پارت سوم
از اون طرف پسر همسایه مون هم عاشقم شده بود چون گوشی نداشتم یه گوشی نوکیا ساده گرفت بود برام داده بود به یکی ازدخترا تو مدرسه اون داده بود بهم و دختره هی اصرار که بیا دو روز باهاش حرف بزن ببین چی میگه بهت خیلی دوستت داره منم میگفتم نه ولی دختره ول کن نبود خلاصه به هر نحوی بود منو راضی کرد که اون گوشی رو بگیرم ، خلاصه گوشی رو گرفتم و بردم خونه ، تو لباس زیرم قایم میکردم ولی اونم مثل چی میترسیدم، حالا شاید باورتون نشه ولی من اون گوشی رو کلا دو روز نگه داشتم اونم خاموش اصلا روشن نکردم ، همونجودی بردم دادم ب اون دختره گفتم ببر پس بده چون من نه دوستش دارم نه علاقه دارم که حرف بزنم باهاش ، حالا من چون گوشی نداشتم اکثرا با گوشی مادرم بازی اینا میگردم یا با دوستام حرف میزدم ، تو نگو این حامد که خونه ما بوده برداشته شماره مامانمو زده تو گوشیش ، یه روز دیدم پیام اومد برام ، سلام خوبی ، منم با ترس جواب دادم ممنون شما
گفت من همونیم که خیلی دوستت دارم ، من زود فهمیدم اینه ، گفتم توروخدا مزاحم نشو ، گفت من دوستت دارم خره چرا نمیفهمی
تو یا مال من میشی یا هیچکس
گفتم تو مثل داداشمی من علاقه ای بهت ندارم ، گفت نه به مرور علاقه مند میشی ، خلاصه انقد این هر روز پیام داد تا من اوکی دادم بهش
می رفتم تو حیاط به بهانه ی نگه داشتن داداش کوچیکه مینشستم و با گوشی مامانم بهش زنگ میزدم اون همش حرف عاشقانه میزد بهم ولی من اصلا علاقه نداشتم که ، فقط میخواستم بپیچونم
که باز این رابطه ام بیشتر از سه روز طول نکشید ، رفتم بهش زنگ زدم گفتم همه چی تموم دیگه به من نه زنگ بزن نه پیام
گفت چرا ؟ گفتم من نمیخام بدون اطلاع خانواده ام با کسی در ارتباط باشم اونم منو مسخره کرد که چقد بچه ای تو (، ما تقریبا 8 سال باهم اختلاف سنی داشتیم ، اونم درس خونده بود و دانشگاه خوبی میرفت )
1403/03/12 11:27