The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

جرات نداشته از ترس شوهرش بیاد خونه مامانم فوری زنگ میزنه به آبجی دومیم و بهش میگه اینطوری شده اونم تاکسی میگیره میاد خونه مامانم وقتی اومد جریان و برا مامانم تعریف کرد و منو مردانه وار کتک زدن درحدی که گوشواره هام از گوشم در اومده بود و یادمه تا سه روز نه حق داشتم از خونه برم بیرون نه حق داشتم با کسی صحبت کنم حتی نمیزاشتن مریم بیاد پیشم وای که چقدر گریه کردم سه روز غذا نخوردم بعد سه روز آبجیم گفت تو آبرومونو بردی همه تو روستا دارن از تو میگن محمد رفته بود به همه جوونایه روستا گفته بود که ما رابطه داشتیم و حالا تو روستا من یه دختر خراب بودم درصورتی که من هیچ وقت حتی دست محمد و نگرفته بودم اما دیگه همون صحبت کردن شده بود گناه کبیره من داغون بودم افتضاح با خودم میگفتم چی شد که یه شبه این همه بلا سر من اومد دیگه خانوادم گفتن باید بیخیالش بشی و بشین دعا کن که به گوش امیر و رضا حرفایه مردم نرسه وگرنه بد بختی و میدونستم که اگه برسه منو سر میبرن نشستم دست به دعا شدم که حرفایه پشت سرم تموم بشه
پارت 29
دیگه یه جوری شده بود هرکی خاستگاری میکرد تحقیق که میرفتن منصرف میشدن و باز منت های مامانم و بقیه که تو خودت به بخت خودت لگد زدی مدرسه منو عوض کردن که با دوستایه قبلیم در ارتباط نباشم که مبادا درباره محمد صحبت کنم تلفن خونه رو قطع کردن برا گوشی مامانمم رمز گذاشتن و حالا من کلاس نهم بودم وارد یه مدرسه ای شده بودم که هیچ دوستی نداشتم این مدرسه خصوصی بود و من با هیچ کدوم از بچه ها کنار نمیومدم همه گوشی داشتن و منکه نداشتم به نظر اونا امل بودم تو این مدرسه با مریم و رها دختر عموم بودیم اما اونا هر کدوم تو یه کلاس بودن من کلاس نهم رها هشتم و مریم هفتم بود مجبور بودم تحمل کنم اون زمان محرم فک کنم برج 7یا 8 بود نمیدونم دقیق شب عاشورا بود تلفن خونه رو تازه وصل کرده بودن تلفن زنگ خورد من جواب دادم یه مرد پشت خط بود گفت منزل آقای مرادی گفتم اشتباه گرفتین ولی اون صدارو من شناخته بودم میدونستم این صدا صدایه کیه صدایه یه آدم نامرد که حالا میخواست جبران کنه و راهیی برای جبران نداشت من هنوز هم با شنیدن صداش ضربان قلبم اوج میگرفت هنوز هم تشنه یه حرف زدن باهاش بودم اما کنار همه اینا قلبم پر از کینه از محمد بود محمد وقتی من گفتم اشتباه گرفتی گفت بله رها خانوم دنبال بهانه بودم باتو صحبت کنم منم گفتم اقا اشتباه گرفتی نمیشناسم گفت انقدر غریبه شدم گفتم حتی غریبه تر از یه غریبه و گوشی رو قط کردم آبجیام همه خونه ما بودن چون قرار بود روز بعد خونه ما روضه باشه و الان مشغول شوله زرد درست

1403/03/20 09:03

کردن بودن رفتم آبجی وسطیم که گفتم روزی که فهمید منو زد اونو صدا زدم دیگه حالا ما میتونستیم به خانواده محمد منت بزاریم که بعد چهار ماه دست برنداشته به آبجیم گفتم زنگ زده آبجیم شماره خواهر محمد رو گرفت و گفت به چه حقی زنگ زده خواهرش گفت محمد هنوز رها رو دوس داره گوشی رو بده به رها که باهاش صحبت کنه آبجیم گفت من اصلا اجازه این کارو نمیدم
پارت 30
خواهر علی گفت ما قصدمون ازدواج شما راضی باشین میایم خاستگاری و هرچی شما بگین مهریه میکنیم آبجیم گفت نه خواهر محمد گفت گوشی رو بده خودم به رها بگم اول آبجیم مخالفت کرد بعد داد گوشی رو منم این دفعه گفتم یه جوری رفتار میکنم که در شان خودم و خانوادم باشه بزار بفهمن که این دفعه مثل اون دفعه نیس خواهر محمد گفت مگه تو محمد دوس نداری گفتم نه گفت اما تو که باهاش رابطه داشتی گفتم اون زمان *** بودم از رو بچگی یه تصمیمی گرفتم اما الان اصلا محمد و شماهارو در حد خودم و خانوادم نمیبینم خواهر محمد گفت لج کردی گفتم نه بهتر از همیشه دارم تصمیم میگیرم این اولین باره یه همچین تصمیم درستی گرفتم از زندگیم برین بیرون یه جوری برین که انگار نبودین و گوشی رو قطع کردم

1403/03/20 09:03

پارت 31
روز بعد بابایه محمد به مامانم زنگ میزنه التماس میکنه مامانم اول میگه نه اما بعد به خاطر اینکه دست بردارن میگه بعد محرم و صفر بیاین عقد کنیم اوناهم فک کردن جدی میگه گذشت بعد از این جریان برا من یه خواستگار اومد طلبه بود و راضی بودن اونا اما من باید برا همیشه میرفتم قم و مثل همه خانومایی که با طلبه ازدواج میکنن باید همیشه با حجاب میبودم و عروسی با دف باشه نه آهنگ مامانم قبول نکرد گفت اصلا به هیچ عنوان و اونا هم رفتن چندتا دیگه هم اومدن که باز به تحقیق که رسید عقب میکشیدن واقعا تو شرایط بدی بودم سنم زیاد نبود اما تو روستایه ما دختر به سن من انگار ترشیده بود الان که دیگه دختر عموم رها هم نشون کرده پسر عموم شده بود که گفتم عاشقش بود و من دیگه واقعا تو شرایط بدی بودم یکسره دعا میکردم از خدا میخواستم که یه شوهر خوب پیدا بشه ازدواج کنم و از حرف مردم راحت بشم محرم و صفر تموم شد و الان برج 9خانواده محمد چند دفعه اومدن برا عقد مامانم هی بهانه الکی آورد که داداش امیرش نیس داداش رضاش نیس که عقب بیفته و بیخیال بشن تقریبا 15 برج 9 بود آبجیام گفتن بریم مشهد حرم امام رضا و راه افتادیم سمت مشهد عموم اونجا خونه داشت یک راست رفتیم سمت خونه وسایلا رو جابه جا کردیم و راه افتادیم سمت حرم وقتی رسیدیم حرم من رفتم کنار ضریح از امام رضا خواستم هرچی به صلاحه برام اتفاق بیفته خواستم خودش بهم کمک کنه از این شرایطی که هستم منو نجات بدم گفتم اگه قراره ازدواج کنم که بایه آدم خوب باشه وگرنه بتونم درسمو بخونم و به یه جایی برسم از ته وجودم گریه کردم برایه اتفاقایی که برام تو این چند مدت افتاده از حرم برگشتیم اومدیم خونه عموم مامانم با خواهرام پچ پچ میکردن مشکوک میزدن روز بعد روز جمعه بود ما رفتیم یکم تو پاساژای مشهد راه افتادیم و برگشتیم سمت خونه تو راه مریم بهم گفت خاله برات خواستگار قراره بیاد اما من میدونستم که اینم بره تحقیق نظرش عوض میشه روز بعد شنبه بود من از مدرسه اومدم مامانم گفت حاضر باش بعدازظهر مهمون داریم رفتم حموم اومدم شلوار لی دمپا آبی یخی و یه کت صورتی رنگ تنم کردم و موهامم که بلند بود دم اسبی بستم قرار بود مامان پسره و اونی که مارو بهشون معرفی کرده بیان باهم اومدن تو بعد از یه نیم ساعتی مامان پسره گفت ببخشید میشه پسرم دم در بگم بیاد تو من گفتم اگه خوشم بیاد تورو صدا میزنم و الان برم بگم بیاد مامانم گفت اختیار دارین برین بگین بیاد منم گفت برم تو اتاق مانتو و شال و چادر بپوشم
پارت 32
پسره که اسمش علی بود اومد تو و نشست به صحبت انقدر زود با خواهرام صمیمی شد و

1403/03/20 09:04

جوری که بوش میومد خوشش اومد بود رفتن از خونه بیرون و قرار شد خبر بدن روز بعد من رفتم مدرسه از مدرسه که اومدم منو آنفولانزا گرفته بود از دم در که اومدم اول کیفم انداختم بعد مقنعه بعد مانتو همه رو یکی یکی ریختم تو خونه تا رسیدم به بخاری پای بخاری دراز کشیدم و شدیدا سرفه میکردم یهو سر ظهر ساعت 1ونیم آیفون به صدا در اومد مامان علی بود اومده بود که ما تحقیق کردیم شما هم برین تحقیق مامانم تعارف کرد که بیاین تو بابای علی هم از خدا خواسته قبول کرده بود و مامانی که اومد تو منو نفرین میکرد که خونه به چه وضعی انداختم فوری همه رو ریختیم تو اتاق و اینا اومدن تو چای و میوه خوردن یکم حرف زدن و دیدیم یکم شناس در اومدن مامان بابایه علی گفته بودن ما تحقیق کردیم همه خوب گفتن شما برین تحقیق اگه خوب گفتن ما بیایم دوباره
پارت 33
شاید فکر کنین علی آدم خوبی نبود اما نه در کمال تعجب و ناباوری علی مکانیک بود من متولد 81 بودم و اون متولد 71 درسته 10 سال تفاوت سنی داشتیم اما علی قیافش کمتر میخورد علی از همه نظر خانواده و درآمد خوب بود خونه داشت ماشینش پارس بود باباش باغ پسته داشت کشاورز بود کلا پنج تا داداش بودن یه دونه خواهر و علی مثل خودم ته تغاری بود هر پنج تا داداش مکانیک بودن کارا داشت به سرعت پیش میرفت روز بعد علی اومد با من صحبت کرد و پسر خوبی به نظر میومد فقط همون اول گفت من دوتا دوست دارم از بچگی باهاشون بودم نمیتونم ازشون جدا بشم اما گفت که مطمئن باش لطمه ای دوستیه ما به زندگیمون نمیزنه و اینم گفت که من تا حالا پیرهن نپوشیدم و نمیپوشم همیشه تیشرت با شلوار لی پوشیدم نمیتونم پیرهن بپوشم فقط برا عروسی میپوشم شما مشکلی نداری و منم به خیال اینکه میتونم نظرشو بعدا عوض کنم گفتم نه اومدیم بیرون و عموم و بابایه علی مهریه رو نوشتن 114 تا سکه و 8 تا تیکه وسیله مثل تلویزیون دوتا فرش یخچال و ماشین لباسشویی گاز و تخت و کمد و طلاهم به توافق دو طرف نوشتن امروز سشنبه بود که ما مهریه نوشتیم به عرض چهار روز داشت کارا پیش میرفت از روز خاستگاری تا الان دقیق چهار روز بود روز پنجشنبه شب قرار بود بزرگا فامیل جم بشن و مهریه رو بیارن رویه دفتر که دیگه ثبت بشه پنجشنبه بود مامانم گفت که بریم لباس بخریم برایه عقد صب قبل رفتن مامانم گفت بزار به شوهر خواهرت زنگ بزنم بگم برا شب بیاد همون شوهر خواهری که بد بود و آبجیمو اذیت میکرد مامانمم گوشی دستش بود داشت دنبال شماره میگشت که تلفن خونه زنگ خورد
پارت 34
گفتن شما آقای فلانی رو میشناسین من گفتم اره دامادمون گفت فوری شناسنامشو بیارین بیاین

1403/03/20 09:04

بیمارستان و قط کرد به مامانم گفتم مامانم به خواهرم زنگ زد گفت همین الان شوهرم رفته سر کار مامانم گف حاضرشو بریم بیمارستان و راهی بیمارستان شدن وقتی رفتن شوهر آبجیم ایست قلبی کرده به خاطر غلظت خون بالا و تو سن 34 سالگی فوت کرد آبجین موند با دوتا بچه یکی 17 ساله و یکی 14 ساله و مراسم ماهم کنسل شد زنگ زدیم گفتیم دامادمون فوت شده اول اونا فک کردن دروغ میگیم اما روز بعد برا تعضیه اومدن و باور کردن
پارت 35
روز تعضیه شوهر خواهرام خواهرا محمد اومده بودن و به آبجیم گفته بودن از قدم نحس شوهر خواهرت بوده که شوهر تو مرده گفته بودت هنوز نیومده اینجوری شده وای به حال که بیاد تو زندگیتون اینا به خاطر اینه که سر مارو کلاه گذاشتین ندادین رهارو به ما از سوز دلشون این حرفا رو میزدن براتون خلاصه میکنم روز هفتم شوهر خواهرم خانواده علی برا من یه انگشتر و یه چادر سفید آوردن منو نشون کردن و عقد افتاد بعد چهلم تو این چند مدت بعضی وقتا علی زنگ میزد با مامانم صحبت میکرد و حال منم میپرسید و چند دفعه هم با خواهرش اومدن سر زدن و چهلم که تموم شد بعد دوروز اومدن حرف زدن که بریم روز شنبه تو محضر برون بزن و برقص عقد کنیم میگفتن نشون بودن خوب نیس دیگه صب شنبه علی با باباش اومد دنبال من و شوهر خواهرم که پسر عمم میشه و مامانم رفتیم اول یه محضر قشنگ پیدا کردیم و بعد رفتیم آزمایشایه قبل عقد و کلاس تموم که شد ساعت 12 ظهر بود من رفتم خونه آبجیام لباسامو با یه مانتو شلوار کرم و شال نسکافه ای و کفش کرم عوض کردم راه افتادیم سمت محضر خانواده علی همه اومده بودنم منم به رضا و امیر گفتم اومدن با زناشون و عموهام و بابابزرگم تو تاریخ 3بهمن 1395 ما عقد کردیم نهار رفتیم خونه آبجیم و بعد از نهار به علی که داشت میرفت گفتم شب منتظرتونیم بیاین خونه ما شب بود شام مامانم درست کرد اومد خونه ما
پارت 36
شام خوردیم و قرار شد شب بمونه خونه ما اینم بگم جایه ما رسم عقد که میکنی دیگه نمیتونی جدا بشی عقد و عروسی فرقی نمیکنه و اینکه شب هم اشکال نداره داماد خونه مادرزن بمونه اما رابطه نباید داشته باشی شب بعد شام ما رفتیم تو اتاق و یه عالمه با علی حرف زدیم از اخلاقامون از خانواده هامون بهش گفتم من بابا ندارم فک نکنی بی کسم نه دوتا داداش و عمو دارم مثل کوه هستن اما تو تکیه گاهم باش نزار محتاج بقیه باشم من خیلی جسم ریز بود شب وقتی علی اومده منو بلیز شلوار دیده با خودش گفت وای این چقدر بچس و پشیمون شده از ازدواج با من اما وقتی تو اتاق صحبت کردیم متوجه میشه که من خیلی فهمیدم و به مامانش میگه خیلی فهمیدس براتون خلاصه

1403/03/20 09:04

میکنم ما هیچ مراسمی نداشتیم صبح روز بعد اول رفتیم سر خاک بابام بعد خونه بابابزرگم و بعد علی رفت در مغازه ومن مدرسه قرار بود آخر هفته خانواده علی مارو دعوت کنن اما بدون بزن برقص آخه آبجیم هنوز عذا دار بود و ما مراعات میکردیم مارو دعوت کردن و برامن کادو جارو برقی گرفتن شب خوبی بود شام خوردیم مامانم اینا رفتن و من موندم و علی و خانوادش داداشاش خیلی شوخ بودن میگفتن میخندیدن و منم یکم روم باز شد اما اصلا راحت نبودم روز بعد جمعه بود صب بیدارشدیم صبحانه خوردیم و یکم تو جم بودیم بعد نهار من از دروغ به علی گفتم امتحان دارم منو ببر راستی اونو یادم شد بگم علی قبل عقد به من گفت من خودم تا نهم خوندم دوس ندارم تو بیشتر از این بخونی امسال سال آخری بود که من درس میخوندم
پارت 37
و منو آورد خونه تقریبا یه هفته به عید بود که علی گفت پاشو بدیم مشهد خرید عید رفتیم خرید علی برایه من یه مانتو شلوار با یه جفت کفش دوتا شال و یه کیف خرید و روز زن روز سال تحویل بود فک کنم برج 12 که ما رفتیم مشهد منو علی شیطونی کردیم و رابطه داشتیم باهم برا روز عروس نگه نداشتیم برا همین علی برا من یه گوشی به عنوان کادو براکه خانوم شدم گرفت و روز سال تحویل دوباره دوتا النگو واسم آورد یکی واسه روز زن یکی واسه همون که خانوم شده بودم از نظر خرج کردم واقعا علی دستو دل باز بود حالا بزارین براتون تعریف کنم که دعواهایه ما از این به بعد شروع شد بعد عید قرار بود ما عقدی بگیریم تو تالار برای 4 اردیبهشت نوبت گرفتیم همه خرج به ما بود پول هم هرچی جم میشد برا ما بود مامانم لباس عروس گرفت آتلیه مارو برد شام خوب داد میوه همه چیز یه تک پوش طلا هم گرفت به غیر از اون نیم ست که داشتم داد بهم علی هم برام یه گل طبیعی و یه جفت کفش سفید برا عقدی گرفت و عقدی به خوبی تموم شد خیلی هم خوب بود خانواده محمد هم دعوت بودن ولی محمد نیومده بود فقط تحدید تو خالی میکرد که آدرس مغازه علی رو بلده میره میگه ماباهم بودیم اما مگه جرات داشت از ترس داداشام خلاصه عقدی تموم شد و بعد عقدی داستانا شروع شو

1403/03/20 09:04

پارت 38
خواهر علی تو عقدی ما جلو دوربین سرلخت بود و چون فیلم بردار ما آوردیم شروع کردن به دعوا که چرا فیلم رو نمیده و اون میخواد از فیلم استفاده کنه آخه هنوز یه هفته بود از عقدی میگذشت و اون فیلم بردار هم آشنا بود جوری نبود که بگی بهش اعتماد نداریم بعدم تو زمانه ای که همه تو اینستا لختن خواهر شوهر منو میخوان چیکار شوهر خواهرشوهرم بد دل بود و یکسره دعوا میکرد که بگو فیلم بیارن و سر همین جریان علی با من قهر بود آخر یه روز مامانم زنگ زد به مامان علی گفت پاشو بیا تکلیف بچه هارو روشن کنیم مامان علی که اومد مامانم بهش گفت کسی که تو اون فیلم مهم دختر منه که با لباس عروس و بیشتر تو دید اگه قرار باشه کسی جوش بزنه که فیلم پخش نشه من باید باشم که دخترم تو اون فیلم پس چی میگین انقدر زن خوشگل ریخته بیرون نمیان مردم به ما نگاه کنن و دیگه بعد دوهفته دعوا ما بلاخره آشتی کردیم راستی بزارین اینم بگم اون دوتا دوست علی که گفت من از بچگی باهاشون بودم برامون مشکل ساز شدن یکیشون متاهل بود و ما گه گداری باهاش بیرون میرفتیم زنگ میزد زنش از من آمار میگرفت که علی چی برات گرفته منم از رو سادگی همه رو میگفتم بعد میرفت شوهرشو میفرستاد علی رو پر میکردن که چرا میخری اون هنوز تو عقده مگه خرجش به تویه و این حرفایه مزخرف و باعث میشد ما دعوا کنیم خیلی هم دوستش لوس بود اصلا از اون زن و شوهر من انرژی منفی میگرفتم هیچی دیگه این یکی از هزاران مشکلی بود که من نصفشو نگفتم یکی دیگه از دعوا هایه ما سر طلا خریدن بود ما حلقه رفتیم با علی باهم خریدیم یه جفت حلقه ست ساعت هم خریدیم و اما برایه سرویس خانوادش خودشون رفتن یه گردنبند خیلی سبک و قدیمی خریدن که حتی گوشواره هم نداشت با دوتا النگو که هم هفته اول شکست سر این جریان هم من با علی کلی دعوا کردم چون باباش برا بقیه زنداداشاش بیشتر طلا گرفته بود و به سلیقه خودشون
پارت 39 ایناهم گذشت تا بعد دوسال که تو عقد کلی دعوا کردیم من برا علی تولد میگرفتم تولد خیلی اساسی اما اون همیشه نزدیک تولد من بحث راه مینداخت که چیزی نخره روز زن میخرید برام اما تولدم نه دیگه بعد از دوسال علی گفت باید حامله بشی و این شده بود جریان جدید که علی بهش پیله کرده بود هرچی میگفتم ما تو عقدیم زشته مردم چی میگن میگفت تا حامله نشی خونه خودمون نمیریم دیگه علی جلو گیری نداشت اما من قرص میخوردم هی این که قرص میخوردم درد دندون هم بودم از این ور مسکن میخوردم از این ور قرص جلوگیری و تاریخ پریود من رسید پریود نشدم تست انداختم منفی بود اما 10 روز بود که از تاریخم گذشته بود آزمایش که دادم

1403/03/20 09:05

مثبت بود وای خدا من مردم دیگه گفتم چه جوری به خانواده علی بگم اما علی حسابی خوشحال بود میرقصید گفت عروسی باشه سه ماه دیگه میگیریم گفتم اگه سه ماه دیگس پس الان که منو بزاری خونه سقطش میکنم گفت نه غلط کردم منو گذاشت رفت خونشون تقریبا 5 روز به عید نوروز سال 98 بود بعد یک ساعت زنگ زد گفت جهیزیت حاضره گفتم اره گفت پس روز 13 بدر عروسی داریم نوبت تالار گرفتم گفتم بروبابا زوده نمیرسیم گفت چرا میرسیم دیگه درگیر کارا شدیم از اینور خونه ای که علی ساخته بود همش حاضر بود جز کابینت نداشت و جارختخوابی و کسی هم تو ایام عید قبول دار نمیشد بلاخره یکی قبول کرد اومد زد انقدر کارا عجله ای بود که ما پنج روز به عروسی جهیزیه بردیم
پارت 40
و اینم بگم در عین ناباوری که جاریا باور نمیکرن علی برام تو تالار عروسی بگیره چون همه تو خونه گرفته بودن و اینکه فیلم بردار هم نمیاورن جا خانوما اما من حالا یه فنچ تو شکمم داشتم که با اون علی رو تحدید میکردم عروسی برام تو بهترین تالار شهر با بهترین آرایش و لباس و همچنین بهترین فیلم بردار گرفت فقط آتلیه نرفتیم و اما بریم سر خریدن وسایل علی که داداششو آورد به حرف من نکرد همه رو به نظر اون گرفت که وای چقدر بحث کردیم اما دیگه گرفت مامانم بهترین جهیزیه رو برام گرفت از مبل و کولر و هود همه رو خودش گرفت که چقدر عموهام منت گذاشتن که خیلی خریدی
پارت 41
سر مراسم عروسی علی با مامانم بحث کردن اون موضوع خیلی طولانیه دیگه نمیتونم بگم براتون و باهم به مشکل خوردن مراسم گرفته شد به بهترین نحو اینو یادم شد بهتون بگم علی خواننده بود وتو عروسیا میخوند کنار مکانیکی شب عروسی برام یه آهنگ خوند دهن همه فامیل باز موند هنوز هیچ *** خبر نداشت من حاملم و روز عروسی من چهل روز حامله بودم ما روز 13 بدر بجا که بریم طبیعت گردی رفتیم خونه خودمون و تازه باز داستانایه ما شروع شد دوروز بعد عروسی ما خانواده علی رو دعوت کردیم و گفتیم که من حاملم و به خانواده خودمم گفتم و حرفایی که شروع شد جاریم اومد گفت پدرشوهرم گفته اگه میدونستم حاملس عروسی نمیگرفتم و اگه قرار بود بگیرم تو تالار نمیگرفتم و این حرفا با من خوب بودن هیچی نمیگفتم حتی خیلی هم خوشحال بودن اما پشت سر این حرفا بود و من هر روز با علی جنگ انقدر روم فشار بود که افسرگی گرفتم تو حاملگی قرص اعصاب میخوردم علی نمیزاشت از خونه خیلی برم بیرون میگفت بچه کاری نشه ومنم هی پشت سر هم بد میاوردم تو حاملگی یه روز درد دل شدم و اون روز بار سنگین برداشت بودم از ترس علی جرات نداشتم بگم زنگ زدم آبجیم که درد دل بی تابم کرده گفت حاضر شو

1403/03/20 09:05

میام بریم بیمارستان و علی متوجه شد که من دارم با تلفن حرف میزنم گفت چی شده گفتم اینجوری یه عالمه دعوا کرد که تو به خاطر اینکه باز سنگین برداشتی اینطوری شدی منم از دروغ گفتم آبجیم اومد خونه اونو برداشت من برنداشتم تا یکم ساکت شد رفتیم زایشگاه گفتم بچه داره سقط میشه باید معاینه بشی منم نزاشتم چون خونریزی نداشتم که بزارم بعدشم من فقط نافم درد میکرد و سمت راست شکمم ربطی به سقط نداشت نزاشتم معاینه کنه منو تو زایشگاه بستری کردن از خودتون میپرسین چرا رفتم بیمارستان نرفتم مطب دکتر چون متاسفانه شب احیا بود و هیچ دکتری تا سه روز بعد باز نبود از ظهر بستری کردن منو تا ساعت 12 شب هیچ کاری نکردن فقط درد کشیدم و اشک ریختم ساعت 12 شب علی افتاد به جون در زایشگاه انقدر لگد زد به در تا بلاخره منو بردن سنو از سر شب گفته بودن دکتر سنو رفته احیا و علی هم شروع کرده به سرو صدا که بزنه به کمرش زنم مرد از در منو بردن سنو و بچه سالم بود حتی من دیگه 14 هفته بودم جنسیتش هم معلوم بود تو انتی که رفتم نشون ندادن اما الان گفت پسره و چقدر علی خوشحال شد ولی من همچنان درد داشتم بچه سالم بود سنو سنگ کلیه و آپاندیس هم نشون نداده بود و آزمایش هم سالم بود وقتی مطمئن شدن بچه سالمه منو بردن بخش زنان اما همچنان درد داشتم اون شب صب شد و تاظهر من درد کشیدم تا دکتر جراح اومد معاینه که کرد گفت
فوری ببرین اتاق عمل آپاندیسش داره میترکه چون حاملس نشون نمیده سنو منو بردن بخش جراحی برا عمل و قبلش دکتر گفت بچه نمیمونه گفتن بگو شوهرت بیاد رضایت بده زنگ زدم به علی گفتم بیا وقتی اومد یه عالمه گریه کردم که نمیخواد عمل کنه به درک که بترکه آپاندیس من بچمو میخوام علی گفت ولش کن خودت سالم باش اگه اتفاقی افتاد یکی دیگه میاریم در کمال ناباوری که من فکر میکردم ناراحت میشه ناراحت بود اما به من نشون نداد اما بعدا شنیدم گفت که مسیر بیمارستان تا خونه رو گریه میکرده فقط به خاطر اینکه من ناراحت نشم چیزی نگفته دیگه علی به دکتر گفت مهم نیس فقط زنم درد نداشته باشه ساعت 8 شب منو اومدن ببرن اتاق عمل و من گریه میکردم که میترسم علی هم التماس دکتر میکرد که بزار من بیام تو زنم میترسه گناه داره اما دکتر فقط میخندید و علی رو مسخره میکرد منو بردن اتاق عمل و با بیحسی منو عمل کردن و یه عالمه تو اتاق عمل به علی خندیدن که میخواسته بیا تو اتاق عمل
پارت 42
عمل تموم شد و بعد یه ساعت بی حسی تموم شد ومن درد داشتم اما به خاطر بچه نمیتونستم بهم مسکن بزنن میگفتن باید صبر کنی اگه فردا سنو رفتیم بچه سقط شده بود مسکن میزنیم وگرنه برا بچه بده

1403/03/20 09:05

منم از شدت درد به خودم میپیچیدم اما جیغ نمیکشیدم فقط تو خودم اشک میریختم اون شب آبجیم بیمارستان همراه من بود اما علی هم گفت وای میستم رفت تو راهرو نرفت خونه نصف شب آبجیم که ماشالاه خواب بود اما علی دیده من دارم درد میکشم میره پرستار صدا میزنه نصف شب مجبورش میکنه زنگ بزنه به دکتر زنانم و ازش بخواد برام مسکن تجویز کنه و اونم اجازه میده یه درصد خیلی کم مرفین بزنن اما انقدر کم بود که همش یه ساعت من آروم بودم بعد دوباره دردا شروع شد انا دیگه هرچی علی گفت نزدن مرفین روز بعد رفتیم سنو و بچه سالم بود اما من الان دیگه از این به بعد استراحت مطلق دکتر بهم داد گفت شرایطت خاص باید استراحت کنی اینم بگم من از اول حاملگی همش حالت تهوع داشتم و روز درمیون زیر سرم بودم
پارت 43
و این حال من تا پنج ماهگی باهام بود تا پنج ماهگی روز درمیون سرم میزدم و اینم بگم افسردگیم انقدر زیاد بود که دیوونه شده بودم علی که میرفت سر کار من همش میدیدم که یه پسر بچه از دم در منو نگاه میکنه حموم که میرفتم صدا میومد درو باز میکردم همونو میدیدم دیگه داشتم دیوونه میشدم دکتر میگفت اینا به خاطر اینه که تو خونه میشینه همش به غم و ناراحتی فکر میکنه برا همین هزیون میگه دکتر اعصابم گفت باید ببرینش مسافرت نباید خونه باشه اما دکتر زنان اجازه نمیداد خلاصه ما رفتیم مسافرت و باهمون دوست شوهرم که گفتم دخالت میکرد و پسرخاله شوهرم و خانومش پسر خالش تو ماشین ما بود و دوستش با خانومش تو ماشین خودشون مسافرت خوب بود به جز جاهایی که علی به غذا خوردن من گیر میداد که تو کم میخوری تو به فکر بچه نیستی و این وسط دوستش هی علی رو پر میکرد یه شب لب ساحل بودیم برج پنج بود علی میخواست بره غذا بگیره قبلش پرسید چی میخوری گفتم هرچی جز قورمه سبزی خودش میدونست من قورمه سبزی نمیخورم قورمه سبزی بازار که اصلا نمیخورم گفت باشه رفت اومد با قورمه سبزی منم دوقاشق خوردم حالم بد شد نخوردم دوست شوهرم برداشت گفت ینی چی هرچی ما میگیریم ناز میکنی درصورتی که من از اول اصلا برا غذا ناز نمیکردم اون زن اون بود که صبحانه پنیر نمیخورد اگه پسرخاله علی آشپزی میکرد نمیخورد میگفت کثیف و این حرفا اما من فقط همون یه بار گفتم بلاخره حرف دوستش کار کرد و کنار اون همه آدم که نشسته بودن علی ظرف غذایه منو پرت کرد بیرون و شروع کرد به دعوا که تو نمیخوری و اینجور حرفا و بعد بلند شد بره منم بلند شدم دنبالش برم که دوستش دست منو گرفت گفت تو نرو من خودم میرم آرومش میکنم منم حولش دادم گفتم تو شروع کردی الان میخوای آرومش کنی رفتم به علی گفتم میدونی که نمیخورم

1403/03/20 09:05

چرا گرفتی و حالا که گرفتی چرا دعوا راه میندازی من باید طلب کار باشم نه تو خلاصه با حرف قانعش کردم و بهش فهموندم دوستش داره تو زندگیمون موش میدوونه
پارت 44
شب اونجا خوابیدیم و صبح راه افتادیم سمت نمک آبرو به داخل اونجا که رسیدیم متاسفانه از شانس بد من که استراحت مطلق بودم یکی از پشت زد به ماشین ما و به سمتی هم که من عقب نشسته بودم زد علی اومد پایین دید راننده زنه شروع کرد به سرو صدا که اگه زن و بچم کاری بشه میکشمت و این حرفا دوستش کشیدش کنار گفت سرو صدا نکن ماشین کاری نشده اگه رها هم خوبه که بزار بره وگرنه رهارو بردار بریم بیمارستان از من پرسید خوبی گفتم خوبم خیلی ترسیدم اما درد ندارم ولی بچه هم تکون نمیخوره دیگه همون خانم گفت بهش چیز شیرین بدین منم گفتم نمیخواد بزار بره بیا بریم رفتیم داخل نمک آبرود اینا رفتن سوار تلکابین و چون من تو تصادف ترسیده بودم علی نذاشت که سوار بشیم ما پایین دور زدیم و اونا رفتن و اومدن اما همچنان بچه تکون نمیخورد و من هربار علی میپرسید چون دعوا نکنه میگفتم اره تکون میخوره فقط به زن پسر خالش گفتم تکون نخورد و اونم خیلی دختر خوبی بود گفت غصه نخور اگه تکون نخورد یه بهانه برا علی در میارم میریم بیمارستان و اومدیم بیرون بعد یه روز بچه تکون خورد و خیال ما راحت شد از مسافرت که اومدیم دیگه من حالت تهوع نداشتم از نظر روحی هم بهتر بودم اما تقریبا تو ماه هفتم بودم دردم گرفت از بعد آپاندیس کمو بیش درد داشتم و آمپول پروژسترون میزدم اما الان دیگه حسابی بیتاب بودم و باز ما به تعطیلی خوردیم شهادت امام رضا بود و همه جا بسته مجبور بودم برم بیمارستان و اینبار مجبور شدم بزارم معاینه کنه معاینه که کرد یه سانت دهانه رحمم باز بود منو بردن زایشگاه یه روز اونجا بودم بهم آمپول زدن که ریه بچه کامل بشه و آمپول که دهانه رحمم از این بیشتر باز نشه و گفتن حتی برا دسشویی هم حق نداری بلند بشی و علی که غرغر میکرد تو نمیتونی بچه رو نگه داری بعد دوروز من مرخص شدم و سر اینکه برم خونه مامانم یا برم خونه خودمون دعوامون شد علی میگفت بیا خونه خودمون اما من استراحت مطلق بودم و مامانم به حرف نمیکرد بیاد خونه ما چون از بعد عروسی که با علی بحث کردن علی خونه مامانم اصلا نمیومد برا همین میگفت اون نمیاد منم نمیام خونه شما علی از شنیدن حرف مامانم عصبانی شد و گفت برات پرستار میگیرم حتی برا زایمانت هم نیان دیگه منو برد خونه خودمون سه روز خودش مواظب من بود از روز سوم میرفت درمغازه صب که میرفت برا من میوه و صبحانه میزاشت میرفت بیرون و ظهر باز دوباره میومد نهار از بیرون

1403/03/20 09:05

میاورد نهار میخوردیم دورو بر رو مرتب میکرد دوباره برا من آب و میوه میزاشت و میرفت مامانمم یواشکی میومد سر میزد اما اینا هنوز نصف رفتارای علی بود علی
نمیزاشت من با تاکسی برم جایی خونه مامانم فقط جمعه منو میبرد و قبلش یه عالمه حرف که مواظب باش کسی رو شکمت نیفته و از این حرفایه مزخرف و اینکه علی برا من لباس میخرید برا خونه میوه بقیه چیزارو میخرید اما به من هزار تومن پول نمیداد میگفت تو لازم نداری و این حرفا خلاصه این چند روز گذشت علی با برادراش رفت کربلا و چند روز نبود منم خونه مامانم بهم سپرده بود که اگه دردت گرفت به پسرخالم زنگ بزن بیاد تورو ببره بیمارستان نمیگفت مامانش و داداشاش هستن حرف چرند میزد رفت کربلا از کربلا اومد برا فامیل خودش برا همه سوغاتی آورده بود جز خانواده من خواهرام زنگ زدن که چون علی اومده ما میایم دیدنش منم شام گفتم بیان خودشون زودتر اومدن شام درست کردن برا علی هم دوتا تابلو آوردن یه جعبه شیرینی و مامانمم اومد بعد چند مدت با علی آشتی کرد اما علی هرچی گفتم به حرف نکرد بره یه سجاده بگیره که بهش بدم بگم علی آورده

1403/03/20 09:05

پارت 45
اما به حرف نکرد خلاصه اومدن و رفتن بعد چند روز تو 36 هفته بودم شب یکشنبه بود علی خواب بود در پذیرایی رو قفل کرده بود من میخواستم برم سرویس بهداشتی هرکار کردم درباز نشد با کمرم به در ضربه زدم و کیسه آبم پاره شد علی رو بیدار کردم زنگ زد آبجیم اومد ساعت پنج صب رفتیم بیمارستان من درد نداشتم اما ترسیده بودم گریه میکردم آخه من الان همش 17 سالم بود که میخواستم زایمان کنم علی هم میگفت نترس اما دعوا هم میکرد که چرا منو بیدار نکردی درو باز کنم برات هیچی رفتیم بیمارستان معاینه کرد گفت 3 سانت دهانه رحمت بازه و بستری کردن صب ساعت 6 بستری کردن ساعت 9 اومد گفت شوهرت اگه اجازه میده یه آمپول بی دردی هست تو کمر بزنیم برات منظورش اپیدورال بود گفتم نمیدونم بهش بگین آبجیم چون پرستارا دیده بودن سنم کمه آوردن بالا سر من تویه اتاق خودم تنها بودم و بیمارستان نیم خصوصی بود شوهرم گفته بود بزنین اشکال نداره آمپول زدن ماما بهم گفت اگه همکاری کنی تا 11 زایمان میکنی منم اینو که گفت امیدوارم شدم چون دردام زیاد شده بود و به خاطر بی دردی گیج شده بودم ساعت 10و 10 دقیقه معاینه کرد گفت فول شدی آبجیمو بیرون کردن و گفتن زور بزن و من زور زدم و ساعت 10 و 40 دقیقه 16 آبان 98 پسر کوچولوم به دنیا اومد با وزن 2کیلو 200 اما دستگاه نرفت چون آمپول ریه رو زده بودن و اما ما رفتیم خونه همه چی خوب بود مامانمم با وجود اینکه علی خونه ما نمیومد اومد 10 روز خونه ما بود بعد ده روز رفت پسرم 20 روزه که بود علی برا کادو تولد برام یه دستبند خرید اما بعد تقریبا 40 روز کرونا اومد و سخت گیریای علی شروع شد نمیزاشت من برم خونه مامانم با خانواده خودش رفت آمد داشت با خانواده من نه میگفت بچه مریض میشه سه ماه نزاشت من برم خونه مامانم بعد سه ماه رفتم تو این چند مدت علی مغازه نمیرفت به خاطر کرونا و بحث هایه ما شروع شد هر دم سر یه چیز بحث داشتیم من زخم دهانه رحم گرفته بودم و علی به خاطر کرونا نمیزاشت برم دکتر و هرشب رابطه داشتیم و من از شدت درد گریه میکردم بعد چند مدت گیرایه علی شروع شد که تو لاغری و فلان و پیش بدان وقتی لباس میخریدم حتما باید به نظر اون بود اگه تفریح بود به نظر اون و این بود شروع دعواهایه ما پسرم 6 ماهه که شد شبه احیا 19 ظهر داشتیم نهار میخوردیم علی یکم برا خودش نوشابه ریخت ته شیشه یکم داشت به من گفت سر بکش من نمیخوام راستی پسرم انقدر من استرس و ناراحتی داشتم از چهارماهگی شیر خشکی شد و شیر من خشک شد خب حالا برگردیم سر بحث قبل نوشابه رو سر کشیدم علی شروع کرد به دعوا که الهیی وابمونه این چه طرز

1403/03/20 09:06

چیز
خوردن و هزار حرف دیگه و این بود که جرقه ای باشه که من جم کنم برم اون شب علی تو خونه بود میدونستم اگه برم بچمو میگیره چون خیلی خیلی بهش وابسته بود حسابی دیگه صبر کردم روز بعد صبحانه خورد گفت برم برا خونه وسیله بخرم منم فوری زنگ زدم داداشم اومد دنبالم و وسایل جم کردم رفتم
پارت 46
تقریبا 12 روز خونه مامانم بودم علی زنگ نزد فقط روز اول زنگ زد کجایی گفتم تو دیشب که سرو صدا کردی سر یه شیشه نوشابه نگفتی برو منم اومدم این آخرین تماس علی بود بعد 12 روز دیگه ماه رمضون تموم شد و ما مراسم عروسی دعوت بودیم فامیل نزدیک بود مامانم زنگ زد مامان علی که بیاین رها لباس برداره اونم گفت از ما اجازه نگرفته که بره قهر الانم به ما ربطی نداره و زنگ زده بود به علی حرفایه دروغ گفته بود که اینجوری گفتن علی هم زنگ زده بود به عموم که رفته که رفته براچی مامانش به مامانم بی احترامی میکنه علی حسابی مامانی بود و خانوادش الویتش بود ولی اون روز مامان من چیزی نگفت اصلا شب عموم اومد گفت علی کو منم از دروغ گفتم رفته مسافرت نگو که علی زنگ زده بود همه چیز تعریف کرده بود و به عموم که کنار خونمون بود گفته بودم اما به بقیه نه و اونم میگفت نه خیر حرف اون نیست که هرکار میخواد بکنه اما این عموم که علی بهش زنگ زده بود حق رو به اون داد خلاصه عموم بعد 13 روز منو برداشت گفت پاشو بیا بریم خونتون منم گفتم فقط اون عمو دیگه هم باشه چون میدونستم این عموم طرف علی بود میگفت همین که یخچالت پره و محتاد نیس بسه اما براش مهم نبود که من تو اون خونه زندانی بودم و نه پول بهم میداد یکسره هم میگفت لاغری و اگه یه روز میومد خونه آرایش کرده نبودم دعوا راه مینداخت
پارت 47
خلاصه رفتیم خونمون علی تنها بود دستشو دراز کرد که پسرمو بغل کنه اما یه بچه 6 ماهه بنظرتون بعد 13 یا 14 روز دیگه باباشو میشناسه نه و خیلی بهش برخورد که تو بچمو بردی میدونی چقدر وابستش هستم گفتم میخواستی بیای ببینیش گفت من اگه میمردم دنبالت نمیومدم خلاصه عموم گفت مشکل شما چیه علی یکم دروغ تحویل داد که اون عموم حق رو داد بهش و علی گفت اگه میخواد با من زندگی کنه نباید گوشی داشته باشه و خانوادش هم حق ندارن بیان منم چون عاشق علی بودم قبول کردم گفتم شاید تغییر کنه اما گفتم توهم حق نداری از این به بعد بگی لاغری مگه منو عقد کردی ندیدی حق نداری بگی آرایش کن هروقت میلم بکشه آرایش میکنم و اونم جلو بقیه گفت دروغ میگه خلاصه اینا رفتن و اونشب علی تا صب با پسرم بازی کرد به من محل نداد روز بعد هم بچه رو برداشت بره خونه مامانش من گفتم نمیام بعد دوروز ما یکم باهم حرف

1403/03/20 09:06

میزدیم اما علی نمیزاشت به مامانم زنگ بزنم و منم داشتم دیوونه میشدم بعد پنج روز مامانم طاقت نمیاره و میاد دم در منو ببینه خواهرشوهرم خونش نزدیک ماست میبینه و فوری به علی خبر میده ظهر که اومد اخماش توهم بود و حسابی دعوا که مامانت اومده بعد 10 روز بلاخره گذاشت برم خونه مامانم منم به مامانم گفتم یه گوشی نوکیا ساده برام پیدا کن میبرم وقتی نیس بهت زنگ میزنم و اونم پیدا کرد تقریبا چند ماه گذشت علی اخلاقاش یکم بهتر شده بود اما همچنان من گوشی نداشتم یه روز ساعت 11 سراسیمه اومد خونه گفت حاضر شو بریم بیرون گفتم تو هنیشه ساعت 1 میای الان جریان چیه گفت نترس اما آبجیت زنگ زده مامانت بیمارستان منم شروع کردم خودمو به زدن و به علی گفتم تو مقصری زنگ زدم به آبجیم گفت حال مامان خوب نیس بیا برا آخرین بار ببین تو سی سی یو بستریه مامانم با وجود دیابت انقدر برا من گریه میکرده قندش افتاده پایین و رفته کما علی منو برد بیمارستان و یه گوشی نوکیا درب داغون هم بهم داد گفت دستت باشه رفتیم خونه مامانش که پسرمو بدیم نگه داره ما بریم بیمارستان مامانش گفت نرو کرونایه گفتم من امشب اونجا هستم ببینم کی جلومو میگیره هروقت انشالله شما به این روز افتادین علی نیاد ملاقات و گفتم مقصر تویی اگه میزدی دهن پسرت که بزار بره و خودت هم برو اگه میگفتی گوشیشو بده اینجوری نمیشد اومدم بیرون و کل مسیر تو ماشین کنار علی گریه کردم و اون لعنت کردم رفتم بیمارستان مامانم بهوش اومده بود ولی حالش خوب نبود کلی تو بغلش گریه کردم و گفتم درست میکنم زندگیمو ناراحت نباش یکم اونجا موندم و مامانم منو مجبور کرد برم گفت پسرت تنهاس اومدم خونه اما وسایلمو جم
پارت 48
کردم رفتم خونه مامانم گفتم تا مامانم مرخص نشه نمیام بعد سه روز مامانم مرخص شد من چند روز اونجا موندم بعد برگشتم بعد برگشتم علی پیله کرد که یه بچه بیاریم تو که بچه شیر نمیدی منم گفتم نه بچمون هنوز یه سالش نشده و شروع کردم به قرص خوردن با خودم گفتم تا وقتی آدم نشه نمیارم علی خبر نداشت جلوگیری نداشت که بچه بیاریم منم تازه یکم وزنم رفته بود بالا و گیرایه علی کم شده بود میدونستم اگه بچه بیارم چون بد ویارم دوباره وزن کم میکنم و اصلا هم بچه نمیخواستم چون پسرم هم کولیک داشت هم سنگ کلیه خیلی اذیت میکرد مامانم برج به برج قرص میخرید برام چون علی به من پول نمیداد بله درست فکر کردین تو سال 99 من حتی 10 تومن نداشتم که قرص بخرم علی بعد چندماه دیده من حامله نمیشم فک کرده مشکل داره چون قبلا دکتر گفته بود بهش که واریکوسل داری و دیگه شاید نتونی بچه دار بشی رفته بود دکتر

1403/03/20 09:06

و آزمایش اسپرم داده بود یه روز اومد گفت ببین من آزمایش دادم سالمه چرا بچه دار نمیشیم تو برو آزمایش بده مشکل از تویه شاید برو که زود درمان بشی منم رفتم دکتر الکی گفتم کیست دارم اما پسرم که تقریبا 1سالو ده ماهش بود علی قرصامو پیدا کرده بود و دیگه نزاشت بخورم و برج 7 سال 1400 بود تستم مثبت شد بعدا علی بهم گفت چون میدونستم میخوای بری تو فکر طلاقی برا همین بچه دیگه گفتم بیارم با وجود دوتا نمیره و واقعا هم من دونبال راه برا رفتن بودم خلاصه حامله شدم و این حاملگیم یکم بهتر بود اما همونطور که گفتم به خاطر ویار زیاد تو سه ماه اول حاملگیم از وزن 62 رسیدم به 52 وبه خاطر زایمان قبل و اینکه این دفعه هم درد داشتم استراحت مطلق داشتم اما مگه با وجود یه بچه کوچیک میشد استراحت کرد خلاصه گذشت و تو هفت ماهگی دهانه رحمم باز شد و دوباره آمپول و این حرفا بیمارستان نتونستم وایستم چون پسرم کوچیک بود تاریخ زایمانم برا تیر بود و اینکه خواهرشوهرمم با من حامله بود اون دنبال این بود که تو بیمارستان خصوصی زایمان کنه اما شوهر من میگفت نمیخواد برو دولتی مثل بقیه زنا اما میدونست که ما تو شهرمون همش دوتا بیمارستان بود و بیمارستان دولتیش افتصاح بود هرکی میرفت بچش با مشکل به دنیا میاوردن و من به علی گفتم نه میگفت نه بچه اولت تو خصوصی بود الان نمیخواد و اینکه من بچه دومم دختر بود و علی پسر دوس بود میگفت که نه بچه فرق نمیکنه اما من میدونستم دروغ میگه خلاصه تقریبا فک کنم 25 خرداد شب جمعه ما رابطه داشتیم صب موقع اذون من با یه حال بد از خواب بیدار شدم وقتی پاشدم احساس کردم یه چیزی تو شکمم جابه جا شد و دردام شروع شد و همین طور آبریزش هم
داشتم خلاصه جمعه صب رفتم خونه مامانم آبجیم گفت چقدر شکمت اومده پایین گفتم نمیدونم از صب درد هم دارم شب تو خونه مادرشوهرم برادرشوهرم گفت این درد داره ها از رنگش معلوم ببرین بیمارستان اما من گفتم نه زوده خلاصه روز شنبه از درد شدید تاب نداشتم رفتم بیمارستان گفت دوسانت بازی گفتم آب ریزش دارم گفت نه اونا به خاطر عفونت اما من میدونستم از کیسه آبه خلاصه چون بیمارستان دولتی بود بستری نکرد گفت برو فردا بیا سه سانت که شدی منم شب تا صب درد کشیدم و صب رفتم پیش مامایی که همیشه میرفتم معاینه کرد گفت کیسه آبت نشت داره گفتم منم میدونم اما بیمارستان گفته نه
پارت 49
گفت نامه میدم برو بستری کنن و اونم معاینه کرد گفت هنوز دوسانتی اما من انقباضام منظم هر پنج دقیقه و حتی کمتر بود حسابی درد داشتم از جا ماما اومدم با مامانم بودم زنگ زدم علی بیا بریم بیمارستان که نامه داده

1403/03/20 09:06

برا بستری اونم اومد رفتیم اما رفتیم معاینه کرد گفت 3 سانت شدی اما تا چهارسانت بستری نمیکنیم گفتم تو دیروز گفتی سه سانت گفت نه گفتم درد دارم گفت همه اینا درد دارن من دفعه اولم نیس میبینم یه زن درد داره گفتم منم دفعه اولم نیس زایمان دومم اما خیلی بی تابم دعوا کرد و منو بیرون کرد از زایشگاه مامانمو فرستادم خونه چون غصه میخورد زنگ زدم آبجیم اومد به علی هم زنگ زدم گفتم بابا سه روز درد دارم توروخدا بیا بریم بیمارستان خصوصی بستری نمیکنن گفت نه نمیخواد همونجا خوبه الان زنگ میزنم به رئیس بیمارستان دوستمه میگم ترتیب بده بستری کنن اما حرفش به جایی نرسید تو این سه روز من از درد هیچی نخورده بودم الان ساعت چهار بعدازظهر بود من صبحانه که نخورده بودم حتی نهار هم نخورده بودم علی برام غذا گرفت آورد و اینکه زایشگاه ماما گفت حق نداری بری از بیمارستان بیرون که برا بچه اتفاقی نیفته همینجا راه برو از پله بالا پایین برو تا باز بشه دهانه رحمت گفت دهانه رحمت وسط نیس برا همین از 3 سانت بیشتر باز نمیشه و درد داری گفت برو سجده و یکی کمرتو ماساژ بده وقتی رفتم پایین دوباره التماس علی کردم که بیا بریم یه بیمارستان دیگه اما گوش نداد بلاخره ساعت 6 شب بعد سه روز منو بستری کردن دهانه رحمم شده بود پنج سانت
پارت 50
این بیمارستان چون دولتی بود اپیدورال نداشت و حتی توپ نداشت که رو توپ بشینی حسابی با بیمارستان قبلی فرق میکرد ساعت 8 اومد گفت فولی آماده میشیم برا زایمان اما هرچی زور میزدم بچه سرش نیومده بود تو کانال زایمان و اینکه گفتن بهش اکسیژن نمیرسه و نمیتونه زور بزنه ینی من باید با تموم توانم زور میزدم بدون کمک بچه بدنیا میاوردمش زایمان کردم ساعت 8ونیم بلاخره تو تاریخ 29 خرداد تو 38 هفته وزن بچه به زور پودر لیدی میل شده بود 2900 بچه رو گذاشت رو شکمم اومد کیسه آب و پاره کنه اما کیسه آب آبی نداشت که خالی کنه گفت کیسه آبت نشت داشته گفتم سه روز من میگم شما نمیفهگین یکم دخترم رو شکمم بود اما فوری برداشتن گفتن نفس نمیکشه بردن ان آی سیو گفتن یه ساعت دیگه میارنش که باهم بریم بخش اما ساعت 10 بود اومدن منو ببرن بخش گفتم بچه گفت برو بردن بخش اومدم بیرون از زایشگاه آبجیام و علی دم در بودن شروع کردم به گریه گفتم بچمو نمیدن چرا نمیارنش علی گفت ناراحت نباش بردن ان آی سیو خوب بشه میارن گفتم منو اول ببرین ببینمش بعد بریم بخش بلاخره پرستار اجازه داد با رضایت خودمون منو بردن ان آی سیو اما قبل رفتن علی گفت ببین رها تو همه سعیتو کردی اما بچه حالش خوب نیس دکتر گفته معلوم نیس زنده بمونه سرزایمان

1403/03/20 09:06

اکسیژن نرسیده بهش تو خشکی بوده گفتم منکه گفتم کیسه آبم نشت داره گوش ندادن و زجه میزدم علی منو بردن ان آی سیو اما حال دختر کوچولویه من خوب نبود به زور نفس میکشید زیر یه عالمه دستگاه دکتر و که دیدم گفت دعا کن حالش خوب نیس و من موندم با علی که پشیمون بود از اینکه مارو نبرده بیمارستان خصوصی اما اینبار من منت نزاشتم سرش چون خودش شرمنده بود روز بعد منو مرخص کردن و من بدون بچه اومدم خونه تو ان آی سیو گفتن لازم نیستی باشی چون شیر نمیخوره اما من خبر نداشتم فرشته قشنگ من شب بعد اینکه من میام از ان آی سیو ایشت قلبی میکنه و دوباره احیاش میکنن این جریان من بعد یه ماه که دخترمو برا چکاب بردم فهمیدم دخترم 7 روز بستری بود و تو این هفت روز من مردم و زنده شدم و علی اصلا این چند روز سر کار نرفت و جالبیش این بود من از بیمارستان که اومدم خواهرشوهرم اومد خونمون علی جلو مامانم گفت خواهر بری بیمارستان خصوصی نری بیمارستان دولتی اذیت میشی و مادری که من دیدم به آشپزخونه پناه برد که کسی اشکشو نبینه برایه دختری گریه میکرد که انقدر شوهرش ظالم بود به خواهرش پیشنهاد بیمارستان خصوصی میداد اما با جون بچش بازی میکرد
پارت 51
منم بعد اینکه خواهرشوهرم رفت کشیدم علی رو تو اتاق بعد 7 روز چشمامو بستم رو همه چیز دهنمو باز کردم گفتم مگه من چه فرقی میکنم با خواهر تو من بچه دومم بود و 19 سالمه اما اون بچه سومشه و 25 سالشه مگه اون عزیز تره اون برا شما مهمه من برا خانوادم نه غلط کردی با جون منو بچم بازی کردی و هزار حرف دیگه که نگفته بودم خواهر شوهرم 36 هفته بود و همیشه مادرشوهرم برا من میگفت که ما که اصلا نداریم که زایمان زودرس داشته باشیم و این حرفا اون روز از ته وجودم دعا کردم و به علی گفتم انشالله خواهرت زایمان زود رس کنه و انقدر سر زایمانش تو همون بیمارستان خصوصی اذیت بشه که مارو درک کنین و از اتاق اومدم بیرون روز دهم دخترم بود خواهرشوهرم درد میگیره میبرن بیمارستان تو 36 هفته زایمان میکنه بچش دستگاه نرفت اما سر زایمان خیلی اذیت شده و درد کشیده خدا جای حق نشسته هیچی بلاخره این روزا هم تموم شد بعد چند مدت منو علی دوباره دعوا کردیم من من این دفعه بچه هامو گذاشتم به قهر رفتم خونه مادرشوهرم که این دفعه نگه نگفتی و همه چیزارو تعریف کردم حق رو به من دادن علی هم زنگ زده بود آبجیش بیارم بچه رو شیر بده مامانش به خواهرش گفته بود غلط کردی شیر بدی بزار بیاره اینجا تا تکلیفشو روشن کنم و علی اومد اونشب ما حرف زدیم رفتیم خونه علی گفت بچه ها که هفت ساله شدن جدا بشیم اول من گفتم قبول اما برگشتم گفتم نه خیر

1403/03/20 09:06

بچه هات مال خودت من طلاق میخوام چرا جوونیمو بزارم پای بچه بزرگ کردن واسه تو و به علی فهموندم میتونم از بچه ها بگذرم فک نکنه نمیتونم بهش گفتم اگه منو میخوای به خاطر خودمون بیا زندگیمونو تغییر بدیم و اونم قبول کرد الان یک سالو نیم از اون جریان گذشته منو علی حسابی باهم خوب شدیم علی تو این چندمدت خانوادش شناخت دید که به درش نمیخورن با اون دوتا دوستاش رابطش قط کرد و الان هنوز خونه مامان من فقط عید به عید میاد اما احترامشونو داره به رفتن من کار ندارم بهم پول میده انقدر که هرچی دلم میخواد خرج میکنم و هیچی نمیگه الان بهم احترام میزاریم علی انقدر باهام راحته همه مشکلاشو میگه کوچیک ترین اتفاقی رو میگه ازم نظر میپرسه و الان برا خونه هرچی میخواد بگیره از من اجازه میگیره و به نظرم احترام میزاره منم واقعا دوسش دارم الان هردو اولویتمون خودمون و بچه هامون هستیم هم من از خانوادم فاصله گرفتم هم علی خب برگردیم سر محمد
پارت 52
محمد دوسال پیش مغازه مکانیکی زد و ازدواج کرد بعد چند مدت مامانش فوت کرد بعد تقریبا یه سال با زنش به مشکل خورد راستی با زنش دوست بود بعد ازدواج کرد بعد تقریبا 6 ماه پیش جدا شد و مغازه هم نتونست بچرخونه جم کرد الانم میگن با یه زنه 40 ساله صیغه کرد و داره زندگی میکنه و اصلا زندگی و شرایط خوبی نداره و اما مریم ازدواج کرد و یه پسر یه سالو نیم داره و عشق منه خودش و پسرش دختر عموم هم با پسرعموم ازدواج کرد و الان خونه خودشه و قصد بارداری داره متأسفانه تو این چند سال من بابا بزرگم و یکی از عموهام که جوون بود به خاطر کرونا از دست دادیم و الان هم عروسی محمود پسر خواهرمه مجتبی که با محمد دوست بود و بزرگ تر از محمود بود هنوز ازدواج نکرده اما محمود عجله داشت ازدواج کرد و دوهفته دیگه مراسم عروسیشون و من خاله دامادم دیگه در گیر مراسم راستی من بعداز به دنیا اومدن دخترم دستگاه آیودی گذاشتم و دیگه قصد بچه دار شدن ندارم پسرم بزرگ شده الان 4 سال و هفت ماهشه و دخترم 29 این ماه دوسالش کامل میشه من خودم 20 این ماه 22 ساله میشم و علی هم 32 سالشه خیلی خوشحالم که جدا نشدم ازش و واقعا دوسش دارم مامانم خداروشکر سایش رو سرمونه و انشاءالله که هزار ساله بشه اما همچنان دکتر میگه عمل قلب باز بشه اما مامانم راضی نمیشه با خانواده مادرشوهرم رابطم خوبه با جاریام خیلی صمیمی هستم در حدی که هروز خونه یکی هستیم و خیلی خوبیم مادرشوهر و پدر شوهرم الان دیگه هوامو دارن نمیزارن علی بگه رو چشمش ابروس و منم دوسشون دارم روز درمیون میرم بهشون سر میزنم و احترامشونو دارم
پارت 53
ببخشید

1403/03/20 09:06

طولانی شد اما من خیلی چیزارو نگفتم خلاصه کردم اما بازم طولانی شد خانوما تو رو خدا زود پا پس نکشین برا زندگیتون بجنگین من سختی زیاد کشیدم اما الان واقعا زندگیم خوبه علی منو دوس داره درسته باهم یکم اختلاف فرهنگی داریم علی تو خانواده ای بزرگ شده که محبت ندیده و برا زن ارزش قائل نمیشن الان برام ارزش قائل اما محبت کمتر میکنه منم از رفتارش میفهمم دوسم داره از اینکه همه سعیشو میکنه که زندگیمون خوب باشه و کم نداشته باشیم از نظر مالی از بقیه برادر شوهرام ما پایین تریم اما علی بهم قول یه زندگی مرفح تو آینده داده و مطمئنم اون روز میاد چون علی واقعا آدم خوبیه و الان با وجود اینکه خیلی وضع خوبی نداره به خیلیا کمک میکنه ما چون خونمون کوچیک بود یه زمین خریدیم و مشغول بنایی هستیم انشالله که بتونیم از پسش بربیایم
امیدوارم داستانم مفید باشه و خوشتون اومده باشه داستان من خوب و بد تموم شد امیدوارم از این به بعد هم خوب باشه و بتونم زندگیمو به خوبی اداره کنم

1403/03/20 09:06

❤پایان ❤

1403/03/20 09:06

ایندفعه دیگه درست و کامل شد تا دو سه روز داستانی گذاشته نمیشه که کامل و سر فرصت بخونید داستانو ❤🙏

1403/03/20 09:07

پارت 1
سلام خیلی با خودم کلنجار رفتم ک داستان زندگیمو بزارم یا ن امشب دلم خواست بنویسم ک شما مادر ها درسی بشه براتون مواظب بچه هاتون باشین چون با اینک چند سال میگذره هنوز با یادآوریش قلبم درد میگیره
من نویسنده نیستم پس اشکال تو کارم زیاده عذرخواهی میکنم اگ نامفهوم نوشتم یا غلط املایی داشتم
اسم های مستعار استفاده میکنم
لطفا لطفا قضاوت نکنید
خب من یسنام 23 ساله تو خانواده مقیدی بزرگ شدم بچه اول خانواده ام یک داداش دارم ک سه سال ازم کوچیک تره
ما با فامیل رفت و امد زیادی داریم
می‌خوام از موقع بچه بودنم تعریف کنم یادم نمیاد خیلی کوچیک بودم ک عموم بهم تجاوز کرد همیشه با خوراکی دهن منو میبست همیشه با وعده خوراکی و پول و دعوای بابام بهم تجاوز میکرد با اینک واقعا دوست نداشتم تا اینک بزرگ تر شدم و فهمیده تر دیگه دوست داشتم این کارو لذت می‌بردم اگ تا خونه مامانیم میرفتم سریع به بهانه کارتون و درس میرفتم تو اتاقش اونم منو میبرد زیر پتو و صدای تلویزیون زیاد میکرد و منو پر از حس میکرد سینه نداشتم همش سینه هام دست میزد می‌گفت کی اینا بزرگ بشه باهاش حال کنیم
همش دلم میخواست زود سینه دربیارم بعد این کار خیلی عذاب وجدان می‌گرفتم میگفتم خدا منو نمیبخشه میرم جهنم چند سال عموم از بچگی من سواستفاده کرد دیگه مدرسه میرفتم دبستان ک بودم یک شب همه چیز به مامانم گفتم گریه کردم گفتم تو نباید منو تنها میزاشتی برم تو اتاق تو نباید میزاشتی خونه مامانی بخوابم عمو با من این کارا رو کرده مامانم تا صبح گریه کرد و تهدیدم کرد گفت اگ بری به بابا میگم خدا دیگه نمیبخشه تو بچه بودی ولی الان بزرگ شدی دیگه از الان کار خطایی بکنی خدا دیگه دوست نداره
منم از اون شب دیگه ترس اینک عموم بخواد به بابام بگه نداشتم با اینک لذت می‌بردم ولی توبه کردم ولی متاسفانه چون از بچگی این کار باهم کرده بود ذهن منو خراب کرده بود همش دلم میخواست برم پیشش تا اون حس خوب بیاد سراغم ولی جلوی خودم گرفتم و خودارضایی من شروع شد همش خود ارضایی میکردم هی تویه هی خودارضایی نمیتونستم کنترل کنم خودم داغ میشدم خدا ان شاالله از سر تقصیرات منو و عموم بگذره ولی خیلی نامردی کرد در حقم بچگی نکردم فکرم خراب بود دوست داشتم ازدواج کنم آخه عموم همه چیز تعریف کرده بود وقتی میگفتم گناهه می‌گفت دعا میخونم ک گناه نباشه😔

1403/03/22 12:44

پارت 2
موقع دبستان بعضی از بچه ها دوست پسر داشتن میومدن تعریف میکردن
ما یک همسایه داشتیم ک دوست مامانم بود یک پسر داشت امیر من امیر تو کوچه دیده بودم چند باری هم تو مغازه مامانش دیدمش خیلی خوشگل بود خیلی همیشه لج منو در میاورد رابطه خوبی نداشتیم باهم مثلا تو مغازه مامانش بودم کنار مامانم نشسته بودم
امیر یک فیلم از گوشیش به مامانم نشون داد تا من خواستم نگاه کنم گوشی رو کج کرد جوری ک نبینم من 😕 خیلی لج و لج بازی داشتیم تا این ک یک روز امیر تو مغازه مامانش بود مامانم و مامانش باهم حرف میزدن من و امیرم کل کل میکردیم مامانم داشت می‌گفت بچه بیار امیر بزرگ شده امیر می‌گفت ن منم به مامانش گفتم الهام خانم شما به حرف امیر نکن بچه بیار من خودم میام جمعش میکنم تا این گفتم دوباره بحث و منو امیر شروع شد آخرش بخاطر اینکه کار به کتکاری نرسه مامانش مسابقه دو گذاشت تا خونه 😬

1403/03/22 12:45

پارت 3
خلاصه داستان منو امیر ادامه داشت تا این وسط من دلم باختم به امیر
یادمه یکبار تو کوچه منتظر مهمون بودم ک داداشم تو کوچه بازی میکرد من رفتم تو کوچه، امیر و با دوستاش نشسته بودن من رفتم پیش داداشم ک کنار امیر نشسته بود داداشم دعوا کرد ک چرا تو کوچه ایی و منو هول داد امیرم داداشم برد تو کوچه گرفت زدش گفت چرا اسمش بلند تو کوچه میگی براچی هلش میدی دعواشون شد باهم منم رفتم امیر زدم با داداشم رفتیم خونه
من انقدر خوشحال بودم فک میکردم امیرم منو دوست داره هر شب براش نامه عاشقانه می‌نوشتم گفتم برم مغازه شون میزارم تو کیفش یا میندازم تو حیاط خونه شون ولی هیچ وقت جرائت همچین کاری رو نداشتم تا اینک ک نامه ها رو مامانم دید و فهمید 😢دیگه مغازه مامانش منو نمی‌برد اگ امیر میومد در خونه مون منو نمیزاشت بیام تو حیاط دیگه امیر خیلی کم می‌دیدم تا اینک بابام تصمیم گرفت طبقه بالا بسازه بنایی ما ک شروع شد حیاط امیر از خونمون دیده میشد یادم یبار با دوستام رفتیم طبقه بالا ک من امیر نشون بدم امیر ک منو دید برام بوس فرستاد دوستم الهام عاشق امیر بود در واقع هر دوی ما عاشق امیر بودیم صحبت می‌کردیم ولی چون الهام زیاد امیر نمی‌شناخت آمار اشتباه داده بود اون روز دنیا رو سرم خراب شد قبلاًالهام گفته بود ک اون پسره (امیر ) منو دوست داره وقتی فهمیدم امیره خیلی حالم بد شد اون روز با دوستم دعوا کردم گفتم امیر مال منه 😂 اونم گفت خود امیر انتخاب می‌کنه الهام رفت خودش نشون داد امیر محلش نداد ولی برای من بوس فرستاد
یا مثلاً یکبار با دوستم شهربانو نشسته بودیم خونه امیر دید می‌زدیم ک امیر با دوچرخه آمد تو کوچه عمو پورنگ یک شعر می‌خوند امیرحسین تو کوچه استاد گل یا پوچه ....
امیر ک امد تو کوچه من براش خوندم
امیر خالی تو کوچه😂 استاد گل یا پوچه 😂😂😂
اون بدبختم تا صدای منو شنید بالا رو نگاه کرد افتاد تو جوب اب 😂😂😂 یا مثلاً یکبار با شهربانو مثل همیشه خونه امیر دید می‌زدیم تا امیر منو دید رفت رو پشت بوم بهم سنگ می‌زدیم من ران پام سوخته بود شهر بانو دستشو گذاشت جای سوخته پاهام یهو جیغ زدم همراه جیغ من امیر سنگ پرتاب کرد افتاد تو حیاطمون فک کرد خورده به بابام دوتا پا داشت دوتا دیگه قرض کرد فرار کرد چقدر خندیدیم اون روز یادش بخیر بگذریم
علاقه من به امیر روز به روز بیشتر میشد ولی ن اون چیزی می‌گفت ن من

1403/03/22 12:45