The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_298

- عااا چیشده؟
دستمو گرفت و کشید سمت کمدش
- میگم من بین این دوتا لباس موندم.

نگاهی به لباسا انداختم
- خب
- ببین کدوم بهتره
هردو جلوی خودش گرفت
- این لجنی بهتره

- واقعا؟
سری تکون دادم و روی صندلی میز تحریر نشستم
- آره دختر چته تو؟

لباسو انداخت رو تخت
- نمیدونم
- دختره خل
- ممنون از تعریفت

بلند شدم
- خواهش
اومدم برم بیرون که یادم اومد در مورد امشب نپرسیدم


برگشتم سمتش
- نازی
- جان؟
- امشب منم باید باشم؟

بلند شد و به سمت میز توالت رفت
- آره دیگه
- نمیشه نباشم؟**


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:14

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_299

متعجب برگشت سمتم
- چرا؟


مشغول بازی با انگشتام شدم
- خب شما خانوادگی قراره دور هم باشین
- حوریا توهم الان جز خانواده مایی

لبخند محوی زدم
- ولی نازی احساس راحتی ندارم
سری تکون داد
- خب باشه هرجور راحتی


محکم بغلش کردم
- مرسی عشقم
- فدات نفسم...حالا ولم من برن آماده شم


ازش جدا شدم
- ایشششش بی عاطفه
- گمشو
زبونی در آوردم و اومدم بیرون.


ساعت شیش بود و یکم مونده بود تا بیان.
رفتم آشپزخونه
کنار مامان نازی وایسادم
- کمک نمیخوای خاله؟

برگشت سمتم
- نه دخترم تو زحمت نکش
- نه بابا چه زحمتی

با مهربونی دستی به بازوم کشید
- امشب که توهم میای کنارمون؟
- راستش نه


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:15

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_300

متعجب برگشت سمتم
- چرا؟


- میرم بیرون کار دارم
- عه خب باشه
لبخندی زدم و اومدم بیرون.
نمیشد که تو خونه بمونم و نرم پیش مهمونا...

بدک نبود برم بیرون یکم بگردم.
هوا بارونی بود و هر چند دقیقه یکبار یکم میبارید.
رفتم اماده شدم و از خونه زدم بیرون.


بارونیم رو روی سرم کشیدم.
بوی نم بارون همه جا بود...
وارد پارک شدم
هنذفری زدم تو گوشم و روی صندلی تو پارک نشستم.

اهنگ پوتک پخش شد

یکی بود عاشقِ من

منم از صمیمِ قلب عاشق اون

هر روزو با هم بودیم

چشمامون بدونِ هم میشد کاسه ی خون

همه زندگیمو میدادم واسه ی اون

اون پام وایمستاد تا پایِ جون

نمیشد به کسِ دیگه دل بدیم

عشقم بود سر تیترِ زندگیم


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 01:15

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_301

خاطراتِ خوبی ما کنارِ هم بودیم

یه پیکسل مینداختیم به یادِ هم زود

همه چی عوض شد در عرضِ یک هفته

یکی بود یکی نبود من هستم اون رفته

بهش التماس میکردم فقط تا شده بده

اون بدونِ تو پلنِ ادامه راهشو نزده

این درسته زخماتو به کسی تو ندی نشون

چون همونی لگد میزنه که جاشو بلده

حاضری به خاطرش از دست بدی چیتو

واسه من دیگه نمیشه هیشکی تو

خودتو تصور کن بی من...


اهنگ که تموم شد تازه متوجه شدم صورتم خیس بود
خیس از اشکام
خط به خط اهنگ انگار داشت داستان منو ویهان رو میگفت....


ناخواسته گوشی رو باز مردم و شمارشو گرفتم.
در کمال ناباوری رد تماس زد...

همین کافی بود تا بلند بزنم زیر گریه...
انگار آسمون هم با من همدرد باشه که شروع کرد به باریدن.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_302

صورتمو بین دستام گرفتم و گریم اوج گرفت...
نمیدونم چقد گریه کردم...
فقط اونقدری بود که چشام میسوخت.

شب شده بود ساعت هفت و نیم بود...
با وجود بارونی پاهام خیس بودن ولی هنوز نیاز به تنهایی داشتم.
تاکسی گرفتم و آدرس شهر بازی که با ویهان رفتیم دادم
- خانوم اونجا الان تعطیله ها!


بی حس جواب دادم
- برو
سری تکون داد و بی حرف حرکت کرد...
نگاهم به مردی بود که زیر بارون چطور دنبال سایبون بودن.

- رسیدیم.
کرایه حساب کردم و پیاده شدم...
بارون یکم آرومتر شده بود.
ورودی شهربازی باز بود.


وارد شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
از سرمای صندلی تنم لرزید.
بازوهامو بغل گرفتم و پر بغض نگامو توی شهربازی چرخوندم.


نگام به پشمک فروشی که افتاد، لبخند تلخی روی لبم نشست.
حتی دلم واسه لجبازی هامون
کلکل هامون...
دعواهامون حسابی تنگ شده بود.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:14

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_303

دستی به چشام کشیدم اما با صدایی نزدیک گوشم از جا پریدم
- گریه چرا دختر خوب ؟
حیرت زده برگشتم سمت صدا
- تو اینجا؟!!


تک خندی کرد و با کشیدن دستش روی تکیه گاه صندلی روش نشست
- راهم خورد به اینجا که یه حوری دیدم اینجا تنهاس...

اخمی کردم
- اولا اینجور نشین صندلی کثیف میشه و دوما تو منو تعقیب میکنی؟
دستاشو بالا برد
- اولا صندلی خیسه دوما نه مگه بیکارم.


پر کنایه گفتم
- بیکار نبودی اینجا نبودی
- خودت چرا اینجایی اونم این موقع شب
- دلم گرفته بود
- صداتم گرفته

خوشبختانه به خاطر تاریکی نصفی هوا نمیتونست چهرمو ببینه.
- خب که چی؟
- گریه کردی؟

با مکث گفتم
- نخیر...بخاطر هواس
- نامزدت میدونه اینجایی؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_304

دست خالی از انگشترمو سمتش گرفتم
- جدا شدیم
سکوت شد که برگشتم سمتش
با دیدن نگاهش گفتم
- چیه؟

- تو نامزد ویهان بودی
سریع نگاهمو گرفتم و چیزی نگفتم
- آره تو خودشی... همون که زن عمو ازش پیش مامانم میگفت

سرد گفتم
- خب
- اما...اما انکار میکردی؟
- چون ما دو هفته‌ای میشه جدا شدیم

بلند شدم که برم اما مچ دستمو گرفت
- حوریا
- بله؟
- چرا جدا شدین؟
- دلیلی نمیبینم توضیح بدم

دستمو از تو دستش کشیدم و به سمت خروجی شهربازی رفتم
- نگی از ویهان میپرسم
ایستادم و برگشتم سمتش
- چرا انقد پیگیر منی؟

- چون میخوامت
سرد نگاش کردم و یهو زدم زیر خنده
- شوخی...شوخی باحالی بود
و پشت بهش کنار خیابون ایستادم.
انگار قرار نبود ولم کنه.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:15

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_305

حضورش کنارم حس کردم
- شوخی نبود...حقیقت بود
- اخه چطوری؟ اونم تو دوبار دیدن...نه یه بار
- درست گفتی...من چند روزه تعقیبت میکنم.

ابروهام بالا پرید
- دیگه مطمئن شدم بیکار بیکاری
- نه من یه آتلیه عکاسی دارم
- شما که بچه پولدارید...اون از ویهان ولس تو عکاسی!

شونه‌ای بالا انداخت
- من رفتم دنبال علاقم
- آفرین
با دیدن تاکسی دست تکون دادم
- بزار من برسونمت
- ممنون

در تاکسی باز کردم که بازوم گرفت
- لطفا
مردد نگاهمو بین برسام و تاکسی چرخوندم
- خانوم اگه سوار میشی زودتر سوار شو

در تاکسی بستم
- نه ممنون
چیزی زیر لب گفت و رفت.
برگشتم سمت برسام
- ماشینت کو؟


نیشش تا بناگوش باز شد و به اونور خیابون اشاره زد
- اونجاس...وایسا تا بیام
سری تکون دادم که رفت سمت ماشین.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:15

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_306

دستامو بهم کشیدم تا گرم شن که ماشین برسام وایساد
بارونیم رو در اوردم سوار شدم.
بارونی رو بیرون پنجره گرفتم و آبشو چکوندم.


- چند سالته؟
- تو خودت چند سالته؟
- دو هفته‌ای هست وارد بیست و هفت سالگی شدم
- منم بیست و دو سالمه

سری تکون داد
- برم همون آدرس؟
- آره
بعد کمی جلوی خونه نازی اینا ایستاد که همون لحظه بهمن اینا اومدن بیرون


- اینجا خونه‌ی نامزد بهمنه؟
- آره
- تو اینجا چکار میکنی؟
- من اهل اینجا نیستم...دانشجوام

و برای فرار از سوالای دیگع پیاده شدم.
خانواده بهمن رفته بودن فقط خودش و نازی دم در بودن.
به سمتشون رفتم
- سلام


نازی پر اخم نگام کرد
- خیلی بدی...تو قرار بود خونه بمونی
- حالم بد بود رفتم یکم تنها باشم


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:16

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_307

- اره چه تنهایی
و به پشت سرم اشاره زد
لازم نبود برگردم چون صداشم اومد
- سلاممممم به کفترهای عاشق
با بهمن دست داد و به نازی سلام کرد

نازی مشکوک نگاش بین ما چرخید
- خوب باهم جور شدین
یهو دست برسام دور شونم قفل شد
- آره رفیق باحالی داری

نازی حرصی نگام کرد
- حوریاااا اینجا چه خبره؟
- بهمن خان خانومت بدجور داره فشار میخوره هااا
- بهمن یه چیزی به این مارمولک بگو.

برسام قهقهه‌ای زد که بی حوصله دستشو از روی شونم برداشتم و با یه شب بخیر رفتم داخل.
- هی فرشته خانوم

ابروهام بالا پرید و برگشتم سمتش
- فرشته؟
چشمکی زد
- آره دیگه... حوری همون فرشتس


چشمی چرخوندم
- خب
- خب به جمالت، یه عرضی داشتن خدمتت
بهمن خداحافظی کرد و رفت

- میخواستم اگه میشه مدل عکاسیم بشی


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:16

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_308

خیره نگاش کردم که ادامه داد
- واسه تو خیابون و جاهای دیدنی
- نمیشه

و برگشتم رفتم سمت خونه
- لطفاااا
- نمیشه
- شمارت از نازنین میگیرم بهت زنگ میزنم

برگشتم سمتشون
- نازی شماره منو نمیده
یهو نازی گوشی گرفت طرفش
- بیا عشقم...سیو کردم فرشته

چشام گرد شد
- نهههه
به سمتشون دویدم که گوشیو بگیرم اما یهو دوید رفت بیرون و در بست
- بابای فرشته خانوم
و کمی بعد صدای چرخ ماشینش اومد.


نفس خشمگینی بیرون دادم و برگشتم سمت نازی
با دیدنم جیغ خفه‌ای زد و دوید سمت خونه.
پست سرش دویدم که با جیغ پرید تو خونه و پشت مبل ایستاد

دستشو گرفت جلوم
- نزدیک نیا
یه قدم جلو رفتم
- خب؟
- غلط کردم حوری


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:16

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_309

- نه انتقام نه بخشش میکنم ت به وقتش
نگاه هم کردیم و زدیم زیر خنده
- وای این چی بود گفتی
- قبلا ویهان گفته بود.


یهو لبخند رو لبامون پر زد
عاه سردی کشیدم و بلند شدم
- خب من برم بخوابم
- نگفتی چیشد با برسام اومدی
- فردا میگم الان خوابیدم میاد

سری تکون داد
- اون بارونی رو بزار اینجا تا بزارم تو ماشین لباسشویی
کاریو که گفت انجام دادم و به سمت اتاقم رفتم.

وارد اتاق شدم و بعد از عوض کردن لباسام روی تخت دراز کشیدم.
فردا کلاس داشتم اونم ساعت ده صبح.

واقعا دیگه انگیزه کلاس رفتن نداشتم
دوماه تا پایان تحصیل مونده بود و بعد اون تموم میشد...

یعنی دیگه بعدش قرار نیست ویهان رو ببینم؟
باید برمیگشتم ایلام.
بغض بدی توی گلوم نشست
منی که سالی یه بار گریه میکردم؛
امسال به اندازه تمام سال های عمرم گریع کرده بودم.

تقه‌ای به در خورد.
- بله؟
در باز شد و سر نازی نماین شد
- عه نازی تویی
- اوهوم...میشه کنارت بخوابم؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:17

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_310

تک خندی کردم و رفتم عقب
- بیا
لبخندی زد و اومد کنارم دراز کشید
- فکر کردم خوابی
- نه ولی خوابم میاد
- باشه پس بخوابیم

*

- تکالیفی که استاد آریانژاد گفت انجام دادی واسه فردا؟
- نه یادم رفته بود
- مهمن هااا

سری تکون دادم و روی صندلی نشستم
- خب تا فردا اوکیش میکنم
- باشه...من برم بای
- خداحافظ

با رفتن زهرا منم بلند شدم رفتم بیرون دانشگاه که با آرش روبه‌رو شدم
- سلام
اخم کرده نگاش کردم
- سلام...باز که شما اومدین

قدمی نزدیک شد
- میخواستم اگه میشه اجازه بدی حرف بزنیم
- اجازه نمیدم...بای
- حوریا لطفا

حرصی برگشتم سمتش
- اگه قبول کنم دیگه نمیای؟
چشاش برقی زد
- آره هرچی تو بگی

سری تکون دادم و سوار ماشینش شدم.
کمی بعد جلوی کافه ایستاد و هردو رفتیم تو.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 17:17

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_311

خسته روی صندلی نشستم و منتظر موندم صحبت‌هاشو شروع کنه که گفت
- چطور اول سفارش بدیم بعد صحبت کنیم؟
- نه من باید برم شما هرچی می‌خواید سفارش بدید من چیزی نمی‌خوام

سری تکون داد
- خوب باشه پس منم چیزی نمی‌خوام
- میشه بریم سر اصل مطلب؟
- بله بله حتما
مکثی کرد و گفت
- راستش من جدیداً حس می‌کنم از شما خیلی خوشم اومده

ابروهام بالا پرید و منتظر ادامه بحث موندم
- تا اینکه متوجه شدم شما نامزد دارید و خواستم پا پیش نذارم دیگه تا اینکه به تازگیام شنیدم ک.ا.ت کردید.
- خب

تو چشام خیره شد
- می‌خواستم ازتون درخواست کنم اگه میشه یه فرصت آشنایی به من بدید
خشک و بی‌روح نگاش کردم
- میدونین چیه؟


کنجکاو نگام کرد
- چیه؟
- همونطور که خودتون فرمودید من تازه جدا شدم و آمادگی راب.ط.ه جدید رو ندارم و می‌خوام تا یه مدتی تنها باشم
- منم گفتم در ح.د آشنایی

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_312

بلند شدم
- در حد آشنایی هم نمی‌تونم، حالا اگه اجازه بدید من دیگه برم و شما هم قول بدید که مزاحم من نشید چون واقعاً فقط باعث دردسر می‌شید.

اخم هاش توهم رفت
- نمی‌دونستم باعث دردسر می‌شم برات
- الان که دیگه می‌دونید و امیدوارم این دفعه دیگه بحثو جدی بگیرید و به قولتون عمل کنید، خدا نگهدار.

و بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش باشم از کافه زدم بیرون.
چی با خودش فکر کرده؟
تاکسی گرفتم و برگشتم خونه.
امشب قرار بود با نازی و بهمن بریم بیرون.

وارد خونه شدم و بعد از سلام به پدر نازی به سمت اتاق رفتم
مادرش نبود رفته بود ب.وت.اکس...
مردم عجب زندگی دارنا!


نازی هم نبود رفته بود ارایشگاه بند صورت بزنه.
خوشبختانه من موهای صورتم بور بودن و نیازی به بند نبود.
رفتم آشپزخونه یکم نون پنیر خوردم و برگشتم اتاق که نازی اومد.


با دیدنش سوتی کشیدم
- ج.ووون چه خوشگل شدی
چشمکی زد
- چشاتو درویش کن که شوهر دارم
- ساعت چند میریم؟
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:28

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_313

نگاهی به ساعت انداخت
- فعلا ساعت چهاره...ساعت پنج
یهو نگام کرد و جیغ کشید
در گوشام گرفتم
- چته وحشی

همونطور که از اتاق خارج میشد گفت
- وای وای دیر شده... آماده شووو
- هنوز زوده دختر یکساعت مونده
- نههه

سری با تاسف تکون دادم و رفتم یه دوش گربه شور گرفتم و اماده شدم.
با نازی از خونه زدیم بیرون و سوار شدیم.
- به خانمای گل

- سلام خوبید؟
گونه‌ی نازی رو بوسید
- ممنون شما چطوری؟
لبخندی زدم
- خوبم ممنون

برگشت سمت نازی
- خانومم چطوره؟
- خوبم عجقم
صورتم با لحن بچگونه‌اش جمع شد
- اه اه چندش

برگشت سمتم و زبونش در اورد
- خیلی هم دلت بخواد
- عمرا دلم بخواد چه برسه خیلی
- آروم باشید خانوما که قرار امشب بریم بترکونیم
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:28

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_314

نازی دستاشو بهم کوبید و گرفت بالا
- هوراااااا
پشت چشمی نازک کردم
- شوهر ندیده
- شنیدم چی گفتیا
- به یه ورم


تازه متوجه حضور بهمن شدم
وای خدا خجالتم خوبه.
دیگه هیچ حرفی زده نشد تا رسیدیم.
عه اینجا که بامه!

- نازی تو میدونستی قراره بیایم بام؟
- آره جونم...بیا بریم
بی حرف همراهشون رفتم...


از زبان ویهان:

خسته کامپیوتر خاموش کردم...
نیم ساعت از ساعت کاری گذشته بود ولی من هنوز تو شرکت بودم.
امروز حجم کار ها خیلی زیاد بود.

بلند شدم و به سمت در رفتم که همون لحظه در باز شد و آرش اومد تو.
با دیدنش ابروهام بالا پرید
- فکر کردم رفتی
- نه یکم کار داشتم نشد

سری تکون دادم
- منم کارم تموم شد، کاری داشتی؟
بیخیال روی کاناپه نشست
- نه فقط یه سوال
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:28

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_315

منتظر نگاش کردم که پرسید
- اون کارمندت چیشد؟
روی کاناپه روبه‌روش نشستم
- کدوم؟ من اینجا کلی کارمند دارم
- چی بود اسمش...پری...ن...اها حوریا...حوریا موحد

اخم هام تو هم رفت
- چیشده سراغش میگیری؟
- دیدم نیستش و اینکه
یه مکث کرد
- شنیدم نامزدته

دندونام بهم فشردم
- اونی که بهت خبر رسونده ناقص رسونده
- چطور؟
پا روی پا انداختم
- ما جدا شدیم


ابروهاش بالا پرید
- واووو چه سرعتی...
- خب؟
- نمیدونستم ازدواج رئیس با کارمند هم مد شده وگرنه منم خیلی دلم میخواد
و به حرف خودش خندید

- با ابن حرفات میخوای به کجا برسی آرش؟
- چکار کردی دختره رو که به درخواست من جواب رد میده
با چیزی که گفت پلک چپم پرید و بلند شدم
- تو چه غل. طی کردی؟!

پوزخندی زدی و اونم ایستاد
- همین کارا رو کردی که بهت خیا...کرد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_316

دیگه ندونستم دارم چکار میکنم...
به سمتش رفتم و یقه‌اشو گرفتم
- چه زری زدی مرت/*/یکه؟

بلندتر داد زدم
- چه زری زدی؟
- چته چرا داغ میکنی؟
دستامو از یقه اش جدا کرد
- تو کلا لایق خیانت اون دختر بودی

نفسی بیرون دادم و یهو مشت محکمی کوبیدم تو فکش
- تو...تو از کجا میدونی؟ هانننن؟
دستی به فکش کشید و هجوم اورد سمتم.

جواب مشت های همدیگه رو بعد از هم میدادیم.
آخرین مشت رو تو شکمش زدم اما با چیزی که گفت احساس کنم تمام خون بدنم تو مغزم جمع شده
- جدا کردن شما از هم آسون ترین کاری بود که انجام دادم...اونم با یه نقشه فوق العاده ساده.

دستی به فکم کشیدم
- تو چه گوهی خوردی؟
- میدونی مادرت هم کمکم کرد...ناموسا عجب مادر مارموزی داری
بعد قهقهه‌ای زد که به سمتش هجوم بردن و باز باهم گلاویز شدیم....

از زبان حوریا:


گازی به بلال توی دستم زدم که گوشی بهمن شروع کرد به زنگ خوردن.
با ببخشیدی بلند شد و رفت دورتر
- میگم حوری
- چیه؟
- این برسام عجب صدایی داره؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_317

بله دوستان، برسام هم بودش...
اصلا مگه میشه من جایی برم این کَنه خان نباشه؟
- خب که چی؟
- میگما...بیخیال این ویهان شو بچسب

تند برگشتم سمتش
- ببند نازی تا نبستمش
- چته چرا هار میشی؟!
- دخترا

با صدای ویهان برگشتیم سمتش
- بله؟
- باید برم
نازی نگران بلند شد
- چیزی شده؟

بهمن نگاهی به من انداخت و گفت
- بعدا میگم فقط بیاید شما برسونم سریع برم.
بلند شدم که نازی نگران تر گفت
- مطمئنی بهمن؟

بهمن دستی به موهاش کشید
- آره...بیاید بریم...
با باد سردی که وزید لرزیدم و تند یه سمت ماشین رفتم.

سوار شدیم که نصف راه باز گوشی بهمن زنگ خورد
- جانم داداش؟
-...
- وکیلت؟ مرادی؟
-...
- باشه حله

قطع کرد و باز مشغول شماره گیری شد
- سلام آقای مرادی؟
-...
- بهمن هستم...دوست آقای آریانژاد


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_318

با چیزی که گفت گوشام تیز شد
ویهان چش شده بود که وکیل میخواست؟
- بله کلانتری هستن
-...
- باشه پس من تا نیم ساعت دیگه میرسم شماهم بیاید، فعلا


گوشیو که قطع کرد نگاهش بهم خورد
نمیدونم چی تو نگاهم دید که گفت
- ویهان با شریکش دعواشون شده...از هم شکایت کردن.

صدای هین کشیدن نازی کافی بود تا از شوک در بیام و بگم
- چرا آخه؟
- نمی‌دونم ولی مشخص میشه...ویهان بی دلیل کاری نمیکنه.

نتونستم ساکت بشینم و گفتم
- منم میام
- نمیشه
- من میخوام بیام

نازی برگشت سمتم
- نمیشه حوریا وگرنه بهمن حتما می‌بردت
برگشت سمت بهمن
- مگه نه؟
- آره ناز...

بلند داد زدم
- یا منو میبرید یا خودم میرم
بغض ته گلوم نشسته بود
- باشه...نازی تو میخوای بری خونه؟
- نه منم میام دیگه

بهمن سری تکون داد و به سمت کلانتری راهو تغییر داد


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_319


از صبح دلشوره بدی افتاده بود تو دلم...
گفتم شاید عادی و بهش توجه نکردم.

با ایستاد ماشین سریع پیاده شدم و پشت سر بهمن وارد کلانتری شدم.
بعد از اینکه گوشیامون گرفتن و خاموش کردن اجازه ورود دادن.

به سمت راهرو رفتیم
- اون وکیله...بیاید
به جایی که بهمن رفت همراهش رفتیم.
- سلام
- سلام...اقا بهمن؟
- بله خودمم

باهم دست دادن که بی طاقت پرسیدم
- ویهان چرا اینجاس؟
- شما؟
نمیدونستم چی بگم که بهمن گفت
- نامزد ویهان هستن

وکیل نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد
بهمن دستی به موهاش کشید
- میتونیم بینیمش؟
- بله فقط یه نفر

بهمن سری تکون داد و به سمت اتاق رفت که نازی گفت
- بهمن چطوره بزاریم اول حوریا بره؟
- نه نه نمیشه

همه برگشتن سمتم که روی صندلی نشستم
- فکر نکنم بخواد منو ببینه
- چرا؟ مگه شما نامزدشون نیستید؟
نازی جای من جواب وکیلو داد
- چرا ولی یه مدته یکم مشکل دارن


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_320

وکیل سری تکون داد
- بله عادیه اینا تو دوران نامزدی
کدوم نامزدی؟
بهم خورد!
هرچند هنوز عقد موقت بینمون بود.

بعد کمی بهمن اومد بیرون که پشت سرش آرش با گونه و لب زخمی و بعدش ویهان با لب خونی اومد.
با دیدنش نفس کشیدن یادم رفت.

نگاهش بهم افتاد که اشک تو چشام جمع شد
نگهبان دستشو گرفت و اومدن که رد شن اما ویهان گفت
- یه لحظه
روبه روم ایستاد که اشک هام چکیدن.

نگاهش...
خدایا نگاهش مثل نگاه ویهان خودم بود...
- ببخش منو نفس
متحیر نگاش کردم که چشاش از اشک برق زد
- ببخش که به پاکیت شک کردم و طعمه نقش یه دشمن در ظاهر رفیق شدم
و نگاه تیزی به آرش انداخت.


دستمو بالا آوردم و گذاشتم رو گونش
- مهم نیست دیگه
- چرا مهمه...
با صدای نگهبان ساکت شد
- بسه دیگه
و کشیدش که لحظه آخری برگشت سمتم و لب زد
- جبران میکنم واست موشی خانوم

بغضم با صدای بدی شکست که تو بغل کسی فرو رفتم.
از بوی عطرش فهمیدم نازیه.
محکم بغلش کردم چون واقعا بهش احتیاج داشتم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_321

برگشتیم خونه...
روی تخت دراز کشیدم و بهمن قول داد فردا ویهان ازاد کنه.
مشخص شده بود آرش اون نقشه بی هوشی و طرح خیانت منو چیده بود.

اصلا فکرم به آرش نمیرسید...
چطور آخه؟
الان که جواب زد منو شنیده فشاری شده رفته همه چی گذاشته کف دست ویهان؟
کاش زودتر اتفاق می‌افتاد تا ما این دو هفته از هم جدا نمی‌بودیم.

صبح بعد صبحانه بهمن اومد و خبر داد آرش شکایت پس گرفته ولی شراکت رو بهم زده.
ته دلم آروم گرفت که بهمن گفت
- و اینم گفت که بگم وسایلتو جمع کن قراره بیاد دنبالت.

اخمی کردم
- نمیخوام برم
هردو همزمان گفتن
- چرا؟!
- هنوز یادم نرفته چطور باهام رفتار کرد.

و بلند شدم به سمت اتاقم رفتم.
یادم نرفته بود چطور از خونه‌ش پرتم کرد بیرون.
هنوز کمرم جایی که خورد به میز درد میکرد.

وارد اتاق شدم و کنار پنجره ایستادم
ولی خوشحالم که متوجه اشتباهش شده ولی خب بعضی اتفاقا بعد یه مدت دیگه اهمیت اتفاق افتادنشون از بین میره.


تقه‌‌ای به در خورد
- بله؟
- منم عزیزم
صدای مامان نازی بگو


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_322

دستی به موها کشیدم
- بفرمایید.
در باز کرد و با لبخند شیرینش وارد شد
- سلام
- سلام گل دختر

به صندلی اشاره کردم
- بفرمایید
- باشه ولی نیومدم زیاد بمونم...فقط اومدم یکم باهات صحبت کنم.

لبخندی زدم و سری تکون دادم
- بله گوشم با شماست
روی تخت نشستیم
- میدونی که تورو اندازه نازنین دوست دارم
- بله میدونم

دستی به موهام کشید
- از نازی پرسیدم و فهمیدم چه اتفاقی بین تو و نامزدت افتاده.
سرمو پایین انداختم که ادامه داد
- کارش خیلی اشتباه بوده... قضاوتش و اینکه تورو از خونش بیرون کرده.


نیشخندی زدم
- حتی نذاشت توضیح هم بدم
سری تکون داد
- آره و منم جای تو باشم با وجود اینکه که عذر خواهی کرده باز نمیبخشم ولی خب این اتفاق ها تو نامزدی واقعا عادیه...

نفس عمیقی کشید
- معمولا تو این دوره چون پو طرف آشنایی کامل از هم ندارن گاهی دچار سوءتفاهم میشن .
- بله درسته ولی...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:31