#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_247
صبح که بیدار شدم نه ویهان بودش نه پدرش...
رفتم اشپزخونه و واسه خودم چایی ریختم.
با وارد شدن مادر ویهان صاف ایستادم.
پشت چشمی نازک کرد...
خدایا شکرت، حالا ایشون سر ما قیافه میگیره.
بلند شدم که برم یهو اومد جلوم و استکان چایی تو دستش خود بهم...
با ریخته شدن چایی داغ روی شکم و پاهام جیغ پر دردی کشیدم.
هول هولکی پاهامو تکون دادم و با نوک انگشتام لباسمو از خودم جدا کردم
- وای سوختمممم
خونسرد بدون توجه به معنی که داشتم گریه میکردم رفت بیرون.
پاهام قرمز شده بود...
لباسمو بالا زدم و به به شکمم نگاه کردم...
لعنتی قرمز بود با دون های سفید.
سریع رفتم اتاقم و لباس برداشتم رفتم حموم زیر دوش آب یخ...
لرزیدم و دستام دور خودم حلقه کردم.
پاهام به زوق زوق افتاده بود.
بعد چند لحظه زیر دوش موندن اومدم بیرون و لباس پوشیدم...
رفتم سرویس و تو کمد دنبال پماد سوختگی گشتم...
لعنتی نبود!
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/02/13 15:52