترنت من قطع و وصل شد جای پارت 50 و 51 جابه جا شد تو ارسال

1403/02/30 23:25

پارت 57
دیگه شروع کردم بهش خیلی خیلی بیشتر محبت کردم، همیشه هم خیلی به خودم میرسیدم انقدر از خونه بابام لباس و وسایل داشتم و اورده بودم که با اینکه نمیتونستم بخاطر شرایط مالی خرید کنم ولی همیشه شیک پوش و خوش پوش بودم، تو فامیلای شوهرم معروف بودم به اینکه همیشه موهام رو یه مدل میبندم همیشه لباسای شیک میپوشم و خوش سلیقه هستم ، دیگه خیلی خیلی با سهیل کنار میومدم که دعوا نکنیم خیلی زیاد نازو نوازشش میکردم با اینکه اصلا دوستش نداشتم ولی شروع کردم به گفتن اینکه بعد از عروسیمون دیگه دوستت دارم و هر راهی که فکرش رو بکنید شروع کردم انجام دادن تا بتونم سهیل رو اروم نگه دارم و بیشتر بکشم سمت خودم، مثل اینکه یه پسربچه 4، 5 ساله دارم که وحشتناک لجباز و نق نقو هست و من مثل یه مادر باید باهاش رفتار کنم، خیلی سخت بود برام چون قلبم خیلی ازش شکسته بود چون دوستش نداشتم ولی میخواستم هرطور شده این زندگی رو حفظ کنم ، وقتی به جدایی فکر میکردم همش آبروی پدر و مادرم اینکه اطرافیان چی میگن و هزارتا جیز دیگه میومد تو ذهنم و با خودم میگفتم خودت خواستی پس باید بمونی و درستش کنی

1403/02/31 11:28

پارت 58
این که میگم یکسالی از زندگیمون گذشته بود که چنین تصمیمی گرفتم، تو اون یکسال خیلی روزای سختی رو گذروندم یه تایمی حتی برای *** نمیومد سمت من اصلا معلوم نبود یه دفعه چش میشد و من همیشه خودم پیش قدم میشدم لباس خواب های قشنگ میپوشیدم ، کلی شیطنت میکردم تا اینکه بیاد سمتم ، همه این کارا کلی ازم انرژی میگرفت البته میگفت تو باید بیای و منو تحریک کنی 🤦‍♀️🤦‍♀️ یعنی همه جوره با روان ادم بازی میکرد من اون دوران بعد از *** که اون میخوابید فقط اشک میریختم خوب منم ادم بودم احتیاج داشتم ولی اون دوران که شاید 8 ماهی شد باعث شد دیگه خیلی کم کنارش ارضا میشدم و فقط نقش بازی میکردم بعد از اون دوران تقریبا اون خوب شد ولی من برای همیشه این مشکل باهام همراه شد دیگه از هر ده بار *** شاید به زور یکبار ارضا میشدم اونم اصلا برام لذت نداشت و بقیه بارها هم نقش اینو بازی میکردم که ارضا شدم😭😭😭،،،،، من که کلی گرم بودم و کلی شور و انرژی تو *** حالا دیکه از هیچ کدوم خبری نبود، هیچ کس، هیچ *** از زندکیم و شرایطم خبر نداشت نه دوستی نه خواهری ، من حتی کسی رو نداشنم باهاش دردو دل کنم تا شاید یکم قلبم اروم بگیره ، همه فکر میکردن من خوشبختم به غیر از همسایه هامون که صداهای سهیل رو میشنیدن اونا تنها ادم هایی بودن که شاهد بدبختی های من بودن، البته من فقط اگه بیرون میدیدمشون یه سلام و علیک داشتیم فقط همین‌.

1403/02/31 11:28

پارت 59
باید زندکیم درست میشد من حقم این همه بدبختی نبود تاحالا در حق کسی بدی نکرده بودم تاحالا با حرفام قلب کسی رو نشکسته بودم پس چرا باید این همه بدبختی میکشیدم، بلاخره بعد از کلی محبت و ابراز علاقه و کلی سکوت و گوش دادن به حرفاش یکم انگار داشت اروم میشد دیگه تو ماه یه هفته دوتایی میموندیم خونه با هم بیرون میرفتیم البته به مادرشوهرم اینا میگفتیم سمت ما مهمونی دعوتیم یا مامانم مهمون داره خلاصه یه چیزی که اون ولمون بکنه ، من به همون ارامش کمم راضی بودم با اینکه بیرون میرفتیم بلاخره از تو دماغم در میاورد ولی همینکه میومد باهام راضی بودم خلاصه انگار داشت روزامون اروم‌میشد که مصیبت جدید برامون نازل شد وقتی خبر فوت پدرشوهرم رو دادن من فقط اشک میریختم اونم نه بخاطر اون ادم بخاطر اینکه میدونستم دوباره بدبختی هام شروع میشه میدونستم مادرشوهرم تنها بمونه من بدبخت میشم وای نگم براتون چقدر حالم اون روز بد بود چقدر اشک ریختم چقدرتو سر خودم زدم، سهیل با برادر بزرگش و مادرشوهرم رفتن شهرستان چون اونجا فوت کرده بود و من تهران بودم ، جاری وسطیمم بعد از فکر کنم یه 5 سالی شد که باردار شده بود تازه ، کلی دوا و درمان کرده بود...دیگه من و دایی های سهیل همه رفتیم خونه مادرشوهرم تا کارهای اینجا رو انجام بدیم تا جنازه رو بیارن برای خاکسپاری اینجا کلی مهمون هم از شهرستان میومد ،،، اون شب سهیل شبونه با یه ماشین که میومد تهران اومد تهران وقتی رسید بغلم کرد بهم گفت خیلی دلم برات تنگ شده بود نتونستم صبر کنم دلم میخواست بیام پیشت ، چقدر این حرفا حس خوب بهم داد ، مامانش خبر نداشت برگشته صبح زنگ‌زد بهش کلی دعوا که چرا نموندی همگی با جنازه برگردیم تهران سهیل هم گفت اومدم کارای این جا رو انجام بدم ولی من میدونستم بخاطر من برگشته ، جالب اینجا بود مثل روز برام روشن بود که چه روزای سختی پیش رو دارم🥺🥺

1403/02/31 11:28

پارت 60
دیگه مراسما شروع شد تعداد مهمونا زیاد خیلی خیلی زحمت کشیدم حالا این وسط غر و حرفای مادرشوهرمم میشنیدم ولی سکوت میکردم همه ازم تعریف میکردن همه به سهیل میگفتن جقدر زنت خانمه ، از مرد و زن همه ازم تشکر میکردن چون واقعا خیلی زحمت میکشیدم اخلاقمم خوب بود بد رفتار نمیکردم با همه مهربون و صمیمی بودم خلاصه سهیل باهام خوب بود چون همه ازم راضی بودن دیگه کسی نبود که بهش بگه هوای زنت رو داشته باش خیلی خانومه ، دیگه اون روزا با تمام خستگی هاش گذشت حتی همه رفتن و من موندم کل کارای مادرشوهرم رو کردیم و دیگه با زور سهیل رو راضی کردم بریم خونه تازه اونم با زور ، جاری وسطیه باردار بود کلا یا نبود یا میومد میشست مثل مهمون، بزرگه هم بود ولی باهاش خوب نبودن بچه مدرسه ایی هم داشت این وسطا میرفت و میومد خودشم شاغل شده بود و کار میکرد دیگه من مونده بودم با اینا،
دیگه مراسما تموم شد ومادرشوهرم تنها موند دوباره مجبور بودیم زیاد بریم و بیام ، اونم با گریه و زاری و ادا اطوار دل پسرا رو رام میکرد که دورش باشن و همه پسرا رو اسیر کرده بود ، دیگه من تصمیم گرفتم باردار بشم هم احساس میکردم سهیل سرگرم خودمون میشه هم اینکه بخاطر مشکل تنبلی تخمدان که داشتم همش نگران این بودم باردار نشم، دیگه هنوز سال پدرشوهرم نشده بود که عید سال 94 قرص جلوگیری خوردن رو قطع کردم یک ماه بعد رفتم دکتر و شرایطم رو گفتم و بهم قرص متوفورمین داد گفت بخور و دیگه ماه بعد اقدام کن حالا قرص فولیک اسید هم خودم سه چهارماهی بود میخوردم چکاب کامل داده بودم دیگع خرداد ماه جلوگیریم رو قطع کردم و اقدام کردم برای بارداری، سهیل هم خیلی ناراضی بود چون مامانش همیشه میگفت بچه چیه تا 7 ، 8سال بچه دار نشید و از این حرفها چون برادر بزرگش زود بچه دار شده بودن و دوتا پشت هم بودن دیگه مامانش فتوا صادر کرده بود البته بعد که اون یکی برادرشوهرم برای بچه دار شدن به مشکل برخوردن چشمش حسابی ترسید و وقتی فهمید من باردارم خوشحالم شد.

1403/02/31 11:28

پارت 61
دیگه همون ماه که اقدام کردم ماه بعد قبل از پریودم دردای شدید کمر و شکم داشتم شبهای قدر بود میرفتم مسجد از درد نمیتونستم بشینم و برمیگشتم خونه، خلاصه به روز پریودم رسید ولی پریود نشدم بی بی چک زدم منفی شد ، دو روز بعد باز منفی ، یک هفته گذشت و دوباره بی بی چک زدم و یه خط خیلی خیلی کمرنگ افتاد صبح زود بود سهیل رو بیدار کردم و بهش نشون دادم اونم گفت اره مثبته و گرفت خوابید منم کلی خوشحال اصلا فکر نمیکردم ماه اول اقدام باردار بشم رفتم ازمایش دادم و مثبت بود و من کلی خوشحال شدم عاشق مادر شدن بودم ، سهیل هم که صبح رفته بود سرکار زنگ زدم و بهش خبر رو دادم و اونم کلی خوشحال شد،
دیگه حالا وارد یه فصلی دیگه ایی از داستان میشیم،

1403/02/31 11:43

پارت 62
بخوام از خوبی های سهیل بنویسم اینکه خیلی کار میکرد ، ‌دست و دلباز بود، درسته دستمون خالی بود ولی اگه پول داشت هرچی میخواستم میخرید برام، اهل گردش و خوشگذرونی بود درسته اونم چون با خانوادش و بقیه بود باب میل من‌نبود ولی خوب رفتارای خوبی هم داشت، همیشه هم بعد از رفتارا و کارای بدش که ناراحتم میکرد یا اشکم رو درمیاورد میومد بغلم میکرد و سعی میکرد از دلم در بیاره ولی چه فایده دوباره اون کار رو انجام میداد ، خلاصه کاملا مشکل روحی داشت و منم کنارش داغون کرده بود ،من خودم زمینه ی افسردگی رو داشتم و این زندکی باعث شده بود اوضاع بدتر بشه.

1403/02/31 18:24

پارت 63
همون اول که رفتم سونوگرافی بهم گفتن بچه جای خوبی قرار نگرفته ‌‌‌‌‌‌‌و جفت سرراهی هست یعنی جفت کاملا پایین بود و دردام هم بخاطر همین بود ، لک بینی هم داشتم ، بهم گفتن باید مراقبت کنی تا شاید یکم بکشه بالا و بهتر بشه اوضاع خلاصه منم طبقه پنجم بدون اسانسور بودیم و خیلی سخت بود باز سعی میکردم خونه خودم بمونم ویار خیلی بدی داشتم شبا تا صبح بالا میاوردم ، کلا برای *** ممنوع شده بودیم ولی یادش بخیر سعی میکردم بدون دخول سهیل رو ارضا کنم با اینکه برام سخت بود ولی سعی میکردم همه جوره اوضاع رو درست نگه دارم، دیگه تو اون دوران یه بار فهمیدم با یکی چت میکنه اونم چت سکسی 😔😔 کلی حالم بد شد باهاش حرف زدم گفت نمیشناسمش ببخشید یه دفعه ایی شد و از این حرفا، دوباره گذشت یه روز خونه مامانش مهمون بود اصرار اصرار که ماهم بریم منم شرایطم خوب نبود و تا خونه مادرشوهرم اگه ترافیک نباشه نیم ساعتی راهه ولی همیشه ترافیکه و یه یکساعتی تو راهیم دیگه از من نرفتن و ازاون رفتن که صبح با عصبانیت مچ دستم رو گرفت و کشید خیلی محکم جای انگشتاش رو دستم مونده بود حالا از داد و بیدادش بگذریم و منم مجبور شدم اماده شدیم که بریم تو راه یه دفعه دردام زیاد شد طوری که گریه میکردم ،وسط راه برگشت رفتیم دکتر و سونوگرافی و گفتن تو ماشین کمتر بشین بیشتر استراحت کن و منو رسوند خونه مامانم و خودشم ناراحت و پشیمون از کارش حالا از شب قبل یه پدری از من دراورده بود بخاطر رفتن خونه مامانش،

1403/02/31 18:24

پارت64
منم ویارم شدید بود میرفتم خونه مادرشوهرم حالم بد بود اونم درک نمیکرد سهیل هم اونجا کمتر طرفم میومد یا هوامو داشت بیشتر حرفای مامانش رو میزد بخاطر همین دوست نداشتم برم، دیگه موندم خونه مامانم تا بهتر شدم و دوباره رفتم خونه حالا این وسطا باز میرفتیم و خونه مادرشوهرمم میموندیم ، فکر کنید من زن حامله سهیل صبح میرفت غروب میومد بعد مادرشوهرم ناهار منو ساعت 4 اماده میکرد من گشنه میشدم بعد غذاهای بیخودی درست میکرد شبا که سهیل بود غذا خوب میذاشت من از صبح گشنه میموندم به سهیل هم مگه میشد چیزی گفت چون سهیل بود کلا رفتاراش فرق میکرد منم چیزی میگفتم میگفت تو بدی مامان انقدر دوستت داره، چقدر روزای سختی بود،
دیگه تو 5 ماه بودم تو گوشی سهیل دیدم با یه دختره دوسته اونشب انقدر حالم بد بود که سهیل صبح رفت سرکار من خونه مادرشوهرم بودم بلند شدم برم دسشویی دیدم کلا شورتم خونی شده اومدم با عجله بیرون و به مادرشوهرم گفتم اینطوری شدم زنگ زدم سهیل بیاد خونه حالا این وسط مادرشوهرم گفت شورتت رو عوض کردی بیار من ببینم چقدر خون اومده میخواست ببینه دروغ میگم یا نه چون کلا میگفت تو خیلی حساسی دیگه منم از ناراحتیم لباس زیرم رو عوض کردم آوردم جلو چشمش گفتم مامان ببین، دیگه وقتی دید خیلی ترسید منو خوابوند گفت تکون نخور حالا اینجا بودی بچه چیزیش نشه دیکه تا سهیل اومد و رفتیم پیش دکترم و سونو کردن و گفتن داری زایمان میکنی باید بستری بشی چقدر اشک ریختم تو بیمارستان دردم رو به کی میگفتم نگران بچم باید بودم یا شوهرم و زندگیم سه روز بستری شدم سهیل کل روز بیمارستان بود شبا میرفت خونه بهش گفتم داستان دوستیش رو فهمیدم ، خیلی ناراحت شد که اون باعث این وضعیتم شده، سهیل عاشق این بود دختر دار بشه وقتی فهمیده بود بچه دختره خیلی خوشحال بود اون روز تو بیمارستان که دکتر گفت ممکنه از دستش بدید خیلی بهش تلنگر خورد

1403/02/31 18:25

پارت 65
خلاصه بعد از سه روز که شرایطم اوکی شد اوردنم خونه مامانم اینا و استراحت مطلق شدم فقط برای دسشویی بلند میشدم از جام اونم اروم و هر هفته یه امپول باید میزدم که هم بد گیر میومد و هم خیلی درد داشت دیگه اوضام خیلی بد شد . تو خونه بابام بودم سهیل میومد و میرفت بیشتر وقتا اونجا میموند ولی رفتارا و اخلاقاش بد بود دیگه اونجاها خانوادم فهمیدن سهیل رفتاراش چطوره ولی بازم کلی احترامش رو نگه میداشتن و به اخم و تخم هاش نگاه نمیکردن، خیلی روزای بدی بود یه دوماهی گذشت و دیگه تو 7 ماه بودم که دکتر گفت با احتیاط میتونی بلند بشی ولی مراقبت کن دیگه رفتم خونه خودم ، مادرشوهرم مثلا میومد پیشم حواسش بهم باشه کلی حرصم میداد و میرفت و بعد از رفتنش میرفتم دو روز خونه مامانم میموندم استراحت میکردم ، بیچاره دخترم تو شکمم بود کلی صدای دعوا مارو شنید کلی دادو هوار باباش رو شنید و کلی اشکهای منو دید، شده بود تنها کسی که دیگه حالا میدونست مامانش چقدر بدبخته ، دیگه تنها امیدم شده بود تو زندگیم، خلاصه سیسمونی تو همون اتاق کوچیک کنار وسایل خودم چیدم و دیگه منتظر اومدن دخترم بودم، امپول ها که میزدم خیلی سخت بود دیگه آخراش وقتی برام میزدن من اشک میریختم از دردش خیلی بد بود سهیل هم خیلی درک نمیکرد،مرد مهربون و نوازشگری نبود

1403/02/31 18:25

پارت 66
یه شب خونه مامانم بودم و سهیل اخر شب میومد تو 37 هفته بودم، شب که اومد دید درد دارم بهم گفت خوبی گفتم اره، انقدر درد کشیده بودم تو بارداریم که انگار برام عادی بود اون شب تا صبح نخوابیدم ، فرداش روز وفات حضرت فاطمه بود سهیل با مامانش قرار گذاشته بود ببرتش سرخاک باباش، دیگه صبح بهم کفت میخوای نرم اگه حالت خیلی بده بهش گفتم نه برو و اون رفت من تاظهرم درد داشتم دیگه مامانم میگفت پریا طبیعی نیست نکنه داری زایمان میکنی دیگه ظهر شد دردام شدت گرفت و دیگه قابل تحمل نبود که به سهیل زنگ زدم اونم گفت باشه من برکشتم از سرخاک و پیش مامانم هستم دیگه الان راه میفتم خلاصه اومد من و مامانمم اماده بودیم و مارو برداشت رفتیم بیمارستان اونجا دکتر تا معاینه کرد گفت دهانه رحمت بازه اماده زایمان هستی ولی من جفت سرراهی بودم و حتما باید سزارین میشدم دیکه گفتم به دکترم زنگ بزنید، بیمارستانم خصوصی بود و یه دکتر خیلی خوب داشتم دیگه سریع خودش رو رسوند و گفت ببریدش بالا من فکر کردم دوباره میخوان بستریم کنن ،من رو ویلچر بودم یه پرستار منو برد تو اسانسور و به سهیل گفتن بره کارای پذیرشم رو بکنه و منو تنها بردن بالا وقتی دراسانسور باز شد دیدم جلوم نوشته اتاق عمل یه در بزرگ بود سریع به پرستاره گفتم میخوان زایمانم بکنن اونم گفت اره دیگه ، یه دفعه یه ترس زیادی افتاد تو جونم که نگم براتون تا کارای منو بکنن و لباس بپوشم داشتم سکته میکردم

1403/02/31 18:25

پارت 67
دیگه بردنم اتاق عمل همه فهمیده بودن خیلی میترسم یه پرستار فقط نشست کنارم و دستم رو گرفت و باهام حرف میزد تا اروم بشم ، قرار بود بیحسی از کمر داشته باشم دیگه دکتر اومد امپول رو زد و من رو خوابوندن و داشتن کارام رو میکردن تا دکتر بیاد وقتی اومد بهش گفتم تروخدا شکمم رو باز نکنید من متوجه میشم😅😇😅 اونا هم میگفتن خیالت راحت بیحسی ولی من هی میگفتم تروخدا کاری نکنید دیگه قشنگ یادمه یه پرستار یه چیز نوک تیز زد به دستم گفت درد اینو فهمیدی بهش گفتم اره گفت حالا میزنم به پاهات ببین متوجه دردش میشی زد به پاهام متوجه اون میشدم ولی درد نداشت ‌. بهم گفت شاید حرکت دستامون و اینجور جیزارو بفهمی ولی درد رو نمیفهمی خیالت راحت، خلاصه دیگه رضایت دادم و شروع کردن به کار و صدای گریه دخترم که اومد انگار تموم غصه ها و سختی های دوران بارداریم تموم شد، سهیل پشت شیشه داشت نگاه میکرد بهش گفتن بیا تو اومد داخل اتاق بند ناف رو خودش برید و وقتی گذاشتنش کنار صورتم عکس انداخت و من فقط اشک میریختم ولی اینبار از خوشحالی.
دیگه شب هم اومدن شکمم رو فشار دادن و به خدا رسوندنم ، بعدشم اومدن دخترم رو بردن و گذاشتن چندساعت زیر اکسیژن چون بد نفس میکشید و زود به دنیا اومده بود یادمه همون لحظه که دنیا اومد به پرستارکنارم میگفتم سالمه حالش خوبه، میتونه نفس بکشه احتیاج به دستگاه نداره، اونم همش میگفت ببین حالش خوبه، دیگه شب دخترم رو گذاشتن زیر اکسیژن و خداروشکر بعد از چندساعت اوکی شد و اوردنش پیش خودم ، دیگه حالا داستانای سینه گرفتن و چیزای دیگشم بود ، مرخص شدم و رفتم خونه بابام خوابیدم فامیلای خودم همه اومدن دیدنم کلی کادو خوب دادن از فامیلای سهیل فقط برادراش اومدن همین، بقیه هم هیچ *** نیومد حتی دایی هاش بعدها خونه مادرشوهرم بچم رو دیدن و یکم کادو دادن که خیلی کم بود ، اینم بگم اون مدتی که تو بیمارستان بستری شدم و بعدش خونه مامانم خوابیدم هیچ *** از فامیلای سهیل نیومد دیدنم حتی جاری هام ، فقط یه بار تلفنی حالم رو پرسیدن، حتی مادرشوهرمم نیومد فقط تلفنی حالم رو میپرسید ولی اون زمان بازم خانواده خودم میومدن و میرفتن و سهیل همه اینا رو میدید و بازهم طرفشون بود و میگفت هیچ *** برای من جای خانوادم رو نمیگیرن یه روزی من یه مشکلی داشته باشم داداشام به دردم میخورن فکر میکنی تو به درد من میخوری، و از این حرفها

1403/02/31 18:25

پارت 68
دیگه دخترم زردی داشت درگیر بیمارستان و بستری شدنش شدیم و واقعا من از همون اول استراحت درست نکردم و همش درگیر بیمارستان بودیم خیلی کوچولو هم بود دیگه تا یکم بهتر شد و جون گرفت و بزرگ و بزرگتر شد ، سه ماهش بود که به سهیل گفتم بیا خونمون رو عوض کنیم همش میگفت نمیشه ولی بازم من میدونستم خواستن توانستن هست، و خودم خونمون رو گذاشتم دیوار برای فروش و مشتری هم‌ پیدا شد، یه جایی بود نزدیکتر به خونه مامانم و خونه هاش خیلی بهتر بود هم من وهم سهیل دوست داشتیم اونجا رو تصمیم گرفتیم یه خونه یک خواب ولی طبقه پایین تو اونجا بخریم دیگه وقتی داشتیم میگشتیم از شانسمون یه خونه دوخواب ولی طبقه سوم تو همونجا برامون پیدا شد، بازم اسانسور نداشت طبقش یکم بالا بود ولی دوخواب بود و این خیلی خیلی خوب بود 75 متری بود، خلاصه یه چندتا تیکه طلا تو این مدت خریده بودم اونا رو فروختم یه وام سنگین هم برداشتیم و تونستیم اون خونه رو بخریم خیلی خوشحال بودیم چون اصلا با سهیل فکر نمیکردیم یه روز تو این خونه ها بتونیم خونه بخریم اونم دو خواب، از شانس فروشنده پول لازم بود و خیلی باهامون راه اومد دیگه وقتی خدا بخواد میشه ،،، دیگه کار سهیل بهتر شده بود خیلی کار میکرد همش اضافه کار و سرکار بود ولی حداقل حقوقش بهتر شده بود درسته 90 درصد حقوقش پای قسطامون میرفت ولی خوب پیشرفت میکردیم ، دیگه جابه جا شدیم و اومدیم خونه جدید ، کم کم ماشین خریدیم اولش ماشین مدل پایین ولی کم کم ماشین بهتر ، همشونم با کلی قسط 🤦‍♀️🤦‍♀️ ولی خوب مدیریت من خوب بود ، مدیریت من کنار زحمت سهیل باعث پیشرفتمون میشد،

1403/02/31 18:25

پارت 69
رابطمون ان چنان تعریفی نداشت ، هنوزم همون مشکلات رو با سهیل داشتم ولی بخاطر دخترم رد میشدم ازش ولی کاملا افسرده شده بودم هیچ‌چیزی خوشحالم نمیکرد حتی به دروغ هم دیگه نمیخندیدم تمام انرژیم رو گذاشته بودم برای دخترم بهش میرسیدم بیرون میبردم ، کلا من بزرگش کردم چون سهیل یا سرکار بود یا خونه بود خسته و بیحوصله ، تنها شانسی که اوردم برادرشوهر بزرگم طلاق گرفت و خودشو بچه هاش اومدن پیش مادرشوهرم و مادرشوهرم درگیر بزرگ کردن اونا شد و اینطوری یکم ما زندکیمون اروم تر شد البته داستانهای جدید درست میکرد ولی باز خیلی کمتر، درسته خودش نبود ولی انقدر ذهن سهیل رو با حرفهای بیخود شست و شو داده بود که با نبودش سهیل بازم اذیتاش رو داشت ،

1403/02/31 18:26

پارت 70
دیگه یه روز از طریق یه نفر من با یه سری کلاس های مشاوره و درمان اشنا شدم که یه خانم مشاوری کلاس های گروه درمانی میزاره یه تعداد ادم مثل من که مشکل دارن دور هم جمع میشن و اون کمکشون میکنه برای زندگی بهتر و درمان مشکلاتشون، هزینش طوری بود که میتونستم بدم البته دیگه اینجا خانوادم فهمیده بودن که من تو زندگیم مشکل دارم ، یکی دوبار دعوامون بالا گرفت و من رفتم خونه پدرم و سهیل اومد و حرف زد و با حرفاش من رو محکوم کرد منم چون نمیخواستم یه سری از چیزارو جلو خانوادم بگم سکوت میکردم و برمیگشتم خونه و بعدش ازم معذرت خواهی میکرد، البته بابام میدونست مشکل از من نیست ولی وقتی من از خودم دفاع نمیکردم و برمیگشتم خونه اونم نمیتونست کاری کنه البته اونا نمیدونستن تا چه حد مشکل دارم و تهش فکر میکردن یه سری اختلاف نظر و از این مشکلات معمولی بین زن و شوهرا هست ،
مامانم بهم گفت اگه نتونی هزینش رو بدی من بهت میدم برو حتما ، دخترم کوجیک بود تقریبا فکر کنم تازه 1 سالش بود که با کلاسا اشنا شدم، روز اول که برای معارفه رفتم، کل تایم کلاس من اشکام سرازیر بود بقیه خانم ها هم مثل من مشکل داشتن ولی حال من انگار از همه بدتر بود خلاصه هفته ایی یکبار میرفتم اینکه دوستای جدید پیدا کرده بودم، اینکه یه جایی بود حداقل درد و دل کنم خیلی برام خوب بود، حالا یه مشاوری هم بود که کمکم میکرد تا با سهیل درست رفتار کنم و همینطوری یه سری از مشکلات رو ریشه ایی برام حل میکرد یه سری از چیزا که ریشه تو کودکیم داشت

1403/02/31 18:26

پارت 71
ما با کتاب های روانشناسی پیش میرفتیم و اینطوری کلی تو این رشته میتونستم کسب دانش کنم و این حس خوبی بهم میداد،خلاصه این کلاس ها شروع دوران جدیدی برای من شد، دیگه مثل قبل تو سری خور نبودم حرفام رو میزدم ناراحتی هام رو میگفتم وقتی سهیل شروع به داد و بیداد کردن میکرد من گریه نمیکردم و نمیترسیدم منم شروع به دادزدن میکردم و جلوش وایمیستادم اونم چون به این کار من عادت نداشت بیشتر عصبانی میشد و بهم حمله میکرد که کتکم بزنه منم وایمیستادم و میزدمش خلاصه خیلی جسور تر شدم دیگه برای مادرشوهرم کار نمیکردم دیگه از اینکه سهیل اونجا باهام بد حرف بزنه نمیترسیدم و جلوش وایمیستادم دیگه برام مهم نبود بقیه بفهمن دیگه به سهیل باج نمیدادم، از اون طرف حرف زدنام و کارام باعث شده بود سهیل دعواهاش تو خیابون و پشت فرمون کمتر بشه و خلاصه شاید دخترم خیلی از چیزایی که نباید ببینه رو دید ولی چاره ایی نبود باید یه کاری میکردم، خلاصه یه روز سفت و سخت وایستادم و گفتم دیگه شب خونه مامانت نمیمونم من سختمه،، میریم یه وعده میمونیم و میایم دیگه من نمیام اونم میدونست نقطه ضعف من دخترمه و به جونم بستس ، دخترم رو برداشت و رفت و من اون روز جونم انگار کنده شده بود دخترم نزدیک دو سالش بود اولین بار بود ازم اینقدر جدا میشد چقدر اون شب اشک ریختم ، صبح مادزشوهرم زنگ زد که سهیل رو میفرستم بیاد دنبالت ، پاشو بیا این بچه تو رو میخواد و از این حرفها با خودشون فکر میکردن همون یه شب دیگه ادب شدم ،منم چون کنارم یه روانشناس خوب بود و بهش تکیه کرده بودم و هرچی میشد ازش کمک میگرفتم و اون روز هم از قبل باهاش حرف زده بودم و قرار بود اگه بمیرم هم رو حرفم وایستم دیگه شب اونجا نمونم ،( اینم بگم که این چیزایی که دارم الان تو چند تا پارت مینویسم برای من یه دوران خیلی سختی بود و کلی براش زحمت کشیدم کلی رو ترسام وایستادم کلی از نظر علمی رو خودم کار کردم کلی با مشاور حرف زدم و .....‌‌) خلاصه سهیل بدون دخترم برگشت که من رو ببره منم باهاش رفتم.

1403/02/31 18:26

پارت 72
دیگه اونجا شام خوردیم و بلند شدم اماده شدم دخترم رو اماده کردم و به سهیل گفتم بریم خونه انقدر محکم بودم که سهیل هیچ چیزی نگفت مادرشوهرم گفت اااا من گفتم امشب میمونی حالا کجا میخوای بری، منم گفتم نه مامان میخوام برم خونه دیشب خوب نخوابیدم احتیاج به استراحت دارم و دیکه اونم هیچ چیزی نگفت ، خلاصه اومدیم خونه حالا سهیل اخم و ناراحتی هاش رو داشت ولی دیگه برام مهم نبود با تمام قدرت میخواستم راهم رو ادامه بدم و دیگه بعد از اون شب هیچ وقت خونه مادرشوهرم نموندم حالا کلی حرف میشنیدم ، مادرشوهرم کلی بهم حرف میزد ولی دیگه خودم جوابش رو میدادم و به خودشم گفتم من سختمه دوست دارم خونه خودم‌بخوابم راه شما هم که دور نیست پس لطفا دیکه درمورد شب خوابیدن صحبت نکنید و اونم دیکه لال شد ،،، دیگه خیلی محکمتر شده بودم با خودم عهد بستم که دیگه خونه بابام برای قهر نرم ( البته یه چندبار بعد از به دنیا اومدن دخترم رفته بودم ) و با خودم گفتم موقعی میرم برای قهر که بخوام جدا بشم صددرصد،

1403/02/31 18:26

پارت 73
خلاصه بعد از دنیا اومدن دخترم وقتی دعوا میکردیم سهیل میگفت برو ، طلاق بگیر، اینجا نمون و از این حرفها ، دیگه یه سری که دعوا کردیم بهم گفت برو برگشتم گفتم اینجا خونه من و دخترمه من از اینجا بیرون نمیرم مگر جنازم بره ، ولی تو هروقت خواستی میتونی بری و بعدش که حالش خوب بود بهش گفتم من پام رو نمیزارم از این خونه بیرون اینو همیشه یادت باشه این زندگی منه و با بدبختی به اینجا رسیده اگه تو ناراحتی برو و خلاصه این شد که دیگه این حرف رو بهم نزد، دیگه منتظر این نبودم سهیل ازم دفاع کنه خودم حرفام رو میزدم ، با مادرشوهرم مثل خودش برخورد میکردم وقتی سهیل بود یه جور بودم وقتی اون نبود یه جور دیگه ، دیگه بگم براتون اون پریا قبل مرد و یه پریا جدید متولد شد ، همیشه سهیل بهم میگفت که این کلاسا تو رو عوض کرد تو رو بد کرد ولی حرفش برام‌مهم نبود یه طوری هم برخورد میکردم که جرات نداشت بگه کلاسارو نرو ولی اصلا خوششم نمیومد،

1403/02/31 18:27

سلام سلام خانمای خوشگل
اومدم با آخر داستانم که به امروزم میرسه و تا آخر راه کلی زمان مونده☺️☺️

1403/03/01 22:30

پارت 74
دیگه حالم خیلی بهتر شده بود، سهیل عوض نشده بود ولی من تغییر کرده بودم، و تغییرات من زندکی رو برام بهتر کرده بود،
از روز اول که با سهیل اشنا شدم هوای مهاجرت تو سرش بود به قول خودش میگفت من عاشق تو شدم که موندگار شدم تو ایران وگرنه میرفتم (‌البته حرف بیخود میزد 😅😅 چون ادم زرنگی نیست توانایی این کارارو نداشت) ، خلاصه همیشه حرف رفتن رو میزد و من میگفتم تو ادمی نیستی که بشه بهش تکیه کرد من باهات هیچ جایی نمیام ، دیگه تو این‌چندسال همیشه درمورد مهاجرت میخوند، اطلاعات کسب میکرد، حرف میزد تا اینکه فکر کنم سال 96 بود که صحبت هامون جدی تر شد دخترم داشت بزرگ‌میشد و منم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که برای اینده بهتر برای دخترم باید بریم ، خودمم محکمتر شده بودم سهیل هم بهتر شده بود دیگه ترس رفتن رو نداشتم تابستون بود که بیشتر حرف زدیم دنبال کارا رفتیم و تونستیم آژانس هواپیمایی پیدا کنیم که مارو ببره ولی ازمون سند نگیره برای برگشتمون خلاصه فکر وکیل تو آلمان رو کردیم به آژانس هواپیمایی باید یه سوم پول رو میدادیم تا بقیه بمونه برای بعد از ویزا، چون پرواز مستقیم به المان نداشتیم برامون بلیط و ویزا هلند رو قرار شد بگیره و ما بریم اونجا دیگه خودمون بریم المان ، فقط پدرو مادر من و خواهرم و یه دختر عمه بزرگم‌ که مثل خواهریم با هم خبر داشتن، از طرف سهیل هم برادراش با مادرش که بعدا مادرش به دایی های سهیل هم گفنه بود🤪🤪، ولی نذاشتیم بقیه بفهمن گفتیم هروقت بلیط اومد دستمون میگیم که داریم میریم، دیگه وسایلام رو گذاشتم برای فروش، خونه رو گذاشتیم برای فروش ولی گفتیم موقعی صدرصد میفروشیم که ویزامون بیاد، ولی ماشین کع اون سال تیبا2 صفر بود رو فروختیم با یخچالم که سایدبای ساید و تلویزیونم که همه ال جی بود مبلام، بوفم، میزناهارخوریم که همه ست نیمه استیل بودن و کلی خرده ریز دیگه، جهازمم خوب بود جنس وسایلام خوب بود همشون سالم و تمیز بودن باسلیقه همه رو نگه داشته بودم، دیگه مهرماه بود کارامون رو شروع کردیم و طبق برنامه ها دیگه بهمن‌ماه وقت پروازمون میشد،،، اون مدت استرس ، نگرانی ها، فروش وسایلا، همه با هم بود ولی خوب دیگه تصمیم گرفته بودیم

1403/03/01 22:30

پارت75
البته من خیلی دودل بودم ولی به سهیل گفتم همراهیت میکنم، باشک شروع کردم ولی همیشه میگفتم خواستن توانستنه و تا به اون روز به هرچی میخواستم رسیده بودم،
دنبال کارا میرفتیم، از وقت سفارت بگیر، تا مصاحبه و داستانای دیگه ، اون آژانس مسافرتی هم تو سفارت اشنا داشت و قول داد که مهر ریجکتی نمیزارم براتون بخوره ، دیکه کم کم منتظر ویزا بودیم که بعدش خونه رو با وسایل مونده بفروشیم و بریم، یه سری از وسایلی هم که فروخته بودیم یورو گرفته بودیم،
یه روز از آژانس زنگ زدن که ویزا بهتون ندادن، پاسپورتتون رو دراوردیم تا مهر ریجکتی نخوره ولی ریجکت شدید ، وای خیلی بد بود اون روزا، چقدر دوندگی ،بهمون گفت میتونید صبر کنید دوباره برای ایتالیا بزاریمتون تو نوبت سفارت ولی احتمالش خیلی کمه، کلا اون دوران خیلی بد ویزا میدادن البته از اون دوران شروع شد الانم همونه، دیگه ما حسابی روزای بدی رو شروع کردیم نزدیک عید بود و ما بیشتر وسایلامون فروخته شده بود ، ماشینمون رو فروختیم بعدش ماشین یه جهش قیمتی خیلی خیلی زیاد کرد ، حالا بگم براتون از خانواده سهیل که اصلا نپرسیدن چیکارکردید فهمیدن که ما ریجکت شدیم ، مادرشوهرم با برادرشوهر بزرگم رفتن مسافرت پیش فامیلای پدری سهیل ، اون یکی برادرشوهرمم اصلا زنگ نزد بگه چه خبر چیکار میکنید، و اینجا اولین جای بود که سهیل فهمید خانوادش به دردش نمیخورن

1403/03/01 22:30

پارت 76
خیلی دوران بدی بود تو دوماه یورو ها رو فروختیم شروع کردیم وسایل خریدن ، من یه چندتا تیکه طلا داشتم اونا رو فروختم حسابی افتادیم دنبال کارامون، خیلی سخت گذشت ولی گذشت من کلی تو موهام سفید شد، سهیل کلی داغون شد بدترین روزا رو تجربه کردیم من خودم به مادرشوهرم زنگ زدم و ناراحتی هام رو گفتم و بهش گفتم به دردبچتون نخوردید حالا کلی حرف زد و توجیه کرد کاراشون رو ولی برام اصلا حرفاش مهم نبود و ما کارامون رو کردیم و عید تونستیم در ظاهر همه چیز رو اوکی کنیم البته دیگع ماشین نداشتیم و یه سری وسایل خرده ریز هم ازمون رفت که تا الان نتونستم دیگه بخرم و چون خیلی مهم نبود دیگه هم سراغ خریدش نرفتم، و این دوران سخت هم به پایان رسید و پریا باز به خودش ثابت کرد چقدر قوی و محکمه 💪💪💪

1403/03/01 22:31

پارت 77
دیگه کم کم سهیل هی بهتر شد، رفتاراش بازم مشکل داشت ولی نسبت به قبل بهتر بود دیگه سنگ خانوادش رو خیلی به سینه نمیزد ، دیگه جلوش حرف میزدم جبهه کمتر میگرفت ،، دیگه اون دورانا هم گذشت تا کرونا شد همون اول کرونا متوجه شدم باردارم ، ناخواسته بود ، کلی گریه کردم دقیقا اسفند ماه بود هنوز تو قرنطینه نرفته بودیم ولی اسم کرونا اومده بود، من همش میگفتم بچه نمیخوام دیگه هیچ *** متوجه نشد ، سهیل بهم گفت حق انتخاب با خودته هزینش با منه که من میتونم بدم ولی قسمت نگهداریش با تو ، خودت ببین میتونی یا نه، ، خیلی فکر کردم میدونستم که تا به دنیا اومدنش نمیتونم قبولش کنم اصلا دوستش نداشتم کلی کار کرده بودم که بیفته ولی برعکس دخترم انگار جاش سفت بود ، دیگه با دانشی که پیدا کرده بودم میدونستم حس خواستنی نبودن و وجود نداشته باش رو تو دوران بارداری بهش میدم که خوب تو بزرگسالی براش خیلی مشکل آفرین‌ میشه، میدونستم کارم درست نیست ولی تصمیم گرفتم بندازمش، دیگه قرص خریدیم اون سال 700 تومن‌ شد دیگه اونو تعریف نمیکنم ولی تونستم تو خونه سقط کنم ( چنین باوری که باعث بدبختی میشه رو اصلا نداشتم و اینکه قتل عمده و از این داستان ها هم نداشتم چون قلبش تشکیل نشده بود ولی ناراحت بودم که چرا اتفاقی افتاد که مجبور بشم چنین کاری رو بکنم )

1403/03/01 22:31

پارت 78
دیگه کرونا و قرنطینه شروع شد اون عید رو خیلی دوست داشتم چون خودم و سهیل و دخترم با هم بدور از هرکسی و هر داستانی ، سهیل هم اخلاقاش خوب شده بود، همش میخریدیم،میخوردیم ، چیزای جدید درست میکردیم و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت،
دیگه گذشت و گذشت تا سال 1399 که باز به سهیل گفتم بیا خونمون رو بزرگتر کنیم قسط هامون کمتر شده بود تو این چندسال تونسته بودیم دوباره ماشین بخریم، اول مثل همیشه گفت نه ولی بازم کوتاه اومد و من مثل همیشه خودم افتادم دنبال فروش خونه ولی خرید و فروش راکد بود تا سال 1400 طول کشید من یکسال به همه بنگاها سپردم ، میرفتم و میومدم اونا مشتری میاوردن ولی به قیمت پایین برمیداشتن دیگه فروردین 1400 مشتری پیدا شد و افتادیم دنبال خرید بازم سهیل بیشتر سرکار بود و من دنبال خونه تا تونستیم یه خونه نوسازتر با اسانسور و 90 متری پیدا کنیم تو خونه قشنگ نبود ولی به سهیل گفتم درستش میکنیم من اینطوری نمیام توش و دیگه با تمام سختی هاش خونه رو اونطوری که دوست داشتم درست کردم از جدیدترین کابینت و کناف کاری و خلاصه از هرنظر تونستم کارایی که دلم میخواد رو بکنم و خونه رو درست کردیم و جابه جا شدیم البته دوباره ماشین رو فروختیم یه 8 ماهی طول کشید تا دوباره بخریم،

1403/03/01 22:33

پارت 79
دیگه وقتی اومدیم خونه جدید سهیل قول داد که روزای خوبی رو برام بسازه تا گذشته برای همیشع فراموش بشه، دیگه تو این خونه دخترم مدرسه رفت ، تصمیم گرفتم دوباره باردار بشم و خدا بهم یه پسر ناز داد( از خدا خواستم همون بچه ایی که سقط کردم رو دوباره تو وجودم بزاره و همیشع این حس رو دارم که همونه) دیگه اینبار یه بارداری خوب رو گذروندم جاش خوب بود ویار بد نداشتم حالم خوب بود ، این بچمم دوماه طول کشید تا باردار بشم‌ولی بدون قرص و دارویی باردار شدم، سهیل خیلی خیلی سعی کرد برام جبران گذشته رو بکنه( نمیگم اصلا بینمون ناراحتی و مشکل نبود و نیست ولی راه درست حرف زدن و حل مشکلات رو تقریبا یاد گرفتیم البته اول من و به مرور اونم کنار من تغییر کرد) ، الان که دارم براتون مینویسم تونستیم یه زمین کوچیک بخریم و یه باغچه کوجیک برای خودمون داشته باشیم

1403/03/01 22:34