The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_247

صبح که بیدار شدم نه ویهان بودش نه پدرش...
رفتم اشپزخونه و واسه خودم چایی ریختم.
با وارد شدن مادر ویهان صاف ایستادم.


پشت چشمی نازک کرد...
خدایا شکرت، حالا ایشون سر ما قیافه میگیره.
بلند شدم که برم یهو اومد جلوم و استکان چایی تو دستش خود بهم...

با ریخته شدن چایی داغ روی شکم و پاهام جیغ پر دردی کشیدم.
هول هولکی پاهامو تکون دادم و با نوک انگشتام لباسمو از خودم جدا کردم
- وای سوختمممم


خونسرد بدون توجه به معنی که داشتم گریه میکردم رفت بیرون.
پاهام قرمز شده بود...
لباسمو بالا زدم و به به شکمم نگاه کردم...
لعنتی قرمز بود با دون های سفید.

سریع رفتم اتاقم و لباس برداشتم رفتم حموم زیر دوش آب یخ...
لرزیدم و دستام دور خودم حلقه کردم.
پاهام به زوق زوق افتاده بود.


بعد چند لحظه زیر دوش موندن اومدم بیرون و لباس پوشیدم...
رفتم سرویس و تو کمد دنبال پماد سوختگی گشتم...
لعنتی نبود!

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:52

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_248

رفتم تو آشپزخونه گشتم و باز نبود...
ناچار کیسه یخ گذاشتم.
اگه زنگ بزنم به ویهان سر راهش میاره ولی بگم چطوری سوختم؟
واقعیتو بگم که باز عصبی میشه.


گوشی برداشتم و شمارشو گرفتم
بعد چند بوق جواب داد
- جانم حوری؟
لبخند روی لب های خستم نشست
- سلام
- سلام، چیزی شده؟
- نه فقط سر راهت داروخونه هست؟


مکثی کرد و بعد پرسید
- واسه چی؟
- به پماد میخوام
- چه پمادی؟
- سوختگی


صداش کمی خش دار شد
- واسه چیته؟
- بنظرت واسه چیمه؟ اسمش باهاشه، واسه سوختگی
- چیشده؟

سعی کردم صدام نلرزه
- هیچی، فقط چایی دم دادم آب جوش ریخت رو
- واقعا؟
وای شک کرده
- آ...آره


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:53

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_249

صدای نفسای بلندش تو گوشی پیچید
- حوریا
- بله؟
- داری دروغ میگی
- نه
- آره
- نه

با دادی که زد پریدم
- دروغ نگو
بغض ته گلوم نشست
چرا من انقد جدیدا نازک نارنجی شدم؟
عمش تقصیر ویهانه، منو لوس کرده.

- من دروغ نمیگم
- میگی ولی میام و واقعیتو از تو اون مغزت میکشم بیرون.
نکاه به ساعت کردم
خوبه ساعت یازده بود و تا اومدنش کلی مونده بود...

- اصلا پماد نخواستم
و قطع کردم...از اولشم زنگ زدنم اشتباه بود.
پوفی کشیدم و برگشتم اتاقم...
اصلا نمیتونستم درست راه برم.
گوشیم لرزید و اسم مامان نمایان شد.

عصبی گوشی کوبیدم به تخت...
لعنت به همتون!
باید یه فکری واسه نهار میکردم.
برگشتم آشپزخونه و مشغول درست کردن ته چین شدم.

هر تکونی که میخوردم شکمم و پاهام میسوخت.
خانوم بی توجه به کاری مه با من کرده بود روی میل لم داده بود.
نهار درست شد که در خونه هم باز شد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:53

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_250

فکر کردم پدر ویهانه اما با دیدن خودش لی گزیدم.
وای دعوا نشه
- حوریا
شت...سریع مشخصه چی شده.

از اشپزخونه اومد بیرون.
با دیدنم که لنگان لنگان به سمتش میرفتم اخم هاش توهم رفت...
نگاهش به پاهام خورد و صورتش از خشم سرخ شد.
- کاری داشتی

پاکتی به سمتم گرفت
- اینم چیزی که خواستی...
ازش گرفتم
- مرسی، زود اومدی؟
- دیانا هست
- یا خانوم خبرت کرده؟

با این حرف مادر ویهان سر پایین انداختم که در باز شد و ایندفعه پدرش اومد.
با دیدن جو متشنج بین ما اخم ریزی کرد.
- حوریا چرا باید منو خبر کنه؟


مادرش پورخندی زد و رو به من گفت
- عه جالب شد...یه بار رو فضولی نکرده...
من کِی فضولی کرده بودم؟
دروغگو...
این دومین صفت مادر ویهان بود..

اولی بدبین...دومی هم دروغگو.
- این پاهای سوخته چی میگه مامان؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/13 15:53

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_251

مادرش شونه‌ای بالا انداخت
- به من چه
ویهان عصبی خندید
- آهان یعنی نمیدونی

و برگشت سمت پدرش
- بابا تو باور میکنی؟
- پسرم لطفا تو کوتاه بیا

به سمتش رفتم و بازوش گرفتم
- ویهان عشقم لطفا
- با همین عشقم گفتنات خامش کردی


با نفرت به مادرش خیره شدم
- واقعا نمیتونم درک کنم چه مشکلی با من دارین؟
- مشکل بزرگ تر از اینکه پسرمو گول زدی؟


- از خونه‌ی من گمشووو
با صدای فریاد ویهان لرزیدم.
- ویهان
- داری منو...مادرتو از خونت بیرون می‌کنی؟

ویهان با صورت قرمز شده جواب داد
- آره هم تو هم بابا
پدرش اخم کرده جلو اومد
- با مادرت درست صحبت کن

- درست؟ شما درست صحبت میکنید؟
به اتاق ها اشاره زد
- وسیله هاتون میگم بیارن فقط برید


مادرش با حالت خشمگینی به سمت در رفت
- میرم ولی میرسه اون روز که از این کارات پشیمون شی


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_252

و از خونه رفت.
پدرش سری به نشونه تاسف تکون داد
- ویهان تو
- بسه بابا...به اندازه کافی شنیدم

پدرش با تاسف نگامون کرد و رفت.
با صدای بسته شدن در به ویهان نگاه کردم.
خسته روی کاناپه نشست و موهاشو چنگ زد
- تف تو این زندگی

کنارش نشستم
- نباید همچین میکردی
- تو یکی نشو قوزه بالا قوز..
پات چطوره؟
- خوبه

بلند شدم که برم اما دستمو گرفت
- حوریا
- بله؟
- ناراحت نشو دیگه
- نیستم...خوابم میاد
- فردا باید بریم شرکت...یه قرار داد جدید داریم

دستمو از دستش کشیدم
- اوکی
وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم.
انتظار نداشتم ویهان بخاطر پای من همچین کارایی بکنه...

پام بدجور درد میکرد...
بلند شدم رفتم آشپزخونه یه مسکن خوردم
ویهان نبود و صدای دوش میومد
رفتم اتاق و دراز کشیدم که بعدش با تاثیر مسکن خوابم گرفت...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_253

صبح با صدای ویهان آماده شدم و بعد از خوردن صبحانه رفتیم شرکت.
امروز قرار بود طرح های جدیدمو به شرکای جدید نشون بدم.


آرایشمو تمدید کردم و وارد اتاق جلسه شدم.
همه بودن جز ویهان و رئیس شرکا.
کنار دیانا نشستم
- سلام خوبی؟
- سلام ای بد نیستم تو چطوری؟
- منم خوبم

سرشو نزدیک گوشم آورد
- شنیدم دیشب جنگ جهانی داشتین
نفسی بیرون دادم
- بدجور

اومد حرفی بزنه که در باز شد و ویهان همراه یه مرد که همسن خودش میزد وارد شدن.
همه سکوت کردن...

این چهره ویهان واقعا برام تازه بود!
جدی و خشک...
- اقای آریانژاد استارت کار؟
- بله

پروژکتور روشن شد و آغاز جلسه...
طبق گفت و گو های ویهان اسم شریک جدید آرش بود...
یه مرد با چشم ابرو مشکی...
پوست برنزه ولی هیچ مثل چشماش نبود...
انگار با چشماش داشت بدنتو رصد میکرد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_254

- خب نوبت شماس خانم موحد
هول کرده لبخند محوی زدم که همون آرش گفت
- ایشون کار آموز هستن؟
- بله دانشجوی خودم
- واووو پس قراره کلی کاره باحال ببینیم.

بلند شدم و کنار پروژکتور ایستادم...
اخم های ویهان با تعریف آرش بد تو هم رفته بود و این منو میترسوند.

فلش به کامپیوتر وصل کردم و تصویر روی تخته آوردم.
طرح اول اوردم و شروع کردم به توضیح
- این یکی با یه مدل پاریسی تطبیق پیدا کرده که من یه تغییرات ریز و اساسی بهش دادم که خاص جلوه پیدا کنه

طرح بعدی آوردم
- این ساخته ذهنی خودم بود...یه دو تیکه واسه مهمونی که
- میشه بدونم چه مدته اینجا مشغولید؟


ناخواسته اخمی کردم
- چرا؟
بلند شد و روبه‌روم ایستاد
- شما بگین
- حدود یکماه
ویهان بود که جام جواب داد

آرش سری تکون داد و سوتی کشید
- ولی این طرح ها چیز دیگه‌ای میگن
- چه چیزی؟
- اینکه شما حرفه‌ای تر از یه کارآموز تازه کارید

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_255

ابروهام بالا پرید و‌ ناخواسته پر از غرور شدم.
- ولی من فقط یکماهه شروع کردم
- پس باید گفت یا خودتون استعداد دارید یا...
به ویهان اشاره کرد
- استادتون حرفه‌ای بودن

نگاهی به ویهان انداختم که همچنان جدی بود ولی از چشاش غرور میبارید.
- بله درسته
- میشه بعد جلسه یه صحبت خصوصی داشته باشیم؟

متحیر بهش خیره شدم.
همه‌ی کسایی که حضور داشتن دست کمی از من نداشتن
- در چه مورد؟
- میگم خدمتتون.


نگاهی به ویهان انداختم
- مشکلی نیست
- تنکیو لیدی
و سرجاش نشست
پف این دیگه چی میخواست؟

بعد جلسه همه رفتن فقط من و ویهان و آرش موندیم.
- ویهان گفتم خصوصی
- خب دلیل نمیشه کارمندمو با شما تنها بزارم

آر تک خندی کرد
- ویهان شوخیت گرفته؟
ویهان جدی سری تکون داد
- نخیر من کاملا جدیم
- پس لطفا مارو تنها بزار

اخم کرده بلند شد
- این چه صحبتیه ک میخوای بدون حضور من بگی؟
- یه صحبت کاری


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_256

با چشام به ویهان خواهش کردم که بره.
نفسی بیرون داد و با قدم های محکم از اتاق بیرون رفت.
- خب خانوم؟
- موحد هستم
- بله درسته موحد

روی کاناپه نشست و به روبه‌روش اشاره زد
- بفرمایید
- راحتم
- صحبت هامون طول میکشه

ناچار نشستم
- راستش من آدمی نیستم که حرفمو بپیچونم و سریع میرم سر اصل مطلب
وقتی دید خیره دارم نگاش میکنم اونم خیره شد بهم
- من از طراحی های شما خوشم اومده


پر اشتیاق ادامه داد
- یعنی عاشقشون شدم...اون همه طراحی فوق العاده اونم برای شما که تازه کار هستین خیلی عالیه و این نشون میده حسابی جاب پیشرفت دارین.
سرد جواب دادم
- ممنون از لطف شما

- من میخوام توی شرکت من ادامه کارتون رو انجام بدین
ابروهام بالا پرید
یعنی الان دقیقا میخواست اینجارو ول کنم و برم واسه اون کار کنم؟
- منظورتون چیه؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:46

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_257

پا روی پا انداخت
- منظور من کاملا واضح هست...ازتون میخوام دقیقا همین شغلی رو که اینجا دارین توی شرکت من ادامه بدین...

اومدم چیزی بگم اما با باز شدن در ساکت شدم.
برگشتم سمت در اما با دیدن مادر ویهان خشکم زد.
وای نه...


- به میبینم عروس عزیزم که اینجاست
- مامان
نگاهی به ویهان انداختم که چشاش سرخ بود
یهو مامانش شروع کرد ب داد زدن
- مامان و یامان...اینجا هم راهش دادی.

جلوی آرش داشتم از خجالت اب میشدم.
چقد من بخت برگشته بودم...
- نامزدمه اینو فراموش نکنید


مامانش نگاهی به آرش انداخت بعد به من خیره شد
- نکنه میخوای مخ این یکی هم بزنی کلا خوش خوشانت بشه
چشامو بستم
- خانوم آریانژاد لط
- هیس


ساکت شدم و به ویهان خیره شدم که آرش گفت
- ویهان اینجا چه خبره؟
قبل اینکه ویهان چیزی بگه مادرش گفت
- این خانوم بزور خودشو به پسر قالب کرده چه چیزی بدتر از این؟
- بسه دیگه بسه...گمشو از شرکتم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:47

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_258

خسته از اتاق زدم بیرون...
تقریبا همه دم اتاق جمع شده بودن که دیانا دیدنم به سمتم اومد
- این سرو صداها واسه چیه؟
- مادرت اومده...

وای بلندی زیر لب گفت و تند به سمت اتاق رفت
سرم داشت میترکید...
رفتم از اتاقم وسایلم برداشتم و از شرکت زدم بیرون تاکسی گرفتم.


از هیچی شانس ندارم.
کرایه حساب کردم و پیاده شدم.
بعد از ورود به خونه نگاهی به ساعت انداختم.
هنوز ساعت دو بود.
وارد اتاق شدم و خودمو روی تخت انداختم.


انگار نبود مادرش اصلا با من کنار بیاد.
این موضوع خیلی خسته کننده بود.
کاش اصلا برنمیگشتن
آسایش نصف و نیمه مارو بهم زدن.


با صدای بسته شدن در از جا پریدم.
ویهانه؟
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
ویهان بود که خسته کرواتش رو شل کرد و روی کاناپه نشسته.


- حوریا
- بله؟
نگاهش به سمتم کشیده شد و من مردم واسه اون چشاش که کاسه‌ی خون بودن.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:47

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_259

- بابت رفتار مادرم عذر میخوام

به سمتش رفتم و کنارش نشستم
- مهم نیست... تقریبا دیگه عادت کردم.
به آغوشش اشاره زد
- بیا اینجا ببینم
لبخندی زدم و به سمتش رفتم.


- فردا کلاس داری؟
- اوهوم
- با من؟
- نه ندارم ... آرش چیشد؟

اخم کرده پرسید
- آرش؟
- آره
- چه زود پسر خاله دختر خاله شدین
با این حرفش اخمام رفت توهم.

- منظورت چیه؟
- چه دلیلی داره با اسم کوچیک صدا کنی؟
- مگه چیه؟ انتظار دارای بگم شریک جدید ؟
- آره

اخم هام توهم رفت
- اوکی
اومدم بلند شم که نذاشت
- کجا قهر می‌کنی موشی خانوم؟
- ولم کن

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:47

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_260

نوچی کرد
- نکنم چی میشه؟
- ویهان
- جانم عشقم؟

چشم غره‌ای بهش رفتم
- ول کن بزار برم
- جات خوبه
حرصی نگاش کردم

*

سه روز از اون ماجرا میگذره...
همه چی تقریبا خوبه
دیروز آرش خواست قرار داد فسخ کنه...
همه شوکه شدیم و کسی نمیدونست دلیلش چیه.


قرار داد مهمی بود و به همین خاطر خودم از آرش خواهش کردم اینکارو نکنه.
که خوشبختانه قبول کرد ولی ویهان با فهمیدن این موضوع حسابی عصبی شد...
که اونم با یه ما*%چ حل شد.


با خسته نباشید استاد از کلاس زدم بیرون.
تا دو شرکت بودم و الانم که ساعت پنج بود.
اومدم از دانشگاه بزنم بیرون که صدای پیامک گوشیم بلند شد.

گوشیو باز کردم که پیام از یه ناشناس بود...
با خوندن پیام گوشام سوت کشید.
متحیر پیامکو خوندم...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:47

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_261

- بیا به این آدرس اگه میخوای مچ نامزدتو بگیری.
اخم کرده پیام داد
- شما؟
بعد چند مین جواب داد
- بیا جواب سوالتو هم میگیری.

احساس کردم باید برم
تعلل نکردم و تاکسی گرفتم...
آدرس خیلی دور بود و حدود یک ساعت طول کشید ک برسم.
تاکسی جلوی یه آپارتمان مجلل ایستاد.


کرایه حساب کردم و پیاده شدم.
الان دقیقا باید برم کدوم واحد و طبقه؟
گوشیمو روشن کردم پیامو چک کردم که زده بود طبقه چهارم.

وارد ساختمون شدن و به سمت اسانسور رفتم.
دستام یخ کرده بودن و تمام تنم میلرزید.
دکمه طبقه چهار زدم.
دعا دعا میکردم یه مسخره بازی باشه...


با ایستادن اسانسور پیاده شدم...
در واحد باز بود!
با قدمای لرزون وارد شدم.
نگاهمو تو خونه چرخوندم
اینجا که خالیه!
- پوف مردم آزار ها

برگشتم برم بیرون که یهو یکی از پشت گرفتم...
اومدم داد بزنم که دستی جلوی دهنم قرار گرفت
- مرتضی چکار کردی؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_262

یهو صدای یه مرد دیگه اومد
- اومدم بابا اومدم
و روبه روم قرار گرفت...
چهرش رو پوشونده بود...
- اوف همایون عجب لعبتیه


- مرتضی ولمون کن تورو خدا... بیهوشش کن
با چیزی که اون مرد گفت وحشت به جونم افتاد.
جیغی کشیدم که تو گلوم خفه شد...
اون مرد چیزی روی پارچه ریخت و به سمتم اومد.

تکون محکمی به خودم دادم و دستی که رو دهنم بود رو گاز گرفتم.
با شل شدن دستای طرف اومدم به سمت در برم اما همین که رسیدم به نیم متری در، توسط یکی گرفته شدم و دستمال جلوی دهنم قرار گرفت.
- کجا میری موشی خانوم؟ فعلا تو چنگال مایی

بوی تندی زیر بینیم پیچید
موشی خانوم؟
ویهان...
چشام تار شدن و بدنم بی حس.
همش کلمه موشی خانوم تو سرم اکو میشد
یه بار با صدای اون مرد و یه با صدای؛
ویهان!
و دقایقی بعد سیاهی همه جا گرفت.


میگن آدما تو زندگی همیشه تنها هستن...
حتی اگه دورشون پر از آدم باشه ولی بازم ته تهش تنهان.
تنها تو خوشی توی غم تو شکست و توی پیروزی.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:54

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_263

سرم درد میکرد
احساس میکردم یکی با چوب محکم زده تو سرم.
چشام باز کردم که سرم گیج رفت.
لعنتی!
صاف نشستم و سرمو گرفتم...
کجا بودم؟ چیشده؟


نگاهی به اطراف انداختم که یهو همه وی یادم اومد.
پیامک
آدرس
ویهان
اون دوتا مرد
و در اخر هم بیهوشی.

وحشت زده ایستادم و به سمت در اتاق رفتم.
- کسی هست؟
هیچ جوابی نشنیدم.
ترسیده کیفم رو چنگ زدم و از خونه زدم بیرون.
خدایا چه اتفاقی افتاده؟

با خروج از آپارتمان سریع یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه رو دادم.
کار کی بوده؟ چرا آخه؟
سرم تیر میکشید و هنوز چشام درد میکرد.
با ایستادن تاکسی کرایه حساب کردم و پیاده شدم.


لعنتی کی شب شده بود؟
نگاهی به ساعتم انداختم
ساعت یک نصف شب بود.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •──

1403/02/14 01:54

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_264

وارد آسانسور شدم و با زدن دکمه سرمو به ماساژ دادم.
الان ویهان حسابی نگران شده...
وای بمیرم براش الهی.
اسانسور ایستاد که پیاده شدم و کارتو جلوی دستگاه گرفتم.

وارد شدم و در رو پشت سرم بستم و وارد خونه شدم.
برقای خونه جز آشپزخونه خاموش بودن.
- ویهان؟
کیفم روی کاناپه انداختم چ نگاهی به خونه انداختم...

با احساس بوی سیگار دماغم جمع شد
ویهان که اهل سیگار نبود! اصلا کجاست؟
نگاهی به آشپزخونه انداختم که نبود.
برگشتم برم اتاق اما با دیدنش گوشه خونه ترسیده هینی کشیدم.

- وای ویهان اینجایی، ترسیدم
چیزی نگفت.
کلید برقو زدم که خونه روشن شد
با دیدن ویهان با اون وضع آشفته و شیشه زهرماری که کنارش بود اخم هام تو هم رفت.

- اون برقو خاموش کن
- ویهان اینجا چخبره؟
پکی به سیگار تو دستش زد
- گفتم خاموش کن
- یعنی چی وی...


با دادی که کشید از جا پریدم
- میگم خفه شو و برقو خاموش کن
چشام گرد شد و لرزون پرسیدم
- چیشده ویهان؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:55

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_265

یهو بلند شد و به سمتم اومد.
ترسیده عقب رفتم که فهمیدم واسه خاموش کردن برق اومده
- نترس...قرار نیست دستم به تن نجست بخوره.

با حرفی که زد احساس کردم گوش هام سوت کشید
- چی داری میگی ویهان؟ این چرندیات چیه؟
صدای پوزخند زدنش اومد
- چرند؟ خداروشکر مدرک دارم واسه چرندیاتم.

نفسشو بیرون داد و سرشو چرخوند سمتم
چشای سرخش ترس انداخت تو دلم.
شیشه‌ای که دستش بود رو سر کشید به سمتش رفتم و اومدم از دستش بکشم بیرون که یهو با دستش جوری هولم داد که با کمر افتاد خوردم به گوشه‌ی میز.

آخی گفتم و اشک توی چشام جمع شد
- دیگه حق نداری به من نزدیک شی؛ فهمیدی؟
کلمه اخر رو جوری داد زد که لرزیدم.
- میشه توضیح بدی دقیقا چیشده؟
- گمشو از خونه‌ی من بیرون


به سختی بلند شدم که کمرم تیر کشید
اشکم چکید
- لطفا بگو
خم شد چیزی از روی میز برداشت و به سمتم پرت کرد.

چشام بستم اما با صدای برخورد برگه به زمین چشام باز کردم
- خوب نگاه کن
به سمتم اومد و کنارم نشست
اونا عکس بود.
یکی برداشت و به سمتم گرفت
- ببین اینو...چه خوب لم دادی

عکس رو از دست گرفتم و با چیزی که دیدم برق از سرم پرید.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/14 01:55

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_266

نه امکان نداره...
با گریه گفتم
- ویهان بزار برات توضیح بدم
- چه توضیحی؟
بلند شد و سیگار دیگه‌ای آتیش زد
- برو وسایلتو جمع کن گمشو از خونم


بلند شدم و هقی از درد زدم
- چرا نمیزاری توضیح بدم؟ امروز یکی
- خفه شو
با فریادش به سکسکه افتادم
- وی..ویهان
- اسم منو به زبون کثیفت نیار


به سمت اتاق رفت که اومدم برم دنبالش اما کمرم تیر کشید
اخی گفتم و روی کاناپه نشستم
با دیدن ویهان که همراه چمدون وسایلم اومد بلند زدم زیر گریه
- ویهان توروخدا


به سمتم اومد و بازومو گرفت
- جای تو اینجا نیست
به سمت در رفت و با باز کردنش چمدونم پرت کرد بیرون و منو هول داد.

احساس میکردم قلبم هزار تیکه شده
- جای تو همون خراب شده‌ایه که از اومدی
و جلوی چشای ناباورم درو بست.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:18

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_267

پایین در نشستم و با مشت های بی جونم یه در ضربه زدم
- ویهان...عشقم...لطفا
نفسم بزور بالا میومد
خدایا این چه زندگیه من دارم؟


با جیغ اسمشو صدا زدم که در باز شد
- واست مفهموم نیست میگم گمشو؟
- اونا منو بیهوش کردن...من با...
جلوم زانو زد که با درد دستمو به سمت
صورتش بردم که با بی رحمی دستمو پس زد
- تو تمام اعتمادی که بهت داشتمو نابود کردی حوریا


- ویهان عزیزم بزار توضیح بدم
- هیچ توضیحی نمیتونه کارتو توبیخ کنه...تو به من...به نامزد نارو زدی
- اینا همش نقشه‌اس

پوزخندی زد و بلند شد
- آخه کی انقد بدبخته که بخواد برای منو تو نقشه بچینه.
- خیلیا ولی خب من نشناختم من
با صدای بسته شدن در ناباور اسمشو صدا زدم.

مشتی به در کوبیدم
- ویهان...جان من...توروخدا
حدود نیم ساعت بود که مدام به در میکوبیدم.
کمرم به شدت درد میکرد...


ناامید و خسته نگاهی به ساعت گوشیم انداختم
ساعت دو و نیم بود.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:19

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_268

دستمو به دیوار گرفتم و بلند شدم.
دسته چمدون گرفتم و به سمت اسانسور رفتم.


الان دقیقا کجا میخواستم برم؟
کیو داشتم؟
شماره نازی رو گرفتم و از آسانسور خارج شدم.
جواب نمیداد.
خارج مجتمع روی سکو نشستم.


باز شمارشو گرفتم
ایندفعه بعد از چند مین صدای خواب‌آلودش تو گوشم پیچید
- چته؟ نصف شبم نمیزار...
- نازی

صدام اونقد گرفته و پر بغض بود که خودمم دلم برای خودم سوخت.
- حوریا چیشده؟
- وی..ویهان از خونش بیرونم کرد

صدای حیرت زده‌اش تو گوشم پیچید
- چی میگی دختر؟ ایسگاس
به گریه افتادم
- نه نازی نه...دارم میمیرم
- کجایی تو الان؟

نگاهی به اطراف انداختم
- بیرون مجتمع
- اوکی همونجا باش من ده مین دیگه اونجام
- باشه
- فعلا

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:19

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_269

بی حرف گوشی خاموش کردم.
نگاهیه به پنجره واحد ویهان انداختم
برقش خاموش بود.
دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم.
چیشد که اینجور شد؟

ده مین بعد نازی اومد
همینکه رسید بهم خودمو انداختم بغلش و زدم زیر گریه
- چت شد دختر؟ این چه وضعیه؟
دستی به کمرم کشید که آخی گفتم.

ازم فاصله گرفت و نگاهی به صورتم انداخت
- چت شد؟
- کمرم درد میکنه
- چرا؟ قالی شستی یا خونه جا به جا کردی؟
- ویهان هولم داد خوردم به میز

اخم هاش تو هم رفت
- بد کرده...بزار برم حقشو بزارم کف دستش
همین که اومد بره دستشو گرفتم
- ول کن نازی توروخدا
- اما اخه

پر التماس گفتم
- لطفا
ناچار سری تکون داد و چمدونم برداشت گذاشت صندلی عقب.
خودمم جلو نشستم که سوار شد و راه افتاد.

- خب بگو چیشده؟
پر غم نفسی کشیدم و شروع کردم به تعریف همه‌ی ماجرا.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:19

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_270

رسیدیم در خونه که پارک کرد.
به سمتم برگشت
- نمیدونم واقعا چرا ویهان همچین رفتاری انجام داده آخه اون مرد منطقی و آرومیه.


بغض کرده
- نمی‌دونم نازی
از ماشین پیاده شدیم و نازی خونه مهمون بهم داد.
مادر پدرش نبودن و یک هفته‌ رفته بود کیش مسافرت.

شاید اینم از خوش شانسی من بود تا راحت باشم.
روی خونه دراز کشیدم و خیره به سقف اشک هام ریختن
اصلا نمیتونم رفتار ویهان رو هضم کنم
اونم بخاطر یه سو تفاهم.

امیدوارم هرچه زودتر متوجه‌ی اشتباهش بشه.

*

سه روز از اون ماجرا میگذره و الان سر کلاسم در حالی که ویهان با اخم های درهم در حال تدریس بود.
دلم میخواست انگشتمو بین ابروهاش بکشم و بگم
- اخم نکن زندگیم...تو فقط خندیدن بهت میاد


ولی حیف...
حیف که میدونستم اگه برم آبروم میره.
همین الانشم داشت منو نادیده میگرفت و من به این بی توجه‌ای عادت ندارم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:19

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_271

یکی از دخترای کلاس با ناز دستشو بالا برد
- استاد یه سوال
- بله؟
- میشه امتحان فردا رو بندازین شنبه؟
- خیر نمیشه

دختره پوفی کشید و سرجاش نشست.
- واقعا که استاد...
- مشکلی دارین بفرمایید بیرون
وای عجب حالی ازش گرفت
ریز خندیدم...

که با صدای سردش خندم جمع شد
- خانوم موحد لطفا یا خندتون رو تموم کنید یا برید بیرون
دلخور نگاش کردم
- چشم استاد

بعد اتمام کلاس ب دنبال ویهان وارد اتاقش شدم
- عشقم
با شنیدن صدام برگشت و با اخم های در هم نگام کرد
- چی میخوای؟


به سمتش رفتم
- دلت برام تنگ نشده؟
پوزخندی زد که تنم لرزید
- اونوقت چرا دلم واسه دانشجوم تنگ بشه؟

صدای شکستن قلبم رو شنیدم
- ویهان...من نامزدتم
- نامزدی ماهم تموم شد حالا برو بیرون تا نگفتم بیان جمعت کنن


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/15 01:20