#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_272
بغض توی گلوم نشست
- اونا منو بیهوش کردن ویهان میفهمی؟
- یا میری بیرون یا حراستو خبر میکنم
عاصی شده جیغ کشیدم
- خبر کن...بزار بفهمن
- بفهمن چه آدم کثیفی هستی
متحیر نگاش کردم
- ویهان تو...تو چطوری
سرد به در اتاق اشاره زد
- گمشو بیرون
خیره نگاش کردم که اومد نزدیکم و بازومو گرفت کشید که کمرم تیر کشید...
آخی گفتم و دستمو روی باندپیچی گذاشتم
- ویهان
سرد نگام کرد
- الکی خودتو واسه من لوس نکن
و دستمو گرفت پرتم کرد بیرون اتاق.
اشک توی چشام روی گونه هام چکید.
خداروشکر کسی تو راهرو نبود
دلم تیکه تیکه شده بود...
زیر لب زمزمه کردم
- پشیمون میشی ویهان...بمولا پشیمون میشی ولی دل من اینارو یادش نمیره
کلاس دیگه نداشتم و بخاطر درد کمرم سریع برگشتم خونه.
خونه؟ کدوم خونه اخه...
همون خونهی نازی اینا.
خوشبختانه مادر و پدرش هنوز نمیومدن.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/02/15 01:20