The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

پارت سوم

از اون طرف پسر همسایه مون هم عاشقم شده بود چون گوشی نداشتم یه گوشی نوکیا ساده گرفت بود برام داده بود به یکی ازدخترا تو مدرسه اون داده بود بهم و دختره هی اصرار که بیا دو روز باهاش حرف بزن ببین چی میگه بهت خیلی دوستت داره منم میگفتم نه ولی دختره ول کن نبود خلاصه به هر نحوی بود منو راضی کرد که اون گوشی رو بگیرم ، خلاصه گوشی رو گرفتم و بردم خونه ، تو لباس زیرم قایم میکردم ولی اونم مثل چی میترسیدم، حالا شاید باورتون نشه ولی من اون گوشی رو کلا دو روز نگه داشتم اونم خاموش اصلا روشن نکردم ، همونجودی بردم دادم ب اون دختره گفتم ببر پس بده چون من نه دوستش دارم نه علاقه دارم که حرف بزنم باهاش ، حالا من چون گوشی نداشتم اکثرا با گوشی مادرم بازی اینا میگردم یا با دوستام حرف میزدم ، تو نگو این حامد که خونه ما بوده برداشته شماره مامانمو زده تو گوشیش ، یه روز دیدم پیام اومد برام ، سلام خوبی ، منم با ترس جواب دادم ممنون شما
گفت من همونیم که خیلی دوستت دارم ، من زود فهمیدم اینه ، گفتم توروخدا مزاحم نشو ، گفت من دوستت دارم خره چرا نمی‌فهمی
تو یا مال من میشی یا هیچکس
گفتم تو مثل داداشمی من علاقه ای بهت ندارم ، گفت نه به مرور علاقه مند میشی ، خلاصه انقد این هر روز پیام داد تا من اوکی دادم بهش
می رفتم تو حیاط به بهانه ی نگه داشتن داداش کوچیکه مینشستم و با گوشی مامانم بهش زنگ میزدم اون همش حرف عاشقانه میزد بهم ولی من اصلا علاقه نداشتم که ، فقط میخواستم بپیچونم
که باز این رابطه ام بیشتر از سه روز طول نکشید ، رفتم بهش زنگ زدم گفتم همه چی تموم دیگه به من نه زنگ بزن نه پیام
گفت چرا ؟ گفتم من نمیخام بدون اطلاع خانواده ام با کسی در ارتباط باشم اونم منو مسخره کرد که چقد بچه ای تو (، ما تقریبا 8 سال باهم اختلاف سنی داشتیم ، اونم درس خونده بود و دانشگاه خوبی می‌رفت )

1403/03/12 11:27

پارت چهار

منم گفتم آره بچه ام برو با یه بزرگتر دوست شو
خلاصه هر چی زنگ زد ج ندادم ولی ول کن نبود که لامصب از طریق همه پیغام میفرستاد که بهش بگین خیلی دوستش دارم و بدون اون نمیتونم ، دیگ دختر عمه و دختر همسایه مون همه میدونستن ولی من خیلی مقاومت کردم
دیگه تا جایی رسیده بود که می‌رفت بالای کوچه مون وای میستاد می دید مامانم اینا رفتن بیرون زود میومد آیفون خونمون میزد میگف زنگ میزنم برو جواب بده کارت دارم منم مجبور میشدم ، خلاصه از اون اصرار و از من انکار ، یه رابطه ی یه طرفه از اون بود
حالا این وسط هرکس هم خواستگار پیدا میشد اینا میرفتن منصرفشون میکردن 😏 منم فقط دعا دعا که خدایا این دست از سر کچلم برداره
خلاصه اون سالم تموم شد و رفتم دبیرستان تو یه شهر دیگه که ده دقیقه راه داشت تا خونمون ، دیگ کلا گوشی دستم نمی‌گرفتم و مشغول درس بودم اون پسرم ب ظاهر ولم کرده بود

1403/03/12 11:28

پارت پنج

اینم بگم ما چون خانواده ی خوبی داشتم ، اکثر خواستگارا به خاطر خانواده ام میومدن
این روند خواستگارای من ادامه داشت ولی مهم نبود کی باشه جواب بابام نه بود
خلاصه من تو اول دبیرستان باز وا ندادم و درس خوندم ولی کلاس دوم دبیرستان که بودم بابام یه گوشی جدید برای داداشم گرفت و اون گوشی قدیمی مامانم رو دادن به من
منم تا اون روز خیلی با گوشی نبودم یکی از دوستام پیشنهاد داد تلگرام رو نصب کنم منم نصب کردم، ولی مخفیانه چون بابام می‌گفت حق نداری از این برنامه ها نصب کنی
فکر میکرد هر کی نصب کنه حتما دوست پسر داره 😂😂خلاصه من نصب کردم و دوستم تو گروه های مختلف عضوم کرد اونجا من با یه پسر کرد آشنا شدم خیلی پسر خوبی بود ، قیافه اش خوب نبودا ولی اخلاقش عالی ،حدود پنج ماهی باهم در ارتباط بودیم ولی ارتباط ما در حد پیام بودا نه چیز دیگر
تا این که یه شب بابام شک کرد گفت تو چرا انقد تو گوشی
نمره هاهم که از این ور هی سقوط میکردن ، گفت برو گوشیتو بیار ببینم چیکار می‌کنی منم با ترس رفتم زود تلگرام پاک کردم و گوشیم دادم دستش اینام دو روز اینا گوشیمو ندادن
دیگ من نه خواب داشتم نه خوراک
واقعا عاشق اون پسره شده بودم ، البته فکر میکردم عاشقم
خلاصه من اعتصاب غذا کردم تا این مامانم گفت مگه تو اون گوشی چیه که خودتو به خاطرش داری می‌کشی منم که ترسیدم بفهمم خودمو زدم اون راه و گفتم هیچی دیگ یه هفته اینا گذاشت باز گوشیمو دادن ولی من با خودم گفتم بهتره تموم شه این رابطه چون اون پسره بگیر نبود اگه هم بگیر بود منو نمیدادن بهش ، تازه من ترک و اون کرد
خلاصه دلو زدم دریا و باهاش برای همیشه کات کردم ، داستان این پسره کامل بسته شد تلگرام پاک کردم و رفتم سر درسام ، ولی مگه این عذاب وجدان لعنتی ولم میکرد که چرا مخفیانه من با یکی بودم ، یه مدت افسردگی هم گرفتم چند ماه طول کشید تا همه چیو فراموش کنم و به روال برگردم
حالا از حامد بگم که باز گهگاهی میومد خونمون ولی دیگ رونمیدادم بهش

1403/03/12 11:28

پارت شش
تو دبیرستان سخت مشغول درسام بودم و کیس جدی نبود ، خواستگارم هر *** میومد به من نگفته رد میکردن ، سال سوم دبیرستان یه پسر معلم اومد خواستگاریم که قیافش ذاغووون بودا ولی خانواده فوق العاده خوبی داشت مامانمم به شدت راضیی بود می‌گفت همین خوبه این دخترم سنش داره می‌ره بالا ولی بابام مخالفت جدی کرد و گفت نه حق نداری دخترمو بدی
خلاصه من درسام عالی شده بود این حامد هم خودشو همش تو چشم میکرد ، خلاصه من میرفتم امتحانای قلم چی حامد اون جا ناظر بود یه روز از همون روزای قلم چی بهم پیام داد که خیلی دوستت دارم و میخام بیام خواستگاریت ، تو هنوزم دوستم نداری؟؟ میخام حرف آخر تو بشنوم منم گفتم نه علاقه ای ندارم بهت
حدودا یک ماه بعد اون بود که شنیدم براش رفتن خواستگاری ، اونام دختررو دادن ، ولی اینو فهمیدم که حامد نمی‌خواسته به اصرار خوانواده اش رفته ، خلاصه اینا جشن عقد گرفتن و منم رفتم. یعنی میتونم قسم بخورم از اول مراسم تا آخرش چشمش رو من بود
حتی وقتی عاقد گفت وکیلم تو چشمای من نگاه کرد و گفت بله، این قسمت واقعا دلم سوخت براش، ولی چون علاقه نداشتم خیلییی خوشحال بودم میگفتم خدایا بالاخره راحت شدم از دستش
اینم بگم من خیلی از زنش خوشگل ترم خانومش یه دختر لاغر و سبزه اس ولی خوب اخلاق خوبی داره و خانومه ، حالا این آقا حامد بازم سرو کله اش بعدا تو زندگیم پیدا میشه که میگم براتون

1403/03/12 11:28

پارت هفت

خلاصه من رفتم کنکور دادم و به رشته ی مورد علاقه ام رسیدم و قبول شدم😍😍یه دانشگاه خوب قبول شدم و آینده ام درخشان بود
خلاصه همین که قبول شدم هی خواستگار می‌ومد😂 ولی بابام میگف نه لیسانس میگیره بعد منم نظری روشون نداشتم ، حالا ما یه همسایه داشتیم تو کوچه مون که سه تا پسر مجرد و کارمند و خوب داشت ، خانواده شم خیلی خوب بودن، این خانومه به مامانم هی میگفت خیلی از دخترت خوشم میاد فقط میخام عروس من باشه
به هر کدوم از پسرام که بگی میام خواستگاری مامانم میگفت فعلا بزارین درسشو بخونه بعد
خلاصه من رفتم دانشگاه اونم توشهر تبریز که سه ساعت با ما فاصله داشت

1403/03/12 11:29

پارت هشت

حالا میرسیم به قسمت اصلی زندگی و داستان من که تا حالا جرات نکردم برا کسی تعریف کنم
من دانشگاه میرفتم و خوابگاه میموندم هر هفته ولی برمی‌گشتم خونه ، خلاصه ترم اول بودم و حدودا دو هفته بود دانشگاه میرفتم ، تو کلاس نشسته بودم که دیدم یکی یه شعر عاشقانه فرستاد برام
منم جواب دادم بله شما ؟ که ای کاش همونجا بلاکش میکردم
طرف برگشت گفت اگه وقت داشته باشین زنگ بزنم بهتون میگم من کیم
منم گفتم نه هر چی میخواین همینجا بگین ، پسره اصرار که نه و فلان بهمان خلاصه بعد کلاس بود که دیدم پسره زنگ زد ، اسم این پسرم میزارم سینا
سینا زنگ زد و من جواب دادم خیلی محترمانه گفت من از شما خوشم میاد و قصدم ازدواجه ولی خب می‌خوام یه مدت آشنا بشیم باهم ، منم گفتم شما مگه منو دیدی که خوشتم بیاد گفت آره عکستو دیدم ، گفتم عجب آدمی هستی که با عکس عاشق میشی ، گفت اگه بخواین همین الان میام خواستگاری که ببینین قصدم جدیه منم گفتم همه کاره ی من بابامه من نه علاقه ای به دوستی دارم نه چیزی اگرم قصدتون جدیه با پدرم در میان بزارید ، خلاصع هر کاری کرد نشد منو قانع کنه دیگ منم قطع کردم
ولی پسره هر روز صبح پیام عاشقانه میفرستاد برام

1403/03/12 11:29

پارت نهم

منم جواب نمی‌دادم
دیگه یه روز دیدم یکی تو تلگرام بهم پیام داد یه دختر بود ، نگو آبجی سیناس
بهم سلام احوالپرسی کرد و بعد هی از خانواده و داداشش تعریف کرد ، کلا آدمای خود دوستی بودن عاشق خودشون بودن ، گفت داداش من رو هر کی دست بزاره هیچکس نه نمیگه بهش همه دخترا میمیرن براش منم گفتم خب بره یکی از اونارو بگیره گفت نه دلش پیش توعه
خلاصه دختره اصرار که به خاطر من یه هفته اینا با داداشم حرف بزن ببین شاید ازش خوشت اومد ، با ز من قبول نکردم ولی پسره سیریش بود مگه ول میکرد هر روز پیام میداد زنگ میزد

1403/03/12 11:29

پارت دهم

دیگه منم مجبور میشدم جواب بدم
من یه دوست داشتم اسمش هانیه بود خیلییی دختر خوب و پاکی بود ،
خلاصه یه جوری شد که منم به سینا علاقه پیدا کردم هی حرف عاشقانه و اینا منم چون تا حالا اینطوری جدی با پسری نبودم به شدت وابسته اش شدم حدود دوماه اینا از رابطه ی ما می‌گذشت که سینا گفت بیا از نزدیک ببینمت منم گفتم نه من تا حالا با هیچ پسری بیرون نزفتم نمیتونم گفت خب با یکی از دوستات بیا تا همو از نزدیک ببینیم خلاصه من هی میپیچوندم ، که یکی از هم اتاقتیام که خیلی دختر شلوغی بود و اسمش حنانه بود اومد مخ منو زد که آره چه ایرادی داره بری بیرون ، خیلی عقب مونده ایا یه قراره دیگه اگه می‌ترسی منم بیام باهات ، خلاصه منم ساده گفتم باشه بریم
من یه تیپ عالی زدم با دوستم رفتیم تو یه پارک قرار گذاشته بودیم
ما دوتایی با سینا نشستیم رو نیمکت ، افتابم داشت غروب میکرد بعد سلام احوال پرسی برگشت گفت تو تو رابطه و ازدواج چی طرف برات مهمه . منم مثل منگولا چون تا حالا با کسی نبودم گفتم ایمان و اخلاقو اونم با تمسخر گفت حتما عمل صالحم هست منم خجالت زده خندیدم ، گفت خیلی خوشگلی تا حالا از نزدیک ندیده بودم خیلی با عکسات فرق داری

1403/03/12 11:30

پارت یازده

خواست دستمو بگیره که زود دستمو عقب کشیدم با تمسخر گفت نترس نمی‌برنت جهنم ، نمی‌دونم چرا از حرفاش و نگاهش خوشم نمیومد
احساس میکردم یه آدم خیلی هیز و کثیفه ، ولی خب به خاطر اون وابستگی لعنتی ولشم نمی‌تونستم بکنم
خلاصه اون روز تموم شد و اون یه شاخه گل خریده بود برام که من بعد اینک برگشتم خوابگاه انداختم اشغالی چون ترسیدم یکی ببینه ولی بهش الکی میگفتم آره گلتو گذاشتم بالای تختم هر روز بوش میکنم😂😂😂اونم می‌گفت حالا که دوست داری بازم برات میخرم
حدودا چهار ماهی از ارتباط ما می‌گذشت و بیرون رفتنه همون یک بار بود وخلاصه به شدت وابسته اش شده بودم که دیدم یواش یواش این پسره یهو سرد شد
هر چی پیام میدادم از ده تاش یکی شو جواب میداد گاهی تا دو روز زنگ نمی‌زدم اونم زنگ نمیزد ، با خودم گفتم نکنه این سرش جای دیگ گرمه که خبری ازش نیست
، این هانیه ام گفت بهار ولش کن این پسر ب درد زندگی نمیخوره یه لاشی به تمام معناست ، و این سینا یه اخلاقی هم داشت همش از خودش تعریف میکرد فکر میکرد از اون خوشگلتر. و بهتر تو دنیا نیست
قیافه اش خوب بود خیلی قد بلند بود ولی خب من اخلاق برام مهم بود نه قیافه
خلاصه هانیه یکم چشم منو به حقیقت باز کرد منم رفتم ب پسره زنگ زدم گفتم همه چی بین ما تموم نمیخام شماره ات رو گوشیم بیوفته نه پیام بده نه چیزی اینم در ظاهر قبول کرد و گفت باشه مشکلی نیست منم خوشحال که خداروشکر این آدم سمی تموم شد
حدودا یه هفته بود که دیگ نه زنگ میزدم نه پیام میدادم ، سینا هم گهگاهی سلام علیک میکرد که جواب نمی‌دادم
که یه روز زد به سیم آخر
داشتم برا امتحانای پایان ترم آماده میشدم که دیدم سینا زنگ زد ، زود رد تماس دادم
که پیام اومد : دختره ی هرزه کجا سرت گرمه که جواب منو نمیدی
منم گفتم : خفه شو کثافط بفهم چی میگی اون تویی که هرزه اس نه من
گفت: به قرآن اگه جوابمو ندی همه ی پیامهای عاشقانه تو میبرم میزارم جلوی بابات بعد ببین تو ضرر می‌کنی یا من
گفتم من نمیخامت میخام این رابطه تموم شه گفت نه تو حق نداری تموم کنی زمانی تموم میشه که من بخوام ، در ثانی تو زن منی فکر کردی من ولت میکنم

1403/03/12 11:30

پارت دوازده

نمی‌دونم چه حکمتی بود که همه ی آدمای سمی نصیب من میشدن😂😂😂
خلاصه منم که از ترس ریده بودم شلوارم زود زنگ زدم که چیه به چه حقی منو تهدید می‌کنی گفت عوضی با کسی دوستی که یه هفته است نه زنگ میزنی نه پیام میدی ، گفتم من نمیخام ادامه بدم باهات ، گفت باشه ادامه نده ببین چطوری ابروتو میبرم بدبختتت میکنم
اینم بگم ( محیط زندگی ما چون کوچیکه اگه دختری با پسری دوست سه زود ابروش می‌ره ، پدر منم به شدددت رو این چیزا حساس بود )
منم گفتم من مثل خواهر و مادرت چرا میخای آبروی منو ببری ولم کن گفت نه حقیق نداری تموم کنی ، دیگه منو با تهدید مجبور به ادامه ی رابطه کرد
حالا اینم بگم برگشت بهم گفت آره با یکی دوست بودم ولی در حد دوستی بود و زود تموم شد برا همون نبودم من نمی‌خواستم بهت خیانت کنم ، منو ببخش
گفتم قبل من چی ؟ با کسی بودی گفت آره با یه دختره دوست بودم یه سال اینا رابطه داشته تازه رابطه ما در حد لب و بوس و بغل و این چیزا بود ، یعنی منی که یه آدم بسته بودم با شنیدن اینا مخم سوت کشید
گفتم خدایا این چرا انقد آدم کثیفیه ، تازه خیلی ام کینه ای بود ، هیچ بدی رو فراموش نمی‌کرد
دیگ من باز از طریق زنگ و پیام در ارتباط بودیم که باز گفت میخام ببینمت گفتم نه من نمیتونم ، گفت نیای دیگ منو نمی‌بینی ، از وابستگی من سواستفاده میکرد باز اون حنانه عفریته آمد رو مخم کار کرد که آره برو چه ایرادی داره همه عاشقا قرار میزارن باز حنانه با من اومد ، ولی من سوار ماشین سینا شدم حنانه رفت تو بازار یه دوری بزنه ما رفتیم یه کافی شاپ
این دومین قرار رسمی ما بود
کلی چیز میز سفارش داد بعد توچشام نگاه کرد گفت خیلییی خوشگلی خدایی چه چشایی داری ، ادمو محو می‌کنه ، به ابروهاتم که دست نزدی و کاملا طبیعی

1403/03/12 11:30

پارت سیزده
کلا نیم‌ساعت اینا حرف زدیم و چون دیر شده بود و از طرف دانشگاه گیر میدادن زود گفتم من باید برگردم
خلاصه پاشدیم سوار ماشین شدیم ، بعد سینا دستمو ب زور گرفت گفتم نامحرمیم گفت خب دوستت دارم قرارع ازدواج کنیم گفتم هنوز که نکردیم خلاصه خیلی میخواست دستمو بگیره و کارای دیگ بکنه ولی اجازه ندادم فقط صورتم بوسید و بعد هم با ناراحتی برگشت منو رسوند خوابگاه ، محنا خودش از قبل برگشته بود،
اون انتظاراتش خیلی بالا بود مثلا می خواست هر روز بریم بیرون یا لب و این جور رابطه ها داشته باشیم ، ولی من اهل این چیزا نبودم
همین رابطه کوتاه هم کلی عذاب وجدان منو می کشت

1403/03/12 11:31

پارت 14
قبلاً گفته بودم که یکی از همسایه هامون برا پسرش منو می خواست و مامانم نمیزاشت
کم کم باز اینا اومدن مطرح کردن ، مامانم اینا هم به شدت موافق بودن به خصوص مامانم ، چون پسره پسر خوب و متشخصی بود ، به خصوص خانواده اش واقعا خوب بودن ولی من متاسفانه گیر سینا بودم
یه جور وابستگی بهش داشتم ، که نمی شد ولش کنم از این طرفم سینا تهدید می‌کرد که به پدرت میگم ، از این خواستگارمم مطلع شده بود و اینم به تهدیدهاش اضافه شده بود می‌گفت به خواستگارتم میرم میگم چه دختر پاکی هستی تا ببینم بازم میخوادت ، اسم این خواستگارم محمد بود
خلاصه ما یه هشت ماهی باهم بودیم و سینا چند باری خیانت کرده بودو خودم فهمیده بودم ، دیگه فقط ب اجبار باهاش بودم و قصدم باهاش ازدواج نبود
دیگ محمد اینا جدی با مامانم خواستگاری رو در جریان گذاشتن
اینجا ما هشت ماه از رابطمون می‌گذشت اون ماه تولد سینا بود منم رفتم یه کادوی گرون و شیک خریدم براش ، دیگ خودم پول داشتم
باز قرار گذاشتیم و کادوشو دادم
بعد چند روز منم نشستم فکر کردم گفتم خدایا چیکار کنم این پسر از سرم واشه
گفتم بزار بیاد خواستگاری . اگه از طرف خانوادم جواب رد بشنوه دیگ مجبوره ولم کنه و نمیتونه تهدید کنه
رفتم باهاش مطرح کردم گفتم اگه واقعا منو دوست داری و قصدت ازدواجع پاشو بیا خواستگاری وگرنه ولم کن
اونم گفت نه دوستت دارم و قصدم ازدواجه ، خلاصه مامانش با مادرم تماس گرفت و جریانو گفت منم اون موقع خوابگاه بودم بعد مامانم زنگ زد گفت بهار یه خانومه زنگ زده بود این حرفارو میگف منم خودم زدم اون راه گفت بزار میگم بابات تحقیق کنه ببینیم چطور آدمیه گفتم باشه
بعد بابام اینا رفتن تحقیق و چند نفر پرسیدن گفتن اینا خانواده شون خوب نیست پدرش معتاده و وضع مالیشونم متوسط خودشونم تو روستا زندگی میکردن

1403/03/12 11:31

پارت 15
من با سینا حرف زدم گفت زندگی من مشخص نیست شاید روستا موندم شاید مهاجرت کردم شهر
این خواستگاری همینطوری بود از اون طرفم محمد یه شدت تحت فشار بودم
سینا می‌گفت باید پیش خانوادت پشتم باشی مامانم میگفتم باید با محمد ازدواج کنی ، مامان محمد شماره محمدو داده بود ب مامانم م بده ما باهم آشنا بشیم منم میگفتم مامان من نمی خوامش ازش خوشم نمیاد مامانم میگفت حالا بیا آشنا شو باهاش شاید خوشت اومد حالا از من انکار از اون اصرار ، این وسط مامانم رابطه منو سینا رو هم فهمیده بود و می‌گفت باهاش تموم کن منم میگفتم دیگه ارتباط ندارم ، مامانمم با همین تهدیدم میکرد می‌گفت اگه با محمد آشنا نشی ب بابات میگم ، میکشتت
منم یه آدم ترسو ، از ترس قبول کردم ، ولی هنوز بهش پیام نداده بودم
مامان سینا مجدد زنگ زد برا خواستگاری مامانم گفت جواب ما منفیه ، مامانشم با یه افاده ی خاصی گفت پسر من خیلی خاطرخواه داره مامانمم گفته بود بره یکی از همونا رو بگیره
دیدم یه ساعت بعد سینا زنگ زد بهم
گفت بزار من با مادرت حرف بزنم گفتم نه اینا جوابشون نه هست فکر نکنم راضی بشن
گفت نه خودم حرف میزنم باهاش گفتم باشه ، بعد خودش زنگ زد به مامانم خیلی پسر رو دار و پرویی بود و به شدت زبون باز
ده دقیقه اینا با مامانم حرف زدن ، ب مامانم گفته بود ما همو دوست داریم ولی شما نمی زارین ، به خدا حلالتون نمی کنم ، مامانم گفته بود من دختر یکی یدونه مو بدبخت نمی کنم ، خلاصه مکالمشون بیشتر شبیه دعوا بود تا حرف زدن
دیگ این وسط جریاناتی هم بود که خیلی وارد جزئیات نمیشم

1403/03/12 11:31

پارت 16
یکی دو هفته این خواستگاری بود هی اونا آدم می فرستادند و پا فشاری و جواب پدر مادر من نه قطعی بود دیگ منم به مامانم اینا گفتم دوستش دارم مامانم گفت اگه می خوای ازدواج کن ولی دیگ اسم مارو نیار تا چند روز کارم گریه بود هی همه میومدن نصیحتم میکردن
دیگ دیدم پافشاری فایده ندارع بهش گفتم ما به هم نمی رسیم و تموم کردم ولی ول کن نبود
از این طرف رابطه ما با محمد شروع شد
اون اولین بارش بود با یه دختر آشنا می شد
باهم قرار گذاشتیم و دیدیم همو ، خیلی شیفته و عاشقم شده بودولی من حسی بهش نداشتم به خاطر مامانم باهاش حرف می زدم می خواستم یه چند روز حرف بزنیم بعد بگم خوشم نمیومد و تمام یه هفته اینا حرف زده بودیم که شد آنچه نباید
دیدم سینا بهم پیام داد گفت آره می خوای با فلانی ازدواج کنی ، غلط کردی ، گفتم ما تموم کردیم دیگ ب تو مربوط نمیشه ، که شروع کرد چرت و پرت گفتن و فحش دادن ، فهمیدم میخواد ب محمد همه چیو بگه من خودم پیش دستی کردم رفتم ب محمد گفتم همه چیو البته سربسته

1403/03/12 11:32

پارت 17
باورم نمی شد محمد انقد آدم فهمیده و آقایی باشه
در کمال تعجب برگشت بهم گفت چه ایرادی داره که باهاش حرف زدی خب شما قصدتون ازدواج بود نه چیز دیگه منم گفتم اگه هرچی گفت لطفاً باور نکن
واقعا هم همینطور شد سینا رفته بود به محمد پیام داده بودو گفته بود ما همو دوست داریم و اون ب اجبار مادرش میخاد با شما ازدواج کنه و هشت ماهه با من بود و ...
محمدم برگشته بود گفته بود اشکالی ندارع من با این موضوع هیچ مشکلی ندارم ، سینا خشکش زده بود
دیگه سینا هرچی پیام داده بود محمد جوابشو نداده بودو بلاکش کرده بود ، بعد دیگه من نشستم با خودم فکر کردم گفتم سینا آدم درستی نبود همش اهل خیانت و دختر بازی بود و واسه من شوهر و مرد نمیشه ولی محمد خیلی آقا بود ، مودب و سر به زیر ، مستقل ، دیگه هرچی با خودم فکر کردم دیدم از این بهتر برام پیدا نمیشه
وضع خانوادگی محمد اینا متوسط بود ، محمد مستقل بود ، یه شغل خوب داشت ،از خودشم یه ماشین داشت
دیگه یه ماه اینا باهم حرف زدیم اونم با آگاهی خانواده ها و من بعد یک ماه جواب بله رو بهش دادم ، خدا میدونست چقد پسر ساده ای بود کاملا مشخص بود تا حالا با کسی نبوده
قیافه شم خوب بود ، تقریبا هم قد بودیم که من بیشتر به خاطر همین جوابم منفی بود بهش ولی وقتی اخلاقشو دیدم دیگه دلو زدم ب دریا
هنوزم بهش علاقه نداشتم ولی جواب بله رو دادم، قرار بود بعد یک هفته اینا بیان برا خواستگاری که یه اتفاق افتاد

1403/03/12 11:33

پارت 18
من یه عمو داشتم از بچگی خیلی منو دوست داشت چند بارم پیش مامانم اینا گفته بود که بهار عروس خودمه ، ولی مامانم کلا با ازدواج فامیلی مخالف بود برا همون خودشو میزد اون ور
حالا نگو این خبر خواستگاری و جواب مثبت ما رسیده به گوش عموم اینا ،
اینا پاشدن با زن عموم و عمم لشکر کشی کردن خونه ما ، هیچوقت یادم نمیره ، بدترین شب عمرم بود
مثل این کولی ها جیغ و داد می زدن تو به چه حقی دادی دخترتو این عروس ماست ، میریم الان انگشترشم میاریم
مامانمم برگشت گفت من ندادمش دختره خودش راضی بود جواب بله داد ، زنعموم گفت خودش غلط کرده اون بچه اس از کجا می دونه ،
در حالی که من 18 ساله بودم 🙁😂
دیگه چند تا اونا گفتن چندتا مامانم ، بابام اصلا دخالت نکرد ، دستش درد نکنه گفت خودتون می دونین ، با رضایت خودتون جواب بله دادین خودتونم پاسخگو باشید قشنگ پشتمونو خالی کرد
بابام از ایناس که عاشق خانوادشه😑
دیگه اون یکی عموم اومد من گفتم خودم جواب بله دادم مامانم بی تقصیره ، یکی یکی خانواده پدریم میومدن و می رفتن
دیگه دیدن فایده ندارع برگشتن گفتن اگه دادین ما نه مراسم میایم نه چیزی ، همشون پشت عموم در اومدن ، بابام کلا با ما حرف نمی زد
دو روز مونده بود به روز خواستگاری رسمی و بله برون محمد با مامانش رفته بود شهر منم با خالم اینا رفتم اونجا باهم رفتیم حلقه انتخاب کنیم ، فقط مامانم میدونست.
اونجا با محمد احوالپرسی کردم ، خیلی خجالتی بود منو کشوند یه گوشه گفت هر چی دلت میخاد بردار ، میخام خودت انتخاب کنی، خیلی از این حرکتش خوشم اومد
دیگه چند تارو نگاه کردیم ، منم میدونستم حقوقش کمه و خودش مستقله گفتم بهش فشار نیاد یه انگشتر تک نگین خیلی خوشگل انتخاب کردم ، عقد ما 98 بود ، به قیمت اون زمان 2800 شد در حالی که حقوق اون 1500 بود 😂😂مثلا تو فشار نیوفتاد . دیگه بیچاره با تته پته پولو داد ،
اینم بگم مامانش اصلا دست تو جیبش نکرد کلا خیلییی زن خسیسی بود ، محمدم برا همون از لحاظ حامی تنها بود .

1403/03/12 11:33

پارت 19
اینم اضافه کنم مامانش به مامانم گفته بود همه جوره پشت پسرمون هستیم و همه چی برا عروسمون فراهم می‌کنیم نمیزاریم کمبود چیزی داشته باشه در حالی که کلا عکسش شد
دیگه اون شب خواستگاری فقط حلقه خریدیم و گلم بهش گفتم طبیعی می‌خوام اونم خودش رفت خرید دیگه تموم
حتی چادر نخریدن برام 🙂
محمد خیلی سرش نمی شد و مامانشم دستش درد نکنه هیچی نمی گفت که بخر
دیگ اون شب بیرون بودیم که مامانم بهم زنگ زد با گریه زود باش برگرد خونه بابات میگه مراسمو بهم می زنیم من بهارو نمی‌دم ب محمد، منم ب محمد گفتم ، بیچاره رنگش عین گچ سد😂😂 با لبای لرزون گفت تورو خدا پشت بمونا من همه کاری میکنم برات جبران می کنم منم گفتم من رو. تصمیمم هستم
خلاصه ما برگشتیم خونه ، دیدم در خونه بازه و مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریم خونمونن و مامانم و بابام نیستن ، گفتن رفتن خونه عموت اینا ، منم با گریه گفتم میرم ببینم چرا اینا دست از سر ما بر نمی‌دارند آخه ، خالم جلومو گرفت گفت صبر کن ببینیم چی میشه
حدودا یه ساعت دیگه برگشتن و گفتن رفتیم دلجویی عموت و اونم از موضعش پایین نیومده
بابام بهم گفت بهشون بگین نیان برا خواستگاری جواب ما منفیه ، مامانم با گریه گفت می خوای مسخره مردم بشیم ، نمی‌تونیم بهم بزنیم ، منم با گریه گفتم من بمیرمم با پسر عموم ازدواج نمی کنم بابامم برگشت چندتا فحش بهم داد 😢 گفت مگه خونه موندی و .. خیلی دلم شکست ،
بابام از اول از همه چیز خبر داشت ولی زد زیر همه چی گفت این تصمیم مادر و دختره من خبر نداشتم ، دیگ اون شب کذایی با گریه و زاری تموم شد
فرداش محمد اینا قرار بود ظهری هم بیان خواستگاری هم بله برون ، کلا یه مراسم بگیریم
صبحش پاشدم چون اوضاع خونه اشفته بود ب دختر داییم گفتم اومد یه خورده صورتمو اصلاح کرد. پر موی ریز بود ، موهامو دم اسبی بستم و لباس قرمز بلند پوشیدم
خیلی خوشگل شده بودم ، کم کم مهمونا اومدن ، ولی فقط داییم اینا بودن با خاله هام
از فامیل های پدریم فقط یکی از عمه هام بود اون یکی ها هیچ کدوم نیومده بودن نه سه تا عمم نه عموهام😢 منو میگی دلم خون بود چشام پر اشک ، میگفتم ینی هیچکس ندارم چر ا تنهام گذاشتن
محمد اینا اومدن با یه دسته گل طبیعی خیلییی بزرگ و یه انگشتر و یه چادر که مادر شوهرم از خونه گذاشته بود

1403/03/12 11:33

پارت 20
همه چی خوب پیش رفت و عاقد هم اومد که عقد موقت رو بخونه پدرم و برادرهای اونم اومدن
تا عاقد خواست شروع کنه پدرم شروع به داد و هوار کشیدن کرد ، که آره این یه تصمیم زنانه است من خبر نداشتم زن من خودسرانه دخترمو داده ، بقیع اومدن ارومش کردن منم زیر چادر گریه میکردم
محمدم شر شر عرق می ریخت بیچاره
دیگه زود بله رو گفتیم و تموم شد رف
دیگه اینجا خیلی وارد جزئیات نمیشم
خلاصه اخلاق محمد فوق العاده بود خداروشکر ، خیلی هوامو داشت نازمو میکشید اگه دستش پول بود برام همه چیز می خرید
ولی این وسط مادر شوهرم اینا کلا شوهرم تنها گذاشته بودن ، یه هزاری هم کمکش نمی کردن همه چی با خودش بود تو مناسبتا شوهرم ازم می‌پرسیدی چی باید بخرم برات منم میدونستم پول ندارع خیلی نمی خواستم ازش ، مادرشوهرمم هیچی نمی‌داد مثل یه غریبه پولو میزاشت پاکت میآورد می داد بهم 😐🙂

1403/03/12 11:33

پارت 21
تو دوران نامزدی از همسرم واقعا راضی بودم برام سنگ تموم گذاشت و کلی مسافرت برد
ولی مادرش خیلی ساز ناسازگاری میزد
اخلاقش خوب بود و با همین روش همه رو تو دستش می گرفت ، اگرم از کسی ناراحت میشد زود بدون رودروایسی تو صورت آدم می کوبید .
یادمه روز خواستگاری سر سکه و شیر بها بحث می کردن ، مادر شوهرم گفته بود ما فقط یه دونه تلویزیون می‌خریم با فرش و ده تومن پول میذیم مابقی با شما ، در حالی که تو روستای ما رسم بود پسر پنج تیکه وسیله بزرگ می خرید ولی اینا میخواستن بزنن زیرش ولی بابام چون عصبی بود ، گفته بود هر چی ما بگیم باید بنویسین وگرنه دختر نمیدیم اونام از ترس قبول کردن
یا یادمه یه بار تو شب یلدا چون همسرم با مادر شوهرم قهر بودن مادر شوهرم هیچی نیاورد برام 😐 همسرمم کلی ناراحت و شرمنده شد ، خلاصه در کنار زبون مهربونش اینطور خساست هاهم داشت .

من خودم معلم بودم و از دانشجویی حقوق می‌گرفتم برا همون ب همسرم کمک میکردم یادمه تو مناسبتها می خواست طلا بخره نصف پول النگو رو من میزاشتم و به خانواده ام نمیگفتم 😐 حتی وام ازدواجم دادیم ب اون
پدرم خداروشکر اخلاقش خوب شده بود با همسرم به هم دیگ احترام می زاشتن

1403/03/12 11:34

پارت 22
دیگه عاشق محمد شده بودم ، هنوز دانشگاه می رفتم و باهم خوب بودیم ، مثل بقیه دعوا داشتیم ولی زود آشتی میکردیم ، خانواده شم بهم احترام می زاشتن
یه بار یادمه موقع نامزدی به اصرار نامزدم شبو موندم خونه شون و همسرم دیگ ول کن نبود هی مجبور میکرد بمونم ، اینم بگم رابطمون دیگ کامل بود باهم، ما عادت داشتیم تا صبح حرف می زدیم باهم چند بار مادر شوهرم تذکر داده بود که انقد صداتون نیاد من غیر شما پسر مجرد دارم تو خونه خوب نیس
منم واقعا معذب بودم ولی چه می کردم
یا مثلا می دیدم فرداش اصلا باهام حرف نمی زنه خیل سرد جوابمو می داد و پیش مادرم می‌گفت خوب نیست دختر شبو خونه نامزدش بمونه
چی بگم دیگه تو نامزدی خیلی دلم شکست ازش ولی خب کوتاه اومدم و به همسرم گفتم رابطه ات با مادرت خوب باشه
حالا این وسط از سینا بگم ، من یه دوست داشتم تو دانشگاه سینا اونو می‌شناخت از طریق اون هی پیام میفرستاد ولی دوستم به من نمی‌گفت
یه روز که نشسته بودیم برگشت بهم گفت سینا پیام داده گفته بهش بگو من همچنان منتظرش میمونم تا هر وقت که بیاد ، هنوز دوستش دارم و به یادشم
منم گفتم لطفاً از اون نه پیامی به من بده نه چیزی
خلاصه باز گذشت ما میخواستم بعد یک سال عروسی بگیریم که اون سال عموم فوت شد

1403/03/12 11:34

پارت 23

یعنی بدترین خبر عمرم بود این عموم کلا یه شهر دیگه بود و یه دختر داشت و واقعا جوون بود ، شوک بزرگی به خانواده پدریم بود ، دیگ مام کم کم با خانواده ی پدریم رفت و آمد میکردیم و رابطه مون بهتر شده بود
همگی برای مراسم عموم رفتیم شهرشون اونجا حامد هم اومده بود (همون پسر عمه ام که عاشقم بود و ازدواج کرد )
دو سالی میشد ندیده بودمش ، اصلا حرفم نزدم باهاش ولی مگه ول کن بود ، با وجود زنش یه سره چشمش ب من بود کلا چسبیده بود به ما
من جریان اینو هم به نامزدم گفته بودم ، کلا هیچی رو ازش مخفی نمی‌کردم
ولی همسرم اعتماد صددرصد داشت به من
اون روز همسرم با مادرش برگشته بودن خونشون من با مامانم اینا مونده بودم
این حامدم یه سره چسبیده بود به ما ، نامزد اونم نیومده بود ، دیگه نمی‌دونم اصلا شمارمو از کجا گیر آورده بود ، وقتی نشستم تو ماشین دیدم پیام اومد برام ، سلام خوبی ؟
گفتم شما؟ گفت حامدم ، به مامانت بگو اگه میخاد بره فلان بازار من میشناسم بیاد ببرمش، گفتم شماره مامانمو میدم به خودش بگو ، گفت حالا به تو گفتم دیگه میمیری مگه بهش بگی ، گفتم باشه میگم
دیگه بحثو بستم و تموم برگشتیم خونه شبش دیدم تو واتساپ پیام داده ، سلام و احوالپرسی و اینا منم به رسم ادب جواب دادم ، ب مامانمم گفتم حامد پیام داده ، مامانم گفت لابد کار داره ، مامانم از جریان حامد اصلا خبر نداشت
شروع کرد به بد و بیراه گفتن پشت همسرم. که آره آدم درستی نیست اینجوریه ، اینجوریه ، منم گفتم به خودم مربوطه و با همه چیز دوستش دارم بقیه اش ب تو مربوط نمیشه
گفت آره می‌دونم با یکی به اسم سینا دوست بودی ، منو بگی شاخ درآورده بودم
گفت هنوزم باهاش دوستی ، گفتم تهمت نزن خجالت بکش
گفت ب خانواده ات میگم گفتم هر غلطی میخوای بکن ، گفت آدم هیچوقت عشق اولشو فراموش نمیکنه که منم اینجوری بدبخت شدم.
گفتم خجالت بکش زن داری منم ازدواج کردم.این مسخره بازیا رو تموم کن چیز دیگه ای بگی ب خانواده ام میگم ، بعدم بلاکش کردم

1403/03/12 11:34

پارت 24 و پارت آخر
من همه چیو به نامزدم گفتم دیگ نمیزاشت تنها برم مراسمات همه جا کنارم بود دیگه مراسمات عموم تموم شد و ما باز یه سال دیگه نامزد موندیم و دیگ کرونا اومد و بعدش ک تموم شد عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون ، ما تو شهر خونه اجاره کرده بودیم ، حدودا یک ماه از عروسیمون می گذشت که دیدم از موعدم یک هفته گذشته اصلا انتظار حاملگی نداشتم برا همون به شوخی گفتم بزار تست بزنم ، وقتی تست زدم دیدم دوتا خط افتاد اصلااا باورم نمی شد و آمادگی برای حاملگی نداشتم ولی همسرم خیلی خوشحال بود ، اون موقع من 21سالم بود و همسرم 28 ساله ،
من چون بچه نمی خواستم خیلی ناراحت بودم و الکی بپربپر میکردم 😂 همسرمم می‌گفت نکن چطور دلت میاد ، دو ماه اول بارداری ویار بد و شدیدی داشتم به حدی که بوی هر چی میومد بالا میاوردم ، ولی بعد اون حاملگیم خوب بود ، هر دو خانواده خیلی بهم توجه داشتن ، اون سال سال آخر دانشگاهمم بود ،
باز سینا از طریق اون دوست مشترک پیام میفرستاد ولی دوستم بهم نمی گفت ، آخرین بار باز گفت سینا میگه دوستش دارم و فلان ، گفتم بگو من بچه دارم و زندگیمو دوست دارم لطفاً دست از سرم برداره چون من کامل فراموشش کردم . دیگ اون شد آخرین خبر من ازش ، بعد اون دیگ نه دیدمش نه خبری ازش دارم ، حامد پسر عمم رو هم حدودا دو سالی ندیدم چون همسرم نمیزارع برم تو جمعشون ، میگ آدم کثیفیه ، دورادور ازشون خبر دارم اونم الان یه دختر داره که شش ماه از پسر من کوچیک تره
همسرمم تا به امروز که پنج سال از نامزدی و ازدواجمون میگذره حتی یه بارم گذشته رو ب روم نیاورده ، خیلی دوستش دارم ، مرد واقعا فدا کاریه ، تنها بدیش اینه که خیلی زود از یه چیزی جوش میاره و من باید برم دلشو بدست بیارم 😬
من می خواستم زایمانم طبیعی باشه برا همون تا41 هفته صبر کردم ولی دریغ از دردی یا چیزی ، بعدش پیش چند تا ماما رفتم گفتن پنجاه پنجاهه زایمان طبیعی برات ، برا همون منم از طریق یه آشنا رفتم یه دکتر خصوصی گرفتم و با همسرم دوتایی ساک پسرمون آماده کردیم وقتی می خواستیم بریم بیمارستان همسرم گریه میکرد می‌گفت دلم نمیاد شکمتو پاره کنن، گفتم پس قرارع از کجا در بیاد بچه 😂 خلاصه رفتیم بیمارستان ، به خانواده هامونم چیزی نگفته بودم چون یهویی پیش اومد ، همین که رفتم دکتر گفت وقتت تموم شده باید سزارین بشی منم قبول کردم دیگ تا به خانواده ها خبر بدیم که بیان من زایمان کردم و وقتی رفتم تو بخش فقط همسرم بود، خودش به بچه شیر می داد 😂😂 بعدش خانواده ام رسیدن، واقعا هر دو طرف خیلی خوشحال بودن چون این اولین نوه ی پسری هر طرف

1403/03/12 11:34

دوستان همشو گذاشتم که دیگه اذیت نشین چون قبلاً دوازده پارتشو گذاشته بودم دوباره از اول گذاشتم که یادآوری بشه براتون 🙏❤
برین کیف کنین کلی گذاشتم واستون😅😂😉

1403/03/12 11:36

سلام عزیزان دلم روزتون بخیر ....
مرسی از شماها که همراه من موندین ....
این مدت داستان نزاشتم چون چند نفر داشتن تو‌پی وی داستان می‌نوشتن ....
ومن چون چشمم ترسیده بود گفتم اول تموم کنین بعد به ترتیب میزارم .....
کلی سرگذشت جذاب تو راهه 😀
شنبه اولین سرگذشت زندگی دوست عزیزمونو میزارم براتون که خودشون دوست داشتن ناشناس باشه 🙏🙏🙏🙏

1403/03/17 15:28

سلام از طرف مدیر بلاگ خسته 😅🖐
با عرض شرمندگی زیاد من دوتا داستانو قاطی کردم گذاشتم براتون 😅
یعنی از خستگی نفهمیدم چی گذاشتم صبح بلند شدم اومدم تو نی نی پلاس با حجم عظیمی از پیام هاتون روبرو شدم 🖐
کلی شرمندم الان درستشو براتون میزارم .....
اینم بگم برا بلاگ ادمین می‌خوام که پیام های دوستانو بتونه بزاره بلاگ ....
هرکس دوست داشت داوطلب بشه بیاد پی وی ادمین کنمش چون من اصلا وقتشو ندارم با بچه دوساله واقعا به کارهام نمیرسم 🙏

1403/03/20 08:50