The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_222

ویهان کلافه دستمو کشید و از خونه زدیم بیرون.
وارد پارکینگ شدیم و تو ماشین نشستیم.
لب باز کردم چیزی بگم که گفت
- بین منو الناز چیزی جز دختر خاله و پسر خاله بودن، نیست.


نفسی بیرون دادم
- من نمیدونم چه اتفاقی بینتون افتاده ولی قطعا یه توضیحی راجب رفتار مادرت داری.
سری تکون داد
- البته که یه توضیحی دارم... مامان من و خالم وقتی وقتی من و الناز بچه بودیم پیش خودشون ما رو واسه هم می‌دونستن...ولی در واقعیت هیچ حسی بین من و الناز نبود تنها این تصورات مادر من و خالم بود بعداً الناز توسط جو حرف‌های مادرم به من احساساتی پیدا کرد.

سری تکون دادم که ادامه داد
- حالا مادرم بعد چند سال از انگلیس اومده تا اعصاب و روان من رو به هم بریزه ولی اینجوری پیش نمیره
برگشت سمتم و مطمئن تو چشام خیره شد
- همه چیزو درست می‌کنم حوریا فقط لازمه کنارم باشی.

لبخندی زدم و خم شدم دستمو بین موهاش کشیدم
- اگه قول بدی همیشه انقدر دوست داشتنی باشی البته که کنارت هستم


لبخنده خسته‌ای زد و دستمو از بین موهاش درآورد و بوسید
- کی فکرشو می‌کرد اون دانشجوی سر به هوام یه روزی بشه تنها امیدم برای جنگیدن!


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:40

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_223

لبخند نازی زدم
- خوب عزیزم نباید تصورم می‌کردی من اونقدام که فکر می‌کنی به دست آوردنی نیستم الانم که می‌بینی کنارتم به خاطر نمره‌ایه که باید بهم بدی.

ابروهاش بالا پرید
- کدوم نمره؟
- عه به این زودی یادت رفت
اخم ریزی بین ابروهاش نشست
- من که چیزی یادم نمیاد


دست به بغل رومو کردم اونور
با حالت قهر گفتم
- اوکی یادت رفته
یهو نزدیک شد و گونم رو بوس/ید
- قهر نکن دیگه خوشگله چشم نمره هم بهت میدم


نیشم تا بناگوش باز شد و برگشتم سمتش
- جدی؟
سری تکون داد که با ذوق جیغ کوتاهی کشیدم.
خنده ماشین رو روشن کرد و پرسید
- کجا بریم خانومی؟
- نمی‌دونم هرجا خودت میری

سری تکون داد و راه افتاد.
انتظار این رفتار رو از مادرش نداشتم واقعاً رفتارش خیلی سرد بود...
من رو قاتل آرزوهای خودش می‌دونست.
آرزوهایی که واسه پسرش دیده بود رو من تقریباً خراب کرده بودم هر چند به گفته ویهان همه چی یه چیز برنامه‌ریزی شده بوده اونم بین مادرش و خاله‌اش.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 17:22

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_224

کمی بعد روبروی دکه آلوچه فروشی ایستاد
با ذوق دستامو به هم زدم
- وای آلوچه.
چشمکی زد و پیاده شد
منم همراهش پیاده شدم.


به سمت دکه رفتیم و ویهان به پیرمرد صاحب مغازه گفت از هر کدوم نیم کیلو بزاره.
لعنتی من عاشق لواشک و آلوچه بودم و انگاری ویهان از این موضوع کاملاً با خبر بود.


تا پیرمرد فروشنده کاسه پر از آلوچه رو داد به دست ویهان سری از دستش کشیدم که با خنده گفت
- آروم حوری
- ببین من سر آلوچه و لواشک با هیچ کسی شوخی ندارم

آلوچه‌ها را حساب کرد و رفتیم روی نیمکت نزدیک دکه نشستیم.
قاشق را از توی پلاستیک بیرون آوردم و با لذت یه قاشق پر از آلوچه خوردم.
لعنتی طعم بهشتی داشت.
- اوه یواش‌تر الان خفه میشی

بیخیال شونه بالا انداختم و مشغول آلوچه‌های خوش طعمم شدم.
اومدم قاشقی که پر از بزارم توی دهنم که ویهان خم شد و کل قاشق رو بلعید


با خشم خیره شدم بهش و جیغ خفه‌ای کشیدم
- چیکار می‌کنی اینا مال منن
ابرویی بالا انداخت
- خب اینجوری که تو می‌خوردی منم دلم خواست


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 17:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_225

با سر به دکه اشاره کردم
- برو واسه خودت بخر
نوچی کرد
- نه فقط مال تو انگاری خوشمزه‌اس
چشم غره‌ای بهش رفتم
- تقصیر خودت نیست دیوونه‌ای


بیخیال خندید و انگشتشو گوشه لبم کشید
- ببین چه جوری خوردی که کل صورتت از آب آلوچه کثیف شده
- من چه کار کنم خیلی خوشمزه هستن
تقریبا کل آلوچه رو خوردم البته کمک ویهان که گاهی به آلوچه‌ها ناخنک می‌زد.

حدود ساعت 9 بود که برگشتیم خونه
با استرس زیاد سوار آسانسور شدم.
باید خودمو واسه هر واکنشی از طرف مادر ویهان آماده می‌کردم.


از آسانسور پیاده شدیم و ویهان کارت رو جلوی دستگاه گرفت و در باز شد.
با وارد شدن و دیدن خونه‌ای که کاملاً توی سکوت بود نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که نصف شبی قرار نیست با مادر ویهان سر و کله بزنم.

آهسته به طرف اتاقم رفتم و لباس‌هامو عوض کردم.
از اتاق که اومدم بیرون رفتم آشپزخونه که با دیانا روبرو شدم

با دیدنم لبخند شرمنده‌ای زد
- واقعا بابت رفتار تند مادرم معذرت می‌خوام، مامان هیچ وقت اینجوری نبوده ولی الان یکم چون خسته است و هنوز ذهنش درگیر اتفاقات افتاده است شاید یکم رفتارش غیر عادی باشه ولی قول میدم زود با این موضوع کنار میاد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 17:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_226

روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و دستامو تو هم گره زدم
- کاملا با اینجور رفتارها آشنام... روزی که قرار بود به پدرم و مادرم راجع به خودم و ویهان بگم خودمو واسه هر اتفاقی آماده کرده بودم


دیانا روی صندلی روبرو نشست و دست روی دستام گذاشت
- همه چی درست میشه اما به زمانش فقط کافیه ما صبر کنیم
با لبخند محوی سر تکون دادم


با ورود ویهان به آشپزخانه دیانا بلند شد که بره اما بیهان وسط راه جلوشو گرفت
- مامان چطوره؟
دیانا نگاهی به من انداخت و بعد رو به ویهان گفت
- یکم سرش درد می‌کرد بهش مسکن دادم الان خوابیده
ویهان سری تکون داد که دیانا رفت.


اومد از توی کابینت روبروم یه شیشه مشکی برداشت و درشو باز کرد اومدم جلوشو بگیرم که همه محتوای شیشه رو سر کشید.
هینی کشیدم و به سمتش رفتم
- داری چیکار می‌کنی؟ میخوای خودتو به کشتن بدی؟


اومدم شیشه رو از دستش بکشم که خودشو کنار کشید و با اخم لب زد
- آرومم می‌کنه
- می‌خوای با اینا خودتو آروم کنی؟ یه مسکن بخور ردیف میشی.
چشاشو ریز کرد
- توی جوجه می‌خوای به من یاد بدی چطوری خودمو آروم کنم؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 17:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_227

سری تکون دادم که خندید و با اخم گفتم
- به چی میخندی؟
- هیچی به یک عدد جوجه می‌خندم که قصد داره واسه من خروس بازی در بیاره


شاکی گفتم
- عجب! یه روز خروسم یه روز موشم یه روز جوجه‌ام لابد فردا خرم پس فردا میمونم...
قرار گرفتن lبهاش روی lب‌هام ساکت شدم


آروم زدم رو شونش و ازش دور شدم
- چه کار می‌کنی؟
- داشتم می‌💋/یدمت یعنی اینم نمی‌دونی؟
پوکر نگاش کردم و از آشپزخونه خارج شدم.
بحث کردن با این بشر حوصله می‌خواد که من الان اصلاً نداشتم.

روی تخت دراز کشیدم...
امیدوارم فردا همه چیز بهتر از امروز باشه و کار به جای باریک نکشه.
مادر ویهان یه زن مستقل به نظر میومد ولی انگاری خیلی هم مستقل نیست چند نفر نیاز تا کنترلش کنه.

گوشیم را روی آلارم گذاشتم فردا باید می‌رفتم شرکت و خوشبختانه کلاس نداشتم.
نمی‌دونستم باید چجور رفتاری با مادر ویهان داشته باشم.
ولی پدرش احساس می‌کردم مرد آرومیه...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 17:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_228

صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و آماده شدم همراه ویهان رفتیم شرکت...
بعد از خروج از آسانسور هر کسی به اتاقش رفت.
با ورودم به اتاق کارم همه ساکت شدند.


سخت نبود حدس بزنم داشتن در مورد من حرف می‌زدن ولی خدا می‌دونه که چی می‌گفتن.
بی حرف و بدون توجه به بقیه روی میز کارم نشستم و مشغول کار شدم.


برای تایم ناهار به سالن غذاخوری رفتم که در کمال تعجب ویهانم بودش.
ازش نشستم و متوجه نبوده دیانا شدم.
ناهار قورمه سبزی بود که من به شدت از این غذا متنفر بودم.

کلافه کشیدم و بلند شدم که یکی از کارمندای شرکت که اسمش آنا بود گفت
- چیشد حوریا؟
لبخند سردی زدم
- چیزی نیست فقط من از قورمه سبزی متنفرم


آشپزخانه اومدم بیرون و زنگ زدم پیتزا واسه سفارش دادم که در اتاق باز شد و ویهان وارد شد.
- می‌خوای بگم واست غذای دیگه‌ای بیارن؟
- خودم سفارش دادم

سری تکون داد که با مکث گفتم
- بهتره بری چون الان کارمندان میان و دیدن ما اینجا با هم اونم تنها اصلاً چیز خوبی نیست تاززه وقتی داشتم میومدم پشتم داشتن حرف می‌زدن، نمی‌خوام باز حرف بیفته تو دهنشون واسه بحث جدید.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 17:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_229

ابروهاش تو هم گره خورد
- باز کی زر زر کرده؟
- مهم نیست من نگفتم که دعوا راه بندازی گفتم که بری


بدون توجه به حرفم نزدیکم شد و خیره تو چشام گفت
- اصلاً برام مهم نیست کسی می‌خواد چی بگه و می‌خواد چی بشه الان مهم اینه که تو نامزد منی و اون صی/**غه نامه همه چیو ثابت می‌کنه.


و بدون اینکه منتظر حرفی از من باشه از اتاق بیرون رفت.
خسته روی صندلی نشستم که در باز شد و کارمندا وارد شدن.
خوبه زودتر فرستادمش بره.

بعد حدود نیم ساعت غذام رسید و رفتم سالن غذاخوری و بعد تموم شدن غذام برگشتم سر کارم.
حدود ساعت 4 بود که تایم کاری تموم شد و خودم جدا برگشتم خونه هرچند می‌دونستم بعداً به خاطر این کارم توسط ویهان توبیخ می‌شم.

با ورود به خونه با دیدن مادر پدر بی‌حال که توی سالن نشسته بودند آروم لعنتی زیر لب زمزمه کردم.
دیانا نبودش و این منو بیشتر میترسوند.


مادر ویهان با طعنه گفت
- بیا بشین عروس خانم بهمون بگو چطوری مخ پسرمون رو زدی؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 17:28

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_230

وای خدای من باز شروع شد.
سعی کردم آروم باشم و به سمتشون رفتم روی کاناپه نشستم.
پدرش آروم نگام می‌کرد طرز ایستادنش و نگاه کردنش منو یاد ویهان مینداخت.
- از کجا میای؟
- شرکت

ابروهای پدرش بابا افتاد
- توی شرکت کار می‌کنی ؟
- بله برای کاراموزی
مادرش پورخندی زد
- عجب... به همه جا نفوذ کردی!

اخمی کردم و جواب ندادم
- خب یکم از خودت بگو
آب دهنم قورت دادم
- من اهل ایلامم...22 سالمه و دانشجوی ترم آخر طراحیم

یهو صدای خندش بلند شد
- وای آرمین یه دختر دهاتی عروسم شده.
با این حرفش خشمم بیشتر سد و بغض توی گلوم نشست.
- لطفا درست صحبت کنید


چشاش تنگ کرد
- نکنم چی میشه؟
هیچی نگفتم که پررو تر گفت
- رفته واسه من به دختر از ناکجاآباد آورده میگه عقد کردیم.


بلند شد که بلند شدم
- فقط یه چیزی بهت میگم که امیدوارم به حرفام گوش کنی و عاقل باشی.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 17:28

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_231

منتظر نگاهش کردم که نگاه پر تحقیری بهم انداخت
- ویهان پر همه چیز تمومیه، از ثروت گرفته تا قیافه و موقعیت شغلی...ولی تو لیاقت ویهان رو نداری...چون تو یه دختر بچه‌ی ساده‌ای که عاشق ثروت و موقعیت ویهان شدی.

صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم.
چطور میتونست با من اینجور حرف بزنه؟
سکوت بس بود

با بغض ته گلوم گفتم
- ببینید من نه عاشق ثروت ویهان شدم و نه موقعیت و هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای...من فقط عاشق شخصیتش شدم.
نیشخندی زد
- کاملا مشخصه...به شرکتش نفوذ کردی این یعنی داری از اونجا شروع میکنی.


سری با تاسف تکون دادم و اشکم چکید
برگشتم برم اتاق که نگاهم به ویهان افتاد.
چشاش کاسه خون بود و دستاش مشت شده بودن.


تا به حال ویهان رو این شکلی ندیده بودم و خیلی ترسیده بودم.
آروم به سمتش رفتم و دست روی بازوش گذاشتم
- آروم باش
عین گرگ زخمی نگام کرد. تو نگاهش شرمندگی پیدا بود.

برگشت به مادرش و نگاهش کرد
- چرا؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:22

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_232

مادرش با اخم گفت
- چی چرا؟
- چرا انقد دوست داری کسایی که دورم هستن رو اذیت کنی؟!


مادرش اومد نزدیکمون که در باز شد و دیانا وارد شد.
نگاه نگرانی بینمون چرخوند.
- من قصدم اذیت کردن تو نیست...میخوام ازت مراقبت کنم


ویهان پوزخندی زد
- واقعا؟ اونوقت مراقبت در برابر چی؟
- در برابر آسیبی که میتونن بهت بزنن
و به من اشاره کرد.
نمیدونستم چرا انقدر از من متنفره!


ویهان دستمو گرفت
- تا قبل از اومدن شما که آسیبی ندیده بودم...ولی حالا با اومدنتون حسابی دارم آسیب میبینم.
مادر ویهان با غم نگاش کرد
- یعنی میگی من بهت آسیب میزنم؟


ویهان سری تکون داد که پدرش گفت
- ویهان مادرت صلاح تورو میخواد.
- فعلا با کاراش داره ارامش منو بهم میزنه.
مادرش بلند زد زیر گریه و به سمت همسرش رفت.

پدر ویهان با اخم بغلش کرد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_233

دیانا آروم به ویهان گفت
- ویهان مامان نگرانته
صدای ویهان بالا رفت
- چه چیز نگران کننده‌ای هست که خودم خبر ندارم؟

به من اشاره کرد
- اگه بابت این دختر نگرانید باید بگم نباشید...و اینکه خودم اونقدر سنم میرسه که بفهمم چی بده و چی خوبه.

دستمو کشید باهم وارد اتاقش شدیم.
عصبی مشتی به دیوار زد.
نگران بازوش گرفتم
- نکن
برگشت سمتم و بغلم کرد
- ببخشید...

دستام دورش حلقه شد
- تقصیر تو نیست...
ازم جدا شد و روی تخت نشست.
- مامانم افسردگی داره...بعد اینکه از ایران رفت کلا حال و هواش عوض شد.

سری تکون دادم و کنارش نشستم.
- مادرتو درک میکنم
برگشت سمتم و خیره نگام کرد که ادامه دادم
- ما بدون هیچ برنامه‌ریزی و اینکه خبری به خانواده‌هامون بدیم واسه خودمون بریدیم و دوختیم.


گنگ نگام کرد
- درک نمیکنم
سریع به نشونه چی تکون دادم.
دستی بین موهاش کشید و بلند شد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_234

بلند شدم و توی سکوت برگشتم اتاقم...
خدایا تا کی قراره این جو توی خونه باشه؟
مشغول درس خوندن شدم و برای شام هم بیرون نرفتم...
تقه‌ای به در خورد
- بله؟

در باز شد و دیانا با سینی غذا وارد شد.
بلند شدم و سینی ازش گرفتم
- مرسی چرا زحمت کشیدی؟
- کاری نکردم...گفتم شاید راحت نیستی بیای بیرون.

لبخندی از درکش روی لبم نشست
- ممنون
لبخندی زد و رفت.
روی تخت نشستم.
اوه خورشت قیمه بود...


بعد از تموم کردن غذا، در باز کردم و بیرون اومدم...
ویهان و پدرش توی سالن بودن.
بی صدا وارد آشپزخونه شدم و ظرفامو شستم.
به سالن رفتم و کنار ویهان نشستم.

برگشت سمتم و روی موهام رو نوازش کرد
پیش پدرش خجالت میکشیدم
آروم زمزمه کردم
- بابات نشسته
شونه‌ای بالا انداخت
سرمو پایین انداختم...

با صدای پدر ویهان سرمو‌ بلند کردم
- ناهید هیچی تو دلش نیست


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_235

چیزی نگفتم که برگه های روی میز رو امضا زد
- کی برمیگردین؟
- مثل اینکه حسابی ازمون خسته شدی.
ویهان پوزخندی زد
- خودت میدونی که بایدم خسته بشم.

پدرش بلند شد
- مادرته بهش حق بده
و رفت.
- بابات راست میگه
- تو یکی لطفا طرفداری اونا رو نکن.


هوف...
اینم حسابی توپش پر بود...

*

- خب برای برش بعدی باید به تندی پیش برین چون اگه آروم ببرین پارچه جمع میشه.

با دقت به حرفای ویهان گوش میدادم
- استاد
یکی از دخترای کلاس بود که با ناز حرفشو ادا میکرد.


- بله؟
- بعد اون قسمت چطور باید ببریم؟
- اگه اجازه بدین در ادامه حرفم میگم
باد دختره خوابید
- چشم.

دوباره مشغول تدریس شد که در کلاس باز شد...
خانوم محبی یکی استادای خانوم دانشگاه بود.
- سلام استاد
- سلام بفرمایید
- چند لحظه وقت دارید؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_236

ویهان سری تکون داد و رفت بیرون...
اخم هام توهم رفت.
استاد محبی خیلی زیبا و جذاب بود
نکنه که...
سری فکرمو پس زدم
اصلا امکان نداره...بعدشم مگه ویهان سست عنصره؟

در کلاس باز شد و ویهان با خنده اومد تو
حسادت کل وجودم رو گرفت...
زهرمار! چرا میخندی؟
- خب بریم سر درسمون

با اخم بهش خیره شدم که مشغول تدریس شد...
نگاهش بهم افتاد و نمی‌دونم تو قیافم چی دید که ایستاد.
با خشم و حسادت نگاهمو ازش گرفتم و با خودکارم گوشه میزم مشغول خط خطی کردن شدم اما با صداش مجبور شدم سرمو بلند کنم.

- خانوم موحد
سرد لب زدم
- بله؟
- اوکی هستین؟
- بله
با اخم ریزی سر تکون داد و مشغول ادامه تدریس شد.


با اون عینک گرد روی صورتش خیلی بانمک شده بود ولی جلوی خودمو می‌گرفتم که واکنشی نشون ندم.
بعد کلاس که تموم شد رفتم توی کافه نشستم که صندلی کنارم کشیده شد و کسی کنارم نشست برگشتم که با همون پسره رضا روبرو شدم.

تف به خشکی شانسی از کجا پیدا شد حالا که من اعصاب ندارم همه باید به من بچسبن؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_237

بی حوصله اومدم بلند بشم و برم که مچ دستمو گرفت و گفت
- بمون کارت دارم
- اما من کارت ندارم و الانم کاری مهمتر از حرف زدن با تو دارم.


چشاشو پر از التماس کرد و بهم خیره شد
- لطفاً، حرفام فقط در حد 5 یا 6 دقیقه اس.
ناچار برگشتم و سر جام نشستم.
- اومدم فقط بگم با خبرم با استاد آریانژاد تو رابطه‌ای


ابروهام بالا پرید
- خب؟
- نمیخوای انکار کنی؟
- نه
- بخاطر اون منو رد کردی؟

پوزخندی زدم
- نه... اونموقع چیزی بین ما نبود.
- الان چیزی هست...
حلقه‌ی توی دستمو به سمتش گرفتم
- ما نامزدیم.


چشاش گرد شد
- واقعا؟
- شوخی دارم؟
سری تکون داد
- باورش سخته.
- اگه کاری نداری من برم...


بلند شدم که بلند شد
- فقط یه چیزی.
- چی؟
- مراقب باش همون‌جوری که بدستت اومده از دستت نره.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_238

نیشخندی زدم و برگشتم سر کلاس...
استاد محبی اومد و پشت سرش هم ویهان.
ابروهام بالا پرید!
اینجا چخبره دقیقا؟

استاد محبی با لبخند گفت
- سلام بچه ها.
همه جوابش دادن اما من نگاهم به ویهان بود...
یعنی محبی اون رینگ مشکی توی انگشته دست چپه ویهان رو نمیدید؟


- قراره امروز به جای درس با استاد آریانژاد یه چالش بریم.
همه با خوشحالی دست زدن.
بی حوصله بهشون خیره شدم...


پروژکتور رو روشن کردن
ویهان همون‌طور که با کامپیوتر کار میکرد گفت
- چالش مون اینه حدس بزنید هر کدوم از طراحی ها مال چه سالیه یا چه شرکتی تولیدشون کرده...هرکی بیشتر از چهار سوال رو درست جواب بده دوتا نمره میگیره.


چالش رو شروع کردن و همه با دقت جواب میدادن...
کسی که بیشتر از همه جواب داده بود همون دختره‌ی رو مخ بود که چپ و راست برای ویهان ناز و کرشمه میاد.

- خانوم موحد شما نمیخوای شرکت کنی؟
با این حرف ویهان نگامو از گوشیم گرفتم.
- خیر استاد
- چرا؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_239


- علاقه‌ای ندارم...
- نه عزیزم دیگه نشد
این صدای محبی بود
ناخواسته به تندی گفتم
- نکنه اینم مثل بقیه امتحاناتون اجباریه؟


سکوت بدی تو کلاس شد.
نگاهم به ویهان افتاد...
با دیدن اخم های در همش بغض تو گلوم نشست.
نمیدونم تاثیر حرفای رضا بود یا خودم حساس شده بودم.

- خانوم موحد لطفا بفرمایید بیرون.
از خدا خواسته بلند شدم و کیفم برداشتم زدم بیرون.
اشکی که روی گونم چکید رو به تندی پاک کردم.

بدون مکث تاکسی گرفتم و آدرس خونه‌ی ویهان رو دادم...
اصلا تصور اینکه ویهان با کسی غیر از من باشه قلبمو آتیش میزد...
با ایستادن تاکسی کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.


حتلا باید با مادرش سرو کله بزنم...
عجب زندگی پرفکتی دارم من بزنم به تخته.
سوار آسانسور شدم و با دیدن چشام قرمز که بعض توی گلوم رو آشکار میکرد، بغضم شکست.


بلند زدم زیر گریه که اسانسور باز شد...
اومدم برم که خوردم به کسی...
بدون نگاه کردن به شخص ببخشیدی گفتم و رد شدم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_240

وارد خونه که شدم با دیدن مادر ویهان که در حال تماشای تلویزیون بود، بدون توجه بهش به گریم ادامه دادم.

وارد اتاقم شدم و خودمو روی تخت پرت کردم.
اون از خنده های محبی با ویهان...
اینم از همکاریشون.
نگاهی به یاعت انداختم
هنوز ساعت چهار عصر بود و تا اومدن ویهان یک ساعت مونده بود.


نمیدونم چقدر گریه کردم اما آخرش خوابم برد...

*.*.*

با حس درد شدیدی تو شکمم از خواب بیدار شدم.
لعنتی خیلی گشنم بود...
بلند شدم و با دیدن لباسام تازه فهمیدم اصلا لباس عوض نکردم.

بعد عوض کردن لباسام از اتاق بیرون اومدم.
نگاهم به ساعت خورد
ساعت هفت بود...
پس اومده.

بی اهمیت وارد آشپزخونه شدم اما با دیدنش که داشت میز رو میچید ایستادم.
حضورم رو احساس کرد و برگشت سمتم
با دیدنم اخم هاش رفت توهم
- گریه کردی؟

بی توجه به صندلی رو کشیدم و نشستم
- با توعم حوریا...گرین کردی؟
- نه
- پس چشات چرا قرمزه؟
- خواب بودم


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 00:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_241

- منو گول نزن
حرصی روی میز کوبیدم
- آره گریه کردم، راحت شدی حالا؟

به سمتم اومد و چونم رو گرفت
- دوست ندارم وقتی دارم باهات حرف میزنم بهم نگاه نکنی
- لابد دوست ندارم نگات کنم
- چت شده تو؟

نیشخندی زدم
- من؟ من هیچیم نشده کاملا اوکیم
- اره مشخصه...اون از رفتار توی کلاست اینم از چشای قرمز و تند برخورد کردنت.
- خودت چی فکر میکنی؟

اخم هاش وحشتناک تو هم بودن
- من فعلا به چیزی فکر نمیکنم
حرصی سری تکون دادم
- باشه باشه، میدونی من از کجا می‌سوزم؟
- نه

نیشخند تلخی زدم
- از گرم گرفتن هات با خانوم محبی.
اولش گنگ نگام کرد و یهو زد زیر خنده...
با حرص و چشای گرد شده نگاش کردم!
- احیانا جوک گفتم؟

چشاشو ریز کرد
- حسابی حسادت کردی هااا
پشت چشمی نازک کردم
- نخیرشم...
سرشو آورد نزدیک و کنار گوشم پچ زد
- آره


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:34

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_242

چیزی نگفتم و به اهمیت بهش اومدم بلند شم که گفت
- اولا خانوم محبی نامزد داره دوما خانوم محبی دختر دایی منه...


چشام گرد و انقد تند برگشتم سمتش که صدای کل ستون فقیر فقراتم بلند شد.
- چی؟
تک خندی کرد و لپمو گرفت کشید
- بله موشی خانومه حسود


صورتم کشیدم عقب
- آیی لپمو ول کن
یهو خم شد گا/*/ز محکمی از گردنم گرفت.
- اخ چکار میکنی؟


- میدونی خیلی خوردنی هستی؟
- برو کنار
- آشتی کن دیگه نفسم
- ویهان نکن قلقلکم میاد

مکی به گردنم زد
- زنمی دوست دارم ازت لذت ببرم
خندیدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم...
- ویهان الان یکی میاد
- بیاد مگه دارم چکار میکنم


سعی کردم از خودم جداش کنم اما با چیزی که گفت خشکم زد...!


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:50

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_243

- عاشقتم دختر
نمیدونستم چی بیاد بگم...
ولی تو دلم گفتم منم...
با صدای پایی که نزدیک میشد از هم جدا شدیم.


برگشت سر جاش
- من گشنمه ویهان، شام چیه؟
- زرشک پلو
- جووون
تک خندی کرد
- دوست داری؟
- اوهوم

بلند شد واسم ریخت...
- حسابی داری لوسم میکنیا...
بشقاب رو روی میز گذاشت
- تو لوس بشو ولی حسود نشو.
- خب تو کاری نکن حسود شم.


سری تکون داد
- چشم بانو
با وارد شدن مادرش سکوت کردیم...
آروم و بدون اینکه بهش نگاه کنم غذامو می‌خوردم...
- کی غذا آورد ؟
- سفارش دادم


صدای پوزخند زدنش اومد
- تو این مدت خوب انقدر به غذای بیرون عادتت داده
- مامان...
بشقابی روی میز کوبید
- چیه؟ دروغ میگم مگه؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:50

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_244

سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم
- تو که عادت به غذای بیرون نداشتی...تاره بدتم میومد.
سر بلند کردم و به ویهان خیره شدم...
کلافگی و عصبی بودن از سر و کله‌اش میبارید.


آهی کشیدم و بقیه غذامو خوردم...
بعد شستن ظرفا رفتن اتاقم که ویهان هم پشت سرم اومد
- نمی‌خواد فردا بیای شرکت بمون خونه
- چرا؟


- فردا که کلاس نداری؟
- نه
- خب بمون خونه
- که مادرت بیشتر اذیتم کنه؟
لعنتی گفت و به سمت در رفت ولی ایستاد
- با دوستات برو بیرون یکم هوات عوض شه


یه قدم به سمتش رفتم
- اما من میخوام با تو برم
ایستاد
بدون اینکه برگرده گفت
- من کار دارم فردا


و بدون توجه به من رفت...
احساس میکردم تمام تلاش های مادر ویهان برای دور کردن ما داره اثر میزاره
ولی من نباید اجازه بدم...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:50

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_245

نباید به هیچکی اجازه بدم باعث بشه منو اون از هم جدا بشیم...
نه به رضا
نه به ورونیکا
نه حتی به مادر ویهان.


روی تخت دراز کشیدم که گوشیم زنگ خورد.
برش داشتم
- الو
- سلام عروس خانم
- فعلا که عروس شمایی


خنده‌ی ذوق داری کرد
- بله صد البته، چخبر؟
- هعی نازی نگم برات
صداش نگران شد
- باز چیشده دختر؟

خیره به سقف گفتم
- خانواده شوهرم اومدن
سکوت شد و بعد کمی صداش اومد
- مادر و پدر ویهان؟
- آره

صداش شاد شد
- خب اینکه غصه نداره...تازه باید خوشحال باشی
- خوشحال؟ نمیدونی چه داغونم
- چرا؟ چیشده؟

نگاهی به در انداختم و آروم گفتم
- نمیدونی که مامانش چه دعوایی راه انداخت...غش کرد...گویا دختر خواهرش رو برای ویهان در نظر داشته


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_246

- خب بعدش
- هیچی دیگه ویهان گفت من عاشقش شدم و عقد موقت کردیم
- هین بعدش


شاکی گفتم
- بعد داره؟ اوضاع خیلی ناجوره، همش تیکه میندازه.
- وای بمیرم برات الهی
- خدا نکنه دیوونه


- حالا چی میشه؟
- هیچی دیگه من بدبختم
- هوف یه چه شانس عنیه ما داریم
- دقیقا...میگم
- جونم؟
- ویهان گفت فردا کلاس که ندارم شرکت هم نرم...میای بریم بیرون؟


پوفی کشید
- من با خانواده عموم اینا دارم میرم بیرون
- خانواده بهمن؟
- آره...ببخشید
- عه خوش بگذره
- مرسی


برقو خاموش کردم
- خب من برم بخوابم
- منم برم ماسک صورتم رو بزارم بعد بخوابم
- شب بخیر
- بابای
قطع کردم و دراز کشیدم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:52