The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

پارت 80
اول از همه تمام این چیزایی که تو زندگی دارم مدیون خدا هستم بعدش مدیون قلب پاکم که برای هیچ *** بد نخواستم، مدیون صبرم، مدیون تلاشم، هنوزم میگم خواستن توانستنه، امسال دیکه ماشینمون رو یه ماشین خوب بکنیم تقریبا همه چیز زندگیم خوب میشه، البته اینم بگم ادم از فردای خودش خبر نداره ولی حالا و امروز خوشبختم، دیکه تو امروز زندگی میکنم نه میرم تو گذشته و نه نگران آینده ام،
الان رابطم با مادرشوهرم خوبه ، نه براش کاری میکنم نه هیچی، ماهی یه بار یه وعده میریم و میایم هرهفته زنگ میزنه حالمون رو میپرسه درصورتیکه اگه مریض باشه بهش زنگ میزنم وگرنه میبینی چندماهه اصلا من بهش زنگ نزدم ولی اون نه حتما زنگ میزنه، تازه همه این کارارو با حال خوب میکنه کلی هم دوستم داره، دیگه با ادما به صلح رسیدم ، هرجا ناراحت بشم حرف میزنم و دلخوری هام رو میگم ( البته بدون خشم و توهین و ناراحت کردن طرف ، فقط احساس خودم رو بیان میکنم)

1403/03/01 22:35

پارت 81
هنوزم مشکل تنبلی تخمدان رو دارم و قرص میخورم ولی دیگه این بیماری مثل یه دوست قدیمی شده برام و باهاش کنار اومدم،
هنوزم با سهیل به رفتن فکر میکنیم ولی اینبار اگه کاری بکنیم حتما با فکر بیشتره و حتما موفق میشیم ایشالله یه روزی میام و بهتون میگم که بلاخره تونستیم مهاجرت کنیم و مطمئن هستم دختر و پسرم تو بهترین دانشگاه های خارجی درس میخونن، اینا که میگم آرزوهام نیستن اینا اهدافم تو زندگی هست و باید بهشون برسم

1403/03/01 22:36

پارت 82
خوشحالم که تصمیم گرفتم داستانم رو بنویسم با اینکه یه جاهایی خیلی حالم بد شد از یاداوری ولی یه جاهایی حس های خوب میومد سراغم و الان یه دست مریزاد و خداقوت به خودم میگم و اینو میدونم که زندکی یعنی پستی و بلندی ، با تمام قدرت میرم جلو و میدونم از پس همه چیز برمیام.
همه شماها که داستانم رو خوندید تو خودتون یه آدم قوی دارید که از پس همه مشکلات برمیاد یه آدم قوی که میتونه خرابی های زندگیش رو بسازه به خودتون ایمان داشته باشید وقتی خودتون رو باور داشته باشید ادم های اطراف هم باورتون میکنن، وقتی خودتون رو دوست داشته باشید ادم های اطراف دوستتون دارن، به خودتون به نیازهاتون احترام بزارید ، دنبال تغییر اطرافیان نباشید تغییر رو از خودتون شروع کنید.
خواستن توانستنه💪💪💪
من 7 ساله از شروع کلاسام و تغییرم میگذره و هنوزم در راه کسب علمم هنوزم به مشاورم وصلم و کل این 7 سال روی خودم کار کردم و دنبال بهتر شدن بودم.
اگر سوالی داشتید حتما یه پست میزارم تا زیرش بنویسید و جواب بدم.
❤️ممنون که همراهم بودید دوستتون دارم ❤️

1403/03/01 22:37

یه خواهشی از مدیر دارم اگه اجازه بدن من یه سری تمرینات ساده که بتونه یکم حالتون رو بهتره بکنه رو اینجا بزارم و یه سری از چیزایی ابتدایی رو بگم ، حتی اگه به یه نفر هم بتونه کمک کنه برای من کافیه.
البته اگه بدونم که دوست دارید حتما زیر آخرین پستم برام بزارید که مشتاق تغییر هستید یا نه،

1403/03/01 22:39

سلام صبح پنجشنبه زیباتون بخیر
امیدوارم حال دلاتون خوب باشه، اگرم‌نیست اشکالی نداره بلندشید امروز روز شماست، خودتون حال خوب خودتون رو بسازید منتظر هیچ *** واینستید،
خوب اولین چیز و مهمترین چیز اینه که یاد بگیرید خودتون رو دوست داشته باشید،اولین کار بغل کردن و نوازش خودتونه ، با دستاتون خودتون رو بغل کنید ، حتی دست بکشید روی موهاتون به خودتون حرفهای آرامش بخش بزنید، مثلا با اسم‌خودتون بگید: پریا چقدر دوستت دارم، چقدر زیبایی، پریا چقدر چشمات قشنگه، چه موهای قشنگی و خلاصه هر نوازشی که دوست دارید بگیرید رو خودتون به خودتون بدید، دیگه منتظر شوهر و مادر و خواهر نباشید ، بیشتر شماها بچه دارید ، دقت کردید بدون هیچ چشم داشتی بچه هاتون رو با تمام خوبی ها و بدی هایی که دارن دوست دارید حالا نوبت خودتونه نوبت دوست داشتن خودتونه، سعی کنید هر روز به خودتون عشق بدید شاید روزای اول براتون مسخره باشه ، شاید حتی اوایلش حس خواستی نداشته باشید ولی ادامه بدید روزی یکبار حالا هروقت که تونستید هروقت بچه ها خواب بودن همسرتون نبود، یا خواب بود.
همه ماها بخاطر دوران کودکی و شرایط زندگی در گذشته کودکامون رو کشتیم و یا ته ته وجودمون نگه داشتیم الان وقتشه که اون رو بیاریم بالا بهش توجه کنیم باهاش آشتی کنیم ، بهش گوش بدیم ببینیم چی دوست داره، خانما وقتی شروع کنید به نوازش و دوستی با خودتون کم کم میبینید حس های جدیدتون میاد بالا، مثلا اگه یه روز دیدید دلتون لاک میخواد برید برای خودتون بخرید و بزنید حتی اگه برای چندساعت بود حتی اگه بخاطر اعتقاداتتون نمیتونستید زیاد نگه دارید باز به کودکتون و خواستش توجه کنید ، اگه احساس کردید یه روز دلتون میخواد عروسک دخترتون رو بغل کنید حتما بغلش کنید اگه شرایطش رو دارید برید مغازه و برای خودتون عروسک بخرید ، نمیدونم حتی اگه الان دلتون یه چایی خواست و ظرف ها مونده بود اول چایتون رو بخورید بعد برید سراغ ظرف شستن همین چیزهای کوچیک رو بهش دقت کنید ، مثلا وقتی میرید داخل سرویس بهداشتی موقع برگشت که دستاتون رو میشورید تو اینه به خودتون نگاه کنید لبخند بزنید اصلا یه بوس برای خودتون بفرستید ، انقدر این کار رو بکنید که دیگه کودکتون دنبال تحسین و توجه و ستایش بقیه نباشه با خودتون آشتی کنید.
تو بهترین هستی
تو زیباترین هستی
تو قوی ترین هستی
تو کاملترین هستی
تو کافی ترین هستی
تو میتونی پس شروع کن
تو به خودت احتیاج داری و زندگی به تو
پس بلند شو از همین امروز شروع کن😘😘😘😘

1403/03/03 09:49

🔴🔴 اولین تمرینمون که نوازش خودتون هست رو فراموش نکنید

1403/03/04 07:49

ذهنی،،،، حالا یه آدم سالم میگه خوب اون هرچی دلش میخواد بگه مهم‌ منم که میدونم غذام خوبه، تازه با لبخند به شوهرش میگه، اااا بد شده چیش بده ، به دهن من نیومد باشه سری بعد فلان طور درست میکنم( هم حال خودش خوبه هم وارد بازی روانی شوهرش نشده)
خوب بودن شما به حرف بقیه نیست، وجود شما خوبه اینو باور داشته باشید🥰🥰🥰🥰❤❤

1403/03/05 09:18

امروز چهارمین روز شده که دارید تمرین و تمرکز میکنید روی خودتون
پس چهار روزگیتون مبارک 🎉🎉🎉🎉🎊

1403/03/06 09:16

سلام سلام روز یکشنبه زیباتون بخیر
چقدر امروز زیبا شدید ، جلو آیینه برید و ببینید که لبخند زدن چقدر زیباترتون کرده ببینید توجه به خودتون و نوازش چقدر حال دلتون رو داره خوب میکنه پس ادامه بدید حواستون به کودک نوپا درونتون باشه اون الان به شما تکیه کرده شما با نوازش ها و مراقبت هاتون بهش قول دادید که حالش رو خوب میکنید بهش قول دادید که مواظبش هستید پس حواستون باشه که یه وقت بدقول نشید،،،
امروز میخوام در مورد بیان احساس بهتون بگم،، اینکه ناراحت هستید و میخواید ناراحتی تون رو بیان کنید ،،
1) موقعیت شناس باشید مثلا وقتی همسر اومده خونه و خستس، وقتی حوصله نداره، وقتی گشنس همه اینا زمان و موقعیت خوبی نیست ( اینو از پریا همیشه تو ذهنتون داشته باشید حرف گفته رو نمیشه پس گرفت ولی حرف نگفته رو هرزمان که بخوای میتونی بگی حتی بعد از ده سال) پس صبر کنید
2) موقع بیان احساس ،طرف مقابل رو تخریب نکنید ، جملات رو با "من" شروع کنید، مثلا : من بابت این حرف ناراحتم ، نه اینکه بگید تو این حرف رو زدی و منو ناراحت کردی
3) هدف از گفتن ناراحتی هاتون فقط بیان احساستون باشه ،،، یعنی منتظر نباشید وقتی که گفتید اون بگه باشه من دیگه انجام نمیدم ، یا بگه ببخشید.....
ما فقط باید حس درون خودمون رو بیان کنیم همین و بس

1403/03/06 09:17

مثلا یه خانمی به من پیام داده که همسرم از این خونه جا به جا نمیشه وقتی میخواد حسش رو بیان کنه باید در شرایط مناسب و موقعیت خوب که حالشون خوبه و همه چیز اوکیه حتی شاید بعد از یه شب رمانتیک به همسرش بگه : من دوست دارم تو خونه جدید زندگی کنم دلم میخواد در کنار تو و بچه ها روزهای خوبی رو تو اونجا داشته باشم ، تغییر، حال دلم رو خوب میکنه اول برام مهم در کنار تو و بچه ها بودنه ولی دوست دارم تا زنده هستم این تجربه رو هم بکنم( و دیگه هیچ حرف اضافه ایی نمیزنه ،منتظر نمیمونه که همسرش چیزی بگه حتی میتونه همسرش رو بغل بکنه و یا بلندشه و بره یه چایی بریزه ) خلاصه این یعنی بیان احساس ،،،، با این کار فقط نمیزاره حسی درونش بمونه و این موضوع رو تموم میکنه و میچسبه به زندکیش دیگه حالا میدونه خوشبختی فقط تو جا به جایی نیست میتونه همینجا هم خوشبخت باشه دیگه پرونده رفتن رو برای خودش میبنده و مطمئن باشه اگه تغییر کنه ،زندگیش خوب بشه ، حال دلش خوب باشه یه روز همسرش خودش پیشنهاد جا به جایی رو میده البته اینو باید بدونید ما بخاطر حال خوب خودمون هر کاری رو میکنیم نه برای رسیدن به اون نتیجه.

1403/03/06 09:17

اگرم صحبت کردن براتون سخته میتونید جلو آیینه تمرین کنید ، با هرکسی خواستید یه حرف مهمی بزنید و براتون سخت بود برید جلو آیینه و تمرین کنید .
سعی کن از این به بعد بیان احساس کنید ولی نه روزی هزارتا🤣🤣🥴🥴🥴
حس هایی که اذیتتون میکنه، اون کسانی که هیچ وقت حرف نزدن تمرین کنن و درست بیان کنن و اون کسانی که همیشه گفتن ولی با دعوا و ناراحتی ، حالا از این به بعد درست بیان کنن.
امروزم بهترین روز زندگی شماست چون خودتون دارید میسازیدش 🤛🤛🤛💪💪💪💪

1403/03/06 09:17

سلام به روز پنجم خوش اومدید ، روز دوشنبه زیبا...
صبح زیباتون بخیر و شادی
امیدوارم حال دلتون بهتر شده باشه😊😊
امروز میخوام یه مشق بهتون بدم که تا چند روز فرصت دارید حسابی روش فکر کنید و برای خودتون بنویسید ، یه چند روز بخاطر اینکه قراره یه داستان تو بلاگ گذاشته بشه من نیستم ولی بعد از داستان دوباره میام، دوست دارم این چند روز اول از همه صبحتون رو با لبخند شروع کنید ، و لبخند زدن تو کل روز رو فراموش نکنید ، بعد نوازش کودک هست لطفا لطفا انجام بدید بخاطر خودتون انجام بدید،
حالا بریم سراغ مشق هاتون
شروع کنید نکات مثبت همسر و زندگیتون رو بنویسید ، با دقت انجام بدید بهش فکر کنید هرچی به ذهنتون رسید که مثبت بود بنویسید، اول که مینویسید شاید یکی دوتا باشه بعد که هی فکر کنید میبینید تعداد زیاد میشه ، میتونید برگه رو دم دست بزارید هرسری بخونیدش بعد دوباره فکر کنید تا چیزهای جدید یادتون بیاد،،
بعد از چند روز که بیام میخوام یکم برم سراغ خانواده همسر ، یکی از مشکلات 90 درصدی ما خانم ها،،،
❤️خانم های زیبا، بهترین همسرهای دنیا، بهترین مادرهای دنیا ، زندگی مال شماست دنبال خوشبختی باشید تا خوشبختی به سوی شما بیاد❤️

1403/03/07 07:39

nini.plus/pariyata1403

1403/03/07 07:54

خانم ها لینکش رو گذاشتم خودتون وارد بشید

1403/03/07 07:55

مامان مهراد ممنون که این مدت صبر کردید و اجازه دادید من پیام بزارم ،،، خیلی وقته خانم ها بهم پیام میدن که گروه تشکیل بدم اینطوری مزاحم داستان های شماهم نمیشیم فقط بیزحمت پیام های منو پاک نکنید یکی دو روز صبر کنید من منتقل کنم داخل گروهم بعد بهتون میگم پاک کنید

1403/03/07 07:58

با عرض پوزش خدمت شما ....
داستان جدیدی رو میزارم که ایندفعه کامل شده هست 🙏❤

1403/03/10 16:55

سلام خانما
خیلی دوست دارم داستان زندگیمو که خیلی خیلی پر از فراز و نشیبه تعریف کنم ولی حس میکنم واقعا طولانیه.برا همین اول شروع کردم یه گوشه برا خودم بنویسم ببینم میتونم ادامه بدم یا ن.من خیلی کارای اشتباهی تو عمرم کردم ولی واقعا پشیمونم.منم یه رفتار بدی که دارم نمیتونم نه بگم.زود باورم و ساده.امیدوارم قضاوتم نکنید
خب شروع کنیم از خانوادم بگم که من دختر سوم خونه ام و ما پنج تا دختریم که داداش هم نداریم.وضع مالیمون خوبه ولی هیچوقت مامان بابام مثل کسایی که خیلی وضعشون خوبه برامون سنگ تموم نزاشتن.شاید فکر کنید خسیسن ولی نه خسیس نیستن.مثلا من هرچی میخواستم گرون قیمت بود برام فراهم میکردن ولی از چیزای کوچیک و عادی محروم بودم.یه چیزایه کوچیکی که برام حسرت شدن.بگذریم.
من تقریبا دوم راهنمایی بودم که میخواستیم بریم روستا خونه یکی از فامیلا که من اولین بارم بود میخواستم برم خونشون یا میدیدمشون.که صاحب خونه زنگ زد گفت دارید میاید پسرمو از مدرسه بیارید باخودتون.ماهم رفتیم دم مدرسشون و بابام اجازه پسره رو گرفت.اسم مستعار میزارم که کسی نشناستم.اسمشو میزارم علی.خلاصه علی رو سوار کردیم و رفتیم روستا.اونجا میرفتیم بازی میکردیم با بچه ها و همین علی.خلاصه ته دلم یه جورایی خوشم از علی اومده بود.برگشتنی که میخواستیم برگردیم باز علی رو ما آوردیم خونه.تو راه برگشت چونکه جا نبود بابام گفت توو علی بشینید جلو کنار هم.ما تو مسیر کنار هم نشستیم.من کنار علی خوابم برد سرم افتاد رو شونش.رسیدم علی رو پیاده کردیم و رفتیم خونه.من دیگه همش تو فکر علی بودم.ولی جایی نبود که ببینمش.علی فامیلمون بود ولی رابطه خانوادگیمون جوری نبود که مدام همو ببینیم گذشت چند ماهی تا اینکه دیدم علی برای درس خوندن اومد خونه عموم اینا موند که یه خیابون باهامون فاصله داشتن.منم خونه عموم زیاد رفت و آمد داشتم.دختر عموم همسن خودم بود و مرتب باهم بودیم و همین باعث میشد من هر روز علی رو ببینم.گذشت تا اینکه علاقه من واقعا بیشتر شد و واقعا آرزوم بود علی هم منو دوست داشته باشه.همیشه سر نماز دعا میکردم که اونم بهم علاقه داشته باشه.یه روز خونه عموم اینا بودم که تو اتاق کتابای علی تو کتابخونه بود یه کتابشو برداشتم که یه کاغذ از توش افتاد.کاغذ رو برداشتم باز کردم دیدم یه نامه عاشقانه اس.با خوندن هر خطش قلبم بیشتر به سینم میکوبید حس میکردم قلبم داره از خوشحالی میترکه.یه نامه اعتراف عشق برای من نوشته بود آخر نامش هم نوشته بود دوست دارم نظرتو بهم بگی.علی اومد تو اتاق و دید برگه رو میخونم سریع دویید طرفم نامه

1403/03/10 17:20

رو ازم بگیره که من نامه رو پشتم قایم میکردم اونم به زور دستمو گرفت که نامه رو بگیره بعد که گفتم خوندمش دیگه تقلا نکرد و گفت باشه جوابشو برام بیار.اونموقع بچه بودیم و الان یاد اون موقع میوفتم خندم میگیره به رفتارامون.من رفتم خونمون و بارها و بارها نامه رو خوندم .اونقدر خوشحال بودم که حس میکردم دنیا مال منه.منم یه نامه نوشتم براش و گفتم منم دوستت دارم و رفتم خونه عموم.موقع برگشتن دم در وایساده بود که نامه رو دادم بهش و رفتم خونه.یه چندباری برا هم نامه فرستادیم.علی جوری رفتار کرده بود که دختر عمو و پسر عموم هم فهمیده بودن.منو علی هم سن بودیم.برگه نمونه سوال برام میاورد پشتشون برام شعر مینوشت ابراز علاقه میکرد😅.
وضع مالی علی اینا از ما پایینتر بود ولی من فقط اینکه دوسش داشتم برام اهمیت داشت.گذشت تا مدتی که ما با عموم اینا اختلاف پیدا کردیم و رفت و آمد نداشتیم دیگه منم علی رو نمیدیدم.دو سه سالی گذشت و من فقط تو مراسما علی رو میدیدم ولی همش تو فکرش بودم تو اون مدت من گوشی نداشتم.ولی شمارشو داشتم یبار از تلفن خونه زنگ زدم بهش جواب نداد.دیگه بیخیال شدم تا اینکه چند ساعت بعد یه شماره هی زنگ میزد خونه‌، خواهرام جواب میدادن اون قطع میکرد شمارشو که دیدم رنگ از رخم پرید که ای وای علیه.الان آجیام میفهمن.منم سریع از خونه زدم بیرون رفتم خونه دوستم که نزدیکون بود با گوشی دوستم زنگ زدم بهش که من بودم زنگ زدم بهت به گوشی خونه زنگ نزن الان آجیام میفهمن.خلاصه دیگه یه ساعت موندم پیش دوستم و بعد رفتم خونه که دیدم آجیام یجوری نگام میکنن تو نگو موقعی ک من خونه نبودم آجیم شک کرده زنگ زده به اون شماره صداشو شناخته گفته تو علی نیستی گفته چرا خودمم اشتباهی زنگ زدم.دیگه آجیام فهمیدن من زنگ زدم بهش کلی حرف بهم زدن و دعوام کردن.از اون روز تصمیم گرفتم علی رو فراموش کنم🥲دیگه علی رو ندیدم.آخرای دبیرستان بودم که خواهر بزرگم با یکی از پسرای فامیل ازدواج کرد.برادر دامادمون که اسمشو میزارم مرتضی با من خیلی خوب بود.اینو یادم رفت بگم که علی به تمام فامیلاشون گفته بود منو دوست داره که کسی نیاد نزدیکم که اونام عمدن میومدن پیشنهاد میدادن.علی به همین مرتضی هم گفته بود منو دوست داره.من اونموقع تازه گوشی گرفتم اولین شماره ای که بهم زنگ زد همین مرتضی بود.همیشه پیام بازی میکردیم در حد معمولی و احوال پرسی که یه روز بهم گفت دوستت دارم.من خیلی جا خوردم.چون اصلا بهش اینجوری فکر نکرده بودم.مرتضی به برادرش گفته بود.آجیمم میدونست ولی هیچ کدوم مانع نشدن یجورایی راضی بودن به این رابطه که به

1403/03/10 17:20

ازدواج برسه.منم کم کم علاقه مند شدم.دیگه رابطه ما شروع شد.خونه مرتضی اینا شهر دیگه بود.هر چندوقت یبار میومد خونمون یا ما میرفتیم.گذشت تا اینکه رفتار مرتضی سرد شد.منو خیلی وابسته خودش کرده بود خیلی زیاد جوریکه رو اعصابم تاثیر گذاشته بود.یه شب عموم اومد خونمون یه چیزی گفت پیش بابام که دنیا سرم خراب شد.یعنی به هرچیزی فکر میکردم جز این.نمیدونم معنی واقعی دل شکستن رو میدونید یا نه ولی اونموقع جوری دلم شکست که عین مرده متحرک شده بودم.عموم گفت که مرتضی دختر فلانیو میخواد.از قضا دختر عمو خودمو میخواست که شانس دختر عموم همون موقع شوهرش دادن و مرتضی حالش بد شده و ناراحت شده.حالا این عموم میومد برا بابام اینارو تعریف میکرد.من با شنیدن هر حرفش انگار چاقو میزدن به قلبم.یعنی همزمان با من با دختر عموم هم در ارتباط بوده.بعد اون سرکارش میزاره میره با یکی دیگه ازدواج میکنه و مرتضی هم وقتی میفهمه داد و بیداد جلو همین عموم میکنه.خلاصه همه فهمیدن این جریانو ولی این وسط با خودش فکر نکرد چه بلایی سر من آورده بود.یادآوریشم قلبمو به درد میاره.موقعی که من با مرتضی در ارتباط بودم بهم گفت که علی پیشش تعریف کرده که منو دوست داره.مرتضی هم حساس شده بود رو علی که هرگز نباید ببینیش و باهاش حرف بزنی.اینم یادم رفت بگم من موقعی که گوشی گرفتم علی سریع شمارمو گیر میاورد از کجاشو واقعا نمیدونم.من اونموقع چون با مرتضی در ارتباط بودم جواب علی رو نمیدادم.هرچی میومد حرف بزنه گوشیو قطع میکردم که به من زنگ نزن و خوشم ازت نمیاد.ولی مرتضی به من خیانت کرد.افسردگی بدی گرفتم.بعدها شنیدم که مدام التماس آجیمو که زن داداشش بود میکرد که حال منو بهش بگه از من خبر میگرفت آجیمم بهش میگفت حالش بده.اونم عذاب وجدان گرفته بود.دیگه گذشت من وارد دانشگاه شدم.دیگه به خودم قول دادم عاشق نشم.دو سال اول دانشگاه رو گذروندم من آدم خیلی شیطون و سرحالیم.قد و قوارمم ریزه میزس.همه دخترا دانشگاه زودی باهام دوست میشدن خیلی روابط عمومیم خوب بود.یه روز دانشگاه اعلام کرد که کلاس رباتیک گذاشته و من چون رشتم نرم افزار بود شرکت کردم و هزینشو همون روز اول پرداخت کردم.اینکلاس مشترک بود بین دانشگاه آزاد و پیامنور.من همون روز اول پشیمون شدم و گفتم میخوام انصراف بدم هزینه کلاسمو پس بدید که گفتن نمیشه باید بری کسی که هنوز هزینه رو نداده پیدا کنی برگتو بدی به اون تا اون هزینه کلاسشو بده به تو.منم یه روز از دانشگاه برمیگشتم یه پسر رو که تو کلاس روباتیکمون بود قیافش یادم مونده بود رو تو مسیر دیدم و جریانو بهش گفتم که گفت باشه

1403/03/10 17:20

هزینه رو میده به من و بهم گفت شمارتو بده تا فردا زنگ بزنم بهت برگه رو ازت بگیرم.خلاصه اونجوری شد که کم کم پیام بازی منو حسین شروع شد.همش درمورد دانشگاه صحبت میکردیم اونم رشتش نرم افزار بود ولی دانشگاه دیگه بود.من اونموقع خواهر دومیم عقد کرده بود خیلی اذیتم میکرد.تو خونمونم مشکل داشتیم واقعا بعضی وقتا به خودکشی فکر میکردم اینقدر اذیتم میکرد خواهرم.مدام دعوا داشتیم سر همین خیلی راحت با حسین درد و دل میکردم.رابطمون کم کم صمیمی شد و اون بهم گفت بهم علاقمند شده.حسین اینا زبانکده داشتن و اونجا باهم قرار میزاشتیم تو اتاق خودش.هفته ای یکی دوبار قرار میزاشتیم اونجا همو میدیدیم باهم حرف میزدیم.حسین خیلی مهربون بود خیلی خیلی مهربون بود.کم کم کارمندای اونجا هم فهمیدن و حسین میگفت مهم نیس من میگفتم برات بد نشه که گفت بفهمن مهم نیس.تا اینکه یه روز حسین گفت رفتم به مادرم گفتم عاشق شدم.میخوام برید خواستگاری برام.مادرش اول شوکه میشه بعد میگه سنت کمه ولی بعد راضی میشه.حسین یه سالو نیم از من بزرگتر بود پدرش یکی ازکله گنده ها بود.خانواده فرهنگی و سرشناسی بودن.حسین که بهم گفت به مادرم گفتم،من گفتم حالا به خانواده ها بگیم چطور آشنا شدیم چون هم خانواده من سختگیر بودن هم خانواده حسین که حسین گفت زن عموم تو دانشگاتونه میگیم من تورو دیدم آمارتو دادم به زن عموم اون باعث آشناییمون شده.گذشت تا اینکه یه روز یکی در زد رفتم درو باز کردم دیدم پدر و مادر حسین دم درن.من قبلا عکسشونو دیده بودم تا دیدمشون مردم و زنده شدم که گفتن پدر و مادرت خونن گفتم بله دیگه بابام رفت دم در از قضه آشنا دراومدن که قبلا همکار بودن باهم.اومدن خونمون نشستن کمی منم پذیرایی کردم البته چه پذیرایی کردنی من پشت دیوار میموندم مامانم صدا میزدم میومد چایی و میوه میبرد که یه ساعت اونجا بودن و رفتن.تا رفتن من مامانمو کشیدم کنار گفتم جریانو که اینا میخوان بیان خواستگاری و ازین حرفا.مامانش بهم زنگ زد که ما اومده بودیم تورو ببینیم ولی خوب ندیدیمت حالا یه روز بیا زبانکده تا باهم حرف بزنیم که منم رفتم و اونجا پدرو مادرش باهام صحبت کردن و زنگ زدن بابام قرار خواستگاریو گذاشتن.حسین از بچگی پیش مادربزرگش زندگی میکرده و مادربزرگش شدیدن روش حساس بوده.اومدن خواستگاری اون شب به خوبی گذشت و قرار شدن فردا بریم تحقیقات.صبح شد من تو خواب بودم یهو در اتاقم باز شد و مامانمو آجیم اومدن داخل و گفتن مادر پسره زنگ زده گفته فعلا تحقیقات نرید یه مشکلی پیش اومده فعلا دست نگهدارید که من باز دنیا سرم خراب شد.من یکجا خشک شده

1403/03/10 17:24

بودم.نفسم بالا نمیومد.زنگ زدم حسین گفتم جریان چیه که گفت مادربزرگم دیشب فهمیده اومدیم خواستگار چنان گریه و زاری کرده که حالش بد شده بردیمش بیمارستان.گفته من باید زن برا حسین بگیرم شما به چه حقی رفتید خواستگاری برا حسین.بازم من گریه کردم زاری کردم گفتم مگه من مسخره شمام مگه من اومدم دنبالتون.چرا روز اول میدونستید اینجور چیزی هست اومدید دم خونه ما الان من چه جوابی به خانوادم بدم.دیگه بابامم گفت بیان التماسم کنن دیگه دختر بهشون نمیدم.پدر حسین گفتم ازون کله گنده هاس رفته بود پرینت پیاما منو حسین رو گرفته بود.خانوادش فوق مذهبی بودن.تمام پیاما مارو خونده بود .پیاماییکه بین یه دختر و پسر رد و بدل میشه دیگه خودتون میدونید چجور پیامایی.حسین رو دعوا کرده بودن که شما دروغ گفتید چطور آشنا شدید شما با هم رفیق بودید.دیگه اونا مخالف خانواده منم مخالف.این وسط من موندمو حسین.من دیگه رسما نابود شدم.شب و روزم شده بود گریه.دیگه علنن بلند بلند گریه میکردم.چقد زجر کشیدم تا دوماه از خواب که بیدار میشد حس میکردم یه حفره خیلی بزرگ تو قلب و سینمه و نمیتونم نفس بکشم.هر روز آرزوم این بود که شب میخوابم صبح بیدار نشم ولی شانس با من یار نبودو این عذاب رو تا دوماه تحمل کردم دیگه یه شب خسته شدم.گریه کردم و با خدای خودم حرف زدم که خدایا بسه دیگه،کمکم کن فراموشش کنم،جوری فراموشش کنم که هرجا اسمشو شنیدم قلبم نلرزه دلم نشکنه بغضم نترکه،جوریه که دیگه هرگز باعث ناراحتیم نشه خدایا خودت کمکم کن.شاید باورتون نشه صبح که بیدار شدم از خواب انگار همچین فردی تو زندگیم نبوده.دیگه به زندگی عادی برگشتم ولی همیشه آهنگ مرتضی پاشایی که میخوند
میدونی حالم این روزا بدتر از همس... آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست ....قول بده که تو از پیشم نری...واسه من دیگه عاشقی جاده یکطرفس..میمیرم بری آخرین دفعس...
همین آهنگ بعض بدی رو تو گلوم میزاشت جوری که مثل کسی لبخندی رو لبت باشه ولی از ته دلت خون گریه کنی...
دیگه سر به زیر میرفتم دانشگاه و برمیگشتم.همیشه با خدا حرف میزدم که مگه من چه گناهی کردم مه اینجور دلم باید بشکنه و عذاب بکشم که یاد یه چیزی افتادم.من سال دوم دبیرستان بودم که با خانوادم رفته بودیم شهر دیگه تو یه روستا مدتی موندیم که یه خانواده پیشمون بودن و چندتا پسر داشت.یکی از پسرا عاشق من شد و شمارمو از زن داداشش گرفت و مرتب زنگ میزد.من واقعا خوشم ازش نمیومد اسمش مجید بود.اینقدر زنگ میزد که نمیتونستم گوشیو رو زنگ بزارم.همیشه گوشیم سایلنت بود.مثلا گوشیو میزاشتم خونه میرفتم مدرسه وقتی برمیگشتم میدیدم

1403/03/10 17:24

150 باز زنگ زده و نزدیک 50 تا پیام داده.کلافم کرده بود.یه مدت گذشت یکی از برادراش بخاطر دختری خودکشی کرد.دیدم مجید بعد از مدتی تهدید کرد که اگه باهام حرف نزنی منم مثل داداشم خودکشی میکنم.گفت تمام خانوادمم میدونن دوستت دارم.منم آدم ترسویی بودم با اینکه دوسش نداشتم دیگه جواب تماساش و پیاماش میدادم.تا یه روز گفت میخوام خانوادم بفرستم خواستگاری که با خودم گفتم حالا چه خاکی بریزم سرم.خلاصه پدرش و مادرش اومدن خواستگاری من جواب ندادم بهشون.دوباره بعد از چندماه باز اومدن باز جواب ندادم تو این بین من با مجید حرف نمیزدم مثلا امروز جواب میدادم سر بهانه ای قهر میکردم تا دوماه جوابشو نمیدادم.چهار بار اومدن خواستگاری که بار آخر خودشم همراشون بود.چون مسیرشون دور بود شب موندن.من رفتم تو حیاط کار داشتم پشت سرم اومد تو حیاط خیلی بدم ازین حرکتش اومد.گفتم زشته گفت اینسری باید جواب بدی.گفتم حالا شما برید من فکرامو میکنم جواب میدم گفت دو روز دیگه جواب بده گفتم نه ده روز دیگه ولی تا ده روز دیگه حق نداری زنگ بزنی رو گوشیم گفت باشه.فرداش رفتن دیدم عصری شروع کرد به زنگ زدن چنان تنفر پیدا کردم نسبت بهش که همون موقع زنگ زدم به بابام که اینارو جواب رد بده بهشون.بابام گفت من رودربایسی دارم باهاشون پسر خوب و سربزیریه بیشتر فکر کن من نمیتونم جواب رد بدم ولی مامانم شدیدن مخالف بود گفت شیرم حلالت نمیکنم قبول کنی😅منم گفتم بابا همین امروز جواب رد بده بهشون که گفت خودت بهشون بگو منم زنگ زدم به مجید گفتم تو پسر خوبی هستی ولی واقعا نمیتونم حسی بهت داشته باشم واقعا نمیتونم.دیگه گفت باشه خداحافظ.دیگه رفت که رفت.ولی اینم بگم واقعا دوسم داشت ولی واقعا فرهنگامون در یه سطح نبودن.قیافش بد نبود.چشاش سبز بود دماغش کشیده قدش نسبتا بلند بود ولی جذاب نبود یجوری بود.حالا من بعدها فکر کردم آه مجید منو گرفته این همه بدبیاری تقاص دل شکوندن اونه.تو این همه سال تنها کسی که پای عشقش مونده بود علی بود تو همه این سالا موقع تحویل سال موقع تولدم و هر مناسبتی زنگ میزد بهم تبریک میگفت هرچیم خط عوض میکردم باز خطمو پیدا میکرد عشق زمان بچگیام.من همیشه بد جوابشو میدادم یا دعواش میکردم بهش میگفتم بمن زنگ نزن چون حرف خواهرام تاثیر گذاشته بود روم که اینا وضع مالیشون به ما نمیخوره و شما به درد هم نمیخورید.اینارو همون موقع که مچمو گرفته بودن بهم زدن.تو این سالا پسر عمه و عموی علی هم بهم پیشنهاد دادن و تقاضا دوستی میدادن و خودشونم میگفتن میدونیم علی دوست داره منم میگفتم اگه علی به شما گفته منو دوس داره پس شما

1403/03/10 17:27

خجالت نمیکشید بهش خیانت میکنید؟!من به هیچ کدومشون پا نمیدادم.مرتضی هم بعد از اونموقع که بهم خیانت کرد چندین بار میخواست دوباره دلمو بدست بیاره ولی من دیگه خامش نشدم.حتی میخواست نامزد کنه بهم التماس کرد بیا برگرد به من تا نامزد نکنم با این دختره ولی من قبول نکردم.حتی نامزد کرد به دختره راجب من گفته بود دختره اومد خونشون منم اونموقع خونشون بودم با خانوادم منو دید حالش خراب شد و با مرتضی دعواش شد.مرتضی بازم توی نامزدیش بهم التماس کرد بازم ردش کردم تا مدتی بعد نامزدیشو بهم زد و جدا شد.
علی دوباره اومد سراغم اینبار دیگه خیلی جدی اومد سراغم که من از بچگی دوست دارم میگفت موقعی که سرباز بودم تو پادگان دو ساعت میموندم سر صف تلفن کارتی تو پادگان که زنگ بزنم بهت صداتو بشنوم تو آفتاب میسوختم تا نوبتم برسه وقتی زنگ میزدم بهت تو دعوام میکردی که چرا زنگ زدی و تلفن رو تو روم قطع میکردی.گفت هیچوقت فراموشت نکردمو نمیکنم.دیگه از بس ازین چیزا گفت که گفتم بعد از این همه سال عشقش باقی مونده پس عشقش پاکه.گفت رفتم به مادرم گفتم که بیان خواستگاری یه چند روز بعد زنگ زد رابطه ما تمام دیگه منو فراموش کن.باز من موندم و یه علامت سوال بالای سرم که چرا؟چی شده؟ولی اون چیزی نمیگفت.هرچی التماس میکردم میگفتم میخوای بری برو ولی بگو چرا؟که گفت یکی بهم گفته دوست پسر داری حتی عکساتو دیده خودت نشونش دادی.برات فلان کادو گرفته😳من هرچی قسم میخوردم که دروغه و کی این حرفارو بهت زده نه حرفمو باور میکرد نه میگفت کی بوده منم خیلی گریه کردم و باز با خودم عهد بستم بازم فراموش کنم و بهش پیام دادم که برام مهم نیس باور کنی یا نه اصلا برام مهم نیس.یبار بهت گفتم من اینکارارو نکردم یعنی نکردم میخوای باور کن میخوای نکن که از دهنش دراومد که گفت خالم بهم گفته.خالش همسن خودمونه.نمیدونم چرا این دروغارو بهش گفته بود من کلا یبار خالشو دیده بودم.نمیدونم از روی حسادت بود یا هرچی میخواست علی رو از من زده کنه وقتی فهمید خالش دروغ گفته پشیمون شد و به غلط کردن افتاد ولی من دیگه نبخشیدمش و گفتم برو جایی که هرگز نبینمت.اونم وسایل جمع کرد اول رفت خونه پدر بزرگش با خالش یه عامله دعوا کرد و گذاشت رفت شهر دیگه و بهم پیام داد موقعی برمیگردم که دوتا بچه بغلت باشه.علی رفت و دیگه ندیدمش.
یکسال گذشت و من از علی بیخبر و علی هم از من بی خبر تا یه روز رفتم گوشی لمسی خریدم و واتساپ نصب کردم.همون ساعت اول که نصب کردم پیام اومد برام که شما؟دیدم عکس علی رو پروفایله من شمارشو سیو نداشتم.تا عکسشو دیدم دود از سرم بلند شد.به گفتم تو

1403/03/10 17:27

پارت اول
سلام خانمای گل من اسمم بهاره است
خیلی با خودم کلنجار رفتم که داستان زندگیمو بگم یا نه ولی امروز جراتشو پیدا کردم ، یکم طولانیه ولی سعی میکنم زود زود بزارم براتون ،( اسم هایی که تو این داستان میگم واقعی نیستن فرضی ان ، چون نمیخام شناخته بشم ولی هر چیزی که میگم واقعیه)

قبل از هر چیزی یه معرفی کوتاه از خودم میکنم من بهارم 23 سالمه تو یه روستا تو آذربایجان شرقی به دنیا اومدم دوتا داداش دارم و فرزند بزرگ خانواده هستم ، قیافه امم بنظرم خوبه همه میگن بهم خوشگلی
چشام سبز عسلیه و بزرگه و دهن و دماغ متوسطی دارم ، قدمم170
خداروشکر تو خانواده خوبی بزرگ شدم ، وضع مالیمونم متوسط رو به بالاست
از بچگی چون تک دختر بودم پدر و مادرم خیلی دوستم داشتن به خصوص پدرم که واقعا دوستم دار ، تو فامیلم محبوب همه بودم و خداروشکر درسامم خیلی خوب بود
چون تو دوره ی ابتدایی چیز خاصی اتفاق نیوفتاد ، میرم سراغ راهنمایی
کلاس دوم راهنمایی که بودم یواش یواش خواستگارا پیداشون شد از روستاهای اطراف هی خواستگاز میومد برام ولی پدرم حتی نمیزاشت بیان خونه می‌گفت دخترم کوچیکه باید درسشو بخونه

1403/03/12 11:26

پارت دوم
حالا این وسطا من یه پسر عمه داشتم که اسمشو میزارم حامد ، این حامد به شدت عاشق من بود ، ولی خب خانواده ش خیلی خوب نبود
این هی از طریق اون یکی دختر عمم برام پیام میفرستاد که بهش بگودوستش دارم و فلان ولی من از پدر و مادرم خیلی میترسیدم و اصلا تو فکر این چیزا نبودم ، خلاصه میگفتم نه دوستش ندارم ، خدایی علاقه ای هم بهش نداشتم ، به چشم برادر میدیدمش
ولی پسره ول کن نبود ، چون اون زمان موبایل نداشتم هی به تلفن خونمون زنگ میزد و حرفای عاشقانه می‌گفت ، منم میترسیدم و میگفتم یه وقت خانواده می‌فهمه برا همون جواب میدادم و می گفتم تورو خدا مزاحم نشو من بهت علاقه ای ندارم ولی می‌گفت نه فلان و بهمان و نمیزارم با کسی دیگه ازدواج کنی و فقط مال خودمی ،
خلاصه هر جوری بود من اینو پیچوندم و رفتم کلاس سوم راهنمایی ، باز این حامد هر جا منو می دید باز داغ میشد و هی زنگ میزد
یا مثلا پا میشد میومد خونمون ، هر روز خدا خونه ما بود دیگه منم اصلا میترسیدم باهاش تنها شم حرفی بزنه بهم ، دیگ تا جایی که بابام گفت این پسره چی میگه هر روز هر روز خونه ما

1403/03/12 11:27