The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_323

انگشتش جلوی دهنم گرفت
- هیس دختر خوب بزار حرفمو بزنم
خجالت زده سری پایین انداختم
- ببخشید


خندید
- خوبه حالا خجالت نکش و به حرفام گوش بده
- چشم
- و البته ازت میخوام اگه برا ارزش دارم بهشون عمل کنی


هول کرده گفتم
- این چه حرفیه...شما جای مادر منید
- فدات شم
- خدانکنه


بلند شد که خواستم بلند شم اما دستشو رو شونم گذاشت
- نه بشین
- آخه...

اخمی کرد
- عه گوش بده دیگه
- چشم
- خوبه، حالا هم بدو اماده شو که نامزدت داره میاد دنبالت

چشام گرد شد
- چی؟
- چی داره دختر خوب؟! آقاتون داره میاد ببرت خونتون
- اما من...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_324

زد روی شونم
- یا همین الان حرفمو گوش میدی یا مجبورت میکنم
ناچار سری تکون دادم
- باشه چشم
- آفرین دختر

و رفت بیرون.
پوفی کشیدم...
الان باید آشتی میکردم؟
نه...میرم باهاش ولی سرد رفتار میکنم.
وسایلم جمع کردم که در باز شد و نازی اومد تو.


نگاهی به وسایلم انداخت
- تموم؟
- اوهوم
- ببینمت

سرمو بلند کردم که گفت
- شاد نیستی
- هستم ولی خب نباید انقد زود برم
اخمی کرد
- چی چیو نری؟ پسره از صبح مغز مارو گا...


با نگاهی که بهش کردم ساکت شد
- خب حالا
- میرم ولی آشتی نمیکنم...سرد میمونم
- خوبه...سیاست بازی دربیار

خنده‌ای کردم
- از رفیقم یاد گرفتم
چشمکی زد
- باشه بابا


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_325

گوشیش زنگ خورد که جواب داد
- جانم بهمن؟
-...
- عه خب حله


قطع کرد و بلند شد
- ویهان اومده پایینه...من میرم توهم بیا.
سری تکون دادم که رفت
دسته چمدونم گرفتم و از اتاق خارج شدم.

از پله ها پایین رفتم و همین که سرم بالا اوردم باهاش روبه‌رو شدم.
سعی کردم هیچ حسی از خودم نشون ندم.
به سمتم اومد و چمدونم رو گرفت
- سلام نفس
- سلام.

به سمت نازی رفتم و بغل کردم
- من برم دیگه عشقم
- با مامان اینا خداحافظی کردی
- مامانت اره ولی بابات نه
- اشکال نداره

به سمت بهمن برگشتم
- ممنون اقا بهمن
- کاری نکردم که!
بعد از خداحافظی از خونه زدیم بیرون و سوار ماشینش شدم.


- چطوری؟
- خوبم
وقتی دیدن میلی به حرف زدن ندارم ظبط رو روشن کرد
با اهنگی که پخش شد حس خوبی زیر پوستم دوید


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_326

دل از من دلبری از تو
سر از من سروری از تو
دل خون و خراب از من
رخ حور و پری از تو

شب از من روز خوش از تو
دو چشم زنده کش از تو
غم از من خنده مال تو
همیشه خوش به حال تو

عاشق تر از آنم غیر از تو بخوانم
تو جان و جهانی ای روح و روانم

من شبم ماهم تویی
من غمم آهم تویی
تو چه میخواهی که من
هرچه میخواهم تویی

سر و سامانم بیا
ای همه جانم بیا
از که پرسم خانه ات
من نمی‌دانم بیا

با تموم شدن اهنگ رسیدیم که ماشین پارک کرد
- خب رسیدیم...تو برو بالا من چمدون بیارم میام
بی حرف اومدم پیاده شم که دستمو گرفت
- حوری


جلو خودمو گرفتم نگم جانم
- بله
- من که معذرت خواستم هانی...چرا اخم هان تو همه
- انتظار نداری که با یه عذر خواهی کارات رو فراموش کنم؟


سری تکون داد
- نه اصلا ولی...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:32

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_327

پریدم وسط حرفش
- نیاز به زمان دارم...الان هم اگه اومدم واسه اینه که بهت فرصت بدم
و منتظر نموندم در ماشین بستم.


وارد آسانسور شدم
چی پیش خودش فکر کرده؟
وارد شد و دکمه رو زد.
دست به بغل گوشه آسانسور وایسادم.

- موشی خانوم چرا فرار می‌کنی؟
- فرار نکردم
- کردی دیگه...همش میری عقب
با ایستادن اسانسور پیاده شدم.


کنار در ایستادم که کارتو کشید و وارد شدم...
خونه همون بود...
حتی بوش!
- دیروز گفتم دیانا بیاد غذا بپزه
- خوبه

به سمتش رفتم و دسته چمدون گرفتم و به سمت اتاق رفتم.
اتاق هم همون مدلی بود.
- چیزی خواستی بگو
- باشه

بیرون رفت که در بستم و روی تخت نشستم.
خوبه هیچی عوض نشده بود.
بلند شدم و بعد از جابه جا کردن وسایلم نگاهی به ساعت انداختم.
عه ساعت شیش عصر بود.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/16 20:33

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_328

صدای نم نم بارون میومد.
دیگه اواخر ابان ماه بود.
آذر ماه عروسی نازی بود.
از اتاق بیرون رفتم که همون لحظه ویهان از اتاقش بیرون اومد.

لباساشو عوض کرده بود
- لباسات عوض نمی‌کنی؟
اخمی کردم
- نه راحتم

دروغ گفتم...
منه اسکول یادم رفته بود.
به سمت آشپزخونه رفتم
- گرسنته؟

عصبی برگشتم سمتش
- تو کار نداری؟
- چرا؟
- همش دنبال منی انگار پرستارمی

شیطون سری تکون داد
- آره پرستارتم
حرصی نگاهش کردم
- یادم نمیاد درخواست پرستار کرده باشم!

به سمتم اومد و فیس تو فیسم ایستاد
- خودت نشنیدی ولس
دستشو گذاشت رو قلبم
- ولی این همین الانشم داره داد میزنه که من به یه ناجی نیازمندم

ضربان قلبم زیر دستش بالا رفت
خودم عقب کشیدم تا متوجه نشه
- خب حالا اگه شر گفتنات تموم شد بزار غذام بخورم
- گرم کن بعد بخور


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:39

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_329

دیگ رو گذاشتم روی گاز و زیرشو روشن کردم
- تو نمیخوری؟
- خوردم
- اوکی
بعد از داغ شدن غذا ریختم و خوردم.
تمام مدت به اپن تکیه داده بود و خیره نگام میکرد.

کلافه سرمو بلند کردم و سوالی سر تکون دادم.
نگاهش مبهم بود
- دلم برات تنگ شده بود
با حرفش خشکم زد


نزدیکم شد و صندلی کنارم نشست.
منتظر نگاش کردم که دستی به گونم کشید
- از فردا برگرد شرکت...جات حسابی خالیه
اخمی کردم
- نمیخوام


موهامو پشت گوشم داد
- چرا بیبی؟
غذای توی دهنم قورت دادم
- حسابی اون سری آبروم رفت...دیگه نمیخوام بیام همه مسخرم کنن

اخمی کرد
- کی بخواد مسخرت کنه؟
- چمیدونم...کارمندات دیگه
- اونا غلط میکنن پشت زن من یه کلمه زر اضافه بزنن.

تو دلم قند آب شد...ولی سعی کردم نشون ندم
بلند شد و رفت.
بعد تموم شدن غذا میزو جمع کردم و ظرفا شستم.
رفته بود اتاق کارش...
رفتم اتاقم لباسام عوض کردم.
وای چه زود شام خوردم...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:39

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_330

کتابام چیدم و مشغول درس خوندن شدم...
حسابی محو درس بودم که تقه‌ای به در خورد.
نگاهی به ساعت انداختم
واو ساعت ده بود!
- بله؟

در باز شد و ویهان با لباس بیرون ظاهر شد
- چیزی خواستی؟
- دارم میرم بیرون...گفتم قبلش بگم که بعدا دیدی نیستم سکته نکنی

پشت چشمی نازک کردم
- ایش
خنده‌ای کرد
- خب من رفتم
- کی میای؟

همون‌طور که بیرون میرفت جواب داد
- دو ساعت دیگه ور دلتم خانومی
و بعدش صدای بسته شدن در خونه.
خنده‌ای کردم
خبیث خان...

از زبان ویهان:

- ویهان تو داری یه من...مادرت تهمت میزنی
خنده عصبی کردم
- تهمت؟ مادر من خوده همدستت لوت داد
- چه همدستی؟

برگشتم سمت بابا
- این خانوم به اصطلاح مادر با شریک من نقشه چیدن نامزدمو خار کنن تو چشمم
برگشتم سمتش و نگاه خشمگینی بهش انداختم
- که الحق خوبم تونستن

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:40

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_331

- تو مطمئنی ویهان؟
سری تکون دادم
- بله بابا...الانم اومدم تنها یه چیز بگم چ برم
مامان خواست چیزی بگه که دستمو بالا بردم
- به مامان به اندازه کافی شنیدم

بلندتر ادامه دادم
- اومدم بگم یا حوریا رو به عنوان عروستون...خانوم خونه‌ی من قبول میکنید یا باید برای همیشه قید منو بزنید.

- ویهان تو میفهمی چی میگی؟
- آره کاملا ولی تو انگار نه
سرشو بین دستاش گرفت
- خدایا...من با خالت واسه پنجشنبه قرار خواستگاری گذاشتم.


چشام گرد شد
- چی؟ سرخود رفتی قرار خواستگاری گذاشتی؟
- ویهان یا مادرت درست صحبت کن
مامان عصبی صداش بالا رفت
- چه سرخودی؟ مگه با من نیومدی که النازو ببینی؟

دستی به صورتم کشیدم
- مادر من...این بار دومه که تو سرخود قرار نامزدی و خواستگاری میزاری ولی الان دارم میگم...
برگشتم نگاهی به بابا انداختم
- با هردوتونم...یا حوریا یا هیچکس

به سمت در رفتم که مامان اومد دنبالم
- کجا؟
- خستم برم خونه
- اما تکلیف ما مشخص نشده
اخم هام بیشتر توهم فرو رفتم
- شده مادر من منتها تو نمیخوای قبول کنی و حالا هم خداحافظ

و بدون توجه به حرفاشون سوار ماشین شدم و از خونه زدم بیرون.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_332

از زبان حوریا:

حدود ساعت دوازده بود که صدای باز شدن در خونه اومد...
قلپی از نسکافه خوردم و نگاهمو به ویهانی دادم که خستگی از سرو پاش میباره.

رو کاناپه دراز کشید و ساعد دستشو روی چشماش گذاشت.
- میشه واسه منم یه لیوان بیاری؟
واااا این از کجا فهمید؟

بی حرف تو ماگش ریختم و رفتم بالای سرش.
حضورم حس کرد و صاف نشست.
ماگ ازم گرفت که روی کاناپه کنارش نشستم.
آرنج هاشو روی زانو هاش گذاشت و خیره به ماگ گفت
- رفتم با مادر و پدرم صحبت کردم...


خونسرد به کاناپه تکیه دادم
- خب؟
نگاهشو بهم داد
- راجبت بهشون حرف زدم

ابروهام بالا پرید
- راجب من؟
سری تکون داد
- آره...اینکه قصدم درموردت جدیه

سعی کردم ذوق کردنم رو نشون ندم
وای ننهههه!
- چیشد؟
- هیچ یکم بحثمون شد ولی قبول میکنن
و کمی از نسکافه‌اش خورد.


نیشخندی زدم
- فکر نکنم مادرت قبول کنه
اخم هاش توهم رفت
- قبول میکنه...چون مجبوره


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:41

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_333

- چرا مجبور؟
کل نسکافه رو بالا گرفت و خورد
همونطور که بلند میشد گفت
- تو دیگه کارت نباشه موشی

اخمی کردم
ایششش
بلند شدم لیوان از دستش کشیدم و وارد اشپزخونه شدم.

لیوان هارو شستم و اومدم از آشپزخونه برم بیرون که جلوم ایستاد
- برو کنار
- نوچ

زدم به شونه‌اش
- برو‌ کنار میخوام برم بخوابم
- زوده
- نخیر فردا کلاس دارم
- ساعت دو داری


ای وای جهیدم
این از کجا فهمید؟
- یکی هم صبح دارم
- نخیر خودم چک کردم... نداری

اخمی کردم پ دست به بغل گفتم
- اصلا به تو چه؟
- به من همه چه...زنمی
- نخیرشم

بهم نزدیک تر شد
- یعنی میگی شوهرت نیستم؟
- نه چون بین ما فقط یه عقد موقت هست
- خیلی دلت میخواد بهت ثابت کنم شوهرتم؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:41

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_334

رومو کردم اونور
- نخیر...حالا برو کنار
- نوچ
و سرشو نزدیک آورد که با فهمیدن خواستش لبخند شیطونی زدم و یهو چنگ زدم به گردنش.

صدای دادش بلند شد که خنده بلندی کردم و اومدم در برم که
- کجا دانشجو کوچولو؟
و یهو کشیده شدم تو بغلش که دم گوشم پچ زد
- کجا گازشو گرفتی وروجک؟


دستو پا زدم تا ولم کنه
- ولم کن بزار برم
- هنوز قهری؟
- آره قهرم

برم گردوند سمت خودش و زل زد تو چشام
- دردت به جونم نگام کن
خر شدم و نگاش کردم
- چکار کنم اشتی کنی؟

بغض کردم
- نمیشه
- نمیشه یا تو نمیخوای؟
- نمیشه خب

دستی به موهام کشید
- چرا بغض میکنی؟
اشک تو چشام حلقه شد
- دست خودم نیست


سرمو پایین انداختم که دست گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد
- وقتی اینجور بغض میکنی نابود میشم لامصب


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:41

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_335

با بغض خندیدم
- فعلا که نابود نشدی
- یعنی دلت میخواد نابود شم؟
لعنتی چشاش آدمو خر که هیچ، کل حیوانات عالم میکرد.
- نه خدانکنه

خنده‌ای کرد و 💋ه‌ای رو پیشونیم زد
- آشتی نفسم؟
- آشتی
تو بغلش فشردم
- دلبر خودمی


بعد از کمی جدا شدیم که گفت
- وسایلت بیار اتاقم...میخوام دیگه تو یه اتاق باشیم
- اما...
- بدو دختر خوب...اما و ولی نداریم، اصلا خودمم میام کمکت.


خیلی جالبه ساعت یک نصفه شب وسایلتو جابه جا کنی؟
یک ساعت طول کشید ولی تموم شد...
خسته روی تخت ویهان که حالا تخت مشترکمون بود دراز کشیدم.


- ویهان برقو خاموش کن خوابم میاد
- باشه
برق خاموش کرد و اومد دراز کشید.
کشیدم سمت خودش و دستشو برد لای موهام
- جات اینجاس
لبخندی زدم که کم کم با نوازش موهام چشام گرم شدن.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_336

صبح با صدای زنگ گوشی ویهان از خوب پریدم.
سریع گوسی برداشت و جواب داد
- بله مامان؟
-...


یهو صاف نشست
- چی؟ چرا دیوونه شده؟
-...
- باشه باشه کدوم بیمارستان؟
-...
- اوکی تا سی مین دیگه اونجام.

ترسیده روی تخت نشستم که گوشیو قطع کرد
- چیشده؟
برگشت سمتم
- عه بیدار شدی!
- آره...چیشده ویهان؟

دستی لای موهاش کشید
- چیز خاصی نیست
- پس بیمارستان چی میگه؟
پوفی کشید
- اول صبحی گند زدن به روزمون.


دستی به بازوش کشیدم
- ویهان
- الناز خو/*/کشی کرده
هینی کشیدم
با چشمای گرد ویهان نگاه کردم.


- آ...آخه چرا؟
بلند شد و به سمت سرویس رفت
- نمیدونم...باید برم
- منم میام
ایستاد و برگشت سمتم
- نمیشه حوریا

خب‌خب بچه رمان دوم نویسنده رو خوندید!؟
همون رمان جنجالی کارمند وحشی که نصفشون دنبالشید

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:42

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_337

بلند شدم و پایین تخت ایستادم
- واسه چی نمیشه؟
- خالم اینا هستن
و رفت تو سرویس.

پوفی کشیدم و لبه تخت نشستم.
خیلی کنجکاو بودم الناز رو ببینم...
کسی که اگه من وجود نداشتم زن ویهان میشد.


ویهان از سرویس اومد بیرون و آماده شد.
- صبحونه نمیخوری؟
- نه عجله دارم.
یقه کتش رو مرتب کرد و به سمتم اومد
💋ه‌ای روی پیشونیم زد
- من رفتم


بلند شدم تا در اتاق بدرقه‌اش کردم.
پوفی کشیدم
یه روز خوشی به ما نیومده ها.
رفتم سرویس و بعد باز کارای مربوطه یه صبحونه توپ خوردم.

ساعت یازده بود دیگه
مشغول درست کردن ناهار شدم.
ساعت یک ناهار خوردم و رفتم آماده شدم.
اسنپ گرفتم رفتم دانشگاه.

تا ساعت پنج کلاس داشتم امروز...
ولی خب دی ماه دیگه درسم تموم میشد.
آزادم دیگه.
هوف به امید اون روز واسه همه.

کلاس اول خیلی کسل کننده گذشت.
تمام فکر و ذکرم پیش ویهان بود و هیچ تمرکزی نداشتم!
کلاس دوم هم رفتیم بررسی نوع دوخت هر پارچه.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:42

#استادخبیث_من💚🍀

#پارت_338
ساعت پنج بود که خسته برگشتم خونه.
با دیدن خونه خالی بادم خوابیدم.

من فکر کردم تا الان اومده!
پوفی کشیدم و شمارشو گرفتم
بعد چند بوق صدای خسته‌اش تو گوشم پیچید
- جانم؟
- سلام

صدای خش دارش تو گوشم پیچید
- سلام نفس
- کجایی ویهان؟
- بیمارستانم

اخم هام تو هم رفت
دوست نداشتم ویهان پیش دختری جز من باشه.
اونم کسی که نامزدش بوده
- کی میای؟ هفت ساعته رفتی

نفسی کشید
حتی خستگی تو نفساشم موج میزد
- یک ساعت دیگه خونم
- باشه حتما بیای
- چشم..من برم
- بای
- فعلا

و حالا اون یک ساعت ویهان تبدیل به هفت ساعت شده بود.
ساعت دوازده بود و چشام بزور باز بود.
از بس روی کاناپه دراز مونده بودم کمرم درد میکرد.

بلند شدم که برم اتاق اما همون لحظه در خونه باز شد.
با دیدنش دلخور راهمو گرفتم رفتم اتاق.
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کامل روی خودم کشیدم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:42

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_339

صدای باز و بسته شدن در اتاق اومد
آروم و منظم نفس کشیدم که متوجه بیدار بودن نشه.
از صداها متوجه شدم داره لباساش عوض ک
میکنه.
یعنی شام خورده؟

ناچار پتو کنار زدم و نگاهش کردم
- شام خوردی؟
برگشت سمتم
- عه بیداری! فکر کردم خوابیدی

سعی کردم جدی باشم
- نه، شام خوردی؟
- نه نشد
بلند شدم
- برات داغ میکنم

از اتاق خارج و وارد آشپزخونه شدم.
زیر غذا که همون ته چین ظهر بود رو روشن کردم.
اومد روی میز نشست
- ببخشید

بی حرف غذا رو توی بشقاب انداختم و گذاشتم جلوش.
اومدم برم که مچ دستمو گرفت
- حوریا
- بله؟

مچ دستمو فشرد
- کجا میری؟
- برم بخوابم سرم درد می‌کنه
دستمو ول کرد
- باشه برو

برگشتم اتاق ولی داشتم فشار می‌خوردم.
چرا تا الان مونده؟
یعنی همش کنار الناز بوده؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:43

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_340

کلافه توی جام غلتی خوردم که اومد تو.
برقو خاموش کرد
به سمت تخت اومد آباژور روشن کرد.
چشام بستم و خودمو به خواب زدم.

تخت بالا و پایین شد و چند لحظه بعد تو اغوشش فرو رفتم
- میدونم بیداری
- خب
- ببخشید دیگه...بخدا خواستم بیام ولی همچن لحظه تشنج کرد.

برگشتم سمتش
- چطور کارش به اونجا رسید؟
- یه بسته کامل مسکن خورده بود...دکترا میگفتن خوبه نرفته کما
- اوه عجب شانسی

اوهومی گفت و چشاش بست
خستگی و از صدا و چشاش می‌بارید
- شب بخیر
بعد کمی جوابمو داد
- شب توهم بخیر

خیلی دوست داشتم این الناز نام رو ببینم...
ببینم که چطور دختریه!
که مادر شوهرم اونو به من ترجیح داده.
البته میشد فهمید بخاطر اینم هست که خانواده اونا در سطح خانواده ویهان اینا بودن.

خانواده من هیچ مشکلی نداشتن...
یه خانواده معمولی...
خود منم اونطور که از بقیه شنیدم از نظر چهره جذاب بودم.
هرچند خودم قبول نداشتم.
کم کم با همین فکرا خوابم گرفت.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 00:43

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_341

میز صبحانه رو چیدم که اومد
- سلام
- سلام صبح بخیر
لبخندی زدم
- امروز شرکت میری؟

پشت میز نشست
- نه میرم بیمارستان
تمام حس های خوبم همون لحظه فروکش شدن.
- چرا؟

سرشو بالا آورد و سوالی نگام کرد
- چی چرا؟
- چرا همش میری بیمارستان؟
- میرم دیدن الناز

عصبی شدم
- چرا باید بری دیدن اون؟
اخم هاش تو هم رفت
- اون دختر خالمه حوریا


پوزخندی زدم
- تا دیروز اسمش میومد کهیر میزدی حالت میری دیدنش
دستامو رو میز گذاشتم و سرمو نزدیکتر بردم
- نکنه تو نبود من اتفاقی افتاده؟

دستاشو روی میز کوبید که پریدم
- بسه
ترسیده صاف ایستادم
- چت شده تو حوریا؟
- چمه مگه؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_342

با دست بهم اشاره زد
- چت نیست...اول صبحی پاچه منو گرفتی
صدام بالا رفت
- لابد دلیلی دارم که پاچه میگیرم

بلند شد
- چته خب؟
- ویهان تو به من تهمت زدی...حالا هم داری به دختر خالت می‌چسبی
- فکر میکردم اون قضیه تموم شده

نیشخندی زدم
- تموم شه؟
چرخیدم و پیرهنمو بالا زدم
- اینجا رو میبینی که سیاهه؟ جای نوازش هاته.

نگاه ماتش باعث شد ساکت شم
- من اون شب تو حال خودم نبودم
- دیدم...شیشه شیشه بالا میرفتی
- چکار کنم آروم شی و فراموش کنی؟

سرمو پایین انداختم
- فراموش نمیشن
- خب چکار کنم آروم شی؟
سر بلند کردم
- خودت چی فکر میکنی؟


نگاهش بین چشام چرخید
- من الان ذهنم داغونه و...
پریدم وسط حرفش
- نمیخواد فقط برو
و رد شدم از کنارش.

به سمت بالکن رفتم و بازش کردم.
با دیدن تراس بزرگ واردش شدم.
نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_343

همون لحظه صداش تو گوشم پیچید
- نمیرم

برگشتم سمتش
- چرا؟
- تو مهم تر از همه چی هستی
لبخند تلخی زدم که کنارم ایستاد و دستش دور کمرم حلقه شد.


سرمو به بازوش تکیه دادم
- اینجا چه خوبه
- تاحالا نیومدی؟
- نه
- بیا بشینیم

به سمت راحتی های گوشه تراس رفتیم و نشستیم.
- امسال خیلی زود داره میگذره
- اوهوم
- فردا اول آذر ماهه
- هیجده روز دیگه عروسی بهمن چ نازنینه


یهو سرم از شونش برداشتم
- وای راست میگی؟
- شوخی دارم باهات مگه موشی
- کلا یادم رفته بود.

دستشو لای موهام کشید
- اشکال نداره
- لباس نخریدم
- میخری

پوفی کشیدم
- چرا انقد خونسردی ویهان
- خب چکار کنم؟
- نمی‌دونم فقط انقد خونسرد نباش


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_344

خنده‌ای کرد
- دیوونه‌ای به خدا
- دیوونه خودتی...خب رو مخم میری
- میخوای روی جای دیگتم برم؟

چشام گرد شد
- چی؟
قهقهه‌ای زد
- منحرف منظورم اعصابت بود

پشت چشمی نازک کردم
- کی گفته منحرف شدم؟!
- قیافت
- اون غلط کرد با شما
- توجه گن که به جز شوهرت استادتم هستم
- خب که چی؟

با انگشتش زد به نوک دماغ
- میزنم اخراجت میکنما
- دلت نمیاد
- میاد

چشام گربه شرکی کردم
- دلت میاد آخههه؟!
خم شد گ/ از محکمی از گونم گرفت که جیغی کشیدم.
- آیی سگ درد میکنه

چشاش برقی زد
- از بس شیطونی
چشم غره‌ای رفتم و با بادی که وزید لرزیدم
- سردته؟
- آره بهتره بریم تو

بلند شدیم رفتیم تو که نگاهک به ساعت افتاد
- اوه ویهان ساعت دهه
- خب که چی؟
- دیرت نشه


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_345

لباسش مرتب کرد
- انگار یادت رفته رئیسم
- نو عزیزم
- توهم از فردا میای

تا اومدم چیزی بگم به سمت در رفت و گفت
- نه نداریم...نیای این ترم میندازمت
- خیلی بدی
- فدات
و در رو بست.

هوف باز تنها شدم...
امروز کلاس نداشتم.
رفتم سراغ گوشیم که همون لحظه شروع کرد به زنگ خوردن.
مامان بود.


- سلام مامان
- سلام تو که احوالی از ما نمپرسی
- ببخشید سرم شلوغه
- باشه...چخبر خوبی؟ نامزدت خوبه

روی کاناپه نشستم
- ممنون خوبیم شما خوبید؟
- آره ماهم خوبیم...هفته دیگه با بابات می‌خوایم بریم مشهد

ابروهام بالا پرید
- عه چه خوب...
- آره تو که نمیای؟
- نه من امتحان هام دارم شروع میشن نمیتونم

- انشالا به خوبی تموم شن
- ممنون
- خب دیگه چخبر؟
- هیچی خبر خاصی نیست...اخر ماه عروسی دوستمه


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_346

صدای متعجبش تو گوشم پیچید
- کدوم؟
- نازی
- عه مبارکه
- مرسی


یکم با بابا هم صحبت کردم و قطع کردم.
حوصلم حسابی سررفته بود
ویهان راست میگفت...باید برم شرکت تا حداقل انقد تو خونه نمونم.

برای سرگرمی مشغول درست کردن ناهار شدم.
به نازی زنگ زدم و قرار شد عصر برین بیرون.
ناهار درست کردم و رفتم یکم چرت زدم
ساعت چهار از خونه زدم بیرون و سوار ماشین نازی شدم.

- به عروس خانوم
- چطوری فرشته؟
عصبی نگاش کردم
- نگو فرشته

خنده‌ای کرد
- چرا؟
- یاد برسام میفتم
- راستی بهت زنگ نزد؟
- نه

متعجب پرسید
- پس چش شده
- چمیدونم...کجا میری؟
- یکم بگردیم...پوسیدم تو خونه

سری تکون دادم
- دقیقا منم
- سر کار نمیری دیگه؟
- اتقاقا ویهان گفت از فردا برم


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_347

برگشت نگاهی بهم انداخت
- عه چه خوب
- اوهوم
جلوی پاساژ ایستاد
- پیاده شو

پیاده شدیم.
رفتیم طبقه بالای پاساژ که چشمم به یه پیراهن مردونه افتاد
- وای نازی اونو نگا

رد نگامو گرفت
- خب؟
- بنظرت به ویهان میاد؟
- من چمیدونم تو زنشی

ایشی گفتم و به سمتم ویترین رفتم
- خیلی خوبه
- میخوای بخری؟
- آره
- سایزشو میدونی؟

سری تکون دادم و وارد مغازه شدم
روبه فروشنده مرد گفتم
- سلام
- سلام بفرمایید

یه پیراهن اشاره کردم
- اونو میخواستم
- چه سایزی؟
سایزو گفتم که بعد کمی گشتن واسم اورد.


حسابش کردم و از مغازه اومدم بیرون و با ندیدن نازی نگامو چرخوندم
کجا رفته این؟
پوفی کشیدم که نگاهم بهش افتاد.
تو مغازه اکسسوری فروشی بود.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:31