The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سفید برفی ارباب

197 عضو

نبود.همیشه
نگران به نظر میرسید





و گزارش لحظه به لحظه مو به
خسرو میداد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_294


روزی که حوا باعث شده بود بچه مو کنم اکرم و
ارباب بیشتر از همیشه مواظبم بودن.






کتابام و تو یه صندوقچه تو اتاقک زیر شیروونی پنهون
کرده بودم





و هر وقت که میشد میرفتم و چند ساعتی درس
میخوندم.





بدون معلم فهمیدنش سخت بود.
خیلی چیزا رو درک نمیکردم.





بعضی از فرموالی ریاضی حل نمیشد و ساعت ها وقتم و
میگرفت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_295


از هر راهی که میرفتم به بن بست میرسیدم.
روژان هم سیکل گرفت





و دیگه نرفت مدرسه .
حداقل این روزا





اون میتونست بهم کمک کنه.
اصلا دلم نمیخواست اکرم از




رازم خبر دار بشه،چون
بعدش با نصیحت سعی می کرد




منصرفم کنه.
برای امتحان هم یه فکری میکردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_296


کمتر از 2 ماه بهش مونده بود و امیدوار بودم بتونم خودم
و به موقع برسونم.






همه فکر میکردن میام اینجا تا خلوت کنم.
نمیدونستن درس میخونم




آخرین فرمول و که حل کردم
سر معده م بدجوری میسوخت




و دلم خرمالو میخواست.
انگار کل اتاق پر شده بود





از اون میوه خوشمزه و
نمیتونستم بهشون دست بزنم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_297


کش و قوسی به بدن خستهم دادم و از اتاقک بیرون





زدم.حالت تهوعی که از صبح داشتم هنوز بهتر نشده و




بدجوری احساس سنگینی میکردم.
خواب به چشمام حروم شده بود




چون هوس خرمالو داشت
کار دستم میداد




اصلا طاقت نداشتم.
وارد آشپزخونه که شدم گفتم:





هوس خرمالو کردم￾اکرم...میای بریم باغ پشت
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_298


اکرم لبخندی زد و گفت:
نکنه



خبر خوش بدم خانوم بزرگ مشتلق￾دردت به سرم خانوم جان
بگیرم؟





سرم و باالا انداختم و در حالیکه دماغم جمع شده بود گفتم:




یچی میگیا اکرم
هر کی هوس خرمالو کرد یعنی بارداره



اکرم اهی کشید و گفت:
بلند شه این عمارت



خبر خوش میخواد تا دوباره صدای خنده ازش
انگار همه عزادارن




یه سبد حصیری برداشت و ادامه داد:
-یه بچه که بیاد خوشی برمیگرده به این
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے

1403/08/15 09:38

اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_299


واقعا خودمم عاشق بچه بودم،خسرو میتونست بهترین پدر
دنیا بشه.





با هم به طرف باغ راه افتادیم و اکرم از خوشی های آدمای
عمارت واسم تعریف کرد.





روزایی که فقط صدای خنده و شادی ازش شنیده میشد.




اما من حواسم پی خرمالوهای نارنجی بود که بدجوری



بهم
چشمک میزدن.
یکی شو از درخت چیدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_300


با وجود اینکه سفت بود از
وسط قاچ کردم و با




همون مزه گس شروع کردم به
خوردن.




اکرم سری تکون داد و گفت:
مهلت بده دختر



اگه میگفتم بارداری
خرمالوی نرسیده سنگینه




سر دلت میمونه
اما گوشم بدهکار نبود.



دلم فقط خرمالو میخواست.
و خیلی خرمالو هاش خوشمزه بودن.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_301


دیدید آدمای حریص چشم و دلشون هیچ وقت سیر نمیشه؟



من اون لحظه انگار هیچی نمیتونست باعث بشه به جون
درختای بیچاره نیفتم.





نمیدونم خرمالوی چندم بود که مثل قحطی زده ها توی معده





بیچاره م میریختم که یهو معده م شروع کرد به جوشیدن و
عق زدم.




خرمالوی نصفه از دستم روی زمین افتاد و کنار یکی از




درختا خم شدم و هر چی که توی معده م سنگینی میکرد و
باالا آوردم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_302



اکرم پشتم و ماساژ داد و گفت:
کو گوش شنوا




هی گفتم خرماالوی نارس سنگینه ،نخور
االان چی جواب ارباب و بدم





اکرم غر میزد و نگران این بود که ارباب بفهمه سوگلیش




مسموم شده و روزگارش رو سیاه میکرد.
ولی من دیگه جونی توی تنم نمونده بود.






وقتی حیدر و برای کمک خبر کرد فقط متوجه شد
با عجله وارد عمارت شدیم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_304



اکرم که یکم خلقش باز شده بود با خنده لبه تخت نشست و





گفت:
ببینم میتونی کار دستمون بدی￾تا حاال ارباب فلکم نکرده




حالم خوب بود.
یه خ ِ وب مطلق.



یه خ ِ وب پر از حس خوشبختی.
دلم به ارباب خوش بود و پشتم بهش گرم.




دیگه دغدغه ی بی پناهی و بی کسی و تنهایی رو نداشتم

بودم از تمام واهمه هایی که روزای کودکی و
نوجوانیم رو به کامم زهر میکرد!





اون روزا زندگی بهم لبخند میزد اما امان از دلشوره ای که
ولم نمیکرد.




هر لحظه منتظر بودم یه طوفان بزرگ بیاد و خوشبختیم و
نابود کنه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤

1403/08/15 09:38

@SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_305


خوابم خیلی کم شده بود به خاطر همین هر وقت که



احساس میکردم بدنم نیاز به استراحت داره دراز میکشیدم




تا خستگی بگیرم.
شایدم دلیلش خسرو بود.




عادت کرده بودم نذاره تکون
بخورم.




بعد از ظهر دراز کشیدم و توی خواب عمیقی فرو رفته



بودم که تخت آروم پایین رفت
خوابآلود زمزمه کردم:
-اومدی؟


یهو صدای نحس اسد توی گوشم
پیچید:



دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی



اومدم ببرمت خانوم
اربابم نیست نجاتت بده
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_306



چشمام تا آخرین حد باز شد و شروع کردم به جیغ کشیدن




اما دستش و جلوی دهنم گرفت و صدام تو گلوم خفه میشد.
حتی دست و پاهامم قفل شده بود.




صدای خنده کریهش توی گوشم پیچید:
حاالا وقتشه آبجی کوچیکه




￾یادته بهت گفتم خونه شوهرتم نمیزارم اروم بمونی
حس خفگی داشتم



یهو جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
اون کابوس




هیچ وقت دست از سرم برنمیداشت.
اسد و سیما روح و روانم




رو بهم ریخته بودن و هیچ
درمانی هم براش پیدا نمیشد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_307


روی تخت نشستم و همون طورکه هق میزدم دستم و روی
گلوم کشیدم تا نفسم باالا بیاد.




شکمم نبض میزد.
یه موجود کوچیک مثل قورباغه توش وول میخورد.





صدای ماشین ارباب که توی حیاط عمارت پیچید انگار دنیا




رو بهم بخشیدن.
توی اون لحظه هیچی نمیتونست حالم و جا بیاره



پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم تا زودتر خودم و بهش
برسونم.




دلم براش تنگ شده بود.
به اندازه یه دنیا کم داشتمش.



به طبقه پایین که رسیدم خانوم بزرگ هم از سالن بیرون
اومد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_308


برای اینکه نشون بدم بزرگ شدم و دیگه بچه نیستم با




قدمای آروم و شمرده باقی پله ها رو پایین رفتم و بهش




سلام کردم،در حالیکه روحم که هنوز بچه بود بدو بدو از
خونه بیرون زد.




خانوم بزرگ اخمی کرد و گفت:
-مگه شوهرت نیومده؟
پس تو اینجا چکار میکنی؟





برو استقبالش...
کی قراره اینا رو یاد بگیری؟





با متانت لبخند زدم و گونه تپلش و بوسیدم:
شما حرص نخورید االان میرم￾چشم خانوم بزرگ
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_309


خانوم بزرگ غرولند کنان وارد اتاقش شد و من دوباره به
طرف

1403/08/15 09:38

حیاط




دلتنگ بودم...
دلتنگ خسرو


دلتنگی قوی ترین حسی بود که توی اون لحظه داشت
خرخره م رو میجویید.


حتی نگاه پر کینه حوا هم نتونست منو از خسرو جدا کنه.





اونم بی توجه به خدمه و مادرش که از پشت پنجره بهمون



...چه خبرته گندم برشته؟
کشیدم:
-دلم برات یه ذره شده



همه ی ماها یه جایی از زندگیمون نیاز داریم یه مدت کوتاه
از همه چی و همه َکس دورشیم.




دورشیم و فکر کنیم چقدر این دوری مارو دلتنگ هر اون
چه که داشتیم کرده.




تا دوباره برگردیم و قدر داشته هامون رو بیشتر بدونیم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_310



خسرو با اخم سوار ماشین شد و رو به حیدر گفت:




کوچیک یه بره پروار بزن زمین و کامل بفرست واسه خانوم بزرگ
آجیل و گرمی جات یادت نره




تا یه ساعت دیگه همه چی آماده باشه
_ارباب...الساعه آماده میکنم
ماشین که راه افتاد یواشکی




یکی از خرمالو ها رو برداشتم￾چشم
و به طرف دهنم بردم.
_اما صدای خسرو متوقفم کرد:




-جرات داری اون و بخور
بعدش ببین من با تو چکار میکنم!
با اخم گفتم...




بخدا دست خودم نیست
همش دلم میکشه
دلت غلط کرد با تو
خرمالو که نشد غذا
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_311



جون نداری بعد میخوای اینارو بخوری اخه
ابروهام باالا پرید و خودم و روی صندلی جلو کشیدم.


خسرو بیرون از خونه یه مرد خشن و ترسناک بود.




طوری که تمام مردم آبادی و روستاهای اطراف هم ازش
وحشت داشتن.




ارباب خسرو ترس به دل دوست و دشمن مینداخت.
اما در مقابل من جوری رفتار




میکرد که انگار یه دختر
بچه م و احتیاج به توجه و رسیدگی دارم.




مثل یه پدر نگرانم بود و اجازه نمیداد خار به کفشم بره.





کاری میکرد حساب کار دستم
بیاد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_312


حدود نیم ساعت بعد حیدر با تمام خوراکی ها و غذاهایی




که ارباب دستور داده بود رسید.
خسرو توی اون مدت شومینه رو روشن کرد تا خونه گرم
بشه.




منم پتو پیچ کنار آتیش نشستم تا مبادا سرما بخورم.





خسرو روی سلامتم حساس بود.
حتی تعداد نفس هامم چک میکرد



وقتی همه چیز آماده شد و حیدر سیخای کباب و تحویل داد
به دستور خسرو ما رو تنها گذاشت.





سینی کباب و جلوم گذاشت و نوشیدنی ها رو توی لیوان
ریخت.





حتی رنگش هم قشنگ بود.
اما میلم نمیکشید بخورم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 09:38

nini.plus/gaperoman

1403/08/15 09:38

رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_313



کباب توی دهنم میچپوند و خودشم میخورد.
وقتی هر دو سیر شدیم




و دیگه احساس سرما نمیکردم پتو
رو یکم عقب کشیدم.

دیگه سردت نیست؟
زیر پتو فرو رفتم و خودم و به بیحالی زدم:





-نه...حالم خوب نیست...خوابم میاد
با لحن ترسناکی گفت چیشده:



قلوه سنگ کوچیکی از روی زمین برداشتم و توی آب
رودخونه انداختم.



هوا سرد بود اما نه اونقدر که نتونم بیرون بیام و با روژان
قرار بذارم.



هفته بعد دفترچه کنکور میرسید و باید هر طور شده خودم
و میرسوندم به شهر.




کلی هم نقشه کشیده بودم که همه ش با کمک روژان حل
میشد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_314


شانس خوبم هفته بعد خسرو چند روزی نبود و من
میتونستم راحت برم و برگردم.




سنگ بعدی رو که توی رودخونه انداختم دستای گرم
روژان روی چشمام نشست:




دستش و گرفتم و همون طورکه به طرف جلو میکشیدم￾اگه گفتی من کیم؟





گفتم:
بیا بشین باهات کار دارم￾اذیت نکن روژان



روی تخته سنگ ،کنارم نشست و گفت:
-خب؟ بگو ببینم




چی شده خانوم کوچیک
براش چشم غره ای رفتم و گفتم:




-به کمکت احتیاج دارم
باید برم شهرهفته بعد دفترچه کنکور و میدن￾خیره؟





روژان یکم رفت عقب تر و گفت:
باید بری شهر و برگردی￾دیوونه شدی؟





اصلا بهش فکر کردی؟
این امکان نداره اصلا
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_315


. ارباب میفهمه
اهی کشیدم و گفتم:



همون روز ثبت نام به مدیرش گفته بودم روستا زندگی میکنم فکر اونجاشم کردم





گفت که فقط برای امتحانات نهایی برم و اونا چند تا امتحان




رو تو یه روز ازم میگیرن
مثال امتحان



نهایی داریم 3 تا درس
تا مجبور نباشم هر روز


بعد چارقدم و چنگ زدم و با استرس ادامه دادم:
من میتونم هر روز صبح برم و شب برگردم




خسرو هفته بعد نیست
فقط باید یه بهونه درست و حسابی جور کنیم که مثال هر




روز میام خونه شما
ولی در اصل میرم شهر
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_316


روژان اصلا موافق نبود.
میگفت گیر میفتم و ارباب بدبختم میکنه اما گوشم به اون
حرفا بدهکار نبود




آرزوم بود دکتر بشم.
اون همه سال یواشکی درس خونده بودم اونم روش.





هیچ *** نمیتونست مانعم بشه تا به آرزوی مادرم برسم.
من باید دکتر میشدم.




حتی اگه خسرو اجازه نمیداد.
شوهرم از درس خوندنم موافق نبود ولی وقتی نتیجه

1403/08/15 09:43






کنکور میومد خودش میفهمید که من قرار نیست یه زن
بیسواد روستایی باشم.




توران خانوم بهم یاد داده بود برای خواسته هام بجنگم.



راضی کردن روژان از خسرو هم سخت تر به نظر
میرسید اما باالخره رضایت داد و با هم کلی نقشه کشیدیم تا




اون روز گیر نیفتم.
همفکری با بهترین دوستم کارا رو برام راحت تر میکرد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_317


هوا که سرد تر شد بلند شدیم تا برگردیم خونه.
روژان بعد از خداحافظی رفت.




منم آروم آروم کنار رودخونه قدم زدم و به طرف عمارت
رفتم




بدجور توی فکر فرو رفته بودم و حواسم به اطراف نبود تا




صدای شیهه اسب و بعد صاحبش منو از حال و هوام
خارج کرد:




-ارباب خسرو میدونه زنش تنهایی گشت و گذار میکنه؟



سر باالا گرفتم و با دیدن بهرام ترس تمام وجودم و گرفت.
اون مرد نگاه بهم انداخت و از اسب پایین پرید.




فرصت هیچکاری نداشتم چون جلوم وایساد و با نیشخند
گفت:



اهوی فراری افتاد تو دام شکارچی
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_318


بهرام خان میترسیدم یا نه؟
جواب واضح بود.




معلومه که نه!
من پشتم به مردی مثل خسرو گرم بود.



برای همینه نه فرار کردم.
نه عقب کشیدم.
فقط نیشخندی زدم و گفتم:




خنده ش توی فضا پیچید به سر تا پام قیافه ت به شکارچیا نمیخوره خان



نگاهی انداخت. دستش
با خشونت دستش و
پس زدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_319


میدونی که خبر به گوش خسرو برسه...
بهرام داد زدو گفت:



اگه خاطرت و نمیخواستم این کارو نمیکردم
بعد پرتت میکردم بیرون
ولی تو فرق داری




خسرو جوونه
سرد و گرم نچشیده
قدر تو نمیدونه




ولی من میدونم اشاره کنی دنیارو به پارت میریزم



اینبار وحشت زده به اطراف نگاه کردم. دیگه نقل نگاه
دستمالی زورکی نبود.





من و میخواست با خودش ببره!
بدتر از همه اگه کسی اون اطراف منو با بهرام خان میدید




و به گوش خسرو میرسید بدبخت میشدم.
لبم و که مثل کویر خشک شده بود و با زبون تر کردم و به
افتادم تا فرار کنم:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_320


بهرام با یه سیلی محکم ساکتم کرد.
بعدگفت:




خیلی وقت کشیکت و میکشم حاالا که با زبون خوش نمیای خودم میبرمت
خوب وقتی گیرت آوردم




قبل از اینکه جیغ بکشم
حرکت منو روی اسب انداخت.





وحشت زده دست و پا زدم اما بی فایده به نظر

1403/08/15 09:43

میرسید.
چون بهرام خان تنومند بود و آفتاب شبیه همون گنجشکی





که میخواست براش جیک جیک کنه.
خودشم فورا روی زین پرید و با هی کردن؛ اسب مثل باد





از جا کنده شد و منو با خودش برد.
بدبختی آفتاب که شاخ و دم نداشت.





بختم و با سیاهی شب بافته بودن.
طلسم شده دنیا اومدم و طلسم شده زن ارباب شدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_321


اسب تو امتداد رودخونه حرکت کرد و جیغ من میون زوزه




باد و صدای سم اسب و صدای رودخونه گم شد.
انگار جیغم تو یه جعبه ی





سر و ته بسته حبس شده و به
گوش کسی نمیرسید.



شنیده بودم پشت زنای فراری چه اراجیفی میبافن.




خسرو نابود میشد و ازم به عنوان یه زن بدکاره یاد میکرد.




لعن و نفرین خانوم بزرگ و خوشحالی دشمنای ارباب یه





لحظه مغزم و پر کرد و یادم اومد توران خانوم میگفت
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_322


وقتی توی دردسر افتادی فقط نفس عمیق بکش و درست
فکر کن.




حرفای خانوم بهم شجاعت میداد.
بعد یه نفس عمیق




مغزم و به کار انداختم و درست فکر
کردم.
دنبال راه فرار میگشتم.





دلم نمیخواست به اسب آسیبی برسونم اما آبروی خودم و
ارباب مهم تر بود.




یهو یاد سنجاقی افتادم که به لباسم زدم.
سنجاق و توی باالا و پایین رفتنهام روی زین باز کردم و




به نزدیک ترین قسمت به چشم اسب فرو کردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_323


اسب شیهه دردناکی کشید و َرم کرده دستاش به هوا رفت.




بهرام خان که انتظار نداشت روی زمین افتاد و من بی هوا
توی آب سقوط کردم.



چه لحظه های آشنایی.
ارباب برای اولین بار منو از رودخونه نجات داد




توی قسمت عمیق رودخونه دست و پا میزدم و سرم زیر
آب میرفت.




بهرام افسار اسب و گرفت و وقتی یکم آروم شد فورا توی
آب پرید.




قبل از اینکه نجاتم بده صدای
وحشت زده مردی ما رو به خودمون آورد.


آب توی دهنم و بیرون ریختم و از بهرام فاصله گرفتم اما
رودخونه منو باخودش میبرد




وحشت زده دست و پاهام و تکون میدادم و توی اون اب میلرزیدم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_324


حیدر سریع از اسب پایین پرید و داد زد:
-خانوم کوچیک...چی شده؟
چجوری افتادید تو آب؟




بهرام غرشی کرد
-بیا بگیرش مرد،نرسیده بودم آب برده بودش
تو این موقعیت چرا سوال میپرسی؟




حیدر خودش و به آب زد و منو بیرون کشید.
در

1403/08/15 09:43

حالیکه کلی سوال از چشماش خونده میشد.




روی تخته سنگی کشیدم و آب ریه هام و
بیرون ریختم.




بهرام خان که از رودخونه بیرون اومد گفت:
خسرو باید قربانی بکشه



خدا رحم کرد که اینجا بودم
واالا زنش و آب برده بود
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_325


بدون اینکه به مرد دروغگویی که چند متر دور تر وایساده
بود نگاه کنم لب زدم:



حیدر ...منو ببر خونه
_از سرما دارید میلرزید
الساعه خانوم کوچیک



ارباب بفهمه خون به پا میکنه
کتش رو در آورد و روی شونه های انداخت و کمک کرد




روی اسب بشینم.
بعد از تشکر از خان به طرف خونه راه افتادیم.
نگاه سنگین بهرام



خان و تا وقتی از اونجا دور شدیم روی
خودم حس میکردم.
اینبار هم به خیر گذشته بود.




توی راه عطسه ای کردم و گفتم:
حیدر از این ماجرا چیزی به ارباب نگی
_نمیخوام نگران بشه
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_326


شاید اگه به خسرو میگفتم بهتر بود،مامان روژان همیشه



میگفت هیچی و از شوهرت پنهون نکن،حتی اگه به
ضررت باشه.



ولی حرف چیز کمی نبود.
میترسیدم بین دو تا ارباب جنگ بشه،از همه بدتر اون



باری که توی عمارت شهر منو توی اتاقش کشیده بود هم
لو بره.



اون وقت دیگه کسی نمیتونست جلودار خسرو باشه.



اول منو میکشت بعد بهرام خان و.
حیدر ناراضی بهم نگاه کرد و شاکی لب زد:



اما و ولی و اگر نداره
ام
فقط بگو چشم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_327


اخلاق ارباب و که میدونی
بفهمه افتادم تو اب بعدش دیگه




حتی نمیذاره تا تو حیاط تنها
برم
این یه اتفاق بود که به خیر گذشت




بی حواسی کردم افتادم تو آب
اصلا چیز خاصی نیست که نگرانش کنیم



لزومی هم نداره فکر ارباب و درگیر کنین
خودش هزار و یک گرفتاری داره



حیدر که به نظر میرسید قانع شده سری تکون داد و به راه
مون ادامه دادیم تا به عمارت رسیدیم.



هوا سرد و تنم یخ زده بود.
لباسای خیس و سوز هوا باعث شد خیلی زود احساس کنم



سرما خوردم.
گلوم میسوخت و عطسه میکردم.
راضی کردن اکرم پروسه خاصی داشت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_328


اون هیچ جوره قبول نمیکرد به ارباب دروغ بگه ،اگه منو



با اون لباسای خیس میدید دیگه همه چیز تموم بود.



برای همین از حیدر خواستم منو از در پشتی ببره و بی
سرو صدا رفتم اتاقم.



خوشبختانه اکرم اون اطراف نبود.

1403/08/15 09:43


فورا لباسای خیسم و با لباسای خشک عوض کردم


خزیدم زیر لحاف.
خسته بودم برای همین خوابم برد،حتی تب و لرز هم



نتونست منو از خواب جدا کنه.


سرماخوردگی یه مریضی موذی بود.
در ظاهر ساده به نظر میرسید اما در واقع آدم و زمین گیر
میکرد.




شب که از خواب بیدار شدم سرمای شدیدی خورده بودم.



بدن درد و سرفه و آب ریزش بینی فقط چند تا از عالیمش
محسوب میشد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR.

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_329


پلکام و باز کردم و به چهره نگرانش خیره شدم.
اخمی کرد و گفت:



-باز بی لباس رفتی بیرون خودت و مریض کردی؟



سرفه م که گرفت بی حال خودم و باالا کشیدم



حوصله حرف زدن نداشتم
گفت:
فرستادم دنبال طبیب
االناست که بیاد


حرفش تموم نشده بود که تقه ای به در خورد و اکرم همراه
دکتر وارد اتاق شدن.



خسرو کمک کرد برگردم سر جام و طبیب بعد از سواالی
متداول کنارم نشست و نبضم رد گرفت
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR.

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_330



وقتی نبضم و میگرفت ابروهاش باالا پرید اما چیزی
نگفت.



چند لحظه بعد دوباره سوال پرسیدنش شروع شد و همزمان
مچ دستم و گرفت.



سواال داشت حوصله م رو سر میبرد،دلم میخواست فقط
بخوابم.



اینبار لبخندی زد و چیزی روی کاغذ یادداشت کرد.
خسرو چشم ریز کرد و پرسید:



دکتر در حالیکه گوشی رو از روی گوشاش
برمیداشت
چیزی شده؟
گفت:



اونم یه مشتلق بزرگ-
مشتلق میخوام ارباب



ارباب نیم خیز شد و گفت:
-اگه خوش خبر باشی باغ سیب و میدم بهت
دکتر با رضایت خندید و گفت





از شما به ما زیاد رسیده-
نمیخواد ارباب جان،شوخی کردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_331


خب بگو مرد
جونم و به لبم رسوندی
دکتر بهم اشاره کرد و گفت:




خانوم کوچیک بارداره
اول شک داشتم ولی برای بار دوم



که نبضش و گرفتم
مطمئن شدم


انگار بدنم لمس و زبونم لال شده که بی حرکت و ساکت



خیره موندم به خسرو تا واکنشش و ببینم.
بچه ارباب رو به دنیا آوردن ت ِه ته خوشبختی بود.



اونم مثل من چند لحظه خشکش زد و حتی پلک هم نمیزد.


خبر بارداری اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشته
باشم.



خدا به هر دو مون نظر کرده بود.
نور تو زندگیمون پاشید.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_332


دکتر بعد از سفارشات لازم از اتاق بیرون رفت
تو آرزوم و برآورده کردی
سر تا پات و طال میگیرم دختر



صدای ِکل کشیدن

1403/08/15 09:43

اکرم از طبقه و خنده خانوم بزرگ باعث
شد بغض کنم.



خوشبختی مثل عطر بهشت بود.
بوی گل میداد.



بعد از این باید بیشتر مواظب خودت باشی
قراره وارث ارباب خسرو رو به دنیا بیاری



دیگه نبینم بی احتیاطی کنی!
سرم رو به علامت باشه تکون دادم و تک تک حرفاش و
نگرانی هاشو گوش دادم.




دیگه حتی یادم رفته بود بهرام خان منو دزدیده و با خودش
میبرد
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_333


اگه فرار نمیکردم معلوم نبود چه بلایی سر خودم و بچه
بیاد.



تنها نگرانیم کنکور پزشکی بود که باید تا چند روز دیگه
برای گرفتن دفترچه میرفتم.



خسرو اونقدر خوشحال به نظر میرسید که منو گذاشته بود
رو تخم چشماش.



همیشه دوستم داشت و نمیذاشت آب توی دلم تکون بخوره


اما بعد از باردار شدنم حتی نمیذاشت قدم از قدم بردارم.
خانوم بزرگ هم بدتر از خسرو.



دیگه حتی بهم اخم هم نمیکرد.
بچه مو خیر و برکت میدونست و هنوز هیچی نشده داشت


براش تدارک اتاق میدید.
سیسمونی خریدن به عهده مادر من بود اما حاال که نداشتم



خانوم بزرگ شده بود مادرم و برای بچه م سنگ تموم
میذاشت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_334


تو عمارت همه هوام و داشتن.
اکرم حساسیت هاش بیشتر شده و حتی تعداد نفس کشیدن




هام رو هم به خسرو گزارش میداد.
گاهی کلافه میشدم از اون همه توجه و مهربونی.



دروغ چرا،دلم یکم خشونت خسرو رو میخواست.



اما جز مهربونی چیز دیگه ای بهم نمیداد.
و بعد این من بودم که




از در مظلوم نمایی در میومدم،اما
فایده نداشت.
خسرو مقاوم ترین مرد روی زمین بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_335


فقط یه مشکل بزرگ داشت.
با درس خوندنم موافقت نمیکرد.



همیشه میگفت ما دیگه نمیتونیم برای زندگی برگردیم



شهر،از همه مهمتر به پول من نیازی نداشت و با اومدن
بچه این کارو بیهوده میدونست.



هر روزی که به روز موعود نزدیک تر میشدیم اضطراب
منم بیشتر میشد.



با اون همه نگهبانی که داشتم اصال نمیدونستم چجوری باید
میرفتم شهر و برمیگشتم.




فقط تنها نگرانیم واسه دفترچه کنکور بود.
فرصت زیادی نداشتم و اگه اون و از دست میدادم ممکن




بود دیگه نتونم اقدام کنم و آرزوی درس خوندن و به گور



میبردم.
انگار خدا باهام یار بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_336


از شانس خوبم یه روزنه

1403/08/15 09:43

امید باز شد و من تونستم یه راهی
برای شهر رفتن پیدا کنم.



روز جشن انار که رسید بهترین فرصت برای من بود.



چون تمام اهل عمارت به همراه روستاییا میرفت باغ انار و
محصول شون رو میچیدن.



توی اون روز جشن بزرگی به پا میشد و با انارای ترش



برای بهتر شدن اقتصاد روستا رب درست میکردن.



بعد بساط ناهار به پا میشد و ساز
هم جز تفریحات اون روز محسوب میشد.



دکتر گفته بود استرس برام خوب نیست،بعد از اون ...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_337


وحشتناک باید استراحت میکردم ولی نگران بودم و تا شهر
راه زیادی داشتم.




برای جشن انار خسرو اجازه نمیداد منم همراه مردم به
باغ برم و وقت بگذرونم




. چون میگفت هوا سرده و توی اون روز صدای تیر
اندازی ممکنه منو بترسونه.




برای همین دستور داد تو خونه بمونم و مواظب خودم و




بچه باشم.
وقتی اهالی خونه صبح زود رفتن باغ انار بعد از لباس



پوشیدن از اتاق بیرون زدم.
فقط باید نگهبانی که



برام گذاشته بودن رو دست به سر
میکردم و پیچوندن



منیژه اصلا کار سختی نبود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_338


باید دقیق و حساب شده رفتار میکردم تا گیر نیفتم. قبلش



باید منیژه رو میفرستادم دنبال نخود سیاه.
دخترک ناراحت و دلگیر توی بالکن



نشسته بود و با
حسرت به صدای ساز و دهل گوش میداد.
گاهی هم اه میکشید.




لباسای بیرونم رو پشت در گذاشتم و رو دوشیم رو روی
شونه هام انداختم.




بعد کنارش نشستم و گفتم:
خوشبحال شون...حتما خیلی بهشون خوش میگذره



منیژه اهی کشید و گفت:
حتما خانوم جان
کاش میشد ما هم بریم



سری تکون دادم و گفتم:
کاش...فکر کنم االن دارن انار دون میکنن
یکی هم بساط کباب راه انداخته



دخترا هم دارن با ساز میزنن
حتما سلمانم اونجاست
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_339


منیژه ُ
شانس که ندارم خانوم جان


منکه میدونم آخر یکی مخش و میزنه
ننه عفریته ش



همین امروز واسش زن میستونه
تو گلو خندیدم و سرم رو



به گوشش نزدیک کردم و آروم
گفتم:



-میخوای بری خودت حواست بهش باشه؟
-نه خانوم جان...اگه ارباب بفهمه؟...



منکه چیزی بهش نمیگم-
از کجا میخواد بفهمه؟



تو هم ناهار و که خوردی َجلدی برگرد
فقط چارقدت




و ببند رو صورتت کسی نبینه دردسر شه
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_340


منیژه که

1403/08/15 09:43

حسابی گل از گلش شکفته بود محکم بغلم کرد و
بعد از تشکر بدو بدو



از عمارت بیرون زد.
منم فورا لباس پوشیدم و از در پشتی عمارت خارج شدم.



صورتم و پوشونده بودم تا کسی منو نبینه و نشناسه.




اگه خبر به گوش خسرو میرسید روزگارم میشد عاقبت
یزید.




از پنجره به بیرون خیره شدم و فکرایی که در لحظه توی
مغزم رژه میرفت و نشخوار کردم.





کارم اشتباه بود،خودمم خوب میدونستم.
میدونستم دارم دروغ میگم.



میدونستم پنهون کاری درست نیست.
میدونستم خسرو بفهمه چقدر ازم ناامید میشه
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_341



اون بزرگ ترین پشت و پناهی بود که توی تمام عمرم
داشتم.




ولی آرزوهام بزرگ تر از این بود که بتونن منو پابند کنن.




شبیه پرنده کوچیکی بودم که دلش پرواز میخواست.



منو نمیتونستن تو قفس نگه دارن واال دق میکردم و
میمردم.




یه عمری یواشکی درس خوندم و سیکل گرفتم.




اسد و سیما اگه میفهمیدن منو تو اون زیر زمین زنده بگور
میکردن.



با وجود تمام اون سختی ها موفق شدم مدرک بگیرم.



حاال میخواستم دیپلم بگیرم و برم دانشگاه.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_342


میخواستم یه زن مستقل باشم که در کنار ارباب کامل میشه.




میخواستم بچه هام یاد بگیرن مثل مادرشون قوی بار بیان.




سوار اتوبوس شدم و صورتم و پوشوندم تا اهالی منو



نشناسن.ادمای فضول اگه میفهمیدن من کی هستم به ساعت



نکشیده خبر و میرسوندن دستش.
تا خود شهر



یه لحظه هم نگاه از بیرون نگرفتم.تو دلم
آشوب بود.
من میخواستم دکتر شم.




میخواستم بچهم به مادرش افتخار کنه.
یه مادر بی سواد توی



روستا حرفی برای گفتن نداشت.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 09:43

رمان:
سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_343


یه ساعت نشده رسیدم شهر.
برای اینکه جایی رو نمیشناختم



استرس بدی به جونم افتاده
بود.



از اتوبوس که پیاده شدم هنوز چند قدم برنداشته بودم که
صدای اشنایی منو متوقف کرد.




انگار یهو خون تو رگام خشک شده بود.
حتی نمیتونستم یه انگشتم رو تکون بدم:




هی خانوم...چند لحظه صبر کن
صداش رو میشناختم



برای همین ترسیده بودم.
وقتی شاگرد راننده جلوم وایساد




شبیه آدمی به نظر میرسیدم
که روح از تنش بیرون رفته.پسر حاجی وهاب بود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_344


شاگرد راننده همون اتوبوسی که باهاش اومده بودم شهر.



لبخندی بهم زد و گفت:
-اینو جا گذاشته بودید...




منکه سواد ندارم ولی فکر کنم مدرک مهمیه!
نگاهم به طرف پایین رفت




،همون پرونده آبی که مدارک
مدرسه م رو توش گذاشته بودم.



اونقدر عجله داشتم که همچین چیز مهمی رو فراموش



کردم و نزدیک بود زحمتم به باد بره.
آب دهنم رو به سختی



قورت دادم و آروم لب زدم:
ممنون لطف کردی...
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_345


سرعت از اونجا دور شدم.
اکبر منو نشناخته بود اما داشتم قبض روح میشدم وقتی





صدام زد و با طرفم اومد.
کاش خسرو اجازه میداد درس بخونم



و کارم به اونجاها
نمیکشید
استرس اصلا برام خوب نبود ولی هر لحظه طعمش و
میچشیدم




وقتی از ترمینال بیرون زدم یه راست رفتم برای گرفتن
دفترچه.




حتی چند دقیقه هم برای من غنیمت بود.
باید قبل از ظهر میرسیدم خونه.




نباید کاری میکردم که خسرو بهم شک میکرد.واال خیلی
زود لو میرفتم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_346


وقتی کنکور قبول میشدم میتونستم با خسرو حرف بزنم و
قانعش کنم.



توی دوران بارداری که اصلا اجازه نمیداد،اونقدر نگرانم



میشد که حتی توی حیاط هم باید با اکرم میرفتم.



همین چیزا باعث میشد پنهون کاری کنم.
دفترچه رو که گرفتم باز به سرعت رفتم ترمینال



و با تنها
اتوبوس به روستا برگشتم.
اونقدر دوییده بود که نفس نداشتم.




دلم از شدت گرسنگی مالش میرفت و گلوم تبدیل شده بود
به کویر.



حتی فرصت نداشتم چیزی برای خوردن تهیه کنم.



اتوبوس چند جایی توقف کرد و سرعت زیادی نداشت



،همین استرسم و بیشتر میکرد.
اگه دیر میرسیدم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے

1403/08/15 09:45

اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_347


اگه خسرو میفهمید.
اگه...اگه...اگه...
هزاران فکر آزار دهنده



تو ذهنم میچرخید و نمیذاشت از
دفترچه کنکور لذت ببرم.



فقط دلم خوش بود که یه پله به آرزوهام نزدیک تر شده
بودم.




حدودا ساعت 11 بود که رسیدم عمارت.
از شانس خوبم هیچ *** تو خونه نبود



و متوجه غیبتم
نشدن.
لباسام و که عوض کردم با دفترچه و مدارکم رفتم اتاق زیر
شیرونی.




اول باید پنهونش میکردم اما قبلش میتونستم یه دل سیر
ذوق کنم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_348


کنار پنجره کوچیک نشستم و به آینده ای فکر کردم که



توش یه خانوم دکتر موفقم.
با یه روپوش سفید و گوشی که همیشه


دور گردنم آویزون
بود.


مریضایی که خودم درمان میکردم.
انگشتام رو روی نوشته های کاغذ



کشیدم و لبخندی به
پهنای صورت زدم.



حاالا میتونستم به خودم افتخار کنم چون بچه هایم یه مادر



با سواد و تحصیل کرده داشتن.
خسرو هم در اینده حتما بهم افتخار میکرد.


فقط باید کنکور و قبول میشدم.
توران خانوم خیلی چیزا از اخالقش بهم گفته بود.




رگ خوابش و بلد بودم،فقط باید تو عمل انجام شده
میذاشتمش.



وقتی صدای سم اسب توی گوشم پیچید به حیاط نگاه
کردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_349


خسرو با ظرف غذا از اسب پیاده شد و مستقیم داخل خونه



اومد.
قبل از اینکه بیاد طبقه باالا و متوجه بشه تو اتاق زیر



شیروونیم فورا دفترچه و مدارکم و پنهون کردم و طبقه
پایین رفتم.




پنهون کاری و دوست نداشتم،احساس میکردم یه آدم



دروغگوئم که به اعتمادش پشت پا زدم ولی رویاهام بزرگ



تر از ترسام بود.
پله ها رو با عجله طی میکردم که خسرو با



دیدنم اخمی
کرد و گفت
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_350


آروم...مگه دکتر نگفت احتیاط کن؟
حتما باید ببندمت به تخت تا بفهمی؟




غذای اون روز خوشمزه ترین غذای عمرم بود.
اینجوری پیش بریم حسابی تپل میشی



دنده کبابی رو توی بشقاب گذاشتم و با حالت قهر شونه باالا
انداختم:




-اصلا دیگه هیچی نمیخورم
خسرو با عرض بهم توپید گفت:



االان هم خودت ،هم بچه نیاز به تغذیه درست دارید-
دیگه چی؟



در ضمن فردا نبینم از خونه بیرون اومدی
وا رفته لبام و آویزون کردم و پرسیدم:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_351


فردا زن فراری فریدون و تو

1403/08/15 09:45

میدون روستا
دیگه واسه چی؟



نمیخوام اون صحنه ها رو ببینی
حرف ارباب ترس به دلم انداخته بود.




طوری که حس میکردم بچه ای که هنوز کامل شکل
نگرفته تو شکمم لگد میکوبه.




اون رسم و رسومات کی قرار بود دست
برداره؟





تازه باز زن بیچاره سرزنش میشد که البد زنیت نداشته که
مردش ولش کرده.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_352


من سهیلا رو از نزدیک نمیشناختم ولی شنیده بودم باباش



به اجبار شوهرش داده بود به فریدون.
میدونستم چقدر تلاش کرد اون



عروسی سر نگیره اما
موفق نشد و باباش بزور کتک فرستادش خونه بخت.




در کل فرار چیز وحشتناکی به نظر میرسید چون بعدش



هیچ هویتی نداشتی اما حق هیچ زنی نبود.
آب دهنم رو قورت دادم و خودم و به طرف



خسرو کشیدم.
فقط با شنیدن اسم قلبم یکی در میون میزد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 09:45

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_353


من از رسم و رسوم روستا خبر داشتم ولی باز میخواستم
مطمئن شم.



دستم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم:
-یعنی چی؟



چون فرار کرده میکنن؟
تو نمیتونی نجاتش بدی؟



خسرو سری به علامت نه تکون داد و گفت:
این رسم از قدیم بوده
مال اجداد ماست




یه زن وقتی شوهر میکنه نام.وس اون مرد میشه




اگه فرار کنه یعنی شرف و آبروی شوهرش براش مهم
نیست
╭┈┈┈⋆┈┈─────

1403/08/15 19:19

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_354



اگه زنده موند که برمیگرده خونه شوهرش و
زندگی میکنه



چون شوهرش زن دوم میگیره و علنا دیگه باهاش کاری
نداره




به عنوان یه موجود اضافه نگهش میداره
حتی خونه پدرش هم جایی نداره



فقط شانس بیاره که بمیره
بغضم رو قورت دادم.




االان سهیلا چه حالی داشت؟
کاش میشد کمکش کنم. .
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:20

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_355


خم شدم تا ظرف غذا رو بردارم اما چشمم افتاد به دسته
کلید خسرو.




از روی پاتختی برداشتم و خیلی راحت کلید سرداب و پیدا
کردم.




چون کلید بزرگ و زنگ زده ای داشت.
با خوشحالی از روی تخت



پایین پریدم و سراغ کمد لباسام
رفتم.



همون روز بهترین فرصت برای فراری دادن سهیلا بود



مردم هنوز توی انارستان بودن و من میتونستم از این
فرصت استفاده کنم.




وقتی لباس پوشیدم فورا از اتاق بیرون زدم و از در پشتی
عمارت به طرف سرداب رفتم.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:20

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_356


از مسیر کوچه باغ میرفتم و گاهی هم پشت سرم و نگاه



میکردم تا مبادا کسی دنبال بیاد.
میترسیدم گیر بیفتم.



اون وقت دیگه قابل جبران نبود.
البته کارای یواشکی همیشه هیجانم و زیاد میکرد.




طوری که نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.
وقتی به سرداب رسیدم



کسی اون اطراف نبود.
حتی نگهبان هم نداشت.



اونا مطمین بودن و میدونست دختر بیچاره نمیتونه فرار
کنه؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:21

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_357


نه کلیدی داشت،نه کسی که کمک کنه.
وقتی خوب اطراف



رو پاییدم از پله ها با احتیاط پایین
رفتم.



پله های آجری نم داشت و میترسیدم توی اون تاریکی
بیفتم و بلایی سر بچه م بیاد.




بوی نم و آهن زنگ زده منو یاد سیاهچال های توی کتابای




قصه مینداخت.وقتی به سلول رسیدم آهسته صدا زدم:
سهیلا ...اونجایی؟




اومدم کمکت-
صدای ضعیف دخترک از ته سلول به گوشم رسید
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:21

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_358



:




دروغ میگی...هیچ *** کمکم نمیکنه-
تو کی هستی؟
میخوان منو سن.گس..ار کنن




شوهرم گفته آجر بزرگه رو خودش میزنه
بغضم رو قورت دادم و در رو باز کردم:




-نترس...اومدم کمکت
میتونی بیای جلو؟




توی تاریکی صدای خش خشی بگویم رسید و جسم سیاه



رنگی روی زمین خزید و جلوتر اومد.
کنارش نشستم و بازوش و گرفتم:




-میتونی بلند شی؟
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:21

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_359


باید زودتر از اینجا بریم
سهیلاهق زد:






با این حالم نمیتونم زیاد دور شم دوباره گیر میفتم وضعم




پاهام به خاطر نم و کتک و خشک شده
بدتر میشه
نفوس بد نزن




کمکت میکنم
برات لباس گرم و غذا هم آوردم




یا علی بگو بلند شو ...تو میتونی
سهیال رو از سلول بیرون بردم



و کمک کردم روی یکی از
سکوها بشینه.




اول قابلمه غذایی که ارباب واسم آورده بود رو باز کردم و
جلوش گذاشتم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:22

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_360


بخور ...جون بگیری
دست لرزونش جلو اومد و چارقدم و که روی صورتم بسته



بودم رو کنار زد.
با دیدن چهره م ناباور لب زد:




-تو...تو زن ارباب خسرو نیستی؟
لبخند بیجونی زدم و گفتم:




خودمم...نمیتونستم بذارم ارت کنن
فعال غذات و بخور تا بهت بگم چکار کنی




در حالیکه اشک میریختم و یه قاشق پلو و کباب توی
دهنش گذاشت و گفت:



فریدون و اصال دوستش نداشتم
نمیگم پسر بدیه




ولی نمیتونستم تحملش کنم
غذا رو با آب دهنش قورت داد و گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:22

سِفّيـــد بَـــرّفــے اَرّبـاݕ🕊🌿
-----------------------------------

#پارت_361


میخواست سرم زن دوم بگیره
خاستگاری هم رفته بود




منکه دوستش نداشتم وقتی هر روز کتک میزد بدترم شد




اون شب قبل رفتن خاستگاری دختر فاطمه سلطان یه دل
سیر کتکم زد و رفت




جایی رو نداشتم ولی باز فرار کردم
غربت بهتر از قبول کردن ذلت بود




حرفاش رو با گوشت و خون حس میکردم،منم نمیتونستم
ذلت و قبول کنم.





زیر دست سیما و اسد هر روز کتک میخوردم اما درس
خوندم که یروز خودم و نجات بدم.





وقتی لباساش و عوض کردم پولی که پس انداز داشتم رو
توی دستش گذاشتم و گفتم:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IR

1403/08/15 19:23