خاطرات بارداری (حس حضور)
حس حضور
سلام پسر کوچولوی من
روزها و ماه ها از اولین روز حس حضورت در وجود من می گذرد. روزهایی که من و بابایی سر شار از شعف حضورت در زندگی مان به آینده ای فکر می کردیم که دستان کوچکت در دست های ما باشد. روزها و ماه های اول تنها حس کودکی را برایم داشتی که دنیایم را شیرین و هوای نفس کشیدنم را متفاوت می کرد. غرق در حضورت بودم که سرنوشت بی رحمانه بر من شلاق زد، تنها هشت هفته از حضورت می گذشت که مادرجون ساک سفرش را بست و با قطاری که قرار بود هرگز باز نگردد به سفری ابدی رفت. مامانی شکست و قلبش لبریز از دردی بود که انگار تسکین نداشت.
روزهای مامانی تلخ و پر از اشک و ماتم بود، مامانی حواسش نبود که پسر کوچولوش هم ناراحته!
یک روز که مامان تنها و دل شکسته بود و لبریز از اشک، احساس کردکه چیزی تو دلش تکون خورد، انگار با دست های کوچکت می گفتی :" مامانی من پیش تو هستم غصه نخور..."
برای لحظه ای تمام افکارم خاموش ماند، دنیا انگار فقط من بودم و تو...
انگار ندایی در من می گفت زندگی با توست و از آن روز حس کردم دست های کوچک و پرتوان تو، تمام زندگی من است. دیگر برایم کودکی نبودی که من مادرش باشم، تو یاور روزهای سختم بودی که حضورت معنای همه چیز را برایم عوض می کرد، صبورانه با من آمدی و من عاشقانه حس کردم که یک دوست، یک هم نفس، یک جان پناه و یک زندگی همراه من است.
حالا این روزهای آخر منتظرم تا تو را در آغوش بگیرم و نوازشت کنم و بگویم دوست کوچولوی من و یاور من و بابایی، با تمام عشق های دنیا عاشقتیم...
از طرف مامان لاله و بابا روح الله