سلام خوبین بلاخره منم تصميم گرفتم داستان زندگیمو بزارم من اشتباه کردم تو زندگیم اما به نظر خودم برام تجربه شده .امیدوارم که از داستان من خوشتون بیاد .اسمایی که میگم همه مستعار من الان 22 سالمه و تویه یه خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم 4 تا خواهریم دوتا داداش داریم و خواهرام و برادرام کوچیک ترم ینی ته تغاریم و اینکه خواهر زاده هام همه هم سن خودمن
پارت 1
من تو روستا به دنیا اومدم و بزرگ شدم اما مدرسه توی شهر میرفتم اون زمان که من کلاس اول دوم بودم اون زمان رفت و آمدا زیاد بود یه دختر دایی مامانم داشت همیشه تو خونه ما بودن یه پسر داشت اون زمان که من 8 ساله بودم اون سه سال از من بزرگ تر بود و 11 سالش بود با پسر آبجی بزرگم همسن بود اسم پسر آبجیم مجتبی بود تو خانواده این پسر هم که اسمشو میزارم محمد مثل ما پر جمعیت بودن واز خیلی وقت پیش که آبجی بزرگ من بچه بوده اینا باهم رفت و آمد داشتن ودوست داشتن باهم وصلت کنن حتی در این حد رفت آمد داشتن که اون زمان وقتی کسی رفت آمد زیاد داشته براکه به هم محرم بشن دختر بزرگ خانواده رو یه صیغه یه ساعته میخونن برا بابا انگار محمد آبجی من برای بابای محمد که مامانم به بابای محمد محرم باشه و همین طور آبجی محد برا بابای من خلاصه از اینا بگذریم تو این رفت و آمدا بابای محمد میگفت رها عروس مایه این حرف انقدر بین اینا بود ناخودآگاه بین منو محمد یه حسی به وجود آورد
بعد دوسال محمد رفتن یه شهر دیگه که با ما دوساعت فاصله داشتن اون زمان دیگه من کلاس چهارم شده بودم و باز هم آخر هفته ها میومدن خونه ما آبجیای محمد همه تو روستایه ما بودن اما محمد به خاطر شغل باباش که نظامی بود مجبور بودن برن
1403/03/20 08:56