#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_222
ویهان کلافه دستمو کشید و از خونه زدیم بیرون.
وارد پارکینگ شدیم و تو ماشین نشستیم.
لب باز کردم چیزی بگم که گفت
- بین منو الناز چیزی جز دختر خاله و پسر خاله بودن، نیست.
نفسی بیرون دادم
- من نمیدونم چه اتفاقی بینتون افتاده ولی قطعا یه توضیحی راجب رفتار مادرت داری.
سری تکون داد
- البته که یه توضیحی دارم... مامان من و خالم وقتی وقتی من و الناز بچه بودیم پیش خودشون ما رو واسه هم میدونستن...ولی در واقعیت هیچ حسی بین من و الناز نبود تنها این تصورات مادر من و خالم بود بعداً الناز توسط جو حرفهای مادرم به من احساساتی پیدا کرد.
سری تکون دادم که ادامه داد
- حالا مادرم بعد چند سال از انگلیس اومده تا اعصاب و روان من رو به هم بریزه ولی اینجوری پیش نمیره
برگشت سمتم و مطمئن تو چشام خیره شد
- همه چیزو درست میکنم حوریا فقط لازمه کنارم باشی.
لبخندی زدم و خم شدم دستمو بین موهاش کشیدم
- اگه قول بدی همیشه انقدر دوست داشتنی باشی البته که کنارت هستم
لبخنده خستهای زد و دستمو از بین موهاش درآورد و بوسید
- کی فکرشو میکرد اون دانشجوی سر به هوام یه روزی بشه تنها امیدم برای جنگیدن!
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/02/12 00:40