The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

سلام خوبین بلاخره منم تصميم گرفتم داستان زندگیمو بزارم من اشتباه کردم تو زندگیم اما به نظر خودم برام تجربه شده .امیدوارم که از داستان من خوشتون بیاد .اسمایی که میگم همه مستعار من الان 22 سالمه و تویه یه خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم 4 تا خواهریم دوتا داداش داریم و خواهرام و برادرام کوچیک ترم ینی ته تغاریم و اینکه خواهر زاده هام همه هم سن خودمن
پارت 1
من تو روستا به دنیا اومدم و بزرگ شدم اما مدرسه توی شهر میرفتم اون زمان که من کلاس اول دوم بودم اون زمان رفت و آمدا زیاد بود یه دختر دایی مامانم داشت همیشه تو خونه ما بودن یه پسر داشت اون زمان که من 8 ساله بودم اون سه سال از من بزرگ تر بود و 11 سالش بود با پسر آبجی بزرگم همسن بود اسم پسر آبجیم مجتبی بود تو خانواده این پسر هم که اسمشو میزارم محمد مثل ما پر جمعیت بودن واز خیلی وقت پیش که آبجی بزرگ من بچه بوده اینا باهم رفت و آمد داشتن ودوست داشتن باهم وصلت کنن حتی در این حد رفت آمد داشتن که اون زمان وقتی کسی رفت آمد زیاد داشته براکه به هم محرم بشن دختر بزرگ خانواده رو یه صیغه یه ساعته میخونن برا بابا انگار محمد آبجی من برای بابای محمد که مامانم به بابای محمد محرم باشه و همین طور آبجی محد برا بابای من خلاصه از اینا بگذریم تو این رفت و آمدا بابای محمد میگفت رها عروس مایه این حرف انقدر بین اینا بود ناخودآگاه بین منو محمد یه حسی به وجود آورد
بعد دوسال محمد رفتن یه شهر دیگه که با ما دوساعت فاصله داشتن اون زمان دیگه من کلاس چهارم شده بودم و باز هم آخر هفته ها میومدن خونه ما آبجیای محمد همه تو روستایه ما بودن اما محمد به خاطر شغل باباش که نظامی بود مجبور بودن برن

1403/03/20 08:56

پارت 2
تویه این سال یه اتفاق خیلی بد برایه خانواده یه ما افتاد بابای من از چند سال قبل تو گردنش یه توده بود هروقت پیش دکتر خانوادمون میرفتیم میگفت اینو پیگیری کنین الان خطرناک نیس اما برا آینده این خطرناک میشه دیگه بابام رفت کربلا از کربلا که اومد گفت گردنم درد میکنه اون زمان من دوتا از داداشام تو خونه بودن بقیه همه ازدواج کرده بودن و بچه داشتن داداش بزرگم که اسمشو رضا میزارم زنش تازه عقد کرده بود و داداش کوچیکم که اسمش امیر بود تازه رفته بود سربازی هیچی دیگه ما درگیر دکتر بردن بابا شدیم بردیم دکتر براش آزمایش نوشتن و گفتن 14 روز بعد جوابش میاد و اما از شانس گند ما بعد پنج روز به خونه زنگ زدن که فوری بیاین آزمایشگاه وقتی مامانم میره جواب آزمایش میگیره و میبره نشون دکتر بده دکتر میگه متأسفانه شوهرتون سرطان داره توی نمونه برداری که انجام شده معلوم شده که سرطان و ما شدیم یه خانواده افسرده و دست به دعا من خیلی وابسته بابام بودم اون زمان بابام بار میبرد به شهری که محمد زندگی میکرد انقدر من وابسته بودم که هروقت میرفت یا باهاش میرفتم یا از وقتی میرفت دم در حیاط مینشستم تا برگرده و همین طور بابام هم خیلی به من وابسته بود زمانی که من دنیا اومده یه خانواده منو میخواستن که هم زنه دکتر بوده هم مرده به بابام گفتن پول میدیم بدش به ما بابام گفته اگه هم وزنش طلا هم بدین نمیدمش به هیج عنوان

1403/03/20 08:57

پارت 3
ماخونمون درسته تو روستا بود اما با شهر همش پنج دقه فاصله داشت حتی پیاده میتونستی بری شهر دیگه هیچی نوبت عمل زدن تو شهر خودمون برا بابام که کلا توده رو در بیارن و روش آزمایش کنن بابام رفت اتاق عمل و 8 ساعت زیر عمل بود و خدا لعنت کنه دکتری که عرضه جراحی نداره و میره برای جراحی یه فردی که همه امید یک خانوادس دکتر عمل کرد اما ریشه توده رو در نیاورده بود کامل و این شد دلیل اینکه بابای من دیگه نتونه بیشتر از یک سال کنار خانوادش باشه و بعد از عمل آزمایش که کرده بودن رو توده بابای من سرطان ملانیوم داشت بدترین سرطان بخوام فارسی بگم سرطان پوست و بابابزرگم میگفت بابات که بچه بوده مریض میشه میبریم دکتر گفته تو آفتاب بچت نباید بره چون خیلی سفیده آفتاب براش سمه سرطان میگیرش و شغل بابای من طوری بود که اول سر کوره بود بعد کشاورز بود والان سبزی میبرد به روستا هایه اطراف یا به تهران و طبس و شهرای دورو بر واز نظر مالی ما هیچی کم نداشتیم وضعمون خوب بود بابام دوتا ماشین داشت دوتا خونه داشتیم ویه عالمه زمین کشاورزی

1403/03/20 08:57

پارت 4
ما مجبور شدیم بابامو ببریم مشهد شهری که محمد و خانوادش زندگی میکردن بردیم بیمارستان فک کنم قائم بود خیلی یادم نمیاد چون من اون زمان بچه بودم کلاس چهارم بودم و همه این اتفاقا تو ظرف مدت دوهفته شاید افتاد بردیم بیمارستان گفتن ما دوباره عمل باید بکنیم چون سرطان داره ریشه میدوونه به کل بدن و اگه عمل نشه خیلی زود میمیره و عملی که 50 درصد امکان زنده بودن بابام بود اون روز تو مشهد بابام بود با مامانم و شوهر آبجیم و ما تو روستا با آبجیام مردیم و زنده شدیم بعداز چکابایی که از بابام گرفته بودن متوجه شده بودن بابام مادرزاد مشکل قلبی داشته و برای این عمل باشه 10 ساعت تو اتاق عمل به شکم میخوابید و اینطوری به قفسه سینه و قلبش فشار میومد و احتمال اینکه بابام بیرون نیاد از اتاق عمل خیلی زیاد بود شوهر آبجیم میگه وقتی دایی رو بردن اتاق عمل (شوهر آبجبم پسر عمم بود و خیلی خیلی خوب بود من همه زندگیمو مدیونشم) اومدن گفتن امضا کنین چون در نمیاد از اتاق عمل میگه من رفتم عقب گفتم من امضا نمیکنم میگه زندایی ینی مامان التماس میکرده تورو خدا بیا امضا کن به خاطر رها بیا امضا کن رها بی پدر میشه اگه این عمل انجام نشه میگه گفتم اگه این عمل هم انجام بشه احتمالش هست بی پدر بشه میگه مامانم بهش گفته من به همون 50 درصد هم امیدوارم تو بیا امضا کن تورو خدا و شوهر آبجیم که من بهش از بچگی میگفتم عمو امضا کرده ولی میگه این 10 ساعت که دایی تو اتاق عمل بود من مطمئن بودم که حکم مرگ دایی رو امضا کردم و 10 ساعتی که برای خانواده ما 10 سال گذشت 10 سالی که من تویه سن 10 سالگی شاید واقعا بهتون بگم پیر شدم و بماند که این جریان چقدر تاثیر منفی رو من گذاشت که هنوز تا سن 22 سالگی همراهمه و بلاخره تموم شد این 10 ساعت کذایی و بابای مهربون من از اتاق عمل اومد بیرون الان که دارم تعریف میکنم با گریه تعریف میکنم و شاید باورتون نشه اما قلبم درد میگیره چون من نابود شدم دیگه اولین شکست زندگیم این جریان مریضی بود دیگه به کل محمد و فراموش کردم اصلا انگار وجود نداشت وفقط بابام انگار تو این دنیا بود ما همه راهی مشهد شدیم بریم ملاقات بابام و چه قدر منو بابام بغل هم زار زدیم چقدر دو رو بریا با زبونی که میخواستن ترحم کنن زخم زدن به قلب من

1403/03/20 08:57

پارت 5
اینو یادم شد که بهتون بگم که ما همه این کارارو میکردیم که فقط بابام همش یه سال بیشتر زنده بمونه روز قبل عمل دکتر به مامانم گفته بود اگه عمل کنه یه سال اگه عمل نکنه سه ماه و ما همه سعیمونو میکردیم که فقط یه سال دیگه سایش رو سرمون باشه بماند که چقدر خرج کردیم که فدای یه تار موی بابام و اصلا پشیمون نیستیم از این جریان هروقت برمیگردیم به اون سال میگیم همه سعیمون رو کردیم برای زنده بودنش اما قسمت نبود خلاصه اون روز تو مشهد ما بعد از ملاقات رفتیم حرم واز خود امام رضا خواستیم شفایه بابامونو شاید باورتون نشه من با 10 سال سن دیگه انقدر برا بابام زیارت عاشورا و سوره یاسین خونده بودم هر دوتایه اینارو حفظ بودم و سوره نبا روهم حفظ بودم اینا چیزایی بود که میخوندم برای شفایه بابام و انقدر خونده بودم که دیگه حالا نیاز به کتاب دعا نبود رهایی که الان باید با دختر خواهرش و پسر خواهرش بازی میکرد هروقت اونا میومدن برا بازی رهایه 10 ساله به بخت بد خودش تو بغل اونا زار میزد و اونا که همه همسن خودش و حتی کوچیک تر بودن بهش دلداری میدادن که غصه نخور باباجون خوب میشه اما من از رنگ و رویه بابام از این که تو ظرف مدت دوماه دیگه مو های بورش که از بس سفید پوست بود موهاش و ریشش بود بود الان دیگه موهاش سفید شده بود مثل برف اره شاید باور نکنین ظرف مدت دوماه دیگه تو بیمارستان به بابای 50 سالیه من میگفتن پیر مرد و هر بار که این حرف و میزدن من که هیچ وقت بابامو تنها نمیزاشتم از مدرسه میزدم وهمراهیش میکردم برا شیمی درمانی میگفتم پیر مرد باباتون بابایه من همش 50 سالشه ودکترا در حین تعجب کردن از سفیدی موهای بابام با من کل کل میکردن که حالو هوام عوض بشه ولی دیگه هیچ کدوم از شوخیای آدمایه اطراف خنده رو لبایه رها نمیاورد جز روزایی که بابا میخندید و حالش خوب بود

1403/03/20 08:57

پارت 6
هر بار که از شیمی درمانی میومدیم و بابام حالش بد بود من مرگمو از خدا میخواستم که تو این حال نبینم کوه استواری که همیشه اسطوره یه خانواده بود اما حالا شده بود به قول دکتر تو سن 50 سالگی یه پیرمرد نحیف و رنجور که بزور کمک قدم بر میداشت و روز به روز ما نابود میشدیم از دیدن این صحنه اما کاری جز دعا ازم برنمیومد هروقت میرفتم حرم میگفتم امام مهربونیا تو شفاعت بابامو از خدا بخواه بخواه که به دختر و پسر مجردش رحم کنه بخواه که به رهایی رحم کنه که معلوم نیس بعد اون چی به سرش بیاد اما فایده نداشت تو یکی از روزا که مامان بابا راهی مشهد شدن برایه درمان بابا و من لعنتی به خاطر امتحان نتونستم برم دکتر به مامانم میگه یه عمل دیگه داره اما بعد این عمل یه ماه زندس اما چرا یه ماه شما که گفتین یه سال ولی هنوز از اون یه سال دوماهش گذشته و بابای مهربون من که فقط به خاطر اینکه کنار ما باشه تو این دوماه هر هفته دوشنبه برا شیمی درمانی میرفت و فقط من و مامانم میدیدیم که بعد شیمی درمانی چی بهش میگذشت مامانم وقتی دکتر این حرف و بهش میزنه بابام که بستری کردن بهش میگه میرم نهار بخورم و پیاده از بیمارستان قائم راه میفته به سمت حرم مشهدیا میدونن چقدر راه هست مامان میگه نمیدونم چقدر توراه بودم و حتی نمیدونستم ساعت چنده میگه فقط وقتی به خودم اومدم دیدم صورتم غرق اشک و کنار ظریح دارم زجه میزنم ازش میخوام به بچه هام رحم کنه به جوونی خودم و مردی که باهاش برنامه ها چیدیم برای آینده خودم و بچه هام و نوه هام رحم کنه مامانم میگه گفتم من همش 42 سالمه و شوهرم 50 سالش و دخترم که خیلی وابسته باباش 10 سالشه حداقل به اون رحم کن میگه انقدر دعا کردم که وقتی با صدا زنگ گوشیم به خودم اومدم و از صحن اومدم بیرون دیدیم هوا تاریک وقتی جواب دادم بابا بود که تو اوج مریضی خودش نگران من شده بود که من برا نهار رفتم بیرون الان ساعت 10 شب کجام میگه بهش گفتم میام الان حرم بودم و برگشتم بیمارستان بابارو برایه عمل حاضر کردم عملی که بعد اون بابای مهربون من همش یه ماه زنده بود

1403/03/20 08:58

پارت 7
عمل بابا تموم شد با همه سختیا و همه دلهوره ای که داشتیم که بابابا قلب ناراحت زنده میاد بیرون یا نه اما بابای من قویتر بود و اومد بیرون و ما برگشتیم روستا چند ماه از اون عمل گذشت و بابای من شاید باورتون نشه زنده بود و در عین حال حتی انقدر خوب بود که دیگه خودش راه میرفت کاراشو میکرد ولی همچنان شیمی درمانی میرفت الان دیگه من کلاس چهارم تموم کرده بودم واز روزی که بابا مریض شد تا الان یه سال گذشته بود و من وارد کلاس پنجم شدم و دلهره اینو داشتم که یه سال کامل شده اگه حرف دکتر که اول گفته بود یه سال واقعی باشه چی هرروز تو مدرسه اشک میریختم و تو نماز خونه دعا میخوندم که خدا بابامو نگه داره برام یه روز معلم پرورشی صدام زد دیگه الان همه میدونستن رها چه غمی داره و هرروز تو نماز خونه چیکار میکنه صدام زد گفت رهاجان این یه کمک از مدرسه به تو یه پاکت داد به من و من دست نزدم به پاکت گذاشتم تو کیفم وقتی زنگ آخر خورد تو سرویس سر پاکت باز کردم و اون روز بود که فهمیدم بعد بابا چه به سر رها میاد اگه از محتویات پاکت بگم خودتون حس منو درک میکنین اون روز بعد از مریضی بابا که گفتم شکست برای بار دوم بعد از باز کردن پاکت من شکستم و به غی از شکستن خورد شدم صدای قلب شکستم شاید به گوش دختر آبجیم که از من دوسال کوچیک تر بود و باهم مدرسه میرفتیم رسید که صدام زد خاله خوبی برگشتم با صورت غرق اشکم بهش خیره شدم گفتم مریم خوب نیستم اصلا خوب نیستم گفتم نمیتونم دیگه مگه من چند سالمه که انقدر مشکل دارم و مریمی که همه چیز من بود غم خوارم خواهرم دوستم دختر خواهرم و هرچیزی که فکرشو بکنین نزدیک تر از همه سر منو تو بغلش گرفت و باهم زار زدیم به بخت بده خاله ای که تو سن 11 سالگی دیگه چیزی نمونده بود ازش شده بود یه دختر افسرده لاغر و گوشه گیر که همیشه تسبیح دستش بود و دعا میخوند که فردا که بلند میشه باباش زنده باشه دیگه نمیتونست برایه دختر خواهری که همه امیدش خاله کوچیکش بود چون برادر نداشت ویه خواهر دوساله داشت که به درد نه همبازی بودن میخورد نه درد دل کردن نمیتونست برای اون دختر خواهر نه همبازی باشه نه گوشی که به درد و دلاش گوش بده فقط خاله مریم تو فکر این بود که چندوقت دیگه میتونه کنار باباش لذت ببره از زندگی مریم پاکتو از من گرفت وقتی بازش کرد متوجه شد که داخلش پولای صندوق صدقه همه معلمای مدرسه بود پول خورده هایی که به گدا میدادی نگاه نمیکرد مگه من پول لازم داشتم مگه من فقیر بودم مگه من به اونا گفته بودم پول نداریم که به من صدقه داده بودن درسته خرج داروهای بابام زیاد بود اما ما وضعمون خوب

1403/03/20 08:58

بود

1403/03/20 08:58

کشاورزی داشتیم گوسفند داشتیم دوتا ماشین داشتیم که یکیشو فروختیم برایه خرج بابام و اینکه بابام بیمه بود و ما حالا بیمه از کار افتادگی میگرفتیم و عموهام هوامونو داشتن نمیزاشتن آب تو دلمون تکون بخوره پس اون معلم پرورش *** با کدوم فکرش اومده بود برا من صدقه جم کرده بود

1403/03/20 08:58

پارت 8
وقتی رسیدم خونه مامانو صدا زدم تو اتاق نمیخواستم جلو بابام بگم که خورد بشه بهش گفتم مامان ببین معلممون چی بهم داده مامانم سر پاکتو که باز کرد گفت غلط کرده که صدقه داده این پولایه صدتومن دویست تومن چیه منظور از صدتومن دویست تومن صدتا تک تومنیه نه صد هزار تومن مامانم گفت فردا مدرسه رو رو سرش خراب میکنم مگه تو بچه فقیری و فردایه اون روز مامان اومد مدرسه تو مدرسه آشوب به پا کرد و معلم پرورشی فهمید که چه گندی زده از من و مامان معذرت خواهی کرد شاید با خودتون بگین من مغرورم نه مغرور نیستم ولی اون پول خورده ها غرور هر آدمی رو خورد میکرد میتونست اگه میخواد دل منو خوش کنه برام یه چیزی کادو بگیره همونطور که تو همون سال یه روز که من برا شیمی درمانی رفته بودم مشهد دوستام پول گذاشتن رو هم و برام یه عروسک گرفتن و روز بعد که اومدم بهم دادن چقدر اون روز خوشحال شدم که یه همچین دوستای خوبی دارم که فهمیدن من ناراحتم و اینجوری منو خوشحال کردن دیگه هیچی این جریان تموم شد و باز دوشنبه رسید و ما راهیه مشهد شدیم بعد از شیمی درمانی دکتر بابا گفت از این به بعد شیمی درمانی به تنهایی جواب نمیده باید هربرج 5 تا قرص بخوره که 5 تا قرص ایرانیش به درد نمیخوره باید حتما خارجیش باشه و قیمت پنج تا قرص 1ملیون 500 بود تویه 13 سال پیش این پول خیلی بود اون زمان طلا گرم 50 هزارتومن بود دیگه خودتون فکرشو بکنین چقدر این پول زیاد بود مامانم گفت عیب نداره دکتر بنویسم زندگیمو میدم که زنده باشه زنگ زد به عموم گفت گوسفندامونو بفروش که میخوام برا (اسم بابام اکبر بود) اکبر دارو بخرم عموم گوسفندارو فروخت و برای ما پول فرستاد مشهد که ما دارو بخریم اولین دوره شروع شد بابام قرصا رو میخورد اما دوباره همونجور ضعیف شده بود وخیلی درد داشت تقریبا چهار ماه بابام این دارو هارو خورد و برج 12 که رفتن مشهد دیگه بابام گفته بود دکتر ننویس من خسته شدن بسه دیگه بابام به کتر گفته بود میدونم روزای آخرمه پس دیگه نه برا شیمی درمانی میام نه قرص میخورم میخوام روزای آخر کنار نوه هام ک خانوادم باشم و این بود آخرین باری که بابام رفت مشهد دیگه بابام تو خونه بود ینی نمیتونست بره بیرون افتاده نبود همه یکم که راه میرفت فوری از حال میرفت دیگه تو خونه بود و پشت سرهم فامیل میومدن سر میزدن ازش همیشه خونه شلوغ بود عید نزدیک بود همه درگیر خرید عید بودن دختر عموم دوستام همه اما خانواده ما کسی دلو دماغ خرید و خونه تکونی نداشت داشتیم به بابایی نگاه میکردیم که روز به روز ضعیف تر میشد یه روز دختر عموم که از من یه سال کوچیک

1403/03/20 08:59

تر
بود و دیوار به دیوار ما زندگی میکردن اسم اونم رها بود اومد گفت من مانتو خریدم یکی هم براتو خریدم بیا این مال تو و من ازش گرفتم ناراحت نشدم ازش چون ما مثل خواهر بودیم باهم بزرگ شده بودیم خلاصه دیگه یه هفته به عید بود بابام درداش زیاد شده بود به دکترش زنگ زدیم گفت بهش مواد مخدر ینی تریاک بدین دردش کم میشه دیگه ماهم میگرفتیم میدادیم اما کمتر نمیشد که اروم باشه مجبور شدیم بابارو ببریم تو شهر خودمون بیمارستان و تو بیمارستان دیدن بابا خیلی درد داره براش مرفین نوشتن

1403/03/20 08:59

پارت 9
و ما هر آمپول که میزدیم باید قوطی خالیشو پس میدادیم که دوباره بهمون بدن دیگه ما برا بابا پرستار میاوردیم خونه که هم سرم میزد بهش و هم مرفین و بابا همش خواب بود و هزیون میگفت و تویه هزیون گفتنا فقط از من حرف میزد گذشت روز عید بود فک کنم طرف صب سال تحویل میشد از روزی که بابا افتاده شده بود تو خونه اصلا تلویزون روشن نمیکردیم حتی بچه هایه آبجیم نمیومدن که سرو صدا نشه بابا اذیت بشه من صب بلند شدم تلوزیون روشن کردم و صداشو گذاشتم رو عدد یک بابا هم تو پذیرایی نزدیک من خواب بود سال تحویل شد و تلویزیون آهنگ میخوند بابا بیدار شد گفت چه خبر باباجان گفتم هیچی بابا الان تلویزون خاموش میکنم بابام گفت نه صداش اذیتم نکرد فقط پرسیدم چیه گفتم بابا سال تحویل شد گفت مگه عیده گفتم اره بابا امروز روز اول گفت بیا اینجا من رفتم جلو من بوس کرد گفت سال نوت مبارک و چند دقیقه منو بغلش گرفت گفت کو مامان گفتم بیرونه بلند شد نشست گفت شب به عمو ها بگین بیان خونه ما و من به مامانم گفتم عمو ها رو دعوت کردیم اومدن که چه اومدین بابام میخواست وصیت نامه بنویسه به عموم که کنار ما زندگی میکرد و دخترش از من کوچیک تر بود گفت حسین من تا 20 عید هم نمیکشم خودم میدونم بیاین وصیت بنویسین که به مشکل نخورن بچه ها و منی که داشتم از آخرین روزایه بابا با گوشی آبجیم که از این گوشی ریلی ها بود فیلم میگرفتم بابا اموالشو بخش کرد خونه رو با تمام وسایل به نام مامان زود زمین کنار خونه رو به نام دوتا داداشا زد که برا خودشون خونه درست کنن و ماشین داد به داداش امیرم که مجرد بود گفت برا زن رضا طلا خریدم گفتم داداشم تو عقد بود این ماشین هم برا طلای زن تو و خرج مراسمت یه زمین داشت گفت باشه برایه خرج کفن و دفنم و یه خونه داشتیم که زد به نام ما چهارتا دختر و یه زمین تو شهر داشتیم گذاشت گفت اینم برا جهیزیه رها و دیگه مثل چندتا گوسفند دیگه که داشتیم موند برایه خرجمون و حقوق از کار افتادگی بابام که نشد بازنشسته بشه و استفاده کنه از حقوق

1403/03/20 08:59

پارت 10
دیگه اموال بابا بخش شد و ما چون حال بابا بد بود مجبور بودیم هرشب تا صب یه نفر بالا سر بابا بیدار باشه آبجیام و داداشام و مامانم شیفتی کردن هر شب دونفر بیدار بود و مواظب که اتفاقی نیفته واسه بابا دیگه یه هفته از عید که گذشت بابا دیگه چیزی از گلوش پایین نمیرفت همه گلوش و شکمش و دستاش شده بود توده و به زور سرم زنده بود هفته دوم عید فک کنم روز 14 بود بابام حالش بد شد بردیمش بیمارستان توراه به آبجیم میگه بابا منو بلند کن بیرون و ببینم آبجیم میگه بابا رو بلند کردم و دیدم داده به شهر نگاه میکنه و گریه میکنه بابا رو بردن بيمارستان و اونجا بستری کردن مدرسه ها باز شده بود و من میرفتم مدرسه ظهرا هم میرفتم بیمارستان روز 16 برج 1 بود بابا بیمارستان بود و قرار بود امیر بره شب پیش بابا بمونه شوهر آبجی بزرگم بالا سر بابا بود و اون شوهر آبجیم آدم خوبی نبود آبجیمو اذیت میکرد این بابای همون پسر آبجیم بود که هم سن محمد بود آبجیم دوتا پسر داشت پسر بزرگ اسمش مجتبی بود و پسر کوچیکه که هم سن من بود اسمش محمود بود بابام دوس نداشت این شوهر آبجیم بالا سرش باشه شب بود ماهمه تو خونه مامانم جم بودیم همه حرف میزدن و گاهی تو حین ناراحتی خواهر برادرام میخندیدن من استرس داشتم هی به امیر گفتم پاشو برو امیر ساعت 11 شبه برات فلاکس چای گزاشتم برو پیش بابا میدونی که دلش نمیخواد شوهر آبجی کنارش باباش راستی بابام از روزی که بستری بود دیگه به زور دستگاه نفس میکشید چشماش باز بود مارو میدید اما نفس فقط با اون شیلنگا میکشید چون نمیتونست همه گلوش پر توده بود

1403/03/20 08:59

پارت 11
و حتی روز اول تو بیمارستان تموم میکنه که با شوک بر گردودنش اما دکتر گفته این دفعه اگه تموم کنه کاری از دستمون بر نمیاد ساعت 1 شب بود که گوشی داداشم زنگ خورد شوهر آبجیم گفت امیر نیا من امشب هستم تو صب ساعت پنج صب بیا وای منی که مشت میزدم به امیر که پاشو برو دیگه هیچی امیر نرفت بیمارستان صب ساعت 6 که من بلند شدم برم مدرسه امیر راهی بیمارستان شد و من قبل رفتن به مدرسه به مامانم گفتم مامان منم امروز میام ملاقات ها یادت نشه گفت برو مدرسه اومدی میریم و من رفتم مدرسه خوشحال که ظهر میرم ملاقات بابا ظهر از مدرسه که اومدم بیرون دوستم گفت بابات چه جوریه گفتم خوبه امروز میریم ملاقات امروز 18 برج یک بود که من از مدرسه اومدم بیرون اون سال شوهر آبجیم سرویس ما بود بابای مریم منو دختر عموم و مریم و چندتا از بچه هایه روستا رو باهم میاورد شهر مدرسه منو صدا زو گفت بیا گفتم بله عمو به همه شوهر خواهرام میگفتم عمو دیدم پیرهن سیاه تنشه گفت بیا کارت دارم گفت ببین عمو ماهمه میدونستیم اول آخر این اتفاق میفته والان افتاده کاری از دست هیچ *** بر نمیاد و رها نابود شد کیفم از دستم افتاد وخودمم افتادم و زجه زدم به بخت بدم که دیگه رها پشتوانه ای نداره
پارت 12
شوهر خواهرم منو تو ماشین گذاشت وراه افتادیم به سمت خونه کل مسیر من زار زدم و مریم و دختر عموم که اسم اونم رها بود پا به پای من اشک ریختن مریمی که بابا بزرگ پدریشو قبل به دنیا اومدن از دست داده بود و بابابزرگ مادریشو الان دیگه باباجونی نداشت که براش عروسک بخر یا ببرتش پارک مریم زار میزد میگفت مگه من چه فرقی میکنم با دوستام که دیگه باباجون ندارم و من هم زار میزدم برای خودم که دیگه بابا ندارم دیگه هیچ پناهی ندارم دیگه بی *** شدم من عاشق بابام بودم حتی بیشتر از مامانم دوسش داشتم و اون روز منم مردم به در خونمون که رسیدیم من اومدم پایین دیدیم دم در پر پرچم سیاه از طرف خانواده فلانی از طرف فلان فامیل از طرف دوست و آشنا که به ما تسلیت گفتن کیفمو تو کوچه انداختم و خودمو رسوندم خونه که از زبون مامانم بشنوم میخواستم بگه دروغ اما وقتی رفتم دیدم عمه و خواهرام و دختر عمه هام و زن عمو هام همه گریه میکنن مامانم منو بغل کرد گفت گریه نکن مامان تو دوسال کارت گریس ولی فایده نداشت من گریه نمیکردم من زجه میزدم دیگه رها تو 11 سالگی میگرن عصبی داشت و انقدر شوکه عصبی بهش وارد شده بود وقتی خیلی گریه میکرد دیگه نمیتونست صحبت کنه حتما باید میرفت بیمارستان بهش آمپول میزدن که بتونه حرف بزنه مامانم منو کشوند تو اتاق لباس سیاه تنم کرد لباس سیاهی که

1403/03/20 08:59

من نداشتم اصلا مگه الان بقیه دخترا تو 11 سالگی مانتو سیاه یا روسری سیاه دارن ندارن و منم نداشتم یه روسری از خودش سرم کرد و یه بلیز زن عموم سر راه که میومده برام خریده بود اونو تنم کرد و منی که از شدت گریه دیگه نای حرف زدن نداشتم

1403/03/20 08:59

پارت 13
حالا بزارین تعریف کنم اون شب که شوهر خواهرم بیمارستان بوده چی شده ساعت 12 شب دستگاهای بابا به صدا در میاد و دکترا میریزن سرش و کاری از دستشون بر نمیاد و بابای مهربون من آسمونی میشه شوهر آبجیم که به امیر زنگ زد گفت نیا صب ساعت پنج بیا اون موقع دم در خونه ما بود دیگه بابام تموم کرده به ما چیزی نمیگه که ناراحت نشیم صب که داداشم میره بیرون میبینه شوهر خواهرم دم در تو ماشین ازش که میپرسه جریان تعریف میکنه و داداش من که حالا سربازیش تموم شده بود و تو 20 سالگی مسئولیت خواهر و مادرش باباش به اون سپرده میشکنه شوهر آبجیم داداشمو میبره خونه عموم که کنار ما بود که آرومش کنه اونجا داداشم خودشو مقصر میدونه که چرا شب نرفته بیمارستان که بابا بغل اون تموم کنه نه بغل کسی که دخترش شکنجه میده والان داره نقش آدم خوب رو بازی میکنه داداشم از شدت ناراحتی سرشو میزنه تو شیشه و سرش زخم میشه اینارو من از زبون بقیه بعدا فهمیدم
هیچی دیگه ساعت 12 بود و قرار بود ساعت دو بابا رو خاک کنن نهار خوردن فامیل ماکه نه از گلومون چیزی پایین نمیرفت اما فامیل که خونه ما بودن نهار خوردن و اومدیم که بریم بابارو از سرد خونه بیاریم وقتی اومدیم بیرون پسر عموم دم در بود من خودمو انداختم بغلش و زار زدم اون برام مثل داداش بود باهم بزرگ شده بودیم باهم گریه کردیم و دست منو گرفت سوار ماشین کرد وقتی رسیدیم سرد خانه بابارو تو آمبولانس عموهام گذاشته بودن و ماه پشت سر آمبولانس راه افتادیم بابا رو آوردن خونه که برا آخرین بار خونه رو ببینه و ما هم ببینیمش من رفتم بالا سر جنازه و کنار زدم اون پارچه سفید لعنتی رو از روی صورت بابام از رو صورت بابایی که از سفیدی زیاد چون تو سرد خانه بوده پوست سفیدش کبود شده بابارو برایه بار آخر بوس کردم بابا یخ بود یخ یخ بابایه من تحمل سردی نداشت اصلا اما الان یخ بود بابارو فوری برداشتن و نزاشتن ما بچه سیر بشیم از عطر تنش که دیگه تو خونه نیس

1403/03/20 09:00

پارت 14
راه افتادن سمت سر خاکا و بین راه بابارو بردن خونه آقاجون که اونجا هم آقاجون بابا رو ببینه هم بابا خونه پدری رو برای بار آخر ببینی و آقاجونی که کمرش خم بود برای بار دوم غم از دست دادن پسر میچشید وچه خوب که مادر جونم نبود که این روزارو ببینه مادر جون تو اون دنیا منتظر بود که از پسرش استقبال کنه ربه سرخاکا که رسیدیم من به شوهر خواهرم که پسر عمم بود گفت عمو تورو خدا منو ببر یه بار دیگه ببینم قول میدم بی تابی نکنم تورو خدا دیگه بابامو نمیتونم ببینم شوهر آبجیم منو برد جلو این دفعه دور بابا خلوت بود آبجیام خیلی دورتر دختر عمه هام گرفته بودنشون نمیزاشتن بیان جلو و من کنار زدم اون کفن لامصب که سرتاپایه بابامو پوشنده بود و برایه بار آخر بوسیدم و بوییدم بابایی که دیگه نیس و دیدم عمویی که کمر خم بود از زجه های دختر برادرش و منو بغل کرد گفت بسه عمو پاشو انقدر خودتو اذیت نکن و من تو بغل عمو زار زدم و عمویی که نزاشت من سرمو از آغوشش بیرون بیارم که مبادا ببینم رویه بابا خاک میریزن وقتی سرمو بیرون آوردم از بغل عمو دیگه بابا زیر خروار ها خاک بود وآبجیام داشتم زار میزدن سر خاک بابا
برگشتیم خونه که مردم بیاین برا تسلیت اما به من شک عصبی دست داده بود و حرف نمیتونستم بزنم دوتا از آبجیام زیر سرم بودن و حالا خواهر دیگم که بیهوش گذاشتنش تو ماشین و من کنارش که بهم آمپول بزنن شاید بتونم حرف بزنم و آمپولی که بعد هر بار زدن من تا دوساعت میخوابم بعد که بیدار میشم دیگه میتونم حرف بزنم مراسم بابا یکی پشت سر هم تموم شد و الان روز 7 بابایه عمو منو کشید کنار گفت ببین عمو ما خرج باباتو دادیم نیاز به فروش اون زمین نیس اون زمین مال جهیزیه توباشه ما وظیفمون بوده که خرج مراسم برادرمون رو بدیم و من چقدر خوشحال شدم از وجود یه همچین عمو هایی که میتونستم به عنوان تکیه گاه داشته باشمشون

1403/03/20 09:00

پارت 15
حالا عموها هرشب خونه مابودن نمیزاشتن ما کم بود داشته باشیم و مدرسه من تموم شد تابستون بود و عموها هروز مارو یه جا میبردن که ما احساس تنهایی نکنیم واقعا بعد 13 سال دست تک تکشون رو میبوسم بهترین تکیه گاهایه من بود تونستم یکم آروم بشم بدونم هنوز تو دنیا کسایی هستن که بی غید و شرط هوایه مارو داشته باشن و بی نهایت ممنونم از شوهر خواهری که هم پسر عمه بود هم شوهر خواهر و حالا پناه بی پناهی هایه رها تو هر مرحله از زندگی که میموندم اون بود اگه چیزی کم داشتم نگفته میفهمید و فوری میخرید
پارت 16
حالا برج پنج و چهار ماه از فوت بابا گذشته و امیر قصد ازدواج داره میگه عاشق شدم و میخوام عقد کنم و مامان میگه نه ما هنوز داغمون تازس و امیری که ترس از دست دادن عشقش رو داره و مامان رو راضی میکنه برا عقد برج 6 بود که ما زن امیر عقد کردیم و حالا دوتا عروس داشتین و هردو تو عقد بودن منم دیگه برج هفت اومد و وارد سال ششم شدم سالی تحصیلی که بدون بابا بود خیلی سخت بود هنوز هم من بهم شوک عصبی دست میداد و توانایی صحبت کردن نداشتم وباز آمپول باید میزدن که خوب میشدم و دکتر گفته بود شاید تا آخر عمرش این مشکل باهاش باشه شاید بعد چند مدت خوب بشه وارد سال ششم شدم و مامان در گیر خونه درست کردن برا داداش رضا که عروسی بگیره مامانم دیگه هم پدر بود هم مادر و واقعا هم پدری میکرد هم مادری درگیر بنایی برا داداش بزرگه
پارت 17
دیگه یکم خلاصه میکنم عید اون سال اومد و خونه داداشم تقریبا تکمیل بود ما قرار شد 9برج 3 عروسی بگیریم تو بزارین یکم براتون از محمد بگم ما از زمان مریضی بابام رفت و آمدمون کمتر شده بود اما همچنان بازم میومدن اونا دیگه الان یه دوماهی بود که محمد تو یه نامه که به پسر آبجیم که همسن خودش بود داده بود عشقشو اعتراف کرده بود به من حالا من 12 ساله و محمد 15 ساله بود یکم بزرک تر شده بودیم منم جواب نامه هاشو میدادم اما پسر آبجیم که اسمش مجتبی بود انقدر منو اذیت میکردن سر نامه نوشتن خودش بالا سر منو محمد مینشست که حرفایه ناجور تو نامه نباشه دیگه درگیر جهیزیه آوردن و عروسی داداشم بودیم راستی محمد هم دیگه اومده بودن از مشهد و حالا اینجا زندگی میکردن و من بیشتر میدیدمش

1403/03/20 09:00

پارت 18
روز عروسی رسید والان یه سال و دوماه بود که ما بابا نداشتیم بماند که چقدر سخت گذشت روز عروسی به هممون من خیلی چیزارو این وسط تعریف نکردم که طولانی نشه از شب چله اولی که بدون بابا بودیم از مراسم عقد امیر که چقدر سخت گذشت از عید اول که همش با گریه ما گذشت خیلی بد بود دیگه روز عروسی مامان طفلکم انقدر کار داشت چون عروسی تو خونه بود خودش هم وظایف بابام رو دوشش بود هم وظایف خودش مامانم فرصت نکرد حتی لباس عوض کنه شاید باورتون نشه اما مامانم با لباس تو خونه ای تو عروسی بود یه پاش جایه مردا بود یه پاش جا زنا یه پاش تو آشپزخونه ای که غذا درست میکردن برا مهمونا روز عروسی هم گذشت و اون روز من سه تا خواستگار برام پیدا از طرف فامیلایه زنداداشم که مامانم گفته بود رها هنوز کلاس ششمه و زوده خلاصه داداشم راهی خونه خودش شد و حالا من بودم و مامانم و امیری که یه شب خونه ما بود یه شب خونه نامزدش چقدر اوایل که امیر میرفت ما اذیت میشدیم چون دوتاییمون از تنهایی میترسیدیم اما حالا 7 ماه بود که امیر عقد بود و برایه ما یکم عادی شده بود امتحانای من تموم شد و همه نمره هام خوب بود جز علومم که روز بعد عروسی داداش رضا بود و من چون درگیر مراسم بودم نخونده بودم و علومم 17 شده بود اونسال من چون تیزهوشان و نمونه قرار بود امتحان بدم معلما دوباره ازم امتحان علوم گرفتن و اینبار 20 شدم ولی بماند که حالا تو تیزهوشان و نمونه هم قبول نشدم 😄😄 اما خب دیگه سال ششم تموم شد و من داشتم حاضر میشدم برایه سال هفتم و دیگه مجتبی نامه هایه منو محمد رو نمیبرد و نمیاورد میگفت نه

1403/03/20 09:02

پارت 19
و من بودم و بیخبری از محمد فقط گه گداری سرخاک بابا که میرفتم از دور میدیدمش ولی جرات حرف زدن باهاش نداشتم و حتی شاید باورتون نشه ما حتی خجالت میکشیدیم باهم حرف بزنیم چون همیشه با نامه حرف زدیم وارد کلاس هفتم شدم و اونجا با یه دختری دوست شدم به اسم فاطمه خیلی باهم صمیمی بودیم یه دختر دیگه هم بود به اسم الهه ما سه تا باهم صمیمی شدیم بعدا فهمیدم که الهه با دوست محمد در ارتباط یه روز الهه برام یه گوشی و سیم کارت آورد گفت اینو محمد داده به علی (دوست پسر الهه) که من بدم به تو

1403/03/20 09:02

پارت 20
منم ازش گرفتم با ترس بردم خونمون اما جرات نکردم در بیارم گفتم لو میرم گوشی رو برداشتم رفتم خونه عموم با مریم که منو مریم و رها باهم بازی کنیم بهشون توضیح دادم که چی شده اونا از اول در جریان همه چیز بودن تو خونه عموم هیچ *** نبود من به شماره علی که تو گوشی سیو بود پیام دادم و خیلی خوشحال شد یکم پیام بازی کردم ترسیدم گوشی رو قایم کردم و روز بعد دادم به خود الهه گفتم برو بده به علی بگو بده به محمد من جرات این کارو ندارم اگه داداشام بفهمن کلمو میکنن دیگه الهه رفت داد بهش ما با یه مینی بوس از روستا میرفتیم شهر مدرسه و تو مینی بوس دختر پسر قاطی بودیم تو اتوبوس یکی از دخترایه روستا که اسمش زهرا بود و همسن و هم کلاس من بود از بچگی باهم دوست بودیم عاشق یکی از پسرا شده بود که اسمش احسان بود پسرا صندلیای جلو مینشستن و ما صندلی عقب منو زهرا همیشه صندلی پشت سر احسان مینشستیم که احسان بتونه با زهرا صحبت کنه احسان با محمد هم دوست بود گه گداری محمد براکه منو ببینه با سرویس ما میومد وگرنه که خودش موتور داشت با موتور میرفت
پارت 21
حالا دیگه خودمون میتونستیم نامه بدیم بهم اما بدیش این بود که مجتبی و محمود پسر خواهرام هم با ما میومدن برا همین من نامه رو میدادم به احسان و احسان میداد به محمد خوب حالا یکم خلاصه میکنم سال هفتم تموم شد و سال هشتم اومد دختر عموم بهم گفت رها منم عاشق شدم عاشق پسر عمو رها عاشق پسر عمویه دیگمون شده بود اون زمان رها یه گوشی نوکیا با سیم کارت داشت اما جرات اینکه از سیم کارت خودش پیام بدیم به کسی نداشتیم برا همین محمد برا من یه سیم کارت به علی دوست پسر الهه فرستاد و دیگه من راحت میرفتم خونه عموم سیم کارت رو گوشی اون بود راحت پیام میدادم و دختر عموم هم به پسر عموم پیام داد عشقشو اعتراف کرد و باهم در رابطه بودن و اینکه این وسط فاطمه که گفتم باهاش دوست بودم با مجتبی پسر خواهرم دوست شده بود و رابطه داشتن رابطه منو محمد خیلی خوب پیش میرفت ساعت ها باهم پیام بازی میکردیم یا باهم حرف میزدیم از اینکه در آینده کجا باهم بریم چیکار بکنیم کجا زندگی کنیم و حتی اینکه اسم بچه هامونو چی بزاریم حرف میزدیم قرار بود اسم بچه هامونو مهدی و ساناز بزاریم و اگه با یکی دیگه هم ازدواج کردیم برا اینکه به یاد هم باشیم اسم بچه هامونو همین بزاریم تو خونه ما به کل از محمد و خانوادش حرف نبود رفت و آمدمون هم کم شده بود فقط اونا میومدن گه گداری و محمد حق اومدن نداشت چون من مجرد بودم تو روستا خوب نمیدونستن
پارت 22
محمد میگفت اما تو خونه ما هنوز حرف ازدواج من با تو هست بابام

1403/03/20 09:02

گفته برو سربازی بیا بعد عقد کنیم و منم خوشحال که آیندم با محمد این وسط خاستگار هم که میومد داداش امیرم که هنوز تو دوران نامزدی بود مخالفت میکرد در حدی که بعضی وقتا بیرونشون میکرد میگفت رها کوچیکه به هیچ عنوان حرف ازدواج نزنین و من خوشحال بودم از این جریان چون بابای محمد گفته بود بره سربازی بعد بیان خاستگاری محمد هنوز دوسال دیگه کار داشت بره سربازی و من باید وقت میخریدم منو محمد عاشقانه باهم حرف میزدیم وهمو دوس داشتیم اما این وسط محمد خیلی اذیت میکرد که چرا تو فلان مهمونی خواهرامو دیدی سلام نکردی چرا تو فلان مجلس مامانمو دیدی روبوسی نکردی و حق نداری بری بیرون از خونه و اینجور چیزا به من گفته بود هیچ *** از رابطه ما خبر نداره اما دروغ گفته بود فک کنم کل خانوادش خبر داشتن عید اومد و محمد رفت مسافرت و منی که 10 روز بود ندیده بودمش باهاش که حرف میزدم میگفت بابام گفته انشالله دوسال دیگه با رها کنار دریا میشینی منم غرق لذت میشدم و اینکه یه چیزی بگم دیگه این وسط تو خانواده من هیچ *** محمد رو دوس نداشت و اصلا به ازدواج من با اون فکر نمیکردن آخه محمد قبل اینکه با من رابطشو شروع کنه با چندتا دختر دوس بوده و دیگه حالا هیچ *** از اون خوشش نمیومد عمو هام که اصلا

1403/03/20 09:02

پارت 23
اینم بگم بهتون تو روستا بابابزرگ من بزرگ روستا بود و حسابی سرشناس بودن عموهام وضعشون از بابای من بهتر بود و ما خانواده سرشناسی بودیم تو روستا خانواده محمد فکرشم نمیکردن که عموهام منو بدن به محمد فقط مامان محمد چون دختر دایی مامانم بود فک میکرد مامانم راضی میشه دیگه خلاصه تعطیلات تموم شد و محمد اومد و ما از راه دور قرار گذاشتیم همو دیدیم همیشه قرار میزاشتیم در مدرسه من هنوز دست محمد به من نخورده بود دیگه الان من فقط از گوشی دختر عموم بهش پیام نمیدادم از تلفن خونمون زنگ میزدم از گوشی مامانم پیام میدادم انقدر بهش اطمینان داشتم ماه رمضون برج 3 بود مامانم قبض تلفن که اومد تو سال 95 برامون 65 هزار تومن اومد اون زمان همیشه 10 تومن میومد مامانم گفت جریان چیه رها چرا انقدر پول تلفن اومده گفتم مامان من با دوستام صحبت میکنم اینا باور نکردن پیگیر بودن که پرینت تلفن بگیرن و اگه میگرفتن با وجود امیر و رضا من بیچاره بودم حکم مرگم صادر بود دیگه مطمئن بودم زنگ زدم به محمد گفتم مامانم شک کرده سیم کارتتو بده به فاطمه دوستم چند مدت دستش باشه که اینا اگه پرینت گرفتن به شمارت زنگ زدن ببینن دست فاطمه چیزی نمیگن
پارت 24
محمد گفت این سیم کارت به نام بابام و اگر بدم به یکی دعوا میکنم گفتم تو که میگی بابات میدونه که ما باهمیم پس شماره بابات بده خودم زنگ بزنم راستی اینو یادم شد بگم امیر دوماه قبل این جریان عروسی گرفت رفت سر خونه خودش و الان من و مامانم کلا تنها بودیم تو خونه هیچی شماره بابا محمد گرفتم زنگ زدم گفتم من دختر فلانیم گفتم من با محمد در رابطم و الان چون قبض تلفن خیلی اومده مامان شک کرده بزارین محمد سیم کارتشو بده چند مدت به دوستم که دست برداره مامانم گفت اگه ما بیایم خاستگاری مامانت تو رو به محمد میده میدونستم که نمیده اما چیزی نگفتم گفتم نمیدونم چی بگم گفت ما فردا ظهر میام خاستگاری به مامانت زنگ میزنم میگم که میایم
پارت 25
وای که اون شب از خوشحالی خوابمون نبرد گوشی دست من بود تا صبح با محمد از عقد و عروسی صحبت میکردیم راستی یادم شد بگم مامانم بعد از بابا مشکل قلبی داشت و قرار بود آنجیو کنه خلاصه صب بود گوشی مامانم زنگ خورد بابا محمدگفت میخوام بیام کارت دارم ساعتایه 11 ظهر بابایه محمد و مامانش و خواهرش اومدن خونه من تو اتاق بودم با دختر عموم به محمد پیام میدادم خواهر محمد خبر دار شده بود از رابطه ما و یه جوری با آبجیام و مامانم حرف میزد انگار میخواد گوسفند بخره فکر کرده بود ایناهم خبر دارن برداشت گفت ما فقط 80 تا سکه مهر میکنیم و باید بیاد تو روستا

1403/03/20 09:03

زندگی کنه درصورتی که مامان بابای محمد شهر زندگی میکردن گه گداری برا تفریح میومدن روستا خلاصه گفت باید بگه محمد آقا به داداشم و فلان مامانم گفت حالا کی گفته من دختر میدم خواهر محمد گفت از خود رها بپرسین راضیه دیگه اینا که رفتن بیرون آبجیام گفتن ینی چی این چه طرز خواستگاری کردن و به گوش عموهام رسید که محمد اومده خواستگاری گفتن نه به هیچ عنوان چقدر گریه کردم و محمدی که دیگه جواب منو نمیداد میگفت عرضه نداری راضیشون کنی یه روز مامانم گفت اینا اومدن خواستگاری مگه تو کم خواستگار داری که بدمت به اینا با این شرایط منم شروع کردم به گریه گفتم مامان من دوسش دارم

1403/03/20 09:03

پارت 26
مامانم گفت ینی چی دوسش دارم اینا خانواده ای نیستن که بتونی زندگی کنی باهاشون گفتم مامان میفهمی عاشق شدم ینی چی مامانم یکی محکم زد تو دهنم یادم اون روز در حد مرگ کتک خوردم مامانی که رها چشمش بود و نمیزاشت هیچ *** باهاش بد صحبت کنه الان خودش میزدش من اون زمان ناز پرورده مامان بودم برام نیم ست طلا گرفته بود میز کامپیوتر و کامپیوتر گرفته بود فقط گوشی نداشتم که تو روستا کم کم دخترا داشتن گوشی ولی از همه نظر اوکی بودم از نظر لباس بهترین لباس نمیزاشت مامانم غصه بخورم ولی الان حسابی کتک خورده بودم و مامانم میگفت آبروم تو روستا میره با این کاری که تو کرده آبروی بابا میره تو چرا همچین کاری کردی اگه به گوش امیر و رضا برسه تورو گردن میزنن مامانم گفت دیگه حق نداری بهش پیام بدی و من حتی جنازه تو روهم به اینا نمیدم
پارت 27
و با من قهر کرد سه روز بود باهام صحبت نمیکرد فقط وقتی تنها بودیم گریه میکرد و میگفت خدایا من چیکار کردم که این طور شد و منی که فقط خودمو لعنت میکردم که این چه کاری بود کردم قلب مامانم ناراحته اگه قبل آنجیو کاری بشه چی مامانم رفتم مشهد برا آنجیو و اونجا من زنگ زدم گریه کردم التماس کردم گفتم دیگه این کارو نمیکنم گور بابای محمد فقط تو خوب باش که بلاخره مامان بعد 4 روز با من آشتی کرد ولی من دروغ گفتم هرروز زنگ میزدم التماس محمد که آشتی کنه و اون میگفت هروقت راضیشون کردی آشتی میکنیم مامان آنجی کرد و جواب نداد باید عمل قلب باز انجام میداد و دکتر گفته بود 20درصد از اتاق عمل میای بیرون مامانمم گفته بود من یه دختر دارم که باید عروسش کنم جرات نمیکنم عمل کنم و عمل نکرد و برگشتن خونه تقریبا 10 روز از این جریان گذشت یه روز من زنگ زدم به محمد یکی دیگه جواب داد گفتم محمد کجایه گفت اشتباه گرفتی و منی که میدونستم دروغ میگه بعد یه ساعت آبجی محمد میره در خونه آبجیم که نزدیک خونش با محمد که خواهرت اینجوری کرده با داداشم دوسته و دست بردار نیست شاید باورتون نشه اما واقعا اره محمد گفته بود و حتی محمد گفته بود من دوسش ندارم اون مجبورم کرده بیام خواستگاری و حتی گفته بیا فرار کنیم من طلا دارم اما من اصلا همچین حرفی نزده بودم اون روزی که مامان طلا خرید برام بهم زنگ زد و من با ذوق تعریف کردم که چی خریده خواهر محمد گفته ما راضی نیستیم به اینکه رها عروسمون بشه اما براکه آبروتون نره بیاین عقد کنیم وای خدا که چقدر آبجیم خورد شده بود جلو خانواده محمد که تو روستا هیچ *** براشون ارزش قائل نمیشد
پارت 28
هیچی دیگه این آبجیم مامان مجتبی و محمود بود که شوهرش اذیتش میکرد

1403/03/20 09:03