The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

حتی تیشرت ساده نمی پوشیدم لش و بلد میپوشیدم. مامانم درد کمراش بیشتر شده بود همش تو دکتر و این ور اونور بودین منم خونه میموندم ی غذایی سرسری درس میکردم ب مامانم گفته بودن فقد بخواب و تکون نخور بزور گفتیم بخوابه بخاطر من نمیخوابید ک دکتر ب من هم استراحت داده نباید کار کنم گفتم من خوبم تو بخواب خوب شی پاشی ب خونه برسی منم برم دکتر گفته بود از سیاتیک عصبی هس ی همچین چیزی گفته بود مامانم خودش هم میگفت وقتی ناراحت میشم بدتر میشه کمرم ی ماهی بهش رسیدم مامانم میگفت میبینم کار میکنی دردم بدتر میشه انگار چاقو میزنن ب قلبم تو مثلا حامله ای اومدی من بهت برسم تو ب شوهرت بگو ببره تو رو من چیزیم نمیشه یواش یواش کارامو میکنم منم قبول نمیکردم همه دیدن من کار میکنم بدتر اذیت میشه گفتن برم اونا میان ب مامانم سر میزنن کاراشو میکنن دیگه اولای دی علی اومد و رفتم تا برسم بخاطر مامانم گریه میکردم

1403/02/02 14:34

حالم تو تهران بد نبود فقد دردم زیاد و نمیتونستم زیاد سر پا وایسم علی از سرکار ک میومد کمکم می‌کرد و باز من شبام با گریه میگذشت یبار ب محمد گفتم ک من حامله ام ک شاید خودش بره منم ب حال خودم بمونم ببینن زندگیم چی میشه بهش ک گفتم رسما دیوونه شد ک تو وقتی دوسش نداری چرا گذاشتی بهت نزدیک شه و.... کلی داد و بیداد کرد منم حالم بد میشد وقتی رابطه ام با علی یادم میفتاد علی قطع کرد و رفت گفت میرم ی بلایی سر خودم بیارم خلاص شم چن روز خبری ازش نبود و منم نگران بودم دیگه صبر نکردم و کلی بهش زنگ و پیام دادم ک جواب داد باز حالش خوب نبود گفتم اون شب ک کاری نکردی نگران بودم فقد چرا اونطوری کرد گفت انقد خوردم ک مردم تا شاید یادم بره فراموش کنم وای هنوز تو مغزمه نمیتونم باور کنم وقتی اون میکنه باهاش سردی چرا بهت نزدیک میشه تو چرت اجازه میدیو.... ی مدت بعد ب حالت قبلی برگشتیم عید گفتم مامانم اینا بیان پیشم چون من تازه اومده بودم و گفتم مامانم عید باز از مهمونا پذیرایی میکنه داداش شروع میشه بابام نیومد مامانم با داداشم اومدن علی هم عیدو سرکار بود.
تو دوران حاملگی خیلی ب علی گیر میدادم از همه جیش بدم میومد از همه کاراش ایراد میگرفتم یبار سر ی چیزی خیلییی دعوا کردیم مقصر علی بود و شب اصلا بچه تکون نخورد هرکاری کردم تانصف شب بیدار بودم شب احیا هم بود اونشب نزدیکای صب بود ک بیدارش دادم کلی فحشش دادم ک بچه تکون نمیخوره پاشو منو ببر دکتر علی جایی رو نمیشناخت تهران چون تاحالا فقد سرکار بود فقد بازار رو می‌شناخت ی یکی از دوستاش گفت اومد مارو برد کلی راه بود تا بیمارستان ک هردومون فقد گریه میکردیم علی دیوونه شده بود خودشو مقصر میدونس رسیدیم و کارامون رو کردن منو معاینه مردن و کلییییی اینور اونور دوستش میدیم میگف این چ کاری بود کردی و این باید تو آرامش باشه فلان علی هم فقد سرشو گرفته بود بعد اومد پیش من و کلی عذر خواهی کرد بعد اون ماجرا دوستش گفته بود ک بیمارستان اینجا رو ک دیدی هم دوره هم واسه شما خوب نیس برین شهرستان زایمان کنه منم قبول نمیکردم ولی بخاطر مامانم ک زبون اینارو بلد نیست و نمیتونه اینجا کاری کنه اردیبهشت ک نزدیک نه ماهم بود رفتم شهرستان ترسیدم دیر برم واسه بچه اتفاقی بیفته چون میگن ماه آخر نباید مسافرت رفت.رفتم ی ماهی بود دکتر واسه 8 خرداد وقت داده بود ک میشد یکشنبه جمعه بود بود شب داشتم با محمد حرف میزدم نزدیکای 6 بود ک قطع کردم یهو دیدم جام کلااا خیس شده تشک و لباسام لباسامو عوض کردم جامو جمع کردم ک یکم بعد مامانم بیدار شه بگم 7 مامانم بیدار شد و گفتم نگران

1403/02/02 15:45

بودیم کیسه آبم نباشه ب دکتر زنگ زدیم گفت زود برید بیمارستان بیایم زنگ زدیم علی گفتیم ک ب مامانش بگه بیاد باهامون مامانم چون نمیتونستم سرپا وایسه دختر خالم گفته بود بسپار به ما می‌بریم میاریم چون شوهرش هم پسر خالم بود و خودی راحت بودیم زنگ زدیم اونا هم اومدن با ماشین اونا و مامان علی رفتیم ی سونو کردن و یادم نیس فک کنم ظربان قلب بچه رو چک میکردن انگار گفتن کیسه آبم نیست و چیزی نبوده برید همون یکشنبه بیاید مام رفتنیم علی شب راه افتاد اومد یکشنبه ساعت 6 با همون دختر خالم و شوهرش و خواهر علی و خودش رفتیم و منو فرستادن اتاق تا دکتر بیاد و اسممو صدا کنن واسه عمل حالم خوب بود شاد شنگول ی دست لباس گشاد بیمارستان هم پوشیده بودم

1403/02/02 15:45

پرستارا اومدن و بردنم واسه عمل از خجالت با اون لباسا ب هیچکدومشون نمیتونستم نگا کنم رفتنی😂 خواهرشوهرمم عکس می‌گرفت ازم رفتم تو اتاق عمل حالم بد میشد داشتم بالا میاوردم ک از حال رفتم وقتی ب هوش اومدن یجایی بودم ک هنوز نبرده بودنم تو بخش بهوش ک اومدم ی پرستاری اومد گفت فلانی تویی گفتم آره گفت ی همراه خانوم داره مارو کچل کرد همش تورو میپرسه میخوایت بیاد داخل ک ببینتت بزور نگهش داشتیم ک الان میاریم و شروع کردن یاد دادن ک چطور ب بچه شیر بدم و... بعد بردنم تو بخش دم اتاق عمل وایساده بودن بیرون ک رفتیم اومدن سمتم و بچه رو نگا کردن من هیچی نفهمیدم بدنم داشت میلرزید کم کم و سردم بود یجوری بودم کلا رفتم اتاق پرستار اومد یکم توضیح اینا داد رفت بدنم همش گز گز می‌کرد و میلرزید بچه رو ک دیدم خوشگل بود همه ازش تعریف میکردن ک چقد تمیز و خوشگله و فلان علی رفته بود شیرینی بگیره بیاد دردام داشت شروع می‌شد و از ی طرفم همه زنگ میزدن علی ک اومد حالمو دید خیلی ناراحت شد همش سر و صورتش رو میگرف راه میرف و خودشو میزد😐داشت گریه ام میگرف رسما ک دختر خالم اینا یکم شوخی اینا کردن یادش رف منم یکم لبخند میزدم ک خیلی ناراحت نشه علی رو گفتن بره بیرون تا وقت ملاقات رفت و ظهر با پسرخاله اومدن و ی سر زدن یکم موندن گفتن میریم فردا صب باز میام چون راه بیمارستان دور بود دیگه رفتن و فقد دخترخالم موند خیلی مواظبم بود همه فک میکردن خواهرمه هرکی می‌فهمید دخترخالمه تعجب می‌کرد اون روز فقد درد داشتم در حد مرگ شب اومدن سرم بزنن فک کنم بخاطر دردم بود ک رگمو پیدا نمیکردن چنتا پرستار اومدن و نتونستن منم از درد جیغ میزدم و گریه میکردم آخرش یکی اومد زد شب کلا خوابیدم و چن بار بچه بیدار شد اونم نمیتونستم شیر بدم صب گفتن پاشم راه برم نگو باید شب چن بار راه میرفتم ک صب راحت بتونم را برم روز قبلش یبار با بدبختی راه رفته بودم فک کردم تموم شد پاشدم ک راه برم فقد گریه میکردم از درد ولی میگفتن باید راه بری نری نمیشه،ظهر گفتن مرخصی کاراتو بکن برین علی اینا اومدن با خانواده همین دخترخالم ک ی دختر همین من داره یکیم 8 ساله اینا اسمشون محدثه و مهلا بود علی گل گرفته بود و اومدن و رفتیم خونه مامانم و تا نهار رسیدیم و من هم درد داشتم هم سینه هام ترک خورده بودم داشتم میمردم از درد.

1403/02/02 16:40

گفته بودم علی تو شهرستان خونه داشت و بعد اینکه از داییش گرفته داد اجاره اون موقع هم تازه تمدید کرده بود اجاره رو الانم تصمیم گرفته بود بیاد اینجا زندگی کنیم هرکاری میکردیم خالی نمیکرد از ی طرف اجاره نمیدادن از راه قانونی می‌خواستیم اونطوری بیرون کنیم مادر شوهرمم همش میرفت دم درشون ب زنه میگفت اینا اومدن موندن خونه ما و پدرزنش با ی بچه درکشون کنید خالی کنید اوناهم اصلا افتاده بودن سرلج از داییش هلال شده بودیم افتاده بودیم با اینا جنگ اعصاب داشتیم بچه من از اردیبهشت خونه بابام بودم چهار ماه هم بود بچه بدنیا اومده بود اولای پاییز بود مامانم میخواست بره کربلا با خواهراش اولین بارش بود و آرزوش بعد چن ماه زمان دقیقش مشخص شده بود مامانم تا اونموقع دعا می‌کرد تا اونا برن ما خونمونو گرفته باشیم من برم خونه خودم ک خیالش راحت باشه ولی هنوز خونه رو نداده بودن منم استرس داشتم فقد اونم چ استرسی میگفتم خدایا میخوام چیکار کنم بابام کاری نکنه ب علی گفته بودم مامان رفت کربلا تو از سرکار مستقیم میای خونه ما شبم میمونی علی میدونست چقدر ب مامانم وابستم فکر می‌کرد واسه اونه چیزی نگفت و قبول کرد مامانم ک رفت منم اومد خونشون تا شب دلم آشوب بود بابام رفته بود باغ فک کنم و نیومده بود داشتم شام حاظر میکردم ک اومد و یکم با بچه بازی کرد رفت علی هم اومد و سر شام همیشه تا اون موقع مامانم بچه رو نگه می‌داشت ک شما با خیال راحت بخورید اون شب سرشان بابام بچه رو گرفت گفت تو بخور داشت گریه ام میگرف میخواست مثل مامان رفتار کنه ک زیاد دلتنگش نشم بغض داشت خفم می‌کرد و چونه ام میلرزید ولی علی نفهمید نگام نمیکرد ک بفهمه ولی اگه محمد بود همون لحظه می‌فهمید اون حتی وقتی چت میکردیم وقتی حالم بد بود بعد سلام احوال پرسی میگفت حال نداری انگار چیزی شده تا خودمو خالی نمیکردم و اون مثل ی دوست همراهم نمیکرد و حالمو عوض نمیکرد ول کن نبود ولی علیییی علی چن شب موند ولی خوب کارش شیفتی بود و چن شب نبود اون شبایی ک علی نبود بابا با داداشم میخوابیدین تو نشینمن و درو قفل می‌کرد خودش ی کلید هم ی من میداد ک خواستم برم از این طرف باز کنم انگار خودش هم میدونست میترسم ولی تا مامانم بیاد من همینطوری ترس داشتم و محمد هروز کلی باهام حرف می‌زد و مامانمو میپرسید و کلی دلداریم میداد ک الان اون حالش خوبه ب این فک کن و ناراحت نشو فقد چن روزه تحمل کنی میاد و.... و من خوشحال بودم بخاطر داشتنش.

1403/02/02 17:18

عزیزان سعی کردم امروز زیاد پارت بزارم و جزئیات رو نگم ک زود تموم شه شاید فردا آخرش باشه ببخشید دیگه ❤

1403/02/02 17:30

ما تا آخر پاییز خونه مامانم بودیم و علی همش کارشو عوض می‌کرد ما خیلی ناراحت میشدیم از ی طرف کار علی از ی طرف اجاره ک در نمیومد از خونه از ی طرف داییش باز رفته بود شکایت کرده بود که اگه موقع خرید خونه نقد پول منو میداد الان فلان قدر میشد سودش اونو باید بده علی چون داییش گفته بود من فعلا اینجا میشینم و علی از خودمونه هروقت خواست بده ی سال طول کشیده بود تا تسویه کنه داییش هم بدون قولنامه نشسته بود ی سال یا بیشتر از اون موقع هم چهار سالی میگذشت کلی پول باید بهش می‌دادیم ک نداشتیم و سرویسمو فروختم ی انگشتر بزرگ هم داشتم وقتی بچه بدنیا اومد علی با وام و رهن خونه و هدیه های بچه و ده میلیون پول مامانم اینا ک بچه بدنیا اومدنی داده بودن ی ماشین خرید.
آخرای پاییز ک خونه رو گرفتیم رفتیم دیدم خیلی اوضاعش بده باید درستش کرد دستمونم تنگگگ جوری ک دیگه واسه موکت پول نداشتیم مامانم خرید گفت هدیه خونتون توشو درس کردیم و نشستیم یکی دو هفته میشد ک اومده بودیم خونمون همون موقع علی ی خاله داشت تو خونه و ی دختر دایی همسن من ک داییش مرده بود خانواده پدریش بزرگش کرده بودن تقریبا همش هم خونه مامان علی بود خیلی صمیمی بودن باهم هم خالش هم این دختر داییش ازدواج کردن و جشن و فلان پاگشا و.... مارو تو هیچچچ کدوم دعوت نکردن در حالی ک خواهراش دعوت بودن یا داماداشون اینم بگم ک با مادر بزرگش اینا و همین دختر داییش همسایه هستیم جلو در خونشون مارو دعوت نکرده بودن منم خیلی ناراحت بودم ک ارزش قائل نشدن و فلان هر بار مراسمی بود دعوت نبودیم ب علی میگفتم میبینی و فلان ک با علی دعوا کردیم کلا از وقتی اومده بودیم خونه خودمون علی اخلاقش عوض شده بود کلا.
نزدیکای عید ک تولدم بود علی میگفت تو دختر بودی گوشواره داشتی پس کو چرا نیاوردی اگه بهت ندن بخدا بد میشه میبینی در این حد اخلاقش مزخرف شده بود مامانمم تصمیم داشت اونارو بده کادو تولدم ک داد.سال بعد علی اخلاقش گندت شد اصلا باورم نمیشد سر بیخودترین چیزا دعوا می‌کرد جوری ک ب مامانم میگفتم شاخ در میورد میگفت دیوونه شده،فرار میکردم میرفتم با محمد حرف میزدم اون کامل منو درک می‌کرد زود می‌فهمید حالم بده و تا کامل نمیگفتم دس بردار نبود میگفتم و اون ارومم می‌کرد دورم می‌کرد از این زندگی منبع آرامش بود همش میخواست من پیشرفت کنم یکاری کنم یا درس بخونم تو فکر ی چیزی میومد ک یکاری کنم زود بهش میگفتم و اون بیشتر منو هول میداد طرف خواسته هام و راهنماییم می‌کرد درباره همههه چیییی خیلی زرنگ و بود همه چی رو میدونست خودشم باز مغازه راه انداخته بود و پت

1403/02/02 23:19

شاپ زده بود و طوطی نگه مداشت میفروخت خیلییی سرش شلوغ شده بود و خسته میشد ولی باز واسم وقت میذاشت. تا اولای تابستون اینطوری بود ک هر روز علی دعوا را مینداخت دیگه منم کشش نداشتم مامانمم در جریان بود قهر کردم رفتم خونه مامانم شب اون روز بود یا فرداش ک مامانش اومد گفت علی دیدم اصلا حال و حوصله نداره همش گفتم دعواتون شده گفت ن قسم خوردم گفت اره قهر کرده رفته خونه مامانش گفتم اگه تقصیر توعه بگو برم بیارمش گفت اره برو بیار مشکل منه گفتم چیکار کردی نگفت چیکار کرده مبینا منم از سیر تا پیازشو گفتم گفت پسرت میاد از سرکار میره تو اتاق سراغ گلاش یا فقد تو گوشیه هوش و حواسش ب من و بچه نیس اصلا از وقتی هم رفتیم خونمون همش دعوا را میندازه اونم سر چیزای الکی ک ب کسی بگی میخنده منم دیگه تحمل ندارم چقدر صبر کنم چیزی نگم منم اعصابم نمیکشه بچه هس تو خونه فردا اینم مثل خودش دیوونه میکنه گفتم صب سر اینکه چرا تخم مرغو با کره ننداختم ی دعوایی کرد ب ی چیزایی گیر میداد ک نگم بهتره در این حد شده مامانش از تعجب نمیدونس چی بگه گفت بزار برم بهش بگم این رفتارا ینی چی با هزار سختی رفتین خونه خودتون الان اینطوری کنه باهام بیا و فلان ک منم گفتم ن

1403/02/02 23:19

رفته بود با دختراش کلی نصحیتش کرده بودن و دعواش کرده بودن باباشم اصلا باهاش حرف نزده بود و نگاهم نکرده بود علی بعدا میگفت بابا وقتی فهمید با اخم فقد ی لقمه غذا خورد رفت گفت چشم اینو نبینه تا چن روز باهاش سنگین بود.
علی شب ب من زنگ زد و کلی قول و معذرت خواهی و فلان منم دیگه رفتم فقد دو هفته خوب بود بعدش باز شروع کرد ینی ی هفته یبار بود دوبار لود باز آدم تحمل نمیکرد هر روز خدا دعوا می‌کرد همش گیر میداد ب کارای خونه و همه چیزم باز وسطای تابستون قهر کردم رفتم خونه مامانم اونم دیگه بدش میومد از علی انقد ناراحتم می‌کرد. مامانش فهمید اومد گفت بزارید برم پیش ی دعا نویس ببینم اینو کاریش کردن اینطوری شده منم گفتم اعتقادی ندارم و اینا ولی خب رفت اومد گفت ی همچین کسی.....جادوشون کرده اونم چ جادویی بهش گفته بود از فامیلای توعه اینطوری اونطوریه ک نشونه های زن داییش ک خونه رو ازش خریده بودیم بود،اینم گفته بود ک مشکل پسر توعه خیلی تندی میکنه و زندگی رو برامون زهر میکنه ولی عروسی خیلی خوبه و.....من فقد تو دلم میخندیدم چون اعتقاد نداشتم ولی مامانش باز کلی دعا گرفته بود ک اینطوری باید کرد اونطوری باید کرد د انجام داد اونارو.راستیتش یکم فرق کرد ولی اون آدم سابق نبود ولی ب اینم راضی بودم میگفتم دعوا تو هر زندگی هست بسازم و بسوزم علی خیلی ناراحتم می‌کرد و دلمو میشکست حالا خودشم قهر می‌کرد با جاشو جدا می‌کرد و همه پناه من شده بود محمد با فکرش آروم میشد و خداروشکر میکردم داشتمش میگفتم محمدو نداشتم چیکار میکردم ی آدم چطور میتونه انقد خوب باشه همش ب فکر این بود من ی کاری واسه خودم بکنم بفکر خودم باشم مثل ی دوست صمیمی خیلیییی راحت باهم حرف میزدیم از همهههه چی و کلی شوخی وخنده،شاید بنظرتون مسخره باشه ولی ما زندگی باهم تصور میکردیم و درباره همه چیزش حرف میزدیم درباره موقعیت‌های سخت زندگی روزهای خوبش و محمد حتی کلی عکس از جاهای خوب شمال می‌فرستاد و کلی دربارشون باهام حرف می‌زد و میگفت میبرمت اونجا و فلان جا و....من وقتی حالم خیلی بد میشد خیلی عصبی میشدم یا پریود اینا ک میشدم از درد میمردم و گریه میکردم میرفتم با محمد حرف میزدم ک آروم شم و دقیقا تا باهاش حرف میزدم همه چی تموم میشد

1403/02/02 23:39

پاییز ما داشتیم حیاط خونه رو درست میکردیم ک مامانم اینا رفتن مشهد با تور قبلا اسمشونو نوشته بودن گفته بودن هر وقت تور پر شدن میریم ک از شانس من ک مامانم خیلی کمک می‌کرد واسه بچه چن روز مونده بود کار تموم شه رفتن بعد رفتنشون علی ی دعوایی کرد ک چرا تورو نبردن چون من پول نداشتم بدم مامان بابات ب هیچ دردی نمیخورن و کمک نکردن در حالی ک مامانم چن بار ناهار و صبحونه آورد بچه رو هم نگه می‌داشت با بابام چون مشورت نکرد بابام نتونست بنایی بیاره ک بتونه خودشم کار کنه ولی شبا میومد باز کار میکرد ک صب معطل نشن حالا اینم حرفای علی بود چن بارم ک دستش تنگ بود از مامانم اینا قرض گرفته بود حیاط ک تموم شد ی مدت بعد باز شروع کرد اینبار از خانواده ام هم میگفت و توهین می‌کرد ک فلانی پدر شوهر این چیزا رو داده انقد پول داده بهش و فلان منم جوابشو میدادم دیگه من خودشو بزور تحمل میکردم الانم ک اخلاقش گند شده بود و خیلی دلمو میشکست کم محبت می‌کرد قهر می‌کرد یا بعد رابطه انگار دیگه منو نمیشناخت روشو می‌کرد اونور حالمو بدتر می‌کرد و تحملمو کمتر.به خودشم گفته بودم ادامه بدی ب این رفتارات بعد عید طلاق میگیرم تا عید صبر میکنم اونم میگفت باشه درس میشم یبار میگفت خوب میشه برو طلاق بگیر تو دعوا هم نمیذاشت من حرف بزنم یا بعدا در موردش چیزی بگم باید میرفتم تو خودم حرص و عصبانیتم ب مغزم فشار می‌آورد و چیزی نمیگفتم وگرنه بدتر میشد.
محمد هم خیلی اوضاعش بد شده بود داداشش اصلا سهمشان نمی‌داد و همیشه دعواشون میشد این اواخر دیگه حرف نمیزدن با اون داداشش ،باباشم ک یسالی میشد مرده بود همین داداشش ادعای ارث و میراث کرده بود محمد میگفت بزار ببینم میزاره همین ی خونه و مغازه هم برامون بمونه یا ن،زمستون چن روزی نبود گوشیش یا خاموش بود یا دردسترس نبود چن باری فقد گفته بود نمیتونم زیاد گوشیمو روشن بزارم بعدا شرایطم اوکی شد پیم میدم خودم بعد چن روز شب پیم داد گفت فقد ی ساعت میتونم باشم گوشیمو باید خاموش کنم گفتم چی شده گفت داداشم ی وکیل داشت تو دادگاه ک خواهر دوستش بود همیشه این دوستش هم کنارش بود یبار تو دادگاه ب بابام خیلی بی احترامی کرد گفته بودم ی روز تلافی میکنم امروز اومده بود آژانس با داداشم بد نگا می‌کرد رفتم گرفتم تا می‌خورد زدمش و زدم بیرون خیلی پیگرمن دم خونه مامور گذاشتن نمیتونم برم خونه گفتم کجایی پس گفت خونه دوستمم یکم حرف زدم خیلی عجله داشت رفت بعد اون چن روز یبار شبا 12 ب بعد میومد ی ساعت دو ساعت آخرش حرف میزدیم باز خونه دوستش میموند معلوم بود حالش داغونه سر این قضیه داداش

1403/02/03 13:54

و اینا کم کم دیگه عادت کرده بودیم ب این وضعیت ک ساعت 12 یا یک میومد یکی دو ساعت حرف میزدیم میرفت بعضی شبا ساعت دوازده ب بعد میومد خونشون ک لباس اینا برداره بره نصف شب ک زیاد حرف میزدیم میموند میگفت الان ماشین پیدا کنم الان میرم یا صب زود تا مامور نیومده منم خیلی نگرانش بود ک چیزیش نشه ک خودش آرومم می‌کرد میگفت نترس منم رفیق دارم داداشم اینا نمیزارن بندازتم زندان.ی مدت بعد انگار دیگه خبری از مامور نبود تایم کمی میرفت مغازه ب طوطیا میرسید یا بار میومد اونا رو درست می‌کرد یبار عصر چت میکردیم ک ی ساعت بعد خواس بره منم قهر کردم ک چن وقته همش زود میای میری بزور پیدات میشه و فلان زیاد زنگ نمیزنی ک زنگ زد بخدا الان بار اومده بود اومدم مغازه تونستم بهت پیم بدم الانم همه منتظرن برم بریم خونه داداشم ک این حیوون(داداش کلاهبردارش)نباشه ببینیم خونه رو چیکار کنیم همه بالا منتظرمن ولی تو باز حرف بزن تموم شد اجازه دادی برم یکم باز بحث کردم و قانعم کرد رفت هیچوقت دعوا یا بحث نمیکرد بحثی پیش میومد فقد توضیح می‌داد و قانع می‌کرد منو زود از فاز دعوا بیرون میومد چون دوس نداشت.ی مدت بعد چن روز بود خبری ازش نبود آخرین بار ک حرف زده بودیم پیش دوستش بود چت میکردیم حالم بد بود و از حال و روزم میگفت جوابای محمد مثل همیشه نبود ی جوری بود بعد اون شب چن روزی گذشته بود ولی خبری نشده بود منم خیلی نگران بودم

1403/02/03 13:54

8 اسفند بود اینجا تایپک زدم ک خواهرم این اتفاق براش افتاده و پسره جوابشو نمیده ی خانومی گفت شمارشو میخوای بده من بزنم ببینم جواب میده اگه جواب داد بگم ک نگران نباشید سالمه شمارشو دادم و زنگ زده بود برداشته بود خانومه زود قطع کرده بود گفتم ب خانومه میتونی ی لطفی بکنی ی پیام بدی ک آقای فلانی اگه خودشه بهش بگو ب دوس دخترش زنگ بزنه خیلی نگرانه
خانومه پیام داده بود گفته بود بله خودمم گفته بود چرا جواب دوس دخترتون رو نمیدین خیلی نگرانه طفلی حالش بده لطفا ی زنگ بهش بزنید ی خبری بدین بهش اونم فکر کرده بود خودمم گفته بود ببخشید بخدا دیگه نمیتونم خودمم مجبوری تحمل میکنم ببخشید
خانومه گفته بود من دوستشم ب خودش بگو ک دیدم همون پیامو واسم فرستاد من فقد گریه میکرد خیلی بد بود همش باز بهش زنگ میزدم و پیام میدادم فحش میدادم ولی اون هیچی
دیگه فرداش نمیتونستم پیش علی حال بدم نشون بدم ب خودم اومدم یکم ولی فقد ب محمد فکر میکردم ک چش شده اینجا وقتی تایپک زده بود خانوما گفتن دوسش نداره یکی دیگه رو پیدا کرده و کلی چیزای دیگه ولی محمد از اونا نبود ک رل مل بزنه من اتفاقی بود براش خیلی فکرم درگیر بود چن روز بعد یا ی هفته بعد بود بهش پیام دادم ولی ج نداد عید هم گذشت و 8 فروردین خونه مامانم اینا بودم گفتم ی ماه شد بزار ببینم ب خودش اومد حالش سرجاشه چ اتفاقی واسش افتاده بود با گوشی مامانم بهش زنگ زدم جواب داد فهمید منم صداش عوض شد مثل همیشه صمیمی حرف می‌زد گفتم ب پیام و زنگ من ک جواب نمیدی گفتم با گوشی مامانم بزنم بلکه ج بدی گفت تو کی زنگ زدی جواب ندادم امتحان میکردی حداقل گفتم حرف نزن چندبار پیام دادم ج ندادی گفت کی و اینا گفت بخدا ندیدم اصلا بزار برم نگا کنم ببینن گفتم باشه حالا گفتم عید میخواستم پیام بدم تبریک بگم گفتم شاید موقعیتش رو نداشته باشه ندادم اون خیلی خوب و عادی حرف می‌زد ولی من کلی سوال داشتم گفتم چرا یهویی اونطوری کردی گفت الانم حال سوال جواب ندارم حالم درس شد میگم بهت خودم ولی الان ن گفتم ن باید بگی و اینا الان باید برم ولی پیک میدم گفت باشه و مواظب خود باش و فلان قطع کردم چن روز بعد ک علی رفت سرکار پیم دادم ک اومد حرف زدیم باز جواب نداد ک اصلا حالشو ندارم مغزم قفله نمیکشم و فلان سوال نکردم ولی بحث میکردم اون همش میخواست موضوع رو عوض کنه ولی من ادامه میدادم ساعت دو سه شب بود خدافظی کردیم ی هفته بعد من ی بنری دیدم آموزش و گرفتن مدرک واسه کار خیلی میخواستم برم چن بار خواستم کاری کنم ولی کلاهبرداری بود و چن بار با محمد رفتم سمت کار باز دیدم کلاهبرداریه اون

1403/02/03 14:26

موقع حالا پولی نرفت ازم اون چن بار هم ی بار محمد پولشو داده بود میگفت میدونم کلاهبرداریه ولی میزنم ببینیم شاید شد ک نشد،ب علی ک میگفتم یا مانعم میشد یا میگفت بعدا یا چرت و پرت میگفت و پشیمونم می‌کرد از اینکه بهش گفتم.گفتم بزار اینو ب محمد هم نشون بدم اون کمک کنه نظر بده بهش گفتم اونم کلی درباره اون شغلا برام حرف زد ک کدوم واسه من خوبه و اینا و بعد گفت اینا آموزش آنلاینه واسه اینکه مطمئن شی تو شهرستانون پیدا کن جاشو برو بگیر یکم دیگه حرف زدیم و خوابیدیم آخر بحثمون عادی و مثل قبل بود بعد اون یادم نیس دقیقا یبار باز حرف زدیم یا ن ولی ی شب با گوشی داداشم تو روبیکا بود (من قبلا داشتم و اونجا با محمد چت میکردم ولی دو سالی میشد پاک کرده بودم محمد هم اون موقع پاک کرده بود)گفتم بزار ببینم محمد ک نیومده روبیکا دیدم زده آخرین بازدید ب تازگی اسمش هم نوشته محمد، اون موقع ک با من حرف می‌زد چون فقد منو فالو داشت تنها فالورش من بودم اسم دختر گذاشته بود ک فامیلای من شک نکنن ولی الان عوض کرده بود رفتم با گوشی خودم روبیکا وب تو گوگل بدون اینکه نصب کنم شماره داداشمو زدم و رمزش ک ب گوشیش اومده بود رو زدم

1403/02/03 14:26

شماره محمدو اونجا زدم ک تو مخاطبا باشه ببینم بعد کدوم مخاطب ک ساعت آخرین بازدیدشو زده محمد هس و بفهمم کی آنلاین شده دیدم شب قبل ساعت 12 اینا تقریبا آنلاین بود تو تلگرام خودم بهش پیام دادم هرچقد پیام دادم ج نداد ولی تو روبیکا آنلاین شده بود و صددرصد و تلگرام هم آنلاین بوده ولی ج نداد منم دیگه بهش پیام ندادم اون شب آخرین روزای ماه رمضون بود و تا الان فقد نگا میکنم ببینم آنلاین بوده یا ن دیوونه ام🤦‍♀️
ولی پیام ندادم امیدوارم تحمل کنم و پیام ندار از ی طرف خیلی دلم میخواد باهاش حرف بزنم از ی طرف اینطوری حس خوب و پاکی دارم تو این مدت هم خودمو بزور نگه داشتم و چون اینجا داستانشو میگفتم و یجورایی درد و دل میکردم تونستم صبر کنم انگار نیاز دارم همش با ی آدمی ک پیشش خود واقعیم باشم حرف بزنم مثل پیش محمد و اینجا چون کسی نمیشناختتم تونستم حرف بزنم نمیدونم بعدش بتونم باز تحمل کنم یا ن.اصلا دوستی یا کسی هم ندارم باهاش راحت باشم حرف بزنم خوشبگذرونم دختر خاله هامم ک گفتم قبلا خیلی خوب بودن باهام ولی همون ک موقع زایمان پیشم بود اونجا دعا کرده بود خدا ی پسرم ب اون بده ک جن ماه بعد حامله شد و از اون موقع زیاد نمی‌بینیم همو من با دخترش خیلی صمیمی بودم و مثل خواهر میدونستم ولی اون دوستای صمیمی دیگه ای داره و من بشدت تنهام.
علی هم مثل قبل دعوا و بهونه گیر ولی زیاد چیزی نمگیم بهش و میذارم تا آروم شه ولی آروم نمیشه بخواب جوابشو بدم بدتر میشه دعوا تو موقعیت های عادی میگم ما هروز دعوا داریم بخاطر اخلاق تو میگه بزرگش میکنی کی هروز و فلان فردا دعوا میکنه میگم دیدی باز پس فردا دعوا میکنه میگم دیدی هر روز دعوا هس چن روز پیش هم ی دعوای خیلی خیلی بدی کردبم ک داشت ب خانواده ام توهین می‌کرد همش ی چیزی میگم ک باهاش حرف بزنم یا جواب آدمو نمیده یا یه چیزی میگه پشیمون میکنه آدمو اصلا حرف زدن بلد نیس دلمو میشکونه اینطوریاااااا
تاماممممم

1403/02/03 14:42

دوستان اول اینکه ببخشید اگه سخت گذشت براتون دومن اینکه لطفا دعا کنید برام ک ی زندگی در آرامش داشته باشم و اینکه تو تایپک آخریم یا پیوی لطفا نظرتون رو راجب من و زندگیم یا هرچیزی علی محمد هرچی هر نظری دارین بگین میخوام نظرتونو بدونم

1403/02/03 14:44

ممنونم از شما که داستان زندگیتون رو با ما به اشتراک گذاشتین ....
من نه آدمی هستم که بخوام قضاوت کنم نه در جایگاهش هستم ....
ولی دوست عزیز از نظر بنده حقیر بنظرم خیانت خیانت هست چه تلفنی چه تو ذهن و چه دوست شدن با کسی ....
بنظر من این آقا سرگرمی جدیدی پیدا کردن که دیگه به شما پیام نمیدن و اینکه همون اول هم گفتن که قصد ازدواج ندارن و به امید من نباشین و فلان ....
پس اشتباه محضه صحبت کردن و حتی ارتباط داشتن با این آقا که الان شما خودتون همسر و فرزند دارین ....
الان که میبینین جواب نمیده بهترین موقیعته که از همه جا بلاکش کنین و دیگه جوابشو ندین
چون علاوه بر اینکه گناه هست اینکار ،اصلا این آقا انگار تمایل به صحبت کردن با شما دیگه ندارن و متوجه شدن که شما زندگی دارین و باید دنبال زندگیتون برین و شما مدام درگیر ارتباط برقرار کردن دوباره با ایشون هستین... پس قطعش کنین...
و مسئله دوم اینکه ....بنظرم علت اینکه شوهر شما سرد برخورد می‌کنه از نظر من اینکه شما به جای اینکه نقش همسر و دوست رو برا شوهر خودتون اجرا کنین بر اون آقا اجرا کردین ....
تمام صحبت ها و حتی شوخی هایی که می‌تونستین با شوهر خودتون انجام بدین با اون آقا انجام دادین برا همین زندگیتون سرد شده ....
بنظرم رو زندگی خودتون تمرکز کنین....
شوهر شما باکفته های شما اوایل داستان خوب بوده و لی الان بد شده بنظرم بر میگرده به رفتار شما ....
اگه شما گرم و صمیمی باشین براشون مطمئنا این گرما به زندگی خودتون برمیگرده .....
امیدوارم موثر باشه گفته هام 🙏😘

ومن الله توفیق 🙏

1403/02/03 15:12

دوستان عزیزی که تمایل به گذاشتن داستان زندگیشون دارن بیاین. پیوی🙏❤

1403/02/03 15:12

کسانی که تمایل به داستان گفتن زندگیشون دارن یا داستان زایمان بیان پیوی

1403/02/10 15:13

[پارت 1]توی یکی از روزای آخر تابستون سال 1377 مردی که کارش ختنه کردن بود به یکی از روستای دور افتاده ی همدان میره برای ختنه کردن یه پسر بچه

تو اون روستا یه دختر خانوم خیلی باوقار و میبینه و برای پسر خودش میپسنده
قرار و مدار خواستگاری گذاشته میشه و دختر و پسر روستایی با تصمیم پدرهاشون بدون اینکه حتی همدیگه رو دیده باشن با هم نامزد میشن
(معصومه و محمد)
وقتی محمد ما گاهی برای دیدن خانواده نامزدش ب روستا میومد دخترای جوون روستا از گوشه و کنار از پنجره خونه ها از باغ و کنار دیوار های کاه گلی به قد و قامت زیبای پسرک نگاه میکردن و حسرت میخوردن ک چرا باید معصومه ک صورت خیلی زیبایی هم نداره و تازه سنش هم چندسالی از این پسر زیاده و این پسر و تور کنه و صاحبش بشه
زیبایی محمد نه تنها توی روستای معصومه اینا بلکه حتی توی روستای خودشون بین تمام رفقا و فک و فامیل زبا‌ن زد خاص و عام بود و هررر دختری آرزوی داشتنش رو داشت....

روز 6 آبان ماه 1377 روز عقد محمد و معصومه بود و اون ها رسما زن و شوهر شدن و دختر از خونه پدری خداحافظی کرد و برای زندگی به یه روستای دیگه رفت
دخترک قصه ما فکر میکرد ک دیگه قرار نیست از صبح زود تا نصفه های شب قالیبافی کنه و درنهایت از مدر و مادرش حرف بشنوه و دعواش کنن
دیگه قرار نیست برای کار های سخت کشاورزی ب صحرا بره و زیر آفتاب صورت سفیدش بسوزه و دستاش با خار زخم بشه
خوشبخت شده و قراره خوشبخت ترین باشه.....

اما دست روزگار تقدیر دیگه ای و براش رقم زده بود....
روز عروسی ماشین نیروی انتظامی جلوی مینی بوسی ک عروس و داماد و فامیل های داماد توش بودن رو میگیره و با حکم اینکه داماد باید به سربازی بره میخاد ک محمد و ببره
اما پدر محمد با صحبت کردن پلیس ها رو قانع میکنه ک دوهفته بهش مهلت بدن و بعد از اون محمد ب سربازی میره...

مادر و پدر محمد دقیقا یک روز بعد از رفتن محمد به سربازی روی اصلی خودشون و نشون دادن
دخترک قصه بیشتر از خونه پدریش کار میکرد و بیشتر از اون روزا حرف و فهش میشنید
شبا خسته از کار روزانه و قالیبافی برای خواب به اتاقش میرفت و با چراغ نفتی مواجه میشد ک نفت نداره و وقتی تقاضای نفت میکرد ب جای نفت فهش و حرف و ناسزا میشنید و ب اتاقش برمیگشت چندین پتو روی هم میکشید و توی سرمای سوزان زیر پتو با گریه ب سرنوشت شومش ب خاب میرفت

بارها و بارها خواست به پدرش مشکلشو بگه اما هربار جلوی خودش رو گرفت چون میدونست وقتی سربازی محمد تموم بشه از این اوضاع سخت راحت میشه

اما تحمل اون جا روز ب روز سخت تر میشد.....

1403/02/10 17:00

[پارت2]تا اینکه بعد از تحمل یکسال و اندی سختی و عذاب صبر معصومه به سر اومد...

وقتی پدرشوهرش اون و به خونه ی پدریش برد بهش گفت ک غروب میاد برای برگردوندنش

غروب که شد معصومه از روی پشت بام به خونه ی پسرعموش رفت و توی کاهدون بالای کاه ها قایم شد تا کسی پیداش نکنه
اون تصمیمش رو گرفته بود
میدونست محمد اونقدر خوب و مهربون هست و اونقدر درک و فهم داره ک اینجا رهاش نمیکنه و میاد کنارش
دقیقا همین اتفاق هم افتاد
وقتی محمد به مرخصی اومد و با جای خالی همسرش رو به رو شد بعد از دعوای شدیدش با پدر و مادر به خونه ی پدرمعصومه رفت و به معصومه قول ک اگر کمی تحمل کنه سربازیش تموم میشه سرکار میره و بعد با هم میرن به یه شهر دور برای زندگی

روز ها گذشت معصومه توی طبقه بالایی خونه پسرعموش زندگی میکرد و گذران زندگیشون با قالیبافی های معصومه بود
وقتی محمد ب مرخصی میومد برای معصومه ب عنوان سوغاتی آدامس میخرید چون میدونست همسرش عاشق آدامسِ...
2سال از زندگی پر ازعشق و محبت این زوج جوون گذشته بود
چند وقتی بود ک حال معصومه خوب نبود همش گرمش میشد و دنبال جای خنک بود تا دراز بکشه میلش ب شیرینیجات زیاد شده بود و ب شدت حساس و زودرنج شده بود
وقتی به مادرش راجع ب حالش گفت با یه حساب کوچیک متوجه شدن معصومه ی قصه بارداره....

محمد وقتی خبر بارداری معصومه رو شنید از شدت خوشحالی روپاهای خودش بند نبود
مثل پروانه دور معصومه میچرخید توی اون سال ها وقتی توی خونه ی هیچکس میوه نبود محمد بهترین میوه هارو برای معصومه میخرید
هر هفته یه جعبه کوچیک شیرینی برای معصومه میخرید چون میدونست همسرش چقدر عاشق شیرینیجات شده

2 هفته تا زایمان معصومه باقی مونده بود میدونستن ک بچه معصومه پسره و همه ب شدت مشتاق و منتظر بودن که ببینن پسر محمد ب قشنگی و زیبایی خودش هست یا نه؟؟؟

خانواده معصومه براش سیسمونی خریدن و یه روز جشن گرفتن....

1403/02/10 17:01

[پارت3]هنوزم خیلیا بودن ک به معصومه حسادت میکردن و پی نقشه های شوم بودن برای خراب کردن زندگیش

توی روز جشن سیسمونی معصومه رو ب زور بلند کردن تا برقصه وقتی بعد از چند دقیقه رقص روی زمین نشست متوجه شد پسرش یه لگد خیلی محکم به شکمش زد جوری ک صدای آخ معصومه بلند شد
چند روز بعد از جشن با نگرانی و چشمانی گریون به سمت خونه مادرش رفت و گفت که دقیقا از روز جشن پسرش اصلا لگد نمیزنه و تکون نمیخوره
وقتی با مادر و یکی از خواهرش پیش مامای روستا رفتن ماما متوجه شد ک پسر معصومه توی شکمش مُرده
اما نتونست چیزی بهش بگه و گفت حال بچه خوبه جون جاش تنگ شده نمیتونه تکون بخوره...

اما این واسه ی معصومه کافی نبود
یک روز بعد معصومه و محمد به شهر رفتن تا مطمئن بشن حال پسرشون خوبه
اما وقتی دکتر با بیرحمی گفت که پسرش چند روزه ک توی شکمش مرده دنیا دور سر معصومه چرخید و سقوط کرد...

روز بعد معصومه ای بود که درد زایمان کشید و سینه هاش مملو از شیر بود و پسر کوچیکشو تو بغل گرفته بود و شیون میکرد
پسری با موهای بلند مشکی پوست سفید و دست و پاهای کشیده ولی قلبی ک نمیزد.....

پسرزیبای معصومه و محمد به خاک سپرده شد و تکه ای قلب این زوج هم با پسرشون رفت زیر خاک های سرد...

چندماه بعد معصومه و محمد به زاهدان رفتن تا محمد اونجا کار کنه
معصومه از روی حالاتش متوجه شد ک مجدد بارداره و ب شدت خوشحال از این موضوع بود محمد بازهم مانند بارداری قبلی مثل پروانه ب دور همسرش میگشت نذر کردند ک اینبار بچه سالم دنیا بیاد اون رو به پابوس آقا امام رضا ببرن
اما دست روزگار چیز دیگه رو براشون رقم زده بود

توی یکی از روزهای 5 ماهگیِ معصومه یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد متوجه شد ک شدیدا خونریزی و درد داره
سریع ب دکتر مراجعه کردن و در کمال ناباوری و شوک متوجه شدن ک بچه ی دومشون هم از دست دادن.....
دکتر بخاطر وضعیت بد رحم به معصومه گوشزد کرد که تا یکسال اجازه باردار شدن نداره...

روزهای سخت غربت با غم از دست دادن دوتا بچه و تنهایی برای معصومه سخت و سخت تر میشد....

آیا سرنوشت جوری بود ک این زوج هیچوقت بچه دار نشن؟؟؟!!!!

1403/02/10 17:02

[پارت5](فاطیما)

روز دنیا اومدن من شروع خوشی های خیلی بیشتر توی زندگیمون بود
من عزیز و دردونه ی کل فامیل بودم دایی ها و خاله هام انقدری دوستم داشتن که حد و اندازه نداشت
پدرم عاشقم بود به گفته مامانم روزی 20 بار منو میبوسید بغل میکرد آنقدر قربون صدقم میرفت ک گاهی مادرم کفری میشد

4 سال اول زندگی من قشنگ ترین روزای عمرم بود چیز زیادی از اون دوران یادم نیست و بیشتر از گفته های مادرم هست
اینکه پدرم هر روز وقتی از سرکار برمیگشت اول باید منو با موتور میبرد میگردوند و بعد ب خونه میومد
اینکه شدیدا وابسته پدرم بودم و اگر صبحی میشد ک موقع سرکار رفتنش بیدار میشدم انقدر گریه میکردم تا منم با خودش میبرد

اینکه ب شدت دختر آروم و مظلومی بودم و همین باعث شده بود ک همه و همه یجور خاصی دوستم داشته باشن

اینکه عاشق موتور و ماشین بودم و عاشق سرعت وقتی توی ماشین یا روی ترک موتور پدرم بودم همیشه از اینکه چرا آروم میرونه شکایت داشتم و میگفتم بابا گاز بده...

اینکه اونقدر عاشق بابام بودم ک مادرم گاهی حسادت میکرد ب این حجم از دوست داشتن پدر و دختری...

اینکه با اومدن من و وجود بابام مادرم احساس میکرد خوشبخت ترین زن دنیاست....
اما خوب هر خوبی و خوشبختی ای یه روزی پایان داره....

1403/02/10 17:04

[پارت6]وقتی ک من تو آستانه 4 سالگی بودم پدر و مادرم تصمیم میگیرن که دوباره بچه دار بشن

وقتی مادرم بادار بود پدر من به واسطه رفیق های ناباب به دام اعتیاد گرفتار شد و این شروع بدبختی های ما بود....

روز زایمان مامانم پدرم پول ترخیص مادر و بچه رو از بیمارستان نداشت و عموم اونارو ترخیص کرد
وقتی به خونه اومدن من شاهد یه موجود کوچولو و خیلی زشت توی بغل مامانم بودم ک به گفته اطرافیان خواهرم بود و قرار بود از اون روز ببعد نازنین صداش کنیم...

نازنین از بدو تولد ب شدت جیغ جیغو و اخمو بود و برعکس من هیچوقت ارتباط خوبی با پدرم نداشت شاید دلیلش اعتیاد سخت پدرم بود
شاید دلیلش این بود ک از بدو تولد شاهد دعواها و کتک کاری پدر و مادرم بود

شاید دلیلش شیر حرصی بود ک مادرم بهش میداد...

شاید دلیلش این بود ک بارها و بارها و بارها شاهد گریه ها و زجه های مادرم بود...

نازنین هرچقدر ک بزرگتر میشد ب همون اندازه هم زیباتر میشد
یه دختر ک فوق العاده شبیه پدرم بود با چشمای سبز و موهای طلایی و پوستی ک بین سفید و گندمی بود و قد متوسطی داشت لب و دهن کوچیک یه چهره بی نقص داشت...

اون دقیقا نقطه مقابل من بود من دختری بودم با چشمای درشت و قهوه ای و پوستی ب شدت سفید و رنگ و رو رفته موهای خرمایی و قد بلند...

اون شدیدا عاشق مادرم بود و من با وجود تمام اذیت و آزارهای پدرم هنوزم شدیدا عاشق پدرم بودم....

1403/02/10 17:07

[پارت7]روزها گذشت
من و نازنین بزرگ و بزرگتر شدیم و با بزرگ شدن ماها اعتیاد پدرم شدید و شدیدتر شد جوری که دیگه قابل کنترل نبود
شب ها تا دیرقت پی رفیق بازی بود
سرکار نمیرفت و ما هر روز فقیر تر از دیروزمون بودیم
دعواهاش با مادرم ب حدی بالامیگرفت که همسایه ها مادرم رو از زیر دست و پای پدرم بیرون میکشیدن
جدا از مواد مخدر پدر من به نوشیدنی های الکی و قرص های روانگردان شدیدا اعتیاد پیدا کرده بود ب طوری که وقتی مصرف میکرد رسما به یک دیوانه غیرقابل کنترل تبدیل میشد....

وقتی مادر من دید ک دیگه نمیتونه غربت و بیکسی و رفتارهای پدرم روتحمل کنه تصمیم به جدایی گرفت...

به داییم زنگ زد اومد زاهدان من مادرم نازنین داییم با یه کامیون اسباب و اساسیه از شهر زاهدان به قم نقل مکان کردیم

خاله ی بزرگ من با خانوادش توی قم ساکن بود 3 تا پسر بزرگ و یه دختر داشت

اما مادرم نتونست از پدرم جدا بشه
پدرم توی قم به کمپ ترک اعتیاد رفت و مادرم توی یه کارخونه یونولیت مشغول به کار شد
من اون سال به کلاس سوم رفتم و رسما زندگی ما توی قم آغاز شد....

پدرم از کمپ بیرون اومد مادرم تصمیم ب بارداری مجدد گرفت چون هردوشون پسر میخاستن و تصمیم گرفتن یکبار دیگه بچه دار بشن ب امید پسردار شدن....

اما با شروع بارداری مامانم پدرم دوباره شروع ب مصرف مواد مخدر و قرص کرد
حالش روز ب روز بدتر میشد اعتیادش شدیدتر میشد و دعواهاشون شدیدتر

ماه های آخر بارداری مامانم یه دعوای خیلی شدید کردن و پدر من مردی که قبل از اعتیاد آزارش حتی به مورچه هم نمیرسید
مردی که همه جا به دلسوزی و مهربونی معروف بود
مردی که همه حسرت زندگی خودش و زنشو میخوردن

زن حامله ی خودش رو ب قصد کشت میزد من توی اون حالت بدون کفش به سمت خونه ی خالم دویدم و از پسرخاله هام کمک خواستم
بعد از کلی دعوا و کشمکش پلیس رسید و پدر من بخاطر دعوا و ضرب و شتم و البته به جرم دزدی چند تکه آهن از یه ساختمون به زندان افتاد....

بعد از ازاد شدن از زندان به ایرانشهر رفت تا اونجا کار کنه

مادر من توی تنهایی و بیکسی زایمان کرد و سومین دختر خودش و دومین خواهر من دنیا اومد

مبینا
دختری ک نه تنها شیر حرص و جوش خورد
بلکه وقتی توی شکم مادرم بود مادرم کتک خورد گریه کرد غصه خورد سرکار های سنگین رفت و حتی مدتی ب دنبال سقط کردنش بود

حتی به واسطه معرفی داییم یه خانواده پولدار از بالای شهر تهران گفته بودن ک مبینا رو به قیمت کلانی از مادرم خریداری میکنن....

اما با همه اینا مبینا دنیا اومد و کنار خودمون موند....

1403/02/10 17:08

من تو همه ی اون موقعیت ها از درون میشکستم و خورد میشدم ولی چیزی ب روی خودم نمی آوردم ک مادر و خواهرام بیشتر از چیزی ک بود غصه نخورن...

بعضی روزا اگر پول توجیبی داشتم ب پدرم میدادم ک نره و در همسایه هارو نزنه...

خسته بودم
تنها بودم
تشنه محبت بودم و هیچ *** بهم اهمیتی نمیداد....

1403/02/10 17:11