The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

پیام دادم گفت مردا اومدن منم باهاشون اومدم خجالت کشیدم بمونم .اون شب یکم چت کردیم و خوابیدیم ک صب بریم برای آزمایش

1403/01/27 00:38

من با یکی از دختر خاله هام رفتم و علی با خالش اومده بود و چون ماشین نداشت داییش هم همراهمون اومد .رفتیم و آزمایش دادیم خداروشکر کلاس نداشتن بخاطر کرونا جواب ازمایشا ک اومد مشکلی نبود داییش گفت من آشنا دارم بیاید بریم ی کبابی بعد بریم ب بقیه کارا برسیم بعد اینکه ی چیزی خوردیم چون من کارت ملی نداشتم نمیدونم از کجا گفتن بریم فلان جا ی برگه بگیرین بیارین و واسه کارت ملی ثبت نام کنید رفتین اونجا با علی و داییش چن جا رو امضا کردیم و ی برگه دادن بجای کارت ملی. برگشتیم دختر خالم اینا گفتن اینجا بودیم دیدیم ی خانوم اومد کرکره اینجا رو داد بالا فهمیدیم ارایشگاهه گفتیم الان عروس داریم میتونی اصلاحش کنی اونم قبول کرد بیا بریم اونجا بعد بریم از محضر وقت بگیریم. منم رفتم  پدر در اومد تا پشمام تموم شد اشک از چشام میومد فشارم افتاده بود داشتم از حال میرفتم در این حد چون تا حالا صورتمو اصلاح نکرده بودم .اصلاح ک تموم شد ی آرایش ریزیم کرد اومدیم نشستیم تو ماشین خالش علی رو صدا زد ک نگام کنه ماهم با خجالت یکم نگاه هم کردیم رفتیم واسه محضر
علی با داییش رفته بودن وقت بگیرن اومدن گفتن محضر دار گفت بخاطر کرونا فقد صبحا باز میکنیم محضرو الانم وقتش تموم شده آخرین عقد رو میخونم ببندم فردا ساعت هشت صب بیاین .ماهم همگی پکر شدیم ک الان من آرایش خوب داشتم و اینا کاش الان میشد ک گفتن دیگه نمیشه
ما اومدیم خونمون و با دختر .دختر خالم ک پیشم رفته بود بودیم تا شب شب باز زود خوابیدم ک صب خواب نمونم صب زود بیدار شدم ی کوچولو آرایش کردم ک انگار نکردم😂رفتیم محضر .چون کرونا بود و نرفته بودیم بازار  اینا هم بزور ی چادر و روسری برام پیدا کرده بودن دیگه مانتو مجلسی اینا نداشتم با همون چادر اینا نشستم تو محضر هم ن آهنگی چیزی هیچی نبود عاقد اومد و خطبه اینا رو خونده تو یکیش گفتن عروس زیر لفظی میخواد مادرش یکم اینور اونور کرد آورد 20 تومن پول داد بهم😐😐😐کارد میزدی خونم در نمیومد گفتن ما این چیزا رو نمیدونستیم .حالا من بله رو گفتم و اکثرا طرف ما بعد عقد عروس داماد خودشون یا با یکی دونفر میرن خرید میگن شگون داره .من خوشحال آماده خرید رفتن بودم دیدم اینا ب هیجاشون نیس هنگ کردم خاله هام گفتن ب مادرش اول عروس ببرین بازار از اونا ببرین خونه اینطوری خوبه مادرش برگشت گفت الان بازار نیس ک همه جا بسته اس و اینا خاله هامم گفتن اونطوری خوب میشد این ک نشد بحثو تموم کردن حالا اومدیم خونشون منم از خجالت نمیدونستم چیکار کنمممم

1403/01/27 00:39

من رفتم نشستم دامادشون با خنده گف پس چرا نشستی سوالی بهش نگاه کردم گفت اول باید انعام میگرفتی بعد  مادرش  گفت انعامش رو چشم اونم میدم بعد پدرش و خواهراش اومدن خوش آمد گفتن و پدرش گفت همین ک اومدی روزیتو آوردی خوش قدمی چن وقته دنبال درختم بکارم تو باغ پیدا نمیشد الان تو محضر زنگ زدم ک آوردیم باغ بیا شرمنده شما بشینید من باید برم .بعد یکی از خواهراش اومد ک من تهرانم الان 6 ماهه اینجام بخاطر بچه امروز میریم قرار بود یکی دو روز پیش بریم گفتیم شما عقد کنید بعد یکم نشست و حرف زد اونم خدافظی کرد رف .یکی از خواهراش مجرد بود اون داشت کارارو انجام میداد واسه ناهار.یکی از خواهراش هم عروس خالم بود ولی چون طرف ما زیاد نمیاد یا حرف نمیزنه صمیمی نبودم اصلا باهاش.یکی از خواهراش هم همسایمون بود خالش هم خونشون بود همون ک همسایه بودیم با اینکه زیاد باهاشون برخورد نداشتم ولی راحت بود باهاشون یکمی
کنار علی نشسته بودم اونا هم میوه اینا آورده بود  خالش اومد نشست روبرومون و گفت میخوام عکس بگیرم و گرفت ماهم مثلا بخاطر عکس بهم نزدیک میشدیم😂 ناهار رو آوردن د خوردیم جمع کردن رفتن تو نیشنمن همشون که منو علی تنها موندیم البته مامانش همش سرشو دارز می‌کرد نگامون می‌کرد .داشتیم حرف میزدیم یهو دلم واسه مامانم تنگ شد و بغضم گرف انگار قرار بود از اون لحظه از مامانم ک عین دوست بودیم و همه کسم بود جدا شیم داشت دیگه اشکم در میومد ک بزور ب علی گفتم من میخوام برم خونمون گفت چرا الان ک ظهره بزار یکم دیگه ببرم هوا هم الان گرمه گفتم ن میخوام برم گفت چیزی شده حوصلت سر رفت گفتم ن گفت باشه پاشو بریم پاشدم اونم ب مامانش اینا گفت مبینا داره میره اومدن گفتن چ زود یکم میموندی و اینا گفتم مرسی برم خونمون باز میایم مامانش رفت ی چادر واسم آورد ک فعلا اینو بگیر دست خالی نری پاگشا نیستا نمیخوام اولین باره دست خالی بری منم تشکر کردم رفتم همین ک رسیدیم خونمون هم نزدیکه، مامانم درو باز کرد بغلش کردم اشکم در اومد دیگه مامانم الکی خندید معلوم بود گریه اش گرفته  گفت چخبره چقدر مگه دور بودیم اینطوری اومدی چقد زود اومدین علی گفت یهو گفت میخوام برم خونمون آوردم انگار دلش برا شما تنگ شده بود مامانم گفت بیاین خونه ما بشینین پس علی گفت ن شما یکم بشینین استراحت کنه مبینا عصر میام بریم بیرون

1403/01/27 00:39

رفتیم خونه با مامانم و باهم حرف زدیم عصر بود علی زنگ زد حاظر شو با پسرخاله ات و خواهرم میایم بریم باغ خالت اینا منم لباس اینا پوشیدم یه دستی ب صورتم کشیدم تا اومدن و رفتیم اونجا ی چایی و شیرینی اینا خوردیم عکس گرفتیم برگشتیم خونه مامان علی شام رو هم اونجا بودیم و شب من برگشتم علی منو گذاشت خونه و با مامانم اینا احوال پرسی کرد مامانم گفت آقا علی تا کی اینجایین پاگشا کنیم علی هم گفت سه روز اینا هستم مرخصیم تموم شده سه روز اینا میمونم میرم مامانم گفت باشه پس ما فردا پاگشا میکنیم
فرداش خانواده علی رو دعوت کردیم با فامیلای نزدیکشون و فامیلای نزدیک خودمون رو.علی صب اومد به من سر بزنه مامانم گفت علی آقا اگه میتونین پاشین بریم واستون ساعت بخریم واسه پاگشا و چنتا چیز میز،رفتیم با مامانم و علی بازار و ی ساعت ست برداشتیم واسه علی لباس خریدیم جای سینی ک شب بله برون آورده بودن.
عصر گفت حاظر شو دارم میام بریم خرید گفتم بزار ببینم خونه کلی کار هس گفت باشه خبر بده قطع کردم دختر خاله هام گفتن تو برو ما هستیم کارا رو انجام میدیم.زنگ زدم ب علی که دارم میام بیا دم درمون،اومد باهم رفتیم گوشی و لوازم آرایشی و کیف اینا خریدیم یکم گشتیم اومدیم منو گذاشت خونه گفت من شب میام دیگه فعلا
من رفتم زود لباسامو در آوردم رفتم کمک بقیه ک باز نذاشتن زیاد کاری کنم فقد حرف زدیم گفتن تو پاشو برو حاظر شو زود ک دیر نکنی اومدن
رفتم با دختر خاله هام ک همسن بودیم آرایش کردیم لباس پوشیدیم اومدیم و کم کم مهمونا اومدن

پذیرایی کردیم و همه چی تموم شد بزن و برقص نداشتیم همه رفتن تقریبا فقد یکی از دختر خاله هام موند با بچه هاش ک کمک کنه علی هم نرفته بود تو هال بود من رفتم پیشش که تنها نباشه یکم حرف زدیم می‌خواستیم همو ببوسیم ک همش دختر کوچیکه دختر خالم که 3 4 سالش میشد میومد میشست بغل من تکون نمی‌خورد اون میرفت خواهرش ک همسن منه واسه اذیت کردن من همش میومد از جلو پنجره رد میشد نگامون میکرد نمیتونستیم تکون بخوریم همین ک نزدیک میشدیم بهم یکی میومد😂 هلی گف پاشو پرده رو بکش من ببوسمت برم تو دلم مونده
گفتم ن تابلو میشه میخوایم یه کاری کنیم یکم بعد مادرشون هردوشون رو کرد تو آشپزخونه گفت بیرون بیاید من میدونم شما
علی گفت الان بیا ببینم بیشتر رفتم تو بغلش و همو بوسیدیم یکم، دید بمونه کار به جاهای باریک میکشه گفت من برم صلاح نیس بیشتر بمونم😂
رفت منم رفتم پیش دختر خالم یکم شوخی کردیم و خندیدیم سر این چیزا موقع خواب دیدم پیام اومد نمیتونم بخوابم لبات همش تو ذهنمه و.... یکم چت کردیم و خوابیدیم
صب

1403/01/28 00:47

مامانش زنگ زد بهمون ک امروز پاگشا میکنیم بیاین با فامیلاتون ،یکم بعد علی با چن شاخه گل اومد گفت بهتون گفتن گفتیم اره گفت باشه پس من برم بکارا برسم شب میبینمت رفت منم رفتم حیاط ک بدرقه اش کنم مامانم واسه اینکه تنها باشیم نیومد یکم تو حیاط بغلم کرد و بوسید گفت شب همش لبامو میخوردم انگار طعم لبات مونده بود روشون  😂یکم حرف زد و رفت
ما هم خونه رو تمیز کردیم و عصر حاظر شدیم وسایلایی که واسه علی خریده بودیم رو گذاشتیم تو سینی شون بردیم
اونجا من نشستم چون کار خاصی نبود شام خوردیم و جمع کردن نشستن صحبت کردن یکم بعد مامانم اینا رفتن گفتن تو بمون علی بیارتت  منم یکم موندم با علی و مادرش اینا مادرش رفت ی جفت گوشواره خوشگل آورد ک این کادو پاگشات و .... یکم بعد دیگه دیدم داره دیر میشه گفتم منو بیاره آورد و دم در رفتی باز بوسید و اینا رفت.
‌فرداش مامان واسه ناهار دعوت کرد علیو نزدیکای ظهر بود ک اومد و میوه آورد یکم با مامانم حال و احوال کردن مامان گفت برین تو هال شما راحت باشین(چون اتاق نداریم میرفتیم تو هال) بعدش شیرینی و شربت آورد گفت من میرم بیرون یسر میام میخواست ما خلوت کنیم مثلا😂
رفت علی اومد طرف و گفت بالاخره باهات تنهای تنها شدم افرین به مامانت خیلی فهمیده اس میدونه یدونه دخترشو به کی بسپاره😂
یکم بعد صدای در اومد فهمیدیم مامانم اومده مثل آدم نشستیم بغل هم مامانم در زد اومد تو گفت آقا علی چیزی خوردین از خودتون پذیرایی کنید دیگه اینجا خونه خودتونه و فلان یکم نشست و حرف زدیم پاشد ناهار آورد گفت شما دوتایی اینجا بخورین ما خجالت میکشیدیم مامانم انقد تابلو میخواست ما تنها باشیم همش میگفتیم بابا شماهم بیاین باهم بخوریم اونم میگف ن ک ن .
علی بعد ظهر هم خونمون بود یکم باهم خوابیدیم (دراز کشیدیم )و صحبت کردیم علی گفت بزار برم ی موتور پیدا کنم از دوستام اینا بریم باغ هنوز تورو نبردم باغ خودمون اون رفت منم پاشدم لباس پوشیدیم چن دیقه بعدش اومد موتور دوس داشتم ولی خجالت میکشیدم با علی چون عادت نکرده بود ولی علی گواهینامه نداشت حداقل ماشین یه آشنایی رو میگرف میرفتیم دیگه مجبوری نشستم و رفتیم .رفتیم یکم باغشونو گشتیم باغ بزرگی بود گفت اینجا آقا یا عمو اینا میان بیا برین پایین باغ واسه پسرعمومه زیاد نمیاد اونجا رفتیم نشستیم کلییی خوراکی و اینا خریده بود گفت باز کن بخور گفتم ن نمیخورم بعدا میخورم حالا شروع کردم به سوال کردن ک تو منو کجا دیدی گفت ی روز قبل خواستگاری اینا  داشتین میرفتیم خونه خالت اینا من تو خیابون سرکوچشون بودم دیدم یه دختر خوشگل و کوچولو داره

1403/01/28 00:47

فرداش قرار شد علی بره تهران سرکارش دیگه اون روزا کلا بیرون بودیم گشتیم شب رفتیم خونشون شام خوردیم مادرش اینا وسایلشو جمع کردن ماهم یکم تنها موندیم و عکس گرفتیم همو بغل کردیم و... بردیم برسونیمش وسط راه هم رفتیم مامانم واسش میوه و کیک اینا درس کرده بود داد خدافظی کرد رفتیم تو راه همش بوسش میکردم تا رسیدیم و اون رفت و ما برگشتیم

1403/01/28 00:53

علی رفت تا چن ماه گفته بود زیاد بهش مرخصی نمیدن.تو این دو ماه ک ازدواج کرده بودیم منو هفته ای یبار مامانش اینا دعوت میکردن و خودشون میومدن میبردنم تو این مدت فهمیده بودم مادر پدر علی رابطه خوبی باهم ندارن دختراش هم باهاش حرف نمیزنن زیاد چیییی بشه ی کلمه بهش چیزی بگن به مامانم اینا و علی ک گفتم همشون گفتن پدرش مدلش اینطوریه زیاد حرف نمیزنه ولی مرد خیلی خوبی بود من خیلی دوسش داشتم اونم همینطور بیشتر از بچه هاش ب من توجه داشت و باهام حرف می‌زد و اینم فهمیدم ک پدرش زیاد اهل کار نبود چون سنش بالا بود تقریبا و توان کار کردن نداشت فقد تو باغ خودشو مشغول می‌کرد از لحاظ مالی ضعیف بودن یکم و خرج پاگشا و همه چی بگردن خودش بود
من تو این دوماه زیاد تو گوشی بودم با دوستام اینا چت میکردیم تو گروه ها و... با علی هم رابطم خوب بود زنگ میزد چن ساعت حرف میزدین تو روز چن بار اونم.
با چنتا از دختر خاله هام که همسن بودیم گروه زده بودیم همش حوصلمون سر میرف یبار یکیشون ربات چت ناشناس فرستاد گفت بیاید اینجا مردمو اسکل کنیم یکم بخندیم یکی دو شب این کارو کردیم میرفتیم بقیه رو اسکل میکردیم بعد بلاک بهم دیگه میگفتیم و میخندیدیم بعد چن روز دیگه ول کردیم این کارمونو ولی من چن روز بعد ک حوصلم سر رفته بود تو گوشی میچرخیدم گفتم بزار برم بت یکی یکم چت کنم بعد بزنم بلاک کنم رفتم با ی پسر کرجی حرف زدیم حرفای درس حسابی یا خاصی نمیزدیم همش چرت و پرت این چن روز طول کشید و من هنوز بلاک نکرده بودم

1403/01/28 12:29

همش حرفامونو ادامه داشت قطع نمیشد ارتباطمون ؛امتحانای خرداد ماه هم بود من میرفتم امتحان میدادم میومدم میدیدم پیام داده همش روز و شب آنلاین بود حرف میزدیم من اصلا جدی نمیگرفتم میگفتن انگار دوس دختر مجازیه ن چیز بدی میگیم ن میبنیم همو ی مدت بعد بلاک میکنم شبا ک علی زنگ میزد همزمان هم با این چت میکردم هم با علی حرف میزدم نمیتونستم زیاد حواسمو جمع کنم بفهمم علی چی میگه خیلی وقتا میگفتم چی اره اره الکی همینطوری ادامه داشت پسری ک باهاش چت میکردم اسمش محمد بود مغازه داشتن گفت من همش با داداشمم یه موقع میبینه تو ربات دارم چت میکنم برام بد میشه آیدی تلگرامتو بده اونجا چت کنیم منم نمی‌دادم ک راضیم کرد و دادم.
آخرای خرداد بود ک میوه‌ای تابستونی در اومده بودن و مامان علی اینا میخواستن برام نوبرونه بیارن رفتیم خرید لباس اینا خریدیم بعد تو شهرستان ما یه بازار میوه فروشی داریم ک اونجا معروفه واسه میوه های خوبش بغیر بقیع میوه فروشیا پشت اونم یجایی هس میوه های ارزون میفروشن و خوب نیس میوه هاشون اینا رفتن از همینجا میوه خریدن من فک کردم واسه خونه خودشون میخرن نگو واسه ما میخرن .
گفتیم چنتا مهمون میارین چون باید ما میوه شیرینی میخریدبم واسه مهمونا گفتم فقد سه چهار نفر میایم زیاد نیستیم گفتیم باشه ماهم به چنتا از خاله و عمه اینا گفتیم اومدن شب اینا هم وسایلارو آوردن با کلی مهمو ماهم هنگ کردیم ک گفته بودن فقد چن نفر میایم آخه حالا خداروشکر میوه اینا زیاد بود سینی ها رو ک باز کردن ک مهمونا ببینن از خجالت مردممم چنتا فقد میوه خراب ک سینی هم پر نشده بود و لباسام مهمونا ک رفتن ما هنوز تو شک بودیم گفتیم چرا اینطوری آوردن پس شب ک با علی حرف زدم چیزی نگفتم گفتم فردا حرف می‌زنیم

1403/01/28 13:12

شب رو رفتیم خونه ما ک علی مامان بابام رو ببینه از فرداش ک چن روز علی اینجا بود هر روز قبل ظهر میومد با چن شاخه گل و کلی میوه یبار انبه یبار توت فرنگی بستنی هر روز ی چیزی می‌آورد اومدنی تا بعد ظهر خونه ما بودیم و مامانم تنهامون میزاشت ماهم..😜
شبا هم میرفتیم خونه علی اینا ولی من نمیخوابیدم .چن روز بعد که علی رفت من باز با محمد حرف زدم کم کم داشتیم صمیمی میشدیم و از همه چی خودمون خانواده هامون هم حرف میزدیم باز هم، هم روزا هم شبا آنلاین بودیم چت میکردیم
محمد از دعواهای پدر مادرش میگفت ک باباش خسیسه و سر این کاراش با مامانش همش دعواشون میشه و بعد ی مدت ک همش مشکل داشتن پدر مادرش رفتن شمال اهل اونجا بودن و خونه داشتن اونجا.
همین ک محمد تازه از دعواهای اونا خلاص شده بود من افتادم وسط بدبختی😞بابام معتاد بود هم قرص مصرف می‌کرد هم تریاک تابستون بود و ظهرا اصلا نمیشد رفت بیرون تا ساعت 6 حداقل. بابامم ساعت 5 میومد از سرکار و ی ساعت اینا استراحت می‌کرد تو نشینمن 6 اینا عصبی میرف باغ.
من کلا وقتی بابام میومد میرفتم تو هال لم میداد گوشی رو نگا میکردم بابام میومد از کمد تو هال قرص برمی‌داشت توجهی هم ب من نمیکرد منم میدیدم نگام نمیکنه خودمو جمع جور نمیکردم
ی مدت گذشت بابام میموند عصر ما بریم کوچه با زنا بشینیم تو خونه بکشه بره مامانم و من از لحاظ روحی دیگه داغون بودیم مامانم همش نفرینش می‌کرد کم کم دیگه بابام نمیذاشت عصر شه تا ما بریم بیرون یا بره باغ یکاری می‌کرد دعوایی چیزی می‌کرد مامانم بفهمه زود بره بیرون منم ک تو هال بودم میدونستم داره چیکار میکنه از هال نمیرفتم بیرون.
ی روز تو هال بودم داشتم تو گوشی میجرخیدم مامان بیچاره ام بیرون بود دیدم بابا اومد طرف من نشستم گفتم کاری داری گفت من بابام چرا از من فراری هستی بیا بشین بغلم گفتم من راحتم حرفی داری بگو گفت تو تو بغل من بزرگ شدی چرا اینطوری میکنی و از این حرفا در حالی که تا حالا ن همو بغل کرده بودیم ن چیزی گفت تو چطور به سینه های مادرت دست میزنی بیار منم به سینه های تو دست بزنم ببینم چطوره دخترم بزرگ شده حرف می‌زد دستمو گرفته بود اخم کردم گفتم بابا ولم کن برو بیرون این کارا چیه پاشو برو گفت پاشو اون قرانو بیار به اون قرآن قسم بخورم نیت بدی ندارم و فلان بخدا تو ی شک بودم انگار تو این دنیا نبودم میترسیدم حتی بلند شم خیلی میترسیدم (چون تو بچگی هم یکی از همسایه هامون به بهونه توپ دادن بهم کشوندتم خونشون و خودشو دیدم میخواد بماله بهم زود لگد زدم گفتم ولک کن برم دید میخوام جیغ و داد کنم ولم کرد) اینا یادم

1403/01/28 23:18

افتاده بود حالم بد بودکه صدای درو شنیدیم فهمیدم مامانم اومده بابام گفت به مامانت نگیا اینا بین منو توعه پدر دختری من هیچی نگفتم مغزم داشت میترسیدم ک ینییی چی
بابام ک از در هال رفت بیرون مامان اومد خونه دید تو هال بوده بعد اینکه بابام رفت اومد پیشم که چرا اینجا بود گفتم هیچی اومد رفت سر کمد گفت بهت که چیزی نگفت گفتم ن حالمو که دید فهمید ی چیزی شده قسم خورد ک بگو چرا اومده بود اینجا منم با اون حال تعریف کردم

1403/01/28 23:18

مامانم دیوونه شد داشت ب زمین و آسمون بدوبیراه میگفت مرده و زندشو فحش میداد گفت بزار بیاد بگم بهش بگم دیگه از جونمون چی میخواد فقد همینو مونده بود این منو کشت از جون تو چی میخواد دیگه گفتم مامان ن نگو بزار رد شه بره بلکه تکرار نکرد نزار رومون تو روی هم باز شه باز تکرار کرد هم خودم جوابشو میدم هم تو مامانم گفت ن من میدونم این چه آدم کثفیه چنتا از کاراشو گفت که باور نمیکردم میگفتم مگه میشه همچین آدمی .
تو این مدت با علی عادی بودم ولی کم حرف شده بودم علی میگفت توام ی چیزی بگو میگفتم چی بگم آخه حرفی ندارم .ولی به محمد میگفتم ک جو خونمون خوب نیست و مامان بابای منم بحث میکنن و اون ارومم می‌کرد کلی باهام حرف می‌زد و از یادم می‌برد ما تا ساعت 6 7 صب حرف میزدم اون .
فردا شد و بابام اومد استرس منو گرف مامانم از ترس رفت بیرون اول اومد پیش من ک بیا بریم گفتم ن مامان بده الان بیام بیرون تا عصر بزار بشینم ببینم تورخدا تو هم نرو بشین پیش من داشت گریه ام میگرف از ترس گفت قربونت برم الان بشینم میفهمه قیامت به پا میکنه پیش فامیلای علی آبرومون میره دیدی اومد پاشو بیا بیرون خودمم زود میام خونه بزار یکم کوفت کنه
اون رفت یکم بعد بابام صدام کرد از ترس نرفتم گفتم چیه بگو گفت بیا اینجا رفتم دیدم هنوز سر گازه رفتم اون سر خونه جلو پنجره نشستم گفتم چیه گفت چیزی ک به مامانت نگفتی گفتم ن گفت افرین همینطور حرفایی که بین شماست و به من نمیگی حرفای منم به اون نگو گفتم چرا تو ک نیت بدی نداری چرا پس میگی نگم گفت تو نگو دیگه منم پاشدم چادرمو سر کردم گفتم خجالتم خوب چیزیه یکم خجالت بکش خیلی کار خوبی میکنه انگار منم صدا میکنه بشینم نگاش کنم گفتم و زدم بیرون حالم خیلی بد بود خودمو رسوندم کوچه و نشستم مامانم نگران نگام کرد معلوم بود ترس داره گفت بابات چیکار میکنه الکی پیش همسایه ها گفتم خوابه نشستم به محمد پیام دادم ک حالم خرابه اعصاب ندارم اونم میدونست بخاطر خونه هس چیزی نپرسید باهام حرف زد فقد یکم بعد دیدم بابام زنگ زد جواب ندادم مامانم گف کیه گفتم هیشکی پاهام داشت میلرزید همش ترس داشتم دیدم گوشی مامانم زنگ زد زود بهش نگا کردم گفت مبینا بابات باهات کار داره برو ببین گفتم مامان تو برو دیگه گف پاشو برو ببین چیکار داره زود بیا دیگه‌.مجبوری پاشدم رفتم در خونه رو باز کردم از همونجا گفتم باز چیکار داری گف بیا بشین باهات حرف دارم گفتم شنیدم حرفاتو الان گفتم خجالت بکش یکم حالمو بهم زدی گفتم اومدم تو کوچه چن دیقه بعد اونم رفت باغ منم پاشدم رفتم خونه

1403/01/28 23:48

مامانم اومد گفت باز کاری کرد گفتم اینطور شد گفت مبینا میترسم چیزی بگم آبرومون جلو در همسایه و فامیلای علی ببره گفتم ن چیزی نگو خودم جوابشو میدم
شب تا صب با محمد حرف میزدم نزدیکای 7 صب بود گفتم الان بابام اینا بیدار میشن من میخوابم دیگه یکم گذشت صداشون اومد ک مامانم بیدار شده هم نماز بخونه هم صبحونه بابام رو حاظر کنه.رومو کردم سمت دیوار ک نفهمن نخوابیدم در هال باز شد صدای پاهاشو شنیدم ک میاد سمتم داشتم سکته رو میزدم تو خواب قبلم داشت از جاش کنده میشد تا اومد پتو رو روم مرتب کرد و بوسم کرد رفت من هزار بار مردم نمیتونستم بخوابم نمیدونم کی خوابم برد هیچی به مامان نگفتم.
فردا بعد ظهر باز اومد و استرس ما شرو شد به مامان گفتم تورخدا نرو بشین چیزی گفت من جوابشو میدم گفت بزار برم اون شروع کنه بعد یواشکی از این در بیام چادرتم آوردم اینجا نتونستی بشینی پاشو بیا گفتم باشه ولی مامان تورخدا زود بیا
رفت یکم گذشت نتونستم از ترس و استرس بشینم زنگ زدم مامانم ک مامان بیا خونه اومد بیچاره نشست پیشم بی سروصدا نگو بابام فهمیده اومد تو هال دعوا را انداخت کلی فحش به مامانم و پدر مادر فوت شدش داد مامانم همش گریه میکرد ک چی میخوای از جون ما برو ی خراب شده پیدا کن بکش خدا لعنتت کنه منم چن بتر جوابشو دادم گورشو گم کرد رفت مامان سردرد گرفته بود اشکش بند نمیومد میگف دیدی دیدی به مامان بابام فحش داد خدایا چقد باید بکشم چقدر باید تحمل کنم چرا اینو نمیکشی راحت شیم

1403/01/29 00:00

مامانم رو پاهام خوابید و گریه کرد فقد منم میخواستم آرومش کنم ک نمیشد شب اومد محل ندادیم بهش و خوابیدیم من باز دم صب میخواستم بخوابم ترسم شروع شد شده بود کابوسم باز صب اومد بوسم کرد رف از سرکار ک اومد مامانم گف پاشو گمشو برو باغی جایی اینجا اعصاب مارو بهم نزن ک پاشد رفت خداروشکر از کابوس عصرا تموم شدیم ولی صبحا تموم نمیشد مامانم تا مدتا حالش بد بود و بدوبیراه میگف بهش.
منم هر صب با ترس و لرز منتظر بودم بیاد بره بعضی روزا نیومد میبوسید بعضی وقتا فقد میرف قرص می‌خورد میرف.جوری شده بود نصف شبم میخوابیدم باز اون موقع از ترس بیدار میشدم منی ک کنار گوشم بم می‌ترکید نمی‌فهمیدم
چن باری هم صب میخواستم تلفنو قطع کنم بخوابیم انقد میترسیدم باز زنگ میزدم به محمد میگفتم خوابم نمی‌بره یکم حرف بزن بخوابم برو اونم میومد بابام ک بیدار میشد میگفتم وایسا بابام الان میاد بوسم کنه بره سرکار بیاد بره حرف بزنیم میگف ایول به بابات میگفتم اره ایول😞
تا مدت ها حالم بد بود صبحا شده بود کابوسم یبار نزدیکای پاییز بود همه چیو به محمد گفتم ک من نامزد دارم فلان اسمم یه چيز ديگه گفته بودم بهش همه چیو گفتم چن روز اصلا بهش پیام ندادم اونم نداد.
تو این مدت با علی زیاد حرف نمیزدم فقد اون حرف می‌زد ازش سرد شده بودم دلم نمیخواست بیاد شهرستان از اینور هم به محمد علاقه پیدا کرده بودم یا نمیدونم وابسته شده بودم خونه علی اینا ک بودم میگفتم زود تموم شه برم با محمد حرف بزنم محمد خیلی پسر خوبی بود اونم تازگیا ابراز علاقه می‌کرد اولا اصلا چیزی نمی گفت یواش یواش خیلی خوب شد باهام اون موقع من بعضی وقتا بهش میگفتم ک دوسش دارم و ازش خوشم اومده از اون سوال میکردم میگفت من تا از حسم مطمئن نشم نمیگم الکی که وابسته خودم کنم و بعدا نتونم ادامه بدم ولی تازگیا یه چیزایی میگفت خوب میتونست حالمو خوب کنه شوخی می‌کرد همش خیلی شعور بالایی داشت از حرف زدنش معلوم بود کاملا.

1403/01/29 00:21

شب خوش دوستان بقیه اش بمونه واسه فردا❤

1403/01/29 00:22

بعد ی هفته اینا محمد پیام داد گفت من تو این مدت بهت علاقه مند شدم نمیتونم باهات حرف نزنم باهات نباشم تو این چن روز هم حالم خیلی بد بود همش میخواستم با خودم کنار بیام و بهت پیم ندم ولی نتونستم ولی اگه تو بگی میرم نمیخوام تو شرایط بدی قرارت بدم تو هرطوری حالت خوب باشه من اون کار رو میکنم منم یکم فک کردم دیگه از علی سرد شده بودم و اصلا دوسش نداشتم نمیخواستم نزدیکم شه ولی محمد انگار لازمم بود که هر روز باهاش حرف بزنم و حالم خوب شه .دیگه حرف زدیم و ازدواجمون اینا رو گفتم ک سنتی بود ازش سرد شدم و اینا اونم خاله هامو مقصر میدونست میگفت تو الان باید تمرکزت رو درست بود ن ازدواج اینا اونم اینطوری.

1403/01/30 14:57

یلدا باز قرار شد خانواده علی برام یلدایی بیارن این دفعه سپرده بود پسر خالم ک تو برو میوه اینا همه چی بخر اونم درجه یم منم با خواهراش رفتم لباس خریدیم باز حسنی در کار نبود خودمم زیاد نمیخواستم چون اهل رقص نبودم اگه جشن میگرفتن باید علی میومد و از محالات میدونستم جلو علی برقصم،فرداش ک یلدایی رو آوردم همه چی خوب کلی میوه‌ای خوب و لباس و همون پسر خالم اینا کادو آورده بودن پسر خالم تعریف می‌کرد علی هر پنج دیقه یبار زنگ میزد ک چی خریدین خوب باشه ها درجه یک باشه و فلان مامانش میدونستم داره از تو خودشو پاره میکنه چون راضی نبود علی خرج من کنه. واسه یلدا علی اومد اون موقع ماهم واسه علی یلدایی بردیم و من گفتم عروسم دیگه چرا الان اینحا کار کنم پاشدم واسه پذیرایی ک متمانش قهر کرده بود ک فلانی عروساش تو مهمونیاشون کلی کار میکنن مبینا اومد نشست تکون نخورد منم بعدا گفتم اونا باید واسم جشن میگرفتن حالا جشن نگرفتن انتظار کار کردن تو مراسم رو داره. شب یلدا خونه مامانش اینا بودیم کسی نبود جز خودشون خواهراش رفته بودن خونه پدرشوهراشون،بعد شام خواهر موردش آورد سفره پهن کرد و باهم وسایل تزیین کردیم چیدیم و چنتا عکس گرفتیم بعدش هرکی رفت ی طرفی اصلا انگار ن انگار ن کسی چیزی خورد ن حرفی هیچی منم نسته بودم به در و دیوار نگا میکردم علی هم تو گوشی بود دیگه شب نموندم و برگشتم خودمو پیش محمد خالی کردم ک چطوری همه کشیدن کنار انگار ن انگار منم تنها موندن ریدن ب شب یلدام و فلان و باز محمد مثل همیشه کامل به حرفام گوش داد و باهام حرف زد و حالمو خوب کرد. پاییز و زمستون من چن شب وقتی فامیلای علی خونشون جمع میشدن میخوابیدن منم میموندم شب .از علی فراری بودم اصلا نمیخواستم بیاد شهرستان پیشم زنگ میزد زیاد حرفی نمیزدم وقتی میومد اینجا هر روز میومد خونه مامانم تا عصر من همش ازش فاصله میگرفتم نمیذاشتم بوسم کنه یا بغلم کنه زوری تحملش میکردم بعضی وقتا ناچار ولی میزاشتم بهم نزدیک شه ک زیاد نفهمه ازش سرد شدم .مامانمم واسش میمرد خیلی دوس داشت علی رو چون واقعا خوب بود مامانم ی بوهایی برده بود ولی زیاد پیگیر نمیشد همش میخواست منو علی رو بهم نزدیک کنه ک نمیشد. نزدیکای عید تولد من بود علی نمیتونست بیاد ولی چن روز بعد ک اومد واسم عیدی آوردن با یه النگو ک علی گفت این واسه تولدته اون موقع گفتم مامانم اینا خریدن اومدم بهت بدم قبلن هم ی النگو و ی سرویس گوشواره و گردنبند هم خریده بود بجز انگشتر و حلقه ازدواج.

1403/01/30 15:28

علی یه خونه اینجا داشت که از داییش گرفته بود داییش هنوز اونجا بود بعد ازدواج ما مامانش ک میومد منو ببره خونشون چن باری گفت به داداشم اینا الکی میگم علی قراره مبینا رو بیاره اینجا پاشد از این جا ی وقت کسی پرسید شمام اینو بگین یه مدت بعد کانون کشید ب شکایت و دادگاه اینا که علی کلیییی ضرر کرد تو این دادگاها و رفت آمدا ولی بعد یک سال که ما خانوادگی کلی فشار و استرس خوردیم و خیلی دوران بدی بود داییش کلاهبردار بود و زنش از خودش بدتر آخر رای رو به علی داد و تموم شد اینم یکی از بلاهایی بود که سرمون اومد یه سال رو برامون زهرمار کرد .بعد عید یبار باز علی اومد شهرستان ک مادرش بینمون دعوا را انداخت ک وقتی تو اینجا نیستی مبینا شبو اینجا میمونه ولی وقتی تو هستی نمیمونه این چطور زنیه ک از تو فرار میکنه وقتی تو اینجایی شبا زود میره خونشون و فلان علییی رو پر کرده بود علی هم یه اخلاقی داشت یکی پرش میمرد دیگه طرف از چشمش میفتاد و چنتا هم خودش رو طرف عیب میزاشت میگفت.مادرش که اینارو بهش گفته بود اینم گفته بود اره از من فراری و نمیزاره نزدیکش شم و.‌.. فرداش دیدیم یهویی مامانش اومد خونمون که اگه دخترتون علی رو نمیخواد بگه قبل عروسی تموم کنن این ک نشد زندگی اینا برن زیر ی سقف چی میشه هم پسر منو بدبخت میکنه هم خودشو علی میگه تو این یه سال از یه طرف دایی از یه طرف مبینا نذاشتن من زندگی کنم مبینا به من رو نمیده انگار زن و شوهر نیستیم رابطه خوبی نداریم و از این حرفا .مامان اومد پیشم گفت حرفاشو گفتم من دیشب خونشون بود چیزی نبود ک دعوا هم نکردیم چرا یهویی مامانم گفت پس این حرفا چیه منم گفتم که اره به دلم نمیشینه و نمیتونن تحمل کنم ازش فراریم همش تقصیر خواهراته ک اومدن دم گوش من از ترشیده ها و بدبختا حرف زدن حالا یکی از خاله هام اومد بهم فلانی میگه واقعا علی مبینارو میخواد چن سالشونه گفتم مبینا 15 علی 30 گفت ن بابا مبینا بیشتر میخوره تا علی ،علی مثل بچه مونده‌.گفتم یادته حرفای خواهراتو اینا منو تو این روز انداختن تو میدونی من تو این یه سال چیا کشیدیم زوری داشتم تحملش میکردم داشتم گریه میکردم و حرفامو میزدم مامانمم گریه میکرد میگفت اینارو از اول میگفتی زود تموم شه ن الان ک ی سال گذشته قراره برین سر خونه زندگیتون میگفت و گریه میکرد داشت از حال میرفت همش میگف گرممه دارم خفه میشم گفتم واسه همین کارات نمیتونستم بگم دیگه ببین به چه حال و روزی افتادی هنوز هیچی نشده گفت تهش اینه ک بمیرم تو چرا داری با زندگیت بازی میکنی چرا از اول نگفتی کلییی ناراحتی پیش اومد تو خونمون مامانم گفت

1403/01/30 16:05

من دیگه حال مامانمو میدیدم گفتم الان حال مامانم اینه طلاق بگیرم چی میشه گفتم مامان تموم کن این حالو من با علی حرف میزنم آرومش میکنم ادامه میدیم مامانم کلا فرق کرد اره عزیزم علی خیلی پسر خوبیه همچین پسری پیدا نمیشه طلاق بگیری دشمن شادمون میکنیو.....
من با علی حرف زدم ک ببخش و نفهمیدم و از این ب بعد هرچی تو بگی کلی حرف ک علی آشتی کرد.بعد اینکه مامانش از خونه ما رفته بود ن من رفتم خونشون ن اونا دعوت کردن علی یه ماه بعد اومد شهرستان باهم رفتیم گردش و تفریح اون باز دوسم داشن و من همونطور ازش خوشم نمیومد ولی سعی می‌کردم نفهمه باز من خونه مادرش نرفتم قهر بودن علی هم نمیذاشت من برم خونشون.خرداد ماه بود علی گفت بیا زود عروسی بگیریم تموم شه بره دیگه ی سال هم گذشت گفتم باشه آخر خرداد باشه ولی من با کی برم خرید و رزرو آریشگاه و عکاس گفت میگن ب خواهرم اینا با اونا برو گفتم اوکی ی کی دو هفته گذشت خبری نشد. ی روز داشتیم حرف میزدیم از عروسی حرف شد گفتم پس کو اومدن کارای عروسی رو ی ماه قبل میکنن الان ی هفته مونده هنوز خبری نیس اینطوری میخوان عروس ببرن و گریه کردم گفت اینا اینطورین چیکار کنم من یه ساله زبونم مو در آورد انقد گفتم مبینا مبینا بیشتر بیارین حوصلش سر نره تنهایی بگردونین ولی کو گوش شنوا الان باز میگم گفتم نمیخواد بگی خودت زود بیا بریم دنبال کارا گفت من فقد میتونم ی هفته مرخصی بگیرم دو روز قبل عروسی میام سه روز هم تا عروسی تموم شه دو روزم تو خونه خودمون گفتم باشه. مامانش فرداش اومد انقد گفت علی تا اومد اونم چ اومدنی تنها اومد یکم چرت و پرت گفت رفت دو روز دیگه ی کامیون گرفتیم عصر گفتین بیاین جهاز رو ببینین بنویسیم ببرن یکی دو نفر اومدن ازشون پسرخاله جهاز رو نوشت و امضاء مردن و بردن کسی نبود بره جهاز رو بچینن مامانمم دیسک کمر داشت نمیتونست کاری کنه همش درد داشت نتونست بره علی گفت نگران نباشید با دوستام میاریم تو خونه بعد عروسی میچینیم خودشم فرداش راه افتاد اومد دو روز مونده ب عروسی اومد با پسر خاله ام و خواهرش و خاله اش رفتیم لباس عروس و آرایشگاه و عکاس و اینا فرداش با خود علی رفتیم خرید و همه چی خریدیم دوتایی عصر هم آرایشگر گفته بود بیا واسه پاکسازی پوست ک رفتم و خواهر اونم باهام اومد موهاشو رنگ کرد اونجا گفتم ی وقت بدین واسه حنا ی وقت واسه عروسی اونم قبول کرد از اونجا رفتیم وسایلایی که خریدیم رو برداشتیم ما ی چمدون بزرگ رد وسایلای من ی چمدون کوچیک رو وسایلای علی برداشتیم خواهرش ک دید گفت چمدون کوچیکه کدوم خریدین بزرگ رو کدوم گفتم کوچیک رو ما بزرگ رو علی

1403/01/30 20:20

با ی لحنی گفت پس چرا علی بزرگ رو گفتم دیگه اینطوری برداشتیم ب علی ک گفتم گفت ولش کن تو ماشین گفتیم گل رو نتونستیم بخریم نگرانم فردا میتونین بخریم خواهرش همش میگفت گل تو عقد رو بردار منم قبول نکردم

1403/01/30 20:20

خانومای عزیز ببخشید تو ی تایم پارتا رو نمیزارم هر وقت ی وقتی پیدا میکنم زود میام مینویسم فردا همسرم خونه هس بتونم پارت میزارم نتونم ببخشید

1403/01/30 20:32

من از اون موقع که دعوا کرده بودیم نرفته بودم خونشون دو ماهی میشد تقریبا اون شب شام رفتیم اونجا ک ن من مثل قبل بودم باهاشون ن اونا شب ک اومدم خونمون خوابیده بودیم البته من بیدار بودم تو جام ک علی زنگ زد میتونی درو باز کنی یواشکی بیام خونه شما گفتم خوابیدیم نمیتونم بلند شم ک چرا میخوای بیای گفت تو خونه دعوا کردیم نمیخوام شب اونجا باشم گفتم سر چی ک گفت گفتن عروسی نمیگیریم و لباس عروس و آرایشگاه گرونه و اینا گفتم خرجشون تو میدی ب اونا چ گفت قبول نکردن عروسی را بندازن و عروسی خونشون باشه گفتم وایسا ببینم چی میشه بگم بیای یا ن
مامانمو بیدار کردم گفتم گفت میرم درو باز میکنم بگو بیاد ب علی ک گفتم گفت ن نمیام یکم بعد ک اونا خوابیدن میرم خونه گفتم باشه .
ی هفته ای میشد ک ب محمد هم عروسی رو گفته بودم از اون شبی ک گفتم تا شب آخر هر شب گریه میکرد و کلی حرف می‌زد با گریه و منم گریه ام میگرف نمیتونستم تصور کنم با محمد حرف نزنم حتی ی روز انقد ک برام خوب بود و محبت می‌کرد شوخی می‌کرد میخندیدیم راجب کوچیکترین مسائل هم حرف میزدیم کلییی مگه میشد ی روزه فراموش کنم اینارو و دیگه باهاش حرف نزنم‌،ب بعد عروسی ک فکر میکردم باید با علی رابطه داشته باشم همش بدتر گریه میکردم.
روز عروسی صب زود رفتم حموم بعد بدو بدو رفتم آریشگاه یکم بعد خواهرش اومد پیشم و گفتم عروسی امشبه فردا رو لغو کنید گفتن چرا پس حنابندون رو کنسل کردین یا عروسی رو ک زود گفت ن مبینا اینا حنابندون رو کنسل کردن همه گفتن چرا حنا ک خیلی خوبه نباید اینکارو میکردی منم گفتم ما حنا رو کنسل نکردیم اینا عروسی نگرفتن دیگه امشب مامانم عروسی رو میگیره تموم میشه دیگه هیشکی هیچی نگف خواهرش یکم موند پیشم و رفت دختر خاله هام اومدن ک تنها نباشم و اونا هم کنارم آرایش کنن آرایشگر گفت برین بعد ظهر بیاین کارمون با عروس زیاده اونام رفتن گفتن چیزی نیاز داشتی زنگ بزن زود میارم.بعد ظهر من آخرای کارم بود ک خواهرش اومد اونم اونجا درس کردن. داشت حالم بد میشد از صب چیزی نخورده بودم علی چنتا رانی و شیرینی اینا آورده بود ک اونجا بخورم گفتم از اونا بیارن بخورم خوردم باز حالم خوب نبود داشتم بالا میاوردم کارم تموم شد و دختر خاله هام اومدن و کلی ذوق کردن منو دیدن دیدن حالم خوب نیس گفتن حتما چیزی نخوردی واسه همینه گفتم الان چنتا خوراکی و آبمیوه خوردم باز انگار حالم داره بهم میخوره گفتن با شیرینی ک چیزی نمیشه زنگ بزن داماد بگو واست کباب بگیره بیاره سرحال شی حالا کار داری کلی اینطوری نباشی خواهرش زود گفت ن بگو ساندویچ بگیره گفتم هیچی

1403/02/01 17:24

نمیخوام اونا هم همش میگفتن باید چیزی بخوری با این حال نری بیرون زنگ زدن علی و گفتن حالم بد شده و کبابی چیزی بگیر بیار خواهرش همش از اون ور میگف بگو ساندویچ بگیره یکم بعد رسیدن و رفتم سوار ماشین شدم راننده اش پسر خاله ام بود علی هیچی نگف از وقتی دیدتم سوار ک شدم گفت پسرخاله گفت الان با آرایش اینا شاید نتونی غذا بخوری میوه گرفتیم ک هم سبک باشه حالت بد نشه هم سیرت کنه.چنتا موز و هلو گرفته بودن منم فقد یدونه موز خوردم و رفتیم آتلیه

1403/02/01 17:24

آتلیه خوب بود آرایشمم خوب شده بود عکسارو ک گرفتیم رفتیم خونه مامانم ک عروسی اونجا بود دیدیم هنوز هیشکی از فامیلای علی نیس حتی مادرش یکم فامیلای من زن و مرد رقصیدن بعد مرده رفتن و اون وسط خواهراش اینا هم اومدن .رفتیم با علی شام خوردم علی بهم نگا هم نمیکرد چ برسه تعریف کنه ازم😐بعد شام دختر خاله هام مجلسی گرم کردن و عروسی خوبی بود ولی کوچیک بخاطر کرونا خواهراشم یبار اینا رقصیدن لباس هم نخریده بودن هیچکدوم.بعد گفتن داماد بیاد برقصین علی اومد من خواستم اول تنها برقصم بعد با علی ولی مگه مادرش و زنعموش گذاشتن چن بار رقصیدیم یبار تنهایی یبار با علی یبار باز خواستم تنها برقصم بعد علی رو بیارم ولی اصلا کنار نمیرفتن. یکم بعد حنا رو پخش کردیم و منو بردن خونه مادرش باز اونجا ی چن دیقه رقصیدن و مهمونا رفت منم رفتم تو اتاقی ک چمدونم اونجا بود اومدنی آوردیم خاله اش و خواهراش یکم نشستن پیشم و گیره ها رو باز کردن و لباسمو عوض کردم اونا هم کادوهاشونو دادن هر کدوم 100تومن😐رفتن مثلا بخوابن چراغای اینور رو خاموش کردن اونطرف ولی صداشون میمومد علی اومد پیشم و آروم آروم میخواس شروع کنه ک گفتم اون دستمال رو هم بیار گفت چ دستمالی گفتم اونجاس مامان گذاشته ک... علی نمیخواس اونو بزاره زیرم ک خون اومد بریزه روش بزور حالا گذاشتم ک علی حسش پرید و پاشد رفت تو حالشون ک این دستمال اینا چیه گذاشتین این چرت و پرتا چیه جمع کنید اینارو اونا هم گفتن ما هیچی نگفتیم مامان خودش گذاشته لود تو چمدون علی برگشت خواست ادامه بده ک نمیشد و بلد نبود زیاد منم درد میکشیدم نمیذاشتم زیاد نزدیک شه نفهمیدم اصلا خون اومد یا ن آخرش علی جمع کرد پارچه رو برد انداخت تو سطل حیاطشون صب بیدار شدم و خواهراش گفتن برم حموم و منم با خجالت رفتم

1403/02/01 17:47

وقتی اومدم دیدم دختر خاله ام و عمه ام خاگینه و کاچی آوردن و علی رفته بود بازار برام آجیل بخره اون روز چنتا از فامیلامون اومده بودن عصر و یکم رقصیدیم تموم شد فرداش شب ما حرکت کردیم سمت تهران مامانمم اومد باهامون صب رسیدیم و بدون استراحت تا عصر خونه رو چیدیم مامانم فرداش هم بود و شب رفت علی هم از فردای اون روز رفت سرکار و من تنها بودم چن روز تحمل کردم ک به محمد پیم ندم ولی شبا از فکرش نمیتونستم بیام بیرون بعد تقریبا ی هفته بهش پیام دادم و کلی حرف زد از دل تنگیاش و این ک تو این مدت چقدر حالش بد بود و فکرش بهم ریخته بود از ی طرفی هم من پیم نمی‌دادم بدتر میشده.
محمد مغازه اش رو بسته بود و چن وقت بود تو آژانس کمک برادرش می‌کرد پول زیادی دستش رو نمیگرف حالش خیلی بد بود ک بعد عمری کار کردن همه چیش ب باد رفته و هیچی نداره و باید بره کارگری تو ی شرکت کوچیک. من و علی هم رابطمون خوب نبود علی محبت می‌کرد منو می‌برد بیرون ک حوصلم سر نره هر روز کلی خرید میک واسه خونه و من خونه پررر میشد از خوردی و نوشیدنی و انواع بستنی سعی می‌کرد منو بخندونه ولی من ن میتونستم دو کلام باهاش حرف بزنم ن اصلااا لبخند بزنم بعضی وقتا خیلی سعی می‌کرد ی حرفی پیدا کنم بهش بگم یا بخندم ولی اصلا نمیتونستم انگار دلم وا نمیشد باهاش بگم بگم بخندم ولی کارای خونه رو خوب انجام می‌دادم جوری ک علی تعجب می‌کرد که تو تا حالا آشپزی نکرد چطور اینطوری خوب در میاری غذاهارو،شبا ک رابطه داشتیم من فقد پتو رو میکشیدم سرم ب بهونه اینکه خجالت میکشم یا دردم میکشم و اشک می‌ریختم اصلا لذتی نداشت برام و همش عذاب بود و میخواستم زود تموم شه شبی نبود ک گریه نکنم انقد سخت میگذشت.
بعد دو ماه دیدم حوصلم همش سر میره حالم بهم میخوره حال ندارم سر درد دارم پریودیمم چون نامنظم بود یادم نبود آخرین بار کی پریود شدم چن روز اصلا هیچی نتونستم بخورم یبار ک علی از سرکار اومد حالمو دید بزور بردتم دکتر دکتر چنتا سوال کرد و فهمید اونجا کسی رو ندارم گفت چون از خانواده ات دوری و زیاد تفریح نمیری واسه اونه زیاد فکر و خیال نکن و بگرد میترسیدم بگم از وقت پریودیم انگار گذشته از درش ک بیرون اومدیم منشی داشت برگه میداد گفتم برم ی چیزی هم بگم رفتم گفتم بهش گفت خوب اینو از اول میگفتی و ی تست زدم اونجا گفت مبارکه بارداری منشی هم با ذوق گفت تا قبل اینکه بگه فقد نذر و نیاز میکردم بچه نباشه بعد ک گفت چن لحظه هنگ بودم و بعد گریه تو راه تا برسیم خونه تو خونه تا شب از شب تا نصف شب ک از حال برم گریه میکردم فقد و علی هیچی نمی‌گفت اصلا از شانس فرداش خونه

1403/02/01 23:18

پسر خالم ک کرج بود با چنتا از فامیلامون.
فرداش من تا ظهر حالم بد بود و بعد ظهر ب اجبار پاشدم آماده شدم و رفتیم تا شب برسیم تو ماشین بدتر دلم گرفت و از ی طرفی حالم بهم می‌خورد تا رسیدیم بالا آوردن.رفتیم اصلا نتونستم شام بخورم زن پسرخالمم همش بهم نگا می‌کرد می‌خندید انگار فهمیده بود حامله ام و نمیگم این حال و روزم واسه اونه اصلا هم علی رو نگا نمیکردم نگا می‌کرد اون طرفو میخواستم پاشم بزنمش انقد بدم میومد ازش پسر خالم ک مهمونش بودیم ی دختر هم سن من داره (سحر)که باهم صمیمی بودیم اونم دید حالم بده همش میومد پیشم ک چته چیزی نمیگفتم بزور بردتم اتاق گفت چخبره منم همه چیو گفتم از ازدواجم بخاطر حرفای خاله هام و رفتارم با علی و قضیه محمد و بچه..... سحر شاخ در آورده بود میگفت طلاق ک حرفشم نمیشه زد تو خونواده ما چیکار کنی و اینا کلی حرف زدیم بی هیچ نتیجه ای شب رو اونجا موندیم و فرداش عصر رفتیم رفتنی خیلی گفتم سحر هم بیاد نمیخواستم باز با علی تنها بمونم ولی نذاشتن.
علی چن روز ک دید حالم خیلی بده گفت خواهرش ک تهران بود بیاد ی هفته بهم برسه ببینیم چیکار کنیم رفتیم آزمایش دادیم و رفتیم دکتر و...
خواهرش گفت دو سه ماه اول اینطوریه ی ماهت گذشته دو ماه هم برو شهرستان بهت برسن اینجا تنها نمیتونی علی هم موافق بود باهاش منو آورد و رفت خودش با محمد همچنان حرف میزدیم وضعم تو حاملگی خیلی بد بود همش درد داشتم و حالم بد بود و چیزی نمیتونستم بخورم مامانم بهم میرسید ولی اونم دیسک کمر داشت و زیاد نمیتونست کاری کنه منم از ی طرف سربارش شده بودم تو اون دوران فقد میتونستم خونه مامانش اینا چیزی بخورم بهشون هم گفته بودم ولی اصلا نمیگفتن بیا اینجا بتونی چیزی بخوری حالت بهتر شه.
سه ماه شهرستان بودم علی می‌ترسید ببرتم بخاطر دردام دکتر استراحت مطلق داده بود ولی استراحت نمیکردم.تو این سه ماه چن بار دیدم بابام چن بار یواشکی نگام میکنه از پشت چن بار گفتم حتما من اشتباه کردم چون تو این چن وقت از وقتی حامله بودم خیلی بهم میرسید هر روز میرفت ازم میپرسید چی دلت میخواد بگو چن بار میپرسید منم هیچی نمیخواستم واقعا ولی اون باز واسم نوشیدنی و ویتامینه و کلیی چیز میخرید،دیگه مطمئن ک شدم رفتم ب مامانم گفتم ک بهش حالی کنه و حرف بزنه باهاش ک یبار دیگه همچین چیزی بشه دور بر خونش نمیام و رفتم خونه مامان علی مامانمم باهاش دعوا کرده بود و گفته بود بابامم هیچی نگفته بود بعد چن روز برگشتم خونه بهش نگاه هم نمیکردم همش میگفتم چرا آخه من لباسای مناسب هم میپوشیدم تو خونه چون خجالت میکشیدم جلوی بابام داداشم

1403/02/02 14:34