The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_272

بغض توی گلوم نشست
- اونا منو بیهوش کردن ویهان میفهمی؟
- یا میری بیرون یا حراستو خبر میکنم
عاصی شده جیغ کشیدم
- خبر کن...بزار بفهمن
- بفهمن چه آدم کثیفی هستی


متحیر نگاش کردم
- ویهان تو...تو چطوری
سرد به در اتاق اشاره زد
- گمشو بیرون
خیره نگاش کردم که اومد نزدیکم و بازومو گرفت کشید که کمرم تیر کشید...


آخی گفتم و دستمو روی باندپیچی گذاشتم
- ویهان
سرد نگام کرد
- الکی خودتو واسه من لوس نکن
و دستمو گرفت پرتم کرد بیرون اتاق.


اشک توی چشام روی گونه هام چکید.
خداروشکر کسی تو راهرو نبود
دلم تیکه تیکه شده بود...
زیر لب زمزمه کردم
- پشیمون میشی ویهان...بمولا پشیمون میشی ولی دل من اینارو یادش نمیره

کلاس دیگه نداشتم و بخاطر درد کمرم سریع برگشتم خونه.
خونه؟ کدوم خونه اخه...
همون خونه‌ی نازی اینا.
خوشبختانه مادر و پدرش هنوز نمیومدن.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:20

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_273

وارد خونه شدم و با دیدن نازی و بهمن که در حال....
بودن جیغی کشیدم و دستمو جلوی چشام گرفتم.
- هین حوری کی اومدی
- الان...میتونه دستمو بردارم؟


صدای خنده بهمن اومد
- آره راحت باش
دستمو برداشتم و با خجالت بهش سلام کردم.
بعد اینکه جوابمو داد پرسید
- چرا اینجایی؟


نگاهی به نازی انداختم
- ویهان بیرونم کرد
چشاش گرد شد
- یعنی چی؟ چرا؟


نازی اومد وسط بحث
- عشقم حوریا فعلا خستس بزار بره استراحت کنه خودم برات توضیح میدم.
ویهان سریع تکون داد که رفتم اتاقم.


امیدوارم حداقل بهمن منو قضاوت نکنه.
ساعت دو بود و هیچی نخورده بودم.
تصمیم گرفتم برم آشپزخونه و چیزی درست کنم.


با پایین رفتنم صدای بهمن و نازی قطع شد.
لبخند تلخی زدم و اومدم برم سمت آشپزخونه که
- حوریا خانوم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:20

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_274

به سمت بهمن برگشتم
- بله؟

دقیق بهم خیره شد
- من نمیدونم دلیل رفتار ویهان درست بوده یا غلط ولی تا اونجا که میدونم ویهان مرد منطقی هست و هیچ کاریو بدون منطق و از روی احساس انجام نمیده

پوزخند تلخی زدم
- فعلا این کاراش از روی احساسه
- من امشب باهاش حرف میزنم و خبرتون میکنم.
- ممنون ولی من واقعا بعد اون حرفا و کارایی که ویهان کرد امیدی بهش ندارم.


سری تکون داد و به سمت در رفت
- من باز تلاش خودمو میکنم...فعلا خانوما
زیر لب جوابش دادم و به سمت آشپزخونه رفتم که نازی هم پشت سرم اومد.

در یخچال باز کردم
- حوری
- بله؟
- میگم شاید بهمن بتونه ویهان آروم کنه
- ناهار چی داشتیم

پوفی کشید
- این یعنی نازنین حرفات یاسین تو گوش خره
تک خندی کردم
- الان انقد گرسنمه حس هیچیو ندارم
- بهمن پیتزا آورده مال تو رو کابینته

با دیدن پیتزا در یخچال بستم و پیتزا رو برداشتم.
همین که روی میز نشستم نازی هم کنارم نشست
- بنظر خودت نقشه‌ی کی بوده؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:21

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_275

گازی از پیتزا زدم
- نمیدونم که میدونستم خوب داشتم واسش
- هعی حالا ببینم بهمن چه میکنه
- عروسی شما کی هست؟
- آذر ماه دیگه

لبخندی زدم
- به سلامتی
چشمکی زد
- فدات عشقم
- وسایل خریدین؟


یه تیکه از پیتزا برداشت
- بهمن یه خونه مجهز داره دیگه نیازی به وسیله نیست ولی خب بازم یه سری خورده ریزه نیاز بود که گرفتیم
- به خوشی عزیزم


گازی از پیتزا زد و بلند شد
- فردا خونه‌ای؟
- نه میرم شرکت
بین راه ایستاد و برگشت سمتم
- شرکت ویهان؟

سری تکون دادم
- آره دیگه
- نری اونجا گیس و گیس کشی بشه
- فکر نکنم دیگه اونقد نامرد شده باشه

شونه‌ای بالا انداخت
- هرجور خودت صلاح میدونی.

خودمم امیدوار بودم ویهان رفتار بدی نداشته باشه.
ته دلم یه جوری بود...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:21

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_276

نفس عمیقی کشیدم و وارد شرکت شدم.
نگاهمو چرخوندم و با ندیدن ویهان اومدم برم اتاقم که...
- خانم موحد؟


با صدای منشی به سمتش برگشتم
- بله؟
- شما اجازه‌ی ورود ندارید

اخم هام توهم رفت
- یعنی چی؟
با دستش به سمت خروجی اشاره زد
- آقای آریانژاد ورود شما رو ممنوع کردن


ناباور سری تکون دادم
- نه این امکان نداره
- لطفا بفرمایید بیرون تا برای ما دردسر درست نکردید

یهو خشمم مثل بمب ترکید و به سمت طبقه بالا رفتم.
پله ها رو دونه دونه بالا رفتم که یهو خودش سر راهم ایستاد.


با دیدن چشاش نفس کشیدن یادم رفت.
چشاش یخ بود...مثل رنگشون.
- چی میخوای اینجا؟

لرزون لب زدم
- اومدم سر کارم
- بیخود...گمشو از اینجا


اسمشو صدا زدم که یهو داد کشید
- خفه شو...
بغض توی گلوم نشست
- ویهان چیشده؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:22

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_277

با شنیدن صدای دیانا به سمتش برگشتم که با دیدنم چشاش گرد شد
- حوریا تو اینجا چکار میکنی؟
- بهش بگو گم شه از اینجا

و بی توجه بهم از برگشت بالا.
- بیا بریم
- دیانا لطفا بزار باهاش حرف بزنم

سری به نشونه تاسف تکون داد
- نمیشه حوریا...ویهان الان مثل یه گاوه که منتظر پارچه‌ی قرمزه تا بهت حمله کنه

بغضم قورت دادم
- درکش میکنم چه کسی داره اما خب...
دیانا بازم گرفت و به سمت در رفت
- حوریا لطفا برو و حال ویهان رو خراب تر نکن.


اشک تو چشام جمع شد
- اوکی هرچی شما بگین ولی بهش بگو...
صدام بالاتر بردم
- بهش بگو یه روزی میرسه که پشیمون میشه ولی اون روز زمانیه که من می‌تازونم.


منشی به سمتم اومد
- چخبرته خانوم شرکتو گذاشتی رو سرت؟
- چیزی نیست مهتاب تو برو من حلش میکنم
- چشم خانوم

با رفتن منشی از دیانا فاصله گرفتم
- بهتره برم تا حال ویهان خراب تا نشده
- حوریا لطفا
- خداحافظ
و از شرکت زدم بیرون...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:22

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_278

با رسیدن به خونه سد اشکام شکست و وسط سالن زدم زیر گریه...
نازی نبودش و همین باعث میشد راحت تر گریه کنم.

حق عشق ما این نبود...
حق منی که برای اولین بار به یکی دل بسته بودم این نبود.
ویهان هم اشتباهی کرد...
یه زن اومد و ادعا کرد ازش بچه داره.
ولی من اینطور رفتار کردم؟
انقد سرد؟


خسته وارد اتاقم شدم و ل...‍‌‌.‌‍ب تخت نشستم.
چقد آدما زود میتونن عوض شن...
هنوز ساعت ده صبح بود.
امروز کلاس نداشتم.

خسته روی تخت دراز کشیدم که با گرم شدن چشام خوابم گرفت.

*

- حوری... حوریا
با صدای نازی چشام باز کردم
- بله؟
- بلند شو ساعت چهار عصره

خواب‌آلود رو تخت نشستم
- چرا لباس بیرون تنته؟
همین حرف نازی کافی بود تا اتفاقات صبح رو بخاطرم بیارم.

دستی به چشام کشیدم
- صبح رفتم شرکت
- عه آره چیشد؟ چرا اینجایی!


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:55

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_279

- بیرونم کرد
چشاش گرد شد و بلند گفت
- چی؟

پوفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم
- بیرونم کرد نازی...اخراج
از اتاق خارج شدم که پشت سرم اومد.


- چی چیو بیرونت کرد؟ یعنی چی؟
- وای نازنین ول کن
- یعنی چی ول کن؟

روی کاناپه تو سالن نشستم
- یعنی اینکه تمومش کن
کنارم نشست
- مرتیکه پیش خودش چه فکری کرده اینکارو انجام داده؟

شونه‌ای بالا انداختم
- شرکت خودشه... صلاح دونسته من اونجا نباشم.
- واقعا که...شورشو در آورده

سرمو به کاناپه تکیه دادم و چشامو بستم
- واقعا دیگه هیچ امیدی نیست
- واقعا نمیتونم رفتار هاشو درک کنم

چیزی نگفتم که بلند شد
- ناهار خوردی؟
- نه، کی اومدی؟
- دو ساعتی میشه

چشام باز کردم
- کجا بودی؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:55

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_280

پشت چشمی نازک کرد و بازوم گرفت کشید
- با بهمن بودم...حالا این سوالا رو ولش بیا یه چی بدمت بخوری
- باشه بابا ولم کن خودم میام

بازوم ول کرد که پشت سرش وارد آشپزخونه شدم
- ناهار قیمه داریم مانان بهمن درست کرده بود داد بیارم
- دستش درد نکنه


بعد ناهار که تقریبا عصرونه حساب میشد به اصرار نازی قرار شد بریم بیرون.
حاضر شدم و باهم زدیم بیرون.
- اول بریم خرید یا فود کورت؟

چشم غره‌ای بهش رفتم
- همین الان غذا خوردیم
- اوکی پس میریم خرید

یکم تو پاساژ گشتیم
من تنها یه کراپ خریده بودم ولی نازی کل پاساژ بار زده بود.
هرکی یه ذوقی داره...
منم که ذوقمو از دست داده بودم...
حدود ساعت هفت بود که خریدا تموم شدن و رفتیم فود کورت.

مِنو رو باز کردم و تا چشم به سالاد خورد یاد ویهان افتادم
ناخواسته سالاد سفارش دادم و نازی هم همبرگر.
- تو که سالادی نبودی!

لبخند تلخی زدم
- ویهان همیشه سالاد سفارش میداد
پوفی کشید
- ولش کاممون تلخ میشه


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:55

#استادخبیث من💚🍀
#پارت_281

چیزی نگفتم که سفارشا رسید و مشغول شدیم.
بعد شام که حدود هشت بود بهمن زنگ زد و قرار شد بیاد یکم باهم بگردیم....


از زبان ویهان:

- میدونستم این دختره یه اب زیرکاس مثل اون یکیا
پوفی کشیدم و سرمو ماساژ دادم

بحث های مامان که تمومی نداشت
- باشه مادر من فهمیدم
کنارم نشست و سینی فنجون قهوه رو روی میز گذاشت.

با کمی تعلل گفت
- ویهان پسرم
- بله؟
- میخوام درمورد موضوعی باهات حرف بزنم


ناخواسته نیشخندی زدم
- در چه موردی؟
- میدونی که خالت اینا از ایتالیا برگشتن
- نه نمیدونستم.

پشت چشمی نازک کرد
- خب حالا، الان که میدونی
کمی از قهوه خوردم
- خب حالا چکار کنم؟! برم براشون شهر رو گل بارون کنم؟

پوفی کشید
- توعم هرچی که من میگم یه چیزی داری بزار تو کاسه‌ام.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:56

#استادخبیث من💚🍀
#پارت_282

- پس لطفا برو سر اصل مطلب و انقد موضوع رو نپیچون
- باشه، میگم دختر خالت سپیده رو یادته؟


اخم هام تو هم رفت
- نه، آخرین باری که دیدمش سیزده سالش بود
- خب الان اون یه دختر جوون بیستو سه سالس
- خب که چی؟

بهم نزدیکتر شد
- شبی که اومدن میریم دیدنشون...اگه از سپیده خوشت اومد بریم خواستگاریش؟


ابروهام بالا پریدن
- وات؟ معلومه چی میگی مامان؟
- ویهان اون الان یه وکیل موفقه...خوشگل، خانوم، متین تازه در مد توهم هست
صورتشو جمع کرد و ادامه داد
- نه اون دختره...


ناخواسته پریدم وسط حرفش
- بسه مامان...الانم این بحثو ببند
- چرا اونوقت؟


فنجون قهوه که تموم شده بود رو روی سینی کوبیدم
- چون دیگه واقعا داری میری رو اعصابم
و بی توجه بهش بلند شدم.

همراهم بلند شد
- ویهان پسرم انقد عجله نکن...بزار خداقل بیبینیش شاید به دلت نشست!
- من زن نمیخوام مادر من


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:56

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_283

اخم هاش توهم رفت
- اونوقت چرا؟ چی کم داری؟ الحمدلله هم خوشتیپی هم خوش قیافه
دستی به اطراف چرخوند و ادامه داد
- هم خونه داری هم شغل عالی و سرمایه... دیگه چیه؟


دستی لای موهام کشیدم
- بحث اینا نیست مادر من...نمیخوام
- پسرم ویهان لطفا این یه بار به حرف من گوش بده

خسته پوفی کشیدم و برای فرار از بحث گفتم
- اوکی قبوله حالا اگه اجازه بدین من برم کار دارم
راضی لبخندی زد
- آفرین پسرم...برو عزیزم.

بی حرف به سمت اتاق کارم رفتم...
از وقتی فهمیده بود از حوریا جدا شدم مدام میومد.
حوریا...
ناخواسته دستام مشت شد.
هنوز یادم نمیره چیزایی که دیدم...


واسه اولین بار توی عمرت به یکی اعتماد کنی و اون به این آسونی تورو به بازی بگیره و بهت خی/÷|π/یانت کنه؟
هنوز تصویر چشای پر اشکش توی شرکت از جلوی چشام نمیره...


پوزخندی زدم و سعی کردم بدون توجه به فکرای مزخرف مغزم روی کارم تمرکز کنم...
هیچ چیزی لایق این نیست که جلوی آدمو از پیشرفت کردن بگیره.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:56

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_284

از زبان حوریا:

دو روز دیگه گذشت و فردا میشه یک هفته که منو ویهان از هم جدا شدیم...
پدر و مادر نازنین صبح اومدن و با کمال خوش رویی گفتن که فکر کنم خونه‌ی خودمه و تا هروقت بخوام میتونم بمونم.

ولی خب ادم که نباید پررو باشه و از موقعیت پیش اومده استفاده کنه؟
- این رژ چطوره؟
- خوبه

سری تکون داد
- همشون مخصوص زمستونن
- مگه رژ هر فصل فرق داره؟

پشت چشمی نازک کرد
- پس چی عزیزم...شما بی کلاسی
- ممنون عشقم

کنارم نشست
- قابلت نداره...میگم حوری
- جان؟
- امروز جمعس

بی اهمیت گفتم
- خب که چی؟
- رفیقای بهمن پارتی دارن امشب میای بریم؟
- نه نازی حسش نیست

اخم کرده زد به بازوم
- زهرمار و حسش نیست...همین که گفتم
- بخدا حال ندارم


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:56

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_285

نوچی کرد و بلند شد به سمت کمدش رفت
- ببند بابا...ساعت هفت شروع میشه تا اونموقع چهار ساعت وقته...زود بیا لباس انتخاب کن بریم.

- اخه من غریبم نمیشه که...
- چرا نشه؟ همراه من میای منم که نامزد بهمنم
با این حرف نیشش تا ته باز شد
- حالا گمشو بیا انتخاب کن...

ناچار قبول کردم و بعد از انتخاب لباس مشغول آماده شدن شدیم...
اول اون منو آرایش کرد و بعد من اونو...
رنگ لباسامون که سرمه‌ای بود باهم ست کردیم.


ساعت حدود شیش بود که حاضر بودیم.
- خیلی زود اماده شدیم.
- نه باو...الان میریم

ابروهام بالا پرید
- زود نیست؟ تو گفتی ساعت هفت شروع میشه
- آره ولی خب ما زود تر میریم.


باشه‌ای زمزمه کردم که نیم ساعت بعد بهمن اومد که رفتیم...
خداروشکر ویهان نمیومد
دعوت شده بود ولی رد کرده بود.


حداقل نمیتونستم بعد شه روز ببینمش...
منی که هر ساعت اونو میدیدم و عادت کرده بودم بهش حالا اونو هر چند روز یکبار اونم به عنوان دوتا غریبه میدیم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_286

با رسیدن به محل مهمونی سعی کردم بغضمو عقب بفرستم و همراه بقیه شدم.
وارد سالن مهمونی شدم.
چه همه چی باکلاس بود!

با دیدن دخترایی که با پوشش خیلی باز کنار پسرا ایستاده بودن، صورتم جمع شد.
چقد اینا باهم راحت بودن!

همراه نازی و بهمن به سمتی رفتیم که رفیق بهمن اومد.
بعد از سلام علیک به خدمتکار گفت که مارو بیر اتاق تا لباسامون عوض کنیم...


با نازی وارد اتاق شدیم.
واو چقد بزرگن اتاقا...
بعد از در آوردن مانتوم، گوشیم برداشتم و اومدیم بیرون.


دی جی آهنگ رو پخش کرد که همه رفتن وسط مشغول شدن...
با ندیدن نازی کنارم سر چرخوندم اما با کسی که دیدم خون توی رگام یخ بست...


ویهان؟
اون که قرار نبود بیاد!

پر عطش نگاش کردم که نگاهش بهم خورد ولی سریع نگاهشو ازم گرفت.
اخم کردم و سرمو پایین انداختم.

آروم باش حوریا...
آروم باش فکر کن اصلا کسی به نام ویهان وجود نداره.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_288

چشمکی زد
- شما بلند شو خودم حشو حالتو سر جاش میارم.

ناچار قبول کردم و باهم رفتیم وسط.
با اومدن بهمن، نازی همراهش مشغول شد و من تنها شدم...

اومدم برگردم که یکی جلوم ایستاد.
سر بلند کردم و با دیدن پسر جوونی اخم هام توهم رفت
- بله؟

با اون چشمای شیطونش لبخندی زد
- پایه هستی یکم برقصیم؟
- خیر


رد شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
از خدمتکار خواستم واسم آب بیاره
- چرا از شامپاین نمیخوری؟

با شنیدن صدای همون پسر، عصبی چشامو بهم فشردم.
- فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه!
خم شد نزدیک گوشم پچ زد
- داره دیگه؟


اخم کرده سرمو از جدا کردم
- اونوقت چرا؟
پر غرور گفت
- چون من قراره بشم عشق زندگیت

اول هنگ نگاش کردم و بعد از کمی زدم زیر خنده.
با دیدن خندم اخمی کرد
- جوک گفتم؟
سری تکون دادم
- جوک نبود...سم بود


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 21:58

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_289

اخم هاش از هم باز شد
- خوشم اومد دختر باحالی هستی
- نخوام باحال باشم چی؟

چشمکی زد
- نمیتونی...چون باحال بودن تو خونته
پشت چشمی نازک کردم
- خب حالا برو رد کارت

دستشو به سمتم گرفت
- بیا یه دور برقصیم
دستی که حلقه توش بود جلوش گرفتم
- من نامزد دارم

ابروهاش بالا رفت
- خب که چی؟
- یعنی که نمیشه

شونه‌ای بالا انداخت
- خیلیا اینجا متاهل هستن اما باز دوست پسر یا دوست دختر دارن
چشام گرد شد
- چی؟


تک خندی کرد
- ناموسا نمیدونستی؟
متحیر سری تکون دادم
- نه

دستش که همچنان به طرفم بود رو نزدیکتر آورد
- من برسام هستم، برسام آریانژاد
بیخیال سری تکون دادم اما با هضم چیزی که گفت چشام گرد شد و داد زدم
- چی گفتی؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:11

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_290

- چرا داد میزنی؟ مگه چی گفتم ؟
- گفتی فامیلیت چیه؟
- آریانژاد

متحیر نگاش کردم
- تو...تو
- من چی؟
- تو چه نسبتی با ویهان آریانژاد داری؟

دستی به گردنش کشید
- تو ویهان رو از کجا میشناسی؟
- تو سوال منو جواب بده اول
- خب پسر عمومه

هنگ نگاش کردم و نگاهم به سمت ویهان چرخید.
با دیدن نگاه خشمگینش خشک شدم.
خدای من...خدایا.


برسام دستی جلوی چشام تکون داد ک ب خودم اومدم
- چیشد؟ نگفتی ویهان رو از کجا میشناسی؟
- نام...
هی هی حوریا کجایی؟ شما جدا شدین.
- استادمه

سوتی زد
- واوووو...عجب تصادفی
ولی من هنوز هنگ بودم.

انگار کلمه‌‌ای به نام شانس تو سرنوشت من نبود.
- حالا میای برقصیم؟
بلند شدم
- متاسفم من سرم درد می‌کنه

بی توجه به صدا زدن هاش به اتاق رفتم


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:11

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_291

خسته روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.
تا میام فراموشش کنم یه چیزی هست که نزاره.
نفسی بیرون دادم که در باز شد و نازی اومد تو
- دختر چرا اومدی اینجا؟

نگاهی بهش انداختم
- نازی تو این پسره برسام رو می‌شناختی؟
متفکر نگام کرد
- آره ولی فقط اسمش

پوفی کشیدم
- پسر عموی ویهانِ
چشاش گرد شد
- دروغ میگی؟


بلند شدم
- چه دروغی دارم باهات...من میخوام برم خونه
- خونه چرا؟
در اتاق باز کردم
- سرم درد میکنه خستم

پشت سرم اومد و وارد سالن شدیم.
بخاطر بلند بودن صدای آهنگ دم گوشم گفت
- ولی نمیتونیم برسونیمت

ایستادم برگشتم سمتش
- چرا؟
از پله ها پایین رفت
- بهمن مهمون ویژس نمیتونه که ول کنه
- خب خودم با تاکسی میرم


پایین پله ها که رسید به سمتم برگشت
- دیوونه شدی؟ یه دختر اونم با این همه آرایش تو تاکسی سالم میرسه خونه؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:12

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_292

مانتوم رو پوشیدم
- چه ربطی داشت
- داره دیگه منتها تو نمیدونی

پوفی کشیدم
- چرند نگو
- حوریا یه امشبو اذیت نکن دیگه
- نمیتونم بمونم نازنین چرا نمیفهمی؟


به جای نازنین صدایی از پشت جوابم داد
- چرا نتونی؟
به سمت صدا برگشتم که با برسام روبه‌رو شدم
- باز که تویی

خبیثانه خندید
- چیه؟ خوشت نمیاد؟
- چقد تو باهوشی پسر
قهقهه‌ای زد
- چقد تو کیوتی

پشت چشمی نازک کردم و روبه نازنین گفتم
- خب من رفتم خداحافظ
- حوریا
بی توجه بهش به سمت خروجی رفتم.

- کجا داری میری؟
در باز کردم
- مشخص نیست؟
با خروج از ویلا اونم پشتم اومد
- نوچ

کلافه گوشیم در آوردم
- میخوام برم خونه الانم دارم اسنپ میگیرم
یهو گوشی از دستم کشید

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:12

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_293

حیرت زده برگشتم سمتش
- چکار میکنی؟ گوشیمو بده!
- نوچ شما با خودم میای

اخمی کردم
- نخوام بیام چی؟
سرشو آورد نزدیک خیره تو چشام گفت
- مجبورت میکنم

اومدم گوشیم رو ازش بگیرم که دستشو بالا گرفت
- گوشیمو بده
- نوچ نمیدم


بلند تشر زدم
- بده تا جیغ نزدم
- بزن منم میگم بهم گفته بده

چشام گرد شد
- چی؟
قهقهه‌ای زد که با فهمیدن موضوع مشتی به بازوش زدم
- گوشیمو بده عوضی منحرف


- به یه شرط!
- مجبور نیستم واسه پس گرفتن گوشیم شرطتو قبول کنم
- مجبوری وگرنه تا زنده‌ای دستت به گوشیت نمیرسه...

با سر به ویلا اشاره کرد
- میتونی از بچه ها بپرسی سمج بودن برسام چقدره!
پوفی کشیدم
- خب حالا شرطت چیه؟

لبخندی زد
- آها اینه...شرطم اینه که اجازه بدی تا هرجا میخوای بری من برسونمت
- باشه

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:12

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_294

بشکنی زد.
- همینجا وایس تا ماشینو بیارم.
دست به کمر منتظر موندم

کمی بعد با یه ماشین سوزوکی اومد.
بی حرف سوار شدم که با خروج از محوطه ویلا گفت
- آدرس؟

آدرس خونه رو زمزمه کردم که یهو ماشین ترمز شدیدی کرد.
جیغ خفه‌ای کشیدم
- چکار میکنی؟

برگشت سمتم
- اون آدرسی که گفتی رو دوباره بگو
آدرس گفتم که باز گفت
- نه این نبود

چشم غره‌ای رفتم
- پس چی بود؟
- تو آدرس خونه‌ی ویهان رو گفتی

چشام گرد شد
لعنتی راست میگفت...خدا لعنتت کنه کوریا اگه همش سوتی ندی.
- نه اشتباه میکنی

سری تکون داد
- نه نه همونو گفتی...
- اشتباه شنیدی
- تو چه نسبتی باهاش داری؟

سعی کردم بیخیال و خونسرد باشم
- هیچ نسبتی جز اینکه استادمه
- نه یه چیزی این وسط هست جر روابط استاد دانشجویی


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:13

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_295

عصبی برگشتم سمتش
- با این سوال هات میخوای به کجا برسی دقیقا؟
- میخوام بدونم چرا باید دختری که ازش خوشم میاد آدرس خونه‌ی پسر عموم رو داره

- فک نکنم بهت مربوط باشه
چشماشو ریز کرد
- نکنه تو زیر...

ناخواسته دستم بالا رفت و سیلی در گوشش زدم
بلند داد زدم
- درست صحبت کن
و دستگیره در رو کشیدم که قفل بود
- این در رو باز کن

بازوم گرفت
- چته دختر؟ آروم باش
نگاه تندی بهش انداختم
- آروم باشم که هرچی از دهنت در اومد بهم نسبت بدی؟


دستشو به علامت تسلیم بالا برد
- باشه من شکر خوردم فقط آروم باش
آروم گرفتم
- حرکت کن

ماشین رو روشن کرد
- اوکی بی.بی گرل
بقیه راه تو سکوت گذشت که رسیدیم
اومدم پیاده شم که...
- اسمتو نگفتی سیندرلا خانوم؟

متعجب برگشتم سمتش
- سیندرلا؟
- آره دیگه...قبل دوازده خونه‌ای

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:13

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_296

تک خندی کردم
- بی مزه
- what's your name my lady?
( اسمت چیه بانوی من؟ )
- حوریا

*

خسته از دانشگاه زدم بیرون...
امروز با ویهان کلاس داشتم و اونم بخاطر یه بار حرف زدن بیرونم کرد.
انگار دیگه قرار نبود هیچوقت اون ویهان عاشق رو ببینم.


ایستادم سر خیابون و منتظر تاکسی ایستادم
هوا به شدت سرد بود و نزدیک آبان ماه بودیم.
با شنیدن صدای بوق ماشینی از فکر بیرون اومدم.

- خانوم موحد؟
برگشتم سمت صدا
با کسی که دیدم ابروهام بالا پرید

پیاده شد و به سمتم اومد
- سلام
به خودم اومدم
- سلام...شما! اینجا ؟!


مثل یه جنتلمن خندید
- اومدم اگه میشه باهم یه صحبت کوتاه داشته باشیم
- در چه مورد؟

خیره تو چشام گفت
- میگم ولی اگه میشه بریم یه جایی بشینیم.
نمیدونم چرا از حالت نگاهش خوشم نیومد که گفتم
- متاسفم من یه کاری دارم باید برم
اومدم برم که...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:14

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_297

- حوریا عزیزم
ای جانمممم یه دفعه بگو خانومم
راحت باش فداتشمممم.

اخم کرده برگشتم سمتش
- بله؟
- بیا سوار شو بریم یه جا حرف بزنیم
- انگار متوجه نشدین... بنده کار دارم

پشت کردم بهش و راه افتادم که پشت سرم اومد.
- لطفا حوریا
- متاسفم


با دیدن تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم.
همین مونده بعدا بگن واقعا یا یکی سرو سری داشته.
باید میرفتم دنبال خونه
تا کی می‌تونستم خونه نازی اینا بمونم؟

با رسیدن تاکسی کرایه حساب کردم و پیاده شدم.
ساعت پنج بود و یعنی همه بودن...
امشب خانواده بهمن دعوت بودن و من نمیدونستم باید باشم یا نه؟!

وارد خونه شدم
بابای نازی رو مبل نشسته بود ک بهش سلام کردم و رفتم بالا.
لباسام عوض کردم و وارد اتاق نازی شدم.


با دیدنم به سمتم هجوم آورد
- وای حوریا اومدی بالاخره
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:14