The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_348

وارد مغازه شدم
- اینجا چکار میکنی؟
مثل خودم آروم پچ زد
- دیدم تو داری یه چی واسه شوهرت میگیری گفتم منم یه چیزی واسه بهمن بگیرم


با صدای فروشنده از هم فاصله گرفتیم
- بفرمایید ایناهم بهترین برند هامون
یه عالمه ست گردنبند و دستبند روی میز گذاشت.

- بنظرت کدوم بهتره؟
مثل خودش جواب دادم
- من چمیدونم تو زنشی باید سلیقشو بدونی
ایشی گفت و مشغول انتخاب کردن شد...

همون انتخاب کردنش نیم ساعت گذشت.
ساعت پنج و نیم بود که رفتیم کافه.
هردو هات چاکلت سفارش دادیم.
- میگم حالا که هستیم بگیم اونا هم بیان چهارتایی دور هم باشیم؟

انگشت شستمو به نشانه لایک بالا آوردم که زنگ زد به بهمن.
قرار شد بهمن به ویهان بگه و باهم بیان.
سفارش ها رسیدین که نیم ساعت بعد هردو اومدن...


با دیدن ویهان نیشم باز شد
به سمتم اومد
- موشی خانوم چطوره؟
دیگه به این مدلی تشبیه شدن عادت کرده بودم
- عالی خسته نباشی
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_349

نشست کنارم و چشمکی بهم زد
- قربونت
اون و بهمن اسپرسو سفارش دادن.
- خب دخترا چیا خریدین؟

نازی نگاهی بهم انداخت که مفهوم نگاهش گرفتم
کادو ها رو گذاشتم روی میز
- امروز واستون کادو گرفتیم

بسته‌ی کادو پیچ شده‌ی ویهان دادم بهش
- بیا عشقم
سوتی زد
- Wow, I was surprised
( واو سورپرایز شدم )

لبخند گشادی زدم
- نمیخوای بازش کنی؟
- چی هست حالا؟
- یه چیز خوب

شیطون نگام کرد و خم شدم دم گوشم پچ زد
- مثلا یه عکس بزرگ از...
حرصی جیغ خفه‌ای کشیدم
- خفه شو

بلند خندید که بهمن گفت
- داداش چی گفتی بهش که همچین سرخ شده.
- هیچی یه چیز بین خودمونه

نگام کرد و چشمکی زد
- مگه نه بیبی
حرصی گفتم
- بله بی ادب


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_350

برگشتم سمت بهمن و نازی...
بهمن دستبند انداخت دستش
- عالی عزیزم مرسی
- خوشت اومد؟
- آره فدات

با صدای ویهان نگاهم برگشت سمتش
- تو میدونستی من مارک گوچی استفاده میکنم؟
- نخیر
- عجب... Tank you baby for gift ( ممنون عزیزم بابت هدیه )


لبخند خانومانه‌ای زدم
- کاری نکردم.
دستشو دور شونم انداخت.
نیم ساعت موندیم بعد رفتیم بیرون.

یه پیشنهاد بهمن تصمیم گرفتیم بریم برج میلاد.
اونجا رفتیم کنسرت و حسابی خوش گذشت.
کنسرت مجید رضوی بود و حسابی شلوغ.

بعد کنسرت همونجا رفتیم رستوران شام خوردیم.
دیگه ساعت نزدیک دوازده بود که برگشتیم خونه.
بعد از عوض کردن لباسام و شستن صورتم و مسواک زدن، روی تخت دراز کشیدم.

ویهان هم بعد از مسواک زدن اومد کنارم دراز کشید
روبه‌روی هم دراز کشیدیم
- امشب خوش گذشت؟

لبخندی زدم
- عالی بود
- خوبه
- به توهم خوش گذشت
- آره


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:32

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_351

صبح بیدار شدم و همراه ویهان رفتم شرکت...
حسابی کار افتادن بود سرم و تا اخر تایم سرگرم بودم.


بعد تایم همراه ویهان برگشتیم خونه.
شام پاستا درست کردم‌.
شب هم کنارم هم بعد از کمی شیطنت خوابیدیم...

چند هفته بعد:

زندگی به طور کاملا مرموزی عادی میگذشت
حالا چرا مرموز؟
چون همش منتظر افتادن یه اتفاقم.


فردا عروسی نازی بود و دیروز همراه ویهان رفتم لباس خریدم.
از هفته پیش هم سالن رزرو کرده بودم.


ماه دیگه دانشگام تموم میشد و منم باید برگردم شهرمون.
استرس مثل خوره افتاده بود به جونم.
ویهان قول داده بود بعد دانشگاه میاد خواستگاری.


با صدای دیانا از جا پریدم
- خوبی حوری؟
لبخند محوی زدم
- آره چطور؟

شونه‌ای بالا انداخت
- آخه خیلی غرق بودی


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/18 19:32

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_352

خودمو مشغول مرتب کردن برگه ها کردم
- چیزی نیست...منم به کار هام برسم
با انگشت به ساعت مچیش ضربه زد
- تایم تموم شد عزیزم

ابروهام بالا پرید
مگه چقد تو فکر بودم؟
قیافمو دید و تک خندی کرد
- فکر کنم خستگی هوش و حواستو پرونده

بلند شدم و وسایلمو جمع کردم
- آره بهتره برم
- منم اومدم بگم ویهان پایین منتظرته

کیفمو روی شونم انداختم
- مرسی...فعلا
- فعلا

اومدم برم که گفت
- حوریا
برگشتم سمتش
- جانم؟
- مشکلی که نیست؟

متعجب نگاش کردم
- چه مشکلی؟
- چمیدونم...بین تو و داداشم
- نه چرا؟

لبخندی زد
- هیچ یهو به ذهنم رسید...برو خداحافظ
- خداحافظ
سوار آسانسور شدم و دکمه هم کف رو زدم.
اینم یه چیزیش میشه ها!


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 00:26

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_353

با رسیدن به پایین پیاده شدم و بعد از خداحافظی با منشی از شرکت زدم بیرون.
به سمت ماشین ویهان رفتم و سوار شدم.


همانطور که سرش تو گوشی بود گفت
- دیگه داشتم از اومدنت ناامید میشدم
- حالا که اومدم

گوشی گذاشت کنار و ماشین روشن کرد.
دستمو که روی پام بود توی دستش گرفت.
- شام بریم بیرون؟
- میشه یه شب دیگه؟

تک نگاهی بهم انداخت
- مشکلی نیست ولی چرا؟
- امروز خیلی خستم...

بو++سه‌ای پشت دستم زد
- باشه خانومم
لبخندی زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.


تا خوده خونه کسی چیزی نگفت.
خسته وارد خونه شدم و به سمت اتاق رفتم.
بعد از عوض کردن لباسام روی تخت افتادم.
آخیش...انگار یه تریلی از روم رد شده!

چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و ویهان با سینی که بخار ازش بلند میشد، وارد شد.
- بلند شو که برات یه قهوه آوردم که حسابی سرحالت بیاره**


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 00:26

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_354

لبخند خسته‌ای زدم و روی تخت نشستم.
- مرسی
کنارم نشست و سینی وسطمون گذاشت
لپ تاپ برداشت و مشغول شد.
فنجون قهوه برداشتم و خوردم.

الحق که عالی بود.
- هوممم عالیه
- نوش جونت

واقعا قهوه اثر کرد و کمی سرحال شدم.
اما ویهان اجازه نداد بلند شم و گفت شام از بیرون میگیره.


دلم تیری کشید که سریع سیخ ایستادم.
خودمو چک کردم و دیدم بله...
اینو کم داشتم... حالا پ💉د از کجا بیارم؟

در اتاق باز شد که تند ایستادم.
ویهان با ابروهای بالا پریده نگام کرد
- چیزی شده؟
- ن..نه

ابرویی بالا انداخت و مشکوک نزدیکم شد
- اما چهرت یه چیز دیگه‌ای میگه
و شیطون تر ادامه داد
- از قدیم گفتن رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون

سعی کردم سوتی ندم
- نخیرشم فقط من باید برم خرید
ایندفعه جفت ابروهاش بالا پریدن
- چرا؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 00:26

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_355

اخمی کردم
- خصوصیه
- مگه بین منو تو هم خصوصی وجود داره عسلم؟
- بله

اخم هاش تو هم رفتن
- واقعا؟
سری تکون دادم که نگاش جدی شد
- اوکی

برگشت بره که تند به سمتش رفتم و مچ دستشو گرفت
- قهر نکن خب

بدون اینکه برگرده گفت
- قهر نکردم
- کردی دیگه که داری میری

برگشت سمتم
- ازم چه انتظاری داری حوریا؟ من فکر میکردم بین منو تو هیچ چیز پنهونی وجود نداره
- آره خب

- پس الان چرا میخوای بری بیرون؟
نگاهمو ازش گرفتم
- خب این دخترونس...نمیشه بگم

یکم خیره نگام کرد و یهو ابروهاش بالا پرید و نیشش شل شد
- فهمیدم چته؟
- چمه؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 00:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_356

خم شد دم گوشم پچ زد
- ماه|انه شدی؟
سرخ شدم و ازش فاصله گرفتم که یهو ریز خون رو حس کردم.

آیی گفتم که به سمتم اومد
- خوبی؟
یهو تند گفتم
- خوبم فقط نیاز به پ🎈د دارم
- حله فقط همین؟

سری تکون دادم
لبخندی زد
- از اول میگفتی خب...
- روم نشد

چشمکی زد
- دراز بکش خودم حلش میکنم
بو🦤سی فرستادم که نیشش باز شد
- جون از اینا بلد بودی رو نمیکردی؟!

اخمی کردم و دراز کشیدم
- پررو نشو برو
- چشم بانو
کتش رو برداشت و رفت.

من تورو نداشتم چکار میکردم لعنتی؟
مشتی به دلم زدم
حالا این چه وقتش بود اونم وقتی فردا عروسی بهترین دوستمه؟
پوفی کشیدم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 00:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_357

پس بگو دلیل اون همه خستگی و بی حوصلگی چی بود!
خسته چشامو روهم گذاشتم.

نمیدونم چقد گذشت که در اتاق باز شد و سرو کله ویهان پیدا شد.
کیسه مشکی بالا گرفت
- بالدار گرفتم

سرخ شدم
- خب که چی؟
- بالدار دوست داری دیگه؟

حرصی به سمتش رفتم و کیسه رو از دستش کشیدم
- زهرمار
خنده‌ای کرد
- چه سرخم شده

وارد سرویس شدم
- ویهان اذیت کنی میرم خونه بابام
- چجوری میخوای بری؟

نفس عمیقی کشیدم
- به تو چه؟
- نکنه بالدار میخواستی تا باهاشون پرواز کنی بری؟
با چیزی که گفت دهنم به متر باز موند.

وقتی دید چیزی نمیگم خنده بلند کرد
جیغ خفه‌ای کشیدم و بعد از انجام کارم رفتم بیرون.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 00:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_358

با دیدنش که داشت رو تختی رو عوض میکرد لب گزیدم.
لعنتی چرا نفهمیدم
- ببخشید

برگشت سمتم
- فدای سرت...بیا دراز بکش
بی حرف رفتن دراز کشیدم که بعد از گذاشتن رو تختی تو سرویس رفت بیرون.

آبرومم حسابی رفت.
پوفی کشیدم که صدای قدم هاش اومد.
با دیدن یه سینی بزرگ پر از خوراکی چشام گرد شد.

کنارم نشست و سینی رو روی تخت گذاشت
- بفرما ملکه خانوم
- وای خیلی زیادن که...
- خب تو باید همه رو بخوری

سرمو به طرفین تکون دادم
- نه من نمیتونم
اخمی کرد
- بیخود، حرف نباشه...بخور

اخم کرده نوچی کردم
- مگه دست خودته نخوری؟
- بله دست خودمه
- خیر نیست

لقمه‌ای از جگر گرفت و به سمت دهنم آورد
- وا کن
صداش اونقدر جدی بود که بی حرف دهنم باز کردم و لقمه رو قورت دادم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 00:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_359

غذا با همراهی ویهان تموم شد.
بخاطر درد یکم مسکن خوردم.
کیسه آب گرم رو پایین شکمم گذاشتم و دراز کشیدم.
امیدوارم فردا درد نداشته باشم.

با صداش برگشتم سمتش
- فردا میری آرایشگاه؟
- اوهوم

خیره نگام کرد
- بنظر من خودتم میتونستی آرایش کنی
- آره ولی آرایشگاه تمیز تر انجام میده


مشغول برگه های جلوی دستش شد
- آره ولی زیادی خوشگل میشی
با حرفش قند تو دلم آب شد.

- من همین الانشم خوشگلم
- صدالبته
لبخندی زدم که سرشو بلند کرد.

بعد از مکثی گفت
- فقط یه چیزی
- جانم؟
- سلامت...بگو‌ دست به موهات نزنن

ابروهام بالا پرید
- یعنی چی؟
- یعنی نه کوتاه کن و نه رنگ
- باشه...خودمم تو همین فکر بودم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 00:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_360

سری تکون داد
- خوبه...بخواب چشات قرمز شدن
- باشه...شب بخیر
- شب بخیر نفس

*

جلوی آرایشگاه ایستاد
- مرسی
- حرفام یادت نره
- چشم

پیاده شدم و جعبه لباسم رو برداشتم
- بای
- فعلا
وارد ارایشگاه شدم.

سریع یه نفر اومد و کارمو شروع کرد.
گفتم یه ارایش دخترونه میخوام که زیاد پرزرق و برق نباشه و به لباسم بیاد.


لباسم یه پیراهن ساتن آبی نفتی بود که از کمر با یه بلند تنگ میشد.
یقه هفت داشت و دوتا بند روی شونه هاش...
ویهان با کلی التماس اجازه داد اینو بخرم.

حدود چهار ساعت گذشت تا کارم تموم شد.
موهامو آزاد گذاشتم ولی فر درشت زدن.
ارایشم یه ارایش لایت صورتی بود.
لباسمو پوشیدم و به ویهان زنگ زدم.

حدود ده مین گذشت که اومد.
پول آرایشگر حساب کردم و اومدم بیرون.
به ماشین تکیه زده بود و با دیدنم به سمتم اومد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 00:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_361

لبخند دلبرانه‌ای زدم
- چطور شدم؟
- میشه نریم؟

چشام گرد شد
- چرا؟
- میترسم یهو کلی مجنون واست پیدا شه

خنده‌ای کردم
- خب حالا تا شما هستی کی جرعت داره مجنون ما شه؟
- هیچ کی

دستی به موهام کشید و خیره تو چشام گفت
- خیلی خوشگل شدی موشی خانوم
- ممنونم شماهم با این کتو شلوار جذاب شدی

در ماشین باز کرد
- بفرما
- ممنون
سوار شدم و حرکت کردیم سمت باغ.

جشن توی باغ پدری بهمن بود.
وقتی رسیدیم عروس داماد هنوز نیومده بودن.
به مامان بابای نازی تبریک گفتیم و و ویهان هم به مادر پدر بهمن.


روی میز نشستیم.
- خوبی؟
- آره
- درد که نداری؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:28

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_362

لبخندی خجولی زدم
- نه خوبم
- خوبه.

یهو صدای جیغ و بوق ماشین بلند شد که دی جی ورود عروس و داماد رو اعلام کرد.
سرپا ایستادیم.

بهمن پیاده شد در رو برای نازی باز کرد.
نازی پیاده شد که با دیدنش ناخواسته اشک تو چشام حلقه شد.
چقد خوشگل شده بود.

همه شروع کردن به تبریک گفتن که نگاه نازی به من خورد.
جیغی کشید و دسته چپشو بالا برد.
زدم زیر خنده...


با سمتش رفتم و بغلش کردم
- وای حوری
- جونمممم عروس خانم؟

از هم جدا شدیم که با ذوق گفت
- ناموسا این منم که ازدواج کرده؟
خندیدم
- آره خودتی ولی انقد هول بازی در نیار

اخمی کرد
- چرا؟ عروسیمه خو
- الان فکر میکنن از بی شوهری داشتی دق میکردی

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:29

پارت363به علت‌صحنه‌های‌هیجانی‌نمیشه‌گذاشت✨️.

1403/02/19 16:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت364

شوکه شده برگشتم سمتش
- میخوای چکار کنی؟
لبخند جذابی زد و خیره تو چشام گفت
- میام خواستگاریت تا رابطه رو رسمی کنیم

وای پرام حاجی
دهنم باز موند که خندید
- چیه؟
- من یعنی...پرام ریخته

بلند شد و دستشو سمتم گرفت
- حالا بیا تا حالت بدتر نشده یه دور برقصیم.
متحیر دستمو تو دستش گذاشتم و بلند شدیم رفتیم وسط.

دی جی اهنگ تانگو پلی کرد که به آرومی شروع کردیم به رقص.
نگاهم به نازی خورد...
چشمکی بهش زدم که با ذوق خندید.

ویهان دستمو بالا گرفت که هماهنگ با اهنگ چرخیدم.
- امشب زیادی داری میدرخشی.
دلبرانه خندیدم
- خوبه که

اخمی کرد
- نخیرم
- چیشد؟ غیرتی شدی؟
- خودت میدونی خوشم نمیاد نگاه یکی بد روت بچرخه

سرمو به شونش تکیه دادم
- من فدای غیرتت
زمزمه آرومش رو شنیدم
- خدانکنه

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_365

یکم موندیم و بعد از تبریک مجدد و آرزوی خوشبختی کادو هامون که یه ساعت واسه بهمن و یه سکه طلا بود دادیم و برگشتیم خونه.

لباسم عوض کردم و ارایشمو پاک کردم.
از بش خسته بودم حال حموم کردن نداشتم و گذاشتم واسه صبح.

ویهان هم رفت اتاق کارش گفت یکم کار داره من بخوابم و منتظرش نمونم.
هرکاری کردم چشام باز نموند و خوابیدم.

با حس دستای سردی روی بدنم از خواب پریدم
- هیششش بخواب
- ویهان تویی؟

سرشو نزدیک گوشم اورد
- اوهوم
- ساعت چنده؟

بو3ای روی گردنم زد
- دو
من از تاثیر لمسش هنگ بودم که کشیدم سمتش خودش و دستاش دورم حلقه شد.

- ویهان ولم کن خفه شدم
صدای خش دارش تو گوشم پیچید
- هیششش....بخواب که خیلی خستم

اونقد از صداش خستگی میبارید که لال شدم.
بچم کلی کار کرده...
چشامو رو هم گذاشتم و با حس گرمای آغوش ویهان و خستگی زیاد زود خوابم برد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_366

دو هفته بعد:

- خودت کی میای؟
- با پدر مادرم همه چی اوکی شه میایم
دستاب عرق کردمو تو هم قفل کردم
- من استرس دارم ویهان

پیچید و وارد ترمینال شد
- چرا؟
- چرا داره؟ اگه اتفاقی بیفته و بهم نرسیم چی؟

اخمی کرد
- انقد منفی فکر نکن...
- دست خودم نیست
- چرا اتفاقا دست خودته

پیاده شد که پشت سرش پیاده شدم.
از پشت ماشین چمدون هام رو در آورد که اتوبوس ایلام اعلام کرد پنج مین دیگه حرکت می‌کنه.

ناخواسته بغض بدی تو گلوم نشست
- ویهان
با صدام برگشت سمتم
- جانم؟

نگاهش که تو چشام خورد انگار فهمید چه حالی شدم که اومد سمتم و کشیدم تو اغوشش.
- باز موشی خانوم ما بغض کرده؟

همون طور که صدام میلرزید شاکی گفتم
- نگو موشی
- وقتی انقد ریزه میزه هستی چطوری نگم؟!
- تو گنده‌ای


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_367

صدای خنده توی گلوش اومد که ازش جدا شدم.
دستی زیر چشام کشیدم
- خب بهتره من برم

خیره به چشام گفت
- دلم برات تنگ میشه
- منم
لبخند محوی زدم چ با صدای راننده اتوبوس وسایلمو گذاشتم تو اتوبوس و سوار شدم.

.*.*.*

- خوش اومدی
- ممنون
لبخندی زدم و وارد خونه شدم.
خونه‌ای که احساس میکردم دیگه من توش جایی ندارم.


از زمانی که دانشگاه رفتم تا الان که دیگه دانشگام تموم شده بود اصلا احساس دلتنگی واسه خونه نداشتم.

وارد اتاقم شدم...
اتاقم همونجوری بود که عید اومدم سر زدم.
چمدون ها رو کنار تخت گذاشتم و خسته روی تخت دراز کشیدم.

از همین الان احساس دلتنگی داشتم.
آروم باش حوریا...
یکم تحمل کن بعدش واسه همیشه کنارشی.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_368

با صدای گوشیم از جا پریدم.
به ذوق ویهان برش داشتم اما با دیدن اسم نازی بادم خوابید!

جواب دادم
- سلام
- سلامممم به حوری خودم...خوبی خانمی؟
- خوبم تو چطوری؟

خندید
- منم عالیم...چخبر؟
- هیچ خبر خاصی نیست...اومدم خونه

صداش آروم شد
- عه پس بگو چرا انقد دپرس میحرفی
- اوهوم...شما چخبر عروس خانم؟

صدا پر از ذوق شد
- وای حوریااا
- جونم؟
- نمیدونی چقد کیف میده

خنده‌ای کردم
- شب جمعه هاتونو میگی؟
پشت گوشی سکوت شد
- نازنین؟

یهو صدای جیغش بلند شد که گوشیو از گوشم دور گرفتم
- زهرمار
شیطون خندیدم
- چیشد؟ خجالت کشیدی؟
- نخیرم...خیلی بی ادبی

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_369

- آخه خودت یه جوری گفتی خیلی خوبه آدم ناخواسته فکرش میره جاهای بد
- نخیر همه مثل تو مغزشون خراب نیست

خندیدم و بلند شدم رفتم سمت اینه
- صد البته
- هی خواهر...خلاصه بگم عالی...بهمن توی طول روز همش کنارمه

انگشتمو روی خاک آینه کشیدم
- سرکار نمیره؟
- اسکولی؟ میره منظورم وقتیه که خونس
- آها

نفسی کشیدم که پرسید
- شما کی قراره بهم برسید؟
- ویهان گفت باید با پدر مادرش صحبت کنه بعد بیان

صداش نگران شد
- اگه مامانش قبول نکنه چی؟
همین جمله کافی بود تا دلشوره بدی به جونم بیفته
- نمیدونم نازی

با صدای مامان روبه نازی گفتم
- نازی من برم مامانم صدام میکنه
- باشه گلم...مراقب خودت باش هرچی شد هم بهم بگو
- اوکی بای
- بای


گوشی قطع کردم و رفتم پیش مامان
- بیا چایی بخور
کنارش نشستم
- چخبر از نامزدت؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_370

لیوان چایی همراه با شکلات برداشتم
- هیچ خبر خاصی نی
- کی میخواد بیاد خواستگاری رسمی؟
- میاد فعلا با پدر و مادرش هماهنگ کنه

سری تکون داد
- خودت کی میخوای بری سر کار؟
قلوپی از چایی خوردم
- من تو شرکت ویهان سر کار هستم

ابروهاش بالا پرید
- واقعا؟
- آره
- خوبه دیگه

سری تکون دادم.
بعد از خوردن چایی برگشتم اتاقم.
لباسام عوض کردم و چمدون باز کردم.
وسایلمو چیدم و اتاقو جارو کردم.
تا شب مشغول تمیز کردن اتاق بودم...

شب بابا اومد و یکم مشغول بگو مگو شدیم.
بابا گفت بهتره زودتر بگم ویهان بیاد خواستگاری.
شب هم بدون پیام یا زنگی از ویهان خوابیدم.

صبح بیدار شدم و اول گوشی چک کردم.
دوتا تماس از دست رفته از ویهان داشتم.
نگاهی به ساعت انداختم...
لعنتی ساعت یازده ظهر بود.

سریع شمارشو گرفتم که جواب داد
- سر جلسه‌ام عزیزم، خودم باهات تماس میگیرم
- باشه

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_371

پوفی کشیدم و گوشیو قطع کردم
دستو صورتمو شستم یه ساندویچ نون پنیر خوردم.

خلاص شدن از دست درس بهترین حس دنیاس واقعا...
روی تخت دراز کشیدم و هندزفری زدم تو گوشم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.

ویهان بود...
سریع جواب دادم
- سلام
- سلام خوبی؟

نفسمو بیرون دادم
- خوبم تو خوبی؟
- منم خوبم...چخبر؟

سعی کردم صدام شاکی نباشه
- خبرا پیش شماس
- منظور؟
- بی منظور

صدای نفس های عمیقش میومد
- اوکی
- خوبی؟
- میخوامت

با حرفی که زد رفتم تو شوک!
دهنم باز موند که ادامه داد
- کی میشه بیارمت ور دل خودم
- بستگی به خودت داره.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/19 16:35

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_372

کمی سکوت شد که گفت
- بابام راضی شد فقط مونده مامانم
- مامانت مشکلش چیه؟
- نمیدونم واقعا

کلافه پوفی کشیدم
- بابام دیشب گفت بهت بگم بهتره زودتر بیاین خواستگاری رسمی
- میایم فقط یکم زمان میخوام

همون‌طور که گوشه ناخونمو می‌جویدم پرسیدم
- چقدر؟
- نمیدونم، بستگی به مامانم داره
- این مامان شما که من دیدم حالا حالاها راضی نمیشه

اوهومی گفت
- ولی من سعی میکنم راضی شه حداقل تا هفته دیگه
- خوبه
- من باید برم حوریا
- باشه بای
- فعلا

قطع کردم و گوشیو کوبیدم به تخت...
احساس میکنم همه چی داره بهم میخوره.
کلافه و عصبی دستامو بین موهام کشیدم که در باز شد.

سرمو بلند کردم که مامان نگاهی بهم انداخت
- چت بیه؟ ( چت شده؟)
- هیچ خوبم
- راس اشی منم باور کردم ( راست میگی منم باور کردم )


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/20 00:05