خاطرات بارداری (مادر)
مادر
نمی دونم واقعا میشه کلمه ای، عبارتی، جمله ای پیدا کرد که حس قشنگ مادر شدن رو وصف کنه یا نه، فقط می تونم بگم که وقتی فهمیدم یه کوچولوی دوست داشتنی در وجودم رشد می کنه اشک از چشمهایم سرازیر شد و برای چندمین بار با تمام وجود حس کردم خدا چقدر زیاد من را دوست داره که این هدیه ی زیبا را بهم داده . . .
مدتی بود که دلم حسابی هواتو کرده بود بابایی هم همینطور، ولی منتظر تموم شدن دوره ی کارشناسی ارشد مامانی بودیم. هر شب موقع خواب به خدا می سپردمت و از خدا می خواستم که مواظبت باشه تا من امتحاناتم تموم شه تا اینکه پایان ترم دوم فهمیدم 5 هفته و 4 روزه شدی! نمی دونی چقدر خوشحال شدیم . . .
نی نی خوشگلم؛ امیدوارم دنیا برات جای قشنگی باشه و زندگی با آرامش را در آن تجربه کنی . . .
امیدوارم سهمت از زندگی همیشه لبخند باشه و اشکی اگر هست از سر ذوق . . .
نازنینم سعی کن همیشه فرشته کوچولوی خدا باقی بمونی و مواظب بال های سپید و قلب آسمانیت باشی.
من و بابایی عاشقانه دوستت داریم و خدا را شاکریم که هدیه ی قشنگی مثل تو به ما ارزانی کرد. انشاالله در آغوش گرم مامانی هم یه کمی از مهربونی های بی همتای خدا رو حس کنی و لبخند بزنی . . .
راستی چند روز بعد خانم دکتر بهمون میگه پرنسس مامان و بابایی یا شازده کوچولومون . . .
امیدوارم به سلامتی پا به این دنیا بگذاری و بزرگ شوی و یه روزی بفهمی با چه شور و عشقی منتظر اومدنت بودیم.
فریبا دانائی فرـ تبریز